رمان #حس_سیاه
قسمت321
تنش داشت میان شعله های آتش می سوخت انگار!
سیما بغ کرده به نافذ های زیبای مهران مست چشم دوخت و با صدای لرزان و بریده بریده گفت:
-دوستت...نداش...نداشتم...فقط...تر
ترسیدم...از خدا...من...من...آدمکش نیستم!
مهران قهقهه زد و بدن کیارش را لرزاند.
مست بود...دست خودش نبود...دیوانه شده بود ؟!
-تو اصلا می دونی خدا کیه ؟
خدا چیه ؟
این از شیشه های رنگاوارنگ مشروبت داد می زنه...هرزه ی عوضی...راحت رفتی صیغه این نامرد شدی...قبلا هم که ازدواج کرده بودی...چند بار تا حالا با مردهای جورواجور خوابیدی ؟!
تو از خدا چی می دونی ؟
هوم ؟! ترسیدی از خدا ؟
وای چقدر خنده داره...
قفسه را دور زد و روبروی کیارش قرار گرفت.
کیارش نفس نفس می زد.
باز داشت خون تف می کرد.
اگر فقط دو روز دیگر این بازی طول می کشید ، حتما جان می داد.
حالش داشت از همه چیز به هم می خورد...همه چیز!
سیما داشت با چشمان خیس جادویی اش به مهران نگاه می کرد.
قلبش آتش گرفته بود.
از تهمت هایی که مهران با وقاحت روبرویش بازگو کرده بود.
هیچ چیز نمی فهمید ؛ جز این که آدم ها در دو حالت حرف دلشان را می زدند...
اولی در عصبانیت...و دومی در مستی!
-خیلی...خیلی...حیوون صفتی!
مهران بلند خندید و ضامن را کشید.
عقلش تمام شده بود انگار.
زل زد به کیارش و اسلحه را طرفش گرفت و دستش را صاف دراز کرد.
تنش کوچکترین لرزشی نداشت!
محکم ایستاد و به کیارش چشمکی زد:
-آماده ای بری اون دنیا ؟
سیما هم باید شاهد باشه...با اون چشم های خوشگلش...نه ؟!
کیارش تنها امیدی که بوسیله آن ایستاده بود را نابود کرد.
آویزان شد از دست هایش و سرش را بالا گرفت.
قرار شده بود سینه ای که مامن آرامش سیما و باران ، دو زن مهم زندگی اش بودند ، از هم متلاشی شود!
چشمانش را بست.
لحظه حساسی بود...
سیما داشت جان می داد.
نه شهامت جلو آمدن داشت و نه می توانست راحت کشتن کیارش را با چشمان خودش ببیند و دیوانه شود!
-مهران ولش کن...
مهران برگشت سمت سیما و خندید:
-دوست داری مرگش رو ببینی ؟
کجا بزنم ؟ بزنم وسط قلبش ؟
که تورو عاشق خودش کرد ؟
که پدر حرومزاده اش خواهر بی گناه من رو کشت ؟
تو بگو کجاش بزنم ؟!
کیارش ولو شد روی پاهایش.
چشمانش را همچنان منتظر بسته بود.
قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد پایین.
تمام خاطرات زندگی اش جلوی چشمانش ردیف شدند.
از همان وقتی که عاشق باران شد ، تصادفشان ، ختم بهنام ، تشدید علاقه اش ، کارش ، رفتن به خواستگاری ، عقدشان ، بهترین ماه عسل زندگی شان ، شمالی که باهم رفتند ، برگشتنشان ، آن بوسه شیرین جاده ، فهم اینکه باران قاتل بود ، زندان رفتنش ، تلاش کیارش ، آشنایی اش با سیما ، تنفرشان نسبت به هم ، ماجرای آن انتقام و شرط مسخره ، عشق نوپای بینشان ، آزار های مهران ، علاقه کیارش به سیما ، آزادی باران ، فهمیدن ماجرا ، بچه شان ، کمای باران و...
چشم بست و قطره اشکش روان شد.
لب های خونی و چاک خورده اش را بست و لبخند زد.
متنفر بود از اینکه داشت به دست موجودی همچون مهران کشته می شد.
جرئت بیرون فرستادن نفسش را نداشت.
چرا مهران کار را تمام نمی کرد؟
-بزن...
مهران لبخند زد:
-باید سیما بگه...
سیما فقط اشک می ریخت.
تنش می لرزید و رنگش پریده بود:
-نه...نه...غلط...ک...کردم...تورو...خدا...و
لش کن...
مهران خشمگین دستی به دهانش کشید و کلافه فریاد زد:
-آخه مگه این چی داشت که من نداشتم ؟
برگشت و باز کیارش خسته و بی حال را وارسی و برانداز کرد.
-چی داشت ؟!
اسلحه را باز بالا گرفت.
جنون وارد استخوانش شده بود.
دستش را باز
دراز کرد سمت کیارش و لبخند زد:
-خداحافظی کن با زندگیت جناب کیارش فردین!
فکری به سر سیما زد.
تمام راه ها روی زمین نمناک و داغ خزید تا رسید به پای مهران و پایش را محکم فشرد.
انگار که به پایش افتاده بود و داشت التماسش می کرد.
کیارش پلک هایش را روی هم فشرده بود و منتظر دردی عمیق بود...
یک سوراخ وحشتناک...وسط پیشانی...یا وسط قلبش...
هیچ وقت فکرش را نمی کرد در این حالت بمیرد!
با تنی زخمی و حالی خراب و به وسیله تفنگ!
اویی که حتی تا نوجوانی اش سیگار را هم ندیده بود!
صدای جیغ سیما فضا را شکافت.
قطره ای عرق از گوشه پیشانی مهران به پایین سرازیر شد.
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت321
تنش داشت میان شعله های آتش می سوخت انگار!
سیما بغ کرده به نافذ های زیبای مهران مست چشم دوخت و با صدای لرزان و بریده بریده گفت:
-دوستت...نداش...نداشتم...فقط...تر
ترسیدم...از خدا...من...من...آدمکش نیستم!
مهران قهقهه زد و بدن کیارش را لرزاند.
مست بود...دست خودش نبود...دیوانه شده بود ؟!
-تو اصلا می دونی خدا کیه ؟
خدا چیه ؟
این از شیشه های رنگاوارنگ مشروبت داد می زنه...هرزه ی عوضی...راحت رفتی صیغه این نامرد شدی...قبلا هم که ازدواج کرده بودی...چند بار تا حالا با مردهای جورواجور خوابیدی ؟!
تو از خدا چی می دونی ؟
هوم ؟! ترسیدی از خدا ؟
وای چقدر خنده داره...
قفسه را دور زد و روبروی کیارش قرار گرفت.
کیارش نفس نفس می زد.
باز داشت خون تف می کرد.
اگر فقط دو روز دیگر این بازی طول می کشید ، حتما جان می داد.
حالش داشت از همه چیز به هم می خورد...همه چیز!
سیما داشت با چشمان خیس جادویی اش به مهران نگاه می کرد.
قلبش آتش گرفته بود.
از تهمت هایی که مهران با وقاحت روبرویش بازگو کرده بود.
هیچ چیز نمی فهمید ؛ جز این که آدم ها در دو حالت حرف دلشان را می زدند...
اولی در عصبانیت...و دومی در مستی!
-خیلی...خیلی...حیوون صفتی!
مهران بلند خندید و ضامن را کشید.
عقلش تمام شده بود انگار.
زل زد به کیارش و اسلحه را طرفش گرفت و دستش را صاف دراز کرد.
تنش کوچکترین لرزشی نداشت!
محکم ایستاد و به کیارش چشمکی زد:
-آماده ای بری اون دنیا ؟
سیما هم باید شاهد باشه...با اون چشم های خوشگلش...نه ؟!
کیارش تنها امیدی که بوسیله آن ایستاده بود را نابود کرد.
آویزان شد از دست هایش و سرش را بالا گرفت.
قرار شده بود سینه ای که مامن آرامش سیما و باران ، دو زن مهم زندگی اش بودند ، از هم متلاشی شود!
چشمانش را بست.
لحظه حساسی بود...
سیما داشت جان می داد.
نه شهامت جلو آمدن داشت و نه می توانست راحت کشتن کیارش را با چشمان خودش ببیند و دیوانه شود!
-مهران ولش کن...
مهران برگشت سمت سیما و خندید:
-دوست داری مرگش رو ببینی ؟
کجا بزنم ؟ بزنم وسط قلبش ؟
که تورو عاشق خودش کرد ؟
که پدر حرومزاده اش خواهر بی گناه من رو کشت ؟
تو بگو کجاش بزنم ؟!
کیارش ولو شد روی پاهایش.
چشمانش را همچنان منتظر بسته بود.
قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد پایین.
تمام خاطرات زندگی اش جلوی چشمانش ردیف شدند.
از همان وقتی که عاشق باران شد ، تصادفشان ، ختم بهنام ، تشدید علاقه اش ، کارش ، رفتن به خواستگاری ، عقدشان ، بهترین ماه عسل زندگی شان ، شمالی که باهم رفتند ، برگشتنشان ، آن بوسه شیرین جاده ، فهم اینکه باران قاتل بود ، زندان رفتنش ، تلاش کیارش ، آشنایی اش با سیما ، تنفرشان نسبت به هم ، ماجرای آن انتقام و شرط مسخره ، عشق نوپای بینشان ، آزار های مهران ، علاقه کیارش به سیما ، آزادی باران ، فهمیدن ماجرا ، بچه شان ، کمای باران و...
چشم بست و قطره اشکش روان شد.
لب های خونی و چاک خورده اش را بست و لبخند زد.
متنفر بود از اینکه داشت به دست موجودی همچون مهران کشته می شد.
جرئت بیرون فرستادن نفسش را نداشت.
چرا مهران کار را تمام نمی کرد؟
-بزن...
مهران لبخند زد:
-باید سیما بگه...
سیما فقط اشک می ریخت.
تنش می لرزید و رنگش پریده بود:
-نه...نه...غلط...ک...کردم...تورو...خدا...و
لش کن...
مهران خشمگین دستی به دهانش کشید و کلافه فریاد زد:
-آخه مگه این چی داشت که من نداشتم ؟
برگشت و باز کیارش خسته و بی حال را وارسی و برانداز کرد.
-چی داشت ؟!
اسلحه را باز بالا گرفت.
جنون وارد استخوانش شده بود.
دستش را باز
دراز کرد سمت کیارش و لبخند زد:
-خداحافظی کن با زندگیت جناب کیارش فردین!
فکری به سر سیما زد.
تمام راه ها روی زمین نمناک و داغ خزید تا رسید به پای مهران و پایش را محکم فشرد.
انگار که به پایش افتاده بود و داشت التماسش می کرد.
کیارش پلک هایش را روی هم فشرده بود و منتظر دردی عمیق بود...
یک سوراخ وحشتناک...وسط پیشانی...یا وسط قلبش...
هیچ وقت فکرش را نمی کرد در این حالت بمیرد!
با تنی زخمی و حالی خراب و به وسیله تفنگ!
اویی که حتی تا نوجوانی اش سیگار را هم ندیده بود!
صدای جیغ سیما فضا را شکافت.
قطره ای عرق از گوشه پیشانی مهران به پایین سرازیر شد.
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت322
-التماسم کن لعنتی...یالا...بگو دوستت دارم...بگو عاشقتم..
بگو نکشمش...یالا بگو...بگو بگو بگو!
سیما وحشت زده جیغ کشید:
-دوستت دارم...ولش کن...عاشق...عاشقتم...به خدا هر جایی بری باهات میام...ولش کن...اون زن و بچه داره...توروخدا...توروخدا...توروخدا...
از شدت گریه ، به سکسکه افتاد.
مهران پایش را پس کشید و دستش را روی ماشه گذاشت.
کیارش چشم های طوسی زیبایش را باز کرد و با بی جانی صحنه ی به پای مهران افتادن سیما را زل زل نگاه کرد.
یادش رفت به توضیحات باران...
نحوه کشتن آن دو جوان بی چاره...
حسنا و علیرضا...وآهی کشید.
بلند...غمگین...سوزناک!
پس آه آن خانواده مظلوم دامنشان را گرفته بود...
آن کودک بی گناه هم به پای باران افتاده بود اما جنون باران اجازه نداد آن دو زنده بمانند...
و حال جنون مهران اجازه نمی داد کیارش زنده بماند!
چقدر زمین گرد بود...چقدر دنیا بی رحم بود...چقدر وحشتناک و تلخ!
دوباره چشم هایش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
-بچم...خدایا بچم و زنم رو به تو می سپارم...کمک باران باش!
مهران خندید و خواست ماشه را بکشد که در سوله با صدایی وحشتناک باز شد.
جوری که هر سه شان مات و مبهوت سمت در برگشتند.
ابهری عصبی طرف مهران دوید و اسلحه را با احتیاط از دستش گرفت و پرت کرد روی زمین.
یقه اش را گرفت و خشمگین به دیوار سرد فلزی چسباندش:
-لعنتی داشتی چه غلطی می کردی ؟
دیوونه شدی تو ؟ جنون گرفتت واقعا ؟ اگه دیر رسیده بودم که کشته بودیش!
گفتم فعلا کاری نکن...من به این پسر احتیاج دارم...گفتم مستی...فکرش رو نمی کردم دیوونه هم شده باشی!
مهران آب دهانش را روی زمین پرت کرد و خشمگین نعره کشید:
-بالاخره که می کشیش...نمی کشیش ؟
ابهری دستی دور دهانش کشید و باز کمرش را کوبید به دیوار:
-فعلا نه! پدرش داره می رسه...داره مدارک رو میاره...ما که ته کار هممون اعدامه...راحت می تونم این کار رو انجام بدم...ولی حالا که برام حکم مهره مار رو داره فعلا کاریش ندارم!
گمشو بیرون...
لگدی به پای مهران زد و مهران کلافه و آشوب در حالی که لای موهای لختش چنگ می کشید ، از در اتاقک سوله مانند بیرون رفت.
چشم هایشان داشتند از حدقه بیرون می زدند...از بس آن اتاقک خراب شده تاریک و کم نور بود!
ابهری آستین هایش را بالا زد و از کنار سیما رد شد و خم شد روی زمین و اسلحه را از روی زمین برداشت.
نگاهش گره خورد در نگاه کیارش...
نگاه کیارش دربردارنده صد حس متفاوت بود...
غم ، زجر ، درد ، خستگی ، بی روحی ، سردی ، آرامش ، عشق ، نفرت ، کینه ، بی خیالی و...
سرش را شرمنده پایین انداخت.
حس از تنش رفته بود.
دلش برای کیارش آتش گرفت.
با آن وضعیتی که آویزان از دست هایش مانده بود و انتظار مرگ را می کشید.
آخ که چقدر بی حال و خسته بود.
آنقدری که لب به گلایه نمی برد...
شکوه و شکایت نمی کرد...فحاشی نمی کرد...داد نمی کشید...فقط آرام و خسته بهشان زل زده بود.
سیما حق داشت به این موجود دوست داشتنی علاقمند بشود!
ابهری دلش می آمد او را بکشد ؟!
چشم هایش را بست و نفس عمیق کشید.
سیما هم کف سوله ، به حالت سجده روی زمین افتاده بود و با تمام وجود گریه می کرد.
از بغل آن ها رد شد و در را محکم بست و قفل زد.
کلیدش را به مهران هم نداد.
مهران داشت عقلش را از دست می داد...این را از داروهایی که شبانه می خورد یا پریدن پلک هایش یا نحوه دندان به هم ساییدنش ، می فهمید!
داشت دیوانه می شد ، خطرناک می شد!
نباید اجازه می داد کاری کند که تمام نقشه هایش نقش بر آب شوند.
نفسش را بیرون داد و دوباره بر خود مسلط شد.
دستی به یقه پیراهنش کشید و با قدم های محکم وارد راهرو ها شد و دفتر.
اما مهران نبود.
کتش را برداشته بود و به دل خیابان زده بود.
ابهری هم خسته شده بود.
حالش داشت از رنگ خون و تاریکی و نفرت به هم می خورد.
روزهای آخر انتظارش بود...داشت به هدفش دست پیدا می کرد.
وارد اتاقی شد که دارای فرش و تجهیزات بود.
نگاهش در نگاه دلخور و غریبی گره خورد.
سرش را چرخاند و چند بار لای موهایش دست کشید.
نگاه روی قامتش سنگینی می کرد و قصد داشت از پا بیندازدش!
آخر سر ، بی حوصله برگشت و جلوی پاهای بی رمق پدرش زانو زد و در تیله چشمان بی فروغ و کم جانش خیره شد و عصبی لب به هم فشرد:
-اینجوری بهم نگاه نکن...چرا اینجوری می کنی ؟ بابای همین آدم به این وضعیت انداختتت...می بینی ؟
بعد حالا راضی نیستی انتقامم رو ازشون بگیرم ؟!
یادت نیست سر مامان چی اومد ؟
همین ها هستن که هی سنگشون رو به سینه می زدی...دیدی...مشاعیرت رو به خاطر همین آشغال ها از دست دادی...حالا هم که من دارم لذت می برم این نگاه کردن هات دیوونم می کنه!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت322
-التماسم کن لعنتی...یالا...بگو دوستت دارم...بگو عاشقتم..
بگو نکشمش...یالا بگو...بگو بگو بگو!
سیما وحشت زده جیغ کشید:
-دوستت دارم...ولش کن...عاشق...عاشقتم...به خدا هر جایی بری باهات میام...ولش کن...اون زن و بچه داره...توروخدا...توروخدا...توروخدا...
از شدت گریه ، به سکسکه افتاد.
مهران پایش را پس کشید و دستش را روی ماشه گذاشت.
کیارش چشم های طوسی زیبایش را باز کرد و با بی جانی صحنه ی به پای مهران افتادن سیما را زل زل نگاه کرد.
یادش رفت به توضیحات باران...
نحوه کشتن آن دو جوان بی چاره...
حسنا و علیرضا...وآهی کشید.
بلند...غمگین...سوزناک!
پس آه آن خانواده مظلوم دامنشان را گرفته بود...
آن کودک بی گناه هم به پای باران افتاده بود اما جنون باران اجازه نداد آن دو زنده بمانند...
و حال جنون مهران اجازه نمی داد کیارش زنده بماند!
چقدر زمین گرد بود...چقدر دنیا بی رحم بود...چقدر وحشتناک و تلخ!
دوباره چشم هایش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
-بچم...خدایا بچم و زنم رو به تو می سپارم...کمک باران باش!
مهران خندید و خواست ماشه را بکشد که در سوله با صدایی وحشتناک باز شد.
جوری که هر سه شان مات و مبهوت سمت در برگشتند.
ابهری عصبی طرف مهران دوید و اسلحه را با احتیاط از دستش گرفت و پرت کرد روی زمین.
یقه اش را گرفت و خشمگین به دیوار سرد فلزی چسباندش:
-لعنتی داشتی چه غلطی می کردی ؟
دیوونه شدی تو ؟ جنون گرفتت واقعا ؟ اگه دیر رسیده بودم که کشته بودیش!
گفتم فعلا کاری نکن...من به این پسر احتیاج دارم...گفتم مستی...فکرش رو نمی کردم دیوونه هم شده باشی!
مهران آب دهانش را روی زمین پرت کرد و خشمگین نعره کشید:
-بالاخره که می کشیش...نمی کشیش ؟
ابهری دستی دور دهانش کشید و باز کمرش را کوبید به دیوار:
-فعلا نه! پدرش داره می رسه...داره مدارک رو میاره...ما که ته کار هممون اعدامه...راحت می تونم این کار رو انجام بدم...ولی حالا که برام حکم مهره مار رو داره فعلا کاریش ندارم!
گمشو بیرون...
لگدی به پای مهران زد و مهران کلافه و آشوب در حالی که لای موهای لختش چنگ می کشید ، از در اتاقک سوله مانند بیرون رفت.
چشم هایشان داشتند از حدقه بیرون می زدند...از بس آن اتاقک خراب شده تاریک و کم نور بود!
ابهری آستین هایش را بالا زد و از کنار سیما رد شد و خم شد روی زمین و اسلحه را از روی زمین برداشت.
نگاهش گره خورد در نگاه کیارش...
نگاه کیارش دربردارنده صد حس متفاوت بود...
غم ، زجر ، درد ، خستگی ، بی روحی ، سردی ، آرامش ، عشق ، نفرت ، کینه ، بی خیالی و...
سرش را شرمنده پایین انداخت.
حس از تنش رفته بود.
دلش برای کیارش آتش گرفت.
با آن وضعیتی که آویزان از دست هایش مانده بود و انتظار مرگ را می کشید.
آخ که چقدر بی حال و خسته بود.
آنقدری که لب به گلایه نمی برد...
شکوه و شکایت نمی کرد...فحاشی نمی کرد...داد نمی کشید...فقط آرام و خسته بهشان زل زده بود.
سیما حق داشت به این موجود دوست داشتنی علاقمند بشود!
ابهری دلش می آمد او را بکشد ؟!
چشم هایش را بست و نفس عمیق کشید.
سیما هم کف سوله ، به حالت سجده روی زمین افتاده بود و با تمام وجود گریه می کرد.
از بغل آن ها رد شد و در را محکم بست و قفل زد.
کلیدش را به مهران هم نداد.
مهران داشت عقلش را از دست می داد...این را از داروهایی که شبانه می خورد یا پریدن پلک هایش یا نحوه دندان به هم ساییدنش ، می فهمید!
داشت دیوانه می شد ، خطرناک می شد!
نباید اجازه می داد کاری کند که تمام نقشه هایش نقش بر آب شوند.
نفسش را بیرون داد و دوباره بر خود مسلط شد.
دستی به یقه پیراهنش کشید و با قدم های محکم وارد راهرو ها شد و دفتر.
اما مهران نبود.
کتش را برداشته بود و به دل خیابان زده بود.
ابهری هم خسته شده بود.
حالش داشت از رنگ خون و تاریکی و نفرت به هم می خورد.
روزهای آخر انتظارش بود...داشت به هدفش دست پیدا می کرد.
وارد اتاقی شد که دارای فرش و تجهیزات بود.
نگاهش در نگاه دلخور و غریبی گره خورد.
سرش را چرخاند و چند بار لای موهایش دست کشید.
نگاه روی قامتش سنگینی می کرد و قصد داشت از پا بیندازدش!
آخر سر ، بی حوصله برگشت و جلوی پاهای بی رمق پدرش زانو زد و در تیله چشمان بی فروغ و کم جانش خیره شد و عصبی لب به هم فشرد:
-اینجوری بهم نگاه نکن...چرا اینجوری می کنی ؟ بابای همین آدم به این وضعیت انداختتت...می بینی ؟
بعد حالا راضی نیستی انتقامم رو ازشون بگیرم ؟!
یادت نیست سر مامان چی اومد ؟
همین ها هستن که هی سنگشون رو به سینه می زدی...دیدی...مشاعیرت رو به خاطر همین آشغال ها از دست دادی...حالا هم که من دارم لذت می برم این نگاه کردن هات دیوونم می کنه!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت323
او هیچ حرفی نزد ؛ فقط با لب هایی بسته و اخم هایی در هم ، سرش را با تاسف تکان داد.
توی نگاهش هیچ حسی نبود.
تنش هم حس نداشت.
مثل تکه گوشتی بود روی ویلچر...
که هیچ کاری نمی توانست انجام بدهد.
ولی می فهمید ؛ درک می کرد ، می دید ، می شنید!
راضی نبود پسرش آنقدر
کیارش را آزار دهد...خود سعید هم دلش سوخته بود.
عصبی از روبروی پدرش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
تا صبح احتیاج داشتند قدم بزنند...
هم مهران هم او...
شب سختی بود...
بالاخره پدر کیارش می رسید...بالاخره همه چیز روشن می شد...پلیس ها می آمدند و فردایش ، همان روز وحشتناک سخت و غم انگیز موعود بود!
باصدای مسیجی که به موبایلش زدند ، آرام لای چشم های قرمزش را باز کرد.
آنقدر خسته بود که همان جا روی میز و صندلی دفتر خوابش برده بود.
بلند شد و آرام به بدنش کش و قوسی داد.
تمام تنش درحال خرد شدن بود انگار!
کتش را از روی دسته صندلی بلند کرد و خمیازه ای کشید.
آهسته رمز موبایل را زد و به نوشته ای که هاتف برایش فرستاده بود ، با دقت و چشم های ریز شده نگریست:
-باباش داره می رسه آقا همین حوالیه!
چشمانش را محکم روی هم فشرد و موبایل را روی میز کوبید.
پشت پنجره رفت و به اطراف کارخانه زل زد.
صبح اول وقت بود.
از دیشب ، صدای گریه های لرزان سیما و ناله های کیارش از دردی که می کشید توی گوش هایش پیچیده بود و می دانست شب گذشته ، هیچ کس خواب نداشته است!
سمت سرویس رفت که مهران را دید.
باید کار را تمام می کرد.
وقت نشستن و یک دل سیر صبحانه خوردن نبود.
پدر کیارش داشت می رسید و ممکن بود پلیس هم دنبالش بیاید.
باید همه چیز را او تمام می کرد!
فقط خودش!
وارد سرویس شد و آب سردی به صورتش زد و موهایش را صاف کرد و زد بیرون:
-کدوم گوری رفته بودی دیشب ؟
مهران لایعقل شده بود.
مست و بی حوصله ، از کنارش گذشت.
سعید خیز گرفت و بازویش را چنگ زد:
-وایسا ببینم!
مهران برگشت و با آن موهای آشفته و چشمان خمار و صورت در هم مچاله ، چنان نگاه سرد و سوزناکی به صورت ابهری انداخت که دل ابهری در سینه لرزید!
لحنش را ملایم کرد و آرام تر گفت:
-کجا بودی ؟
مهران پوزخندی زد و انگشتان ابهری را از روی شانه اش و بازویش کنار زد و کتش را در آورد و روی صندلی لم داد.
با چشمان بسته آرام گفت:
-مگه فرقی هم می کنه ؟!
-آره! شاید ردمون رو بزنن...اون موقع دستگیرمی شیم و تمام تلاش هامون بی نتیجه می مونه!
نمی خوام قبل رسیدنم به هدف چندساله ام ، اعدام شم می فهمی ؟!
مهران پاهایش را روی میز رها کرد.
نفسش را عمیق بیرون داد و بی حال گفت:
-چقدر خوابم میاد...
رفتارش مشکوک و چهره اش ترسناک شده بود.
مدام خمیازه می کشید.
ابهری مشتش را روی میز گذاشت و آرام گفت:
-مرد ندیدم اینقدر احساساتی باشه!
من اگه حالم بد می شه و می زنم بیرون حواسم هست جوری باشم که کسی بهم شک نکنه...ولی تو با این حال خراب و مستی شدید پا شدی رفتی تو خیابون نترسیدی ؟
-نرسیدم...خیلی دور بود...فقط راه رفتم تو جاده شهرک صنعتی...
-اصلا نخوابیدی ؟
مهران سرش را بالا انداخت.
-خیلی سرم درد می کنه...خیلی...چشم هام تار می شن...جلوم رو سیاه می بینم...نمی دونم چرا گوش هام هم درد می کنن...چم شده ؟
ابهری پوزخندی زد و آستین هایش را بالا داد.
-از بس از این کوفتی خوردی...صد بار گفتم کم و به اندازه عشق و حالت بخور...گوش نمی کنی...
-نه...هیچ وقت اینجوری نشده بودم...
شاید به خاطر ضربه ایه که سیما به سرم زد...شاید هم واسه اون موقعی که خودم محکم سرم رو کوبیدم تو دیوار دیشب...نمی دونم...هر چی هست خیلی مزخرفه!
ابهری لبخندش را خورد.
مبهوت و صاف ایستاد:
-چه غلطی داری می کنی با خودت ؟
سیما که دیگه مال خودت می شه...
این کارها چیه ؟
مهران پیشانی اش را خاراند و دستش را انداخت:
-گوش هام وز وز می کنن...مخم سوت می کشه...
ابهری با وحشت جلو رفت و دستش را روی پیشانی مهران گذاشت.
-چی کار کردی دیشب با خودت احمق ؟
مهران خندید:
-آره من یک احمق عاشقم!
ابهری ساعتش را به دست خود بست و پوفی کشید و بی حوصله سمت اتاق فرش کرده قدم برداشت.
پدرش خوابیده بود.
آرام دو چای ریخت و با دو شکلات ، وارد اتاق شد.
-بچه ها بیدار شدن صبح زود دم کردن...بیا بخور قوت بگیری مرد حسابی...چت شده بابا تو ؟
مهران چشم هایش را باز کرد.
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت323
او هیچ حرفی نزد ؛ فقط با لب هایی بسته و اخم هایی در هم ، سرش را با تاسف تکان داد.
توی نگاهش هیچ حسی نبود.
تنش هم حس نداشت.
مثل تکه گوشتی بود روی ویلچر...
که هیچ کاری نمی توانست انجام بدهد.
ولی می فهمید ؛ درک می کرد ، می دید ، می شنید!
راضی نبود پسرش آنقدر
کیارش را آزار دهد...خود سعید هم دلش سوخته بود.
عصبی از روبروی پدرش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
تا صبح احتیاج داشتند قدم بزنند...
هم مهران هم او...
شب سختی بود...
بالاخره پدر کیارش می رسید...بالاخره همه چیز روشن می شد...پلیس ها می آمدند و فردایش ، همان روز وحشتناک سخت و غم انگیز موعود بود!
باصدای مسیجی که به موبایلش زدند ، آرام لای چشم های قرمزش را باز کرد.
آنقدر خسته بود که همان جا روی میز و صندلی دفتر خوابش برده بود.
بلند شد و آرام به بدنش کش و قوسی داد.
تمام تنش درحال خرد شدن بود انگار!
کتش را از روی دسته صندلی بلند کرد و خمیازه ای کشید.
آهسته رمز موبایل را زد و به نوشته ای که هاتف برایش فرستاده بود ، با دقت و چشم های ریز شده نگریست:
-باباش داره می رسه آقا همین حوالیه!
چشمانش را محکم روی هم فشرد و موبایل را روی میز کوبید.
پشت پنجره رفت و به اطراف کارخانه زل زد.
صبح اول وقت بود.
از دیشب ، صدای گریه های لرزان سیما و ناله های کیارش از دردی که می کشید توی گوش هایش پیچیده بود و می دانست شب گذشته ، هیچ کس خواب نداشته است!
سمت سرویس رفت که مهران را دید.
باید کار را تمام می کرد.
وقت نشستن و یک دل سیر صبحانه خوردن نبود.
پدر کیارش داشت می رسید و ممکن بود پلیس هم دنبالش بیاید.
باید همه چیز را او تمام می کرد!
فقط خودش!
وارد سرویس شد و آب سردی به صورتش زد و موهایش را صاف کرد و زد بیرون:
-کدوم گوری رفته بودی دیشب ؟
مهران لایعقل شده بود.
مست و بی حوصله ، از کنارش گذشت.
سعید خیز گرفت و بازویش را چنگ زد:
-وایسا ببینم!
مهران برگشت و با آن موهای آشفته و چشمان خمار و صورت در هم مچاله ، چنان نگاه سرد و سوزناکی به صورت ابهری انداخت که دل ابهری در سینه لرزید!
لحنش را ملایم کرد و آرام تر گفت:
-کجا بودی ؟
مهران پوزخندی زد و انگشتان ابهری را از روی شانه اش و بازویش کنار زد و کتش را در آورد و روی صندلی لم داد.
با چشمان بسته آرام گفت:
-مگه فرقی هم می کنه ؟!
-آره! شاید ردمون رو بزنن...اون موقع دستگیرمی شیم و تمام تلاش هامون بی نتیجه می مونه!
نمی خوام قبل رسیدنم به هدف چندساله ام ، اعدام شم می فهمی ؟!
مهران پاهایش را روی میز رها کرد.
نفسش را عمیق بیرون داد و بی حال گفت:
-چقدر خوابم میاد...
رفتارش مشکوک و چهره اش ترسناک شده بود.
مدام خمیازه می کشید.
ابهری مشتش را روی میز گذاشت و آرام گفت:
-مرد ندیدم اینقدر احساساتی باشه!
من اگه حالم بد می شه و می زنم بیرون حواسم هست جوری باشم که کسی بهم شک نکنه...ولی تو با این حال خراب و مستی شدید پا شدی رفتی تو خیابون نترسیدی ؟
-نرسیدم...خیلی دور بود...فقط راه رفتم تو جاده شهرک صنعتی...
-اصلا نخوابیدی ؟
مهران سرش را بالا انداخت.
-خیلی سرم درد می کنه...خیلی...چشم هام تار می شن...جلوم رو سیاه می بینم...نمی دونم چرا گوش هام هم درد می کنن...چم شده ؟
ابهری پوزخندی زد و آستین هایش را بالا داد.
-از بس از این کوفتی خوردی...صد بار گفتم کم و به اندازه عشق و حالت بخور...گوش نمی کنی...
-نه...هیچ وقت اینجوری نشده بودم...
شاید به خاطر ضربه ایه که سیما به سرم زد...شاید هم واسه اون موقعی که خودم محکم سرم رو کوبیدم تو دیوار دیشب...نمی دونم...هر چی هست خیلی مزخرفه!
ابهری لبخندش را خورد.
مبهوت و صاف ایستاد:
-چه غلطی داری می کنی با خودت ؟
سیما که دیگه مال خودت می شه...
این کارها چیه ؟
مهران پیشانی اش را خاراند و دستش را انداخت:
-گوش هام وز وز می کنن...مخم سوت می کشه...
ابهری با وحشت جلو رفت و دستش را روی پیشانی مهران گذاشت.
-چی کار کردی دیشب با خودت احمق ؟
مهران خندید:
-آره من یک احمق عاشقم!
ابهری ساعتش را به دست خود بست و پوفی کشید و بی حوصله سمت اتاق فرش کرده قدم برداشت.
پدرش خوابیده بود.
آرام دو چای ریخت و با دو شکلات ، وارد اتاق شد.
-بچه ها بیدار شدن صبح زود دم کردن...بیا بخور قوت بگیری مرد حسابی...چت شده بابا تو ؟
مهران چشم هایش را باز کرد.
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت324
چقدر وقتی خسته بود جذاب تر می شد!
مثل تابلویی چشم نواز...یا جلوه زیبایی و عظمت خدا!
خواهرش اگر زنده بود ، چند خاطرخواه سینه چاک پیدا می کرد ؟
ابهری با این فکر ، آهی کشید.
نتوانست لب به شکلات و چای بزند.
چند قلپ به زور نوشید و بلند شد.
-پدر کیارش داره می رسه...
دیگه به هیچ کدومتون لازم ندارم...
مخصوصا سیما که داره وحشتناک خطری می شه واسه کارم!
فقط الآن پدر خودم ، پدر کیارش حمید و پسرش مهمه برام...دیگه کاری به کارتون ندارم...سهمت ، همونجوری که تعیین کردیم و همونجاست...
دست سیما رو می گیری می بری همونجایی که هماهنگ کردیم...از اونور قاچاقی با یلدا و اسماعیل می رین لب مرز و الفرار...اوکی ؟
مهران نگاه بی حالت و بی جانش را توی چشمان مسرور و جدی ابهری انداخت.
-اگر کارهایی که بهت گفتم رو انجام ندی...متاسفانه واسه حذف این دختره از این بازی مجبورم خودم بکشمش!
یا بدم دست آدمام...به هرحال مهم نیست واسم فقط می خوام دیگه نباشه!
-الآن بریم ؟
الآن...الآن تو گرما من این دختررو کجا ببرم ؟
-همون اتاقی که واسه فرارمون گرفتیم...گرچه من فکر نکنم بتونم بیام...ولی شماها فرار کنید...
مهران پوزخند کجی زد:
-پس لحظه دلخواهم رسید...لحظه خداحافظی همیشگی سیما با کیارش...و بردنش....دیگه ما
ل خودم می شه سعید...نه ؟!
ابهری دستی دور دهانش کشید و منتظر و ساکت ایستاده نگاهش کرد.
-همه چیش مال خودم می شه...
عشقش...قلبش...جسمش!
اما...اما توقع نداری با این لباس های خونی و پاره ببرمش از اینجا بیرون که ؟
ابهری جدی گفت:
-اتاقی که به انتهای سوله راه داره ، پر لباسه...یک چیزی تنش کن و فقط با چمدون دلارها از اینجا فرارکن!
نمی خوام لحظه اومدن پدر نامرد کیارش اینجا باشین!
اما...بیا...
اسلحه را در آورد و کف دست مهران گذاشت.
با دیدن اسلحه ، مهران سرش را کج کرد و زیر لب ، مست و بی حال زمزمه کرد:
-دیشب با همین می خواستم بکشمش...هم اون رو هم اون نامرد رو...نذاشتی ابهری...
-گوش کن ببین چی بهت می گم...
یک لحظه با عقلت تصمیم بگیر!
ببین...سیما باهات نمیاد...پس بهتره فعلا کارت رو به زور پیش ببری...
بعدش ، آروم آروم نرمش کنی تا باهات راه بیاد...اینجا هم ، با تهدید جون کیارش کار درست نمی شه...چون الآن اون می دونه زنده موندن اون پسر از همه چی واسه من مهم تره!
پس طبیعتا اجازه کشتنش رو بهت نمی دم...
حله ؟!
مهران روی پاهای سوزن سوزن شده اش ایستاد.
بدنش حرارت گرفته بود.
پلکش پرید:
-اسلحه ؟ نه...مرسی...مگه خودم چمه ؟
مگه زور بازو ندارم ؟
از حالا به بعد من شوهر اونم...اون مال من شده...هر کاری بخوام انجام می دم...با زور دستم رامش می کنم...چرا اسلحه ؟
مست هستم ولی اون قدرت مردونه ام رو که دارم...ندارم ؟
ابهری وحشت زده ابروهایش را در هم کشید:
-ببینم حالت خوبه ؟
کار دستش ندی! اینجا قبل کیارش ،نمی خوام قتلی اتفاق بیفته...اوکی ؟!
-نه...چرا قتل ؟ می برمش...زنمه...عاشقمه...دوستم داره...باهام میاد...
ابهری ساکت کنار رفت و کلت را درون کمد جاسازی کرد.
مهران نفسش را عمیق بیرون فرستاد و لبخند دردناکی زد:
-مرسی سعید...مرسی که به قولت وفا کردی...کیارش مال خودت...من منتظرتم...تو با اون هوش و ذکاوت بی نظیری که داری هم انتقامت رو می گیری ، هم قبل اینکه پای پلیسی وسط کشیده بشه میای پیش خودمون...ما از مرز خارج می شیم...باهم...تو هم میای...منتظرتم!
پرید و خیلی ناگهانی ، ابهری را محکم در آغوش کشید و بعد دستی به موهایش زد و با قدم های محکم ولی زانوهای لرزان ، راه سوله را در پیش گرفت.
ابهری ترسیده بود.
ته دلش خالی شد.
وحشت زده گوشه لبش را خاراند و چند بار نفس عمیق کشید.
می دانست این جور وقت ها ، مهران دیوانه می شود...می دانست ممکن است سیما را بزند و با زور ببرد...
اما می دانست کارش آدم کشی نیست!
روی صندلی اش نشست و انگشت دست هایش را در هم قفل نمود.
مشت هایش را به پیشانی اش تکیه زد و چشم هایش را بست تا افکارش را متمرکز و آرام کند ؛ که طی چند دقیقه ، از صدای جیغ وحشتناک سیما و داد و ناله های کیارش ، مو بر بدنش راست شد!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت324
چقدر وقتی خسته بود جذاب تر می شد!
مثل تابلویی چشم نواز...یا جلوه زیبایی و عظمت خدا!
خواهرش اگر زنده بود ، چند خاطرخواه سینه چاک پیدا می کرد ؟
ابهری با این فکر ، آهی کشید.
نتوانست لب به شکلات و چای بزند.
چند قلپ به زور نوشید و بلند شد.
-پدر کیارش داره می رسه...
دیگه به هیچ کدومتون لازم ندارم...
مخصوصا سیما که داره وحشتناک خطری می شه واسه کارم!
فقط الآن پدر خودم ، پدر کیارش حمید و پسرش مهمه برام...دیگه کاری به کارتون ندارم...سهمت ، همونجوری که تعیین کردیم و همونجاست...
دست سیما رو می گیری می بری همونجایی که هماهنگ کردیم...از اونور قاچاقی با یلدا و اسماعیل می رین لب مرز و الفرار...اوکی ؟
مهران نگاه بی حالت و بی جانش را توی چشمان مسرور و جدی ابهری انداخت.
-اگر کارهایی که بهت گفتم رو انجام ندی...متاسفانه واسه حذف این دختره از این بازی مجبورم خودم بکشمش!
یا بدم دست آدمام...به هرحال مهم نیست واسم فقط می خوام دیگه نباشه!
-الآن بریم ؟
الآن...الآن تو گرما من این دختررو کجا ببرم ؟
-همون اتاقی که واسه فرارمون گرفتیم...گرچه من فکر نکنم بتونم بیام...ولی شماها فرار کنید...
مهران پوزخند کجی زد:
-پس لحظه دلخواهم رسید...لحظه خداحافظی همیشگی سیما با کیارش...و بردنش....دیگه ما
ل خودم می شه سعید...نه ؟!
ابهری دستی دور دهانش کشید و منتظر و ساکت ایستاده نگاهش کرد.
-همه چیش مال خودم می شه...
عشقش...قلبش...جسمش!
اما...اما توقع نداری با این لباس های خونی و پاره ببرمش از اینجا بیرون که ؟
ابهری جدی گفت:
-اتاقی که به انتهای سوله راه داره ، پر لباسه...یک چیزی تنش کن و فقط با چمدون دلارها از اینجا فرارکن!
نمی خوام لحظه اومدن پدر نامرد کیارش اینجا باشین!
اما...بیا...
اسلحه را در آورد و کف دست مهران گذاشت.
با دیدن اسلحه ، مهران سرش را کج کرد و زیر لب ، مست و بی حال زمزمه کرد:
-دیشب با همین می خواستم بکشمش...هم اون رو هم اون نامرد رو...نذاشتی ابهری...
-گوش کن ببین چی بهت می گم...
یک لحظه با عقلت تصمیم بگیر!
ببین...سیما باهات نمیاد...پس بهتره فعلا کارت رو به زور پیش ببری...
بعدش ، آروم آروم نرمش کنی تا باهات راه بیاد...اینجا هم ، با تهدید جون کیارش کار درست نمی شه...چون الآن اون می دونه زنده موندن اون پسر از همه چی واسه من مهم تره!
پس طبیعتا اجازه کشتنش رو بهت نمی دم...
حله ؟!
مهران روی پاهای سوزن سوزن شده اش ایستاد.
بدنش حرارت گرفته بود.
پلکش پرید:
-اسلحه ؟ نه...مرسی...مگه خودم چمه ؟
مگه زور بازو ندارم ؟
از حالا به بعد من شوهر اونم...اون مال من شده...هر کاری بخوام انجام می دم...با زور دستم رامش می کنم...چرا اسلحه ؟
مست هستم ولی اون قدرت مردونه ام رو که دارم...ندارم ؟
ابهری وحشت زده ابروهایش را در هم کشید:
-ببینم حالت خوبه ؟
کار دستش ندی! اینجا قبل کیارش ،نمی خوام قتلی اتفاق بیفته...اوکی ؟!
-نه...چرا قتل ؟ می برمش...زنمه...عاشقمه...دوستم داره...باهام میاد...
ابهری ساکت کنار رفت و کلت را درون کمد جاسازی کرد.
مهران نفسش را عمیق بیرون فرستاد و لبخند دردناکی زد:
-مرسی سعید...مرسی که به قولت وفا کردی...کیارش مال خودت...من منتظرتم...تو با اون هوش و ذکاوت بی نظیری که داری هم انتقامت رو می گیری ، هم قبل اینکه پای پلیسی وسط کشیده بشه میای پیش خودمون...ما از مرز خارج می شیم...باهم...تو هم میای...منتظرتم!
پرید و خیلی ناگهانی ، ابهری را محکم در آغوش کشید و بعد دستی به موهایش زد و با قدم های محکم ولی زانوهای لرزان ، راه سوله را در پیش گرفت.
ابهری ترسیده بود.
ته دلش خالی شد.
وحشت زده گوشه لبش را خاراند و چند بار نفس عمیق کشید.
می دانست این جور وقت ها ، مهران دیوانه می شود...می دانست ممکن است سیما را بزند و با زور ببرد...
اما می دانست کارش آدم کشی نیست!
روی صندلی اش نشست و انگشت دست هایش را در هم قفل نمود.
مشت هایش را به پیشانی اش تکیه زد و چشم هایش را بست تا افکارش را متمرکز و آرام کند ؛ که طی چند دقیقه ، از صدای جیغ وحشتناک سیما و داد و ناله های کیارش ، مو بر بدنش راست شد!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت325
در باز شد.
حتی توان اینکه سرم را به آرامی هم که شده بچرخانم ، نداشتم.
آنقدر جای کبودی ها و زخم هایم درد داشتند که می خواستم زمین را گاز بزنم!
اما دست هایم بسته و خودم معلق بودم...تیره پشتم داشت خرد می شد...کاش زودتر می کشتنم!
خسته شده بودم...دیشب ، پا به پای سیما تا صبح گریه کرده بودم.
از درد...از خستگی...
اشک هایی که چشمان وحشی اش را خیس می کردند ، اشک های من را هم در می آوردند.
نزدیک روشن شدن هوا ، فقط کمی خوابیدیم...فقط کمی!
بعد پریدیم از جا...سیما مثل هر صبح ، با چشم های دور کبود و گود افتاده ، گوشه تخت خونی کز کرده بود و مانتو و ملحفه ای که روی من بود را بغل کرده بود.
نگاهش مسخ زمین شده بود و یک کلمه هم حرف نمی زد...
با باز شدن در و پدیدار شدن قامت مهرانی که تلوتلو خوران وارد سوله می شد ، راست ایستادم.
فهمیدم مست بود...
حرکاتش ، حالت چشم هایش ، نگاه هایش ، همه و همه نشان از مستی می داد و این مرا شدیدا ترساند!
دست هایم را محکم تکان دادم.
خبری از آزادی نبود...نه!
انگار از همیشه زیبا تر شده بود.
موهای پریشان و به هم ریخته و چشمان بی حال و نیمه باز!
نگاهم را به سیما دوختم.
بی چاره وحشت کرده بود.
عقب عقب رفت و به دیوار چسبید.
موهایش صورتش را پوشانده بودند.
از آن شوکی که دیشب بهم وارد شده بود ، نمی توانستم کلمه ای حرف بزنم...همان که یک نفر روبرویت بایستد و قبلت را هدف ونشانه بگیرد و خیلی جدی ماشه را بچکاند...
حس سربازان بی گناه خارجی که تیرباران می شدند چه بود ؟!
لب هایم به هم قفل شده بود.
صدا در گلویم گیر کرده بود و پشتش نفسم هم بالا نمی آمد!
می خواستم فریاد بزنم به زن من چه کار داری ؟! ولی نه حسش را داشتم ، نه می توانستم کلمه ای ادا کنم.
حنجره ام محل لخته های خون شده بود و تا می توانستم فقط سرفه می کردم.
حالم دیگر داشت از طعم غلیظ خون به هم می خورد!
-به به...ببین چی داریم اینجا...
یک دختر خانوم خوشگل و ناز و چشم رنگی...بهت گفته بودم عاشقتم ؟
مو بر تنم راست شد!
مبهوت زل زدم به سیما...
حلقه های اشک دور مردمک هایم منجمد شده بودند...
دیگر تنم آبی نداشت...
سیما ترسیده عقب رفت و با نفرت زیر لب گفت:
-گمشو بیرون...
-کجا گمشم خانومم ؟ می خوایم بریم...باباش داره می رسه...دیگه به ما احتیاجی نیست...پاشو جمع و جور کن بریم...بجنب...
سیما مغموم نگاهم کرد.
گلویم را صاف کردم.
تمام تلاشم را انجام دادم تا کلمه ای حرف بزنم...ولی انگار لال شده بودم!
-ک...کجا...ب...بریم ؟!
مهران خندید و جفت دست هایش را درون جیب هایش فرو برد:
-یک اتاق عالی با تمام امکانات گرفتم واست...باهم می ریم اونجا...
از اون ور فرار می کنیم روسیه...هر جا تو بگی اصلا...از هر مرزی به خاطرت عبور می کنم عشق من...
بجنب لباس هات رو بپوش بریم...
سیما سرش را گرداند.
-پس...پس...کی...کیارش چی؟
-ما به اون کاری نداریم...اختیار جون اون و پدرش دست ابهریه...یالا راه بیفت...
سیما زل زد توی چشم های مهران مست و با ترس گفت:
-من...نم...نمیام...
مهران سرش را خم کرد و خندید:
-چی ؟! یک بار دیگه بگو...
-ن...نمیام...
نفسم گرفت.
ترسیده ایستادم. بی رمق دست و پاهایم را تکان دادم.
-و...و...ولش...کن...
به زور توانستم چند کلمه پشت هم ردیف کنم. صدایم بدجوری گرفته بود.
مهران برگشت زل زد توی صورتم.
بعد جلو آمد و دقیقا یک وجبی صورتم ایستاد و نگاهم کرد.
چشمانش ، آخ عمق چشمانش چقدر خستگی بود!
سرم را عقب کشیدم:
-خوا...خواهش می کنم...ولش...کن...
باز چند تکه خون پرید توی گلویم و سرفه زدم.
مرگ را به این وضعیت اسفناک ارجحیت می دادم!
مهران لبش را کج کرد و با لبخندی گفت:
-کار تورو هم ابهری می سازه...مطمئن باش زنده از اینجا بیرون نمی ری...
اگه نموندم اون بابای بی وجدانت رو ببینم چون نمی خواستم من و سیما موقع رسیدنش اینجا باشیم و البته...اونقدری اعتماد به ابهری دارم که وقتی می گه تورو می کشه ، یعنی می کشه!
داشتم جملاتش را حلاجی می کردم که با سیلی ای که محکم در گوشم خورد ، پرت شدم عقب...
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت325
در باز شد.
حتی توان اینکه سرم را به آرامی هم که شده بچرخانم ، نداشتم.
آنقدر جای کبودی ها و زخم هایم درد داشتند که می خواستم زمین را گاز بزنم!
اما دست هایم بسته و خودم معلق بودم...تیره پشتم داشت خرد می شد...کاش زودتر می کشتنم!
خسته شده بودم...دیشب ، پا به پای سیما تا صبح گریه کرده بودم.
از درد...از خستگی...
اشک هایی که چشمان وحشی اش را خیس می کردند ، اشک های من را هم در می آوردند.
نزدیک روشن شدن هوا ، فقط کمی خوابیدیم...فقط کمی!
بعد پریدیم از جا...سیما مثل هر صبح ، با چشم های دور کبود و گود افتاده ، گوشه تخت خونی کز کرده بود و مانتو و ملحفه ای که روی من بود را بغل کرده بود.
نگاهش مسخ زمین شده بود و یک کلمه هم حرف نمی زد...
با باز شدن در و پدیدار شدن قامت مهرانی که تلوتلو خوران وارد سوله می شد ، راست ایستادم.
فهمیدم مست بود...
حرکاتش ، حالت چشم هایش ، نگاه هایش ، همه و همه نشان از مستی می داد و این مرا شدیدا ترساند!
دست هایم را محکم تکان دادم.
خبری از آزادی نبود...نه!
انگار از همیشه زیبا تر شده بود.
موهای پریشان و به هم ریخته و چشمان بی حال و نیمه باز!
نگاهم را به سیما دوختم.
بی چاره وحشت کرده بود.
عقب عقب رفت و به دیوار چسبید.
موهایش صورتش را پوشانده بودند.
از آن شوکی که دیشب بهم وارد شده بود ، نمی توانستم کلمه ای حرف بزنم...همان که یک نفر روبرویت بایستد و قبلت را هدف ونشانه بگیرد و خیلی جدی ماشه را بچکاند...
حس سربازان بی گناه خارجی که تیرباران می شدند چه بود ؟!
لب هایم به هم قفل شده بود.
صدا در گلویم گیر کرده بود و پشتش نفسم هم بالا نمی آمد!
می خواستم فریاد بزنم به زن من چه کار داری ؟! ولی نه حسش را داشتم ، نه می توانستم کلمه ای ادا کنم.
حنجره ام محل لخته های خون شده بود و تا می توانستم فقط سرفه می کردم.
حالم دیگر داشت از طعم غلیظ خون به هم می خورد!
-به به...ببین چی داریم اینجا...
یک دختر خانوم خوشگل و ناز و چشم رنگی...بهت گفته بودم عاشقتم ؟
مو بر تنم راست شد!
مبهوت زل زدم به سیما...
حلقه های اشک دور مردمک هایم منجمد شده بودند...
دیگر تنم آبی نداشت...
سیما ترسیده عقب رفت و با نفرت زیر لب گفت:
-گمشو بیرون...
-کجا گمشم خانومم ؟ می خوایم بریم...باباش داره می رسه...دیگه به ما احتیاجی نیست...پاشو جمع و جور کن بریم...بجنب...
سیما مغموم نگاهم کرد.
گلویم را صاف کردم.
تمام تلاشم را انجام دادم تا کلمه ای حرف بزنم...ولی انگار لال شده بودم!
-ک...کجا...ب...بریم ؟!
مهران خندید و جفت دست هایش را درون جیب هایش فرو برد:
-یک اتاق عالی با تمام امکانات گرفتم واست...باهم می ریم اونجا...
از اون ور فرار می کنیم روسیه...هر جا تو بگی اصلا...از هر مرزی به خاطرت عبور می کنم عشق من...
بجنب لباس هات رو بپوش بریم...
سیما سرش را گرداند.
-پس...پس...کی...کیارش چی؟
-ما به اون کاری نداریم...اختیار جون اون و پدرش دست ابهریه...یالا راه بیفت...
سیما زل زد توی چشم های مهران مست و با ترس گفت:
-من...نم...نمیام...
مهران سرش را خم کرد و خندید:
-چی ؟! یک بار دیگه بگو...
-ن...نمیام...
نفسم گرفت.
ترسیده ایستادم. بی رمق دست و پاهایم را تکان دادم.
-و...و...ولش...کن...
به زور توانستم چند کلمه پشت هم ردیف کنم. صدایم بدجوری گرفته بود.
مهران برگشت زل زد توی صورتم.
بعد جلو آمد و دقیقا یک وجبی صورتم ایستاد و نگاهم کرد.
چشمانش ، آخ عمق چشمانش چقدر خستگی بود!
سرم را عقب کشیدم:
-خوا...خواهش می کنم...ولش...کن...
باز چند تکه خون پرید توی گلویم و سرفه زدم.
مرگ را به این وضعیت اسفناک ارجحیت می دادم!
مهران لبش را کج کرد و با لبخندی گفت:
-کار تورو هم ابهری می سازه...مطمئن باش زنده از اینجا بیرون نمی ری...
اگه نموندم اون بابای بی وجدانت رو ببینم چون نمی خواستم من و سیما موقع رسیدنش اینجا باشیم و البته...اونقدری اعتماد به ابهری دارم که وقتی می گه تورو می کشه ، یعنی می کشه!
داشتم جملاتش را حلاجی می کردم که با سیلی ای که محکم در گوشم خورد ، پرت شدم عقب...
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت326
گوشم داغ شد و سوت کشید.
ابروهایم را در هم بردم و دندان هایم را به هم ساییدم.
درد تنم ، تشدید شد.
چقدر عوضی بود چقدر چقدر چقدر ؟
لعنتی!
از بدنم که دور شد ، نفسم را بیرون فرستادم و به سیما اشاره کردم...
تا فرار کند...در هنوز باز بود...ولی سیما که باز شروع کرد به اشک ریختن ،
مهران فهمید و سمتش قدم برداشت.
قلبم عین طبل می کوبید.
هر کوبش محکم و تندتندش ، وجودم را به لرزه در آورده بود!
-ولم کن آشغال من هیچ جا باهات نمیام...می مونم پیش کیارش...گمشو برو بیرون...ترجیح می دم کنار اون بمیرم تا با تو............
با سیلی که مهران محکم به گوشش کوبید ، عقب پرت شد و دردش ، سبب شد حرفش را بخورد!
آخ که دلم آتش گرفت.
صدایم را با تمام قوت آزاد کردم.
حالم خراب شد...به چه حقی جلوی چشمانم داشت دست روی زن من بلند می کرد؟
-ولش کن...ولش...کن... بی پدر...چ
... چرا می زنیش آ...آخه ؟
مهران لبخند ترسناکی زد و دست سیما را گرفت.
وای که داشتند شیره جانم را می کشیدند!
-من باهات نمیام!
حالا سیما داشت بلند جیغ جیغ می کرد.
خدایا...بلایی سرش نیاورد؟!
تنم رعشه گرفت.
بلند تر ناله زدم:
-ولش کن روانی...تو دیوونه ای می فهمی ؟!
مهران به زور مچ دست ظریف سیما را گرفت و از جا بلندش کرد.
سیما به زمین و زمان چنگ می زد.
من هم فریاد می زدم...دلم آتش گرفته بود...اشک هایم خشکیده بودند و مات و مبهوت نگاهشان می کردم.
سیما زن من بود...هنوز زن من بود...نبود ؟!
-اه بلندشو لعنتی خستم کردی!
دندان به هم سایید و سیما را روی زمین کشید.
سیما جسم ظریف و کوچکی داشت.
راحت می توانست بغلش کند و به زور با خودش ببردش!
اما خوب چنگ می کشید...خوب می توانست با دست هایش ، مهران را زخمی کند!
اولین چیزی که به ذهنم رسید را فریاد زدم:
-سیما نذار ببرتت...سی...ما...ن...نذار...ببرتت...
تا آمدم ادامه بدهم ، مهران با حرکتی عجیب و آنی ، جفت دست های زنم را محکم گرفت و آن گاه همراه خودش او را کشید.
سیما بلند جیغ می کشید وگریه می کرد.
با همان دست های بسته ، به سر و دوش مهران مشت می کوبید.
-کیارش کمکم کن کیارش داره منو با خودش می بره کیارش توروخدا...
دست هایم را محکم تکان دادم.
آخم به هوا برخاست.
این حلقه های لعنتی فلزی به این راحتی باز نمی شدند!
-نذار...ببرتت...
مهران عصبانی تر شده بود.
جفتک و لگد پرانی های سیما ، عاصی اش کرده بود.
با خشم زنم را به دیوار تکیه داد و دست هایش را محکم روی دیوار فشرد.
جفتشان نفس نفس می زدند.
من هم می زدم...
ترسیده نگاهش کردم.
تنش داشت به تن زن من می خورد!
داشت چشم های خیس و نیمه باز سیما را با انگشتانش لمس می کرد ؟
دیوانه شدم...روانی شدم...محکم دست و پا زدم...باید از شر این میله خلاص می شدم...
به جهنم که زخم ساعد دستم باز شد...به جهنم که پاهایم داشتند کنده می شدند!
دیگر نعره کشیدم ؛ بی توجه به سوزش مجاری تنفسی ام...بلند ، بلند ، بلند تر!
آن قدری که گوش هایم سوت کشیدند.
سیما با مهران نمی رفت...مهران به زور توی اتاق انتهای سوله کشاندش...
داشتم می شنیدم...با صدای خودم جیغ های زنم را می شنیدم...داشت فریاد می زد...صدای لرزان زنانه اش تمام سوله را پر کرده بود.
لحظه به لحظه دیوانه تر می شدم...
-ولم کن عوضی...ای گمشو کنار....بهم دست نزن...
وای که انگار به سیخ داغ کشیده بودنم...داشتم خودم را می کشتم...
برایم مجهول بود ؛ آن همه انرژی را موقع از کجا آوردم که توانستم آن قدر بلند فریاد بکشم!
کسی هم وارد آن خراب شده نمی شد...دلم خون بود...مغز استخوانم تیر می کشید...خون خونم را می خورد...
-تو یک بی ناموسی عوضی...ولش کن این چه نوع دوست داشتنیه آخه ؟!
فکرش را هم نمی کردم همان مارمولک زرنگ منفور با چشمان آرایش شده و وحشی سبز رنگ ، تا این حد برایم مهم شود!
که بخواهم به خاطرش ، این قدر فریاد و دست و پا بزنم!
به حالت ناچار سرم را بالا گرفتم.
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت326
گوشم داغ شد و سوت کشید.
ابروهایم را در هم بردم و دندان هایم را به هم ساییدم.
درد تنم ، تشدید شد.
چقدر عوضی بود چقدر چقدر چقدر ؟
لعنتی!
از بدنم که دور شد ، نفسم را بیرون فرستادم و به سیما اشاره کردم...
تا فرار کند...در هنوز باز بود...ولی سیما که باز شروع کرد به اشک ریختن ،
مهران فهمید و سمتش قدم برداشت.
قلبم عین طبل می کوبید.
هر کوبش محکم و تندتندش ، وجودم را به لرزه در آورده بود!
-ولم کن آشغال من هیچ جا باهات نمیام...می مونم پیش کیارش...گمشو برو بیرون...ترجیح می دم کنار اون بمیرم تا با تو............
با سیلی که مهران محکم به گوشش کوبید ، عقب پرت شد و دردش ، سبب شد حرفش را بخورد!
آخ که دلم آتش گرفت.
صدایم را با تمام قوت آزاد کردم.
حالم خراب شد...به چه حقی جلوی چشمانم داشت دست روی زن من بلند می کرد؟
-ولش کن...ولش...کن... بی پدر...چ
... چرا می زنیش آ...آخه ؟
مهران لبخند ترسناکی زد و دست سیما را گرفت.
وای که داشتند شیره جانم را می کشیدند!
-من باهات نمیام!
حالا سیما داشت بلند جیغ جیغ می کرد.
خدایا...بلایی سرش نیاورد؟!
تنم رعشه گرفت.
بلند تر ناله زدم:
-ولش کن روانی...تو دیوونه ای می فهمی ؟!
مهران به زور مچ دست ظریف سیما را گرفت و از جا بلندش کرد.
سیما به زمین و زمان چنگ می زد.
من هم فریاد می زدم...دلم آتش گرفته بود...اشک هایم خشکیده بودند و مات و مبهوت نگاهشان می کردم.
سیما زن من بود...هنوز زن من بود...نبود ؟!
-اه بلندشو لعنتی خستم کردی!
دندان به هم سایید و سیما را روی زمین کشید.
سیما جسم ظریف و کوچکی داشت.
راحت می توانست بغلش کند و به زور با خودش ببردش!
اما خوب چنگ می کشید...خوب می توانست با دست هایش ، مهران را زخمی کند!
اولین چیزی که به ذهنم رسید را فریاد زدم:
-سیما نذار ببرتت...سی...ما...ن...نذار...ببرتت...
تا آمدم ادامه بدهم ، مهران با حرکتی عجیب و آنی ، جفت دست های زنم را محکم گرفت و آن گاه همراه خودش او را کشید.
سیما بلند جیغ می کشید وگریه می کرد.
با همان دست های بسته ، به سر و دوش مهران مشت می کوبید.
-کیارش کمکم کن کیارش داره منو با خودش می بره کیارش توروخدا...
دست هایم را محکم تکان دادم.
آخم به هوا برخاست.
این حلقه های لعنتی فلزی به این راحتی باز نمی شدند!
-نذار...ببرتت...
مهران عصبانی تر شده بود.
جفتک و لگد پرانی های سیما ، عاصی اش کرده بود.
با خشم زنم را به دیوار تکیه داد و دست هایش را محکم روی دیوار فشرد.
جفتشان نفس نفس می زدند.
من هم می زدم...
ترسیده نگاهش کردم.
تنش داشت به تن زن من می خورد!
داشت چشم های خیس و نیمه باز سیما را با انگشتانش لمس می کرد ؟
دیوانه شدم...روانی شدم...محکم دست و پا زدم...باید از شر این میله خلاص می شدم...
به جهنم که زخم ساعد دستم باز شد...به جهنم که پاهایم داشتند کنده می شدند!
دیگر نعره کشیدم ؛ بی توجه به سوزش مجاری تنفسی ام...بلند ، بلند ، بلند تر!
آن قدری که گوش هایم سوت کشیدند.
سیما با مهران نمی رفت...مهران به زور توی اتاق انتهای سوله کشاندش...
داشتم می شنیدم...با صدای خودم جیغ های زنم را می شنیدم...داشت فریاد می زد...صدای لرزان زنانه اش تمام سوله را پر کرده بود.
لحظه به لحظه دیوانه تر می شدم...
-ولم کن عوضی...ای گمشو کنار....بهم دست نزن...
وای که انگار به سیخ داغ کشیده بودنم...داشتم خودم را می کشتم...
برایم مجهول بود ؛ آن همه انرژی را موقع از کجا آوردم که توانستم آن قدر بلند فریاد بکشم!
کسی هم وارد آن خراب شده نمی شد...دلم خون بود...مغز استخوانم تیر می کشید...خون خونم را می خورد...
-تو یک بی ناموسی عوضی...ولش کن این چه نوع دوست داشتنیه آخه ؟!
فکرش را هم نمی کردم همان مارمولک زرنگ منفور با چشمان آرایش شده و وحشی سبز رنگ ، تا این حد برایم مهم شود!
که بخواهم به خاطرش ، این قدر فریاد و دست و پا بزنم!
به حالت ناچار سرم را بالا گرفتم.
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت327
نبض گردنم جوری می زد که هر آن احتمال می دادم ممکن است پاره شود.
رو به سقف از خدا کمک گرفتم:
-خدایا این لعنتی چی کار داره می کنه کجا می خواد به زور ببره زنم رو خدایا...
با صدای چندش آوری ، سکوت و ماتم فضای رعب آور و دلگیر سوله را گرفت.
همه جا کاملا ساکت شد...
سیما...سیما چه شد ؟!
دیگر جیغ نمی کشید...چه بلایی سرش آورد؟
دیگر نفس نداشتم...
صدای کشیده شدنش را روی زمین خونی شنیدم.
خودم را تاب می دادم...از درد روی پاهایم بند نبودم!
-دیوانم کرد...دختره ی هرزه...وحشی...نمی ذاشت نفس بکشم...مدام جیغ و داد...حتی...حتی نذاشت با خودم ببرمش از این کارخونه بیرون!
راحت شدم...آروم شدم...
با دیدن جسم بی جان سیما ، جریان خون در رگ هایم متوقف شد!
مهران پاهایش را گرفته بود و کشان کشان روی زمین می کشیدش...
روبروی تخت انداختش و سرش در نور کم بیرون قرار گرفت.
خون!؟
سرش...سرش پر از خون بود...صورتش...صورتش مهتابی بود و خیس...خیس اشک...لب هایش خشک و کبود...زنم را کشت ؟!
زنم را از بین برد ؟!
با چه چیزی کوباند در سرش ؟!
سرش را شکسته بود...سرمای بدن لاغرش از زمین به کف پایم منتقل شد و بعد تمام اجزای تنم درد گرفت و یخ زد!
بی حس و کرخت...رها شدم...
مهران از روی جسد سیما بلند شد.
آنقدر در حال خودش نبود که چند بار نزدیک بود پایش را روی دست و پای سیما بگذارد...
فقط نگاهش کردم...
سیما جلوی چشمانم جان داد.
یک مهره بازی کثیفی که راه انداخته بودند ، از بازی خارج شد...
خونی که تا دهانم بالا آمده بود ، قورت دادم.
مهران خم شد روی گردن سیما و نبضش را گرفت.
بلند شد و عقب عقب رفت.
-کی...کیارش...م...من...من...کشتمش ؟!
مات وسرد نگاهش کردم.
نور بیشتری از راهرو وارد سوله شد.
نفس کم آوردم...تلاشی هم برایش نکردم...تمام زندگی ام جلوی چشمانم جان داد...همان عاشق دل سوخته!
آخ که تمام دل و روده ام در هم پیچید...آخ که چقدر بی چاره بودم...آخ که چقدر اشک داشتم و آه!
-مهران...مهران! ببینم چه غلطی داری.......
ابهری وارد سوله شد و سمت چپم همان وسط ایستاد.
مات و متحیر به جنازه کف زمین خیره شده بود.
آب دهانش را قورت داد.
-چی...چی...چی...کار...ک...کـر...کر...دی؟
مهران دیوانه شده بود.
خندید و با نفرت گفت:
-کش...کشتمش!
خ...خیلی...جیغ می زد...دی...دیوونم کرده...ب...بود...من هم...زدم...کشتمش!
اع...اعصاب صداش رو...ن...نداش...تم.
خیره به سر شکافته اش که خون از آن بیرون می زد ، از حال رفتم.
صداها مبهم و ناواضح شدند و لحظه آخر افتادن مهران را کنار سیما دیدم...
که بیهوش شد و یاخدا گفتن ابهری که در صدای خنده های با نمک سیما در گوشم ، گم شد!
***
ترسیده وارد سوله شد و کنار مهران زانو زد.
مهران به طرز عجیبی ، بعد از گفتن آن جملات بی حال و خسته ، کنار سیما بیهوش شد.
ابهری داشت از ترس قالب تهی می کرد.
نگاهش را به کیارش گرفت که بی حال و بی جان از دست هایش آویزان شده بودند و خون از لای دندان هایش روی زمین می چکید.
دستپاچه شده بود.
زبانش بند آمده بود.
از کنار سیما رد شد و وحشت زده کنار مهران که دراز شده بود نشست و دستش را گرفت:
-چی شدی تو؟
یاخدا...مهران! مهران! لعنتی چشم هات رو باز کن...وای خدایا...
مهران سرد شد.
وحشت ابهری چند برابر شد.
داشت نفس نفس می زد. قلبش بنا داشت آنقدر محکم دیوار استخوانی محکمش را بکوبد که آن جا را بشکافد و از همان جا فرار کند!
تمام بدنش می لرزید و دست و پاهایش سر شده بودند.
-مهران ت...توروخدا...چی...چی شدی تو؟
چشم هایش داشتند از حدقه بیرون می زدند.
خم شد و سرش را روی قفسه سینه مهران گذاشت.
اشتباه نمی کرد...نفس نمی کشید...
همان سعید خونسرد و دل سنگ ، حالا داشت از وحشت جان می داد.
صدای نفس هایش سوله را پر کرده بود.
-مهران!
فریاد زد:
-چی کار کردی با خودت و این دختر؟
به صورت مهتابی مهران کوبید.
موهای آشفته و قشنگش را محکم کشید.
نبض دستش را گرفت.
نه...اشتباه نمی کرد...مهران...مهران نفس نمی کشید!
مگر چش شده بود؟
او که خوب بود!
همان جا که زانو زده بود ، دست کرد داخل جیب مهران و قسمت های خالی کت و شلوارش را گشت.
چیز مشکوک و عجیبی پیدا نکرد.
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت327
نبض گردنم جوری می زد که هر آن احتمال می دادم ممکن است پاره شود.
رو به سقف از خدا کمک گرفتم:
-خدایا این لعنتی چی کار داره می کنه کجا می خواد به زور ببره زنم رو خدایا...
با صدای چندش آوری ، سکوت و ماتم فضای رعب آور و دلگیر سوله را گرفت.
همه جا کاملا ساکت شد...
سیما...سیما چه شد ؟!
دیگر جیغ نمی کشید...چه بلایی سرش آورد؟
دیگر نفس نداشتم...
صدای کشیده شدنش را روی زمین خونی شنیدم.
خودم را تاب می دادم...از درد روی پاهایم بند نبودم!
-دیوانم کرد...دختره ی هرزه...وحشی...نمی ذاشت نفس بکشم...مدام جیغ و داد...حتی...حتی نذاشت با خودم ببرمش از این کارخونه بیرون!
راحت شدم...آروم شدم...
با دیدن جسم بی جان سیما ، جریان خون در رگ هایم متوقف شد!
مهران پاهایش را گرفته بود و کشان کشان روی زمین می کشیدش...
روبروی تخت انداختش و سرش در نور کم بیرون قرار گرفت.
خون!؟
سرش...سرش پر از خون بود...صورتش...صورتش مهتابی بود و خیس...خیس اشک...لب هایش خشک و کبود...زنم را کشت ؟!
زنم را از بین برد ؟!
با چه چیزی کوباند در سرش ؟!
سرش را شکسته بود...سرمای بدن لاغرش از زمین به کف پایم منتقل شد و بعد تمام اجزای تنم درد گرفت و یخ زد!
بی حس و کرخت...رها شدم...
مهران از روی جسد سیما بلند شد.
آنقدر در حال خودش نبود که چند بار نزدیک بود پایش را روی دست و پای سیما بگذارد...
فقط نگاهش کردم...
سیما جلوی چشمانم جان داد.
یک مهره بازی کثیفی که راه انداخته بودند ، از بازی خارج شد...
خونی که تا دهانم بالا آمده بود ، قورت دادم.
مهران خم شد روی گردن سیما و نبضش را گرفت.
بلند شد و عقب عقب رفت.
-کی...کیارش...م...من...من...کشتمش ؟!
مات وسرد نگاهش کردم.
نور بیشتری از راهرو وارد سوله شد.
نفس کم آوردم...تلاشی هم برایش نکردم...تمام زندگی ام جلوی چشمانم جان داد...همان عاشق دل سوخته!
آخ که تمام دل و روده ام در هم پیچید...آخ که چقدر بی چاره بودم...آخ که چقدر اشک داشتم و آه!
-مهران...مهران! ببینم چه غلطی داری.......
ابهری وارد سوله شد و سمت چپم همان وسط ایستاد.
مات و متحیر به جنازه کف زمین خیره شده بود.
آب دهانش را قورت داد.
-چی...چی...چی...کار...ک...کـر...کر...دی؟
مهران دیوانه شده بود.
خندید و با نفرت گفت:
-کش...کشتمش!
خ...خیلی...جیغ می زد...دی...دیوونم کرده...ب...بود...من هم...زدم...کشتمش!
اع...اعصاب صداش رو...ن...نداش...تم.
خیره به سر شکافته اش که خون از آن بیرون می زد ، از حال رفتم.
صداها مبهم و ناواضح شدند و لحظه آخر افتادن مهران را کنار سیما دیدم...
که بیهوش شد و یاخدا گفتن ابهری که در صدای خنده های با نمک سیما در گوشم ، گم شد!
***
ترسیده وارد سوله شد و کنار مهران زانو زد.
مهران به طرز عجیبی ، بعد از گفتن آن جملات بی حال و خسته ، کنار سیما بیهوش شد.
ابهری داشت از ترس قالب تهی می کرد.
نگاهش را به کیارش گرفت که بی حال و بی جان از دست هایش آویزان شده بودند و خون از لای دندان هایش روی زمین می چکید.
دستپاچه شده بود.
زبانش بند آمده بود.
از کنار سیما رد شد و وحشت زده کنار مهران که دراز شده بود نشست و دستش را گرفت:
-چی شدی تو؟
یاخدا...مهران! مهران! لعنتی چشم هات رو باز کن...وای خدایا...
مهران سرد شد.
وحشت ابهری چند برابر شد.
داشت نفس نفس می زد. قلبش بنا داشت آنقدر محکم دیوار استخوانی محکمش را بکوبد که آن جا را بشکافد و از همان جا فرار کند!
تمام بدنش می لرزید و دست و پاهایش سر شده بودند.
-مهران ت...توروخدا...چی...چی شدی تو؟
چشم هایش داشتند از حدقه بیرون می زدند.
خم شد و سرش را روی قفسه سینه مهران گذاشت.
اشتباه نمی کرد...نفس نمی کشید...
همان سعید خونسرد و دل سنگ ، حالا داشت از وحشت جان می داد.
صدای نفس هایش سوله را پر کرده بود.
-مهران!
فریاد زد:
-چی کار کردی با خودت و این دختر؟
به صورت مهتابی مهران کوبید.
موهای آشفته و قشنگش را محکم کشید.
نبض دستش را گرفت.
نه...اشتباه نمی کرد...مهران...مهران نفس نمی کشید!
مگر چش شده بود؟
او که خوب بود!
همان جا که زانو زده بود ، دست کرد داخل جیب مهران و قسمت های خالی کت و شلوارش را گشت.
چیز مشکوک و عجیبی پیدا نکرد.
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت328
ترسیده چانه مهران را گرفت و خواست تنفس مصنوعی بدهد که با احساس گرمی خونی که آرام از یکی از گوش های مهران جاری شد و به پیراهنش رسید ، عقب عقب رفت.
چند بار سکندر خورد و افتاد.
دیگر نفس نداشت.
حالا نگاه وحشتزده اش روی سیما چرخید.
سر سیما پر از خون بود و لای سبزهای نازش باز!
بدن جفتشان سرد شده بود.
چرا از گوش های مهران خون می آمد؟
مگر چه بلایی سرش آمده بود؟
باز هجوم برد روی تنش و لب های نیمه بازش را بست.
-م...مهران...مهران! چت شد؟ مه...مهران! مه...مهران...ت...توروخدا پاشو...پ...پاشو...پاشو...مهران!
عصبی شد.
دندان به هم سایید.
اشک جلوی نگاهش را تار کرد.
مهران در همه شرایط کنارش بود.
دلش سوخته بود...برای عاشقی که این همه مدت برای سیما صبر کرده بود و حالا سیما این گونه جوابش کرده بود.
وای که سینه اش چقدر بد تیر کشید!
لبش را گزید و باز مهران را تکان داد.
دست هایش را زمین کوباند.
تنش را فشرد و در صورتش سیلی زد.
چشم های قشنگ و نافذش بسته بودند و کوچکترین تکانی نمی خورد.
این خواب بود؟!
یا رویا؟
دست هایش را بالا برد و محکم به سینه مهران ضربه زد:
-بلند شو مهران بلند شو!
فریادش ، بقیه را به تلاطم انداخت.
همه وحشت زده وارد سوله شدند.
کریم ، یکی از همان آدم هایش با ترس در را باز کرد:
-چی شده آقا؟
ابهری خیسی مژه هایش را گرفت و فریاد کشید:
-ای...این چرا بلند نمی شه ؟
چش شد یهو؟
و صدایی آرام در گوشش طنین انداخت و دلش را لرزاند!
-چقدر خوابم میاد....
خیلی سرم درد می کنه...خیلی...چشم هام تار می شن...جلوم رو سیاه می بینم...نمی دونم چرا گوش هام هم درد می کنن...چم شده ؟
هیچ وقت اینجوری نشده بودم...
شاید به خاطر ضربه ایه که سیما به سرم زد...شاید هم واسه اون موقعی که خودم محکم سرم رو کوبیدم تو دیوار دیشب...نمی دونم...هرچی هست خیلی مزخرفه!
گوش هام وز وز می کنن...مخم سوت می کشه...
آب دهانش را به سختی پایین فرستاد.
مات و مبهوت مانده بود و نمی دانست باید چه کار کند!
کریم جلوی مهران زانو زد و سرش را روی قفسه سینه اش گذاشت:
-نبض نداره آقا...
ابهری تکانش داد و فریاد کشید:
-می دونم می گم چرا اینجوری شد؟
کریم بهت زده و لال از جواب ، نگاهش کرد.
چند نفر دیگر وارد شدند.
ابهری را از کنار مهران بلند کردند.
مهران ضربه مغزی شده بود؟
چرا؟
همان شب مجهول گذشته...همان که پیاده روی کرده بود تا صبح...کاری کرده بود که هیچ کس نمی دانست!
که سرش این گونه ضربه دیده بود...
مستی و بیش از حد خمار شدنش هم علت این مرگ را بیشتر می کرد.
لعنت به هر چه مواد آرامش زا و مست کننده بود!
ابهری فریاد می کشید.
رگ های گردنش داشتند پاره می شدند!
نفس نفس زنان گوشه سوله ایستاد:
-چی کار کردی با خودت لعنتی؟
تلفن یکی زنگ خورد:
-آقا هاتفه!
-جواب بده...
جان نداشت حرف بزند.
روی صندلی خونی سیما نشست و نفس گرفت.
-پدر کیارش وارد کارخونه شده..
با چند تا از آدم های ما...گشتیمش...چیزی نداشته...کسی هم دنبالش نبوده...دستور چیه ؟
ابهری اشاره به تلفن زد و آن را دستش رساندند.
-الو...ها...هاتف...
-جونم...
-همون جا نگهش دارین تا من بیام...
با قطع گوشی ، بلند شد.
حالش داشت به هم می خورد.
دلش می خواست هر چه حس کرده و دیده بود بالا بیاورد!
کنار رفت و رو به نوچه هایش گفت:
-ببرین جفتشون رو لای ملحفه ای چیزی بپیچین تو بعضی قسمت ها مخفی کنین تا ببینم چه غلطی می تونم بکنم!
چند نفر زیر بغل
مهران را گرفتند و روی زمین کشیدنش و بردنش.
قلب ابهری درد آمده بود.
کلافه دستی به صورتش کشید و روبروی کیارش ایستاد.
تکانش داد.
نیمه جان بود. فقط بیهوش شده بود.
نفس راحتی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط باشد.
حداقل جلوی پدر نامرد کیارش!
خب...مهره دوم بازی هم حذف شد!
قصد نداشت مهران را بکشد...
نمی خواست در حق رفیقش نامردی کند...
این همان چیزی بود که ازش متنفر بود!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت328
ترسیده چانه مهران را گرفت و خواست تنفس مصنوعی بدهد که با احساس گرمی خونی که آرام از یکی از گوش های مهران جاری شد و به پیراهنش رسید ، عقب عقب رفت.
چند بار سکندر خورد و افتاد.
دیگر نفس نداشت.
حالا نگاه وحشتزده اش روی سیما چرخید.
سر سیما پر از خون بود و لای سبزهای نازش باز!
بدن جفتشان سرد شده بود.
چرا از گوش های مهران خون می آمد؟
مگر چه بلایی سرش آمده بود؟
باز هجوم برد روی تنش و لب های نیمه بازش را بست.
-م...مهران...مهران! چت شد؟ مه...مهران! مه...مهران...ت...توروخدا پاشو...پ...پاشو...پاشو...مهران!
عصبی شد.
دندان به هم سایید.
اشک جلوی نگاهش را تار کرد.
مهران در همه شرایط کنارش بود.
دلش سوخته بود...برای عاشقی که این همه مدت برای سیما صبر کرده بود و حالا سیما این گونه جوابش کرده بود.
وای که سینه اش چقدر بد تیر کشید!
لبش را گزید و باز مهران را تکان داد.
دست هایش را زمین کوباند.
تنش را فشرد و در صورتش سیلی زد.
چشم های قشنگ و نافذش بسته بودند و کوچکترین تکانی نمی خورد.
این خواب بود؟!
یا رویا؟
دست هایش را بالا برد و محکم به سینه مهران ضربه زد:
-بلند شو مهران بلند شو!
فریادش ، بقیه را به تلاطم انداخت.
همه وحشت زده وارد سوله شدند.
کریم ، یکی از همان آدم هایش با ترس در را باز کرد:
-چی شده آقا؟
ابهری خیسی مژه هایش را گرفت و فریاد کشید:
-ای...این چرا بلند نمی شه ؟
چش شد یهو؟
و صدایی آرام در گوشش طنین انداخت و دلش را لرزاند!
-چقدر خوابم میاد....
خیلی سرم درد می کنه...خیلی...چشم هام تار می شن...جلوم رو سیاه می بینم...نمی دونم چرا گوش هام هم درد می کنن...چم شده ؟
هیچ وقت اینجوری نشده بودم...
شاید به خاطر ضربه ایه که سیما به سرم زد...شاید هم واسه اون موقعی که خودم محکم سرم رو کوبیدم تو دیوار دیشب...نمی دونم...هرچی هست خیلی مزخرفه!
گوش هام وز وز می کنن...مخم سوت می کشه...
آب دهانش را به سختی پایین فرستاد.
مات و مبهوت مانده بود و نمی دانست باید چه کار کند!
کریم جلوی مهران زانو زد و سرش را روی قفسه سینه اش گذاشت:
-نبض نداره آقا...
ابهری تکانش داد و فریاد کشید:
-می دونم می گم چرا اینجوری شد؟
کریم بهت زده و لال از جواب ، نگاهش کرد.
چند نفر دیگر وارد شدند.
ابهری را از کنار مهران بلند کردند.
مهران ضربه مغزی شده بود؟
چرا؟
همان شب مجهول گذشته...همان که پیاده روی کرده بود تا صبح...کاری کرده بود که هیچ کس نمی دانست!
که سرش این گونه ضربه دیده بود...
مستی و بیش از حد خمار شدنش هم علت این مرگ را بیشتر می کرد.
لعنت به هر چه مواد آرامش زا و مست کننده بود!
ابهری فریاد می کشید.
رگ های گردنش داشتند پاره می شدند!
نفس نفس زنان گوشه سوله ایستاد:
-چی کار کردی با خودت لعنتی؟
تلفن یکی زنگ خورد:
-آقا هاتفه!
-جواب بده...
جان نداشت حرف بزند.
روی صندلی خونی سیما نشست و نفس گرفت.
-پدر کیارش وارد کارخونه شده..
با چند تا از آدم های ما...گشتیمش...چیزی نداشته...کسی هم دنبالش نبوده...دستور چیه ؟
ابهری اشاره به تلفن زد و آن را دستش رساندند.
-الو...ها...هاتف...
-جونم...
-همون جا نگهش دارین تا من بیام...
با قطع گوشی ، بلند شد.
حالش داشت به هم می خورد.
دلش می خواست هر چه حس کرده و دیده بود بالا بیاورد!
کنار رفت و رو به نوچه هایش گفت:
-ببرین جفتشون رو لای ملحفه ای چیزی بپیچین تو بعضی قسمت ها مخفی کنین تا ببینم چه غلطی می تونم بکنم!
چند نفر زیر بغل
مهران را گرفتند و روی زمین کشیدنش و بردنش.
قلب ابهری درد آمده بود.
کلافه دستی به صورتش کشید و روبروی کیارش ایستاد.
تکانش داد.
نیمه جان بود. فقط بیهوش شده بود.
نفس راحتی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط باشد.
حداقل جلوی پدر نامرد کیارش!
خب...مهره دوم بازی هم حذف شد!
قصد نداشت مهران را بکشد...
نمی خواست در حق رفیقش نامردی کند...
این همان چیزی بود که ازش متنفر بود!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت329
همان کثافتکاری حمید در حق پدرش!
اوایل تصمیم داشت...اما چون مهران را نمی شناخت و بی میل نسبت به او بود ، حسی به او نداشت.
اما فکرش را نمی کرد مرگ او ، تا این حد به همش بریزد!
در محکم را تا ته باز کرد.
دو نفر دیگر جسد سیما را بلند کردند.
نگاه فرصت طلبانه و پر ذوقشان را به سیما دید و جلو رفت.
با عصبانیت زیر لب رو به آن ها غرید:
-کاری به کارش داشتین نداشتین!
آن ها چشمی گفتند و بردنش.
زمین پر از خون بود.
پر از نشانه های سیما...پر از عطر مهران...پر از تاریکی و انزوا و سکوت!
حالش داشت به هم می خورد.
هوا شدیدا گرم بود.
اما سوله سرد شده بود.
خیلی سرد!
از سرمای تن سیمای بی گناه...از سرمای تن مهران خسته و عاشق...از آن دو جوان مرگ شده!
دکمه های پیراهنش را باز کرد.
بیرون رفت.
روی روشویی اتاقی که پدرش در آن بود ، خم شد و تا می توانست آب به صورتش زد.
لکه های خون روی پیراهنش ، از دید محمدرضا دور نماند.
روی ویلچر ، مثل همیشه نشسته بود و در سکوت محض تماشایش می کرد.
از حس نگاه تلخش فهمید که پدرش می داند دو انسان کشته شده اند!
سرد و ناراحت صورتش را با کتش خشک کرد و همان طور که بی حرف و دلخور به پدرش زل زده بود ، از آن جا خارج شد.
وارد راهرو شد.
پدر کیارش دست نخورده و سالم بود.
موهای خوش حالتش را عقب داده بود و با همان لباس های شیک همیشگی ، با صورتی معمولی و چشم هایی درشت و سرحال ، تاحدودی شبیه پسر خوش سیمایش ، ایستاده بود.
دو مرد قوی هیکل دستانش را گرفته بودند.
حال سعید ابهری ، خیلی خراب بود.
اما دست لای موهای نرمش برد و سعی کرد لرزش وجود و غم بی اندازه اش را به پدر کیارش نشان ندهد!
حتی...حتی آن نفرت چندین ساله را کنترل کرد تا کاری دست او ندهد!
پدرش خسته و ساکت ، روی ویلچر و حالا پدر کیارش سالم و روی پا!
این چقدر برای مرد بلند قامتی که از ده یازده سالگی افتادگی پدرش را دیده بود ، سخت بود و حرص داشت ؟
جلو رفت و با همان آرامش ساختگی ، لبخند خونسردی زد و زمزمه کرد:
-به به...به به...ببینید کی اینجاست...دلش واسه پسرت سوخت یا عروست که اومدی ؟
از درون داشت متلاشی می شد.
خودش را حفظ کرد تا به او سیلی نزند!
حمید لب به هم فشرد و جدی گفت:
-خیلی بزرگ شدی پسر محمد رضا...
مرد شدی واسه خودت...فکرش هم نمی کردم دوباره روبروی هم قرار بگیریم!
فکرش رو هم نمی کردم که باعث و بانی تمام این ماجراها تو باشی!
ابهری خشمگین خندید و خم شد توی صورت پدر کیارش!
-آره من بودم...فکر کردی راحت می ذاشتم کلاهبرداری کنی و خیانت در امانت و راحت ول کنی بری ؟
به تعداد تک تک سال هایی که پدرم رو افسرده و خونه نشین کردی...
به همون تعداد...همون تعداد سال هایی که مادرم رو از بین بردی و تمام زندگیمون رو از هم پاشوندی و من فقط غصه خوردم ، روی تن پسرت زخم گذاشتم...برو ببین...
پدر کیارش را هل دادند.
آب بینی ابهری داشت جاری می شد.
پنهانی اشک ریخته بود.
نمی خواست ضعفش را حمید ببیند!
چشم هایش باز داشتند تر می شدند.
حمید را وارد سوله کرد.
نفس هایش به شماره افتاده بودند.
قفسه سینه اش را به آهستگی مالش داد.
دیدن پسرش در آن وضعیت ، تنش را سوزاند!
سمت کیارش حمله ور شد که با زور ، نشاندنش روی صندلی سیما و بستنش.
دست و پایش را به زحمت تکان می داد.
-کیارش بابا توروخدا خوبی ؟!
ابهری این بار لامپ سوله را روشن کرد و چنان نوری بر کف تابید که تمام رد خون های روی زمین و زخم های تن کیارش ، پیش چشمش نمایان شدند.
داشت جان می کند.
نگاه خسته اش را به کیارش دوخت:
-چه بلایی سرش...آ...آوردی؟
من...من...جواب...مادرش رو...چی...چی بدم ؟ پسرم...پسرم...
ابهری بلند و دیوانه وار خندید:
-آره آره بگو پسرم...عزیزم...مرد خونه...همون حرف هایی که بابام رو از گفتنشون عاجز کردی...اون هم قبل این که کامل لال بشه و نتونه رو پاهاش هم وایسه ، به من این حرف ها رو می زد.
می گفت پسرم ، تو مرد خونه ای ، تو آقا سعید خودمی و تو محرومم کردی از این حق!
پدر کیارش پوفی کشید و فریاد زد:
-چی بغلور می کنی ابهری ؟
چرا نمی فهمی ؟! اونی که شرکت بابات رو ورشکست کرد و پرتش کرد تو منجلاب من نبودم!
من پا به پاش موندم...ولی اون می خواست حکم استعفام رو بده...
من هم اون موقع میانسال بودم و آس و پاس و بی پول!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت329
همان کثافتکاری حمید در حق پدرش!
اوایل تصمیم داشت...اما چون مهران را نمی شناخت و بی میل نسبت به او بود ، حسی به او نداشت.
اما فکرش را نمی کرد مرگ او ، تا این حد به همش بریزد!
در محکم را تا ته باز کرد.
دو نفر دیگر جسد سیما را بلند کردند.
نگاه فرصت طلبانه و پر ذوقشان را به سیما دید و جلو رفت.
با عصبانیت زیر لب رو به آن ها غرید:
-کاری به کارش داشتین نداشتین!
آن ها چشمی گفتند و بردنش.
زمین پر از خون بود.
پر از نشانه های سیما...پر از عطر مهران...پر از تاریکی و انزوا و سکوت!
حالش داشت به هم می خورد.
هوا شدیدا گرم بود.
اما سوله سرد شده بود.
خیلی سرد!
از سرمای تن سیمای بی گناه...از سرمای تن مهران خسته و عاشق...از آن دو جوان مرگ شده!
دکمه های پیراهنش را باز کرد.
بیرون رفت.
روی روشویی اتاقی که پدرش در آن بود ، خم شد و تا می توانست آب به صورتش زد.
لکه های خون روی پیراهنش ، از دید محمدرضا دور نماند.
روی ویلچر ، مثل همیشه نشسته بود و در سکوت محض تماشایش می کرد.
از حس نگاه تلخش فهمید که پدرش می داند دو انسان کشته شده اند!
سرد و ناراحت صورتش را با کتش خشک کرد و همان طور که بی حرف و دلخور به پدرش زل زده بود ، از آن جا خارج شد.
وارد راهرو شد.
پدر کیارش دست نخورده و سالم بود.
موهای خوش حالتش را عقب داده بود و با همان لباس های شیک همیشگی ، با صورتی معمولی و چشم هایی درشت و سرحال ، تاحدودی شبیه پسر خوش سیمایش ، ایستاده بود.
دو مرد قوی هیکل دستانش را گرفته بودند.
حال سعید ابهری ، خیلی خراب بود.
اما دست لای موهای نرمش برد و سعی کرد لرزش وجود و غم بی اندازه اش را به پدر کیارش نشان ندهد!
حتی...حتی آن نفرت چندین ساله را کنترل کرد تا کاری دست او ندهد!
پدرش خسته و ساکت ، روی ویلچر و حالا پدر کیارش سالم و روی پا!
این چقدر برای مرد بلند قامتی که از ده یازده سالگی افتادگی پدرش را دیده بود ، سخت بود و حرص داشت ؟
جلو رفت و با همان آرامش ساختگی ، لبخند خونسردی زد و زمزمه کرد:
-به به...به به...ببینید کی اینجاست...دلش واسه پسرت سوخت یا عروست که اومدی ؟
از درون داشت متلاشی می شد.
خودش را حفظ کرد تا به او سیلی نزند!
حمید لب به هم فشرد و جدی گفت:
-خیلی بزرگ شدی پسر محمد رضا...
مرد شدی واسه خودت...فکرش هم نمی کردم دوباره روبروی هم قرار بگیریم!
فکرش رو هم نمی کردم که باعث و بانی تمام این ماجراها تو باشی!
ابهری خشمگین خندید و خم شد توی صورت پدر کیارش!
-آره من بودم...فکر کردی راحت می ذاشتم کلاهبرداری کنی و خیانت در امانت و راحت ول کنی بری ؟
به تعداد تک تک سال هایی که پدرم رو افسرده و خونه نشین کردی...
به همون تعداد...همون تعداد سال هایی که مادرم رو از بین بردی و تمام زندگیمون رو از هم پاشوندی و من فقط غصه خوردم ، روی تن پسرت زخم گذاشتم...برو ببین...
پدر کیارش را هل دادند.
آب بینی ابهری داشت جاری می شد.
پنهانی اشک ریخته بود.
نمی خواست ضعفش را حمید ببیند!
چشم هایش باز داشتند تر می شدند.
حمید را وارد سوله کرد.
نفس هایش به شماره افتاده بودند.
قفسه سینه اش را به آهستگی مالش داد.
دیدن پسرش در آن وضعیت ، تنش را سوزاند!
سمت کیارش حمله ور شد که با زور ، نشاندنش روی صندلی سیما و بستنش.
دست و پایش را به زحمت تکان می داد.
-کیارش بابا توروخدا خوبی ؟!
ابهری این بار لامپ سوله را روشن کرد و چنان نوری بر کف تابید که تمام رد خون های روی زمین و زخم های تن کیارش ، پیش چشمش نمایان شدند.
داشت جان می کند.
نگاه خسته اش را به کیارش دوخت:
-چه بلایی سرش...آ...آوردی؟
من...من...جواب...مادرش رو...چی...چی بدم ؟ پسرم...پسرم...
ابهری بلند و دیوانه وار خندید:
-آره آره بگو پسرم...عزیزم...مرد خونه...همون حرف هایی که بابام رو از گفتنشون عاجز کردی...اون هم قبل این که کامل لال بشه و نتونه رو پاهاش هم وایسه ، به من این حرف ها رو می زد.
می گفت پسرم ، تو مرد خونه ای ، تو آقا سعید خودمی و تو محرومم کردی از این حق!
پدر کیارش پوفی کشید و فریاد زد:
-چی بغلور می کنی ابهری ؟
چرا نمی فهمی ؟! اونی که شرکت بابات رو ورشکست کرد و پرتش کرد تو منجلاب من نبودم!
من پا به پاش موندم...ولی اون می خواست حکم استعفام رو بده...
من هم اون موقع میانسال بودم و آس و پاس و بی پول!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت330
مجبور شدم با اون سهامی آشغال همکاری کنم و بعدش هم رفتم پیش پدرت که بهترین رفیقم بود و بهش گفتم سهامی همچین نقشه ای واست داره اما دیر شده بود و بدبخت شدین!
همه پول هاتون رو کرد یک مشت تیر و تخته بی خاصیت و زمینتون رو مفت فروخت!
چرا یقه اون عوضی رو نگرفتی ؟
چرا اومدی سمت من ؟ چرا با خودت فکر نکردی یک درصد ممکنه بابات اشتباه کرده باشه ؟ چرا ؟ ها ؟
حرفش تمام شد و نفس نفس زد.
ابهری چشم هایش را با حرص پاک کرد و فریاد زد:
-من خر نیستم...سهامی همچین آدمی نبود...تو بیچارمون کردی...تو زیر گوشش وز وز کردی تا شیر بشه و همچین بلایی سرمون بیاره و تو هم به نون و نوایی برسی...
چرا قبول نمی کنی به پسرها و زنت نون حروم دادی خوردن ؟
اینجا دیگه حداقل اعتراف کن و کوتاه بیا لعنتی!
پدر کیارش پوزخند زد و با درماندگی و ترس به کیارش خیره شد:
-ب...باشه...من...من...مقصر بودم...ببین...ببین...بیا کیارش رو...برسونیم بی...بیمارستان...دست و پاهای من رو هم...ب...باز کن...بعدا با هم حرف می زنیم...ب...بخدا...حا...حالش خوب نیست!
ابهری پوزخند زد:
-اتفاقا آخرش همینجاست...
بیمارستانی در کار نیست...اگر طاقت بیاره ، بعد مرگ من ببرش بیمارستان...تا من زنده ام نمی ذارم از این جا فرار کنید!
می دونی اینجا کجاست ؟
همون قبرستونی که تمام وسایل شرکت رو انتقال دادیم...چند سال پیش بود ؟
بیست ؟ سی ؟ بیست و پنج ؟
خندید و اشاره ای به هاتف داد.
هاتف سطل آبی آورد و سر کیارش خالی کرد.
صدای ضربان کرکننده قلب حمید ، زمین و زمان را لرزانده بود.
داشت نفس نفس می زد و خدا خدا می کرد.
صحنه چشم های کیارش و مادر کیارش از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
اگر بلایی سرش می آمد ، نمی توانست خودش را ببخشد!
کیارش با شوکی که بهش وارد شد ، با هین بلندی که کشید ، در جا لرزید و چشم های بی فروغش را باز کرد.
اولین ناله اش سیما بود!
-سی ما...سی...ما...وای...
درک درستی از محیط اطرافش نداشت.
ابروهایش را در هم کشید و در حالی که از درد دندان به هم می سایید ، شروع کرد اشک ریختن.
با چشمان بسته و خسته و کم جان اشک می ریخت.
هذیان می گفت و هر لحظه حمید ، وحشت زده تر می شد!
-چی کارش کردی...ت...تو؟
ابهری لبخند غریبی زد.
-گناهی نداشت...الآن هم نداره...
همون اول که فهمیدم شرکت واسش بنا کردی و یه جاه و مقامی واسش دست و پا شده ، رفتم تو دستگاهش...فکر کردم شاید راحت و سریع بفهمی من کی ام ولی کودن تر از این مزخرفات بودی و هیچ وقت نفهمیدی...شدم وکیل شرکت و کمکش کردم.
دیدم مرد خوبیه...مثل تو نیست...عوضی نیست...اما تا فهمیدم صفری رو از کار اخراج کرده و اون هم ازتون متنفره و کینه داره ، تصمیم6 گرفتم یک نقشه تمیز بکشم...
کشیدم و تا تهش پیش رفتم.
ته تهش اومدم...دیدم چیزی نیست...
انتقامه!
حمید لب های خشکش را با زبان تر کرد و داد کشید:
-انتقام چی آخه کثافتا؟
سعید به میله کنار کنارش تکیه داد و لبخند زد:
-باشه...تو پدر من رو ورشکست نکردی...تو خوب...تو عالی...ما کثافت...ما آشغال...ما حسود...ما جاه طلب و نامرد!
خواهر مهران چی ؟
بغض گلویش را گرفت.
بغص را پس زد.
-خواهر همون بی چاره ای که الآن هم تو همین کارخونه جسدش افتاده ؟
زبان حمید از هر جوابی قاصر ماند.
ترسیده زبانش را گاز گرفت:
-فکر...فکرش هم...نم...نمی کردم...آدم...کش هم...ب...باشی!
ابهری لبخندی زد و با دلخوری گفت:
-من نکشتمش...دیشب یک غلطی کرده بود...امروز جزاش رو دید!
حمید سرش را پایین انداخت و سرفه های خشک کرد.
ابهری جلو پرید و یقه لباسش را محکم گرفت:
-هوی!
قبل مرگت بگو مدارک و اسناد رو کجا گذاشتی! من نه وقت دارم نه حوصله!
می خوام برم از این جا...
سریع بگو و کار رو تموم کن!
تا نگی کجان نمی ذارم هیچ کدومتون سالم از این در خراب شده برین بیرون!
حمید باز سرفه زد.
از صدای سرفه اش ، کیارش لای چشم هایش را باز کرد و بر خود لرزید!
روی پاهای سست و بی جانش به زحمت ایستاد و آرام زمزمه کرد:
-ب...با...با!
حمید سرش را بالا گرفت و لبخندغمگینی زد:
-خوبی بابا ؟
خوبی پسرم ؟ من و مامانت چشم به راهت بودیم...باران به هوش اومده...می دونستی؟ داره دنبالت می گرده...تازه بعد چند روز تونسته رو پاش وایسه! همش خوابت رو می دید...می گفت داری تو یک صحرای بی کران می دووی و پریشون فریاد می زنی...می گفت سیاه پوشیدی...حالت خرابه...نمی دونست اینجایی!
اون هیچی نمی دونست...هیچی!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت330
مجبور شدم با اون سهامی آشغال همکاری کنم و بعدش هم رفتم پیش پدرت که بهترین رفیقم بود و بهش گفتم سهامی همچین نقشه ای واست داره اما دیر شده بود و بدبخت شدین!
همه پول هاتون رو کرد یک مشت تیر و تخته بی خاصیت و زمینتون رو مفت فروخت!
چرا یقه اون عوضی رو نگرفتی ؟
چرا اومدی سمت من ؟ چرا با خودت فکر نکردی یک درصد ممکنه بابات اشتباه کرده باشه ؟ چرا ؟ ها ؟
حرفش تمام شد و نفس نفس زد.
ابهری چشم هایش را با حرص پاک کرد و فریاد زد:
-من خر نیستم...سهامی همچین آدمی نبود...تو بیچارمون کردی...تو زیر گوشش وز وز کردی تا شیر بشه و همچین بلایی سرمون بیاره و تو هم به نون و نوایی برسی...
چرا قبول نمی کنی به پسرها و زنت نون حروم دادی خوردن ؟
اینجا دیگه حداقل اعتراف کن و کوتاه بیا لعنتی!
پدر کیارش پوزخند زد و با درماندگی و ترس به کیارش خیره شد:
-ب...باشه...من...من...مقصر بودم...ببین...ببین...بیا کیارش رو...برسونیم بی...بیمارستان...دست و پاهای من رو هم...ب...باز کن...بعدا با هم حرف می زنیم...ب...بخدا...حا...حالش خوب نیست!
ابهری پوزخند زد:
-اتفاقا آخرش همینجاست...
بیمارستانی در کار نیست...اگر طاقت بیاره ، بعد مرگ من ببرش بیمارستان...تا من زنده ام نمی ذارم از این جا فرار کنید!
می دونی اینجا کجاست ؟
همون قبرستونی که تمام وسایل شرکت رو انتقال دادیم...چند سال پیش بود ؟
بیست ؟ سی ؟ بیست و پنج ؟
خندید و اشاره ای به هاتف داد.
هاتف سطل آبی آورد و سر کیارش خالی کرد.
صدای ضربان کرکننده قلب حمید ، زمین و زمان را لرزانده بود.
داشت نفس نفس می زد و خدا خدا می کرد.
صحنه چشم های کیارش و مادر کیارش از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
اگر بلایی سرش می آمد ، نمی توانست خودش را ببخشد!
کیارش با شوکی که بهش وارد شد ، با هین بلندی که کشید ، در جا لرزید و چشم های بی فروغش را باز کرد.
اولین ناله اش سیما بود!
-سی ما...سی...ما...وای...
درک درستی از محیط اطرافش نداشت.
ابروهایش را در هم کشید و در حالی که از درد دندان به هم می سایید ، شروع کرد اشک ریختن.
با چشمان بسته و خسته و کم جان اشک می ریخت.
هذیان می گفت و هر لحظه حمید ، وحشت زده تر می شد!
-چی کارش کردی...ت...تو؟
ابهری لبخند غریبی زد.
-گناهی نداشت...الآن هم نداره...
همون اول که فهمیدم شرکت واسش بنا کردی و یه جاه و مقامی واسش دست و پا شده ، رفتم تو دستگاهش...فکر کردم شاید راحت و سریع بفهمی من کی ام ولی کودن تر از این مزخرفات بودی و هیچ وقت نفهمیدی...شدم وکیل شرکت و کمکش کردم.
دیدم مرد خوبیه...مثل تو نیست...عوضی نیست...اما تا فهمیدم صفری رو از کار اخراج کرده و اون هم ازتون متنفره و کینه داره ، تصمیم6 گرفتم یک نقشه تمیز بکشم...
کشیدم و تا تهش پیش رفتم.
ته تهش اومدم...دیدم چیزی نیست...
انتقامه!
حمید لب های خشکش را با زبان تر کرد و داد کشید:
-انتقام چی آخه کثافتا؟
سعید به میله کنار کنارش تکیه داد و لبخند زد:
-باشه...تو پدر من رو ورشکست نکردی...تو خوب...تو عالی...ما کثافت...ما آشغال...ما حسود...ما جاه طلب و نامرد!
خواهر مهران چی ؟
بغض گلویش را گرفت.
بغص را پس زد.
-خواهر همون بی چاره ای که الآن هم تو همین کارخونه جسدش افتاده ؟
زبان حمید از هر جوابی قاصر ماند.
ترسیده زبانش را گاز گرفت:
-فکر...فکرش هم...نم...نمی کردم...آدم...کش هم...ب...باشی!
ابهری لبخندی زد و با دلخوری گفت:
-من نکشتمش...دیشب یک غلطی کرده بود...امروز جزاش رو دید!
حمید سرش را پایین انداخت و سرفه های خشک کرد.
ابهری جلو پرید و یقه لباسش را محکم گرفت:
-هوی!
قبل مرگت بگو مدارک و اسناد رو کجا گذاشتی! من نه وقت دارم نه حوصله!
می خوام برم از این جا...
سریع بگو و کار رو تموم کن!
تا نگی کجان نمی ذارم هیچ کدومتون سالم از این در خراب شده برین بیرون!
حمید باز سرفه زد.
از صدای سرفه اش ، کیارش لای چشم هایش را باز کرد و بر خود لرزید!
روی پاهای سست و بی جانش به زحمت ایستاد و آرام زمزمه کرد:
-ب...با...با!
حمید سرش را بالا گرفت و لبخندغمگینی زد:
-خوبی بابا ؟
خوبی پسرم ؟ من و مامانت چشم به راهت بودیم...باران به هوش اومده...می دونستی؟ داره دنبالت می گرده...تازه بعد چند روز تونسته رو پاش وایسه! همش خوابت رو می دید...می گفت داری تو یک صحرای بی کران می دووی و پریشون فریاد می زنی...می گفت سیاه پوشیدی...حالت خرابه...نمی دونست اینجایی!
اون هیچی نمی دونست...هیچی!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane