آغوش من دروازه های تخت جمشید است
می خواستم تــو پادشاه کشورم باشی
آتش کشیدی پایتــخت شــور و شعــــرم را
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی
این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست
مردی کــه یک شب بهترین تعبیر خوابم بود
مردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیش
یک روز تنهـــا علت کشف حجابــم بود
در بازوانت قتلــگاه کوچکـــی داری
لبخند غارت می کند آن اخــم تاتاریت
بر باد دادی سرزمین اعتمــادم را
با ترکمنچـــای خیانت های قاجاریت
در شهـــرهای مرزی پیراهنم جنگ است
جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست
دارم تحصـن می کنم با شعــــر بر لبهـــات
هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست
من قرنهــا معشوقه ی تاریخی ات بودم
دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست
من دوستت دارم ... بغل کــن گریه هایم را
لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست #شعر #ارسالی از شاعر : #رویا_ابراهیمی
@Roshanfkrane
می خواستم تــو پادشاه کشورم باشی
آتش کشیدی پایتــخت شــور و شعــــرم را
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی
این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست
مردی کــه یک شب بهترین تعبیر خوابم بود
مردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیش
یک روز تنهـــا علت کشف حجابــم بود
در بازوانت قتلــگاه کوچکـــی داری
لبخند غارت می کند آن اخــم تاتاریت
بر باد دادی سرزمین اعتمــادم را
با ترکمنچـــای خیانت های قاجاریت
در شهـــرهای مرزی پیراهنم جنگ است
جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست
دارم تحصـن می کنم با شعــــر بر لبهـــات
هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست
من قرنهــا معشوقه ی تاریخی ات بودم
دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست
من دوستت دارم ... بغل کــن گریه هایم را
لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست #شعر #ارسالی از شاعر : #رویا_ابراهیمی
@Roshanfkrane
کجاست گورستان واگویههایم
که ستارههای پیرِ آرزو
پشت آسمانِ ابریِ خاطرهها
چراغ، خاموش پرسه میزنند
و روحِ ملتهبم
در دالانِ انتظار
نجوا میکند نگفتههایم را
هنوووز...
نمیشناسم
پیوندِ عمیق درد را
در مغز و استخوانم
کجاست لاشههای فرسوده از
گفت و شنود هزارههای تلخ
در گیر و دارِ بگو مگوهای دل
که پُر کنم این چالههای دُرد را
نمیشناسم
خود،
که دیواری بلند است روبهروی من
همیشه مست
آباد بر ویرانیِ درون
سرخوشی، جنون اَدواری
او که در من است و
من نیست
نمیشناسم
این خودِ غریبهای در من
این منِ غریبهای در خود
این جنینِ ناقصِ موهوم
این تناقضِ عدم در هست
میشود چهام نامید؟
#رویا_ابراهیمی
@Roshanfkrane
که ستارههای پیرِ آرزو
پشت آسمانِ ابریِ خاطرهها
چراغ، خاموش پرسه میزنند
و روحِ ملتهبم
در دالانِ انتظار
نجوا میکند نگفتههایم را
هنوووز...
نمیشناسم
پیوندِ عمیق درد را
در مغز و استخوانم
کجاست لاشههای فرسوده از
گفت و شنود هزارههای تلخ
در گیر و دارِ بگو مگوهای دل
که پُر کنم این چالههای دُرد را
نمیشناسم
خود،
که دیواری بلند است روبهروی من
همیشه مست
آباد بر ویرانیِ درون
سرخوشی، جنون اَدواری
او که در من است و
من نیست
نمیشناسم
این خودِ غریبهای در من
این منِ غریبهای در خود
این جنینِ ناقصِ موهوم
این تناقضِ عدم در هست
میشود چهام نامید؟
#رویا_ابراهیمی
@Roshanfkrane