💢جهان پهلوان
🖌 #تورج_عاطف
روزی که جهان پهلوان عازم تولیدو بود تا آخرین مسابقه را به اصرار مردمی که عاشقش بودند را برگزار کند این گونه سخن گفت
"هیچ چیز نمیتواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق... نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمدهاند، احساس شرمندگی میکنم. راستی چقدر محبت بدهکارم!؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را میدانستم، من هم میتوانستم ادعا کنم چون دیگران هستم "
وبراستی جهان پهلوان مردی چون دیگران نبود . متولد پنجم ماه شهریور است درایران باستان شهریور پردیس را معنی کند و روز پنجم هر ماه در آئین باستان به مظهر عشق و فروتنی است و بی گمان جهان پهلوان غلامرضا تختی حکایتی همه این معانی زیبا بود و در زندگی عشق و فروتنی را گسترش می داد و با حضورش جهان پر از پلشتی ما را اندکی شبیه پردیس کرد.
او مصداق نجوای ماندگار مثلث طلائی اسماعیل منفرد زاده و شهریار قنبری و فرهاد مهراد است
با صدای بیصدا
مث یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته..
اما هیچگاه نگذاشت دستهای فقیر و چشمهای محروم و نا امید از صدای پاهای او شوند وفرقی نداشت قبل از وزن کشی به بهانه رونق بساط لبو فروشی جلوی در امجدیه قید همه رنج های کم کردن کیلوهای اضافه را به لبخندی اهدا کند و یا این که راهی خیابانها شود تا برای کمک به زلزله زدگان بوئین زهرا پهلوانی کند.
بی گمان چون هیچکس نبود . جهان پهلوان تختی کسی که چه در زندگی و چه پس از آن یک مرد تنها بود با این که قهرمان جهان و قهرمان المپیک و پهلوان مردمی بود که ذهن و روح و جان برای شادی آنها داد و می گفت
"من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم . من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند
دوست داشتم و امروز به دوستی با آنها افتخار می کنم "
و چنین مردی بود که حتی وقتی به او گفتند
"رضا ؛
تو کاری به این حرفها نداشته باش . راه خود را بگیر و برو . آینده مال توست"
راه خودش را نگرفت و پشت به مردم نکرد هرچند قدرش را ندانستند
او بر خلاف آن کشتی معروفش با مدوید که پای مصدوم او را نگرفت در زندگیش همواره دست مظلوم را گرفت و شاید به همین دلیل بی کران رنج تنهائی را کشید و مظلوم زیست و مظلوم از دنیا رفت و همواره نشان داد حکایت پهلوانی روایت انسانیت است تولدت مبارک جهان پهلوان
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
روزی که جهان پهلوان عازم تولیدو بود تا آخرین مسابقه را به اصرار مردمی که عاشقش بودند را برگزار کند این گونه سخن گفت
"هیچ چیز نمیتواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق... نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمدهاند، احساس شرمندگی میکنم. راستی چقدر محبت بدهکارم!؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را میدانستم، من هم میتوانستم ادعا کنم چون دیگران هستم "
وبراستی جهان پهلوان مردی چون دیگران نبود . متولد پنجم ماه شهریور است درایران باستان شهریور پردیس را معنی کند و روز پنجم هر ماه در آئین باستان به مظهر عشق و فروتنی است و بی گمان جهان پهلوان غلامرضا تختی حکایتی همه این معانی زیبا بود و در زندگی عشق و فروتنی را گسترش می داد و با حضورش جهان پر از پلشتی ما را اندکی شبیه پردیس کرد.
او مصداق نجوای ماندگار مثلث طلائی اسماعیل منفرد زاده و شهریار قنبری و فرهاد مهراد است
با صدای بیصدا
مث یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته..
اما هیچگاه نگذاشت دستهای فقیر و چشمهای محروم و نا امید از صدای پاهای او شوند وفرقی نداشت قبل از وزن کشی به بهانه رونق بساط لبو فروشی جلوی در امجدیه قید همه رنج های کم کردن کیلوهای اضافه را به لبخندی اهدا کند و یا این که راهی خیابانها شود تا برای کمک به زلزله زدگان بوئین زهرا پهلوانی کند.
بی گمان چون هیچکس نبود . جهان پهلوان تختی کسی که چه در زندگی و چه پس از آن یک مرد تنها بود با این که قهرمان جهان و قهرمان المپیک و پهلوان مردمی بود که ذهن و روح و جان برای شادی آنها داد و می گفت
"من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم . من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند
دوست داشتم و امروز به دوستی با آنها افتخار می کنم "
و چنین مردی بود که حتی وقتی به او گفتند
"رضا ؛
تو کاری به این حرفها نداشته باش . راه خود را بگیر و برو . آینده مال توست"
راه خودش را نگرفت و پشت به مردم نکرد هرچند قدرش را ندانستند
او بر خلاف آن کشتی معروفش با مدوید که پای مصدوم او را نگرفت در زندگیش همواره دست مظلوم را گرفت و شاید به همین دلیل بی کران رنج تنهائی را کشید و مظلوم زیست و مظلوم از دنیا رفت و همواره نشان داد حکایت پهلوانی روایت انسانیت است تولدت مبارک جهان پهلوان
@Roshanfkrane
💢تلنگری برای یک نویسنده
🖌 #تورج_عاطف
روزگار فراموشی است . جماعت موج سوار عاشق تابوت چرخاندن مشاهیر روز هستند و چون شکارچیان مرگ ( کرکسها) به جستجوی مرگی هستند تا با مرده باد زندگی موج سواری خود را به سور بنشینند . از موج و دریا واقعی در چنین شبی سخن گویم از آن که از زندگی و عشق و آزادی وفقر و ظلم و تبعیض گفت و نوشت
چگونه یک دریا می توانددر ارس غرق شود؟ این تلنگری است که حکایت مرگ صمد بهرنگی می تواند برایمان تداعی کند.
صمد بهرنگی فرزند فقر و خلوص و تلاش و انصاف است . او مردی است که بجای شعار به دنبال شعور بود و از این رو حکایتهایش بر پایه جمله زیبائی بود که این گونه بیان کرد
«بزرگترین مشکل یک نویسنده در ایران این است که خود باید نمایندهی کلام خود باشد...»
و او نماینده کلامش و زبانش و فرهنگش و صد البته افکاری بود که چون نیلوفری در مرداب جهل و فرافکنی های رایج که قرن ها است در این دیار وجود دارد رشد کرده بود.
صمد به دنبال فرهنگ با دستان خالی رفت که گوئی رسمی شوم برای همه کسانی است که به دنبال اصول صحیح هستند و شاید حکایت کرم شب تاب و خرگوش را برای خودش و پیشینیان و بی گمان آیندگانی چون ما بیان کرده بود که این چنین است
شبتاب گفت: رفیق خرگوش! من همیشه میکوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مسخرهام میکنند و میگویند با یک گل بهار نمیشود! تو بیهود میکوشی با نور ناچیزت جنگل را روشن کنی. خرگوش گفت: این حرفها مال قدیمیهاست. ما هم میگوییم هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالأخره روشنایی است!»(عروسک سخنگو)
واو روشنائی را داد و باور داشت که باید چون ماهی سیاه کوچکش باید که چنین زیبا فلسفه ای را داشت
مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه تأثیری بر زندگی دیگران داشته باشد...»(ماهی سیاه کوچولو)
او روشنائی بخش زندگی بسیاری از کودک و نوجوانان پس از خویش و زنده کننده افسانه های آذربایجان و صد البته تحلیل جامعی از وضعیت آموزش و پرورش داد و صد البته کتاب « الفبا» را نگاشت که برای کودکان و نوجوانان دیارش بود.
پسربچه فقیر محله چرنداب تبریزکه فرزند عزت کارگر زحمتکش و مظلومی بود که با ماهی سیاه کوچولو و حکایت های گفته و ناگفته اش نه تنها عزت ادبی کشور بود بلکه با اندیشه هاو تلاش و شمعی که در مقابل طوفان جهل روشن نگاه داشت تلنگری به همه ما زد که بجای شعار و انتشار نا امیدی و انتقاد و گزافه گوئی اندکی از سهم خود بعنوان یک انسان را به جامعه خود دهیم باشد
برگرفته از کتاب« تلنگرهای روزگار من»
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
روزگار فراموشی است . جماعت موج سوار عاشق تابوت چرخاندن مشاهیر روز هستند و چون شکارچیان مرگ ( کرکسها) به جستجوی مرگی هستند تا با مرده باد زندگی موج سواری خود را به سور بنشینند . از موج و دریا واقعی در چنین شبی سخن گویم از آن که از زندگی و عشق و آزادی وفقر و ظلم و تبعیض گفت و نوشت
چگونه یک دریا می توانددر ارس غرق شود؟ این تلنگری است که حکایت مرگ صمد بهرنگی می تواند برایمان تداعی کند.
صمد بهرنگی فرزند فقر و خلوص و تلاش و انصاف است . او مردی است که بجای شعار به دنبال شعور بود و از این رو حکایتهایش بر پایه جمله زیبائی بود که این گونه بیان کرد
«بزرگترین مشکل یک نویسنده در ایران این است که خود باید نمایندهی کلام خود باشد...»
و او نماینده کلامش و زبانش و فرهنگش و صد البته افکاری بود که چون نیلوفری در مرداب جهل و فرافکنی های رایج که قرن ها است در این دیار وجود دارد رشد کرده بود.
صمد به دنبال فرهنگ با دستان خالی رفت که گوئی رسمی شوم برای همه کسانی است که به دنبال اصول صحیح هستند و شاید حکایت کرم شب تاب و خرگوش را برای خودش و پیشینیان و بی گمان آیندگانی چون ما بیان کرده بود که این چنین است
شبتاب گفت: رفیق خرگوش! من همیشه میکوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مسخرهام میکنند و میگویند با یک گل بهار نمیشود! تو بیهود میکوشی با نور ناچیزت جنگل را روشن کنی. خرگوش گفت: این حرفها مال قدیمیهاست. ما هم میگوییم هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالأخره روشنایی است!»(عروسک سخنگو)
واو روشنائی را داد و باور داشت که باید چون ماهی سیاه کوچکش باید که چنین زیبا فلسفه ای را داشت
مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه تأثیری بر زندگی دیگران داشته باشد...»(ماهی سیاه کوچولو)
او روشنائی بخش زندگی بسیاری از کودک و نوجوانان پس از خویش و زنده کننده افسانه های آذربایجان و صد البته تحلیل جامعی از وضعیت آموزش و پرورش داد و صد البته کتاب « الفبا» را نگاشت که برای کودکان و نوجوانان دیارش بود.
پسربچه فقیر محله چرنداب تبریزکه فرزند عزت کارگر زحمتکش و مظلومی بود که با ماهی سیاه کوچولو و حکایت های گفته و ناگفته اش نه تنها عزت ادبی کشور بود بلکه با اندیشه هاو تلاش و شمعی که در مقابل طوفان جهل روشن نگاه داشت تلنگری به همه ما زد که بجای شعار و انتشار نا امیدی و انتقاد و گزافه گوئی اندکی از سهم خود بعنوان یک انسان را به جامعه خود دهیم باشد
برگرفته از کتاب« تلنگرهای روزگار من»
@Roshanfkrane
💢خدایگان یک بازی فوتبال
🖌 #تورج_عاطف
روز اول سپتامبر را بعنوان" روز جهانی داور فوتبال " نام گذاری کرده اند . در علم واژگان در جلوی کلمه داوری عنوان شده است کسی که می تواند قوانیت آن ورزش را معنی کند و به آن قدرت بخشد .بی گمان قضاوت چنین ویژگیهائی دارد یعنی شخص قاضی است که با تصمیم های خود می تواند به هرمسئله ای معنی درست دهد و به جایگاه قانون قدرت بخشد و درست به همین دلیل است که قضاوتی را ویژگی برای توصیف پروردگار قرار داده اند .به دنیای فوتبال باز می گردیم . جهان فوتبال ستارگان بی شماری داشته است که سالها در اذهان مانده اند بازیکنان و مربیان و حتی مدیرانی چون سانتیاگو برنابئو و خوان گمپر ..در زمره آنان هستند . بی گمان در زمینه داوری هم ستارگان بی شماری وجود داشته اند . مردانی چون پیر لوئیجی کولینا که بعلت نوعی بیماری به نام آلوپسیا معروف به " کوجک " شخصیت سینمائی شده است که نقش آن را تلی ساوالاس کاندیدای اسکار برای ایفای نقش در فیلم پرنده باز آلکاتراز اجرا می کرد و یا داورانی که هنوز هم پس از سالها تصمیم مهمی که آنها گرفته اند قابلیت تصمیم گیری مجدد ندارد از توفیق بهراموف کمک داور آذربایجانی مشهور فینال 1966 لندن سخن می گویم که گل سوم انگلیسها را تایید کرد و حتی جف هرست ستاره آن بازی کتابی به نام "آیا گل بود؟ " را نوشت
اما قصه داوری از چه زمانی آغاز شده است ؟ریچار مولکستر نخستین کسی بود که در قرن شانزدهم نه تنها واژه فوتبال یعنی بازی توپ و پا را ابداع کرد بلکه بازی فوتبال را صاحب شخصی کرد که می تواند در مورد وقایع زمین نظر دهد . پس از مول کستر در قرن نوزدهم بود که در مدارس فوتبال انگلستان کسی که وقت نگهدار بازی بود این اجازه را یافت که در مورد خطاهائی که در بازی و مغایرت هائی که می تواند بر قوانین بازی در طی یک مسابقه رخ می دهد نظر بدهد . در ایران از استاد داوود نصیری و دکتر اکرامی و استاد صدقیانی و استاد کاظم رهبری بعنوان پیشقراولان دانش داوری در ایران نام می برند و ذکر این نکته لازم است که استاد داوود نصیری پدر ورزش، بنیانگذار بسیاری از رشتههای ورزشی به شمار میرود. پیشکسوتی که به پاس زحماتش برای فوتبال ایران و آسیا
در ۱۳۸۸ خورشیدی موفق به دریافت لوح افتخار از فدراسیون بینالمللی فوتبال(فیفا) و جایزه ویژه کنفدراسیون آسیا شدند
داوری ایران همواره برای فوتبال ایران و آسیا افتخار آفریدند . اولین داور مرد ایرانی که در جام جهانی قضاوت کرده اند زنده یاد استاد زنده یاد جعفر نامدار هستند که علاوه بر المپیک مونیخ 1972در جامهای جهانی 1974 و 1978 و المپیک 1976 سابقه قضاوت دارند محمد فنائی دیگر داور پر افتخار ایرانی است که در فینال جام جهانی 1994 بعنوان کمک داور افتخاری برای جامعه داوری ما به ار مغان آوردند و باید به فخر داوری ایران علیرضا فغانی اشاره کرد که سابقه داوری در بازیهای بیشماری از جمله در جام جهانی 2018 و جام کنفدراسیون ها 2017 و المپیک ریو 2016و جام باشگاه های 2016 ... حضور داشتند
در بخش بانوان هم داوران ما افتخارات زیادی را برای کشورمان کسب کرده اند از جمله آنها باید به سر کار خانم گلاره ناظمی و سر کار خانم مهسا قربانی اشاره ویژه ای داشت
بی گمان فوتبال بدون داور سرنوشتی جز اغتشاش و نابودی ندارد پس چه خوب است که همواره به علم قضاوت و شرایط سختی که داوران در آن مشغول انجام وظیفه هستند احترام گذاشته و قدردان آنان باشیم
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
روز اول سپتامبر را بعنوان" روز جهانی داور فوتبال " نام گذاری کرده اند . در علم واژگان در جلوی کلمه داوری عنوان شده است کسی که می تواند قوانیت آن ورزش را معنی کند و به آن قدرت بخشد .بی گمان قضاوت چنین ویژگیهائی دارد یعنی شخص قاضی است که با تصمیم های خود می تواند به هرمسئله ای معنی درست دهد و به جایگاه قانون قدرت بخشد و درست به همین دلیل است که قضاوتی را ویژگی برای توصیف پروردگار قرار داده اند .به دنیای فوتبال باز می گردیم . جهان فوتبال ستارگان بی شماری داشته است که سالها در اذهان مانده اند بازیکنان و مربیان و حتی مدیرانی چون سانتیاگو برنابئو و خوان گمپر ..در زمره آنان هستند . بی گمان در زمینه داوری هم ستارگان بی شماری وجود داشته اند . مردانی چون پیر لوئیجی کولینا که بعلت نوعی بیماری به نام آلوپسیا معروف به " کوجک " شخصیت سینمائی شده است که نقش آن را تلی ساوالاس کاندیدای اسکار برای ایفای نقش در فیلم پرنده باز آلکاتراز اجرا می کرد و یا داورانی که هنوز هم پس از سالها تصمیم مهمی که آنها گرفته اند قابلیت تصمیم گیری مجدد ندارد از توفیق بهراموف کمک داور آذربایجانی مشهور فینال 1966 لندن سخن می گویم که گل سوم انگلیسها را تایید کرد و حتی جف هرست ستاره آن بازی کتابی به نام "آیا گل بود؟ " را نوشت
اما قصه داوری از چه زمانی آغاز شده است ؟ریچار مولکستر نخستین کسی بود که در قرن شانزدهم نه تنها واژه فوتبال یعنی بازی توپ و پا را ابداع کرد بلکه بازی فوتبال را صاحب شخصی کرد که می تواند در مورد وقایع زمین نظر دهد . پس از مول کستر در قرن نوزدهم بود که در مدارس فوتبال انگلستان کسی که وقت نگهدار بازی بود این اجازه را یافت که در مورد خطاهائی که در بازی و مغایرت هائی که می تواند بر قوانین بازی در طی یک مسابقه رخ می دهد نظر بدهد . در ایران از استاد داوود نصیری و دکتر اکرامی و استاد صدقیانی و استاد کاظم رهبری بعنوان پیشقراولان دانش داوری در ایران نام می برند و ذکر این نکته لازم است که استاد داوود نصیری پدر ورزش، بنیانگذار بسیاری از رشتههای ورزشی به شمار میرود. پیشکسوتی که به پاس زحماتش برای فوتبال ایران و آسیا
در ۱۳۸۸ خورشیدی موفق به دریافت لوح افتخار از فدراسیون بینالمللی فوتبال(فیفا) و جایزه ویژه کنفدراسیون آسیا شدند
داوری ایران همواره برای فوتبال ایران و آسیا افتخار آفریدند . اولین داور مرد ایرانی که در جام جهانی قضاوت کرده اند زنده یاد استاد زنده یاد جعفر نامدار هستند که علاوه بر المپیک مونیخ 1972در جامهای جهانی 1974 و 1978 و المپیک 1976 سابقه قضاوت دارند محمد فنائی دیگر داور پر افتخار ایرانی است که در فینال جام جهانی 1994 بعنوان کمک داور افتخاری برای جامعه داوری ما به ار مغان آوردند و باید به فخر داوری ایران علیرضا فغانی اشاره کرد که سابقه داوری در بازیهای بیشماری از جمله در جام جهانی 2018 و جام کنفدراسیون ها 2017 و المپیک ریو 2016و جام باشگاه های 2016 ... حضور داشتند
در بخش بانوان هم داوران ما افتخارات زیادی را برای کشورمان کسب کرده اند از جمله آنها باید به سر کار خانم گلاره ناظمی و سر کار خانم مهسا قربانی اشاره ویژه ای داشت
بی گمان فوتبال بدون داور سرنوشتی جز اغتشاش و نابودی ندارد پس چه خوب است که همواره به علم قضاوت و شرایط سختی که داوران در آن مشغول انجام وظیفه هستند احترام گذاشته و قدردان آنان باشیم
@Roshanfkrane
💢كدامين ققنوس؟
🖌 #تورج_عاطف
پنج سال از خودسوزی دختری گذشت که عشقی نداشت جز دیدن فوتبال همین فوتبالی که حالا فریاد از آن می زنند که چرا بی شرف آنها را می خوانند . همان فوتبالی که در ورزشگاهش را برای تیم ملی می بندد تا دخترانی که نه بخاطر سوختن دختر آبی که به خاطر فشار فیفا اجازه ورود به ورزشگاه آن هم به مضحک ترین شکل یعنی جدا از خانواده خود باید بشینند آن قدر برای آقایان سخت شده است که خود مختاری برای خود و فوتبال برگزیدند وفوتبال فارسی را به اوج بلاهت بردند
در افسانه ها آمده اندكه ققنوس ، پرنده بي جفتي است و روزگار مرگش كه فرا رسد آنقدر بال مي زند تا آتشي در لانه اش بر افروخته شود و در ميان شعله ها مي سوزد و از خاكسترش ،ققنوسي دگر آيد...
قصه ققنوس ، حكايت آگاهي را تعريف مي كند يعني بايد بسوزي تا ز گرما و روشنائي به روشنگري برسي.
نيما يوشيچ در شعر زيباي " ققنوس" اين گونه مي سرايد
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در
...
دخترك آبي در آتشي سوخت كه برايش مهيا كردند .او سوخت تا زمزمه كند شعر فروغ و حافظ را كه ز بيان فروغ آمد
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
حالا طعنه ها به عشق او است و هزار ناروا كلام را بدرقه سفر ابدي او مي كنند اما مي پرسيم جائي كه سحر مي سوزد و آرزوهاي ساده دخترك آبي دود شود به آسمان آبي روند و يا به امواج آبي درياها سپرده شود مي توان تصور كرد اندكي انديشه اي باشد كه به دنبال كدامين پوچي هستيم كه چنين فرجامي دارد؟ ققنوس تولدي ديگر برون خواهد آمد؟ ديوارهاي شهر مملو از پارچه هائي است كه بر روي آنها تاكيد بر آزادگي دارد و ما هنوز در گير اسارت در رنگ و شعار و ستاره هاي توخالي و ملعبه اي هستيم كه تبديل شده است به جنگ و نفرت و سوختن آرزوهايي كه نبايد آرزو بودند. سوختن دختري به صرف ديدن فوتبال ما را به اين انديشه نمي برد كه اين چه ديدني خواهد بود؟ ققنوس آگاهي در برافروخته شدن كدامين سحر در اين اقليم متولد خواهد شد؟ چهره آبي عشق تبديل به سياه رخ مرگ و نيستي شد تا ما بيانديشيم و به قول ملك الشعراي بهار كه سرود
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
و ما هنوز در گیر ریش گذاشتن برای شریف خواندن ستاره های جعلی و جشن های مضحک به خاطر نفرتیم
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
پنج سال از خودسوزی دختری گذشت که عشقی نداشت جز دیدن فوتبال همین فوتبالی که حالا فریاد از آن می زنند که چرا بی شرف آنها را می خوانند . همان فوتبالی که در ورزشگاهش را برای تیم ملی می بندد تا دخترانی که نه بخاطر سوختن دختر آبی که به خاطر فشار فیفا اجازه ورود به ورزشگاه آن هم به مضحک ترین شکل یعنی جدا از خانواده خود باید بشینند آن قدر برای آقایان سخت شده است که خود مختاری برای خود و فوتبال برگزیدند وفوتبال فارسی را به اوج بلاهت بردند
در افسانه ها آمده اندكه ققنوس ، پرنده بي جفتي است و روزگار مرگش كه فرا رسد آنقدر بال مي زند تا آتشي در لانه اش بر افروخته شود و در ميان شعله ها مي سوزد و از خاكسترش ،ققنوسي دگر آيد...
قصه ققنوس ، حكايت آگاهي را تعريف مي كند يعني بايد بسوزي تا ز گرما و روشنائي به روشنگري برسي.
نيما يوشيچ در شعر زيباي " ققنوس" اين گونه مي سرايد
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در
...
دخترك آبي در آتشي سوخت كه برايش مهيا كردند .او سوخت تا زمزمه كند شعر فروغ و حافظ را كه ز بيان فروغ آمد
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
حالا طعنه ها به عشق او است و هزار ناروا كلام را بدرقه سفر ابدي او مي كنند اما مي پرسيم جائي كه سحر مي سوزد و آرزوهاي ساده دخترك آبي دود شود به آسمان آبي روند و يا به امواج آبي درياها سپرده شود مي توان تصور كرد اندكي انديشه اي باشد كه به دنبال كدامين پوچي هستيم كه چنين فرجامي دارد؟ ققنوس تولدي ديگر برون خواهد آمد؟ ديوارهاي شهر مملو از پارچه هائي است كه بر روي آنها تاكيد بر آزادگي دارد و ما هنوز در گير اسارت در رنگ و شعار و ستاره هاي توخالي و ملعبه اي هستيم كه تبديل شده است به جنگ و نفرت و سوختن آرزوهايي كه نبايد آرزو بودند. سوختن دختري به صرف ديدن فوتبال ما را به اين انديشه نمي برد كه اين چه ديدني خواهد بود؟ ققنوس آگاهي در برافروخته شدن كدامين سحر در اين اقليم متولد خواهد شد؟ چهره آبي عشق تبديل به سياه رخ مرگ و نيستي شد تا ما بيانديشيم و به قول ملك الشعراي بهار كه سرود
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
و ما هنوز در گیر ریش گذاشتن برای شریف خواندن ستاره های جعلی و جشن های مضحک به خاطر نفرتیم
@Roshanfkrane
💢شب خاطره ها
🖌 #تورج_عاطف
شبی شهریوری بود شبی خاص برای من زیرا شب تولد پدرم بود تولدی که بی بودن او ده گانه شد. ده سال بی پدر گذشت و من همچنان در ناباوری هستم. در چنین شبی بود که قصه پدر و پسری مرا میزبانی کرد . نمایشنامه رستم و سهراب
سالها پیش یکی از استادانم می گفت اگر از تو بپرسند شاهنامه چه کتابی است؟ ممکن است پاسخ ها متفاوتی داشته باشی
هویت ملی
افتخار ملی
اصالت ملی
و..
اما در یک تعریف ساده شاهنامه کتاب« پدران و پسران» است قصه های پدرانی چون فریدون در کنار ایرج و تور و سلم و سام و زال و زال و رستم و.ستم و سهراب و کیکاووس و سیاوش و گشتاسب و اسپندیار و اسپندیار و بهمن و...
و من در میان قصه های پیر طوس که از بچگی درگیر آن بودم و بعدها در نوجوانی و جوانی و میانسالی همچنان عاشق آنها هستم و از آنها در کتابهایم خصوصا دو کتاب سهراب نکشی و دختر سمنگان گفتم و هنوزدر شگفتی هستم که این چه داستانهایی است که یکنواخت و تکراری نمیشوند و در طی سالها بدیهی نمی شوند چرا من سالها به حال پسران مشهور شاهنامه اشک ریختم و امشب هم در میانه تئاتر رستم و سهراب باز دل به فغان آمد آنگاه که رستم گفت
من اول خود را کشتم و بعد سهراب را
رخت عزای تهمینه که می گفت من سیاه پوش بودم یا به عزای شوی یا پور
و سرانجام رستم می گوید من نام خودرا نگفتم چون برای بقای ایران زمین دگر نام من چه جای گفتن است؟
رستم ناله و شیون می کند و فریاد می زند
پور در میان لشگر دشمن چه می کردی؟
و درد تاریخی اینجا است که در نگاهی وسیع تر توران و ایران دشمن نبودند یکی بودند اما گویی نفرین ضحاک و ضحاکیان ادامه دارد ضحاک در کوه دماوند اسیر است اما مغزها همچنان خورده میشوند مغز خورده میشوند تا خون پسر به دست پدر ریخته تا سیاه پوش شود تهمینه ها یا به عزای شوی یا به غم پور
رستم نشان نخواهد نشان بر بازو چه کند وقتی رخ و دل بیگانه است
حرف زیاد است و نمایش تمام شد و با نجوای زندوکیل وطن وطن گفتنش
دریغا که ایران ویران شود
دریغا
دریغا
می گریم به درد غربت وطن به رنج دوری پدر و به سوگ پدران وپسرانی که زنان این دیار را سیاه پوش کردند افسوس
امشب دوباره غرق شاهنامه و فردوسی و پدر بودم و شهریور شبی چه زیبا گذشت#فردوسی#شاهنامه #رستم و سهراب
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
شبی شهریوری بود شبی خاص برای من زیرا شب تولد پدرم بود تولدی که بی بودن او ده گانه شد. ده سال بی پدر گذشت و من همچنان در ناباوری هستم. در چنین شبی بود که قصه پدر و پسری مرا میزبانی کرد . نمایشنامه رستم و سهراب
سالها پیش یکی از استادانم می گفت اگر از تو بپرسند شاهنامه چه کتابی است؟ ممکن است پاسخ ها متفاوتی داشته باشی
هویت ملی
افتخار ملی
اصالت ملی
و..
اما در یک تعریف ساده شاهنامه کتاب« پدران و پسران» است قصه های پدرانی چون فریدون در کنار ایرج و تور و سلم و سام و زال و زال و رستم و.ستم و سهراب و کیکاووس و سیاوش و گشتاسب و اسپندیار و اسپندیار و بهمن و...
و من در میان قصه های پیر طوس که از بچگی درگیر آن بودم و بعدها در نوجوانی و جوانی و میانسالی همچنان عاشق آنها هستم و از آنها در کتابهایم خصوصا دو کتاب سهراب نکشی و دختر سمنگان گفتم و هنوزدر شگفتی هستم که این چه داستانهایی است که یکنواخت و تکراری نمیشوند و در طی سالها بدیهی نمی شوند چرا من سالها به حال پسران مشهور شاهنامه اشک ریختم و امشب هم در میانه تئاتر رستم و سهراب باز دل به فغان آمد آنگاه که رستم گفت
من اول خود را کشتم و بعد سهراب را
رخت عزای تهمینه که می گفت من سیاه پوش بودم یا به عزای شوی یا پور
و سرانجام رستم می گوید من نام خودرا نگفتم چون برای بقای ایران زمین دگر نام من چه جای گفتن است؟
رستم ناله و شیون می کند و فریاد می زند
پور در میان لشگر دشمن چه می کردی؟
و درد تاریخی اینجا است که در نگاهی وسیع تر توران و ایران دشمن نبودند یکی بودند اما گویی نفرین ضحاک و ضحاکیان ادامه دارد ضحاک در کوه دماوند اسیر است اما مغزها همچنان خورده میشوند مغز خورده میشوند تا خون پسر به دست پدر ریخته تا سیاه پوش شود تهمینه ها یا به عزای شوی یا به غم پور
رستم نشان نخواهد نشان بر بازو چه کند وقتی رخ و دل بیگانه است
حرف زیاد است و نمایش تمام شد و با نجوای زندوکیل وطن وطن گفتنش
دریغا که ایران ویران شود
دریغا
دریغا
می گریم به درد غربت وطن به رنج دوری پدر و به سوگ پدران وپسرانی که زنان این دیار را سیاه پوش کردند افسوس
امشب دوباره غرق شاهنامه و فردوسی و پدر بودم و شهریور شبی چه زیبا گذشت#فردوسی#شاهنامه #رستم و سهراب
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
💢 حکایت سعید
🖌 #تورج_عاطف
او روز ۱۳ مرداد ماه را ،یک لحظه جاودانه عشق کرد .درست در ساعت سه ربع کم ازیک بعد ظهری که شاید در یک سال نامشخص خورشیدی ایرج پزشکزاد روایتی را نقل کرد و در سال ۱۳۵۵ خورشیدی در تلویزیون ملی ایران معرفی شد و « دائی جان ناپلئون» و قصه عاشقانه سعید که نقش آن را زنده یاد سعید کنگرانی بازی کرد و خیلی ها را به عشق های پاک آن روزگار گره زد. سعید قصه پزشکزاد سعید کنگرانی شد و همان طوری که دیگر شخصیت های آن کتاب با بزرگانی چون نقشینه و کریمی و صیاد و کشاورزو فنی زاده و فروهر و ... جان گرفتند .شش سال پیش یک روز ۲۳ شهریور سعید قصه پزشکزاد از میان ما رفت و برای من که خودم هم در آن سالها نوجوانی از او درس عاشقی گرفتم حسرتی دیگر در رثای آن خاطرات سالهای شیرین گذاشت .
سالهای شیرین توپ پلاستیکی و مجله دختران و پسران و کیهان بچه ها و کتابهای طلائی و کتابهای قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی وکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و بسیاری از دگر قصه های شیرین روزگاری که در این دیار فریاد زندگی بجای مرگ و صلح بجای جنگ وراد مردی جای دارمردبرپا بود اما رفتن سعید کنگرانی برای من به معنی هجرت یکی از نشانه های بزرگ از تولد قصه های عاشقانه بود. پسرکی ۱۶ ساله که با پاکی و صداقت و تلاش بی کرانش برای عشق تلاش کرد و سرانجام در میان اشکهای بی کرانی که در نرسیدن به عشقش داشت این پند عمو اسدالله میرزاکه با هنرمندی پرویز صیاد اجرا می شد را شنید که« اگر قرار است روزی عشقت از سر نفرت به تو خیانت کند و برود چه بهتر است که اول از سر رسم و رسوم و اجازه پدرش از تو جدا شود» عشق آنقدر زیبا است که سالها است در مورد آن نوشتم« اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بی معنی است» و درد آنجا است که عشق اگر عشق باشد!
روزگار دوران نوجوانی و جوانی ام با باور عشقی که سعید دائی جان ناپلئون گذشت اما هر بار که آوار بی مهری و قدر نشناسی و حتی خیانت و بی مهری هایی علی رغم حضورم در بدترین لحظه های زندگی ام برسرم ریخت به یاد آن جمله معروف سریال دائی جان ناپلئون افتادم که کاش جدایی و هجر در عشق از سر ناچاری و اجبار نه بخاطر خیانت و خودخواهی و طمع باشد . امشب در رثای سعید کنگرانی چند صفحه ای از دایی جان ناپلئون را که دیالوگ به دیالوگش حفظ هستم را می خوانم کتابی که مرا سوی نویسندگی و بی گمان عشق برد و هنوز به این باور که دوباره دار قالی با تار و پود مهر برافراشته و دار عاری از مهر دگر نباشد در روزهایی که جز ازعشق و باور به عشق و دل به عشق نباید گفت
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
او روز ۱۳ مرداد ماه را ،یک لحظه جاودانه عشق کرد .درست در ساعت سه ربع کم ازیک بعد ظهری که شاید در یک سال نامشخص خورشیدی ایرج پزشکزاد روایتی را نقل کرد و در سال ۱۳۵۵ خورشیدی در تلویزیون ملی ایران معرفی شد و « دائی جان ناپلئون» و قصه عاشقانه سعید که نقش آن را زنده یاد سعید کنگرانی بازی کرد و خیلی ها را به عشق های پاک آن روزگار گره زد. سعید قصه پزشکزاد سعید کنگرانی شد و همان طوری که دیگر شخصیت های آن کتاب با بزرگانی چون نقشینه و کریمی و صیاد و کشاورزو فنی زاده و فروهر و ... جان گرفتند .شش سال پیش یک روز ۲۳ شهریور سعید قصه پزشکزاد از میان ما رفت و برای من که خودم هم در آن سالها نوجوانی از او درس عاشقی گرفتم حسرتی دیگر در رثای آن خاطرات سالهای شیرین گذاشت .
سالهای شیرین توپ پلاستیکی و مجله دختران و پسران و کیهان بچه ها و کتابهای طلائی و کتابهای قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی وکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و بسیاری از دگر قصه های شیرین روزگاری که در این دیار فریاد زندگی بجای مرگ و صلح بجای جنگ وراد مردی جای دارمردبرپا بود اما رفتن سعید کنگرانی برای من به معنی هجرت یکی از نشانه های بزرگ از تولد قصه های عاشقانه بود. پسرکی ۱۶ ساله که با پاکی و صداقت و تلاش بی کرانش برای عشق تلاش کرد و سرانجام در میان اشکهای بی کرانی که در نرسیدن به عشقش داشت این پند عمو اسدالله میرزاکه با هنرمندی پرویز صیاد اجرا می شد را شنید که« اگر قرار است روزی عشقت از سر نفرت به تو خیانت کند و برود چه بهتر است که اول از سر رسم و رسوم و اجازه پدرش از تو جدا شود» عشق آنقدر زیبا است که سالها است در مورد آن نوشتم« اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بی معنی است» و درد آنجا است که عشق اگر عشق باشد!
روزگار دوران نوجوانی و جوانی ام با باور عشقی که سعید دائی جان ناپلئون گذشت اما هر بار که آوار بی مهری و قدر نشناسی و حتی خیانت و بی مهری هایی علی رغم حضورم در بدترین لحظه های زندگی ام برسرم ریخت به یاد آن جمله معروف سریال دائی جان ناپلئون افتادم که کاش جدایی و هجر در عشق از سر ناچاری و اجبار نه بخاطر خیانت و خودخواهی و طمع باشد . امشب در رثای سعید کنگرانی چند صفحه ای از دایی جان ناپلئون را که دیالوگ به دیالوگش حفظ هستم را می خوانم کتابی که مرا سوی نویسندگی و بی گمان عشق برد و هنوز به این باور که دوباره دار قالی با تار و پود مهر برافراشته و دار عاری از مهر دگر نباشد در روزهایی که جز ازعشق و باور به عشق و دل به عشق نباید گفت
@Roshanfkrane
💢فوتبال درد و رنج
🖌 #تورج_عاطف
جام جهانی 1962 می رسد.فوتبال ترفند حکومتهای نظامی و دیکتاتوری آمریکای جنوبی است و نمونه دیگر آن را در جام جهانی 1978 آرژانتین می بینیم . به فینال جام جهانی ۱۹۶۲می رسیم استادیوم سانتیاگو شیلی در زیر شور و شوق مردمانی است که توسط فوتبال سحر شده اند . برزیلی ها می توانند با جادوی گارینشا و دیگر ستارگانش برای دومین بار فاتح جام جهانی شوند . شیلی در اوج فقر و بی عدالتی اسیر معجزه توپ گرد شد .
یازده سال می گذرد و بار دیگر سانتیاگو شیلی میزبان مردمی می شود که همچنان فقیر و اسیر بی عدالتی و ناکار آمدی سردمداران خود هستند اما این بار فوتبال واژه ای است بی معنی که پسوند کلمه " استادیوم " می شود تا استادیوم فوتبال سانتیاگو تبدیل به زندانی عظیم شود . پینوشته دیکتاتور نظامی و راست گرای شیلی کودتا کرده است و انقلابیون را به زنجیر می کشد . در همان زمینی که طلائی پوشان برزیل با جادوی فوتبال فقر و ظلم را از اذهان شیلیائی ها دور کرده بودند حالا تفنگهای کودتاچیان آنها را با واقعیت آشنا می کند . ویکتور خارا شاعر و خواننده و انقلابی شهیر را به زنجیر می کشند و پس از ضرب و شتمی وحشیانه از او می خواهند که ترانه ای بخواند و او به همه آنهائی که می پنداشتند می توان زیر شعارهائی چون میزبانی جام جهانی ادعای پیشرفت داد این گونه پیامی را زمزمه می کند
«مردمی یک دل و یک صدا هرگز شکست نخواهند خورد»
16 سپتامبر 1973 است و اعدام ویکتور خارا ورزشگاه سانتیاگو را از میزبان جام جهانی 1962 تبدیل به ورزشگاه درد و رنج می کند .
در 9 نوامبر 1973 این زندان مخوف که دیگر نمی توان به ان واژه ورزشگاه گفت توسط بازرسان فیفا که با اعتراض تیم اتحاد جماهیر شوروی سابق برای انجام بازی برگشت در چارچوب انتخابی جام جهانی 1974 آلمان باید به شیلی می آمدند مورد بازرسی در حالی قرار می گیرد که زندانی ها را به رختکن های پائین ورزشگاه برده و آنها را با اسلحه تهدید می کنند
یکی از زندانیانکه یک ماه در این زندان بوده است، میگوید: «میخواستیم فریاد بزنیم و بگوییم: ما اینجا هستیم، ما را ببینید، ولی به نظر میرسید که آنها فقط به شرایط چمن ورزشگاه توجه دارند"
سالها از این فجایع که زیر حکایت فوتبال انجام می شود گذشته است دیگر پینوشه ای در شیلی نیست اما بر روی سکوهای این ورزشگاه که به یاد همه آن زندانی ها به همان صورت قدیمی باقی مانده است چنین عباراتی نوشته شده است
" ملت بدون حافظه یک ملت بدون آینده هستند "
فوتبال هیچگاه استادیوم سانتیاگورا از یاد نمی برد
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
جام جهانی 1962 می رسد.فوتبال ترفند حکومتهای نظامی و دیکتاتوری آمریکای جنوبی است و نمونه دیگر آن را در جام جهانی 1978 آرژانتین می بینیم . به فینال جام جهانی ۱۹۶۲می رسیم استادیوم سانتیاگو شیلی در زیر شور و شوق مردمانی است که توسط فوتبال سحر شده اند . برزیلی ها می توانند با جادوی گارینشا و دیگر ستارگانش برای دومین بار فاتح جام جهانی شوند . شیلی در اوج فقر و بی عدالتی اسیر معجزه توپ گرد شد .
یازده سال می گذرد و بار دیگر سانتیاگو شیلی میزبان مردمی می شود که همچنان فقیر و اسیر بی عدالتی و ناکار آمدی سردمداران خود هستند اما این بار فوتبال واژه ای است بی معنی که پسوند کلمه " استادیوم " می شود تا استادیوم فوتبال سانتیاگو تبدیل به زندانی عظیم شود . پینوشته دیکتاتور نظامی و راست گرای شیلی کودتا کرده است و انقلابیون را به زنجیر می کشد . در همان زمینی که طلائی پوشان برزیل با جادوی فوتبال فقر و ظلم را از اذهان شیلیائی ها دور کرده بودند حالا تفنگهای کودتاچیان آنها را با واقعیت آشنا می کند . ویکتور خارا شاعر و خواننده و انقلابی شهیر را به زنجیر می کشند و پس از ضرب و شتمی وحشیانه از او می خواهند که ترانه ای بخواند و او به همه آنهائی که می پنداشتند می توان زیر شعارهائی چون میزبانی جام جهانی ادعای پیشرفت داد این گونه پیامی را زمزمه می کند
«مردمی یک دل و یک صدا هرگز شکست نخواهند خورد»
16 سپتامبر 1973 است و اعدام ویکتور خارا ورزشگاه سانتیاگو را از میزبان جام جهانی 1962 تبدیل به ورزشگاه درد و رنج می کند .
در 9 نوامبر 1973 این زندان مخوف که دیگر نمی توان به ان واژه ورزشگاه گفت توسط بازرسان فیفا که با اعتراض تیم اتحاد جماهیر شوروی سابق برای انجام بازی برگشت در چارچوب انتخابی جام جهانی 1974 آلمان باید به شیلی می آمدند مورد بازرسی در حالی قرار می گیرد که زندانی ها را به رختکن های پائین ورزشگاه برده و آنها را با اسلحه تهدید می کنند
یکی از زندانیانکه یک ماه در این زندان بوده است، میگوید: «میخواستیم فریاد بزنیم و بگوییم: ما اینجا هستیم، ما را ببینید، ولی به نظر میرسید که آنها فقط به شرایط چمن ورزشگاه توجه دارند"
سالها از این فجایع که زیر حکایت فوتبال انجام می شود گذشته است دیگر پینوشه ای در شیلی نیست اما بر روی سکوهای این ورزشگاه که به یاد همه آن زندانی ها به همان صورت قدیمی باقی مانده است چنین عباراتی نوشته شده است
" ملت بدون حافظه یک ملت بدون آینده هستند "
فوتبال هیچگاه استادیوم سانتیاگورا از یاد نمی برد
@Roshanfkrane
💢یاد
🖌 #تورج_عاطف
روز ۲۱ سپتامبر روز جهانی بیماری »آلزایمر» است.
روزگاری بازی داشتیم که نامش « یادم تو را فراموش» بود. بازی که بر اساس تمرکز و به یاد داشتن قول و قراری که با هم می گذاشتیم . شاید آن بازی را باید می کردیم تا یاد و قرار را فراموش نکنیم و این گونه بود که خیلی از ما پای یادتا آخر می ماندیم حتی اگر یار دگر یادمان نمی کرد دلمان را می شکست اما این دلخوشی را داشتیم که عهدشکنی شیوه ما نیست. درد این بود که خیلی وقتها عهد با نا اهل می بستیم . عهد به کسی که به چشم بر هم زدنی یاد ما را می کرد فراموش ...
از آلزایمری می گویم که خیلی از عزیزان سالخورده با آن دست به گریبان هستند و یا رها از آن و زندگی شدند که روحشان شاد باد.
« مرا به یاد داشته باش» حکایت دگری از یاد است و گوئی طعنه ای چون آن بازی می زند که « یادم تو را فراموش» نام داشت . یادی که فراموش می شد تبدیل به یار و آشنا و پدر و مادر و همسر و برادر و خواهر و رفیقی می شد که فراموش شدند تا با خود نسیان به یادشان بیاوریم و چه تلخ حکایتی است.
می گویند دلایل مهم آلزایمر می تواند دیابت و ضربات به سر و بی خوابی و مصرف بیش از اندازه داروهای ضد اضطراب و تنهایی باشد. انسانهایی که در تنهایی رنج اضطراب و بی خوابی را دارند می توانند به درد زوال عقل مبتلا شوند به درد نسیانی که از فراموش شدنشان حاصل می شود .
روزگار پر شتاب رو به هیچ انسانها را به چه مهلکه ای می برد و چه خوب است نسیان درمان را بیش ز درد زوال عقل برگزینیم.
بیائیم آن که بی مهری کرد را از یاد ببریم که سخت است اما درمانی است برای دردی که می تواند هر مهری را که در زندگی کردیم را به سیاهچال نسیان ببرد.
بیائیم نگذاریم بی عهدی وجماعتی که ما را کردند فراموش را عاملی برای فراموشی پرمهر ووفاداران زندگیمان نکنیم
بیائیم ازهر دم زندگی بی بهانه لذت ببریم و شرطی برای زندگی کردن نگذاریم .
بیائیم اگر آن بی عهدان را نبخشیدیم که ظلم به ما کردند حداقل به یادآوریم در فردا روزی که درد اضطراب و بی خوابی و تنهایی را تجربه کردیم رو به سمت نسیان رفتیم خودمان را که بهر هیچ به آن روز افتادیم را نخواهیم بخشید
بیائیم نگذاریم آن که زوال مهر و دلدادگی و دلبستگی به ما داشت را عامل زوال عقلمان کنیم.
بیائیم به آلزایمر خود خواسته ای رویم که از یاد ببریم آن که یاد آوریشان رنجمان می دهد.
بیائیم با خودمان صلح کنیم قبل از آن که ناکسانی جنگی با خرد وجسمان کنند
بیائیم تلنگری به خود زنیم قبل از آن که نسیان تلنگرمان زند
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
روز ۲۱ سپتامبر روز جهانی بیماری »آلزایمر» است.
روزگاری بازی داشتیم که نامش « یادم تو را فراموش» بود. بازی که بر اساس تمرکز و به یاد داشتن قول و قراری که با هم می گذاشتیم . شاید آن بازی را باید می کردیم تا یاد و قرار را فراموش نکنیم و این گونه بود که خیلی از ما پای یادتا آخر می ماندیم حتی اگر یار دگر یادمان نمی کرد دلمان را می شکست اما این دلخوشی را داشتیم که عهدشکنی شیوه ما نیست. درد این بود که خیلی وقتها عهد با نا اهل می بستیم . عهد به کسی که به چشم بر هم زدنی یاد ما را می کرد فراموش ...
از آلزایمری می گویم که خیلی از عزیزان سالخورده با آن دست به گریبان هستند و یا رها از آن و زندگی شدند که روحشان شاد باد.
« مرا به یاد داشته باش» حکایت دگری از یاد است و گوئی طعنه ای چون آن بازی می زند که « یادم تو را فراموش» نام داشت . یادی که فراموش می شد تبدیل به یار و آشنا و پدر و مادر و همسر و برادر و خواهر و رفیقی می شد که فراموش شدند تا با خود نسیان به یادشان بیاوریم و چه تلخ حکایتی است.
می گویند دلایل مهم آلزایمر می تواند دیابت و ضربات به سر و بی خوابی و مصرف بیش از اندازه داروهای ضد اضطراب و تنهایی باشد. انسانهایی که در تنهایی رنج اضطراب و بی خوابی را دارند می توانند به درد زوال عقل مبتلا شوند به درد نسیانی که از فراموش شدنشان حاصل می شود .
روزگار پر شتاب رو به هیچ انسانها را به چه مهلکه ای می برد و چه خوب است نسیان درمان را بیش ز درد زوال عقل برگزینیم.
بیائیم آن که بی مهری کرد را از یاد ببریم که سخت است اما درمانی است برای دردی که می تواند هر مهری را که در زندگی کردیم را به سیاهچال نسیان ببرد.
بیائیم نگذاریم بی عهدی وجماعتی که ما را کردند فراموش را عاملی برای فراموشی پرمهر ووفاداران زندگیمان نکنیم
بیائیم ازهر دم زندگی بی بهانه لذت ببریم و شرطی برای زندگی کردن نگذاریم .
بیائیم اگر آن بی عهدان را نبخشیدیم که ظلم به ما کردند حداقل به یادآوریم در فردا روزی که درد اضطراب و بی خوابی و تنهایی را تجربه کردیم رو به سمت نسیان رفتیم خودمان را که بهر هیچ به آن روز افتادیم را نخواهیم بخشید
بیائیم نگذاریم آن که زوال مهر و دلدادگی و دلبستگی به ما داشت را عامل زوال عقلمان کنیم.
بیائیم به آلزایمر خود خواسته ای رویم که از یاد ببریم آن که یاد آوریشان رنجمان می دهد.
بیائیم با خودمان صلح کنیم قبل از آن که ناکسانی جنگی با خرد وجسمان کنند
بیائیم تلنگری به خود زنیم قبل از آن که نسیان تلنگرمان زند
@Roshanfkrane
💢حکایت معبد آبی و اناریها
🖌#تورج_عاطف
از کتابم « عشق فوتبال »
ورزشگاه نیوکمپ در تاریخ بیست و چهارم سپتامبر سال 1957 افتتاح شد که افتتاح این ورزشگاه داستان جالبی دارد
در بیرون ورزشگاه نیوکمپ بارسلونا مجسمه یکی از بزرگترین اسطوره های آبی و اناری ها قرار دارد . مردی که در جشن یک صد سالگی بارسلونا در سال 1999 بعنوان بهترین بازیکن تاریخ بلوگرانا ( تا قبل از ظهور مسی) انتخاب شده است. او هیچوقت قهرمان لیگ اروپا نشده و هیچگاه توپ طلا اروپا را نبرد . او با این که در تیم اسپانیا بازی کرد ولی حتی اسپانیائی هم نبود( هر چند که او سابقه بازی در تیمهای ملی چکسلواکی و مجارستان را هم دارد ) او در بوداپست به دنیا آمد اما در 17 سالگی عضو تیم ملی فوتبال چکسلواکی شد ! دیکتاتوری های استالینی که بر چکسلواکی غلبه کرد اوبه مجارستان برگشت و سه بازی هم برای تیم ملی کشور زادگاهش بازی کرد و در سال 49 پس از تبدیل مجارستان به جمهوری خلق مجارستان از این کشور فرار کرد .
. پیوستن کوبالا به بارسلونا با حکایتهای بی شماری از جنگ دو غول فوتبال اسپانیا یعنی رئال مادرید و بارسلونا همراه بود اما سر انجام او به بارسلونا پیوست و این اتفاق در سال 1951 بود و ملقب به اولین ستاره در دوران خاکستری پس از جنگ در اسپانیا شد.
او همراه بارسلونا 4 لیگ در سال های 52، 53 ، 59، 60 . 5 کوپا دل ژنرالینیو ذر سال های 51 ،52 ،53، 59، 60 می برد و برای یک دهه ستاره ی بی چون چرای بارسلونا و محبوب هواداران بود و در هر بازی هزاران تماشاگر به ورزشگاه میآمدند تا به تماشای بازی این بازیساز پویا بنشینند و بسیاری معتقدند ساختن ورزشگاه نیوکمپ بعلت حضور کوبالا در بارسلونا بود. تا به امروز ورزشگاه نیوکمپ میزبان مسابقات مهم زیادی بوده است که می توان از مهمترین آنها به دیدار نیمه نهائی جام جهانی 1982 مابین ایتالیا و لهستان اشاره داشت که ایتالیائی ها شگفتی ساز آن جام پس از دوازده سال به فینال رسیدند شدند و بازی فینال لیگ قهرمانان فصل 1988- 89 اشاره داشت که تیم آث میلان توانست پس از بیست فصل قهرمانی دومی را که در سنتیاگو برنابئو و با پیروزی در برابر آژاکس به دست آورده بود این بار در زمین رقیب صاحبان ورزشگاه سنتیاگو برنابئو و در برابر استوا بخارست به سه گانه تبدیل کند . در آخرین فصل قرن بیستم نیز فینال مشهور منچستر یونایتد و بایرن مونیخ در این ورزشگاه برگزار شد و شیاطین سرخ توانستند پس از سی و یک سال یک بار دیگر قهرمان اروپا بشوند . نیوکمپ معبد عاشقان آبی و اناری ها است و بی گمان نامی فراموش نشدنی در دنیا
@Roshanfkrane
🖌#تورج_عاطف
از کتابم « عشق فوتبال »
ورزشگاه نیوکمپ در تاریخ بیست و چهارم سپتامبر سال 1957 افتتاح شد که افتتاح این ورزشگاه داستان جالبی دارد
در بیرون ورزشگاه نیوکمپ بارسلونا مجسمه یکی از بزرگترین اسطوره های آبی و اناری ها قرار دارد . مردی که در جشن یک صد سالگی بارسلونا در سال 1999 بعنوان بهترین بازیکن تاریخ بلوگرانا ( تا قبل از ظهور مسی) انتخاب شده است. او هیچوقت قهرمان لیگ اروپا نشده و هیچگاه توپ طلا اروپا را نبرد . او با این که در تیم اسپانیا بازی کرد ولی حتی اسپانیائی هم نبود( هر چند که او سابقه بازی در تیمهای ملی چکسلواکی و مجارستان را هم دارد ) او در بوداپست به دنیا آمد اما در 17 سالگی عضو تیم ملی فوتبال چکسلواکی شد ! دیکتاتوری های استالینی که بر چکسلواکی غلبه کرد اوبه مجارستان برگشت و سه بازی هم برای تیم ملی کشور زادگاهش بازی کرد و در سال 49 پس از تبدیل مجارستان به جمهوری خلق مجارستان از این کشور فرار کرد .
. پیوستن کوبالا به بارسلونا با حکایتهای بی شماری از جنگ دو غول فوتبال اسپانیا یعنی رئال مادرید و بارسلونا همراه بود اما سر انجام او به بارسلونا پیوست و این اتفاق در سال 1951 بود و ملقب به اولین ستاره در دوران خاکستری پس از جنگ در اسپانیا شد.
او همراه بارسلونا 4 لیگ در سال های 52، 53 ، 59، 60 . 5 کوپا دل ژنرالینیو ذر سال های 51 ،52 ،53، 59، 60 می برد و برای یک دهه ستاره ی بی چون چرای بارسلونا و محبوب هواداران بود و در هر بازی هزاران تماشاگر به ورزشگاه میآمدند تا به تماشای بازی این بازیساز پویا بنشینند و بسیاری معتقدند ساختن ورزشگاه نیوکمپ بعلت حضور کوبالا در بارسلونا بود. تا به امروز ورزشگاه نیوکمپ میزبان مسابقات مهم زیادی بوده است که می توان از مهمترین آنها به دیدار نیمه نهائی جام جهانی 1982 مابین ایتالیا و لهستان اشاره داشت که ایتالیائی ها شگفتی ساز آن جام پس از دوازده سال به فینال رسیدند شدند و بازی فینال لیگ قهرمانان فصل 1988- 89 اشاره داشت که تیم آث میلان توانست پس از بیست فصل قهرمانی دومی را که در سنتیاگو برنابئو و با پیروزی در برابر آژاکس به دست آورده بود این بار در زمین رقیب صاحبان ورزشگاه سنتیاگو برنابئو و در برابر استوا بخارست به سه گانه تبدیل کند . در آخرین فصل قرن بیستم نیز فینال مشهور منچستر یونایتد و بایرن مونیخ در این ورزشگاه برگزار شد و شیاطین سرخ توانستند پس از سی و یک سال یک بار دیگر قهرمان اروپا بشوند . نیوکمپ معبد عاشقان آبی و اناری ها است و بی گمان نامی فراموش نشدنی در دنیا
@Roshanfkrane
💢مهرگان
🖌#تورج_عاطف
حکایت مهرگان است البته از گاه شمار اوستایی که البته در تقویم جلالی ۱۶ مهر را هم مهرگان خوانند . مهراست و باید به بهانه و هر روز از آن یاد کرد آن هم در جهان پر از جهل و جنون و به تمنای جنگی که خصوصا برای ما که قرن ها مهرگان را به سور نشسته آیم ساخته اند و شعار را جایگزین شعور و سور را به شور تبدیل کرده تا شوربختی را به مردمان هدیه دهند و ...
از پیدایش مهرگان قصه های مختلفي وجود دارد
۱/ در ايران باستان دو فصل تابستان و زمستان نام داشته و آغاز جشن تابستان را با نوروز جشن مي گرفتند و آغاز فصل زمستان را با مهرگان پاي كوبي مي كردند
۲/قصه زيباي ديگر در اين باره هست که در اين روز فرشتگان به كمك آزادي خواه بزرگ ايراني يعني كاوه آهنگر آمده اند
۳/ افسانه ديگر كه در همين زمينه است مي گويد در اين روز ضحاك مار به دوش به چنگ پادشاه فريدون اسير شده و در كوه دماوند به بند كشيده شد
۴ / دگر داستان اين است كه گفته مي شوند پادشاهي باستاني و ظالم به نام ” مهر” در چنین روزی كشته مي شودو در اين روز به مدد رهائي و رسيدن به آزادي ايرانيان مهرگان را جشن گرفته اند و اين جشن كه معناي مهر ورزي و دوستي و آغاز نفحه و ترانه آزادي كه در قصه هاي كاوه و فريدون و حتي مرگ ” مهر ” مي بينم و آنقدر شگون داشته است كه بسياري از پادشاهان ايراني در اين روز تاجگذاري مي كرده اند چون اردشير بابكان پادشاه ساساني و.. فردوسي بزرگ در مورد مهرگان مي فرمايد
بكرد اندر آن كوه آتشكده/بدو تازه شد مهرگان و سده
آموزه و نشانه بزرگی است که در اندرون كوهي تاريك آتشي را روشن كنند و عشق و نوري را بيافرينند و در پيدايش آن جشني گيرد كه مهرگان و سده باشد آيا ما نيز چنين خواهيم كرد ؟ مي گويند هر روز مهر است و مي تواند هر روز مهرگان باشد روز مهرگان تنها يك روز باستاني و يك جشن پايان ناپذير نيست جشن مهرگان براي همگي ما مي تواند آغازي براي تولد باشد نظير آنچه ایران و ايرانی در هنگامه ظلم ضحاك و با قيام كاوه آهنگر آغاز كردند و يا مي تواند پايان از بين رفتن ناپاكي ها و نابودي خرد و تولد انديشیدن و آگاهی شود نظير آنچه در اين روز رخ داده و ضحاك که مارهاي بر كتفش مغز جوانان را مي بلعيد در اين روز به بند كشيده شدتا مصداقی باشد برای امید به جوانی و اندیشه
مهر گان مي تواند جشن پايان دروغ شود نظير مرگ پادشاهي كه ” مهر” نام داشت ولي بي مهري مي كرد مهرگان مي تواند جشن عشق و مهر باشد جشني كه در آن با حضور زمستان در ايران باستان اين پارسيان بودند كه با مهربه همديگر مهرگاني مي گرفتند تا بگويند كه با نورعشق و گرماي وجود بر تاريكي و سردي طبيعت پيروز خواهند شد مهرگان مي تواند جشن من و جشن تو وجشن ما باشد اگر
دست به دست هم دهيم به مهر/ ميهن خويش را كنيم آباد
آري پيام مهر است و عشق هرجا كه آيد با خود آباداني را ارمغان آورد باشد امید که ایران ما و جهان ما به آبادانی از جنس صلح و آگاهی رسد
شادمانه باد مهرگان
@Roshanfkrane
🖌#تورج_عاطف
حکایت مهرگان است البته از گاه شمار اوستایی که البته در تقویم جلالی ۱۶ مهر را هم مهرگان خوانند . مهراست و باید به بهانه و هر روز از آن یاد کرد آن هم در جهان پر از جهل و جنون و به تمنای جنگی که خصوصا برای ما که قرن ها مهرگان را به سور نشسته آیم ساخته اند و شعار را جایگزین شعور و سور را به شور تبدیل کرده تا شوربختی را به مردمان هدیه دهند و ...
از پیدایش مهرگان قصه های مختلفي وجود دارد
۱/ در ايران باستان دو فصل تابستان و زمستان نام داشته و آغاز جشن تابستان را با نوروز جشن مي گرفتند و آغاز فصل زمستان را با مهرگان پاي كوبي مي كردند
۲/قصه زيباي ديگر در اين باره هست که در اين روز فرشتگان به كمك آزادي خواه بزرگ ايراني يعني كاوه آهنگر آمده اند
۳/ افسانه ديگر كه در همين زمينه است مي گويد در اين روز ضحاك مار به دوش به چنگ پادشاه فريدون اسير شده و در كوه دماوند به بند كشيده شد
۴ / دگر داستان اين است كه گفته مي شوند پادشاهي باستاني و ظالم به نام ” مهر” در چنین روزی كشته مي شودو در اين روز به مدد رهائي و رسيدن به آزادي ايرانيان مهرگان را جشن گرفته اند و اين جشن كه معناي مهر ورزي و دوستي و آغاز نفحه و ترانه آزادي كه در قصه هاي كاوه و فريدون و حتي مرگ ” مهر ” مي بينم و آنقدر شگون داشته است كه بسياري از پادشاهان ايراني در اين روز تاجگذاري مي كرده اند چون اردشير بابكان پادشاه ساساني و.. فردوسي بزرگ در مورد مهرگان مي فرمايد
بكرد اندر آن كوه آتشكده/بدو تازه شد مهرگان و سده
آموزه و نشانه بزرگی است که در اندرون كوهي تاريك آتشي را روشن كنند و عشق و نوري را بيافرينند و در پيدايش آن جشني گيرد كه مهرگان و سده باشد آيا ما نيز چنين خواهيم كرد ؟ مي گويند هر روز مهر است و مي تواند هر روز مهرگان باشد روز مهرگان تنها يك روز باستاني و يك جشن پايان ناپذير نيست جشن مهرگان براي همگي ما مي تواند آغازي براي تولد باشد نظير آنچه ایران و ايرانی در هنگامه ظلم ضحاك و با قيام كاوه آهنگر آغاز كردند و يا مي تواند پايان از بين رفتن ناپاكي ها و نابودي خرد و تولد انديشیدن و آگاهی شود نظير آنچه در اين روز رخ داده و ضحاك که مارهاي بر كتفش مغز جوانان را مي بلعيد در اين روز به بند كشيده شدتا مصداقی باشد برای امید به جوانی و اندیشه
مهر گان مي تواند جشن پايان دروغ شود نظير مرگ پادشاهي كه ” مهر” نام داشت ولي بي مهري مي كرد مهرگان مي تواند جشن عشق و مهر باشد جشني كه در آن با حضور زمستان در ايران باستان اين پارسيان بودند كه با مهربه همديگر مهرگاني مي گرفتند تا بگويند كه با نورعشق و گرماي وجود بر تاريكي و سردي طبيعت پيروز خواهند شد مهرگان مي تواند جشن من و جشن تو وجشن ما باشد اگر
دست به دست هم دهيم به مهر/ ميهن خويش را كنيم آباد
آري پيام مهر است و عشق هرجا كه آيد با خود آباداني را ارمغان آورد باشد امید که ایران ما و جهان ما به آبادانی از جنس صلح و آگاهی رسد
شادمانه باد مهرگان
@Roshanfkrane
💢حکایت سهراب
🖌 #تورج_عاطف
مهر است و در میان این پاییز چه می ماند جز شعر ؟ و من در میان شعر آن شاعری را یابم که عاشق رنگ و گل و زیبایی بود
چهاردهم مهر تولد سهراب است او که هم در میان مردمانی بود كه فروغ یاد آور آنان است همان هائی كه همچنان كه ترا می بوسند در ذهن خویش طناب دارتو را می بافند
حكایت بی زمانی سهراب و قصه تكرار ندیدن ها و نشنیدن ها و نبوسیدن ها و نخندیدن ها و لمس نكردنها و نچشیدنهای طعم آدمیت و…
حكایت تكراری است قصه همان چشمهائی است كه نمی بیند ونمی خواهد كه بیند چون آن گونه که شروین برایمان زمزمه کرد حکایت مغزهای فرسوده
همه جا تكراری گفته اند انواع شعر و سخن و ادعاهای تو خالی اما كسی افتادن برگی درخت را ندید هیچ كس كلامی ز عشق نگفت و چنین بود كه سهراب نیز چون فروغ دریافت كه هیچ صیادی در جوی حقیر كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد و او دردانه های عشق و انسانیت و مهر بی هانه بخشش ها فارغ از ادعاهای پوچ را چون فروغ نیافت و چنین بود كه تنهائی را بر گزید و این گونه قصه تنهائی را بگفت
تو تنها ترین ” من ” بودی
تو نزدیك ترین ” من ” بودی
تو رسا ترین ” من ” بودی
ای” من ” سحر گاهی
پنجره ای بر خیر گی دنیای سحر انگیز
…
آری پنجره ای كه خیرگی دنیای اسرار آمیز را نشان دهد این همان پنجره ای است كه فروغ گفت كه به ازدحام كوچه خوشبختی می نگرد اما این ” من ” كه بود ؟ این من كه سهراب نام بداشت چه تعریفی داشت این ” من ” را سهراب چنین یافت
كتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
كاغذی دیدن از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید كوزه ای دیدم لبریز سوال
….
و سهراب همه چیز را نگریست چون همان زاغچه سر مزرعه و یا شقایقش كه بهر آن زندگی را ” باید ” دانست و یا غنچه ای كه حكایت كلام بداشت یا آن آبی كه نباید گل می كردیم ما, تا اندوه سپیدار را حلال باشد و یا طعام درویشی را گوارا سازد و یا روی زنی زیبا را دو برابر نمایان كند و یا مهتابی كه بالای تنهائی بود و رسید به شاعری كه خود آنان را چنین گوید
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
و دردشان بی گمان از روشنائی و خرد است
امروز با او هم نوا می شوم به سوی چشمهائی می روم كه با عشق به روزگار چشم دوخته اند
چشمهائی كه سیب را بینند و مهربانی را باور كنند و ایمان به شقایق ها آورند و در دلشان بیشه ز عشق و امید و ایمان باشد حتی در اقلیمی که عشق و امید بی کران شکارچی دارد
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
مهر است و در میان این پاییز چه می ماند جز شعر ؟ و من در میان شعر آن شاعری را یابم که عاشق رنگ و گل و زیبایی بود
چهاردهم مهر تولد سهراب است او که هم در میان مردمانی بود كه فروغ یاد آور آنان است همان هائی كه همچنان كه ترا می بوسند در ذهن خویش طناب دارتو را می بافند
حكایت بی زمانی سهراب و قصه تكرار ندیدن ها و نشنیدن ها و نبوسیدن ها و نخندیدن ها و لمس نكردنها و نچشیدنهای طعم آدمیت و…
حكایت تكراری است قصه همان چشمهائی است كه نمی بیند ونمی خواهد كه بیند چون آن گونه که شروین برایمان زمزمه کرد حکایت مغزهای فرسوده
همه جا تكراری گفته اند انواع شعر و سخن و ادعاهای تو خالی اما كسی افتادن برگی درخت را ندید هیچ كس كلامی ز عشق نگفت و چنین بود كه سهراب نیز چون فروغ دریافت كه هیچ صیادی در جوی حقیر كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد و او دردانه های عشق و انسانیت و مهر بی هانه بخشش ها فارغ از ادعاهای پوچ را چون فروغ نیافت و چنین بود كه تنهائی را بر گزید و این گونه قصه تنهائی را بگفت
تو تنها ترین ” من ” بودی
تو نزدیك ترین ” من ” بودی
تو رسا ترین ” من ” بودی
ای” من ” سحر گاهی
پنجره ای بر خیر گی دنیای سحر انگیز
…
آری پنجره ای كه خیرگی دنیای اسرار آمیز را نشان دهد این همان پنجره ای است كه فروغ گفت كه به ازدحام كوچه خوشبختی می نگرد اما این ” من ” كه بود ؟ این من كه سهراب نام بداشت چه تعریفی داشت این ” من ” را سهراب چنین یافت
كتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
كاغذی دیدن از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید كوزه ای دیدم لبریز سوال
….
و سهراب همه چیز را نگریست چون همان زاغچه سر مزرعه و یا شقایقش كه بهر آن زندگی را ” باید ” دانست و یا غنچه ای كه حكایت كلام بداشت یا آن آبی كه نباید گل می كردیم ما, تا اندوه سپیدار را حلال باشد و یا طعام درویشی را گوارا سازد و یا روی زنی زیبا را دو برابر نمایان كند و یا مهتابی كه بالای تنهائی بود و رسید به شاعری كه خود آنان را چنین گوید
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
و دردشان بی گمان از روشنائی و خرد است
امروز با او هم نوا می شوم به سوی چشمهائی می روم كه با عشق به روزگار چشم دوخته اند
چشمهائی كه سیب را بینند و مهربانی را باور كنند و ایمان به شقایق ها آورند و در دلشان بیشه ز عشق و امید و ایمان باشد حتی در اقلیمی که عشق و امید بی کران شکارچی دارد
@Roshanfkrane
🔸 "بیراوندیسم "
🖌 #تورج_عاطف
سالها از فوتبال نوشتم خصوصا از فوتبال ایران که از صمیم قلب و در سنین جوانی هم بعنوان بازیکن نیمه آماتور و هم تماشاگر در آن فعالیت می کردم و بعد ها بعنوان یک روزنامه نگار نزدیک به سه دهه از آن نوشتم اما چند سالی است که نوشته هایم در مورد فوتبال کم شده ودر مورد فوتبالفارسی به صفر رسیده است . براستی از چه چیز این فوتبال می توانم بنویسم که قبلا ننوشته ام
مدیران نالایق و بی فایده
باشگاه هائی که فقط نام باشگاه دارند و بیشتر بنگاه پول شوئی و دلالیزم هستند
بازیکنان بی هنری که در نه اخلاق و نه تکنیک دارند و از بعد حرفه ای گری پول حرفه ای می گیرند و زیر آماتورند
از امکانات نازل
از خرابی زیر ساخت ها
از حضور اضافه ها در پشت عنوان مدیران باشگاه ها
از بی خردی
بی تدبیری
و...
براستی این فوتبال نامحبوب چه ارزشی برای نگاشتن دارد ؟ اما از همین خرابه هم به یک مبحث جامعه شناختی امروز رسیدیم پدیده ای به نام " بیراوندیسم "
علیرضا بیرانوند عامل ایجاد این پدیده است . او فردی است که در مرکز توجهات این روزهای فوتبال است . فردی که هر روز بر سر نخواستنش و حمایت های نابخردانه ای که از او می شود اصرار است
بیراوندیسم چیست ؟ بیراوندیسم مشکل جامعه ما است . مشکل آدمهائی که ظرفیت و توانائی و دانش ندارند اما اصرار به ماندن دارند . کسانی که نمی دانند که دانش و تجربه و فهم و ادراکی و تجزیه و تحلیلی از مسائل ندارند اما صحبت می کنند و عاشق میکروفون و دور بین و کلیپ دادن هستند و هر روز ضد و نقیض می گویند و جماعتی را به در دسر می اندازند
" بیراوندیسم " یعنی در زمینه ای مهارتی داری و این مهارت هر روز هم افت می کند اما همچنان در حوزه هائی که هیچ مهارتی نداری حرف می زنی
" بیراوندیسم " یعنی دادن جایگاه به کسی که تحمل و توانائی حضور در آن را ندارد و برای ماندن در آن جایگاه دست تمنا به سوی نابخردی و گزافه گوئی و غرور کاذب برداشتن
" بیراوندیسم " یعنی فساد را بلند فریاد بزنی و آن را با واژه هائی سخیف چون " شیرینی " بخواهی پایین بیاوری
" بیراوندیسم " یعنی اشک تمساح ریختن و دروغ گفتن برای مظلومیت و خود را مردمی دانستن و صحبت از دشمن نادیده و ناشنیده ... کردن
" بیراوندیسم " یعنی یادت برود که تا دیروز چه مواضعی داشتی از چه ارزشهائی صحبت می کردی و چه کسانی را طرفداران خودت می دانستی و امروز در خلاف جهت به دنبال ارزش و طرفدار باشی
" بیراوندیسم " یعنی روز به روز سقوط کنی و باز هم بخواهی که خود را آدم فرزانه و ... بدانی
پدیده " بیراوندیسم " را مختص علیرضا بیراوند نباید دید اطراف ما پر از آدمهایی که در گیر " بیراوندیسم " هستند
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
سالها از فوتبال نوشتم خصوصا از فوتبال ایران که از صمیم قلب و در سنین جوانی هم بعنوان بازیکن نیمه آماتور و هم تماشاگر در آن فعالیت می کردم و بعد ها بعنوان یک روزنامه نگار نزدیک به سه دهه از آن نوشتم اما چند سالی است که نوشته هایم در مورد فوتبال کم شده ودر مورد فوتبالفارسی به صفر رسیده است . براستی از چه چیز این فوتبال می توانم بنویسم که قبلا ننوشته ام
مدیران نالایق و بی فایده
باشگاه هائی که فقط نام باشگاه دارند و بیشتر بنگاه پول شوئی و دلالیزم هستند
بازیکنان بی هنری که در نه اخلاق و نه تکنیک دارند و از بعد حرفه ای گری پول حرفه ای می گیرند و زیر آماتورند
از امکانات نازل
از خرابی زیر ساخت ها
از حضور اضافه ها در پشت عنوان مدیران باشگاه ها
از بی خردی
بی تدبیری
و...
براستی این فوتبال نامحبوب چه ارزشی برای نگاشتن دارد ؟ اما از همین خرابه هم به یک مبحث جامعه شناختی امروز رسیدیم پدیده ای به نام " بیراوندیسم "
علیرضا بیرانوند عامل ایجاد این پدیده است . او فردی است که در مرکز توجهات این روزهای فوتبال است . فردی که هر روز بر سر نخواستنش و حمایت های نابخردانه ای که از او می شود اصرار است
بیراوندیسم چیست ؟ بیراوندیسم مشکل جامعه ما است . مشکل آدمهائی که ظرفیت و توانائی و دانش ندارند اما اصرار به ماندن دارند . کسانی که نمی دانند که دانش و تجربه و فهم و ادراکی و تجزیه و تحلیلی از مسائل ندارند اما صحبت می کنند و عاشق میکروفون و دور بین و کلیپ دادن هستند و هر روز ضد و نقیض می گویند و جماعتی را به در دسر می اندازند
" بیراوندیسم " یعنی در زمینه ای مهارتی داری و این مهارت هر روز هم افت می کند اما همچنان در حوزه هائی که هیچ مهارتی نداری حرف می زنی
" بیراوندیسم " یعنی دادن جایگاه به کسی که تحمل و توانائی حضور در آن را ندارد و برای ماندن در آن جایگاه دست تمنا به سوی نابخردی و گزافه گوئی و غرور کاذب برداشتن
" بیراوندیسم " یعنی فساد را بلند فریاد بزنی و آن را با واژه هائی سخیف چون " شیرینی " بخواهی پایین بیاوری
" بیراوندیسم " یعنی اشک تمساح ریختن و دروغ گفتن برای مظلومیت و خود را مردمی دانستن و صحبت از دشمن نادیده و ناشنیده ... کردن
" بیراوندیسم " یعنی یادت برود که تا دیروز چه مواضعی داشتی از چه ارزشهائی صحبت می کردی و چه کسانی را طرفداران خودت می دانستی و امروز در خلاف جهت به دنبال ارزش و طرفدار باشی
" بیراوندیسم " یعنی روز به روز سقوط کنی و باز هم بخواهی که خود را آدم فرزانه و ... بدانی
پدیده " بیراوندیسم " را مختص علیرضا بیراوند نباید دید اطراف ما پر از آدمهایی که در گیر " بیراوندیسم " هستند
@Roshanfkrane
💢 هرگز نگویم هرگز
🖌 #تورج_عاطف
روز هجرت فریدون مشیری عزیز است و هنوز در میان اشعارش می گردم
فریدون راست می گفت :
مرگ او را از کجا باور کنیم ؟..
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي کنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند...
مدتها است که گرگها رهبرند آن گونه که سرود..
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهایشان رهنما و رهبرند
و چنین است که بنا به گفته خود مشیری عزیز انسانها دردمندندزیرا که گرگها فرمانروای می کنند . جهانی که فریدون برای ما می سرود دنیائی سراسر از عشق بود و در جستجوی یاری که ما را به شوق آورد و هفتاد رنگ غم را به همان هفت رنگ بر گرداند اما مگر انسانیت را می توان یافت وقتی جهان امروز ما آنگونه است ؟ بی گمان چنین نیست وگرنه چرا مشیری این چنین سرود؟
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويري سوت و کور
در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است...
چه جهان هولناکی است
مرگ محبت
مرگ عشق
این بی کران صبر و بهتر گویم بی خیالی و لاجرم
مرگ انسانیت واضح ترین باور است
ناقوس مرگ انسانیت مدتها است که به صدا در آمده و به قول خودش آدمیت حتی در زمان خود آدم وجود نداشت و ما به دنبال آدمیت هنوز می گردیم حتی حالا که سالها است که فریدون مشیری عزیز از پیش ما رفته است اما باز می گردیم و دوباره می پرسیم ..
هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم بر این همه سرگشتگی گریست
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه بگو و مگو می کشاندمش
-در جستجوی اب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا؟
در اروزی رحم.عدالت. دنبال عشق؟؟دوست؟؟...
ما نیز گشته ایم
« و آن شیخ با چراغ همی گشت»
آیا تو نیز چون او انسانیت ارزوست؟..
سخت است چنین سرگشتگی و گاه به گاهی خسته تر از همه گرگهائی می شویم که رهبرند و ور ادعا برای مصلحت اندیشی برای ما واز سحر تا به شام سعی در دریدن همه روح و جان تسلیم شده ما را دارند اما ما از تبار مردمانی هستند که فریدون مشیری خواست که بشویم..
گر خسته ای بمان
و
گر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست
پویندگی،تمامی معنی زندگیست
هرگز نگرد نیست
سزاور مرد نیست..
و ما به مشیری عزیز قول دادیم که هرگز نگوئیم هرگز شاید ما روزی آدمیت را یافتیم و دمی بی مرگی برای عشق را تجربه کردیم و آن را باور کردیم
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
روز هجرت فریدون مشیری عزیز است و هنوز در میان اشعارش می گردم
فریدون راست می گفت :
مرگ او را از کجا باور کنیم ؟..
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي کنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند...
مدتها است که گرگها رهبرند آن گونه که سرود..
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهایشان رهنما و رهبرند
و چنین است که بنا به گفته خود مشیری عزیز انسانها دردمندندزیرا که گرگها فرمانروای می کنند . جهانی که فریدون برای ما می سرود دنیائی سراسر از عشق بود و در جستجوی یاری که ما را به شوق آورد و هفتاد رنگ غم را به همان هفت رنگ بر گرداند اما مگر انسانیت را می توان یافت وقتی جهان امروز ما آنگونه است ؟ بی گمان چنین نیست وگرنه چرا مشیری این چنین سرود؟
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويري سوت و کور
در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است...
چه جهان هولناکی است
مرگ محبت
مرگ عشق
این بی کران صبر و بهتر گویم بی خیالی و لاجرم
مرگ انسانیت واضح ترین باور است
ناقوس مرگ انسانیت مدتها است که به صدا در آمده و به قول خودش آدمیت حتی در زمان خود آدم وجود نداشت و ما به دنبال آدمیت هنوز می گردیم حتی حالا که سالها است که فریدون مشیری عزیز از پیش ما رفته است اما باز می گردیم و دوباره می پرسیم ..
هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم بر این همه سرگشتگی گریست
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه بگو و مگو می کشاندمش
-در جستجوی اب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا؟
در اروزی رحم.عدالت. دنبال عشق؟؟دوست؟؟...
ما نیز گشته ایم
« و آن شیخ با چراغ همی گشت»
آیا تو نیز چون او انسانیت ارزوست؟..
سخت است چنین سرگشتگی و گاه به گاهی خسته تر از همه گرگهائی می شویم که رهبرند و ور ادعا برای مصلحت اندیشی برای ما واز سحر تا به شام سعی در دریدن همه روح و جان تسلیم شده ما را دارند اما ما از تبار مردمانی هستند که فریدون مشیری خواست که بشویم..
گر خسته ای بمان
و
گر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست
پویندگی،تمامی معنی زندگیست
هرگز نگرد نیست
سزاور مرد نیست..
و ما به مشیری عزیز قول دادیم که هرگز نگوئیم هرگز شاید ما روزی آدمیت را یافتیم و دمی بی مرگی برای عشق را تجربه کردیم و آن را باور کردیم
@Roshanfkrane
💢 حکایتی با سلطان
🖌 #تورج_عاطف
هنوز هم باران من را می برد به یاد آوری این ترانه
بارون بارونه زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
گلنسا جونُم تو شالیزاره
برنج میکاره میترسُم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
و من به یاد پند مادر می افتم که وقتی باران می آمد همیشه می گفت "تورج وقتی باران می یاد بیا زیر چتر تا سرت خیس نشه و سر ما بخوری "
ولی من در حال و هوای گل نسا بودم و آن صدائی که بعد ها فهمیدم متعلق به مردی است که او را " سلطان جاز " می گفتند .
آن سالها یک بار " سلطان جاز " را از نزدیک دیدم . یک عروسی خانوادگی در رشت بود که مردی قد بلند آمد و این ترانه را دوباره خواند و من به دنبال گلنسا جونی بود که این مرد قد بلند اینقدر نگرانش بود . حقیقتا آن زمانها فکر می کردم که " سلطان جاز " بابای گل نسا جونه!
سالها گذشت و نوجوانی رسید و به نگاهی که چشمهای من را از حادثه عشق تر کرد من هم رسیدم و این بار بقیه آهنگ ویگن برایم شنیدنی تر شد
بارون بارونه زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
دونههای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گلنسای منو میدن به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
یا منو بکش یا اونو نستون
ولی روزگار گذشت و نشد که اونو نستونند و البته من هم نمردم ! و شاید هم .. بگذریم
ویگن همیشه با من بود وقتی بارانی بود و عطری که من را می برد به عطر شالیزار و نفحه عشق نوجوانی و پند مادر که سرما نخورم و عهدی که با خدا می بستم و زندگیم را پای آن گذاشته بودم
روزگار گذشت و من و دخترم همراه هم شدیم و در جاده زندگی به همراه هم حرکت می کردیم . خوب به خاطر دارم وقتی که آیلی کوچولو بود و دلش تنگ از بی مهری روزگار می شد به من می گفت
بابا! بارون بارونه را بخون
و من هم شروع می کردم به قسمت دیگری از آن را خواندن
بارون میباره زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
گلنسا جونُم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره
و با لا لائی سلطان جاز دخترکم به بهار زندگی امیدوار می شد و آرام به خواب می رفت و من هم آرام می گرفتم و پر امید به ادامه عهدی عاشقانه که با آیلی داشت
۲۱سال از خاموشی ویگن دردریان گذشته است و من هم به یاد سلطان جازی بودم که نغمه هایش سراسر از دلسوزی و دلدادگی و دلگرمی بود یادش مانا مردی که سلطان جاودانه شدو من هنوز زیر لب در این شب آبانی و زیر چند قطره باران شامگاهیمی خوانم
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
ای کاش روزگار گل نساها بهتر شود
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
هنوز هم باران من را می برد به یاد آوری این ترانه
بارون بارونه زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
گلنسا جونُم تو شالیزاره
برنج میکاره میترسُم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
و من به یاد پند مادر می افتم که وقتی باران می آمد همیشه می گفت "تورج وقتی باران می یاد بیا زیر چتر تا سرت خیس نشه و سر ما بخوری "
ولی من در حال و هوای گل نسا بودم و آن صدائی که بعد ها فهمیدم متعلق به مردی است که او را " سلطان جاز " می گفتند .
آن سالها یک بار " سلطان جاز " را از نزدیک دیدم . یک عروسی خانوادگی در رشت بود که مردی قد بلند آمد و این ترانه را دوباره خواند و من به دنبال گلنسا جونی بود که این مرد قد بلند اینقدر نگرانش بود . حقیقتا آن زمانها فکر می کردم که " سلطان جاز " بابای گل نسا جونه!
سالها گذشت و نوجوانی رسید و به نگاهی که چشمهای من را از حادثه عشق تر کرد من هم رسیدم و این بار بقیه آهنگ ویگن برایم شنیدنی تر شد
بارون بارونه زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
دونههای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گلنسای منو میدن به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
یا منو بکش یا اونو نستون
ولی روزگار گذشت و نشد که اونو نستونند و البته من هم نمردم ! و شاید هم .. بگذریم
ویگن همیشه با من بود وقتی بارانی بود و عطری که من را می برد به عطر شالیزار و نفحه عشق نوجوانی و پند مادر که سرما نخورم و عهدی که با خدا می بستم و زندگیم را پای آن گذاشته بودم
روزگار گذشت و من و دخترم همراه هم شدیم و در جاده زندگی به همراه هم حرکت می کردیم . خوب به خاطر دارم وقتی که آیلی کوچولو بود و دلش تنگ از بی مهری روزگار می شد به من می گفت
بابا! بارون بارونه را بخون
و من هم شروع می کردم به قسمت دیگری از آن را خواندن
بارون میباره زِمینا تر میشه
گلنسا جونُم کارا بهتر میشه
گلنسا جونُم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره
و با لا لائی سلطان جاز دخترکم به بهار زندگی امیدوار می شد و آرام به خواب می رفت و من هم آرام می گرفتم و پر امید به ادامه عهدی عاشقانه که با آیلی داشت
۲۱سال از خاموشی ویگن دردریان گذشته است و من هم به یاد سلطان جازی بودم که نغمه هایش سراسر از دلسوزی و دلدادگی و دلگرمی بود یادش مانا مردی که سلطان جاودانه شدو من هنوز زیر لب در این شب آبانی و زیر چند قطره باران شامگاهیمی خوانم
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
ای کاش روزگار گل نساها بهتر شود
@Roshanfkrane
💢 آرزوهاي یک نويسنده
🖌 #تورج_عاطف
آسمان رنگ عوض می کند روز به شب میرسد و شام به صبح می آمیزد
روزها معنی خود را گم کرده اند .
امروز به نام روز نویسنده است و من به اين انديشه روم كه آیا در اين روزگار قلمی هست که از بند و اسارت و روزمرگی رهایی یابد و هنوز بنگارد ؟
آیا روزی برای صاحب قلم می توان تصور کرد؟
روزی که خورشید حقیقت بی دغدغه قلم را گرم کند
این روزها کدام قلم تواند که از
اشک طفلانی گوید که بر مزار مادران و پدران پرپر شده خود خون گریه می کنند بنگارد؟
کدام قلمی تواند که از
ناله پدر و مادر ی گوید که در بهت جگر گوشه های اسیر در خاک بنویسد؟
کدام قلمی است که درد و رنج یاران قلم به دستی بگوید که اسیر هیولای انحصار طلبی و دیکتاتور و نسیان و سکوت ناشی از بغض شدند ؟
چگونه می توان براي قلم و اندیشه آرزو كرد كه هنوز خسته و ترسو و شكسته و نا امید نشده و به ادامه راه امیدوار باشد؟
رویای آرامش برای قلب و قلم می توان دید؟
رویای شیرینی است
رویای پاک شدن اشکهای نویسنده ای که در میان اجبار به نگفتن و ننوشتن دوام آورده و قلم را نبوسیده و کنار نگذاشته است و در کنج زندان سانسورو یا در رثای یاران حسرت نخوردو از زیبائی ها بنگارد
رویاها در دل قلم است
باشد که برای قلبها باش
باشد که قلبی باشد که برای قلم بزند
باشد که قلم و قلب یکی باشند
بی ترس
بی شک
بی درد
باشد روزی رسد برای صاحب قلمی که سالها در ظلمات تاریکی های تاریخ چون یاری در کنار ملت خودماند و نوبت نوشتن از زیبایی رهایی و آزادی و زندگی برسد و بی دغدغه بنگارد که بی گمان چنان روزی را باید به سور قلم و قلب نشست و آن روز به واقع روزی برای نویسنده است
باشد که آفتاب چنین روزی بر اقلیم و قلب و قلم بتابد
قلم می رقصد به شوق چنین رویایی زیبا
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
آسمان رنگ عوض می کند روز به شب میرسد و شام به صبح می آمیزد
روزها معنی خود را گم کرده اند .
امروز به نام روز نویسنده است و من به اين انديشه روم كه آیا در اين روزگار قلمی هست که از بند و اسارت و روزمرگی رهایی یابد و هنوز بنگارد ؟
آیا روزی برای صاحب قلم می توان تصور کرد؟
روزی که خورشید حقیقت بی دغدغه قلم را گرم کند
این روزها کدام قلم تواند که از
اشک طفلانی گوید که بر مزار مادران و پدران پرپر شده خود خون گریه می کنند بنگارد؟
کدام قلمی تواند که از
ناله پدر و مادر ی گوید که در بهت جگر گوشه های اسیر در خاک بنویسد؟
کدام قلمی است که درد و رنج یاران قلم به دستی بگوید که اسیر هیولای انحصار طلبی و دیکتاتور و نسیان و سکوت ناشی از بغض شدند ؟
چگونه می توان براي قلم و اندیشه آرزو كرد كه هنوز خسته و ترسو و شكسته و نا امید نشده و به ادامه راه امیدوار باشد؟
رویای آرامش برای قلب و قلم می توان دید؟
رویای شیرینی است
رویای پاک شدن اشکهای نویسنده ای که در میان اجبار به نگفتن و ننوشتن دوام آورده و قلم را نبوسیده و کنار نگذاشته است و در کنج زندان سانسورو یا در رثای یاران حسرت نخوردو از زیبائی ها بنگارد
رویاها در دل قلم است
باشد که برای قلبها باش
باشد که قلبی باشد که برای قلم بزند
باشد که قلم و قلب یکی باشند
بی ترس
بی شک
بی درد
باشد روزی رسد برای صاحب قلمی که سالها در ظلمات تاریکی های تاریخ چون یاری در کنار ملت خودماند و نوبت نوشتن از زیبایی رهایی و آزادی و زندگی برسد و بی دغدغه بنگارد که بی گمان چنان روزی را باید به سور قلم و قلب نشست و آن روز به واقع روزی برای نویسنده است
باشد که آفتاب چنین روزی بر اقلیم و قلب و قلم بتابد
قلم می رقصد به شوق چنین رویایی زیبا
@Roshanfkrane
💢 آدمهائی که دنیا را نجات می دهند
🖌 #تورج_عاطف
مردی که در باغچهاش کار میکند،
آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه واژهای لذت میبرد.
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب،
سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزهگری که درباره رنگ یا شکل کوزهای میاندیشد.
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید،
هرچند برایش چندان رضایتبخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفتهای میکشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند یا دلش میخواهد که توجیه کند.
آن کس که از وجود استیونسن شاد است.
آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد.
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میبخشند.
خورخه لوئیز بورخس
بورخس نویسنده آرژانتینی که ۳۵ سال قبل از فروغ فرخزاد به دنیا آمده بود ووقتی ۶۸ ساله بود فروغ از دنیای ما کوچ کرداما اگر این شعر فروغ را می خواند بی شک از تعریف فروغ از کلمه ناجی لذت می برد آنجا که فروغ شعر سرود
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجاتدهندهات را
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.....
نجات دهنده دنیا از زبان بورخس همان کسی است که زندگی را دوست دارم و از تک تک لحظه های آن لذت می برد و این لذت بردن که در آن مردمی که باغچه را دوست دارد و گلها و درختان را می بوید و می بوسد به جای آن که مشغول قتل عام جنگل و دریا و بیابان و کوهستان و حیوانات شود . ناجی عاشق موسیقی است و طنین رسالت ویرانی ذهنش را مسموم نکرده و آن زن و مردی که عشق را با همنوایی در شعری به جشن می نشینند و آن که دست مهر بر سر حیوانی می زند نه آن که قدرت نمایی را در آزار آنها ببیند و آن که عاشق حق است و روزی از عرش قدرت از سر انصاف پایین آید و.... ناجی دنیا است
ناجی چه معنایی جز عدل و عشق و زیستن در لحظه اکنون می تواند داشته باشد؟ بی گمان کلام بورخس و فروغ می تواند مصداق این شعر حافظ باشد که حدیث عشق از هر زبانی نامکرر است
کاش دنیا می توانست ناجی از جنس شعر بورخس زیاد داشت واین ممکن نیست جز تصویر در آینه عاشقانه به زندگی بنگرد
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
مردی که در باغچهاش کار میکند،
آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه واژهای لذت میبرد.
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب،
سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزهگری که درباره رنگ یا شکل کوزهای میاندیشد.
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید،
هرچند برایش چندان رضایتبخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفتهای میکشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند یا دلش میخواهد که توجیه کند.
آن کس که از وجود استیونسن شاد است.
آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد.
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میبخشند.
خورخه لوئیز بورخس
بورخس نویسنده آرژانتینی که ۳۵ سال قبل از فروغ فرخزاد به دنیا آمده بود ووقتی ۶۸ ساله بود فروغ از دنیای ما کوچ کرداما اگر این شعر فروغ را می خواند بی شک از تعریف فروغ از کلمه ناجی لذت می برد آنجا که فروغ شعر سرود
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجاتدهندهات را
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.....
نجات دهنده دنیا از زبان بورخس همان کسی است که زندگی را دوست دارم و از تک تک لحظه های آن لذت می برد و این لذت بردن که در آن مردمی که باغچه را دوست دارد و گلها و درختان را می بوید و می بوسد به جای آن که مشغول قتل عام جنگل و دریا و بیابان و کوهستان و حیوانات شود . ناجی عاشق موسیقی است و طنین رسالت ویرانی ذهنش را مسموم نکرده و آن زن و مردی که عشق را با همنوایی در شعری به جشن می نشینند و آن که دست مهر بر سر حیوانی می زند نه آن که قدرت نمایی را در آزار آنها ببیند و آن که عاشق حق است و روزی از عرش قدرت از سر انصاف پایین آید و.... ناجی دنیا است
ناجی چه معنایی جز عدل و عشق و زیستن در لحظه اکنون می تواند داشته باشد؟ بی گمان کلام بورخس و فروغ می تواند مصداق این شعر حافظ باشد که حدیث عشق از هر زبانی نامکرر است
کاش دنیا می توانست ناجی از جنس شعر بورخس زیاد داشت واین ممکن نیست جز تصویر در آینه عاشقانه به زندگی بنگرد
@Roshanfkrane
🔸قصه یک شهروند
🖌 #تورج_عاطف
وقتی که به انقلاب های کلاسیک جهان فکر می کنم بی گمان انقلاب کبیر فرانسه که در اواخر قرن هیجدهم رخ داد در صدر وقایع قرار می گیرد . انقلابی که بی گمان سر منشا بسیاری از حرکتهای اجتماعی جهان شد که دامنه آن بسیار وسیع هستند و می توان از جنگهای استقلال طلبی آمریکا تا انقلاب مشروطیت ایران بعنوان نمونه هائی نام برد . واژگان مشهور " آزادی برابری برادری " بسی شیرین برای ملتهائی بود که تا قرن هیجدهم و حتی بعد از آن تحت قیومت دیکتاتوری های مختلف بودند و صد افسوس هنوز هم بعد از حدود بیش از دویست چهل سال پس از آن انقلاب همچنان در گیر آن هستند . اما در میان همه این حکایت های شیرین و شعایر انقلاب فرانسه از یاد نبریم در این انقلاب اعلامیه آزادی و حقوق بشر برای شهروندان فرانسوی بیان می کرد . شهروند فرانسوی که تنها مردان را شامل می شد و واژه "برادری " در سه کلمه جادوئی حالا می تواند سخت توی ذوق زند .
در طی سالهای 1778 تا 1799 که دوران انقلاب کبیر فرانسه نامیده می شود و سر انجام در این سال با کودتای ناپلئون بناپارت و در پی آن با امپراطور شدن او بساط این انقلاب تمام شد اتفاقهای عجیب زیادی افتاد از جمله در 231 سال پیش یعنی در سوم نوامبر 1793 زنی به زیر تیغ گیوتین فرستاده شد که منشا اولین اعتراضات زنانی بود که در کنار مردان برای سرنگونی لوئی شانزدهم جنگیدند اما به آنها حقی بعنوان شهروند داده نشد . در سوم نوامبر 1793 خانمی به نام المپ دوگوژکه نام اصلی او ماریادوگوژ بود به زیر تیغ گیوتین رفت . او نمایشنامه نویش مشهور دوران خودش بود که در روزگار خودش با نمایشنامه هائی که در مورد ضد برده داری نوشته بود با انقلابیون فرانسه درگیر شد ولی این تمام ماجرا نبود او در سال 1791 اعلامیه حق شهروندی نوشت که بر خلاف اعلامیه حقوق شهروندی اولیه انقلابیون فرانسه در مورد حقوق زنان سخن گفته بود و همین اعلامیه باعث شد که انقلابیون به او لقب طرفدار سلطنت و ضد انقلاب بدهند . داستانی تلخ که برای بسیاری از ما آشنا است وقتی او را به جرم خیانت محکوم به اعدام با گیوتین کردند جملات مشهوری این گونه گفت
" اگر زنان می توانند زیر گیوتین کشته شوند باید این حق را داشته باشند که از فراز تریبون سخن بگویند "
او با نمایشنامه هایش در مورد ضد برده داریتریبونی ساخت همان گونه که با اعلامیه حق شهروندی که برای زنان از یاد رفته فرانسه فریاد زده بود آزادی را بیان کرد ولی این تریبون به قیمت رفتن او به زیر گیوتین تمام شد و در چنین روزی یعنی سوم نوامبر در سال 1793 به افسانه ها پیوست
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
وقتی که به انقلاب های کلاسیک جهان فکر می کنم بی گمان انقلاب کبیر فرانسه که در اواخر قرن هیجدهم رخ داد در صدر وقایع قرار می گیرد . انقلابی که بی گمان سر منشا بسیاری از حرکتهای اجتماعی جهان شد که دامنه آن بسیار وسیع هستند و می توان از جنگهای استقلال طلبی آمریکا تا انقلاب مشروطیت ایران بعنوان نمونه هائی نام برد . واژگان مشهور " آزادی برابری برادری " بسی شیرین برای ملتهائی بود که تا قرن هیجدهم و حتی بعد از آن تحت قیومت دیکتاتوری های مختلف بودند و صد افسوس هنوز هم بعد از حدود بیش از دویست چهل سال پس از آن انقلاب همچنان در گیر آن هستند . اما در میان همه این حکایت های شیرین و شعایر انقلاب فرانسه از یاد نبریم در این انقلاب اعلامیه آزادی و حقوق بشر برای شهروندان فرانسوی بیان می کرد . شهروند فرانسوی که تنها مردان را شامل می شد و واژه "برادری " در سه کلمه جادوئی حالا می تواند سخت توی ذوق زند .
در طی سالهای 1778 تا 1799 که دوران انقلاب کبیر فرانسه نامیده می شود و سر انجام در این سال با کودتای ناپلئون بناپارت و در پی آن با امپراطور شدن او بساط این انقلاب تمام شد اتفاقهای عجیب زیادی افتاد از جمله در 231 سال پیش یعنی در سوم نوامبر 1793 زنی به زیر تیغ گیوتین فرستاده شد که منشا اولین اعتراضات زنانی بود که در کنار مردان برای سرنگونی لوئی شانزدهم جنگیدند اما به آنها حقی بعنوان شهروند داده نشد . در سوم نوامبر 1793 خانمی به نام المپ دوگوژکه نام اصلی او ماریادوگوژ بود به زیر تیغ گیوتین رفت . او نمایشنامه نویش مشهور دوران خودش بود که در روزگار خودش با نمایشنامه هائی که در مورد ضد برده داری نوشته بود با انقلابیون فرانسه درگیر شد ولی این تمام ماجرا نبود او در سال 1791 اعلامیه حق شهروندی نوشت که بر خلاف اعلامیه حقوق شهروندی اولیه انقلابیون فرانسه در مورد حقوق زنان سخن گفته بود و همین اعلامیه باعث شد که انقلابیون به او لقب طرفدار سلطنت و ضد انقلاب بدهند . داستانی تلخ که برای بسیاری از ما آشنا است وقتی او را به جرم خیانت محکوم به اعدام با گیوتین کردند جملات مشهوری این گونه گفت
" اگر زنان می توانند زیر گیوتین کشته شوند باید این حق را داشته باشند که از فراز تریبون سخن بگویند "
او با نمایشنامه هایش در مورد ضد برده داریتریبونی ساخت همان گونه که با اعلامیه حق شهروندی که برای زنان از یاد رفته فرانسه فریاد زده بود آزادی را بیان کرد ولی این تریبون به قیمت رفتن او به زیر گیوتین تمام شد و در چنین روزی یعنی سوم نوامبر در سال 1793 به افسانه ها پیوست
@Roshanfkrane
💢 ادیب فوتبال
🖌 #تورج_عاطف
اگر دیوانه فوتبال و ادبیات باشی بی گمان یک نام را تکرار می کنی"البر کامو "
تولد یک صد و یازده سالگی کامو است
آلبر كامو را بسياري از علاقه مندان ادبيات ميشناسند. او خالق آثار جاودانه اي چون
بيگانه و طاعون و سقوط و... است و قلم چيره دستش در خلق تئاترهاي زيبايي توانمند بوده
است. اما آن چيزي كه كمتر درباره نويسنده گفته شده اين است كه این ادیب شهیر که برنده جایزه نوبل نیز شده است عاشق فوتبال بوده است
آلبر كامو در سنين جواني دروازه بان تیم راسینگ دانشگاه الجزیره بوده واین تیم در دههٔ ۱۹۳۰ دو بار برندهٔ جام قهرمانان شمال آفریقا شدهاست
اگر بيماري سل به او اجازه ميداد شايد کامو به اندازه فلسفه و ادبیات در این ورزش بزرگ جهان موفق بود و افتخاری دیگر برای فوتبال الجزایر در کنار بزرگان دیگر فوتبال این کشور چون رباح ماجر مهاجم قهرمان اروپا در فصل 86-87 یعنی تیم پورتوو ریاض محرز .. داشت و شاید هم با زین الدین زیدان مقایسه می شد که فوتبالیستی فرانسوی با ریشه های الجزایری است قرار می گرفت .
علاقهٔ او به فوتبال به حدی بود که وقتی چارلز پونسه، یکی از دوستانش، از او پرسید فوتبال را ترجیح میدهد یا تئاتر پاسخ داد
«بدون تردید، فوتبال»
.روزگاری کامو در مصاحبه ای با یک روزنامه ورزشی در مورد احساساتش در فوتبال چنین می گوید
احساساتی میشوم. پس از سالها که جهان نمایشهای زیادی را پیش رویم گذاشت، آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون ورزش هستم
چقدر تیم خودم را دوست داشتم. به خاطر شادی پس از پیروزی، آنگاه که با خستگی پس از تلاش در هم میآمیزد چقدر بینظیر! و همچنین به خاطر میل احمقانهٔ گریستن در شبهای شکست
..
بيگمان كساني كه با فوتبال عجين هستند اين اظهارنظر كامو را با تمامي وجود حس
ميكنند. فوتبال تنها يك بازي نيست و حتي ميتوان گفت فوتبال براي خيليها خود
زندگي و شايد فراتر از يك زندگي باشد و شاید زیباتر از هر شعری و تماشائی تر از بزرگترین اجراهای تئاترهای مشهور جهان چون هملت و اتلئو و خسیس و غرقه شدن در فوتبال برایشان بسی عمیق تر از غوطه وری در هر رمانی می تواند باشد
کامو مفهومی در باره زندگی را در کتاب مرگ خوش می گوید .
می خواهید بدانید من خوشبخت هستم یا نه؟
شما با این فرمول اشنا هستید: «اگر میتوانستم زندگی را از نو اغاز کنم"
خب در این صورت من زندگی را همینگونه که هست اغاز میکردم.
آیا می توان انتظار داشت که یک دروازه بان ادیب تعریف بهتری برای زندگی بدهد؟ فراموشی حال بد شرط اول خوب زیستن برای آینده است
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
اگر دیوانه فوتبال و ادبیات باشی بی گمان یک نام را تکرار می کنی"البر کامو "
تولد یک صد و یازده سالگی کامو است
آلبر كامو را بسياري از علاقه مندان ادبيات ميشناسند. او خالق آثار جاودانه اي چون
بيگانه و طاعون و سقوط و... است و قلم چيره دستش در خلق تئاترهاي زيبايي توانمند بوده
است. اما آن چيزي كه كمتر درباره نويسنده گفته شده اين است كه این ادیب شهیر که برنده جایزه نوبل نیز شده است عاشق فوتبال بوده است
آلبر كامو در سنين جواني دروازه بان تیم راسینگ دانشگاه الجزیره بوده واین تیم در دههٔ ۱۹۳۰ دو بار برندهٔ جام قهرمانان شمال آفریقا شدهاست
اگر بيماري سل به او اجازه ميداد شايد کامو به اندازه فلسفه و ادبیات در این ورزش بزرگ جهان موفق بود و افتخاری دیگر برای فوتبال الجزایر در کنار بزرگان دیگر فوتبال این کشور چون رباح ماجر مهاجم قهرمان اروپا در فصل 86-87 یعنی تیم پورتوو ریاض محرز .. داشت و شاید هم با زین الدین زیدان مقایسه می شد که فوتبالیستی فرانسوی با ریشه های الجزایری است قرار می گرفت .
علاقهٔ او به فوتبال به حدی بود که وقتی چارلز پونسه، یکی از دوستانش، از او پرسید فوتبال را ترجیح میدهد یا تئاتر پاسخ داد
«بدون تردید، فوتبال»
.روزگاری کامو در مصاحبه ای با یک روزنامه ورزشی در مورد احساساتش در فوتبال چنین می گوید
احساساتی میشوم. پس از سالها که جهان نمایشهای زیادی را پیش رویم گذاشت، آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون ورزش هستم
چقدر تیم خودم را دوست داشتم. به خاطر شادی پس از پیروزی، آنگاه که با خستگی پس از تلاش در هم میآمیزد چقدر بینظیر! و همچنین به خاطر میل احمقانهٔ گریستن در شبهای شکست
..
بيگمان كساني كه با فوتبال عجين هستند اين اظهارنظر كامو را با تمامي وجود حس
ميكنند. فوتبال تنها يك بازي نيست و حتي ميتوان گفت فوتبال براي خيليها خود
زندگي و شايد فراتر از يك زندگي باشد و شاید زیباتر از هر شعری و تماشائی تر از بزرگترین اجراهای تئاترهای مشهور جهان چون هملت و اتلئو و خسیس و غرقه شدن در فوتبال برایشان بسی عمیق تر از غوطه وری در هر رمانی می تواند باشد
کامو مفهومی در باره زندگی را در کتاب مرگ خوش می گوید .
می خواهید بدانید من خوشبخت هستم یا نه؟
شما با این فرمول اشنا هستید: «اگر میتوانستم زندگی را از نو اغاز کنم"
خب در این صورت من زندگی را همینگونه که هست اغاز میکردم.
آیا می توان انتظار داشت که یک دروازه بان ادیب تعریف بهتری برای زندگی بدهد؟ فراموشی حال بد شرط اول خوب زیستن برای آینده است
@Roshanfkrane