رمان #حس_سیاه
#قسمت340
سرش را فرو برد لای موهایم و عمیق بو کشید.
مثل آن موقع ها...
لبخندم پاک نمی شد.
اصلا چرا باید پاک می شد؟!
عشق زندگی ام لب باز کرد...به عشقش اعتراف کرد...گریه کرد...آرام شد...خالی شد...خوب شد!
-فراموشش کن کیارش...
فراموشش کن مرد من...
فراموشش کن عشق زندگیم...
فراموشش کن آروم جونم...
فراموشش کن و به آینده دخترمون فکر کن...
ببین من سالمم...می تونیم کل پارک رو راه بریم...زیر بارون بدوییم و ورزش کنیم...با هم بریم برف بازی...با هم بریم تو جاده های شمال...مسافرت...
همش با همیم...می بینی همه چی تموم شد ؟!
به آینده دریا فکر کن...می تونیم بریم شهربازی...می تونیم خیلی جاها بریم...
بریم اصلا دور شیم از این تهران وا مونده...
می تونیم هر کاری انجام بدیم...فقط تو فراموشش کن...آروم باش...قرص نخور...از بین ببرش...با حرف زدن ، گریه کردن ، راه رفتن!
تخلیه اش کن این موج لعنتی منفی رو!
باشه؟
لبخندی بر لب نشاند.
ندیدم ولی حسش کردم.
من تک تک اشاراتش را حس می کردم.
همه را از حفظ بودم!
دستش را از پشت روی کمرم لغزاند و روی شکمم قفل کرد.
-چرا اینجوری شدی کیارش؟
می دونی چند شب من و عذاب دادی؟
می دونی حسرت بغل کردن و شنیدن صدات داشت باهام چی کار می کرد؟
چرا این خوشبختی رو از من و دریا گرفتی؟
چرا؟
-من خسته بودم...
از حرف زدن...دعا کردن...شنیده نشدن...نادیده گرفته شدن...دیدم دنیا حرفی برای گفتن نداره...زبونم بند اومده بود...صحنه های قتل این سه تا آدم می چرخیدن تو مغزم و دیوونم می کردن...
تا حدودی با مرگ سیما و مهران کنار اومدم...اون زمانی که ابهری داشت من رو سپر بلای خودش می کرد ، حال نداشتم ولی می شنیدم صداها رو...
صدای افتادن ابهری و تیرهایی که تنش رو تو هوا رقصوندن...
نفسش را بیرون داد.
چرخیدم توی بغلش. روی پاشنه پا بلند شدم و بوسه ای به گردنش زدم.
به یاد آن زمان ها!
همه چیز را فراموش کرد.
موهایم را چنگ زد و روی هوا بلندم کرد.
همان طور مثل ابربهار اشک می ریختم.
باور نمی کردم شوهرم همانی شده که قبلا بود و باور داشتمش!
خدا را از ته دل هزار مرتبه شکر کردم.
چشم هایم را بستم و زیر لب گفتم:
-وای خدایا عاشقتم شکرت شکرت شکرت!
ایستادم و سمت میز رفتم.
پاکت سیگار را توی دستم گرفتم و با انزجار مچاله اش کردم.
-دیگه نمی کشی...هم واسه ریه هات ضرر داره...هم واسه من و کوچولومون!
لبخند مردانه ای زد و گونه هایش چال افتادند.
دلم به معنای واقعی کلمه ضعف رفت!
-چشم خانومیم...
نزدیکم شد.
جفت دست هایم را محکم گرفت که روی صورتم خم بشود که صدای گریه دریا بلند شد.
جفتمان صاف ایستادیم.
سرم را چرخاندم:
-اومدم مامانی اومدم قربونت برم...
چشمکی به چشم های فروزان و خوشحالش زدم و به تندی سمت اتاق فرار کردم.
دستی به موهای لختش کشید و برای اولین بار در طی این همه مدت ، خندید و گفت:
-بالآخره که دستم بهت می رسه..
از توی کمد ، سارافون شیری زرشکی ام را در آوردم و همان طور که شلوارم را هم اتو می زدم ، دویدم سمت دریا.
-کیارش بیا این رو بگیر من کارهام تموم شه بعد برو...نمی بینی یک ریز داره ونگ می زنه؟
اعصابم خرد شده بود.
کار زیاد داشتم و شبش هم مهمانی داشتم.
هنوز هیچ کاری جز مرتب کردن خانه انجام نداده بودم.
قرار گذاشتم کیارش عصر که از کارش برگشت ، با هم برویم خرید هایمان را انجام بدهیم و شام بگیریم و برگردیم تا مهمان ها برسند.
تمام فامیل امشب دعوت بودند.
خیلی استرس و عجله داشتم!
-چی غر می زنی زیر گوش بچم؟
چی کار به کار تو داره آخه عشق باباش؟
همان طور که مانتو هایم را از نظر سایز و رنگ باهم مقایسه می کردم داد زدم:
-اگه عشق باباییشه باباییش بیاد ببردش بیرون لطفا!
عطر کیارش نزدیک شد.
در را باز گذاشته بودم.
بی اختیار نفس عمیق کشیدم.
خم شدم تا صندلی گوشه اتاق را بردارم که بخیه هایم تیر کشیدند.
ابروهایم را در هم بردم و آرام صاف شدم.
کیارش نزدیکم شد و بازویم را از پشت فشرد:
-چی شد؟
-هیچی...
-کارهای سنگین انجام نده خانمم...
از جراحی هات یک سال نمی گذره!
لبخند ضعیفی زدم:
-ورش دار ببرش بیرون...
لبخندی شیطان زد.
برگشتم و زل زدم به طوسی های سرحال و درشتش.
چقدر خوب بود داشتن حرارت عشق این چشم ها!
-چته...نگاه می کنی؟
لبخندی لب هایش را کش داد.
فدای چال گونه هایش شدم!
-حوصله بچه نداری دیگه نه؟ پس دومی چی؟ من می خواستم تا دو سالش نشده دومی رو هم بیاریم که!
ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
#قسمت340
سرش را فرو برد لای موهایم و عمیق بو کشید.
مثل آن موقع ها...
لبخندم پاک نمی شد.
اصلا چرا باید پاک می شد؟!
عشق زندگی ام لب باز کرد...به عشقش اعتراف کرد...گریه کرد...آرام شد...خالی شد...خوب شد!
-فراموشش کن کیارش...
فراموشش کن مرد من...
فراموشش کن عشق زندگیم...
فراموشش کن آروم جونم...
فراموشش کن و به آینده دخترمون فکر کن...
ببین من سالمم...می تونیم کل پارک رو راه بریم...زیر بارون بدوییم و ورزش کنیم...با هم بریم برف بازی...با هم بریم تو جاده های شمال...مسافرت...
همش با همیم...می بینی همه چی تموم شد ؟!
به آینده دریا فکر کن...می تونیم بریم شهربازی...می تونیم خیلی جاها بریم...
بریم اصلا دور شیم از این تهران وا مونده...
می تونیم هر کاری انجام بدیم...فقط تو فراموشش کن...آروم باش...قرص نخور...از بین ببرش...با حرف زدن ، گریه کردن ، راه رفتن!
تخلیه اش کن این موج لعنتی منفی رو!
باشه؟
لبخندی بر لب نشاند.
ندیدم ولی حسش کردم.
من تک تک اشاراتش را حس می کردم.
همه را از حفظ بودم!
دستش را از پشت روی کمرم لغزاند و روی شکمم قفل کرد.
-چرا اینجوری شدی کیارش؟
می دونی چند شب من و عذاب دادی؟
می دونی حسرت بغل کردن و شنیدن صدات داشت باهام چی کار می کرد؟
چرا این خوشبختی رو از من و دریا گرفتی؟
چرا؟
-من خسته بودم...
از حرف زدن...دعا کردن...شنیده نشدن...نادیده گرفته شدن...دیدم دنیا حرفی برای گفتن نداره...زبونم بند اومده بود...صحنه های قتل این سه تا آدم می چرخیدن تو مغزم و دیوونم می کردن...
تا حدودی با مرگ سیما و مهران کنار اومدم...اون زمانی که ابهری داشت من رو سپر بلای خودش می کرد ، حال نداشتم ولی می شنیدم صداها رو...
صدای افتادن ابهری و تیرهایی که تنش رو تو هوا رقصوندن...
نفسش را بیرون داد.
چرخیدم توی بغلش. روی پاشنه پا بلند شدم و بوسه ای به گردنش زدم.
به یاد آن زمان ها!
همه چیز را فراموش کرد.
موهایم را چنگ زد و روی هوا بلندم کرد.
همان طور مثل ابربهار اشک می ریختم.
باور نمی کردم شوهرم همانی شده که قبلا بود و باور داشتمش!
خدا را از ته دل هزار مرتبه شکر کردم.
چشم هایم را بستم و زیر لب گفتم:
-وای خدایا عاشقتم شکرت شکرت شکرت!
ایستادم و سمت میز رفتم.
پاکت سیگار را توی دستم گرفتم و با انزجار مچاله اش کردم.
-دیگه نمی کشی...هم واسه ریه هات ضرر داره...هم واسه من و کوچولومون!
لبخند مردانه ای زد و گونه هایش چال افتادند.
دلم به معنای واقعی کلمه ضعف رفت!
-چشم خانومیم...
نزدیکم شد.
جفت دست هایم را محکم گرفت که روی صورتم خم بشود که صدای گریه دریا بلند شد.
جفتمان صاف ایستادیم.
سرم را چرخاندم:
-اومدم مامانی اومدم قربونت برم...
چشمکی به چشم های فروزان و خوشحالش زدم و به تندی سمت اتاق فرار کردم.
دستی به موهای لختش کشید و برای اولین بار در طی این همه مدت ، خندید و گفت:
-بالآخره که دستم بهت می رسه..
از توی کمد ، سارافون شیری زرشکی ام را در آوردم و همان طور که شلوارم را هم اتو می زدم ، دویدم سمت دریا.
-کیارش بیا این رو بگیر من کارهام تموم شه بعد برو...نمی بینی یک ریز داره ونگ می زنه؟
اعصابم خرد شده بود.
کار زیاد داشتم و شبش هم مهمانی داشتم.
هنوز هیچ کاری جز مرتب کردن خانه انجام نداده بودم.
قرار گذاشتم کیارش عصر که از کارش برگشت ، با هم برویم خرید هایمان را انجام بدهیم و شام بگیریم و برگردیم تا مهمان ها برسند.
تمام فامیل امشب دعوت بودند.
خیلی استرس و عجله داشتم!
-چی غر می زنی زیر گوش بچم؟
چی کار به کار تو داره آخه عشق باباش؟
همان طور که مانتو هایم را از نظر سایز و رنگ باهم مقایسه می کردم داد زدم:
-اگه عشق باباییشه باباییش بیاد ببردش بیرون لطفا!
عطر کیارش نزدیک شد.
در را باز گذاشته بودم.
بی اختیار نفس عمیق کشیدم.
خم شدم تا صندلی گوشه اتاق را بردارم که بخیه هایم تیر کشیدند.
ابروهایم را در هم بردم و آرام صاف شدم.
کیارش نزدیکم شد و بازویم را از پشت فشرد:
-چی شد؟
-هیچی...
-کارهای سنگین انجام نده خانمم...
از جراحی هات یک سال نمی گذره!
لبخند ضعیفی زدم:
-ورش دار ببرش بیرون...
لبخندی شیطان زد.
برگشتم و زل زدم به طوسی های سرحال و درشتش.
چقدر خوب بود داشتن حرارت عشق این چشم ها!
-چته...نگاه می کنی؟
لبخندی لب هایش را کش داد.
فدای چال گونه هایش شدم!
-حوصله بچه نداری دیگه نه؟ پس دومی چی؟ من می خواستم تا دو سالش نشده دومی رو هم بیاریم که!
ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane