اعدام!
✍ #رحیم_قمیشی
رژیم صدام بسیار وحشی بود.
اساساً هر نظامی که خود را حق مطلق، و مخالفانش را باطل بداند، خواسته یا ناخواسته به این وحشیگری و دَدمنشی سقوط میکند!
گاهی برخی بچههای آزاده در مجاورت عراقیهای محکوم به اعدام همبند میشدیم. جرم غالب آن جوانها فرار از سربازی بود.
به همین سادگی. نرفته بوده سربازی، یا از مرخصیاش بیشتر از سه روز گذشته، برنگشته بود به سر خدمت، ترس برش داشته از جبهه رفته بود عقب، میشد سرباز فراری و حکم اعدام!
اما حکایت روزها و شبهای زندانِ پیش از اعدامشان بسیار دردآور بود. چقدر دعا میکردند، چقدر راز و نیاز، برخیشان التماس به زندانبانها، و البته برخی هم بسیار محکم و استوار.
آنجا هم موقع اذان صبح محکومین را صدا میکردند برای اجرای حکم تیرباران.
ساعت و انگشتر بود که هدیه میکردند، شاید روزی بهدست خانوادهشان برسد...
اما گاهی ده نفر را میبردند برای اجرای حکم و چهار نفرشان برمیگشتند.
پای جوخه اعدام، و پس از زدن چشمبند، و بستن به ستون و صدای شلیک، به آن چهار نفر میگفتند بخشیده شدهاند!
از یک طرف خوشحال که زنده ماندهاند.
ساعتها و انگشترهایی که با خجالت پس میگرفتند. خدایی که شکر میکردند...
اما از طرف دیگر؛
دیگر هرگز آن آدمهای سابق نمیشدند. آنها مرگ را در بغل گرفته بودند، نه برای یک لحظه، برای روزها، هفتهها یا ماهها.
انگار ما را به سردخانه برده، کفن کرده تا پیش قبر برده، و آنجا گفته باشند انگار زنده است برش گردانیم!!
آن باقی زندگی مگر میشود خندید.
آن سربازهای بینوا دیگر زندگی نمیکردند!
به این کاری ندارم که زندگی امروز بسیاری از ما در فقر مطلق، کم از اعدام ندارد.
مستأجری که از الان دلهره دارد دو ماه دیگر چه خاکی باید بر سرش بریزد، حس میکند به جوخه اعدام نزدیک میشود.
شبی که میخوابی و نمیدانی فردا تهاجم نظامی میشود یا نه، در خیابان راه میروی، نمیدانی سرنشینان ون سفید رنگ منحوس، صدایت میکنند یا نه، پرواز میکنی نمیدانی به اشتباه هدفت قرار نمیدهند! نمیدانی بخاطر یک توئیت یا نظر در فضای مجازی، نیمهشب نمیریزند به خانهات، فرزندت میرود بیرون، نمیدانی برمیگردد یا نه، همه اینها نوعی اعدام است که ما هر روز با آن مواجهیم.
اما
وقتی بگویند حکمات شد اعدام!
ولو اعدامت نکنند...
توماج صالحی را بهخاطر چند توئیت یا خوانندگی، به اعدام محکوم کردهاید.
ما که میدانیم توان اعدامش را ندارید.
شما که میدانید دست از پا خطا کنید دودمانتان بر باد خواهد رفت.
میدانید مردم حتی برای اعدامیانی که میگویید قاچاقچی مواد مخدر بودهاند، هم اشک میریزند.
میدانید ما ایرانی به مهربانی در جهان شناخته میشویم و باز اسم "اعدام" را میآورید!
یعنی نمیدانید چه بر سر زندگی او و خانوادهاش میآورید؟
از عاطفه خالی شدهاید! از حس انسانی تخلیه شدهاید، زیبایی نمیشناسید، چشمانتان را خون گرفته، با کشتن آرام میگیرید، واقعاً نمیدانید چه حجمی از نفرت و کینه در دل مردم میکارید!؟
ما با وجود دهها سال خشونتورزی در کشور، هنوز دلمان به رنگ دلهای شما نشده، قدمی در خیابان بزنید، ببینید گربهها و سگهای ولگرد و خیابانی، چه محبتها میبینند، ببینید چطور این نسل فهمیده، نوازششان میکنند، دوستشان دارند، مواظبشان هستند، غذایشان میدهند. ببینید چقدر به فکر زمینند،، و هر چه در آنست.
ای از مفهوم انسانیت بیخبران!
اعدام که نمیتوانید بکنید
اما شما زندگیهاست که میستانید
همان زندگی که خدا، بیمنت به ما داد.
همین که حکم اعدام میدهید هزاران دل است که میمیرد، مثل دل من!
همینکه تهدید میکنید به دستگیری، صدها هزار جوان ناامید میشوند.
همینکه فقر را میگسترانید، با بیارزش شدن پول ملی، با تورم، با قرار گرفتن در مصدر اموری که لیاقتش را ندارید، زندگی میلیونها انسان شریف است که نابود میکنید.
نیازی نیست توماج صالحی جوان را به بالای دار ببرید، تا بخواهید ثابت کنید برای ادامه قدرتتان، نه وجدان دارید نه انسانیت.
ما سالهاست متوجه شدهایم؛
قدرت مسختان کرده
دنیاطلبی تهیتان کرده
نه ایران میشناسید، نه انسان
و سرنوشت بدی برای خود انتخاب کردهاید...
هر چقدر هم مردم مهربان باشند
هر چقدر هم ایرانیها نازکدل باشند
هر چقدر هم فرصت بازگشت بدهند
نمی نشینند اعدام خودشان
و اعدام فرزندانشان را
تنها تماشا کنند!
#اجتماعی #انتقادات #دلنوشته
@Roshanfkrane
✍ #رحیم_قمیشی
رژیم صدام بسیار وحشی بود.
اساساً هر نظامی که خود را حق مطلق، و مخالفانش را باطل بداند، خواسته یا ناخواسته به این وحشیگری و دَدمنشی سقوط میکند!
گاهی برخی بچههای آزاده در مجاورت عراقیهای محکوم به اعدام همبند میشدیم. جرم غالب آن جوانها فرار از سربازی بود.
به همین سادگی. نرفته بوده سربازی، یا از مرخصیاش بیشتر از سه روز گذشته، برنگشته بود به سر خدمت، ترس برش داشته از جبهه رفته بود عقب، میشد سرباز فراری و حکم اعدام!
اما حکایت روزها و شبهای زندانِ پیش از اعدامشان بسیار دردآور بود. چقدر دعا میکردند، چقدر راز و نیاز، برخیشان التماس به زندانبانها، و البته برخی هم بسیار محکم و استوار.
آنجا هم موقع اذان صبح محکومین را صدا میکردند برای اجرای حکم تیرباران.
ساعت و انگشتر بود که هدیه میکردند، شاید روزی بهدست خانوادهشان برسد...
اما گاهی ده نفر را میبردند برای اجرای حکم و چهار نفرشان برمیگشتند.
پای جوخه اعدام، و پس از زدن چشمبند، و بستن به ستون و صدای شلیک، به آن چهار نفر میگفتند بخشیده شدهاند!
از یک طرف خوشحال که زنده ماندهاند.
ساعتها و انگشترهایی که با خجالت پس میگرفتند. خدایی که شکر میکردند...
اما از طرف دیگر؛
دیگر هرگز آن آدمهای سابق نمیشدند. آنها مرگ را در بغل گرفته بودند، نه برای یک لحظه، برای روزها، هفتهها یا ماهها.
انگار ما را به سردخانه برده، کفن کرده تا پیش قبر برده، و آنجا گفته باشند انگار زنده است برش گردانیم!!
آن باقی زندگی مگر میشود خندید.
آن سربازهای بینوا دیگر زندگی نمیکردند!
به این کاری ندارم که زندگی امروز بسیاری از ما در فقر مطلق، کم از اعدام ندارد.
مستأجری که از الان دلهره دارد دو ماه دیگر چه خاکی باید بر سرش بریزد، حس میکند به جوخه اعدام نزدیک میشود.
شبی که میخوابی و نمیدانی فردا تهاجم نظامی میشود یا نه، در خیابان راه میروی، نمیدانی سرنشینان ون سفید رنگ منحوس، صدایت میکنند یا نه، پرواز میکنی نمیدانی به اشتباه هدفت قرار نمیدهند! نمیدانی بخاطر یک توئیت یا نظر در فضای مجازی، نیمهشب نمیریزند به خانهات، فرزندت میرود بیرون، نمیدانی برمیگردد یا نه، همه اینها نوعی اعدام است که ما هر روز با آن مواجهیم.
اما
وقتی بگویند حکمات شد اعدام!
ولو اعدامت نکنند...
توماج صالحی را بهخاطر چند توئیت یا خوانندگی، به اعدام محکوم کردهاید.
ما که میدانیم توان اعدامش را ندارید.
شما که میدانید دست از پا خطا کنید دودمانتان بر باد خواهد رفت.
میدانید مردم حتی برای اعدامیانی که میگویید قاچاقچی مواد مخدر بودهاند، هم اشک میریزند.
میدانید ما ایرانی به مهربانی در جهان شناخته میشویم و باز اسم "اعدام" را میآورید!
یعنی نمیدانید چه بر سر زندگی او و خانوادهاش میآورید؟
از عاطفه خالی شدهاید! از حس انسانی تخلیه شدهاید، زیبایی نمیشناسید، چشمانتان را خون گرفته، با کشتن آرام میگیرید، واقعاً نمیدانید چه حجمی از نفرت و کینه در دل مردم میکارید!؟
ما با وجود دهها سال خشونتورزی در کشور، هنوز دلمان به رنگ دلهای شما نشده، قدمی در خیابان بزنید، ببینید گربهها و سگهای ولگرد و خیابانی، چه محبتها میبینند، ببینید چطور این نسل فهمیده، نوازششان میکنند، دوستشان دارند، مواظبشان هستند، غذایشان میدهند. ببینید چقدر به فکر زمینند،، و هر چه در آنست.
ای از مفهوم انسانیت بیخبران!
اعدام که نمیتوانید بکنید
اما شما زندگیهاست که میستانید
همان زندگی که خدا، بیمنت به ما داد.
همین که حکم اعدام میدهید هزاران دل است که میمیرد، مثل دل من!
همینکه تهدید میکنید به دستگیری، صدها هزار جوان ناامید میشوند.
همینکه فقر را میگسترانید، با بیارزش شدن پول ملی، با تورم، با قرار گرفتن در مصدر اموری که لیاقتش را ندارید، زندگی میلیونها انسان شریف است که نابود میکنید.
نیازی نیست توماج صالحی جوان را به بالای دار ببرید، تا بخواهید ثابت کنید برای ادامه قدرتتان، نه وجدان دارید نه انسانیت.
ما سالهاست متوجه شدهایم؛
قدرت مسختان کرده
دنیاطلبی تهیتان کرده
نه ایران میشناسید، نه انسان
و سرنوشت بدی برای خود انتخاب کردهاید...
هر چقدر هم مردم مهربان باشند
هر چقدر هم ایرانیها نازکدل باشند
هر چقدر هم فرصت بازگشت بدهند
نمی نشینند اعدام خودشان
و اعدام فرزندانشان را
تنها تماشا کنند!
#اجتماعی #انتقادات #دلنوشته
@Roshanfkrane
پسر ایران
یادداشتی از : #افشین_حکیمیان
درست روبروی حاکم. چشم در چشمِ حاکم میدوزد و حرفش را میزند. آن هم نه به زبان شکستهبستهی سخنگویان احزاب و حلقههای سیاسی. نه به زبان دیپلماتیکِ گنگ و الکن مصلحتجویی. بلکه به زبانی صریح و بیپرده و بیباک. زبانی که به فُرم و قالب خود پایبند میماند. به همان نسبتی که حاکم به خفقان و خشونت و رعب و وحشت، میخواهد که قدرتش را به رُخ مردم بکشد؛ کلمات هم از زبان این رپِر به تندی و خشابگونه "مأمور معذور از بالا دستور" را خطاب قرار میدهد. "سوپاپ اطمینان منصوب بیاختیار" را به مضحکه میکشد. گویی بدینزبان، حاکم را بیباکانه به دوئل فرا میخواند. وحشتافکنی حاکم را به سخره میگیرد. زبان "انقلابی" حاکم را از ارجوقربی که یحتمل در بین اُمت حزبالهی خود دارد؛ خالی میکند. هویت و ماهیت همان اُمت را بدین زبان جانانهی خود به چالش میکشد. غریبهگی و بینسبتی آن زبان را با زبان مردم نمایان میکند و در مقابل پشتوپناه هویت زبان تند و کوبندهی خود را به رُخ حاکم میکشد:«سیلی صورت سربازم، تیرِ تو سینهی اهوازم. فقر بلوچم، کولبر کوردم، زبان مادری عربم تورکم....اشک مادرای داغدارم. خونآبهی خوزستانم. بنزینم، شعلهی آبانم. من؟ خونِ زیر پوتینم. خورشت اوینم با طعم کهریزک. کلی خط رو بدن» در کلمه کلمهی گفتار خود، حاکم را رسوا میسازد. تصویر واقعی حاکم را پیش چشماش میگذارد؛ بیجلا و جلوهی مداحان حاکم که جز به قراروقاعدهی"آقا خوشاش بیاید" زبان نمیگشودند. حاکم را نه برای اطاعت و فرمانبرداری، که برای محاکمه فرا میخواند. حاکم را نه برای مدح و ثنا، که به پاسخگویی فرا میخواند. حاکم را نه برای توسل و استغاثه که برای تبری میخواند:«من قهر خدام، من ترس شمام، قاضیِ وطن..برزخِ خدام، وحشتِ شمام، سرباز حقم، من خروش یه خشمم.» بینسبتی و بیگانگی حاکم با "خاک ایران" را به صورتش میکوبد:«بده به من، بده، ایران مال منه، بده به من، بده، این خاک مال منه.بده به من، بده، ویران شده همش، بده که من خودم میسازمش» گویی بدین جملات ساده و بیپیرایه و صریح، حاکم را در کلام خود به صورت دشمن جلوهگرش میکند.
و این صراحت حرفوسخن او از کجا میآید؟ او از کوچه پسکوچههای ایران است که بلند شده است. او در گذران در «کوچههای خاکی و خونههای آجری»ست که زندگی بیرون از حصارهای شهرکهای خودی و حزبالهی را تجربه میکند. در کارگاه تراشکاری خود، تلاش و کوشش برای معاش خارج از امتیازات اُمت و مؤمن و انقلابی را به پوست و استخوان لمس میکند. به هشتسال زندانی که پدرش در قبال فعالیتهای سیاسی، کشیده است؛ رنج مستقیم عدم اطاعت از منویات حاکم را زیسته است. و از عمق رنجی که از روزوروزگار برزخی ایرانِ حاضر برده بود؛ داروندارش را فروخته بود. دربهدر شده بود تا ترانههایاش را سروشکلی بدهد. سخنان حاکم در وصف انسان تراز حزبالهی و مؤمن و انقلابی، بر روی بیلبورد ساختمانها، ادارات، مدارس و پادگانها بهچشم میخورد و تصاویر، شعارها و سخنانش زینتبخشِ همهی ادارات و مدارس بود. ولی حرف مردم را باید از زیر پوست شهر میجستند. و او انگاری برخواسته بود که این حرف زیر پوست شهر را مقابل آن بیلبوردهای کذایی بگذارد. هویتش ببخشد و به صراحتی که در کلامش میریخت؛ عزم کرده بود که آنرا زمزمهی زبان کوچه پسکوچههای شهر بکند تا به زمزمهی همگانی آن، شعلههای خشم مردم را به صورت عاملین و متولیانِ این برزخ، بکوبند. این است که زبان او، به تن و جان جامعه رسوخ پیدا میکرد و مردم، شکل و ریختِ خود را در قامت استوار او میجستند. و از کلمه کلمهی ترانههای او رد و نشانِ رنج و ظلم و ستمِ رفته بر جان و جهان خود را مییابند. این است که او را پسرِ ایران مینامند.
حالا توماج همان پسری که به معنای اسماش عشق میورزید؛ گویی زندگانیاش در همان معنا متبلور یافته بود: «سوارکارِ شجاع». انگاری هویتش در همین اسم تجلی مییافت. مگر نگفته بود:«وظیفه خود را تزریق شجاعت و امید به مردم میداند.» اکنون هم که به دلیل حکم ظالمانهی اعدامش، دوباره فریاد دادخواهیاش زمزمهی ایرانیان شده است؛ خود گویای آن است که مردم، زبان حال خود را در ترانههای او یافتهاند.
#دلنوشته #ارسالی #توماج_صالحی
@Roshanfkrane
یادداشتی از : #افشین_حکیمیان
درست روبروی حاکم. چشم در چشمِ حاکم میدوزد و حرفش را میزند. آن هم نه به زبان شکستهبستهی سخنگویان احزاب و حلقههای سیاسی. نه به زبان دیپلماتیکِ گنگ و الکن مصلحتجویی. بلکه به زبانی صریح و بیپرده و بیباک. زبانی که به فُرم و قالب خود پایبند میماند. به همان نسبتی که حاکم به خفقان و خشونت و رعب و وحشت، میخواهد که قدرتش را به رُخ مردم بکشد؛ کلمات هم از زبان این رپِر به تندی و خشابگونه "مأمور معذور از بالا دستور" را خطاب قرار میدهد. "سوپاپ اطمینان منصوب بیاختیار" را به مضحکه میکشد. گویی بدینزبان، حاکم را بیباکانه به دوئل فرا میخواند. وحشتافکنی حاکم را به سخره میگیرد. زبان "انقلابی" حاکم را از ارجوقربی که یحتمل در بین اُمت حزبالهی خود دارد؛ خالی میکند. هویت و ماهیت همان اُمت را بدین زبان جانانهی خود به چالش میکشد. غریبهگی و بینسبتی آن زبان را با زبان مردم نمایان میکند و در مقابل پشتوپناه هویت زبان تند و کوبندهی خود را به رُخ حاکم میکشد:«سیلی صورت سربازم، تیرِ تو سینهی اهوازم. فقر بلوچم، کولبر کوردم، زبان مادری عربم تورکم....اشک مادرای داغدارم. خونآبهی خوزستانم. بنزینم، شعلهی آبانم. من؟ خونِ زیر پوتینم. خورشت اوینم با طعم کهریزک. کلی خط رو بدن» در کلمه کلمهی گفتار خود، حاکم را رسوا میسازد. تصویر واقعی حاکم را پیش چشماش میگذارد؛ بیجلا و جلوهی مداحان حاکم که جز به قراروقاعدهی"آقا خوشاش بیاید" زبان نمیگشودند. حاکم را نه برای اطاعت و فرمانبرداری، که برای محاکمه فرا میخواند. حاکم را نه برای مدح و ثنا، که به پاسخگویی فرا میخواند. حاکم را نه برای توسل و استغاثه که برای تبری میخواند:«من قهر خدام، من ترس شمام، قاضیِ وطن..برزخِ خدام، وحشتِ شمام، سرباز حقم، من خروش یه خشمم.» بینسبتی و بیگانگی حاکم با "خاک ایران" را به صورتش میکوبد:«بده به من، بده، ایران مال منه، بده به من، بده، این خاک مال منه.بده به من، بده، ویران شده همش، بده که من خودم میسازمش» گویی بدین جملات ساده و بیپیرایه و صریح، حاکم را در کلام خود به صورت دشمن جلوهگرش میکند.
و این صراحت حرفوسخن او از کجا میآید؟ او از کوچه پسکوچههای ایران است که بلند شده است. او در گذران در «کوچههای خاکی و خونههای آجری»ست که زندگی بیرون از حصارهای شهرکهای خودی و حزبالهی را تجربه میکند. در کارگاه تراشکاری خود، تلاش و کوشش برای معاش خارج از امتیازات اُمت و مؤمن و انقلابی را به پوست و استخوان لمس میکند. به هشتسال زندانی که پدرش در قبال فعالیتهای سیاسی، کشیده است؛ رنج مستقیم عدم اطاعت از منویات حاکم را زیسته است. و از عمق رنجی که از روزوروزگار برزخی ایرانِ حاضر برده بود؛ داروندارش را فروخته بود. دربهدر شده بود تا ترانههایاش را سروشکلی بدهد. سخنان حاکم در وصف انسان تراز حزبالهی و مؤمن و انقلابی، بر روی بیلبورد ساختمانها، ادارات، مدارس و پادگانها بهچشم میخورد و تصاویر، شعارها و سخنانش زینتبخشِ همهی ادارات و مدارس بود. ولی حرف مردم را باید از زیر پوست شهر میجستند. و او انگاری برخواسته بود که این حرف زیر پوست شهر را مقابل آن بیلبوردهای کذایی بگذارد. هویتش ببخشد و به صراحتی که در کلامش میریخت؛ عزم کرده بود که آنرا زمزمهی زبان کوچه پسکوچههای شهر بکند تا به زمزمهی همگانی آن، شعلههای خشم مردم را به صورت عاملین و متولیانِ این برزخ، بکوبند. این است که زبان او، به تن و جان جامعه رسوخ پیدا میکرد و مردم، شکل و ریختِ خود را در قامت استوار او میجستند. و از کلمه کلمهی ترانههای او رد و نشانِ رنج و ظلم و ستمِ رفته بر جان و جهان خود را مییابند. این است که او را پسرِ ایران مینامند.
حالا توماج همان پسری که به معنای اسماش عشق میورزید؛ گویی زندگانیاش در همان معنا متبلور یافته بود: «سوارکارِ شجاع». انگاری هویتش در همین اسم تجلی مییافت. مگر نگفته بود:«وظیفه خود را تزریق شجاعت و امید به مردم میداند.» اکنون هم که به دلیل حکم ظالمانهی اعدامش، دوباره فریاد دادخواهیاش زمزمهی ایرانیان شده است؛ خود گویای آن است که مردم، زبان حال خود را در ترانههای او یافتهاند.
#دلنوشته #ارسالی #توماج_صالحی
@Roshanfkrane
صدام بدتر بود یا شما!
✍ #رحیم_قمیشی
غروبهای جمعه به اندازه کافی دلگیر هستند، کاش دوست عزیز سنندجیام، چیزی از خانواده فرزاد کمانگر، معلمی که اعدام شد نمینوشت، تا دلم بیشتر نگیرد.
قبلش باید خاطرهای از شهادت دوست شهیدم "محسن بنینجار" بگویم.
محسن همان سالهای تجاوز ارتش عراق به ایران، شبانه رفته بود جلو و نزدیک خاکریز نیروهای عراق تا موقعیت مینها و موانع را شناسایی کند، ناگهان یک مین منفجر میشود، و رگبار عراقیها به سوی آنها.
او شهید میشود، خاطرهاش را پیش از این نوشتهام. چند ماه بعد نامهای از عراق میآید. عکسی از پیکر محسن، و اینکه با حضور دو شاهد در "رقم ۱۶۱" به خاک سپرده شد. ۳۴ سال بعد به همت دوست عزیز جانبازم، رقم ۱۶۱ شناسایی شد و مادر شهیدان منصور و محسن بنینجار توانست قبل از وفاتش به دیدار آرامگاه فرزندش برود.
صدام با همه قساوتش یک اصل را رعایت میکرد، خانوادهای که فرزندش را میگیرم، به اندازه کافی صدمه میبیند، زجر میکشد، جنازه را چهکار میخواهم بکنم! بگذارم مادرش برود یک دل سیر گریه کند!!
دوست عزیزم اجلال قوامی نوشته با گذشت چندین سال از اعدام فرزاد کمانگر، همان معلمی که در زندان دلش برای دانشآموزانش تنگ شده بود، همان معلمی که به دانشآموزانش گفته بود بچهها به آرزوهایتان هیچوقت پشت نکنید، ناامید نشوید، برای آنها آرزو کرده بود با شعر و ترانه باران تا میتوانند برقصند، مادرش هنوز نمیداند فرزندش پس از اعدام، کجا به خاک سپرده شده!!
لااقل به اندازه صدام شرف داشته باشید و به مادرش بگویید رقم ۱۶۱ بهخاکش سپردیم!
به اندازه آنها که صبح و شام نفرینشان میکنیم، انسان باشید و با گذشت ۱۴ سال از اعدام فرزاد و سایر کردهای همراهش در سال ۱۳۸۹، بگذارید مادرانشان بروند یک دل سیر بگریند.
این مادرها تا ابد زنده نیستند.
مادر دوست شهیدم محسن، شش ماه پس از رفتن بر مزار پسرش رفت به دیدار خدا.
میترسم مادر فرزاد کمانگر برود آن دنیا، به خدا بگوید فرزندم را نمایندههای خودخواندهات اعدام کردند، حتی نگفتند در کدام بیابان خاکش کردند، حتی نگفتند به دریایش انداختند. نگفتند بدنش آیا سالم بود وقت اعدام، عکسی هم نشانم ندادند.
آخر اگر مغز آن اعدامیها را برای تغذیه مارهایی بردهاید، دیگر چیزی معلوم نیست...
میترسم خدا هم گریهاش بگیرد. خیلی گریه کند، و بگوید یعنی من چنین موجوداتی خلق کردم!!
انگار حق با فرشتگانم بود...
به مادر فرزاد، به مادران آن اعدامیها، به مادران فرزند از دست داده، بگویید کجا بروند گریه کنند.
آخر صدام هم مثل شما اینهمه کینهای نبود...
#اجتماعی #دلنوشته
@Roshanfkrane
✍ #رحیم_قمیشی
غروبهای جمعه به اندازه کافی دلگیر هستند، کاش دوست عزیز سنندجیام، چیزی از خانواده فرزاد کمانگر، معلمی که اعدام شد نمینوشت، تا دلم بیشتر نگیرد.
قبلش باید خاطرهای از شهادت دوست شهیدم "محسن بنینجار" بگویم.
محسن همان سالهای تجاوز ارتش عراق به ایران، شبانه رفته بود جلو و نزدیک خاکریز نیروهای عراق تا موقعیت مینها و موانع را شناسایی کند، ناگهان یک مین منفجر میشود، و رگبار عراقیها به سوی آنها.
او شهید میشود، خاطرهاش را پیش از این نوشتهام. چند ماه بعد نامهای از عراق میآید. عکسی از پیکر محسن، و اینکه با حضور دو شاهد در "رقم ۱۶۱" به خاک سپرده شد. ۳۴ سال بعد به همت دوست عزیز جانبازم، رقم ۱۶۱ شناسایی شد و مادر شهیدان منصور و محسن بنینجار توانست قبل از وفاتش به دیدار آرامگاه فرزندش برود.
صدام با همه قساوتش یک اصل را رعایت میکرد، خانوادهای که فرزندش را میگیرم، به اندازه کافی صدمه میبیند، زجر میکشد، جنازه را چهکار میخواهم بکنم! بگذارم مادرش برود یک دل سیر گریه کند!!
دوست عزیزم اجلال قوامی نوشته با گذشت چندین سال از اعدام فرزاد کمانگر، همان معلمی که در زندان دلش برای دانشآموزانش تنگ شده بود، همان معلمی که به دانشآموزانش گفته بود بچهها به آرزوهایتان هیچوقت پشت نکنید، ناامید نشوید، برای آنها آرزو کرده بود با شعر و ترانه باران تا میتوانند برقصند، مادرش هنوز نمیداند فرزندش پس از اعدام، کجا به خاک سپرده شده!!
لااقل به اندازه صدام شرف داشته باشید و به مادرش بگویید رقم ۱۶۱ بهخاکش سپردیم!
به اندازه آنها که صبح و شام نفرینشان میکنیم، انسان باشید و با گذشت ۱۴ سال از اعدام فرزاد و سایر کردهای همراهش در سال ۱۳۸۹، بگذارید مادرانشان بروند یک دل سیر بگریند.
این مادرها تا ابد زنده نیستند.
مادر دوست شهیدم محسن، شش ماه پس از رفتن بر مزار پسرش رفت به دیدار خدا.
میترسم مادر فرزاد کمانگر برود آن دنیا، به خدا بگوید فرزندم را نمایندههای خودخواندهات اعدام کردند، حتی نگفتند در کدام بیابان خاکش کردند، حتی نگفتند به دریایش انداختند. نگفتند بدنش آیا سالم بود وقت اعدام، عکسی هم نشانم ندادند.
آخر اگر مغز آن اعدامیها را برای تغذیه مارهایی بردهاید، دیگر چیزی معلوم نیست...
میترسم خدا هم گریهاش بگیرد. خیلی گریه کند، و بگوید یعنی من چنین موجوداتی خلق کردم!!
انگار حق با فرشتگانم بود...
به مادر فرزاد، به مادران آن اعدامیها، به مادران فرزند از دست داده، بگویید کجا بروند گریه کنند.
آخر صدام هم مثل شما اینهمه کینهای نبود...
#اجتماعی #دلنوشته
@Roshanfkrane
💥💥سنگ صبور
سنگ صبور بودن
خیلی خوبه
ولی چی به روز سنگ میاد ؟!
این همه حرف رو باید
جمع کنه ، تحمل کنه
به روی مبارکشم نیاره
تو از زمین و زمان
گِلایه هاتو می کنی
حرفاتو می زنی و سبک میشی
شاد بر ابرها
قدم می گذاری و می ری !
سنگ پا برجا و
محکم باقی میمونه
با نگاه بدرقه ات می کنه ،
نه اشکی
نه داد و هواری ...
لبخند بر لب
تنها به کنجی نشسته
و فقط صدایی که شنیده میشه
سکوت است و سکوت ...
تو خنده کنان می ری
تا روزی که دوباره دلت بگیره ،
روزگارت تلخ بشه
و باز خواهی آمد
و خواهی گفت : بیا ... بیا ... ای سنگ صبور ...
طفلک سنگ صبور ...؟!
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #دلنوشته
@Roshanfkrane
سنگ صبور بودن
خیلی خوبه
ولی چی به روز سنگ میاد ؟!
این همه حرف رو باید
جمع کنه ، تحمل کنه
به روی مبارکشم نیاره
تو از زمین و زمان
گِلایه هاتو می کنی
حرفاتو می زنی و سبک میشی
شاد بر ابرها
قدم می گذاری و می ری !
سنگ پا برجا و
محکم باقی میمونه
با نگاه بدرقه ات می کنه ،
نه اشکی
نه داد و هواری ...
لبخند بر لب
تنها به کنجی نشسته
و فقط صدایی که شنیده میشه
سکوت است و سکوت ...
تو خنده کنان می ری
تا روزی که دوباره دلت بگیره ،
روزگارت تلخ بشه
و باز خواهی آمد
و خواهی گفت : بیا ... بیا ... ای سنگ صبور ...
طفلک سنگ صبور ...؟!
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #دلنوشته
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پدرم گریه نکن!
کاش می دانستی التماسی نباید به حاکمان بکنی
حق تو برخورداری از یک زندگی خوب است
دولتمردان نفت زیر پای تو را میفروشند
از همه مردم مالیات و عوارض میگیرند
تا وقتی از کارافتاده شدی
بی هیچ منتی از تو حمایت کامل کنند
و نگذارند خانوادهات درمانده و گرسنه بمانند
پدرم گریه نکن!
کسادی بازار و پایین بودن توان خرید مردم
یک عامل بیشتر ندارد!
آنکه ما دولتمردانی به غایت نالایق داریم
دولتمردانی داریم که فریبکارند
جنازه نشانمان میدهند تا بگویند برحق هستند!
و بگویند حقمان را مطالبه نکنیم
به دروغ میگویند همین راه بهشت است
اینکه در دنیا فقیر و بدبخت باشیم
وآن دنیا پاداش بگیریم
پدرم!
ما باید باور کنیم
چقدر قدرت داریم
وقتی ما با هم یکی شویم
آن وقت التماس از هیچکس نیاز نداریم
لازم نیست گریه کنیم...
دستور میدهیم
و اگر کوتاهی کردند
برکنارشان میکنیم
شاه باشند یا رهبر
ایران برای همه ماست
ما آن را خواهیم ساخت
و خواهیم دانست
فقر کار شیطان است
ولو لباس پیامبران را به تن کرده باشد!
#رحیم_قمیشی
#اجتماعی #دلنوشته
@Roshanfkrane
کاش می دانستی التماسی نباید به حاکمان بکنی
حق تو برخورداری از یک زندگی خوب است
دولتمردان نفت زیر پای تو را میفروشند
از همه مردم مالیات و عوارض میگیرند
تا وقتی از کارافتاده شدی
بی هیچ منتی از تو حمایت کامل کنند
و نگذارند خانوادهات درمانده و گرسنه بمانند
پدرم گریه نکن!
کسادی بازار و پایین بودن توان خرید مردم
یک عامل بیشتر ندارد!
آنکه ما دولتمردانی به غایت نالایق داریم
دولتمردانی داریم که فریبکارند
جنازه نشانمان میدهند تا بگویند برحق هستند!
و بگویند حقمان را مطالبه نکنیم
به دروغ میگویند همین راه بهشت است
اینکه در دنیا فقیر و بدبخت باشیم
وآن دنیا پاداش بگیریم
پدرم!
ما باید باور کنیم
چقدر قدرت داریم
وقتی ما با هم یکی شویم
آن وقت التماس از هیچکس نیاز نداریم
لازم نیست گریه کنیم...
دستور میدهیم
و اگر کوتاهی کردند
برکنارشان میکنیم
شاه باشند یا رهبر
ایران برای همه ماست
ما آن را خواهیم ساخت
و خواهیم دانست
فقر کار شیطان است
ولو لباس پیامبران را به تن کرده باشد!
#رحیم_قمیشی
#اجتماعی #دلنوشته
@Roshanfkrane
💢به زمزمه ها گوش کن
«آقای واتسون بیا اینجا با تو کار دارم» ا
بیش از ۱۴۹سال پیش الکساندر گراهام بل مخترع تلفن این جمله را به همکارش می گوید و زمزمه ها از دور سوی هم شنیدنی شد تا به امروز که دوری وجود ندارد اگر گوشی برای شنیدن زمزمه ها و چشمی برای ارتباط و ذهن و روحی برای زمزمه ها وجود داشته باشند.
روزگار عجیبی است . حال راه کار انتقال زمزمه بی کران اما هیچ کس به زمزمه فروغ و صدایی که می ماند نمی اندیشد
روزگار جنگ و جدل است. نزاع با طبیعت و با ملت و حتی با خویشتن تا مرزهایی که خودخواهی ها تعریف می کنند که چه بی کران سرحداتی دارد.
زمزمه ها خاموش می شوند در میان این همه صداهایی که بر طبل جدایی و غرور وجنگ می کوبند
دیگر تنها یک شوخی نیست که فردی فریاد می زد آنقدر درخت اینجا است که جنگل را نمی بینم
زمزمه ها خاموش می شوند حتی اگر بخواهی با کلمه ها بازی کنی تا ازمیانش زیبایی را فریاد و جماعت آن را شعر و تو را شاعری نامند
زمزمه هارا نمی شنوی زیرا از پشت پنجره این روزهای آخر بهار تشعشع نور آفتاب را بر برگها به تماشا ننشینی
زمزمه ها را نمی شنوی هنگامی که خودت یزدان بی تدبیری می شوی و می پنداری یزدان پر مهر از هستی پر کشیده است و امید و ایمان و بی گمان عشق جایشان را به دلهره و دلواپسی و دل نگرانی داده اند
زمزمه هایی را نمی شنوی که ز کائنات صدایت می زنند و می گویند
فلانی! بیا اینجا با تو کار دارم!
خستگی تو را از زمزمه هایت دور می کنند
کلافگی ها تو را با تمامی اسباب بازی های ارتباط روزگار باز هم جدا ز زمزمه های تو و هستی می نمایند
گاه به گاهی باید نشست وزمزمه ها را از نو به خاطر آورد و این یاد آوری ها است که آنها را باز می آفرینند اگر گوش شنوایی باشد
زمزمه ها گم نمی شوند آنها همواره هستند اما این ما هستیم که در سر در گمی ها یادمان می رود که ارتباط باید باشد تا وسیله ارتباطی یافت شود
این حقیقت یگانه ای است که تنهایی های ما و رنج و دلسردی ها ز گم کردن زمزمه هایی است که یادمان رفته است که بوده اند و در انتظارمیزبانی دلی عاشق به آنها هستنذ
زمزمه های اتاق تنهایی ما بی گمان نیاز به تمنا و ایمان و امیدی دارند تا شنیده شوند
گراهام یل به زمزمه ها اعتقاد داشت و آنها را یافت و می دانست روزی واتسن همکارش آنها را می شنوند و چنین بود که مسافت ها کوتاه شدند
حال در این کوتاهترین شدن ارتباط ها زمزمه ای برای گفتن داریم؟
باشد که زمزمه ها. چون همان حکایت صدای فروغ ماندنی باشنداگر
همچنان باورش یاشد
زمزمه کن
بی هیچ ذره ای قضاوت
بی هیچ ترس و نا امیدی
زمزمه کن
#دلنوشته_های_من
@Roshanfkrane
«آقای واتسون بیا اینجا با تو کار دارم» ا
بیش از ۱۴۹سال پیش الکساندر گراهام بل مخترع تلفن این جمله را به همکارش می گوید و زمزمه ها از دور سوی هم شنیدنی شد تا به امروز که دوری وجود ندارد اگر گوشی برای شنیدن زمزمه ها و چشمی برای ارتباط و ذهن و روحی برای زمزمه ها وجود داشته باشند.
روزگار عجیبی است . حال راه کار انتقال زمزمه بی کران اما هیچ کس به زمزمه فروغ و صدایی که می ماند نمی اندیشد
روزگار جنگ و جدل است. نزاع با طبیعت و با ملت و حتی با خویشتن تا مرزهایی که خودخواهی ها تعریف می کنند که چه بی کران سرحداتی دارد.
زمزمه ها خاموش می شوند در میان این همه صداهایی که بر طبل جدایی و غرور وجنگ می کوبند
دیگر تنها یک شوخی نیست که فردی فریاد می زد آنقدر درخت اینجا است که جنگل را نمی بینم
زمزمه ها خاموش می شوند حتی اگر بخواهی با کلمه ها بازی کنی تا ازمیانش زیبایی را فریاد و جماعت آن را شعر و تو را شاعری نامند
زمزمه هارا نمی شنوی زیرا از پشت پنجره این روزهای آخر بهار تشعشع نور آفتاب را بر برگها به تماشا ننشینی
زمزمه ها را نمی شنوی هنگامی که خودت یزدان بی تدبیری می شوی و می پنداری یزدان پر مهر از هستی پر کشیده است و امید و ایمان و بی گمان عشق جایشان را به دلهره و دلواپسی و دل نگرانی داده اند
زمزمه هایی را نمی شنوی که ز کائنات صدایت می زنند و می گویند
فلانی! بیا اینجا با تو کار دارم!
خستگی تو را از زمزمه هایت دور می کنند
کلافگی ها تو را با تمامی اسباب بازی های ارتباط روزگار باز هم جدا ز زمزمه های تو و هستی می نمایند
گاه به گاهی باید نشست وزمزمه ها را از نو به خاطر آورد و این یاد آوری ها است که آنها را باز می آفرینند اگر گوش شنوایی باشد
زمزمه ها گم نمی شوند آنها همواره هستند اما این ما هستیم که در سر در گمی ها یادمان می رود که ارتباط باید باشد تا وسیله ارتباطی یافت شود
این حقیقت یگانه ای است که تنهایی های ما و رنج و دلسردی ها ز گم کردن زمزمه هایی است که یادمان رفته است که بوده اند و در انتظارمیزبانی دلی عاشق به آنها هستنذ
زمزمه های اتاق تنهایی ما بی گمان نیاز به تمنا و ایمان و امیدی دارند تا شنیده شوند
گراهام یل به زمزمه ها اعتقاد داشت و آنها را یافت و می دانست روزی واتسن همکارش آنها را می شنوند و چنین بود که مسافت ها کوتاه شدند
حال در این کوتاهترین شدن ارتباط ها زمزمه ای برای گفتن داریم؟
باشد که زمزمه ها. چون همان حکایت صدای فروغ ماندنی باشنداگر
همچنان باورش یاشد
زمزمه کن
بی هیچ ذره ای قضاوت
بی هیچ ترس و نا امیدی
زمزمه کن
#دلنوشته_های_من
@Roshanfkrane
خداوندا
انکس که گفت
اسمانت متری چند
زمینت بوی زندگی نمیدهد
یا خسته از زمین بوده
یا سرخوش و مست از خوشی
تو بگو خدایا
برای فقیرانت
زیر زمین
لابه لای خاک تیره
متری چند
نه زمین و نه اسمان
جایی برای
فقرا نیست
#دلنوشته
#حسین_لطیفی
@Roshanfkrane
انکس که گفت
اسمانت متری چند
زمینت بوی زندگی نمیدهد
یا خسته از زمین بوده
یا سرخوش و مست از خوشی
تو بگو خدایا
برای فقیرانت
زیر زمین
لابه لای خاک تیره
متری چند
نه زمین و نه اسمان
جایی برای
فقرا نیست
#دلنوشته
#حسین_لطیفی
@Roshanfkrane
💢 به جستجوی کودکی
🖌 #تورج_عاطف
به او می نگرم
نوجوانی است که این روزها چون غریبه ها در شهرما هستند . به آنها القاب مختلفی داده اند که قلم شرم دارد که حتی یکی از آنها را بنگارد . گناهی جز قربانی شدن در روزگار نابرابری و بی عدالتی ندارند . کودک کار ؟ زباله جمع کن ؟ اینها نمونه هایی محترمانه از این القاب هستند . نوجوانی سیاه چرده است . کیسه ای که چون گنجی از آن محافظت می کند و از زباله ما پر ادعا ترین ها پر شده است و از برای جستجوی نانی برای ادامه زندگی که نه بلکه حیاتی سخت است در کنارش خود نمائی می کند . کودک بی پناه اشک می ریزد. مردمان از کنارش بی تفاوت عبور می کنند گوئی با نفرین شومی رو به رو هستند . جرم این پسرک این است که دلی ندارد که برای او بتپد و یا حداقل آبی برای شستشوی رخ مهربانش باشد. به اونزدیک می شوم چیزی را در بغل دارد خوب که دقت می کند متوجه می شوم
" یک بچه گربه "
او می گوید بچه گربه را در مخزن زباله انداخته اند و او همه دردها و بی اعتنائی ها و ظلم ها و شعارها را از یاد برده و دل به زندگی بچه گربه داده است و دلش برایش می سوزد ! این احساس دقیقا همان چیزی است که همه ما از او دریغ کردیم
توجه
دل سوختن
اعتنا به آن دیگر
و...
به خودم چون همیشه می گویم دل بزرگ داشتن نه به ثروت است و نه به سن بلکه دل بزرگ داشتن موهبتی است که فقط انسان را از موجودات دو پائی که لباس زیبا را نشان انسانیت می دانند جدا می کند نوجوان بی پناه با اندامی نحیف و لباسی آلوده پناه به بچه گربه ای داده است که چون او بی پناه است و من در خویشتن خود غرق این همه بزرگواری او می شوم
امروز روز جهانی مبارزه با کار کودکان است
کنوانسیونی که برای حفاظت از کودکانی است که در بدترین شرایط زندگی می کنند و از آنها در بیگاری و سو استفاده های جسمی و قاچاق و حتی درگیری های مسلحانه سو استفاده می کنند . به نوجوانی می نگرم که حالا با دادن اندکی شیر به رفیق بچه گربه اش لبخندی غریب می زند . چقدر دردناک است که لبخند برای کودکی غریبه باشد . به هزاران و شاید میلیون ها کودک چون این کودک مهربان می اندیشم همه آنهائی که اگر اندکی توجه به آنها بشود شاید با اندیشه ها و قلب پاکشان بتوانیم به دنیای بهتری برسیم اما روزگار نیاندیشیدن و غرق در بی اعتنایی و شعار به جای شعور مجال ندهد که راه نجاتی باشد و ما غرق در تمجید هیچ ها و فرستادن تهنیت بر بی کران وقوع ویرانی در این دیار هستیم افسوس#دلنوشته
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
به او می نگرم
نوجوانی است که این روزها چون غریبه ها در شهرما هستند . به آنها القاب مختلفی داده اند که قلم شرم دارد که حتی یکی از آنها را بنگارد . گناهی جز قربانی شدن در روزگار نابرابری و بی عدالتی ندارند . کودک کار ؟ زباله جمع کن ؟ اینها نمونه هایی محترمانه از این القاب هستند . نوجوانی سیاه چرده است . کیسه ای که چون گنجی از آن محافظت می کند و از زباله ما پر ادعا ترین ها پر شده است و از برای جستجوی نانی برای ادامه زندگی که نه بلکه حیاتی سخت است در کنارش خود نمائی می کند . کودک بی پناه اشک می ریزد. مردمان از کنارش بی تفاوت عبور می کنند گوئی با نفرین شومی رو به رو هستند . جرم این پسرک این است که دلی ندارد که برای او بتپد و یا حداقل آبی برای شستشوی رخ مهربانش باشد. به اونزدیک می شوم چیزی را در بغل دارد خوب که دقت می کند متوجه می شوم
" یک بچه گربه "
او می گوید بچه گربه را در مخزن زباله انداخته اند و او همه دردها و بی اعتنائی ها و ظلم ها و شعارها را از یاد برده و دل به زندگی بچه گربه داده است و دلش برایش می سوزد ! این احساس دقیقا همان چیزی است که همه ما از او دریغ کردیم
توجه
دل سوختن
اعتنا به آن دیگر
و...
به خودم چون همیشه می گویم دل بزرگ داشتن نه به ثروت است و نه به سن بلکه دل بزرگ داشتن موهبتی است که فقط انسان را از موجودات دو پائی که لباس زیبا را نشان انسانیت می دانند جدا می کند نوجوان بی پناه با اندامی نحیف و لباسی آلوده پناه به بچه گربه ای داده است که چون او بی پناه است و من در خویشتن خود غرق این همه بزرگواری او می شوم
امروز روز جهانی مبارزه با کار کودکان است
کنوانسیونی که برای حفاظت از کودکانی است که در بدترین شرایط زندگی می کنند و از آنها در بیگاری و سو استفاده های جسمی و قاچاق و حتی درگیری های مسلحانه سو استفاده می کنند . به نوجوانی می نگرم که حالا با دادن اندکی شیر به رفیق بچه گربه اش لبخندی غریب می زند . چقدر دردناک است که لبخند برای کودکی غریبه باشد . به هزاران و شاید میلیون ها کودک چون این کودک مهربان می اندیشم همه آنهائی که اگر اندکی توجه به آنها بشود شاید با اندیشه ها و قلب پاکشان بتوانیم به دنیای بهتری برسیم اما روزگار نیاندیشیدن و غرق در بی اعتنایی و شعار به جای شعور مجال ندهد که راه نجاتی باشد و ما غرق در تمجید هیچ ها و فرستادن تهنیت بر بی کران وقوع ویرانی در این دیار هستیم افسوس#دلنوشته
@Roshanfkrane
💥💥 پرواز
✨من راه رفتن را از یک سنگ آموختم
دویدن را از یک کرم خاکی
و پرواز را از یک درخت
✨بادها از رفتن به من چیزی نگفتند
زیرا آن قدر در حرکت بودند
که رفتن را نمیشناختند
✨پلنگان دویدن را یادم ندادند
زیرا آن قدر دویده بودند
که دویدن را از یاد برده بودند
✨پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند
زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند
که آن را به فراموشی سپرده بودند
✨اما سنگی که درد سکون را کشیده بود
رفتن را می شناخت
✨و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود
دویدن را می فهمید
✨و درختی که پاهایش در گل بود
از پرواز بسیار می دانست
✨آنها از حسرت به درد رسیده بودند
و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
✨وقتی راه رفتن آموختی
دویدن بیاموز
✨و دویدن که آموختی
پرواز را . . .
#عرفان_نظر_آهاری #دلنوشته #اندیشه
@Roshanfkrane
✨من راه رفتن را از یک سنگ آموختم
دویدن را از یک کرم خاکی
و پرواز را از یک درخت
✨بادها از رفتن به من چیزی نگفتند
زیرا آن قدر در حرکت بودند
که رفتن را نمیشناختند
✨پلنگان دویدن را یادم ندادند
زیرا آن قدر دویده بودند
که دویدن را از یاد برده بودند
✨پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند
زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند
که آن را به فراموشی سپرده بودند
✨اما سنگی که درد سکون را کشیده بود
رفتن را می شناخت
✨و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود
دویدن را می فهمید
✨و درختی که پاهایش در گل بود
از پرواز بسیار می دانست
✨آنها از حسرت به درد رسیده بودند
و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
✨وقتی راه رفتن آموختی
دویدن بیاموز
✨و دویدن که آموختی
پرواز را . . .
#عرفان_نظر_آهاری #دلنوشته #اندیشه
@Roshanfkrane
رخ نمایان کردی
خلقی را بی دین کردی
بی دین رخ بپوشان
تا که خلقی بی دین نشود
#دلنوشته
#حسین_لطیفی
@Roshanfkrane
خلقی را بی دین کردی
بی دین رخ بپوشان
تا که خلقی بی دین نشود
#دلنوشته
#حسین_لطیفی
@Roshanfkrane
"دلم می خواست های" من زیادند !
بلندند ... طولانی اند ؛
اما مهم ترین "دلم می خواست ها"
اینست که انسان باشم ...
انسان بمانم !
انسان محشور شوم چقدر وقت کم است،
تا وقت دارم باید مهرورزی کنم ...
به همین چند نفر که از تمام
مردم دنیا با من نفس می کشند !
باید مهر بورزم به همین
جغرافیایی که سهم من است.
از جهان ...
وقت کم است باید خوب باشم
مهربان باشم ؛
و دوست بدارم همه زیبایی ها را ...
می گویند انسان های خوب به بهشت می روند،
اما من می گویم انسان های خوب
هر کجا باشند
آنجا بهشت است .👌😍
#حسین_پناهی #دلنوشته
@Roshanfkrane
بلندند ... طولانی اند ؛
اما مهم ترین "دلم می خواست ها"
اینست که انسان باشم ...
انسان بمانم !
انسان محشور شوم چقدر وقت کم است،
تا وقت دارم باید مهرورزی کنم ...
به همین چند نفر که از تمام
مردم دنیا با من نفس می کشند !
باید مهر بورزم به همین
جغرافیایی که سهم من است.
از جهان ...
وقت کم است باید خوب باشم
مهربان باشم ؛
و دوست بدارم همه زیبایی ها را ...
می گویند انسان های خوب به بهشت می روند،
اما من می گویم انسان های خوب
هر کجا باشند
آنجا بهشت است .👌😍
#حسین_پناهی #دلنوشته
@Roshanfkrane
گفتم : چقدر دوستم داری ؟
با نگاهی به دستان کوچکش
همه ی انگشتانش را
یکی یکی باز کرد ،
با لبخندی آنها را بالا آورد ،
در حالیکه چشمانش
از شادی برق می زد
فریاد زد : ده تا ، ده تا ...
_: چقدر زیاد !!!!
بزرگترین عدد برایش ده بود
و در آن ، تمام عشق دنیا ...👌😍🍀
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #دلنوشته #مناسبت
@Roshanfkrane
با نگاهی به دستان کوچکش
همه ی انگشتانش را
یکی یکی باز کرد ،
با لبخندی آنها را بالا آورد ،
در حالیکه چشمانش
از شادی برق می زد
فریاد زد : ده تا ، ده تا ...
_: چقدر زیاد !!!!
بزرگترین عدد برایش ده بود
و در آن ، تمام عشق دنیا ...👌😍🍀
✍#معصومه_طهمورسی
📚#به_رنگ_آبی #دلنوشته #مناسبت
@Roshanfkrane
مهربانی
بر روی لب ها
لبخند می نشاند
لبخند
دل ها را گرم می ڪند
دل های گرم
دنیا را زیبا می سازند❤️
بیایید تا
دنیای بهتری داشته باشیم 🙏☺️☘
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی #مناسبت
@Roshanfkrane
روز جهانی#مهربانی گرامی باد🎉☘
بر روی لب ها
لبخند می نشاند
لبخند
دل ها را گرم می ڪند
دل های گرم
دنیا را زیبا می سازند❤️
بیایید تا
دنیای بهتری داشته باشیم 🙏☺️☘
✍#معصومه_طهمورسی #دلنوشته
📚#به_رنگ_آبی #مناسبت
@Roshanfkrane
روز جهانی#مهربانی گرامی باد🎉☘