#عشق؛ کمدی یا تراژدی؟
عشق باید همیشه شکست بخورد!
و پارادوکسِ دردناکِ عشق همین است
از یکسو، تخیلِ عاشق، مشتاقِ بهدست آوردن و تصاحبِ معشوق در تمامیتِ او و بدنمندیِ اوست، اما از سوی دیگر، به محض بهدست آوردن و رسیدن، تخیل از کار میافتد...
اگو(Ego)ی ما تقلا میکند تا از مواجههی مستقیم بپرهیزد، اما تخیل، سودای مواجهه با ساحتِ واقعی چیزها را دارد و ای دریغا که امرِ واقعی، بلورِ «تخیّل» و «میل» را میشکند.
شاید اگر عشق معنایی داشته باشد - که سخت بعید است - فقط شجاعتِ دوستداشتن و بودن در چنین فضایی است!
چرا میگویم «سخت بعید»؟
زیرا در روزگاری زندگی میکنیم که عزل شدهایم از دسترسی به یگانه مایَملکِ خویش - که همان تخیل است -
و عشقهامان، قصهای واحد و روایتی مشترک دارد! بنابراین اگر شکستهای عاشقانهمان هم شبیه یکدیگر است و به یک اندازه خندهدار، چندان غریب نیست.
شاید اگر عشق، معنایی داشته باشد، دوستداشتنِ دیگری، در عین فهم این پارادوکسِ دردناکِ خندهدار است!
#عبدالحمید_ضیایی
#گریستن_در_تاریکی
#اندیشه
@Roshanfkrane
عشق باید همیشه شکست بخورد!
و پارادوکسِ دردناکِ عشق همین است
از یکسو، تخیلِ عاشق، مشتاقِ بهدست آوردن و تصاحبِ معشوق در تمامیتِ او و بدنمندیِ اوست، اما از سوی دیگر، به محض بهدست آوردن و رسیدن، تخیل از کار میافتد...
اگو(Ego)ی ما تقلا میکند تا از مواجههی مستقیم بپرهیزد، اما تخیل، سودای مواجهه با ساحتِ واقعی چیزها را دارد و ای دریغا که امرِ واقعی، بلورِ «تخیّل» و «میل» را میشکند.
شاید اگر عشق معنایی داشته باشد - که سخت بعید است - فقط شجاعتِ دوستداشتن و بودن در چنین فضایی است!
چرا میگویم «سخت بعید»؟
زیرا در روزگاری زندگی میکنیم که عزل شدهایم از دسترسی به یگانه مایَملکِ خویش - که همان تخیل است -
و عشقهامان، قصهای واحد و روایتی مشترک دارد! بنابراین اگر شکستهای عاشقانهمان هم شبیه یکدیگر است و به یک اندازه خندهدار، چندان غریب نیست.
شاید اگر عشق، معنایی داشته باشد، دوستداشتنِ دیگری، در عین فهم این پارادوکسِ دردناکِ خندهدار است!
#عبدالحمید_ضیایی
#گریستن_در_تاریکی
#اندیشه
@Roshanfkrane
☀️🕊
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
ایلیا! ایلیا!
هیچ وقت یادت نرود که بسیاری از ما آدمها هنگام شروعِ یک رابطه، شیک ترین، معرکهترین و دلانگیزترین جنبههای وجودیِ خودمان را در ویترین میگذاریم تا دلی برُباییم و دلبری و صیدِ مشتری کنیم...
همیشه یادت بماند که بسیاری از ما آدمها هنگامِ جدایی، تلخ ترین، دشوارترین و دلآزارترین جنبههایِ بودنمان را در ویترین میگذاریم تا دلْکندن را تجربه کنیم و احتمالا از شرِ کسانی که روزگاری دوستمان میداشته اند در امان بمانیم...
شاید دستِ آخر باید به همان تنهاییِ مقدّرِ معلوم برگردیم و با خودمان و غربتِ اندوهناکِ تُهیِ خودمان دست در آغوش بشویم.
پناه بر تو ای تنهایی! آن گاه که از تنها، جز آزار و انتظار چیزی عایدِ آدمی نمیشود!...
✍🏻: #عبدالحمید_ضیایی
📗: #بصیرت_های_بیهوده ( نامه هایی به ایلیا )
@Roshanfkrane
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
ایلیا! ایلیا!
هیچ وقت یادت نرود که بسیاری از ما آدمها هنگام شروعِ یک رابطه، شیک ترین، معرکهترین و دلانگیزترین جنبههای وجودیِ خودمان را در ویترین میگذاریم تا دلی برُباییم و دلبری و صیدِ مشتری کنیم...
همیشه یادت بماند که بسیاری از ما آدمها هنگامِ جدایی، تلخ ترین، دشوارترین و دلآزارترین جنبههایِ بودنمان را در ویترین میگذاریم تا دلْکندن را تجربه کنیم و احتمالا از شرِ کسانی که روزگاری دوستمان میداشته اند در امان بمانیم...
شاید دستِ آخر باید به همان تنهاییِ مقدّرِ معلوم برگردیم و با خودمان و غربتِ اندوهناکِ تُهیِ خودمان دست در آغوش بشویم.
پناه بر تو ای تنهایی! آن گاه که از تنها، جز آزار و انتظار چیزی عایدِ آدمی نمیشود!...
✍🏻: #عبدالحمید_ضیایی
📗: #بصیرت_های_بیهوده ( نامه هایی به ایلیا )
@Roshanfkrane
Forwarded from اتچ بات
کودکی و نوجوانیِ من با کتاب سپری شد.
یکی از کتابهایی که بارها و بارها میخواندم به امید این که پایانش این بار تغییر کند، "ساداکو و هزار مرغِ ماهیخوار کاغذی" بود.
«ساداکو ساساکی» دختربچهای ژاپنی بود که در جریان بمباران اتمی هیروشیما در جنگ جهانی دوم، به خاطر بیماری ناشی از تشعشعات اتمی، بستری شد. در بیمارستان، دوستانش به او گفتند که طبق افسانههای ژاپنی، اگر او بتواند هزار درنای کاغذی بسازد، شفا مییابد.
ساداکو، شروع کرد به ساختن دُرناهای کاغذی، و روی بالِ هر دُرنایی مینوشت: «من صلح را روی بال تو مینویسم تا تو به همه جهان پرواز کنی».
طاقت و تواناییِ دخترک بیمار، تا ششصد و چهل و چهارمین دُرنا بیشتر نبود و در دوازده سالگی از دنیا رفت. دوستانش بقیهی درناها را ساختند و هر هزار درنا را با پیکر ساداکو به خاک سپردند...
من کودکی روستایی بودم که آن سالها نه میدانستم بمبِ اتم چیست و نه اینکه هیروشیما کجاست؟ اما با این کتاب برای همیشه از جَنگ و نعمتهایش متنفر شدم و آرزویِ صلح، محبوب ابدیام شد.
حدود هفتاد سال از بمباران شیمیایی هیروشیما گذشته است و من امشب بعد از سی سال، دارم دوباره این کتاب را با چشمانی گم در امواجِ گریه و امید، ورق میزنم...
پارهی کوتاهی از این کتاب کوچک را اینجا میآورم تا با نوستالژیِ کودکان نسل من بیشتر آشنا شوید:
▫▫▫
- تو فقط باید چندتا مرغ ماهیخوار دیگر درست کنی تا هزار تا بشود!
تنها کاری که میتوانست بکند این بود که مرغهای ماهیخوار دیگری بسازد و منتظر معجزه بماند.
آن شب ساداکو قبل از آنکه بخوابد توانست فقط یک پرنده کاغذی دیگر بسازد؛ ششصد و چهل و چهار!
و این آخرین مرغِ ماهیخواری بود که ساخته بود. ساداکو دست نحیف و لرزانش را دراز کرد تا پرنده طلاییاش را بردارد. زندگی داشت از او میگریخت...
✍🏻: #عبدالحمید_ضیایی
📕: #گریستن_در_تاریکی | #درنگ_پنجم
__________________
📗: Sadako and the Thousand Paper Cranes
✍🏻: Novel by #Eleanor_Coerr
@Roshanfkrane
کودکی و نوجوانیِ من با کتاب سپری شد.
یکی از کتابهایی که بارها و بارها میخواندم به امید این که پایانش این بار تغییر کند، "ساداکو و هزار مرغِ ماهیخوار کاغذی" بود.
«ساداکو ساساکی» دختربچهای ژاپنی بود که در جریان بمباران اتمی هیروشیما در جنگ جهانی دوم، به خاطر بیماری ناشی از تشعشعات اتمی، بستری شد. در بیمارستان، دوستانش به او گفتند که طبق افسانههای ژاپنی، اگر او بتواند هزار درنای کاغذی بسازد، شفا مییابد.
ساداکو، شروع کرد به ساختن دُرناهای کاغذی، و روی بالِ هر دُرنایی مینوشت: «من صلح را روی بال تو مینویسم تا تو به همه جهان پرواز کنی».
طاقت و تواناییِ دخترک بیمار، تا ششصد و چهل و چهارمین دُرنا بیشتر نبود و در دوازده سالگی از دنیا رفت. دوستانش بقیهی درناها را ساختند و هر هزار درنا را با پیکر ساداکو به خاک سپردند...
من کودکی روستایی بودم که آن سالها نه میدانستم بمبِ اتم چیست و نه اینکه هیروشیما کجاست؟ اما با این کتاب برای همیشه از جَنگ و نعمتهایش متنفر شدم و آرزویِ صلح، محبوب ابدیام شد.
حدود هفتاد سال از بمباران شیمیایی هیروشیما گذشته است و من امشب بعد از سی سال، دارم دوباره این کتاب را با چشمانی گم در امواجِ گریه و امید، ورق میزنم...
پارهی کوتاهی از این کتاب کوچک را اینجا میآورم تا با نوستالژیِ کودکان نسل من بیشتر آشنا شوید:
▫▫▫
- تو فقط باید چندتا مرغ ماهیخوار دیگر درست کنی تا هزار تا بشود!
تنها کاری که میتوانست بکند این بود که مرغهای ماهیخوار دیگری بسازد و منتظر معجزه بماند.
آن شب ساداکو قبل از آنکه بخوابد توانست فقط یک پرنده کاغذی دیگر بسازد؛ ششصد و چهل و چهار!
و این آخرین مرغِ ماهیخواری بود که ساخته بود. ساداکو دست نحیف و لرزانش را دراز کرد تا پرنده طلاییاش را بردارد. زندگی داشت از او میگریخت...
✍🏻: #عبدالحمید_ضیایی
📕: #گریستن_در_تاریکی | #درنگ_پنجم
__________________
📗: Sadako and the Thousand Paper Cranes
✍🏻: Novel by #Eleanor_Coerr
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎