Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥مستند کیهان ادیسه ای فضا زمان
« #قسمت_ششم »
🌿 چی هستیم❓
🎲 چرا هستیم❓
💫 کجا هستیم❓
🔭 هر آنچه که میبینیم علت علمی و منطقی خودش را دارد❗️
🌍 این قسمت:فرگشت سگ ها ، انتخاب مصنوعی
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
« #قسمت_ششم »
🌿 چی هستیم❓
🎲 چرا هستیم❓
💫 کجا هستیم❓
🔭 هر آنچه که میبینیم علت علمی و منطقی خودش را دارد❗️
🌍 این قسمت:فرگشت سگ ها ، انتخاب مصنوعی
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند قبل از #بیگ_بنگ چه بود⁉️
« #قسمت_ششم (پایانی) »
💥 #بیگ_بنگ :
🌌 شروع #فضا و #زمان❓
🎲 #تورم_کیهانی❓
💫 #جهان_چرخه_ای❓
🎬 این قسمت : امواج گرانشی(این امواج اثبات تجربی شد)
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
« #قسمت_ششم (پایانی) »
💥 #بیگ_بنگ :
🌌 شروع #فضا و #زمان❓
🎲 #تورم_کیهانی❓
💫 #جهان_چرخه_ای❓
🎬 این قسمت : امواج گرانشی(این امواج اثبات تجربی شد)
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند " #جاودانگی "
#قسمت_ششم(قسمت آخر)
🌀 آیا زندگی نامحدود دست یافتنی است⁉️
👁 آیا روزی مرگ و پیر شدن افسانه خواهند شد⁉️
🎬 این قسمت : جاودانه خواهیم شد...
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قسمت_ششم(قسمت آخر)
🌀 آیا زندگی نامحدود دست یافتنی است⁉️
👁 آیا روزی مرگ و پیر شدن افسانه خواهند شد⁉️
🎬 این قسمت : جاودانه خواهیم شد...
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند #جهانهای_موازی
#قسمت_ششم (پایانی)
⚫️ آیا جهان ما درون یک سیاهچاله است؟
⚪️ آیا #بیگ_بنگ در واقع یک سفید چاله بوده است؟
💥 این قسمت: سیاهچاله
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قسمت_ششم (پایانی)
⚫️ آیا جهان ما درون یک سیاهچاله است؟
⚪️ آیا #بیگ_بنگ در واقع یک سفید چاله بوده است؟
💥 این قسمت: سیاهچاله
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند "آیا جهان بیشتر از 3 بعد دارد❓"
#قسمت_ششم (پایانی)
ابعاد بزرگ
🚀 آیا سفر به درون ابعاد دیگر امکان پذیر است
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
#قسمت_ششم (پایانی)
ابعاد بزرگ
🚀 آیا سفر به درون ابعاد دیگر امکان پذیر است
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مستند_علمی
📽 تکامل چشم
🎬 تهیه کننده : فرهاد نامجو
#قسمت_ششم
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
📽 تکامل چشم
🎬 تهیه کننده : فرهاد نامجو
#قسمت_ششم
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 «مستند انسان شدن»
#فرگشت
ببینید - چگونه انسان شدیم
مستند علمی
▫️ #قسمت_ششم
ادامه دارد،،،
@Roshanfkrane
علمی
#فرگشت
ببینید - چگونه انسان شدیم
مستند علمی
▫️ #قسمت_ششم
ادامه دارد،،،
@Roshanfkrane
علمی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💮 #مستند میدان ذهن
🌱 #قسمت ششم
♻️ این قسمت : انطباق یا همنوایی
مستند علمی
🚹 آزمایش های این سه قسمت ۴_۵_۶ بسیار حیرت انگیز است . 🚺
⚛ @Roshanfkrane ✍
🌱 #قسمت ششم
♻️ این قسمت : انطباق یا همنوایی
مستند علمی
🚹 آزمایش های این سه قسمت ۴_۵_۶ بسیار حیرت انگیز است . 🚺
⚛ @Roshanfkrane ✍
رمان #حس_سیاه
#قسمت_ششم
دستم را بالا آوردم وساکت شد.
چشم های وحشتزده ام روی عکسهای پاره شده ی بهنام دودو می زدند!
چشم هایم گرد شدند.
حرارت گرفتم.
حس کسی را داشتم که قلبش را میان انگشتان کسانی می گرفتند و می فشردند!
گلویم سوخت و نفسم رفت...
تصاویر را کنار هم چیدم!
لباس های سیاه مادر ، نگاه نفرت انگیز و سرد بابا،جای میخ پارچه های سیاه نصب شده به دیوار خانه ، ربان های براق و مشکی پاره شده ، عکس های ریز ریزشده بهنام وشمع های سیاه و کوچک!
رمقی برایم نمانده بود امابلند شدم.
چرخی خوردم ودستم را به دیوار گرفتم.
سرم دردمی کرد ، قلبم درد می کرد ، اشکم می چکید...
چه کسی جای من بود تا درک کند برادرکشی چه سخت است؟
آرام آرام وارد سالن شدم.
بابا بلند صدایم کرد و مامان دوید تازیر بازویم را بگیرد اما من جلورفتم...متوقف نشدم...
نیروی عشق نگذاشت زمین بخورم
با آن پاهای بی رمق جلو رفتم و از زیر میزمان ، زیباترین قاب عکس را در آوردم ، زیباترین عکسی که در آن ، زیباترین و بهترین برادر دنیا می خندید!
ردیف دندانهای سفیدش برق می زدند و موهای بلوطی خوش حالتش روی پیشانی بلندش ریخته شده بودند.
می خندید و لب های سرخ وخوشرنگش دندانهایش را قاب گرفته بودند.
ازتوی چشم های شادش ، امید را می دیدم.
آرزو ها داشت...آرزوها!
قلبم لرزید!
نه ازدیدن صورت قرص ماه برادرجوانم ، بلکه ازدیدن ربان سیاه گوشه تصویر...
دیگر توانم تمام شد وبا سر زمین خوردم.
سینه ام منقبض شد و قطره اشک هایم روی قاب چکیدند.
مغزم سوت می کشید اما از پشت نگاه تارم ، اشک های مامان را می دیدم!
عطربهنام توی مشامم پر شد و تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام!
من برادرجوانم را با ندانم کاری وخودخواهی توی آن تصادف لعنتی از دست دادم!
من نتوانستم مهسا را توی لباس سپید و آرایش زیبایش ببینم!
من نتوانستم!
برادرم! یعنی لباس ها و کت وشلوارهایش هنوز توی کمد دیواری اش ردیف بودند؟
یعنی هنوز از عطر دی وان دولچه استفاده می کرد؟
یعنی ازعطر دلچسبش توی اتاق کمی مانده بود تا به خود بزنم؟
من چه کرده بودم؟
برادرم را کشته بودم؟
خیلی دردبدی بود...امیدوارم کسی مبتلا نشود!
قلبت که تیرمی کشد سینه ات منقبض می شود و نفست بالا نمی آید!
نفسم به زور بیرون زده شد و آرزو کردم همان مقدار اندک هم از بین برود!
اصلا چرا زنده ماندم؟
کاش دعا نمی کردم...کاش التماس خدا را نمی کردم...کاش پیش بهنام می بودم!
صدای خنده ای توی گوشم زنگ زد.
-چشم هات روباز نکن باران!
چشم هایم راباز کردم و لبخندی زدم.
لبه ی دامن بلند قرمزم را گرفتم تاشاخه های درختان باغ ، پاره اش نکنند!
برگشتم سمت بهنام و باصدای بلند به لبهای به هم فشرده و چشمان بغض دارش خندیدم.
نشستم روی زمین و دستانش را گرفتم.
دستان کوچکش خاکی بود.
-خب چرا گریه می کنی داداشی؟
لپش را کشیدم و باز خندیدم.
چشمهای براقش غصه دار بودند:
-من می خواستم سورپرایزت کنم خب!
باحیرت به موهای خوشرنگش دست کشیدم و گونه هایش رابوسیدم.
چقدر موهایش را دوست داشتم!
چرا هیچ وقت موهایم این رنگی نمی شدند؟
-به خاطر این سه ساعته داری گریه می کنی؟
لبخند زد:
-آخه من زحمت کشیدم اون قلعه روساختم!
خندیدم وبلند گفتم:
-آخ...قلبم!
-آجی آجی چی شد؟
با لبخند گفتم:
-نمی گی سکته کنم؟ سورپرایزت عالیه...
بهنام خندید و اشک هایش را پاک کردم:
-توکه هنوز ندیدیش!
-چرا دیدم...می دونم یک قلعه خوشگل شنی واسم ساختی پدرسوخته!
خندیدوگفت: من برای تو قلعه نساختم...باباساخت و گفت من بگم که ساختم...
-چرا دروغ گفتی بهنام؟
-وای قلبم!
-داداشی چی شد چی شد؟
-الان سورپرایز شدی فهمیدی با بابا ساختیم؟
-ای پدرسوخته وایسا بیام بخورمت...
***
صدای خنده های کودکانه ای توی گوشم پیچید و چشم هایم راروی سیاهی مرگبار و سرد اتاقم بازکرد.
تکانی به تن خشک شده ام دادم وناله زدم.
یادم آمد چه کار کرده ام!
چه زود لحظات با بهنام بودن در ذهنم تداعی شدند!
چشم هایم تورم داشتند و می سوختند...
پس چطور می توانستم در غم ازدست دادن بهترین برادر کوچولوی دنیا گریه وبی قراری کنم؟
اخمهایم راتوی هم بردم...
قلبم درد می کرد...می دانستم اگر زیاده روی کنم حمله ی قلبی ام حتمیست!
و نتیجه ی خوبی ندارد!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت_ششم
دستم را بالا آوردم وساکت شد.
چشم های وحشتزده ام روی عکسهای پاره شده ی بهنام دودو می زدند!
چشم هایم گرد شدند.
حرارت گرفتم.
حس کسی را داشتم که قلبش را میان انگشتان کسانی می گرفتند و می فشردند!
گلویم سوخت و نفسم رفت...
تصاویر را کنار هم چیدم!
لباس های سیاه مادر ، نگاه نفرت انگیز و سرد بابا،جای میخ پارچه های سیاه نصب شده به دیوار خانه ، ربان های براق و مشکی پاره شده ، عکس های ریز ریزشده بهنام وشمع های سیاه و کوچک!
رمقی برایم نمانده بود امابلند شدم.
چرخی خوردم ودستم را به دیوار گرفتم.
سرم دردمی کرد ، قلبم درد می کرد ، اشکم می چکید...
چه کسی جای من بود تا درک کند برادرکشی چه سخت است؟
آرام آرام وارد سالن شدم.
بابا بلند صدایم کرد و مامان دوید تازیر بازویم را بگیرد اما من جلورفتم...متوقف نشدم...
نیروی عشق نگذاشت زمین بخورم
با آن پاهای بی رمق جلو رفتم و از زیر میزمان ، زیباترین قاب عکس را در آوردم ، زیباترین عکسی که در آن ، زیباترین و بهترین برادر دنیا می خندید!
ردیف دندانهای سفیدش برق می زدند و موهای بلوطی خوش حالتش روی پیشانی بلندش ریخته شده بودند.
می خندید و لب های سرخ وخوشرنگش دندانهایش را قاب گرفته بودند.
ازتوی چشم های شادش ، امید را می دیدم.
آرزو ها داشت...آرزوها!
قلبم لرزید!
نه ازدیدن صورت قرص ماه برادرجوانم ، بلکه ازدیدن ربان سیاه گوشه تصویر...
دیگر توانم تمام شد وبا سر زمین خوردم.
سینه ام منقبض شد و قطره اشک هایم روی قاب چکیدند.
مغزم سوت می کشید اما از پشت نگاه تارم ، اشک های مامان را می دیدم!
عطربهنام توی مشامم پر شد و تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام!
من برادرجوانم را با ندانم کاری وخودخواهی توی آن تصادف لعنتی از دست دادم!
من نتوانستم مهسا را توی لباس سپید و آرایش زیبایش ببینم!
من نتوانستم!
برادرم! یعنی لباس ها و کت وشلوارهایش هنوز توی کمد دیواری اش ردیف بودند؟
یعنی هنوز از عطر دی وان دولچه استفاده می کرد؟
یعنی ازعطر دلچسبش توی اتاق کمی مانده بود تا به خود بزنم؟
من چه کرده بودم؟
برادرم را کشته بودم؟
خیلی دردبدی بود...امیدوارم کسی مبتلا نشود!
قلبت که تیرمی کشد سینه ات منقبض می شود و نفست بالا نمی آید!
نفسم به زور بیرون زده شد و آرزو کردم همان مقدار اندک هم از بین برود!
اصلا چرا زنده ماندم؟
کاش دعا نمی کردم...کاش التماس خدا را نمی کردم...کاش پیش بهنام می بودم!
صدای خنده ای توی گوشم زنگ زد.
-چشم هات روباز نکن باران!
چشم هایم راباز کردم و لبخندی زدم.
لبه ی دامن بلند قرمزم را گرفتم تاشاخه های درختان باغ ، پاره اش نکنند!
برگشتم سمت بهنام و باصدای بلند به لبهای به هم فشرده و چشمان بغض دارش خندیدم.
نشستم روی زمین و دستانش را گرفتم.
دستان کوچکش خاکی بود.
-خب چرا گریه می کنی داداشی؟
لپش را کشیدم و باز خندیدم.
چشمهای براقش غصه دار بودند:
-من می خواستم سورپرایزت کنم خب!
باحیرت به موهای خوشرنگش دست کشیدم و گونه هایش رابوسیدم.
چقدر موهایش را دوست داشتم!
چرا هیچ وقت موهایم این رنگی نمی شدند؟
-به خاطر این سه ساعته داری گریه می کنی؟
لبخند زد:
-آخه من زحمت کشیدم اون قلعه روساختم!
خندیدم وبلند گفتم:
-آخ...قلبم!
-آجی آجی چی شد؟
با لبخند گفتم:
-نمی گی سکته کنم؟ سورپرایزت عالیه...
بهنام خندید و اشک هایش را پاک کردم:
-توکه هنوز ندیدیش!
-چرا دیدم...می دونم یک قلعه خوشگل شنی واسم ساختی پدرسوخته!
خندیدوگفت: من برای تو قلعه نساختم...باباساخت و گفت من بگم که ساختم...
-چرا دروغ گفتی بهنام؟
-وای قلبم!
-داداشی چی شد چی شد؟
-الان سورپرایز شدی فهمیدی با بابا ساختیم؟
-ای پدرسوخته وایسا بیام بخورمت...
***
صدای خنده های کودکانه ای توی گوشم پیچید و چشم هایم راروی سیاهی مرگبار و سرد اتاقم بازکرد.
تکانی به تن خشک شده ام دادم وناله زدم.
یادم آمد چه کار کرده ام!
چه زود لحظات با بهنام بودن در ذهنم تداعی شدند!
چشم هایم تورم داشتند و می سوختند...
پس چطور می توانستم در غم ازدست دادن بهترین برادر کوچولوی دنیا گریه وبی قراری کنم؟
اخمهایم راتوی هم بردم...
قلبم درد می کرد...می دانستم اگر زیاده روی کنم حمله ی قلبی ام حتمیست!
و نتیجه ی خوبی ندارد!
ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💥 #مستند جهان چگونه کار می کند؟
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل اول
#قسمت ششم : #سیارات_بسیار_دور
#مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل اول
#قسمت ششم : #سیارات_بسیار_دور
#مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍