#حرف_حساب
میدانید چرا داستان #چوپان_دروغگو از کتابها حذف شد؟
چون دیگر فقط #چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان و قُضات هم دروغگو شده اند.
میدانید چرا #حسنک_کجایی حذف شد؟
چون حسنک به حیوانات آب و غذا و #نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و #آجر میکنند.
میدانید چرا #تصمیم_کبرا حذف شد؟
چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز کنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی #هزاربرابر می شود.
میدانید چرا #کودک_فداکار یا داستان #پترس حذف شد؟
چون حتی #مسئولان هم فداکاری نمی کنند، تا به پستی میرسند #اختلاس میکنند.
میدانید چرا قصه #ریزعلی حذف شد؟
چون الان بیمه ها سنگ روی #ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند #میلیاردها تومان از کنار آن بدزدند.
میدانید چرا ..!!؟
#تفکر
@Roshanfkrane
میدانید چرا داستان #چوپان_دروغگو از کتابها حذف شد؟
چون دیگر فقط #چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان و قُضات هم دروغگو شده اند.
میدانید چرا #حسنک_کجایی حذف شد؟
چون حسنک به حیوانات آب و غذا و #نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و #آجر میکنند.
میدانید چرا #تصمیم_کبرا حذف شد؟
چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز کنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی #هزاربرابر می شود.
میدانید چرا #کودک_فداکار یا داستان #پترس حذف شد؟
چون حتی #مسئولان هم فداکاری نمی کنند، تا به پستی میرسند #اختلاس میکنند.
میدانید چرا قصه #ریزعلی حذف شد؟
چون الان بیمه ها سنگ روی #ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند #میلیاردها تومان از کنار آن بدزدند.
میدانید چرا ..!!؟
#تفکر
@Roshanfkrane
#خاطرات دوران کودکی را بازگو کنیم ..
این #قصه های ما بود. الان که بزرگ شدیم قصه های ما دیگه فرق کرده کشور مارا آفت ها زده اند......
گاو ما ما مي کرد
گوسفند بع بع مي کرد
سگ واق واق مي کرد
و همه با هم فرياد مي زدند #حسنک کجايي…؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود.
حسنک مدت هاي زيادي است
که به خانه نمي آيد.
او به شهر رفته و در آنجا شلوار
جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي کند
او هر روز صبح به جاي غذا دادن به
حيوانات جلوي آينه به موهاي خود
چسب مو مي زند
موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند
نيست چون او موهاي خود را اتو ميکند
ديروز که حسنک با #کبري چت مي کرد
کبري گفت:تصميم بزرگي گرفته است.
کبري تصميم داشت حسنک را رها کند
و ديگر با او چت نکند چون او
با #پتروس آشنا شده بود.
پتروس هميشه پاي کامپيوترش
نشسته بود و چت مي کرد.
پتروس ديد که سد سوراخ شده اما انگشت
او درد مي کرد چون زياد چت کرده بود.
او نمي دانست که #سد تا چند لحظه ي ديگر
مي شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد...
براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت
با قطار به آن سرزمين برود
اما کوه روي ريل ريزش کرده بود.
#ريزعلي ديد که کوه ريزش کرده
اما حوصله نداشت.
ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست
لباسش را در آورد.
ريزعلي چراغ قوه داشت اما
حوصله درد سر نداشت.
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.
کبري و مسافران قطار مردند
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.
خانه مثل هميشه سوت و کور بود.
الان چند سالي است که #کوکب خانم
مهمان ناخوانده ندارد
او حتي مهمان خوانده هم ندارد.
او حوصله ي مهمان ندارد.
او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند
ديگر تخم مرغ و پنير ندارد
چون همه چيز گران شده است
او گوشت ندارد
او آخرين بار که گوشت قرمز خريد
#چوپان_دروغگو به او گوشت خر فروخت
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد
چون کشور ما خيلي چوپان دروغگو دارد
به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي
دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد..
@Roshanfkrane
این #قصه های ما بود. الان که بزرگ شدیم قصه های ما دیگه فرق کرده کشور مارا آفت ها زده اند......
گاو ما ما مي کرد
گوسفند بع بع مي کرد
سگ واق واق مي کرد
و همه با هم فرياد مي زدند #حسنک کجايي…؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود.
حسنک مدت هاي زيادي است
که به خانه نمي آيد.
او به شهر رفته و در آنجا شلوار
جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي کند
او هر روز صبح به جاي غذا دادن به
حيوانات جلوي آينه به موهاي خود
چسب مو مي زند
موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند
نيست چون او موهاي خود را اتو ميکند
ديروز که حسنک با #کبري چت مي کرد
کبري گفت:تصميم بزرگي گرفته است.
کبري تصميم داشت حسنک را رها کند
و ديگر با او چت نکند چون او
با #پتروس آشنا شده بود.
پتروس هميشه پاي کامپيوترش
نشسته بود و چت مي کرد.
پتروس ديد که سد سوراخ شده اما انگشت
او درد مي کرد چون زياد چت کرده بود.
او نمي دانست که #سد تا چند لحظه ي ديگر
مي شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد...
براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت
با قطار به آن سرزمين برود
اما کوه روي ريل ريزش کرده بود.
#ريزعلي ديد که کوه ريزش کرده
اما حوصله نداشت.
ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست
لباسش را در آورد.
ريزعلي چراغ قوه داشت اما
حوصله درد سر نداشت.
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.
کبري و مسافران قطار مردند
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.
خانه مثل هميشه سوت و کور بود.
الان چند سالي است که #کوکب خانم
مهمان ناخوانده ندارد
او حتي مهمان خوانده هم ندارد.
او حوصله ي مهمان ندارد.
او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند
ديگر تخم مرغ و پنير ندارد
چون همه چيز گران شده است
او گوشت ندارد
او آخرين بار که گوشت قرمز خريد
#چوپان_دروغگو به او گوشت خر فروخت
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد
چون کشور ما خيلي چوپان دروغگو دارد
به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي
دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد..
@Roshanfkrane
روایت #شاملو از داستان #چوپان_دروغگو :
گلهای گرگ که شب و روز را با گرسنگی سپری میکردند از قضا در صحرا چوپان جوانی را دیدند که مشغول چراندن گوسفندان و برههای خود بود ، عزم خود را جزم کرده تا هجوم برند و دلی از عزا در آوردند ... از بزرگ خویش رخصت طلبیدند و گرگ پیر هم موافقت کرد اما به آنها گفت : اگر میخواهید در این هجوم آسوده باشید و با دلی قرص مشغول نابودی این گله شوید به حرف من گوش کرده و هرکدام پشت سنگی خود را پنهان کنید ، وقتی من اشاره کردم هر کدام بیرون جهید و به گله حمله کنید ولی به هیچ گوسفندی چنگ و دندان نبرید و آن لحظه که دوباره اشاره کردم به همان مخفیگاه سابق برگردید و آرام باشید.
گرگها چنان کردند و هرکدام به گوشهای رفته و پنهان شدند بعد با اشارۀ گرگ پیر به گله حمله بردند و چوپان غافلگیر که ترسیده بود بانگ برداشت که "آی گرگ آی گرگ ..."
همان لحظه گرگ پیر ندا داد که عقب نشینی کنند و پنهان شوند!
همۀ گرگها چنان کردند و آن کسانی که به کمک چوپان شتابیده بودند گرگی ندیده و خشمگین و عصبانی بازگشتتد ، ساعتی بعد گرگ پیر دستور حملۀ خونیـن را داد و گرچه بانگ کمک خواهی چوپان بلندتر از پیش بود اما دیگر خبری از مردان چوب به دست نشد ، گرگ پیر پوزخندی زد و برهای را نیش کشید و گرگان نیز چنین کردند ....
از آن ایام تا امروز کاتبان بی آنکه به این تاکتیک جنگی گرگها بیندیشیند، یک قلم در سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای طفلهای معصوم دروغگو جازده و معرفی کردند.
#اندیشه
@Roshanfkrane
گلهای گرگ که شب و روز را با گرسنگی سپری میکردند از قضا در صحرا چوپان جوانی را دیدند که مشغول چراندن گوسفندان و برههای خود بود ، عزم خود را جزم کرده تا هجوم برند و دلی از عزا در آوردند ... از بزرگ خویش رخصت طلبیدند و گرگ پیر هم موافقت کرد اما به آنها گفت : اگر میخواهید در این هجوم آسوده باشید و با دلی قرص مشغول نابودی این گله شوید به حرف من گوش کرده و هرکدام پشت سنگی خود را پنهان کنید ، وقتی من اشاره کردم هر کدام بیرون جهید و به گله حمله کنید ولی به هیچ گوسفندی چنگ و دندان نبرید و آن لحظه که دوباره اشاره کردم به همان مخفیگاه سابق برگردید و آرام باشید.
گرگها چنان کردند و هرکدام به گوشهای رفته و پنهان شدند بعد با اشارۀ گرگ پیر به گله حمله بردند و چوپان غافلگیر که ترسیده بود بانگ برداشت که "آی گرگ آی گرگ ..."
همان لحظه گرگ پیر ندا داد که عقب نشینی کنند و پنهان شوند!
همۀ گرگها چنان کردند و آن کسانی که به کمک چوپان شتابیده بودند گرگی ندیده و خشمگین و عصبانی بازگشتتد ، ساعتی بعد گرگ پیر دستور حملۀ خونیـن را داد و گرچه بانگ کمک خواهی چوپان بلندتر از پیش بود اما دیگر خبری از مردان چوب به دست نشد ، گرگ پیر پوزخندی زد و برهای را نیش کشید و گرگان نیز چنین کردند ....
از آن ایام تا امروز کاتبان بی آنکه به این تاکتیک جنگی گرگها بیندیشیند، یک قلم در سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای طفلهای معصوم دروغگو جازده و معرفی کردند.
#اندیشه
@Roshanfkrane