💢 حکایتی با سلطان
🖌 #تورج_عاطف
هنوز هم باران من را می برد به یاد آوری این ترانه
بارون بارونه زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
گلنسا جونُم تو شالیزاره
برنج میکاره میترسُم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
و من به یاد پند مادر می افتم که وقتی باران می آمد همیشه می گفت "تورج وقتی باران می یاد بیا زیر چتر تا سرت خیس نشه و سر ما بخوری "
ولی من در حال و هوای گل نسا بودم و آن صدائی که بعد ها فهمیدم متعلق به مردی است که او را " سلطان جاز " می گفتند .
آن سالها یک بار " سلطان جاز " را از نزدیک دیدم . یک عروسی خانوادگی در رشت بود که مردی قد بلند آمد و این ترانه را دوباره خواند و من به دنبال گلنسا جونی بود که این مرد قد بلند اینقدر نگرانش بود . حقیقتا آن زمانها فکر می کردم که " سلطان جاز " بابای گل نسا جونه!
سالها گذشت و نوجوانی رسید و به نگاهی که چشمهای من را از حادثه عشق تر کرد من هم رسیدم و این بار بقیه آهنگ ویگن برایم شنیدنی تر شد
بارون بارونه زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
دونههای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گلنسای منو میدن به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
یا منو بکش یا اونو نستون
ولی روزگار گذشت و نشد که اونو نستونند و البته من هم نمردم ! و شاید هم .. بگذریم
ویگن همیشه با من بود وقتی بارانی بود و عطری که من را می برد به عطر شالیزار و نفحه عشق نوجوانی و پند مادر که سرما نخورم و عهدی که با خدا می بستم و زندگیم را پای آن گذاشته بودم
روزگار گذشت و من و دخترم همراه هم شدیم و در جاده زندگی به همراه هم حرکت می کردیم . خوب به خاطر دارم وقتی که آیلی کوچولو بود و دلش تنگ از بی مهری روزگار می شد به من می گفت
بابا! بارون بارونه را بخون
و من هم شروع می کردم به قسمت دیگری از آن را خواندن
بارون میباره زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
گلنسا جونُم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره
و با لا لائی سلطان جاز دخترکم به بهار زندگی امیدوار می شد و آرام به خواب می رفت و من هم آرام می گرفتم و پر امید به ادامه عهدی عاشقانه که با آیلی داشت
۲۱سال از خاموشی ویگن دردریان گذشته است و من هم به یاد سلطان جازی بودم که نغمه هایش سراسر از دلسوزی و دلدادگی و دلگرمی بود یادش مانا مردی که سلطان جاودانه شدو من هنوز زیر لب در این شب آبانی و زیر چند قطره باران شامگاهیمی خوانم
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
ای کاش روزگار گل نساها بهتر شود
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
هنوز هم باران من را می برد به یاد آوری این ترانه
بارون بارونه زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
گلنسا جونُم تو شالیزاره
برنج میکاره میترسُم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
و من به یاد پند مادر می افتم که وقتی باران می آمد همیشه می گفت "تورج وقتی باران می یاد بیا زیر چتر تا سرت خیس نشه و سر ما بخوری "
ولی من در حال و هوای گل نسا بودم و آن صدائی که بعد ها فهمیدم متعلق به مردی است که او را " سلطان جاز " می گفتند .
آن سالها یک بار " سلطان جاز " را از نزدیک دیدم . یک عروسی خانوادگی در رشت بود که مردی قد بلند آمد و این ترانه را دوباره خواند و من به دنبال گلنسا جونی بود که این مرد قد بلند اینقدر نگرانش بود . حقیقتا آن زمانها فکر می کردم که " سلطان جاز " بابای گل نسا جونه!
سالها گذشت و نوجوانی رسید و به نگاهی که چشمهای من را از حادثه عشق تر کرد من هم رسیدم و این بار بقیه آهنگ ویگن برایم شنیدنی تر شد
بارون بارونه زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
دونههای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گلنسای منو میدن به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
یا منو بکش یا اونو نستون
ولی روزگار گذشت و نشد که اونو نستونند و البته من هم نمردم ! و شاید هم .. بگذریم
ویگن همیشه با من بود وقتی بارانی بود و عطری که من را می برد به عطر شالیزار و نفحه عشق نوجوانی و پند مادر که سرما نخورم و عهدی که با خدا می بستم و زندگیم را پای آن گذاشته بودم
روزگار گذشت و من و دخترم همراه هم شدیم و در جاده زندگی به همراه هم حرکت می کردیم . خوب به خاطر دارم وقتی که آیلی کوچولو بود و دلش تنگ از بی مهری روزگار می شد به من می گفت
بابا! بارون بارونه را بخون
و من هم شروع می کردم به قسمت دیگری از آن را خواندن
بارون میباره زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
گلنسا جونُم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره
و با لا لائی سلطان جاز دخترکم به بهار زندگی امیدوار می شد و آرام به خواب می رفت و من هم آرام می گرفتم و پر امید به ادامه عهدی عاشقانه که با آیلی داشت
۲۱سال از خاموشی ویگن دردریان گذشته است و من هم به یاد سلطان جازی بودم که نغمه هایش سراسر از دلسوزی و دلدادگی و دلگرمی بود یادش مانا مردی که سلطان جاودانه شدو من هنوز زیر لب در این شب آبانی و زیر چند قطره باران شامگاهیمی خوانم
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
ای کاش روزگار گل نساها بهتر شود
@Roshanfkrane
💢 آرزوهاي یک نويسنده
🖌 #تورج_عاطف
آسمان رنگ عوض می کند روز به شب میرسد و شام به صبح می آمیزد
روزها معنی خود را گم کرده اند .
امروز به نام روز نویسنده است و من به اين انديشه روم كه آیا در اين روزگار قلمی هست که از بند و اسارت و روزمرگی رهایی یابد و هنوز بنگارد ؟
آیا روزی برای صاحب قلم می توان تصور کرد؟
روزی که خورشید حقیقت بی دغدغه قلم را گرم کند
این روزها کدام قلم تواند که از
اشک طفلانی گوید که بر مزار مادران و پدران پرپر شده خود خون گریه می کنند بنگارد؟
کدام قلمی تواند که از
ناله پدر و مادر ی گوید که در بهت جگر گوشه های اسیر در خاک بنویسد؟
کدام قلمی است که درد و رنج یاران قلم به دستی بگوید که اسیر هیولای انحصار طلبی و دیکتاتور و نسیان و سکوت ناشی از بغض شدند ؟
چگونه می توان براي قلم و اندیشه آرزو كرد كه هنوز خسته و ترسو و شكسته و نا امید نشده و به ادامه راه امیدوار باشد؟
رویای آرامش برای قلب و قلم می توان دید؟
رویای شیرینی است
رویای پاک شدن اشکهای نویسنده ای که در میان اجبار به نگفتن و ننوشتن دوام آورده و قلم را نبوسیده و کنار نگذاشته است و در کنج زندان سانسورو یا در رثای یاران حسرت نخوردو از زیبائی ها بنگارد
رویاها در دل قلم است
باشد که برای قلبها باش
باشد که قلبی باشد که برای قلم بزند
باشد که قلم و قلب یکی باشند
بی ترس
بی شک
بی درد
باشد روزی رسد برای صاحب قلمی که سالها در ظلمات تاریکی های تاریخ چون یاری در کنار ملت خودماند و نوبت نوشتن از زیبایی رهایی و آزادی و زندگی برسد و بی دغدغه بنگارد که بی گمان چنان روزی را باید به سور قلم و قلب نشست و آن روز به واقع روزی برای نویسنده است
باشد که آفتاب چنین روزی بر اقلیم و قلب و قلم بتابد
قلم می رقصد به شوق چنین رویایی زیبا
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
آسمان رنگ عوض می کند روز به شب میرسد و شام به صبح می آمیزد
روزها معنی خود را گم کرده اند .
امروز به نام روز نویسنده است و من به اين انديشه روم كه آیا در اين روزگار قلمی هست که از بند و اسارت و روزمرگی رهایی یابد و هنوز بنگارد ؟
آیا روزی برای صاحب قلم می توان تصور کرد؟
روزی که خورشید حقیقت بی دغدغه قلم را گرم کند
این روزها کدام قلم تواند که از
اشک طفلانی گوید که بر مزار مادران و پدران پرپر شده خود خون گریه می کنند بنگارد؟
کدام قلمی تواند که از
ناله پدر و مادر ی گوید که در بهت جگر گوشه های اسیر در خاک بنویسد؟
کدام قلمی است که درد و رنج یاران قلم به دستی بگوید که اسیر هیولای انحصار طلبی و دیکتاتور و نسیان و سکوت ناشی از بغض شدند ؟
چگونه می توان براي قلم و اندیشه آرزو كرد كه هنوز خسته و ترسو و شكسته و نا امید نشده و به ادامه راه امیدوار باشد؟
رویای آرامش برای قلب و قلم می توان دید؟
رویای شیرینی است
رویای پاک شدن اشکهای نویسنده ای که در میان اجبار به نگفتن و ننوشتن دوام آورده و قلم را نبوسیده و کنار نگذاشته است و در کنج زندان سانسورو یا در رثای یاران حسرت نخوردو از زیبائی ها بنگارد
رویاها در دل قلم است
باشد که برای قلبها باش
باشد که قلبی باشد که برای قلم بزند
باشد که قلم و قلب یکی باشند
بی ترس
بی شک
بی درد
باشد روزی رسد برای صاحب قلمی که سالها در ظلمات تاریکی های تاریخ چون یاری در کنار ملت خودماند و نوبت نوشتن از زیبایی رهایی و آزادی و زندگی برسد و بی دغدغه بنگارد که بی گمان چنان روزی را باید به سور قلم و قلب نشست و آن روز به واقع روزی برای نویسنده است
باشد که آفتاب چنین روزی بر اقلیم و قلب و قلم بتابد
قلم می رقصد به شوق چنین رویایی زیبا
@Roshanfkrane
💢 آدمهائی که دنیا را نجات می دهند
🖌 #تورج_عاطف
مردی که در باغچهاش کار میکند،
آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه واژهای لذت میبرد.
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب،
سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزهگری که درباره رنگ یا شکل کوزهای میاندیشد.
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید،
هرچند برایش چندان رضایتبخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفتهای میکشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند یا دلش میخواهد که توجیه کند.
آن کس که از وجود استیونسن شاد است.
آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد.
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میبخشند.
خورخه لوئیز بورخس
بورخس نویسنده آرژانتینی که ۳۵ سال قبل از فروغ فرخزاد به دنیا آمده بود ووقتی ۶۸ ساله بود فروغ از دنیای ما کوچ کرداما اگر این شعر فروغ را می خواند بی شک از تعریف فروغ از کلمه ناجی لذت می برد آنجا که فروغ شعر سرود
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجاتدهندهات را
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.....
نجات دهنده دنیا از زبان بورخس همان کسی است که زندگی را دوست دارم و از تک تک لحظه های آن لذت می برد و این لذت بردن که در آن مردمی که باغچه را دوست دارد و گلها و درختان را می بوید و می بوسد به جای آن که مشغول قتل عام جنگل و دریا و بیابان و کوهستان و حیوانات شود . ناجی عاشق موسیقی است و طنین رسالت ویرانی ذهنش را مسموم نکرده و آن زن و مردی که عشق را با همنوایی در شعری به جشن می نشینند و آن که دست مهر بر سر حیوانی می زند نه آن که قدرت نمایی را در آزار آنها ببیند و آن که عاشق حق است و روزی از عرش قدرت از سر انصاف پایین آید و.... ناجی دنیا است
ناجی چه معنایی جز عدل و عشق و زیستن در لحظه اکنون می تواند داشته باشد؟ بی گمان کلام بورخس و فروغ می تواند مصداق این شعر حافظ باشد که حدیث عشق از هر زبانی نامکرر است
کاش دنیا می توانست ناجی از جنس شعر بورخس زیاد داشت واین ممکن نیست جز تصویر در آینه عاشقانه به زندگی بنگرد
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
مردی که در باغچهاش کار میکند،
آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه واژهای لذت میبرد.
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب،
سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزهگری که درباره رنگ یا شکل کوزهای میاندیشد.
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید،
هرچند برایش چندان رضایتبخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفتهای میکشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند یا دلش میخواهد که توجیه کند.
آن کس که از وجود استیونسن شاد است.
آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد.
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میبخشند.
خورخه لوئیز بورخس
بورخس نویسنده آرژانتینی که ۳۵ سال قبل از فروغ فرخزاد به دنیا آمده بود ووقتی ۶۸ ساله بود فروغ از دنیای ما کوچ کرداما اگر این شعر فروغ را می خواند بی شک از تعریف فروغ از کلمه ناجی لذت می برد آنجا که فروغ شعر سرود
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجاتدهندهات را
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.....
نجات دهنده دنیا از زبان بورخس همان کسی است که زندگی را دوست دارم و از تک تک لحظه های آن لذت می برد و این لذت بردن که در آن مردمی که باغچه را دوست دارد و گلها و درختان را می بوید و می بوسد به جای آن که مشغول قتل عام جنگل و دریا و بیابان و کوهستان و حیوانات شود . ناجی عاشق موسیقی است و طنین رسالت ویرانی ذهنش را مسموم نکرده و آن زن و مردی که عشق را با همنوایی در شعری به جشن می نشینند و آن که دست مهر بر سر حیوانی می زند نه آن که قدرت نمایی را در آزار آنها ببیند و آن که عاشق حق است و روزی از عرش قدرت از سر انصاف پایین آید و.... ناجی دنیا است
ناجی چه معنایی جز عدل و عشق و زیستن در لحظه اکنون می تواند داشته باشد؟ بی گمان کلام بورخس و فروغ می تواند مصداق این شعر حافظ باشد که حدیث عشق از هر زبانی نامکرر است
کاش دنیا می توانست ناجی از جنس شعر بورخس زیاد داشت واین ممکن نیست جز تصویر در آینه عاشقانه به زندگی بنگرد
@Roshanfkrane
🔸قصه یک شهروند
🖌 #تورج_عاطف
وقتی که به انقلاب های کلاسیک جهان فکر می کنم بی گمان انقلاب کبیر فرانسه که در اواخر قرن هیجدهم رخ داد در صدر وقایع قرار می گیرد . انقلابی که بی گمان سر منشا بسیاری از حرکتهای اجتماعی جهان شد که دامنه آن بسیار وسیع هستند و می توان از جنگهای استقلال طلبی آمریکا تا انقلاب مشروطیت ایران بعنوان نمونه هائی نام برد . واژگان مشهور " آزادی برابری برادری " بسی شیرین برای ملتهائی بود که تا قرن هیجدهم و حتی بعد از آن تحت قیومت دیکتاتوری های مختلف بودند و صد افسوس هنوز هم بعد از حدود بیش از دویست چهل سال پس از آن انقلاب همچنان در گیر آن هستند . اما در میان همه این حکایت های شیرین و شعایر انقلاب فرانسه از یاد نبریم در این انقلاب اعلامیه آزادی و حقوق بشر برای شهروندان فرانسوی بیان می کرد . شهروند فرانسوی که تنها مردان را شامل می شد و واژه "برادری " در سه کلمه جادوئی حالا می تواند سخت توی ذوق زند .
در طی سالهای 1778 تا 1799 که دوران انقلاب کبیر فرانسه نامیده می شود و سر انجام در این سال با کودتای ناپلئون بناپارت و در پی آن با امپراطور شدن او بساط این انقلاب تمام شد اتفاقهای عجیب زیادی افتاد از جمله در 231 سال پیش یعنی در سوم نوامبر 1793 زنی به زیر تیغ گیوتین فرستاده شد که منشا اولین اعتراضات زنانی بود که در کنار مردان برای سرنگونی لوئی شانزدهم جنگیدند اما به آنها حقی بعنوان شهروند داده نشد . در سوم نوامبر 1793 خانمی به نام المپ دوگوژکه نام اصلی او ماریادوگوژ بود به زیر تیغ گیوتین رفت . او نمایشنامه نویش مشهور دوران خودش بود که در روزگار خودش با نمایشنامه هائی که در مورد ضد برده داری نوشته بود با انقلابیون فرانسه درگیر شد ولی این تمام ماجرا نبود او در سال 1791 اعلامیه حق شهروندی نوشت که بر خلاف اعلامیه حقوق شهروندی اولیه انقلابیون فرانسه در مورد حقوق زنان سخن گفته بود و همین اعلامیه باعث شد که انقلابیون به او لقب طرفدار سلطنت و ضد انقلاب بدهند . داستانی تلخ که برای بسیاری از ما آشنا است وقتی او را به جرم خیانت محکوم به اعدام با گیوتین کردند جملات مشهوری این گونه گفت
" اگر زنان می توانند زیر گیوتین کشته شوند باید این حق را داشته باشند که از فراز تریبون سخن بگویند "
او با نمایشنامه هایش در مورد ضد برده داریتریبونی ساخت همان گونه که با اعلامیه حق شهروندی که برای زنان از یاد رفته فرانسه فریاد زده بود آزادی را بیان کرد ولی این تریبون به قیمت رفتن او به زیر گیوتین تمام شد و در چنین روزی یعنی سوم نوامبر در سال 1793 به افسانه ها پیوست
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
وقتی که به انقلاب های کلاسیک جهان فکر می کنم بی گمان انقلاب کبیر فرانسه که در اواخر قرن هیجدهم رخ داد در صدر وقایع قرار می گیرد . انقلابی که بی گمان سر منشا بسیاری از حرکتهای اجتماعی جهان شد که دامنه آن بسیار وسیع هستند و می توان از جنگهای استقلال طلبی آمریکا تا انقلاب مشروطیت ایران بعنوان نمونه هائی نام برد . واژگان مشهور " آزادی برابری برادری " بسی شیرین برای ملتهائی بود که تا قرن هیجدهم و حتی بعد از آن تحت قیومت دیکتاتوری های مختلف بودند و صد افسوس هنوز هم بعد از حدود بیش از دویست چهل سال پس از آن انقلاب همچنان در گیر آن هستند . اما در میان همه این حکایت های شیرین و شعایر انقلاب فرانسه از یاد نبریم در این انقلاب اعلامیه آزادی و حقوق بشر برای شهروندان فرانسوی بیان می کرد . شهروند فرانسوی که تنها مردان را شامل می شد و واژه "برادری " در سه کلمه جادوئی حالا می تواند سخت توی ذوق زند .
در طی سالهای 1778 تا 1799 که دوران انقلاب کبیر فرانسه نامیده می شود و سر انجام در این سال با کودتای ناپلئون بناپارت و در پی آن با امپراطور شدن او بساط این انقلاب تمام شد اتفاقهای عجیب زیادی افتاد از جمله در 231 سال پیش یعنی در سوم نوامبر 1793 زنی به زیر تیغ گیوتین فرستاده شد که منشا اولین اعتراضات زنانی بود که در کنار مردان برای سرنگونی لوئی شانزدهم جنگیدند اما به آنها حقی بعنوان شهروند داده نشد . در سوم نوامبر 1793 خانمی به نام المپ دوگوژکه نام اصلی او ماریادوگوژ بود به زیر تیغ گیوتین رفت . او نمایشنامه نویش مشهور دوران خودش بود که در روزگار خودش با نمایشنامه هائی که در مورد ضد برده داری نوشته بود با انقلابیون فرانسه درگیر شد ولی این تمام ماجرا نبود او در سال 1791 اعلامیه حق شهروندی نوشت که بر خلاف اعلامیه حقوق شهروندی اولیه انقلابیون فرانسه در مورد حقوق زنان سخن گفته بود و همین اعلامیه باعث شد که انقلابیون به او لقب طرفدار سلطنت و ضد انقلاب بدهند . داستانی تلخ که برای بسیاری از ما آشنا است وقتی او را به جرم خیانت محکوم به اعدام با گیوتین کردند جملات مشهوری این گونه گفت
" اگر زنان می توانند زیر گیوتین کشته شوند باید این حق را داشته باشند که از فراز تریبون سخن بگویند "
او با نمایشنامه هایش در مورد ضد برده داریتریبونی ساخت همان گونه که با اعلامیه حق شهروندی که برای زنان از یاد رفته فرانسه فریاد زده بود آزادی را بیان کرد ولی این تریبون به قیمت رفتن او به زیر گیوتین تمام شد و در چنین روزی یعنی سوم نوامبر در سال 1793 به افسانه ها پیوست
@Roshanfkrane
💢 ادیب فوتبال
🖌 #تورج_عاطف
اگر دیوانه فوتبال و ادبیات باشی بی گمان یک نام را تکرار می کنی"البر کامو "
تولد یک صد و یازده سالگی کامو است
آلبر كامو را بسياري از علاقه مندان ادبيات ميشناسند. او خالق آثار جاودانه اي چون
بيگانه و طاعون و سقوط و... است و قلم چيره دستش در خلق تئاترهاي زيبايي توانمند بوده
است. اما آن چيزي كه كمتر درباره نويسنده گفته شده اين است كه این ادیب شهیر که برنده جایزه نوبل نیز شده است عاشق فوتبال بوده است
آلبر كامو در سنين جواني دروازه بان تیم راسینگ دانشگاه الجزیره بوده واین تیم در دههٔ ۱۹۳۰ دو بار برندهٔ جام قهرمانان شمال آفریقا شدهاست
اگر بيماري سل به او اجازه ميداد شايد کامو به اندازه فلسفه و ادبیات در این ورزش بزرگ جهان موفق بود و افتخاری دیگر برای فوتبال الجزایر در کنار بزرگان دیگر فوتبال این کشور چون رباح ماجر مهاجم قهرمان اروپا در فصل 86-87 یعنی تیم پورتوو ریاض محرز .. داشت و شاید هم با زین الدین زیدان مقایسه می شد که فوتبالیستی فرانسوی با ریشه های الجزایری است قرار می گرفت .
علاقهٔ او به فوتبال به حدی بود که وقتی چارلز پونسه، یکی از دوستانش، از او پرسید فوتبال را ترجیح میدهد یا تئاتر پاسخ داد
«بدون تردید، فوتبال»
.روزگاری کامو در مصاحبه ای با یک روزنامه ورزشی در مورد احساساتش در فوتبال چنین می گوید
احساساتی میشوم. پس از سالها که جهان نمایشهای زیادی را پیش رویم گذاشت، آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون ورزش هستم
چقدر تیم خودم را دوست داشتم. به خاطر شادی پس از پیروزی، آنگاه که با خستگی پس از تلاش در هم میآمیزد چقدر بینظیر! و همچنین به خاطر میل احمقانهٔ گریستن در شبهای شکست
..
بيگمان كساني كه با فوتبال عجين هستند اين اظهارنظر كامو را با تمامي وجود حس
ميكنند. فوتبال تنها يك بازي نيست و حتي ميتوان گفت فوتبال براي خيليها خود
زندگي و شايد فراتر از يك زندگي باشد و شاید زیباتر از هر شعری و تماشائی تر از بزرگترین اجراهای تئاترهای مشهور جهان چون هملت و اتلئو و خسیس و غرقه شدن در فوتبال برایشان بسی عمیق تر از غوطه وری در هر رمانی می تواند باشد
کامو مفهومی در باره زندگی را در کتاب مرگ خوش می گوید .
می خواهید بدانید من خوشبخت هستم یا نه؟
شما با این فرمول اشنا هستید: «اگر میتوانستم زندگی را از نو اغاز کنم"
خب در این صورت من زندگی را همینگونه که هست اغاز میکردم.
آیا می توان انتظار داشت که یک دروازه بان ادیب تعریف بهتری برای زندگی بدهد؟ فراموشی حال بد شرط اول خوب زیستن برای آینده است
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
اگر دیوانه فوتبال و ادبیات باشی بی گمان یک نام را تکرار می کنی"البر کامو "
تولد یک صد و یازده سالگی کامو است
آلبر كامو را بسياري از علاقه مندان ادبيات ميشناسند. او خالق آثار جاودانه اي چون
بيگانه و طاعون و سقوط و... است و قلم چيره دستش در خلق تئاترهاي زيبايي توانمند بوده
است. اما آن چيزي كه كمتر درباره نويسنده گفته شده اين است كه این ادیب شهیر که برنده جایزه نوبل نیز شده است عاشق فوتبال بوده است
آلبر كامو در سنين جواني دروازه بان تیم راسینگ دانشگاه الجزیره بوده واین تیم در دههٔ ۱۹۳۰ دو بار برندهٔ جام قهرمانان شمال آفریقا شدهاست
اگر بيماري سل به او اجازه ميداد شايد کامو به اندازه فلسفه و ادبیات در این ورزش بزرگ جهان موفق بود و افتخاری دیگر برای فوتبال الجزایر در کنار بزرگان دیگر فوتبال این کشور چون رباح ماجر مهاجم قهرمان اروپا در فصل 86-87 یعنی تیم پورتوو ریاض محرز .. داشت و شاید هم با زین الدین زیدان مقایسه می شد که فوتبالیستی فرانسوی با ریشه های الجزایری است قرار می گرفت .
علاقهٔ او به فوتبال به حدی بود که وقتی چارلز پونسه، یکی از دوستانش، از او پرسید فوتبال را ترجیح میدهد یا تئاتر پاسخ داد
«بدون تردید، فوتبال»
.روزگاری کامو در مصاحبه ای با یک روزنامه ورزشی در مورد احساساتش در فوتبال چنین می گوید
احساساتی میشوم. پس از سالها که جهان نمایشهای زیادی را پیش رویم گذاشت، آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون ورزش هستم
چقدر تیم خودم را دوست داشتم. به خاطر شادی پس از پیروزی، آنگاه که با خستگی پس از تلاش در هم میآمیزد چقدر بینظیر! و همچنین به خاطر میل احمقانهٔ گریستن در شبهای شکست
..
بيگمان كساني كه با فوتبال عجين هستند اين اظهارنظر كامو را با تمامي وجود حس
ميكنند. فوتبال تنها يك بازي نيست و حتي ميتوان گفت فوتبال براي خيليها خود
زندگي و شايد فراتر از يك زندگي باشد و شاید زیباتر از هر شعری و تماشائی تر از بزرگترین اجراهای تئاترهای مشهور جهان چون هملت و اتلئو و خسیس و غرقه شدن در فوتبال برایشان بسی عمیق تر از غوطه وری در هر رمانی می تواند باشد
کامو مفهومی در باره زندگی را در کتاب مرگ خوش می گوید .
می خواهید بدانید من خوشبخت هستم یا نه؟
شما با این فرمول اشنا هستید: «اگر میتوانستم زندگی را از نو اغاز کنم"
خب در این صورت من زندگی را همینگونه که هست اغاز میکردم.
آیا می توان انتظار داشت که یک دروازه بان ادیب تعریف بهتری برای زندگی بدهد؟ فراموشی حال بد شرط اول خوب زیستن برای آینده است
@Roshanfkrane
💢نویسندگی
🖌 #تورج_عاطف
امروز سالگرد تولد و مرگ دو نویسنده بزرگ است . میلاد مارگارت میچل نویسنده توانمند رمان مشهور " بر باد رفته " و سالگرد هجران محمد علی جمالزاده پدر داستانویسی مدرن است . مارگارت میچل در ۸ نوامبر سال 1900 میلاد در آتلانتا ایالت جورجیا جائی که بسیاری از اتفاقهای رمانش در آنجا رخ می دهد به دنیا آمد و جمالزاده در مورد میلادش با طنازی می گوید
"تاریخ تولدم را خواسته بودید، دوستان آن را از جمله ی اسرار مگو میدانند؛ ولی حقیقت این است كه بر خودم مجهول است. ولی یقین دارم تاریخ وفاتم روشن تر از تاریخ تولدم خواهد بود شاید نتیجهی آشنایی من با قلم و قرطاس (كاغذ) همین باشد"
جمالزاده فرزند واعظ اصفهانی است که در راه آزادی سخنرانی می کند و زبان سرخش باعث می شود که سر سبزش توسط عمال محمد علی شاه قاجار به دار آویخته شود . مادر ایرلندی تبار مارگارت میچل از مدافعین حقوق زنان در سالهای اولیه قرن بیستم در ایالات متحده آمریکا بود. هر دو با قلم توسط روزنامه نگاری مانوس می شوند و اتفاق های جالب آنها را نویسنده کتاب می کند و جمال زاده در سالهای اختناق عضو هییت تحریریه مجله کاوه است و به جای خطابه سیاسی قصه " فارسی شکر است " را می نگارد و تضاد و سر درگمی ملت در بین جدال مدرنیته و سنت حاکم را به تصویر می کشد و مارگارت میچل قوزک پایش می شکند و به تشویق همسرش برباد رفته را می نگارد قصه ای از تولد و زندگی و امید و بی شک عشق و بعد ها در طی حادثه ای برای اثبات خویش آن کتاب را معرفی می کند. میچل بر خلاف جمالزاده عمر کوتاهی دارد و پیش از 50 سالگی در یک حادثه رانندگی و با تنها اثر جاودانه اش بر باد رفته خیلی زود این جهان را ترک می کند و جمالزاده بیش از یک قرن زندگی می کند و آثار بزرگی چون "یکی بود و یکی نبود" و
" دارالمجانین"و.. را به یادگار می گذارد جمله مشهور کتاب بر باد رفته از قول اسکارلت اوهارا شخصیت اول کتاب گفته می شود حکایت تفکرات پر از امید ومبارزه نویسنده این اثر آشکار می شود
"فردا... بهتر است راجع به این موضوع فردا فکر کنم"
اما جمالزاده اندیشه دگری دارد و از تسلیم سخن می گوید در آخر کتاب
" دار المجانین " (که گفته می شود از صادق هدایت تحت شخصیت هدایتعلی یاد کرده است) می نویسد
"می ترسم آزادی هم مثل بسیاری از چیزهای دیگر از جملهء توهمات مغز خراب و عقل اسقاط و محال اندیش بشر باشد"
و بی گمان با مقایسه این عبارتها با نویسنده مشهور کوئیلو هم عقیده می شویم که "نویسندگی تجربه انفرادی است" یادشان مانا
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
امروز سالگرد تولد و مرگ دو نویسنده بزرگ است . میلاد مارگارت میچل نویسنده توانمند رمان مشهور " بر باد رفته " و سالگرد هجران محمد علی جمالزاده پدر داستانویسی مدرن است . مارگارت میچل در ۸ نوامبر سال 1900 میلاد در آتلانتا ایالت جورجیا جائی که بسیاری از اتفاقهای رمانش در آنجا رخ می دهد به دنیا آمد و جمالزاده در مورد میلادش با طنازی می گوید
"تاریخ تولدم را خواسته بودید، دوستان آن را از جمله ی اسرار مگو میدانند؛ ولی حقیقت این است كه بر خودم مجهول است. ولی یقین دارم تاریخ وفاتم روشن تر از تاریخ تولدم خواهد بود شاید نتیجهی آشنایی من با قلم و قرطاس (كاغذ) همین باشد"
جمالزاده فرزند واعظ اصفهانی است که در راه آزادی سخنرانی می کند و زبان سرخش باعث می شود که سر سبزش توسط عمال محمد علی شاه قاجار به دار آویخته شود . مادر ایرلندی تبار مارگارت میچل از مدافعین حقوق زنان در سالهای اولیه قرن بیستم در ایالات متحده آمریکا بود. هر دو با قلم توسط روزنامه نگاری مانوس می شوند و اتفاق های جالب آنها را نویسنده کتاب می کند و جمال زاده در سالهای اختناق عضو هییت تحریریه مجله کاوه است و به جای خطابه سیاسی قصه " فارسی شکر است " را می نگارد و تضاد و سر درگمی ملت در بین جدال مدرنیته و سنت حاکم را به تصویر می کشد و مارگارت میچل قوزک پایش می شکند و به تشویق همسرش برباد رفته را می نگارد قصه ای از تولد و زندگی و امید و بی شک عشق و بعد ها در طی حادثه ای برای اثبات خویش آن کتاب را معرفی می کند. میچل بر خلاف جمالزاده عمر کوتاهی دارد و پیش از 50 سالگی در یک حادثه رانندگی و با تنها اثر جاودانه اش بر باد رفته خیلی زود این جهان را ترک می کند و جمالزاده بیش از یک قرن زندگی می کند و آثار بزرگی چون "یکی بود و یکی نبود" و
" دارالمجانین"و.. را به یادگار می گذارد جمله مشهور کتاب بر باد رفته از قول اسکارلت اوهارا شخصیت اول کتاب گفته می شود حکایت تفکرات پر از امید ومبارزه نویسنده این اثر آشکار می شود
"فردا... بهتر است راجع به این موضوع فردا فکر کنم"
اما جمالزاده اندیشه دگری دارد و از تسلیم سخن می گوید در آخر کتاب
" دار المجانین " (که گفته می شود از صادق هدایت تحت شخصیت هدایتعلی یاد کرده است) می نویسد
"می ترسم آزادی هم مثل بسیاری از چیزهای دیگر از جملهء توهمات مغز خراب و عقل اسقاط و محال اندیش بشر باشد"
و بی گمان با مقایسه این عبارتها با نویسنده مشهور کوئیلو هم عقیده می شویم که "نویسندگی تجربه انفرادی است" یادشان مانا
@Roshanfkrane
💢تلنگر " دیوار "
🖌 #تورج_عاطف
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
" خیام "
سی و پنج سال از ریختن دیواری تلخ گذشت
جنگ که تمام می شود حکایتش چون همیشه تلخ است . طعم جنگ تلخ است و آنهائی که ظاهرا تنها مغلوبین نبردها هستند این طعم تلخ برایشان ناگوار تر هم می شود زیرا قانون فاتحین را هیتلر چنین توصیف کرده است
«وقتی برنده میشوی نیازی به توضیح نداری! وقتی میبازی، چیزی برای توضیح دادن نداری»
جنگ جهانی دوم که تمام شد برلین بین چهار کشور تقسیم شد . قسمت غربی به انگلستان و فرانسه و ایالات متحده تعلق پیدا کرد که سه سال بعد در آنجا دولت فدرال آلمان غربی را بنا نهادند و درست یک سال بعد از آن اتحاد جماهیر شوروی هم دولتی به نام جمهوری دمکراتیک آلمان شرقی را در قسمت شرقی بنیان کرد .نزدیک به 12 سال بعد از این تقسیم کشور به دو قسمت که توضیحی هم برای آن از سوی سیاستمداران برنده متفقین جنگ جهانی دوم وجود نداشت دیوار برلین را به بهانه دیوارضد فاشیست ساختند ! دیواری که ملتها را از هم جدا می کرد و سیم خاردار کشیدند و بسیاری را کشتند تا کسی از قسمت شرقی به قسمت غربی نرود و به هیچکدام از اینها صفت " فاشیستی " ندادند! همان گونه که از بمباران اتمی ناکازاکی و هیروشیما کمتر از هولوکاست سخن می رانند و نسل کشی یهودیان را بالاتر از نسل کشی ژاپنی ها و جدا کردن ملتها ی آلمان نمایش داده اند . به برلین برگردیم نام این دیوار "پرده آهنین " شد . فاصله سیاست ها و منافع سیاستمداران را به اسم فاصله ملتها گذاشتند پشت پرده آهنین گفتگو های " من " و "تو " سیاستمداران چون همیشه بود و در این میان " من " و " تو " ملتها پنهان شد. خود را ازل می دانستند و اسرار داشتند رازهائی که بر خلاف آزادی و شان انسانیت بودند . سی و پنج سال گذشت از روزی که پرده آهنین را شکستند و این بار " من " و " تو " سیاست نماند و " من " و " تو " خانواده و هموطن و آزادی و عشق ماندنی شد . پرده آهنین افتاد لیک پرده های آهنین سیاست مدارها همچنان باقی است مگر خروشف ها ( رئیس جمهور شوروی که فرمان ساختن دیوار را داد) و هونکرها ( رئیس جمهور آلمان شرقی ) و هیتلرها و... تاریخ تمام می شوند ؟ کاش روزی رسد که همه دیوارها که بشر را از انسانیت دور می کنند برای همیشه بریزند و دیگر آزادی و امید پشت دیوارها به قتل نرسند یادمان نرود۹ نوامبر سالگرد فروریختن تنها یک دیوار از بی کران دیوارهای ماست
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
" خیام "
سی و پنج سال از ریختن دیواری تلخ گذشت
جنگ که تمام می شود حکایتش چون همیشه تلخ است . طعم جنگ تلخ است و آنهائی که ظاهرا تنها مغلوبین نبردها هستند این طعم تلخ برایشان ناگوار تر هم می شود زیرا قانون فاتحین را هیتلر چنین توصیف کرده است
«وقتی برنده میشوی نیازی به توضیح نداری! وقتی میبازی، چیزی برای توضیح دادن نداری»
جنگ جهانی دوم که تمام شد برلین بین چهار کشور تقسیم شد . قسمت غربی به انگلستان و فرانسه و ایالات متحده تعلق پیدا کرد که سه سال بعد در آنجا دولت فدرال آلمان غربی را بنا نهادند و درست یک سال بعد از آن اتحاد جماهیر شوروی هم دولتی به نام جمهوری دمکراتیک آلمان شرقی را در قسمت شرقی بنیان کرد .نزدیک به 12 سال بعد از این تقسیم کشور به دو قسمت که توضیحی هم برای آن از سوی سیاستمداران برنده متفقین جنگ جهانی دوم وجود نداشت دیوار برلین را به بهانه دیوارضد فاشیست ساختند ! دیواری که ملتها را از هم جدا می کرد و سیم خاردار کشیدند و بسیاری را کشتند تا کسی از قسمت شرقی به قسمت غربی نرود و به هیچکدام از اینها صفت " فاشیستی " ندادند! همان گونه که از بمباران اتمی ناکازاکی و هیروشیما کمتر از هولوکاست سخن می رانند و نسل کشی یهودیان را بالاتر از نسل کشی ژاپنی ها و جدا کردن ملتها ی آلمان نمایش داده اند . به برلین برگردیم نام این دیوار "پرده آهنین " شد . فاصله سیاست ها و منافع سیاستمداران را به اسم فاصله ملتها گذاشتند پشت پرده آهنین گفتگو های " من " و "تو " سیاستمداران چون همیشه بود و در این میان " من " و " تو " ملتها پنهان شد. خود را ازل می دانستند و اسرار داشتند رازهائی که بر خلاف آزادی و شان انسانیت بودند . سی و پنج سال گذشت از روزی که پرده آهنین را شکستند و این بار " من " و " تو " سیاست نماند و " من " و " تو " خانواده و هموطن و آزادی و عشق ماندنی شد . پرده آهنین افتاد لیک پرده های آهنین سیاست مدارها همچنان باقی است مگر خروشف ها ( رئیس جمهور شوروی که فرمان ساختن دیوار را داد) و هونکرها ( رئیس جمهور آلمان شرقی ) و هیتلرها و... تاریخ تمام می شوند ؟ کاش روزی رسد که همه دیوارها که بشر را از انسانیت دور می کنند برای همیشه بریزند و دیگر آزادی و امید پشت دیوارها به قتل نرسند یادمان نرود۹ نوامبر سالگرد فروریختن تنها یک دیوار از بی کران دیوارهای ماست
@Roshanfkrane
💢 کماندار شاعر
🖌 #تورج_عاطف
یک صد و بیست و هفت سال پیش به دنیا آمد
نام " نیما " بر خود نهاد . نیما که معنی آن کماندار بزرگ بود و شاید می خواست یاد آور آرش کمانگیر باشد همان که رفیق عاشقش در انجمن شمع سوخته یعنی سیاووش کسرائی این گونه ز او یاد کرد..
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار...
نیما آمده بود که کمان بکشد و مرز را خود تعیین کند چون کمانگیری که قرار بود جان در تیری نهد و برای افقی تازه و بی گمان سخنی نو بجنگد حتی اگر شهد شیرین وصال آن را هرگزنچشد.مرز " بی مرزی "
زیبا حکایتی بود که او برای شعر و ادب فارسی تعیین کرد خودش می گوید
"بدون مباهات به دیگران ، امروز من پیشرو و مجدد شعر و نثر هستم"
او به حرکتش ادامه داد و شروع به پرواز با کلمات و الحان جدید نمود و خودش هم می دانست طرد می شود و این گونه ز آن سخن گفت
"من پرنده عجیبی هستم که در شهرها بهصدای اول، همه دور من جمع شده و کمکم وقتی که نمیتوانند مرا و اسرار مرا بشناسند از من دور میشوند"
مردمان از او دور می شدند اما این پرنده عجیبی که نیما از آن سخن می گفت " ققنوس " بود
ققنوسی که می گویند جفتی ندارد و سرمنشا آواز است و پس از هزار سال در آتش خودش می سوزد تا دگر ققنوسی برون آید که نیما چه زیبا این گونه سرود
. ..ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در
پیرمرد یوش کمان را بر دوش داشت و می دانست که راه ققنوس شدن سخت است. دلی می خواهد چون کماندار آرش و بی کران سخن در انتهای سکوت و هیچگاه کسی او را
نمی شنود که "آدمها " را این گونه صدا می زد
...آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
...
سکوت تشنه پاسخی
سکوت بی مرز
تنهایی ققنوس گونه
نغمه ما آدمها است
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
یک صد و بیست و هفت سال پیش به دنیا آمد
نام " نیما " بر خود نهاد . نیما که معنی آن کماندار بزرگ بود و شاید می خواست یاد آور آرش کمانگیر باشد همان که رفیق عاشقش در انجمن شمع سوخته یعنی سیاووش کسرائی این گونه ز او یاد کرد..
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار...
نیما آمده بود که کمان بکشد و مرز را خود تعیین کند چون کمانگیری که قرار بود جان در تیری نهد و برای افقی تازه و بی گمان سخنی نو بجنگد حتی اگر شهد شیرین وصال آن را هرگزنچشد.مرز " بی مرزی "
زیبا حکایتی بود که او برای شعر و ادب فارسی تعیین کرد خودش می گوید
"بدون مباهات به دیگران ، امروز من پیشرو و مجدد شعر و نثر هستم"
او به حرکتش ادامه داد و شروع به پرواز با کلمات و الحان جدید نمود و خودش هم می دانست طرد می شود و این گونه ز آن سخن گفت
"من پرنده عجیبی هستم که در شهرها بهصدای اول، همه دور من جمع شده و کمکم وقتی که نمیتوانند مرا و اسرار مرا بشناسند از من دور میشوند"
مردمان از او دور می شدند اما این پرنده عجیبی که نیما از آن سخن می گفت " ققنوس " بود
ققنوسی که می گویند جفتی ندارد و سرمنشا آواز است و پس از هزار سال در آتش خودش می سوزد تا دگر ققنوسی برون آید که نیما چه زیبا این گونه سرود
. ..ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در
پیرمرد یوش کمان را بر دوش داشت و می دانست که راه ققنوس شدن سخت است. دلی می خواهد چون کماندار آرش و بی کران سخن در انتهای سکوت و هیچگاه کسی او را
نمی شنود که "آدمها " را این گونه صدا می زد
...آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
...
سکوت تشنه پاسخی
سکوت بی مرز
تنهایی ققنوس گونه
نغمه ما آدمها است
@Roshanfkrane
💢جنایت و مکافات " ما "
🖌 #تورج_عاطف
از کتاب «زمزمه های اتاق تنهایی من» / نوشته تورج عاطف
جنایت و مکافات به نوعی تداعی کننده نام رمان مشهور فیودور داستایوفسکی نویسنده مشهور قرن نوزدهم روسیه است . مردی که امروز که این نوشته را می نویسم دویست و سه سال از تولدش می گذرد. او در کتاب جنایات و مکافات این گونه می نگارد
"مردم از چه چیز بیشتر می ترسند؟ از قدم تازه و از سخن تازه و بدیع خود بیش از همه چیز می ترسند.مردم دو دسته اند.انسانهای عادی و انسانهای غیر عادی وانسانهای عادی همانهایی هستند که میخورند و تولید مثل میکنند و به صورت طبیعی و به خاطر محافظه کاریشان حق تجاوز از قوانین را ندارند و انسانهای غیر عادی آنهایی هستند که دارای اندیشه و سخن نو می باشند و این دسته مجازند که قوانین کهنه را دور ریخته و مطابق قوانین خود رفتار نمایند.انسانهای عادی «ارباب حال» هستند و انسانهای غیر عادی «ارباب آینده"..
استفاده از واژه " ارباب " از سوی داستایوسکی بیانگر اوج رابطه ارباب و رعیتی است که در روزگارش وجود داشت. زمانه پر از اختلاف طبقاتی و فساد و ثروت بیش از اندازه برای به اصطلاح نخبگان و فقر بی کران برای بیشتر جامعه که طبقه روشنفکری چون داستایوسکی را به اندیشه مبارزه می افکند و او را تا آستانه اعدام شدن هم پیش می برد اما سر انجام به این حقیقت می رسد که " ملت جاهل خود خود خواهان بردگی است "
اربابان همان هائی هستند که قوانینی وضع می کنند که جنگ با آنها عاقبتی بد را برای افرادی بوجود می آورد که مبادرت به این کار کرده اند از این رو داستایوسکی به دنبال قلم می رود و از اندیشه نو سخن می گوید .
او به چاپلوسان و مزدو رانی که او از لفظ " ارباب حال " یاد میکند هیچ امیدی ندارد و تنها روزنه بهبودی را در سیمای " ارباب های آینده " می بیند !
کسانی که راههای نو و افکاری جدید را پیشه و برای ملتی در راه انحطاط و زیر فشار فقر و استبداد سخن ها دارند اما این نو اندیشی از کجا می آیند ؟
باید گفت این اندیشه های نو چندان هم جدید نیستند . افلاطون فیلسوف بزرگ یونانی که دو هزار و دویست سال پیش از گفته های داستایوفسکی در مورد قوانین نو می زیسته است معتقد است که
"به دنیا نیامدن بهتر از تعلیم نیافتن و نادان زیستن است ،
زیرا ریشۀ تمام بدبختیهای بشریت از جهالت است"
تعلیم و تربیت است که انسان ها را به تعبیر داستایوفسکی ارباب حال و یا آینده می سازد ریشه تمامی مشکلات در جهل است و این جهل مردمانی چون عنوان دیگر کتاب داستایوفسکی " ابله " می سازد ومی تواند " جنایات و مکافات" برای جوامع بسازند
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
از کتاب «زمزمه های اتاق تنهایی من» / نوشته تورج عاطف
جنایت و مکافات به نوعی تداعی کننده نام رمان مشهور فیودور داستایوفسکی نویسنده مشهور قرن نوزدهم روسیه است . مردی که امروز که این نوشته را می نویسم دویست و سه سال از تولدش می گذرد. او در کتاب جنایات و مکافات این گونه می نگارد
"مردم از چه چیز بیشتر می ترسند؟ از قدم تازه و از سخن تازه و بدیع خود بیش از همه چیز می ترسند.مردم دو دسته اند.انسانهای عادی و انسانهای غیر عادی وانسانهای عادی همانهایی هستند که میخورند و تولید مثل میکنند و به صورت طبیعی و به خاطر محافظه کاریشان حق تجاوز از قوانین را ندارند و انسانهای غیر عادی آنهایی هستند که دارای اندیشه و سخن نو می باشند و این دسته مجازند که قوانین کهنه را دور ریخته و مطابق قوانین خود رفتار نمایند.انسانهای عادی «ارباب حال» هستند و انسانهای غیر عادی «ارباب آینده"..
استفاده از واژه " ارباب " از سوی داستایوسکی بیانگر اوج رابطه ارباب و رعیتی است که در روزگارش وجود داشت. زمانه پر از اختلاف طبقاتی و فساد و ثروت بیش از اندازه برای به اصطلاح نخبگان و فقر بی کران برای بیشتر جامعه که طبقه روشنفکری چون داستایوسکی را به اندیشه مبارزه می افکند و او را تا آستانه اعدام شدن هم پیش می برد اما سر انجام به این حقیقت می رسد که " ملت جاهل خود خود خواهان بردگی است "
اربابان همان هائی هستند که قوانینی وضع می کنند که جنگ با آنها عاقبتی بد را برای افرادی بوجود می آورد که مبادرت به این کار کرده اند از این رو داستایوسکی به دنبال قلم می رود و از اندیشه نو سخن می گوید .
او به چاپلوسان و مزدو رانی که او از لفظ " ارباب حال " یاد میکند هیچ امیدی ندارد و تنها روزنه بهبودی را در سیمای " ارباب های آینده " می بیند !
کسانی که راههای نو و افکاری جدید را پیشه و برای ملتی در راه انحطاط و زیر فشار فقر و استبداد سخن ها دارند اما این نو اندیشی از کجا می آیند ؟
باید گفت این اندیشه های نو چندان هم جدید نیستند . افلاطون فیلسوف بزرگ یونانی که دو هزار و دویست سال پیش از گفته های داستایوفسکی در مورد قوانین نو می زیسته است معتقد است که
"به دنیا نیامدن بهتر از تعلیم نیافتن و نادان زیستن است ،
زیرا ریشۀ تمام بدبختیهای بشریت از جهالت است"
تعلیم و تربیت است که انسان ها را به تعبیر داستایوفسکی ارباب حال و یا آینده می سازد ریشه تمامی مشکلات در جهل است و این جهل مردمانی چون عنوان دیگر کتاب داستایوفسکی " ابله " می سازد ومی تواند " جنایات و مکافات" برای جوامع بسازند
@Roshanfkrane
💢 وطن حکایت عشق آسمانی
🖌 #تورج_عاطف
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید
" لنگستون هیوز " ترجمه : احمد شاملو
امروز۶۴سال از در گذشت کلارک گیبل مردی که ایفاگر نقش " رت باتلر " در فیلم بر باد رفته می گذرد . مارگارت میچل نویسنده این اثر می گوید کلارگ گیبل مصداق واقعی " رت باتلر " است . در صحنه ای از فیلم وقتی رت باتلر ( کلارک گیبل ) و اسکارلت اهارا ( ویویان لی ) در هنگام محاصره آتلانتا از آن می گریزند و ملانی هامیلتون( اولویا دی هاویلند ) و کودکش همراه آنها است و به نظر می رسد پس از کشمکش های بسیار رت به اسکارلت رسیده است اماناگهان رت باتلر آنها را ترک می کند و می گوید از خودش خجالت می کشد که در هنگامه جنگ چنین به دور از رشادت و جانفشانی برای وطنش بوده است. عرق به میهن موهبتی است که در نهاد بشر است و هر وطن پرستی آرزو می کند که وطن دو باره وطن و آزادی و آبادانی تنها یک رویا نباشد
حکایت رت باتلر در زندگی شخصی کلارک گیبل به نوع دیگری رخ داد . روزگاری که همسر محبوبش یعنی کارول لمبارد در واقع سقوط هواپیمائی از دنیا میرود کلارک گیبل تصمیم می گیرد که عشق را در وادی وطن دوستی ببرد و چنین است که به نیروی هوائی ارتش آمریکا می پیوندد و حتی هیتلر که گیبل را بزرگترین بازیگر سینما می دانسته اند جایزه ای بزرگ برای دستگیری سلطان هالیوود تعیین می کند
حکایت های عشق به میهن رت باتلر برباد رفته و کلارک گیبل جنگ جهانی دوم نشان از واقعیت انکار ناپذیری دارد " وطن عشق می خواهد "
سالها است که از این عشق سخن می گوئیم و از تدبیر برای دیار و ملتی که حقی جز سر افرازی میهن و زندگی کردن نمی خواهند بارها گفتیم اما امروز عشق به وطن در شعائر برای بیگانه ای و غربتی دفن شده است و
به سلطان هالیوود باز می گردیم . کلارک گیبل یک ستاره بی مانند در جهان سینما بود مردی که توانست پیش بینی گری کوپر که پیشنهاد ایفای نقش " رت باتلر " را رد کرد تا دماغ گیبل به خاک مالیده شود را به هیچ انگاشته و با نقش آفرینی آن مرد خوش قیافه اهل چارلستون جاودانه شود . هیچگاه پیش بینی از سر غرور و آرزوی سرکوب به بهانه سر افرازی خویشتن جاودانه نخواهد بود و دنیا سراسر از غیر قابل پیش بینی ها است و دیدیم که چگونه روزگاری شده است که حتی نفس راحت کشیدن هم برایمان آرزوئی دست نیافتنی شد. باشد که بیش زاین نجوای حسرت و دریغ و مرگ وطن خواهان تنها آوای ما نباشد
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید
" لنگستون هیوز " ترجمه : احمد شاملو
امروز۶۴سال از در گذشت کلارک گیبل مردی که ایفاگر نقش " رت باتلر " در فیلم بر باد رفته می گذرد . مارگارت میچل نویسنده این اثر می گوید کلارگ گیبل مصداق واقعی " رت باتلر " است . در صحنه ای از فیلم وقتی رت باتلر ( کلارک گیبل ) و اسکارلت اهارا ( ویویان لی ) در هنگام محاصره آتلانتا از آن می گریزند و ملانی هامیلتون( اولویا دی هاویلند ) و کودکش همراه آنها است و به نظر می رسد پس از کشمکش های بسیار رت به اسکارلت رسیده است اماناگهان رت باتلر آنها را ترک می کند و می گوید از خودش خجالت می کشد که در هنگامه جنگ چنین به دور از رشادت و جانفشانی برای وطنش بوده است. عرق به میهن موهبتی است که در نهاد بشر است و هر وطن پرستی آرزو می کند که وطن دو باره وطن و آزادی و آبادانی تنها یک رویا نباشد
حکایت رت باتلر در زندگی شخصی کلارک گیبل به نوع دیگری رخ داد . روزگاری که همسر محبوبش یعنی کارول لمبارد در واقع سقوط هواپیمائی از دنیا میرود کلارک گیبل تصمیم می گیرد که عشق را در وادی وطن دوستی ببرد و چنین است که به نیروی هوائی ارتش آمریکا می پیوندد و حتی هیتلر که گیبل را بزرگترین بازیگر سینما می دانسته اند جایزه ای بزرگ برای دستگیری سلطان هالیوود تعیین می کند
حکایت های عشق به میهن رت باتلر برباد رفته و کلارک گیبل جنگ جهانی دوم نشان از واقعیت انکار ناپذیری دارد " وطن عشق می خواهد "
سالها است که از این عشق سخن می گوئیم و از تدبیر برای دیار و ملتی که حقی جز سر افرازی میهن و زندگی کردن نمی خواهند بارها گفتیم اما امروز عشق به وطن در شعائر برای بیگانه ای و غربتی دفن شده است و
به سلطان هالیوود باز می گردیم . کلارک گیبل یک ستاره بی مانند در جهان سینما بود مردی که توانست پیش بینی گری کوپر که پیشنهاد ایفای نقش " رت باتلر " را رد کرد تا دماغ گیبل به خاک مالیده شود را به هیچ انگاشته و با نقش آفرینی آن مرد خوش قیافه اهل چارلستون جاودانه شود . هیچگاه پیش بینی از سر غرور و آرزوی سرکوب به بهانه سر افرازی خویشتن جاودانه نخواهد بود و دنیا سراسر از غیر قابل پیش بینی ها است و دیدیم که چگونه روزگاری شده است که حتی نفس راحت کشیدن هم برایمان آرزوئی دست نیافتنی شد. باشد که بیش زاین نجوای حسرت و دریغ و مرگ وطن خواهان تنها آوای ما نباشد
@Roshanfkrane