کلمهای مرا از خواب بیدار کرد.. سراسیمه برخاستم، وقتی بیدار شدم از دست رفته بود، صدای خُرد شدنش را در دلِ تاریکی میشنیدم.. کلمه از آنِ تو بود و با صدای تو در فضای اتاق میپیچید و من تنها انعکاسی از یک آوای مبهم را میشنیدم که چیزی را زیر لب زمزمه میکرد، همان کلمهای را که حالا متعلق به من بود، گویی باید به بستر میبردمش، جا مانده بود از خوابی که عمیقاً در او فرو رفته بودم...!
من نیمههای شب و در ظلمتی که تاریکیاش توانِ دیدگانم را به شدت کاهش داده بود، سراسیمه و هراسان تمام اتاق را بر روی زانوهایم به دنبالِ تکههای آن کلمۀ درهم شکسته تجسس کردم، سرانجام کنار همان آینه که تو همیشه خودت را در آن تماشا میکردی، دستانم به حروف خُرد شدهای اصابت کرد که همچون لاشههای بیجانی روی زمین افتاده بودند.. تو کلمه را رها کرده بودی و ظرافتِ اندام حروف نتوانسته شدتِ ضربه را تحمل کند، همه چیز متلاشی شده بود...
من وحشتزده تمام آن حروفِ تکهتکه شده را به دقت از روی زمین جمع کردم، آنها را در مشت گرفتم و به سرعت به کاغذی رساندمشان، اما کار از کار گذشته بود، حالا دیگر کلمه مضحل شده بود و از آن تنها حرفِ بیجانی باقی مانده بود که دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتند.. من از آن نونی که هرگز نتواستم نقطهاش را بیابم و از آن اَلفی که به دو نیم تقسیم شده بود و چند تکه دیگر که بیشباهت به دال و سین و میم نبودند، هیچگاه نتوانستم معنایِ تو را بیابم، گویی تو غارتگرانه در تیرگیِ شب تعدادی از حروف درهمشکسته را با خودت برده و مرا در بیمعناترین شبِ زندگیام رها کرده بودی... من پسِ از مرگ آن کلمه اسرارآمیز دیگر هرگز نتوانستم هیچ شبی را با آسودگی به صبح برسانم...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
من نیمههای شب و در ظلمتی که تاریکیاش توانِ دیدگانم را به شدت کاهش داده بود، سراسیمه و هراسان تمام اتاق را بر روی زانوهایم به دنبالِ تکههای آن کلمۀ درهم شکسته تجسس کردم، سرانجام کنار همان آینه که تو همیشه خودت را در آن تماشا میکردی، دستانم به حروف خُرد شدهای اصابت کرد که همچون لاشههای بیجانی روی زمین افتاده بودند.. تو کلمه را رها کرده بودی و ظرافتِ اندام حروف نتوانسته شدتِ ضربه را تحمل کند، همه چیز متلاشی شده بود...
من وحشتزده تمام آن حروفِ تکهتکه شده را به دقت از روی زمین جمع کردم، آنها را در مشت گرفتم و به سرعت به کاغذی رساندمشان، اما کار از کار گذشته بود، حالا دیگر کلمه مضحل شده بود و از آن تنها حرفِ بیجانی باقی مانده بود که دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتند.. من از آن نونی که هرگز نتواستم نقطهاش را بیابم و از آن اَلفی که به دو نیم تقسیم شده بود و چند تکه دیگر که بیشباهت به دال و سین و میم نبودند، هیچگاه نتوانستم معنایِ تو را بیابم، گویی تو غارتگرانه در تیرگیِ شب تعدادی از حروف درهمشکسته را با خودت برده و مرا در بیمعناترین شبِ زندگیام رها کرده بودی... من پسِ از مرگ آن کلمه اسرارآمیز دیگر هرگز نتوانستم هیچ شبی را با آسودگی به صبح برسانم...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
گناهکارترین منم! که تبهکارانه ایستادهام به تماشایِ سقوط... روسیاهترین منم! که در این کارزار پُرهیاهو به سکوتی اینچنین عمیق، سپری میشوم... پلیدترین منم! که در این کشتارگاهِ خونبار، لاقیدانه پای در این خوناب میشویم ... بدکارترین منم! که بیعمل، نگاه در ظلمتِ ایام دارم... ناپاکترین منم! که پهلوگرفتهام بر این دریایِ بیدادگر... من اهلِ دوزخم، از آن روز که از هر امیدی در خودم دست شستهام...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
#انتظار
من آنام که انتظار میکشد... امیدوار و متمنی برای آمدنِ کسی که همواره به تعویق میافتد.. این درنگ اغوایِ من است به زندگی... وسوسهای برایِ لمسِ آمدناش... "انتظار" صدایِ دلبستگیِ ماست... خواهش و تمنایی در ما، که از آنِ دیگریست... ما زنده به انتظاریم و در تیرگیِ روزگارمان چشمبهراهِ آن اخگری نشستهایم که در دهلیزهای انتظار بر ما نازل خواهد شد...
پنجره قرارِ ماست، دریچهای روبه گامهایِ پر التهابِ کسی که زنگار از اوقاتمان خواهد بُرد... انتظار برانگیختگیِ نگاهِ ما به آینده است... ما در غیابِ "او" زندگی را تا بازپسین لحظهی هستی عقبتر میرانیم و "حال" را در مدحِ آمدنش ذبح میکنیم...
"انتظار هذیان است"، شکلی از همسُخنی با آن معشوقِ غایب و بنا کردنِ هزاران هزار پنداره در عرصهی خیال... انتظار میلِ ما به فرارسیدنِ لحظۀ پرالتهابِ دیدار است... ایمان و باورداشتِ ما به حضورِ کسی که اکنون در خیالِ ماست... پنداشتهایی که در نبودش ما را ذره ذره فتح میکنند و ما در تهیدستترین وضعیتِ هستی چشمانتظارِ استعانتِ "او" میمانیم...
انتظار نشئگیِ نگاهِ ماست، رو به گذرگاهِ بیپایانی که هیچکس بر آن نخواهد آمد...
به قلمِ: #حسام_محمدی
Roshanfkrane
من آنام که انتظار میکشد... امیدوار و متمنی برای آمدنِ کسی که همواره به تعویق میافتد.. این درنگ اغوایِ من است به زندگی... وسوسهای برایِ لمسِ آمدناش... "انتظار" صدایِ دلبستگیِ ماست... خواهش و تمنایی در ما، که از آنِ دیگریست... ما زنده به انتظاریم و در تیرگیِ روزگارمان چشمبهراهِ آن اخگری نشستهایم که در دهلیزهای انتظار بر ما نازل خواهد شد...
پنجره قرارِ ماست، دریچهای روبه گامهایِ پر التهابِ کسی که زنگار از اوقاتمان خواهد بُرد... انتظار برانگیختگیِ نگاهِ ما به آینده است... ما در غیابِ "او" زندگی را تا بازپسین لحظهی هستی عقبتر میرانیم و "حال" را در مدحِ آمدنش ذبح میکنیم...
"انتظار هذیان است"، شکلی از همسُخنی با آن معشوقِ غایب و بنا کردنِ هزاران هزار پنداره در عرصهی خیال... انتظار میلِ ما به فرارسیدنِ لحظۀ پرالتهابِ دیدار است... ایمان و باورداشتِ ما به حضورِ کسی که اکنون در خیالِ ماست... پنداشتهایی که در نبودش ما را ذره ذره فتح میکنند و ما در تهیدستترین وضعیتِ هستی چشمانتظارِ استعانتِ "او" میمانیم...
انتظار نشئگیِ نگاهِ ماست، رو به گذرگاهِ بیپایانی که هیچکس بر آن نخواهد آمد...
به قلمِ: #حسام_محمدی
Roshanfkrane
پنج ساعتِ تمام روبرویِ تلویزیون نشسته است و بیآنکه حتی لحظهای به تلویزیون توجه کرده باشد تنها به صفحۀ آن خیره شده است.. طولانی بودن روزها و شبها او را به شدت آزار میدهد، او حالا خودش را به قتل عامِ زمان مشغول کرده است.. احساس درماندگی میکند گویی چیزی شبیه به خوره او را از درون میخورد.. به سختی از جایش بلند شده و بیهیچ هدفی چند قدمی راه میرود، کنار پنجره میایستد، پس از یک مکثِ طولانی پردهها را میکشد، با سرخوردگی هرچه تمامتر روی صندلی مینشیند، سرش را به آرامی رویِ میز چوبی میگذارد و خودش را برای همیشه تسلیمِ "ملال" میکند...
#حسام_محمدی
#نقاشی #بارند_بلنکرت
@Roshanfkrane
#حسام_محمدی
#نقاشی #بارند_بلنکرت
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ولز تامی کوپر، کمدین مشهور بریتانیایی که در سال 1984 در حینِ اجرای نمایش به دلیل سکته قلبی جانِ خود را از دست داد و بدین وسیله شورانگیزترین لحظۀ احتضار در تاریخ را به نمایش گذاشت.. تماشاگران که گمان میکردند، او در حال اجرای نمایش است، به او میخندیدند و سالن یکصدا برایش کف میزدند.. قهقهۀ آزاردهندۀ تماشاگران و نمایشی طربناک از مرگی آغشته به طنز و استهزا بر روی صحنۀ نمایشِ زندگانی.. تماشاگران متحدانه او را به مرگ تشویق میکردند و او منفردانه به نزاع با مرگ مشغول بود... اینبار خنده جایِ شیون را گرفته بود و ما شاهد شادترین سوگواری تاریخ بودیم یک تراژدی که به شکلی تماماً کمدی به اجرا در میآمد... در این میان تامی کوپر جانش را به طنزآمیزترین شکلِ ممکن و با خجستگیِ هرچه تمامتر تقدیم مینمود... او در حالِ اجرایِ خندهدارترین نمایشِ تاریخ بشری بود، نمایشی از جان سپردن یک انسان و مرثیهای تمامعیار در اثباتِ قانونِ رخنهناپذیرِ "تنهاییِ دمِ مرگ"...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
روشنفکران
@Roshanfkrane
پناهِ ما کجاست؟ میانِ کدامین التهابِ فروخفته و در بحبوحۀ کدامین آشوبِ التیامیافته؟ چرا اینچنین سرگشته و حیران در کاوشِ پوشالیترین سرپناهِ هستی مدام به این سو و آنسو میخزیم و در پیشگاهِ فراغتِ زخمخوردهای اینگونه عاجزانه بسمل میشویم؟ این حقیقتِ خوفناکِ بیپناهی غرامتِ کدامین گناهِ کبیرهایست که بدینسان بر دوزخمان دوزخِ دیگری بازمیسازد و ما را در گودیِ قعرستانی بیهیچ ملجائی به حالِ خود وامیگذارد... گویی ما تنهاترین جماعتِ تاریخایم که دستِ اعانت خدا را در صومعۀ شیاطین رها کرده و در بیشۀ فرومایگان به چرا رفتهایم...
پناهِ ما کجاست؟ در دستانِ کدامین صیادِ جفاپیشه و بر آغوش کدامین سنانِ جورپیشه... کیست آنکه در پناهِ عنایتِ خویش، ما را از تطاولِ این ایامِ برزخی رهایی داده و پناهگاهی بر بیپناهترین مردمانِ هستی باشد؟ اینجا پرندگانِ زخمخوردهای در سودایِ پرواز بر آسمانِ آزادی سلاخی میشوند و شاعرانِ رهایی در بندِ کلماتی به اسارترفته الکن میمانند... ما بیپُشت و پناهیم، در آشیانۀ ما جز شوریدگی، آرامشِ دیگری در میان نیست.. در دیارِ رنجمندان پناهگاه در تصرفِ جباران به تاراج رفته و اینگونه است که میراثدارانِ سرگشتگی مدام به بیپناهی پناه میبرند...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
پناهِ ما کجاست؟ میانِ کدامین التهابِ فروخفته و در بحبوحۀ کدامین آشوبِ التیامیافته؟ چرا اینچنین سرگشته و حیران در کاوشِ پوشالیترین سرپناهِ هستی مدام به این سو و آنسو میخزیم و در پیشگاهِ فراغتِ زخمخوردهای اینگونه عاجزانه بسمل میشویم؟ این حقیقتِ خوفناکِ بیپناهی غرامتِ کدامین گناهِ کبیرهایست که بدینسان بر دوزخمان دوزخِ دیگری بازمیسازد و ما را در گودیِ قعرستانی بیهیچ ملجائی به حالِ خود وامیگذارد... گویی ما تنهاترین جماعتِ تاریخایم که دستِ اعانت خدا را در صومعۀ شیاطین رها کرده و در بیشۀ فرومایگان به چرا رفتهایم...
پناهِ ما کجاست؟ در دستانِ کدامین صیادِ جفاپیشه و بر آغوش کدامین سنانِ جورپیشه... کیست آنکه در پناهِ عنایتِ خویش، ما را از تطاولِ این ایامِ برزخی رهایی داده و پناهگاهی بر بیپناهترین مردمانِ هستی باشد؟ اینجا پرندگانِ زخمخوردهای در سودایِ پرواز بر آسمانِ آزادی سلاخی میشوند و شاعرانِ رهایی در بندِ کلماتی به اسارترفته الکن میمانند... ما بیپُشت و پناهیم، در آشیانۀ ما جز شوریدگی، آرامشِ دیگری در میان نیست.. در دیارِ رنجمندان پناهگاه در تصرفِ جباران به تاراج رفته و اینگونه است که میراثدارانِ سرگشتگی مدام به بیپناهی پناه میبرند...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
پناهِ ما کجاست؟ میانِ کدامین التهابِ فروخفته و در بحبوحۀ کدامین آشوبِ التیامیافته؟ چرا اینچنین سرگشته و حیران در کاوشِ پوشالیترین سرپناهِ هستی مدام به این سو و آنسو میخزیم و در پیشگاهِ فراغتِ زخمخوردهای اینگونه عاجزانه بسمل میشویم؟ این حقیقتِ خوفناکِ بیپناهی غرامتِ کدامین گناهِ کبیرهایست که بدینسان بر دوزخمان دوزخِ دیگری بازمیسازد و ما را در گودیِ قعرستانی بیهیچ ملجائی به حالِ خود وامیگذارد... گویی ما تنهاترین جماعتِ تاریخایم که دستِ اعانت خدا را در صومعۀ شیاطین رها کرده و در بیشۀ فرومایگان به چرا رفتهایم...
پناهِ ما کجاست؟ در دستانِ کدامین صیادِ جفاپیشه و بر آغوش کدامین سنانِ جورپیشه... کیست آنکه در پناهِ عنایتِ خویش، ما را از تطاولِ این ایامِ برزخی رهایی داده و پناهگاهی بر بیپناهترین مردمانِ هستی باشد؟ اینجا پرندگانِ زخمخوردهای در سودایِ پرواز بر آسمانِ آزادی سلاخی میشوند و شاعرانِ رهایی در بندِ کلماتی به اسارترفته الکن میمانند... ما بیپُشت و پناهیم، در آشیانۀ ما جز شوریدگی، آرامشِ دیگری در میان نیست.. در دیارِ رنجمندان پناهگاه در تصرفِ جباران به تاراج رفته و اینگونه است که میراثدارانِ سرگشتگی مدام به بیپناهی پناه میبرند...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
پناهِ ما کجاست؟ میانِ کدامین التهابِ فروخفته و در بحبوحۀ کدامین آشوبِ التیامیافته؟ چرا اینچنین سرگشته و حیران در کاوشِ پوشالیترین سرپناهِ هستی مدام به این سو و آنسو میخزیم و در پیشگاهِ فراغتِ زخمخوردهای اینگونه عاجزانه بسمل میشویم؟ این حقیقتِ خوفناکِ بیپناهی غرامتِ کدامین گناهِ کبیرهایست که بدینسان بر دوزخمان دوزخِ دیگری بازمیسازد و ما را در گودیِ قعرستانی بیهیچ ملجائی به حالِ خود وامیگذارد... گویی ما تنهاترین جماعتِ تاریخایم که دستِ اعانت خدا را در صومعۀ شیاطین رها کرده و در بیشۀ فرومایگان به چرا رفتهایم...
پناهِ ما کجاست؟ در دستانِ کدامین صیادِ جفاپیشه و بر آغوش کدامین سنانِ جورپیشه... کیست آنکه در پناهِ عنایتِ خویش، ما را از تطاولِ این ایامِ برزخی رهایی داده و پناهگاهی بر بیپناهترین مردمانِ هستی باشد؟ اینجا پرندگانِ زخمخوردهای در سودایِ پرواز بر آسمانِ آزادی سلاخی میشوند و شاعرانِ رهایی در بندِ کلماتی به اسارترفته الکن میمانند... ما بیپُشت و پناهیم، در آشیانۀ ما جز شوریدگی، آرامشِ دیگری در میان نیست.. در دیارِ رنجمندان پناهگاه در تصرفِ جباران به تاراج رفته و اینگونه است که میراثدارانِ سرگشتگی مدام به بیپناهی پناه میبرند...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
هر وصفی که از اوضاعِ شرارت ارائه شود، قدمی محکم است در جهت مماشات با آن.. آیا میتوان این وضعیت را توصیف کرد؟ خیر، تنها میتوان آن را بر هم زد.. سکوت، سکوت، سکوت.. دستانِ ما تهیست از هر سلاحی، در آغاز فقط کلمه بود، آیا کلمه کافی بود؟ خیر، کیست که نداند چه بیهوده است پیشکش کردنِ کلمات در قدمگاهِ قساوت و تشریح حقیقتیِ که هرگز در کیسۀ کلام نگنجد.. تاریخ چگونه رقم خواهد خورد، چه کسی جسورانه سرگذشتِ این قوم نفرین شده را روایت خواهد کرد، آیا چنین خواهد شد؟ خیر، ما غائبانِ تاریخیم که در قصههای هیچ قصهگویی از سرگذشتِ ما نامی در میان نخواهد بود... کنون دَمها را فرو باید بست، وحشیانه است اگر کلمات را پشتِ هم قطار کنیم تا بر سلاخیِ ابابیل چکامهای سروده باشیم! از آغاز هم هیچ کلمهای در کار نبود، کلمهای که هرگز خدا نبود.. تمامِ الفها را به گوژپشتیِ میم خواهیم دید، در این سقوطِ افقی هیچ روایتی کامل نیست.. یک لحظه در آینه مینگرد، از خود میپرسد آیا این یک انسان است؟ مباد که فراموش شویم، پس فاجعه را چگونه باید سرود؟ اینگونه است که میگوید "مردگان از همه بازماندگان یک سوال میکردند: آیا میتوانید داستان ما را بازگو کنید؟ حال ما جواب را میدانیم: خیر.. داستانِ آنها را نمیتوان گفت – و هرگز هم نخواهیم توانست.. آنان که سخن گفتند، سخنانشان هرگز شنیده نشد؛ داستانی که شما شنیدید، داستانی نبود که آنها روایت میکردند.." اما این پیامِ عیانِ فاجعه است، نجوای آن را میشنویم، که در سکوتِ کلمات، فاجعه به زبانِ خود سخن خواهد گفت، حقیقت از شکم خاموشی زاده شده و طفلِ ناخلفی از قلبِ این مهلکه جان سالم به در خواهد بُرد...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
صدسال گذشته است.. یک نفر تاریخِ ما را نوشته است، سرگذشت تماماً تباهِ ما را.. قصه از کجا آغاز میشود؟ از سکوتِ ما؟ یا از نعرۀ بیدادگران؟ حالا یک قرن گذشته است و در کلاسهای تاریخاش قضاوت میکنند ما را! قصۀ پُرغصهایست، داستانِ تنهاترین مردمانِ تاریخ، سرگذشتی مملو از پیشامدها... ورق میخورد و میرسد به جایی که آدمها از طناب برای خودشان گردنآویز میبافند، شغلشان این است، سرگرمِ زندگیاند، نان ندارند اما تا دلتان بخواهد آه دارند، خسته که میشوند خودشان اجل را صدا میزنند! کودکاناش شادماناند از موهایی که در بازیِ روزگار سفید میکنند، زناناش خود به کوبه و ناسزا انس گرفتهاند و چه زیبا صدایِ شیون از هر پنجرهای شنیده میشود و فغان بر آستانۀ هر دری آویخته است.. چند صفحه جلوتر داستانِ صعود "فرهاد" است، کولبری که جان میبُرد و به قرصِ نانی معاوضه میکرد، میگوید صد سال گذشت، راستی آیا پدرش کمر راست کرده است؟! حالا قصه میرسد به آن پرواز! کودکی دلش پریدن میخواست، این شوق را به او دادند، فقط نمیدانم چرا کفشهای قرمزاش افتاده است اینجا رویِ زمین.. آیا برای همیشه؟؟ راستی هامون را هم از غرق شدن نجات دادند، حالا همهاش خشک است و دیگر هیچ کفشی گِلی نمیشود آنجا... در گرمایِ سوزانِ شهر آن بنا هم به خواب رفت یکباره، چند نفر خاکش را چون ملحفهای روی خودشان ریختند و خوابیدند! برای همیشه.. عجیب است اینجا! صدایِ گلوله که میآید، هلهله بهپا میشود، صدای سنج و دمام و شیپور.. همه شادماناند و زنی چند متر آنطرفتر چنگ میاندازد صورتش را، آرایش میکند خودش را.. هر قربان مراسم شاعرکُشی برپاست و جشن است و مردم در خیابانها جانشان را به بازی میگیرند هر روز.. میبینی! چه مطبوع است هوایِ تاریخِ ما، آسمانش به غبار نشسته است و زنانِ جوان هوایِ مهآلود را دوست دارند و از هر شلاقی که میخورند اشک شوق میریزند و در جشن خفهکردنِ صدا، میرقصند اینجا.. تازه پاییز که میرسد یادمان میآید که یک نفر گرسنه بود و در خانهاش چاقو میخورد.. بعد از ظهر بود که خیابانها را شستند و به پرستوها گفتند که زمستان سردی در پیش است...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
صدسال گذشته است.. یک نفر تاریخِ ما را نوشته است، سرگذشت تماماً تباهِ ما را.. قصه از کجا آغاز میشود؟ از سکوتِ ما؟ یا از نعرۀ بیدادگران؟ حالا یک قرن گذشته است و در کلاسهای تاریخاش قضاوت میکنند ما را! قصۀ پُرغصهایست، داستانِ تنهاترین مردمانِ تاریخ، سرگذشتی مملو از پیشامدها... ورق میخورد و میرسد به جایی که آدمها از طناب برای خودشان گردنآویز میبافند، شغلشان این است، سرگرمِ زندگیاند، نان ندارند اما تا دلتان بخواهد آه دارند، خسته که میشوند خودشان اجل را صدا میزنند! کودکاناش شادماناند از موهایی که در بازیِ روزگار سفید میکنند، زناناش خود به کوبه و ناسزا انس گرفتهاند و چه زیبا صدایِ شیون از هر پنجرهای شنیده میشود و فغان بر آستانۀ هر دری آویخته است.. چند صفحه جلوتر داستانِ صعود "فرهاد" است، کولبری که جان میبُرد و به قرصِ نانی معاوضه میکرد، میگوید صد سال گذشت، راستی آیا پدرش کمر راست کرده است؟! حالا قصه میرسد به آن پرواز! کودکی دلش پریدن میخواست، این شوق را به او دادند، فقط نمیدانم چرا کفشهای قرمزاش افتاده است اینجا رویِ زمین.. آیا برای همیشه؟؟ راستی هامون را هم از غرق شدن نجات دادند، حالا همهاش خشک است و دیگر هیچ کفشی گِلی نمیشود آنجا... در گرمایِ سوزانِ شهر آن بنا هم به خواب رفت یکباره، چند نفر خاکش را چون ملحفهای روی خودشان ریختند و خوابیدند! برای همیشه.. عجیب است اینجا! صدایِ گلوله که میآید، هلهله بهپا میشود، صدای سنج و دمام و شیپور.. همه شادماناند و زنی چند متر آنطرفتر چنگ میاندازد صورتش را، آرایش میکند خودش را.. هر قربان مراسم شاعرکُشی برپاست و جشن است و مردم در خیابانها جانشان را به بازی میگیرند هر روز.. میبینی! چه مطبوع است هوایِ تاریخِ ما، آسمانش به غبار نشسته است و زنانِ جوان هوایِ مهآلود را دوست دارند و از هر شلاقی که میخورند اشک شوق میریزند و در جشن خفهکردنِ صدا، میرقصند اینجا.. تازه پاییز که میرسد یادمان میآید که یک نفر گرسنه بود و در خانهاش چاقو میخورد.. بعد از ظهر بود که خیابانها را شستند و به پرستوها گفتند که زمستان سردی در پیش است...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
ما زنده میمانیم تا بمیریم، نه اینکه نجات یابیم و راویان فاجعه باشیم.. بارت در خاطرات سوگواری میگفت بعد از مرگ هرکسی، فقط آنها نیستند که وارد دنیای جدیدی میشوند، دنیای ما هم بعد از رفتن آنها رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد، بازماندگان میمانند تا اندوهشان را تماماً به خشم بدل کنند و اینگونه به تاریخ بگویند که میتوان هربار به شگفت آمد از شرِ بشر... و تنها در خیابانها اندیشید به کسانی که شلیک میکنند، کسانی که میمیرند و کسانی که میمانند...
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
#حسام_محمدی
@Roshanfkrane