روشنفکران
81.9K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت165 حرصی شدم و داد کشیدم: -چی از من می خوای عوضی؟ بلندشد و روبرویم ایستاد. سینه به سینه ی هم بودیم. قدش از زنم بلندتربود. به چانه ام می رسید. لبخندی خونسرد لب هایش را کش آورد: -اینجا نمی تونم بگم! سوار شو بریم کافه ی نزدیک خونه…
رمان #حس_سیاه

#قسمت166
ابروهایم را درهم کشیدم.
-یعنی چی؟ می تونی مثل آدم حرف بزنی؟!
خندید و به صندلی تکیه داد:
-می دونی کیارش...
اگه شرطم رو قبول کنی فقط به یک وکیل دوم پایه احتیاج داری که جلسه آخر دادگاه،بیاد واعتراض بده و من هم کمکش کنم که راحت اجرای حکم رو متوقف کنه و باران آزاد بشه...
البته مهم ترین کاری که من می خوام در حقت انجام بدم اینه که پدرومادرم رو راضی کنم و اون هاهم با گرفتن چهارصدتومن دیه ی بچه هاشون،رضایت بدن و پرونده رو ببندن...
حالا خوددانی که قبول می کنی که زنت آزاد شه یا اینکه قبول نمی کنی و من تا تهش می رم و تا آخر پاییز زنت رو می کشم بالای دار!
سرم گیج رفت.
نفس گرفتم و یقه لباسم را با دو انگشت از تنم جدا کردم.
-چی...می خوای؟
لبخندی زد و جرعه ای از قهوه اش چشید.
رو کرد بهم و میخ چشمان درمانده و برزخی ام شد،با آرامش ولبخند!
-دوستت دارم کیارش فردین!
تو...من رو یاد عشق قدیمیم میندازی...اون همینقدر زیبا بود!
و همینقدر عاشق!
مهم نیست...مهم شرط منه که...
باید من رو عقدم کنی...
می خوام باهات باشم...
می خوام در کنارت واسه آزادی باران تلاش کنم...
زنت که آزاد شد من هم ولت می کنم...می خوام چند شب باهام رابطه داشته باشی!
لبم را خیس کردم.
جمله آخرش را آرام و شمرده گفت.
به صندلی ام تکیه دادم.
مات نگاهش کردم و بعد با پوزخندی عصبی زل زدم توی چشم های سبز وحشی اش!
-ت...تو...چی گفتی؟
خندید و چشم هایش را با لوندی بست:
-گفتم دوستت دارم!
انگار داشتم توی دیگ آب جوش دست و پا می زدم.
پاشدم و روی تنش خم شدم:
-می دونی جرم وکیلی که به مرد متاهل طرف مقابلش نخ بده،چیه؟
خندید:
-آره می دونم...اما تو نه مدرک وآتویی می تونی ازم بگیری نه اینکه کسی حرفت رو باورمی کنه...کی فکرمی کنه من،برادر زاده ی شکوهی بزرگ، اینکاره باشم؟
خندید و توی چشم هایم خیره شد:
-بهت گفتم تا آخرش هستم...
من تویکی رو ول نمی کنم...
باید عقدم کنی تا جلسه آخر دادگاه باران،بتونم کاری برات بکنم.
اگرهم نه که خب...نه!
من می کشونمش به کمک عموم بالای دار!
دستی به صورتم کشیدم و چندقدم عقب رفتم.
تعادلم را از دست دادم.
صندلی هارا گرفتم تا نیفتم.
دیدم تار شد و سرم گیج رفت...
-چی شد؟
چشم های غرق اشکم را باز کردم.
ازشدت عصبانیت،رگ های ساعدم برجسته شده بودند.
دندان بهم ساییدم:
-برو کنار عوضی!
روی میز وزنم را انداختم و بعد بلند شدم.
پا شد. شالش باز شد و نگران نزدیکم آمد.
دستم را گرفت.
پیشانی ام نبض می زد:
-گمشو برواونور لعنتی!
نعره ام همزمان شد با پرتاب دستم که فنجان های روی میز را به عقب انداخت وصدای شکستنشان،مغزم را به کار انداخت.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم.
ترسیده عقب عقب رفت.
کفشش گیر کرد به یک چیزی و با سر زمین خورد.
اما بی حال بلند شد و خودش را روی زمین کشید.
اشک هایم را پاک کردم.
-کیارش...من منظور بدی نداشتم...
اما...به خدا...چرا اینجوری...آخه...
خیزبرداشتم طرفش که گلدان روی میز را توی فرق سرش بکوبم که جیغی کشید و مردم جلویم را گرفتند.
جمعیت زیادی دوروبرمان را گرفتند.
عوامل وکارکنان کافی شاپ بازوهایم را سفت گرفتند.
نفس نفس می زدم.
-آقا توروخدا ولش کن برو بیرون دعوا کن اینجا مکان عمومیه...
-چی کار کرده مگه؟
-ای بابا...ردش کنین بره...
بیرونم کردند.
کاپشنم را روی یک دستم انداختم و کیفم را برداشتم.
محکم با پایم به در شیشه ای کافه لگد پراندم.
نشسته بود روی یکی از صندلی ها وزن های دوروبرش شانه هایش را می مالیدند و لابد از فضولی مدام می پرسیدند:
-کی بود؟شوهرت بود؟چی شده؟
نگاهش کردم و فریاد کشیدم:
-من می میرم...اما عمرا توی کثافت رو به باران ترجیح بدم و باهات تن به رابطه کثیفی بدم که برام مایه ننگ باشه!
شنیدی؟
نگاهم کرد. چشم هایش قرمز شده بود و لبخندی زد.
لبخندی پر
نفرت...پر انتقام...
سوار ماشینم شدم و تمام حرصم را سر ماشینم خالی کردم.
محکم پایم را روی پدال گاز فشردم و از آن کافه دور شدم.
مشت زدم به فرمان...
خدایا چرا اینجوری شد؟
خدایا چرا اینجوری شد؟
خدایا چرا اینجوری شد؟
خدایا چرا؟

#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت166 ابروهایم را درهم کشیدم. -یعنی چی؟ می تونی مثل آدم حرف بزنی؟! خندید و به صندلی تکیه داد: -می دونی کیارش... اگه شرطم رو قبول کنی فقط به یک وکیل دوم پایه احتیاج داری که جلسه آخر دادگاه،بیاد واعتراض بده و من هم کمکش کنم که راحت…
رمان #حس_سیاه

#قسمت166
ابروهایم را درهم کشیدم.
-یعنی چی؟ می تونی مثل آدم حرف بزنی؟!
خندید و به صندلی تکیه داد:
-می دونی کیارش...
اگه شرطم رو قبول کنی فقط به یک وکیل دوم پایه احتیاج داری که جلسه آخر دادگاه،بیاد واعتراض بده و من هم کمکش کنم که راحت اجرای حکم رو متوقف کنه و باران آزاد بشه...
البته مهم ترین کاری که من می خوام در حقت انجام بدم اینه که پدرومادرم رو راضی کنم و اون هاهم با گرفتن چهارصدتومن دیه ی بچه هاشون،رضایت بدن و پرونده رو ببندن...
حالا خوددانی که قبول می کنی که زنت آزاد شه یا اینکه قبول نمی کنی و من تا تهش می رم و تا آخر پاییز زنت رو می کشم بالای دار!
سرم گیج رفت.
نفس گرفتم و یقه لباسم را با دو انگشت از تنم جدا کردم.
-چی...می خوای؟
لبخندی زد و جرعه ای از قهوه اش چشید.
رو کرد بهم و میخ چشمان درمانده و برزخی ام شد،با آرامش ولبخند!
-دوستت دارم کیارش فردین!
تو...من رو یاد عشق قدیمیم میندازی...اون همینقدر زیبا بود!
و همینقدر عاشق!
مهم نیست...مهم شرط منه که...
باید من رو عقدم کنی...
می خوام باهات باشم...
می خوام در کنارت واسه آزادی باران تلاش کنم...
زنت که آزاد شد من هم ولت می کنم...می خوام چند شب باهام رابطه داشته باشی!
لبم را خیس کردم.
جمله آخرش را آرام و شمرده گفت.
به صندلی ام تکیه دادم.
مات نگاهش کردم و بعد با پوزخندی عصبی زل زدم توی چشم های سبز وحشی اش!
-ت...تو...چی گفتی؟
خندید و چشم هایش را با لوندی بست:
-گفتم دوستت دارم!
انگار داشتم توی دیگ آب جوش دست و پا می زدم.
پاشدم و روی تنش خم شدم:
-می دونی جرم وکیلی که به مرد متاهل طرف مقابلش نخ بده،چیه؟
خندید:
-آره می دونم...اما تو نه مدرک وآتویی می تونی ازم بگیری نه اینکه کسی حرفت رو باورمی کنه...کی فکرمی کنه من،برادر زاده ی شکوهی بزرگ، اینکاره باشم؟
خندید و توی چشم هایم خیره شد:
-بهت گفتم تا آخرش هستم...
من تویکی رو ول نمی کنم...
باید عقدم کنی تا جلسه آخر دادگاه باران،بتونم کاری برات بکنم.
اگرهم نه که خب...نه!
من می کشونمش به کمک عموم بالای دار!
دستی به صورتم کشیدم و چندقدم عقب رفتم.
تعادلم را از دست دادم.
صندلی هارا گرفتم تا نیفتم.
دیدم تار شد و سرم گیج رفت...
-چی شد؟
چشم های غرق اشکم را باز کردم.
ازشدت عصبانیت،رگ های ساعدم برجسته شده بودند.
دندان بهم ساییدم:
-برو کنار عوضی!
روی میز وزنم را انداختم و بعد بلند شدم.
پا شد. شالش باز شد و نگران نزدیکم آمد.
دستم را گرفت.
پیشانی ام نبض می زد:
-گمشو برواونور لعنتی!
نعره ام همزمان شد با پرتاب دستم که فنجان های روی میز را به عقب انداخت وصدای شکستنشان،مغزم را به کار انداخت.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم.
ترسیده عقب عقب رفت.
کفشش گیر کرد به یک چیزی و با سر زمین خورد.
اما بی حال بلند شد و خودش را روی زمین کشید.
اشک هایم را پاک کردم.
-کیارش...من منظور بدی نداشتم...
اما...به خدا...چرا اینجوری...آخه...
خیزبرداشتم طرفش که گلدان روی میز را توی فرق سرش بکوبم که جیغی کشید و مردم جلویم را گرفتند.
جمعیت زیادی دوروبرمان را گرفتند.
عوامل وکارکنان کافی شاپ بازوهایم را سفت گرفتند.
نفس نفس می زدم.
-آقا توروخدا ولش کن برو بیرون دعوا کن اینجا مکان عمومیه...
-چی کار کرده مگه؟
-ای بابا...ردش کنین بره...
بیرونم کردند.
کاپشنم را روی یک دستم انداختم و کیفم را برداشتم.
محکم با پایم به در شیشه ای کافه لگد پراندم.
نشسته بود روی یکی از صندلی ها وزن های دوروبرش شانه هایش را می مالیدند و لابد از فضولی مدام می پرسیدند:
-کی بود؟شوهرت بود؟چی شده؟
نگاهش کردم و فریاد کشیدم:
-من می میرم...اما عمرا توی کثافت رو به باران ترجیح بدم و باهات تن به رابطه کثیفی بدم که برام مایه ننگ باشه!
شنیدی؟
نگاهم کرد. چشم هایش قرمز شده بود و لبخندی زد.
لبخندی پر
نفرت...پر انتقام...
سوار ماشینم شدم و تمام حرصم را سر ماشینم خالی کردم.
محکم پایم را روی پدال گاز فشردم و از آن کافه دور شدم.
مشت زدم به فرمان...
خدایا چرا اینجوری شد؟
خدایا چرا اینجوری شد؟
خدایا چرا اینجوری شد؟
خدایا چرا؟

#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز بغداد۱۶ خرداد۹۷
پ . ن F
پول نفت مردم ایران باید به جای فقرزدایی ازجامعه وفراهم کردن امکانات زیست شرافتمندانه درچنین جاهایی خارج ازایران هدربرود.
ماوهیچ ، نگاه !😐
#ارسالی آقااحسان
@Roshanfkran
معمولا در جوامعی که
مردم زیاد قسم می‌خورند
دروغ در میان آنها بیشتر
از هرجای دیگری رواج دارد...!

ویکتورهوگو

#پیام_شب

@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹موزیک تصویری بسیار عالی


هم غصه ..


نمیخوام گلدونِ مادر بزرگم
رو طاقچه از بوی غُربت بمیره
#موسیقی
@Roshanfkrane
ذبح ذبیحی
@Roshanfkrane
صدایی که با دعای سحرش حال وهوای دیگری به شب‌های ماه رمضان می‌بخشید
و طنین ملکوتی اذانش،جزئی لاینفک ازخاطرات کودکی دهه‌ شصتی‌هاست.

#سلام_صبحگاهی
@Roshanfkrane
فعالیت کاوشگر افق‌های نو که در 21 دسامبر 2017 بخاطر صرفه‌جویی در انرژی،متوقف شده بود،از دیروز مجددا فعال شد تا ماموریت جدید خود به سوی یک سنگ آسمانی را دنبال کند
#نجوم
@roshanfkrane
برنامه_رادیویی_چشم_انداز_بامدادی.mp3
18.5 MB
برنامه رادیویی چشم انداز بامدادی پنجشنبه ۱۷ خرداد

#خبر

@Roshanfkrane
آخرین وضعیت ترافیکی :
*محورهای دارای ترافیک سنگین :
1- محور چالوس – کرج ( در اکثر مقاطع )
2-محور کرج-چالوس ( محدوده های پورکان و وینه )
3- محور آمل – تهران ( حدفاصل پارک جنگلی آمل تا سه راهی چلاو )
4- محور تهران – آمل ( حدفاصل پلور تا گزنک )
5- محور بومهن – تهران ( بعد از پلیس راه جاجرود )
6- آزاد راه قزوین – کرج - تهران ( محدوده شهرکرج )

*محورهای دارای ترافیک نیمه سنگین :
1- محور آمل – تهران ( حد فاصل گزنک تا پلور )
2- محور تهران – فشم

#خبرجاده
@Roshanfkrane
‏اینها کامنتهای قابل انتشار زیر پست مربوط به فرشته حسینی بازیگر ایرانی افغانی کشور است.
زبان قاصره از توصیف شعور برخی به اصطلاح هموطن!😒
#خبر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
ما اینجا...
کلمه‌ای داریم که خیلی بیشتر
از کلمه‌ی عشق به
«لجن»
کشیده شده:
آزادی!

اوریانا فالاچی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
در #قرارملاقات با خودم #امروز_تصمیم_دارم :
با کسانی که در زندگی و پیشرفت مشوقم بوده اند، تماس بگیرم و از آنها قدردانی کنم.
#انگیزشی
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
@Roshanfkrane
♦️افزایش دما و ماندگاری هوای گرم در بیشتر مناطق کشور

هواشناسی:
🔹در خراسان‌های رضوی و شمالی، آذربایجان‌های غربی و شرقی، شرق مازندران، غرب گلستان، ارتفاعات سمنان و کرمان رگبار، رعدوبرق و وزش شدید باد پیش بینی می‌شود.
🔹در نیمه شرقی کشور به ویژه ایلام، بوشهر، خوزستان و منطقه زابل وزش شدید باد و گردوخاک پیش بینی می‌شود.
🔹سه روز آینده خلیج فارس مواج است.
#خبرهوا
@Roshanfkrane
📸نمایشگرهای فرودگاه تبریز هک شد

🔹دو هفته پس از هک شدن مانیتورهای فرودگاه مشهد، این اتفاق در فرودگاه تبریز هم تکرار شد.
#خبر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
من از خیلی چیزها می‌ترسیدم !

از مادیان سپیدِ پدر بزرگ ...
از مدیر مدرسه ...
از قیافه عبوس شنبه ...
چقدر از شنبه‌ها بیزار بودم !

خوشبختی من ،
از صبح پنجشنبه آغاز می‌شد ..

عصر پنجشنبه ،
تکه‌ای از بهشت بود ..

شب که می‌شد ...!
در دور ترین خواب‌هایم ؛
طعم صبح جمعه را می ‌چشیدم ...

#سهراب_سپهري
@Roshanfkrane
کشور من جایی‌ است که در آن دانش آموزان را تنبیه می کنند تا یاد بگیرند"خوب بنویسند"

و هنگام بزرگسالی،
به جرم"خوب نوشتن
قلمهایشان راشکسته و
آنهارا اعدام میکنند!

#اجتماعی
@Roshanfkrane
دلم تنگ است از این دنیا...
چرایش را نمیدانم!

من این شعر غم افزا را.....
شبی صدبار میخوانم...

چه میخواهم از این دنیا...
از این دنیای افسونگر

قسم بر پاکی دریا...
جوابم را نمیدانم!

بهارزندگانی را...
چندین بار بوییدم...

کنون با غصه میگویم
خداوندا.... پشیمانم...
دلم تنگ است از این دنیا...

چرایش را نمیدانم..
#شعر
🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁

@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دیرین_دیرین
این قسمت : سایز گردن
حقیقتی بس ناجوانمردانه اما شایع بین بانک ها و مردم
درنتیجه...
اقا گردن ما از مو هم نازک تره☹️

#طنز
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بلایی آسمانی به نام انسان‌ بر سر زمین

ریچ هورنر یک غواص انگلیسی‌ است ، که این بار با خود دوربینش را هم به زیر آب برده برای خلق چنین صحنه ای!

#طبیعت
@Roshanfkrane