روشنفکران
84.7K subscribers
50K photos
42.1K videos
2.39K files
6.96K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سیاه

#قسمت341
با حرص به شانه اش مشت زدم:
-برو گمشو! بیشعور!
خندیدم.
رو کردم سمت دخترم که داشت ناله می زد و بی حوصله سرش را روی پتو می چرخاند.
-من هنوز نمی دونم می تونم این و بزرگش کنم یا نه...بعد اونوقت چی می گی تو به من؟
با صدای قهقهه اش ، برگشتم سمتش و لبخند ملیحی زدم.
دیگر دردی نداشتم.
چقدر خوب که همه چیز آرام شده بود.
چقدر خوب که داشت می خندید.
چقدر خوب که با من حرف می زد.
چقدر خوب که توانست به خاطر من و دخترش همه چیز را فراموش کند!
چقدر خوب که حرف هایم را می شنید.
چقدر خوب که چشم های مخمور و خوشرنگش را با آن گرمای همیشگی داشتم!
چقدر خوب که بعد از هر سختی ، آسانی است!
-الو کجایی؟
سرم را مات تکان دادم:
-هوم؟
چشم هایش می خندیدند.
لبخندی مسخره زد:
-رویا پردازی می کنی واسه پسرمون؟
چشم هایم گرد شدند.
هینی کشیدم و سمتش حمله کردم که با خنده از گیرم فرار کرد.
در چارچوب در ایستادم و بلند گفتم:
-واسه ناهار تشریف میارین که حضرت عشق؟
خندید و همانطور که کفش هایش را پا می کرد ، گفت:
-آره زود میام بریم سراغ خریدها...
این ها انقدر زود میان فکر کنم تا شام بگیریم بیایم همه دم در خونه سفره انداخته باشن تو کوچه!
لبخندی زدم:
-دیر نکنی آقا...
-نه زنگ می زنم می گم حاضر شی...
لبم را مکیدم:
-باش...
سمت اتاق رفتم که یاد چیزی افتادم.
سمت در خیز گرفتم:
-کیارش!
برگشت و نگاهم کرد.
-جانم!
-دریارو بذاریم پیش مامان؟
-نه می بریمش خب...
-می خوایم خرید کنیم تو ماشین نمی مونه که!
-باشه زودتر میام بذارش پیش خاله...
-مواظب خودت باش...خدا حافظ...
زل زد توی چشم هایم و با آرامش خاصی گفت:
-هستم...چون قراره مواظب تو هم باشم...هم مواظب تو ، هم دریا!
پس تا زنده ام حواسم رو جمع می کنم که شما ها رو خوشبخت نگهدارم...
آروم نگهدارم...
سرم را پایین انداختم.
گونه هایم گل انداختند. این را از حرارت صورتم فهمیدم.
با شنیدن خداحافظش و رفتنش سمت پله ها ، حسی شیرین وجودم را در برگرفت.
کامم خوش طعم شد.
برگشتم و در را بستم و وارد اتاق شدم.
سیستم را روشن کردم.
دوست داشتم موقع انجام دادن کارهایم ، صدای موزیک توی فضای خانه پخش باشد.
دریا هم موسیقی دوست داشت.
بزرگتر شده بود.
یعنی یک گوله نمک بود!
ولی بی انصافی در کار خدا...
خیلی شبیه کیارش بود!
لب و لوچه ام را از این تصور آویزان کردم و دپرس وارد اتاقم شدم.
بعد به خودم خندیدم.
این خنده های الکی را از ته دل دوست داشتم!
دریا چشم های طوسی تیره اش را سمتم چرخاند و در حالی که آی و اوی می کرد و انگشتش را می مکید ، زل زد به خنده ام و متعجب نگاهم کرد.
خندیدم و کنارش روی تخت نشستم تا نفسی تازه کنم.
یکـدستش را گرفتم و نوازش کردم.
نرم بود.
همیشه عاشق بوی گردن بچه های یک تا هفت هشت ماهه بودم.
بغلش کردم و روی پاهایم نگهش داشتم.
سرش را چرخاند و گردنش رفت.
با دست دیگرم پشت سرش را گرفتم و بوسه ای به پیشانی نرم و سفیدش زدم:
-نی نی خودم نترس!
مامانت دیوونه نشده...فقط خوشحاله همین!
لبخندی به چشمانم زد و حرکت دست و پاهایش را افزایش داد.
روی تخت خواباندمش.
داشت کم کم غلت می خورد.
صدای موسیقی را زیاد کردم.
دوست داشتم صدای خشبختی ام تا توی اتاق برسد!
عاشقتم من یه جور خاص
اونجوری که تو دلت می خواست
کار دادی دستم که همه می گن
شدم بی هوش و حواس
عاشقی بیماریه از حالا گریه و زاریه
دردیه که تکراریه
همینه همینه که هست

من تورو دوست دارمت
تو دلم هرروز دارمت
ثانیه ای میشمارمت
همینه همینه که هست
حال دلم عجیبه واسم
حالم عجیب غریبه واسم
این حس جدید یه کاری کردی که یه بار دیگع گرفت نفسم


(محمدعلیزاده.عاشقتم من)

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane