آدمیزاد مدام گیجیویجی میرود.
دوست دارد ازدواج کند؛ به محض تاهل دلش برای آزادی مجردی تنگ میشود.
برای ساعتی خلوت میمیرد؛ همینکه تنها میشود دلش هوای جمع میکند.
توی مسافرت یادش میآید "هیچجا خونهی خود آدم نمیشه"، توی خانه هوایِ مسافرت به سرش میزند.
به کسی که دوستش دارد میگوید برو؛ همینکه طرف میرود تلوتلو میخورد از نبودنش.
دوست دارد زودتر دوره سربازی و دانشجویی تمام شود؛ تمام که میشود تا سالها خاطره تعریف میکند و آه میکشد که یادش بخیر.
جواب تلفن مادر را نمیدهد و پیام پدر را دیر سین میکند؛ همین که میروند سنگ سیاه گور را رها نمیکند.
از تکنولوژی شهر فرار میکند به روستا؛ از سکون و سکوت روستا میگریزد به شهر.
ِآدمیزاد بازیگر تراژدیِ گیجه زدن است.
کاش کسی باشد وقت توی در و دیوار خوردن، وقت گیحگیجی زدن، غلط آدم را بگیرد و بگوید "داداش داری اشتباه میزنی!"
#سودابه_فرضی_پور
#اندیشه
@Roshanfkrane
دوست دارد ازدواج کند؛ به محض تاهل دلش برای آزادی مجردی تنگ میشود.
برای ساعتی خلوت میمیرد؛ همینکه تنها میشود دلش هوای جمع میکند.
توی مسافرت یادش میآید "هیچجا خونهی خود آدم نمیشه"، توی خانه هوایِ مسافرت به سرش میزند.
به کسی که دوستش دارد میگوید برو؛ همینکه طرف میرود تلوتلو میخورد از نبودنش.
دوست دارد زودتر دوره سربازی و دانشجویی تمام شود؛ تمام که میشود تا سالها خاطره تعریف میکند و آه میکشد که یادش بخیر.
جواب تلفن مادر را نمیدهد و پیام پدر را دیر سین میکند؛ همین که میروند سنگ سیاه گور را رها نمیکند.
از تکنولوژی شهر فرار میکند به روستا؛ از سکون و سکوت روستا میگریزد به شهر.
ِآدمیزاد بازیگر تراژدیِ گیجه زدن است.
کاش کسی باشد وقت توی در و دیوار خوردن، وقت گیحگیجی زدن، غلط آدم را بگیرد و بگوید "داداش داری اشتباه میزنی!"
#سودابه_فرضی_پور
#اندیشه
@Roshanfkrane
🌺 باید چادر سفید گلصورتیاش را سر کند، جورابهایش را بکشد تا روی ساق پا، دمپاییهایش را بپوشد و شانس بیاورد مادرش جلویش در نیاید که "شازدهخانوم کجا؟"
باید از در بزند بیرون و پا تند کند و شانس بیاورد یک وقت آشنا نبیند که به حرف بگیرد... باید زود برود و زیر چادر دم کند و عرق بنشیند پشت لبش و شانس بیاورد که پیرمرد، سر چهارراه، نشسته باشد کنار باجه تلفن تا بتواند یک تومانیاش را با چند تا دوزاری تاخت بزند...
باید شانس بیاورد که صف تلفن شلوغ نباشد، شانس بیاورد که چانه آدمهای توی صف گرم نباشد، که تلفن سکهها را نخورد، که بالاخره نوبتش بشود، برود توی باجه، در را ببندد، گوشی را بردارد، سکه را بیندازد، تا بوق آزاد میشود چادر را روی سرش مرتب کند و صدایش را صاف کند و به کسی که آن طرف خط میگوید: "الو؟" بگوید: "ببخشید آقا محمد هستن؟!"
و شانس بیاورد آقا محمد باشد و نرفته باشد یک تُک پا نان بخرد و شانس بیاورد که کسی که گفته الو، نخواهد نصیحت کند که "دختر جون! این کارها خوبیت نداره" و بالاخره گوشی را بدهد به محمد. و دختر دلش گورپگورپ بکوبد به قفسه سینهاش و بالاخره بگوید "دوستت دارم" و صدای قنجرفتن دل محمد را از پشت گوشی بشنود...
از دالِ این"دوستت" تا میمِ "دارم" آن دوستت دارمی که فقط باید شانس بیاورد، سرعت نت خوب باشد که صفحه را باز کند و تایپ کند "دوسِت دارم" تومنی هفت صنار فرق میکند. قبول که آن یکی جلویش یک خط قلب و بوس و بادکنک و گیلاس و گل هم دارد!
هر چیز زیاد بشود، ارزان میشود. هرچیز فراوان شود، بیمقدار میشود...
اینجاست که میرسیم به برتری کیفیت بر کمیت.
بحث ابریشمیست که چلوار شده، حالا چه فرقی میکند چند متر، چند قواره؟
فرق است بین کاری که کریستف کلمب کرد تا کاری که تصویرهای هوایی از زمین میکنند. آن کشف است و این رصد.
کدام دوستت دارمِ به لطف وایفایِ سرِ پا، خاطره میشود؟
اینجا، لابلای دوستتدارمهای مکررِ مجازی، یک چیزی کم است، اینجا گلهای ریزِ صورتیِ معصومِ روی چادر کم است و صدای قلبی که تپیدن بلد است.
#سودابه_فرضی_پور
#اجتماعی #عاشقانه
@Roshanfkrane
🌺 باید چادر سفید گلصورتیاش را سر کند، جورابهایش را بکشد تا روی ساق پا، دمپاییهایش را بپوشد و شانس بیاورد مادرش جلویش در نیاید که "شازدهخانوم کجا؟"
باید از در بزند بیرون و پا تند کند و شانس بیاورد یک وقت آشنا نبیند که به حرف بگیرد... باید زود برود و زیر چادر دم کند و عرق بنشیند پشت لبش و شانس بیاورد که پیرمرد، سر چهارراه، نشسته باشد کنار باجه تلفن تا بتواند یک تومانیاش را با چند تا دوزاری تاخت بزند...
باید شانس بیاورد که صف تلفن شلوغ نباشد، شانس بیاورد که چانه آدمهای توی صف گرم نباشد، که تلفن سکهها را نخورد، که بالاخره نوبتش بشود، برود توی باجه، در را ببندد، گوشی را بردارد، سکه را بیندازد، تا بوق آزاد میشود چادر را روی سرش مرتب کند و صدایش را صاف کند و به کسی که آن طرف خط میگوید: "الو؟" بگوید: "ببخشید آقا محمد هستن؟!"
و شانس بیاورد آقا محمد باشد و نرفته باشد یک تُک پا نان بخرد و شانس بیاورد که کسی که گفته الو، نخواهد نصیحت کند که "دختر جون! این کارها خوبیت نداره" و بالاخره گوشی را بدهد به محمد. و دختر دلش گورپگورپ بکوبد به قفسه سینهاش و بالاخره بگوید "دوستت دارم" و صدای قنجرفتن دل محمد را از پشت گوشی بشنود...
از دالِ این"دوستت" تا میمِ "دارم" آن دوستت دارمی که فقط باید شانس بیاورد، سرعت نت خوب باشد که صفحه را باز کند و تایپ کند "دوسِت دارم" تومنی هفت صنار فرق میکند. قبول که آن یکی جلویش یک خط قلب و بوس و بادکنک و گیلاس و گل هم دارد!
هر چیز زیاد بشود، ارزان میشود. هرچیز فراوان شود، بیمقدار میشود...
اینجاست که میرسیم به برتری کیفیت بر کمیت.
بحث ابریشمیست که چلوار شده، حالا چه فرقی میکند چند متر، چند قواره؟
فرق است بین کاری که کریستف کلمب کرد تا کاری که تصویرهای هوایی از زمین میکنند. آن کشف است و این رصد.
کدام دوستت دارمِ به لطف وایفایِ سرِ پا، خاطره میشود؟
اینجا، لابلای دوستتدارمهای مکررِ مجازی، یک چیزی کم است، اینجا گلهای ریزِ صورتیِ معصومِ روی چادر کم است و صدای قلبی که تپیدن بلد است.
#سودابه_فرضی_پور
#اجتماعی #عاشقانه
@Roshanfkrane
🌺 پدر و مادرهای ما احساسات پرشور و رویاهای بزرگ داشتند؛ آدمهای صاف و ساده و خوشباوری بودند که کتابهای سنگین با جلدهای چرمی بینام میخواندند، به قدرت طبقه کارگر اعتقاد داشتند و عادل بزرگ نادیدنیای را تصور میکردند که همه چیز را مساوی تُخس میکند و سهم هر کس را بیبرو برگرد توی دامنش میگذارد.
پدران و مادران ما را رویاهایشان به هم پیوند میداد.
زمان گذشت و نسل چرخید و دوره ما شروع شد.
ما آرمان گرایی پدرانمان را نداشتیم. خوشباوری و قناعتشان را هم. جنگندهتر و زیادهخواهتر بودیم. میدانستیم دست مقسمی وجود ندارد و هیچ بعید نیست سهم ما در کف دیگری گذاشته شود؛ ولی باور داشتیم که خواستن، توانستن است.
ما را شور ساختن آینده و به چنگ آوردن سهممان از زندگی به هم پیوند میداد.
زمان گذشت، نسل چرخید و نوبت به بچههایمان رسید.
دست به زانو زدههای مطالبهگری که نه تنها خوشباور نیستند، بلکه تقریبا به هیچچیز اعتقاد ندارند. واقعبینهای بیآینده. سرخوشهای افسرده. دنیا را به فلان گرفتهاند. خشم دارند و هرلحظه آمادهاند که پنجول بکشند. برای هر چیزی نمیجنگند، ولی وای از روزی که شمشیر بکشند!
این نسل را عقدههای روانی، ناسازگاریهای اجتماعی، کمبودها و اجبارها به هم پیوند میدهد.
این نسلِ باهوش، این نسل ناباور، این نسل سربههوای یاغی، تحلیلگران خوبی هستند. منطقشان از فیلتر احساس و مصلحت نمیگذرد. به عادل و یاریدهنده اعتقاد ندارند. دنیا را واقعبینانه نگاه میکنند و اگر انگیزهای برای حرکت پیدا کنند طوری پیش میروند و میکوبند و میسازند که جوانیِ ما به گرد پایشان هم نمیرسد.
من این نسل را دوست دارم!
#سودابه_فرضی_پور
@Roshanfkrane
پدران و مادران ما را رویاهایشان به هم پیوند میداد.
زمان گذشت و نسل چرخید و دوره ما شروع شد.
ما آرمان گرایی پدرانمان را نداشتیم. خوشباوری و قناعتشان را هم. جنگندهتر و زیادهخواهتر بودیم. میدانستیم دست مقسمی وجود ندارد و هیچ بعید نیست سهم ما در کف دیگری گذاشته شود؛ ولی باور داشتیم که خواستن، توانستن است.
ما را شور ساختن آینده و به چنگ آوردن سهممان از زندگی به هم پیوند میداد.
زمان گذشت، نسل چرخید و نوبت به بچههایمان رسید.
دست به زانو زدههای مطالبهگری که نه تنها خوشباور نیستند، بلکه تقریبا به هیچچیز اعتقاد ندارند. واقعبینهای بیآینده. سرخوشهای افسرده. دنیا را به فلان گرفتهاند. خشم دارند و هرلحظه آمادهاند که پنجول بکشند. برای هر چیزی نمیجنگند، ولی وای از روزی که شمشیر بکشند!
این نسل را عقدههای روانی، ناسازگاریهای اجتماعی، کمبودها و اجبارها به هم پیوند میدهد.
این نسلِ باهوش، این نسل ناباور، این نسل سربههوای یاغی، تحلیلگران خوبی هستند. منطقشان از فیلتر احساس و مصلحت نمیگذرد. به عادل و یاریدهنده اعتقاد ندارند. دنیا را واقعبینانه نگاه میکنند و اگر انگیزهای برای حرکت پیدا کنند طوری پیش میروند و میکوبند و میسازند که جوانیِ ما به گرد پایشان هم نمیرسد.
من این نسل را دوست دارم!
#سودابه_فرضی_پور
@Roshanfkrane
☘️ دم همهمان گرم که حالمان خوب نیست.
از این که حالمان خوب نیست، خوشحالم
که اگر حالمان خوب بود باید به خودمان به عقلمان، به انسانیتمان شک میکردیم.
چه خوب که خوب نیستیم.
ما حالمان خوب نیست و به همین راحتی هم خوب نمیشود، این یعنی پیشرفت:
ما همانهایی هستیم که با وعده خوشحال میشدیم،
همانهایی هستیم که کلید نشانمان میدادن ضعف میرفتیم،
همانهایی هستیم که آن یکی میرفت و این یکی میآمد دلمان روشن میشد.
همانهایی هستیم که طلا و دلار کمی پایین میآمد امیدوار میشدیم
همانهایی که جمع شدن کمیته را باور میکردیم
همانهایی که به خانه دار شدن مستاجرها مومن بودیم
و تلختر این که ما همانهایی هستیم که معیار خوبی آدمها برایمان "هر کی کمتر اذیتمون کنه" بود!
انگار آزار دیدن بدیهی و پیش فرض بود، و فقط بحث بر سر میزان آزار بود.
ولی دیگر ما "آن" نیستیم،
ما با سجاده، کوپن، یارانه، فریب نمیخوریم.
ما آدم سرخوشیهای دوزاری نیستیم دیگر.
ما چشم اندازِ دور سبز. نمیخواهیم.
غلت زدن در دشت میخواهیم، پرواز میخواهیم.
ما یاد گرفتیم برای خودمان کرامت قائل باشیم و بدانیم این که الان در آنیم حق ما نیست.
بیش باد این بد حالیِ قشنگ،
و
دممان گرم که حالمان خوب نیست.
#سودابه_فرضی_پور
#اجتماعی
@Roshanfkrane
از این که حالمان خوب نیست، خوشحالم
که اگر حالمان خوب بود باید به خودمان به عقلمان، به انسانیتمان شک میکردیم.
چه خوب که خوب نیستیم.
ما حالمان خوب نیست و به همین راحتی هم خوب نمیشود، این یعنی پیشرفت:
ما همانهایی هستیم که با وعده خوشحال میشدیم،
همانهایی هستیم که کلید نشانمان میدادن ضعف میرفتیم،
همانهایی هستیم که آن یکی میرفت و این یکی میآمد دلمان روشن میشد.
همانهایی هستیم که طلا و دلار کمی پایین میآمد امیدوار میشدیم
همانهایی که جمع شدن کمیته را باور میکردیم
همانهایی که به خانه دار شدن مستاجرها مومن بودیم
و تلختر این که ما همانهایی هستیم که معیار خوبی آدمها برایمان "هر کی کمتر اذیتمون کنه" بود!
انگار آزار دیدن بدیهی و پیش فرض بود، و فقط بحث بر سر میزان آزار بود.
ولی دیگر ما "آن" نیستیم،
ما با سجاده، کوپن، یارانه، فریب نمیخوریم.
ما آدم سرخوشیهای دوزاری نیستیم دیگر.
ما چشم اندازِ دور سبز. نمیخواهیم.
غلت زدن در دشت میخواهیم، پرواز میخواهیم.
ما یاد گرفتیم برای خودمان کرامت قائل باشیم و بدانیم این که الان در آنیم حق ما نیست.
بیش باد این بد حالیِ قشنگ،
و
دممان گرم که حالمان خوب نیست.
#سودابه_فرضی_پور
#اجتماعی
@Roshanfkrane
"وودو وودو" میدانید چیست؟
شنیدهاید؟
آن قدیمها، وقتی هنوز علم پیشرفت نکرده بود، وقتی هنوز گفتمان جا نیفتاده بود، وقتی هنوز خرافه جانشین اندیشه بود، آدمها، آن ضعیفهاشان، عروسکی پارچهای میساختند به هیبتِ مادرشوهر، خواهرشوهر، ناپدری، هوو، باجناق... و با سوزن تن عروسک را سوراخ میکردند و ورد میخواندند: "فلانی وودو وودو"
و باور داشتند نیش سوزن از تن عروسک بلوتوث میشود و میرود میخورد به جانِ دشمن.
و حالا، در قرن بیستویک، طلاب حوزهی علمیه، تحصیلکردههای دینی، جمع میشوید دورِ هم، قابلمه برمیگردانید که تهدیگِ صهیونیست را بخورید یعنی؟ که یعنی دشمن واژگون کنید؟ دشمن تهِ قابلمهی شما چهارزانو زده، نشسته؟!
پسرفت کردهاید که بابا! عروسک و سوزن لااقل خلاقانه بود.
وودو وودویتان هم مدرن نشده حتی؟
جمع کنید! از اینکه شماها، بانیِ شرم ما و خندهی دیگران میشوید خستهایم...
خوب میفهمیم آن بودجهها که هر سال، تپلتر از سال پیش بسته میشود برای مراکز اینچنینی خرج چه میشود. وای بر ما که از جیبمان میرود که شکم شما فربهتر و مغزتان فندقتر شود.
#سودابه_فرضی_پور
#ارسالی #انتقادات #اجتماعی
@Roshanfkrane
شنیدهاید؟
آن قدیمها، وقتی هنوز علم پیشرفت نکرده بود، وقتی هنوز گفتمان جا نیفتاده بود، وقتی هنوز خرافه جانشین اندیشه بود، آدمها، آن ضعیفهاشان، عروسکی پارچهای میساختند به هیبتِ مادرشوهر، خواهرشوهر، ناپدری، هوو، باجناق... و با سوزن تن عروسک را سوراخ میکردند و ورد میخواندند: "فلانی وودو وودو"
و باور داشتند نیش سوزن از تن عروسک بلوتوث میشود و میرود میخورد به جانِ دشمن.
و حالا، در قرن بیستویک، طلاب حوزهی علمیه، تحصیلکردههای دینی، جمع میشوید دورِ هم، قابلمه برمیگردانید که تهدیگِ صهیونیست را بخورید یعنی؟ که یعنی دشمن واژگون کنید؟ دشمن تهِ قابلمهی شما چهارزانو زده، نشسته؟!
پسرفت کردهاید که بابا! عروسک و سوزن لااقل خلاقانه بود.
وودو وودویتان هم مدرن نشده حتی؟
جمع کنید! از اینکه شماها، بانیِ شرم ما و خندهی دیگران میشوید خستهایم...
خوب میفهمیم آن بودجهها که هر سال، تپلتر از سال پیش بسته میشود برای مراکز اینچنینی خرج چه میشود. وای بر ما که از جیبمان میرود که شکم شما فربهتر و مغزتان فندقتر شود.
#سودابه_فرضی_پور
#ارسالی #انتقادات #اجتماعی
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
"دخترانِ ایران" دیگر فقط یک ترکیب اضافی نیست، ترکیب برنده است؛ حتی اگر بازیها را نبرند، که میبرند؛ حتی اگر کاپ را بالای سر نبرند، که میبرند.
#دختران_ایران رسولان امید و ادامهاند.
برای فهم ارزش عملشان، باید سالها کولهی حسرت را به دوش کشیده باشی و ندانی که درست وقتی حس میکنی دیگر نمیشود، نشد که بشود، دخترکهایی موطلایی، تاس، فرفری، سبزه، سرخ، سفید، با انگشتهای کوچک، با چالی در چانه به دنیا آمدهاند، بالیدهاند، موها رو خرگوشی کردهاند، جوراب توری پوشیدهاند و باز قد کشیدهاند و توی تمام این سالها ندانی از توی روپوشهای طوسی و سرمهای مدرسه، از زیر مقنعهها، زیر کولههای سبز و بنفش، پیامبرانی دارند ظهور میکنند که کتاب مقدسشان "توانستن" است.
دختران ایران، معجزهاند، نماد و نمود شدناَند.
دختران ایران، مچکریم!
مچکریم به خاطر تمام تلاشهایی که در سکوت کردید، بهخاطر اینکه به خرج شخصی، با پول خودتان، رفتید، بُردید، و ما را توی جشن آتشبازی بُرد شریک کردید.
انگار که روزهاش را شما گرفته باشید و افطارش را با هم خورده باشیم!
شما، دخترانِ [این روزهای] ایران، ماندگاران تاریخید، این خط و این نشان.
#سودابه_فرضی_پور
#اعتراضات #اجتماعی #حجاب_اجباری #بانوان
@Roshanfkrane
"دخترانِ ایران" دیگر فقط یک ترکیب اضافی نیست، ترکیب برنده است؛ حتی اگر بازیها را نبرند، که میبرند؛ حتی اگر کاپ را بالای سر نبرند، که میبرند.
#دختران_ایران رسولان امید و ادامهاند.
برای فهم ارزش عملشان، باید سالها کولهی حسرت را به دوش کشیده باشی و ندانی که درست وقتی حس میکنی دیگر نمیشود، نشد که بشود، دخترکهایی موطلایی، تاس، فرفری، سبزه، سرخ، سفید، با انگشتهای کوچک، با چالی در چانه به دنیا آمدهاند، بالیدهاند، موها رو خرگوشی کردهاند، جوراب توری پوشیدهاند و باز قد کشیدهاند و توی تمام این سالها ندانی از توی روپوشهای طوسی و سرمهای مدرسه، از زیر مقنعهها، زیر کولههای سبز و بنفش، پیامبرانی دارند ظهور میکنند که کتاب مقدسشان "توانستن" است.
دختران ایران، معجزهاند، نماد و نمود شدناَند.
دختران ایران، مچکریم!
مچکریم به خاطر تمام تلاشهایی که در سکوت کردید، بهخاطر اینکه به خرج شخصی، با پول خودتان، رفتید، بُردید، و ما را توی جشن آتشبازی بُرد شریک کردید.
انگار که روزهاش را شما گرفته باشید و افطارش را با هم خورده باشیم!
شما، دخترانِ [این روزهای] ایران، ماندگاران تاریخید، این خط و این نشان.
#سودابه_فرضی_پور
#اعتراضات #اجتماعی #حجاب_اجباری #بانوان
@Roshanfkrane
🌱 بچه که بودم با دخترِ همکار مامانم که هممحلهای هم بودیم دوست شدم.
وقتی برای اولین بار، در یک روز بارانی رفتم خانهشان از دیدن صحنهای عجیب حسابی جا خوردم.
تشتی گوشهی خانه، کمی آنطرفتر از مبلمان شیک و امروزیشان گذاشته شده بود و از سقف، چکچک آب میریخت داخلش.
دوستم تعریف کرد که اولینبار که سقف سوراخ شده و شروع کرده به چکهکردن، ترسیدهاند، فرشها را جمع کردهاند، کاسهای زیر سوراخ گذاشتهاند و مادرش تلفن زده به پدرش.
پدر خودش را رسانده، دیده تعمیر سقف کار او نیست، قرار شده عمو بیاید. آمدن عمو امروز و فردا شده، هی عقب افتاده، سوراخ مانده توی سقف و کاسه را برداشتهاند و به جایش تشت گذاشتهاند.
و کمکم خو گرفتهاند، تشت شده عضو جدید خانواده و آنقدر عادی شده که تازه وقتی میروند به خانهای دیگر، یادشان میآید آن تشت و آن سوراخ و آن چکچک و آن بوی دائمی نم نباید آنجا باشد.
ما درس خواندیم، گپ زدیم، بازی کردیم... و تشت آنجا بود برای خودش، با صدای چکچک مدامی که دیگر داشت برایم به شکنجه تبدیل میشد.
روزی که آنها آمدند خانهی ما، پسربچهی چهار پنجسالهی خانواده با کنجکاوی پرسید: "اینا تشتشون رو کجا گذاشتن؟!"
یعنی وجود یک تشت در گوشهای از خانه در نظر آن بچه عادی و حتی بدیهی بود.
بعدها وقتی تابستان رسید و بارانها قطع شد، اعتراف کردند که یادشان رفته بود آن وضع طبیعی نیست و اعصابخردکن است.
یک پاییز تا بهار، یک خانواده آزار دیده بودند؛ چون عادت کرده بودند، به تحمل کردن.
تحملکردن اگر ته نداشته باشد، اگر برای رفع مشکل نجنگی، اگر بپذیری و بگذاری جایی سوراخی بماند که بماند، کمکم بیآنکه بفهمی فرسوده میشوی، بیآنکه بفهمی درد را، زخم را سهم خودت میدانی، بدیهی میدانی.
حتی اگر مجبور به تحمل چیزی هستیم، باید آگاهانه باشد. باید بگوییم من این شرایط را، این زندگی را، این پارتنر را، این شغل را، این مکان را تحمل میکنم تا وقتی که...
هر نامرادیای باید ته داشته باشد؛ آدم آهن نیست که نشکند.
قطبالدین صادقی جایی خطاب به دانشجویانش میگوید: "دنیا برای رنجهایی که شما میکشید ارزشی قائل نیست، بلکه برای پاسخی که به آن میدهید ارزش قائل است."
با تحمل کردن و با سوختن و ساختن قهرمان نمیشویم، بلکه با گذر عاقلانه از آن است که میتوانیم به خودمان افتخار کنیم.
هر سوراخی، هر شکافی بالاخره یک روز باید درز گرفته شود، هر فشاری بالاخره باید برداشته شود.
برای تمام عمر زیر باری ماندن، کار چهارپاهاست.
#سودابه_فرضی_پور
#اندیشه
@Roshanfkrane
وقتی برای اولین بار، در یک روز بارانی رفتم خانهشان از دیدن صحنهای عجیب حسابی جا خوردم.
تشتی گوشهی خانه، کمی آنطرفتر از مبلمان شیک و امروزیشان گذاشته شده بود و از سقف، چکچک آب میریخت داخلش.
دوستم تعریف کرد که اولینبار که سقف سوراخ شده و شروع کرده به چکهکردن، ترسیدهاند، فرشها را جمع کردهاند، کاسهای زیر سوراخ گذاشتهاند و مادرش تلفن زده به پدرش.
پدر خودش را رسانده، دیده تعمیر سقف کار او نیست، قرار شده عمو بیاید. آمدن عمو امروز و فردا شده، هی عقب افتاده، سوراخ مانده توی سقف و کاسه را برداشتهاند و به جایش تشت گذاشتهاند.
و کمکم خو گرفتهاند، تشت شده عضو جدید خانواده و آنقدر عادی شده که تازه وقتی میروند به خانهای دیگر، یادشان میآید آن تشت و آن سوراخ و آن چکچک و آن بوی دائمی نم نباید آنجا باشد.
ما درس خواندیم، گپ زدیم، بازی کردیم... و تشت آنجا بود برای خودش، با صدای چکچک مدامی که دیگر داشت برایم به شکنجه تبدیل میشد.
روزی که آنها آمدند خانهی ما، پسربچهی چهار پنجسالهی خانواده با کنجکاوی پرسید: "اینا تشتشون رو کجا گذاشتن؟!"
یعنی وجود یک تشت در گوشهای از خانه در نظر آن بچه عادی و حتی بدیهی بود.
بعدها وقتی تابستان رسید و بارانها قطع شد، اعتراف کردند که یادشان رفته بود آن وضع طبیعی نیست و اعصابخردکن است.
یک پاییز تا بهار، یک خانواده آزار دیده بودند؛ چون عادت کرده بودند، به تحمل کردن.
تحملکردن اگر ته نداشته باشد، اگر برای رفع مشکل نجنگی، اگر بپذیری و بگذاری جایی سوراخی بماند که بماند، کمکم بیآنکه بفهمی فرسوده میشوی، بیآنکه بفهمی درد را، زخم را سهم خودت میدانی، بدیهی میدانی.
حتی اگر مجبور به تحمل چیزی هستیم، باید آگاهانه باشد. باید بگوییم من این شرایط را، این زندگی را، این پارتنر را، این شغل را، این مکان را تحمل میکنم تا وقتی که...
هر نامرادیای باید ته داشته باشد؛ آدم آهن نیست که نشکند.
قطبالدین صادقی جایی خطاب به دانشجویانش میگوید: "دنیا برای رنجهایی که شما میکشید ارزشی قائل نیست، بلکه برای پاسخی که به آن میدهید ارزش قائل است."
با تحمل کردن و با سوختن و ساختن قهرمان نمیشویم، بلکه با گذر عاقلانه از آن است که میتوانیم به خودمان افتخار کنیم.
هر سوراخی، هر شکافی بالاخره یک روز باید درز گرفته شود، هر فشاری بالاخره باید برداشته شود.
برای تمام عمر زیر باری ماندن، کار چهارپاهاست.
#سودابه_فرضی_پور
#اندیشه
@Roshanfkrane
☘️ تمام عمر تمرین پوست کلفت شدن کردهایم.
تمام عمر مشق کردهایم که دردمان نیاید؛ بغضمان نگیرد؛ دلمان نسوزد.
تاکتیک زندگی در اینجا و اکنون این است: آستانه تحملت را بالا ببر!
نازکنارنجیها زیاد صدمه میخورند، دلنازکها همیشه از چیزی دلچرکینند، زود کبودشوها! همیشه از ضربهای که ناغافل فرود آمده، کبودند.
"کرگدن شدن" انتخاب ماست.
ولی در کنارش داریم یک چیز مهم را این وسط از دست میدهیم، میبازیم و به باد میدهیم.
ما کرگدنهای عبوسِ سنگی، کلی زور زدهایم دیر غمگین شویم، کم درد بکشیم، به ندرت بغض کنیم... اما حالا کم هم شاد میشویم، دیر دل میبندیم، به ندرت از ته دل میخندیم.
بسکه احساسمان را آگاهانه انگولک کردهایم، بسکه ور رفتهایم به درونمان، کمکم یادمان رفته گاهی هم باید احساساتی شویم؛ گاهی هم حق داریم که احساساتی شویم.
حالا دیگر پوستِ دلمان کلفت شده؛ مدار احساساتمان نیمسوز شده!
این پوستِ کلفتِ چرمی فقط عایق غم نیست، شادی را هم راه نمیدهد دیگر.
#سودابه_فرضی_پور
#اندیشه
@Roshanfkrane
تمام عمر مشق کردهایم که دردمان نیاید؛ بغضمان نگیرد؛ دلمان نسوزد.
تاکتیک زندگی در اینجا و اکنون این است: آستانه تحملت را بالا ببر!
نازکنارنجیها زیاد صدمه میخورند، دلنازکها همیشه از چیزی دلچرکینند، زود کبودشوها! همیشه از ضربهای که ناغافل فرود آمده، کبودند.
"کرگدن شدن" انتخاب ماست.
ولی در کنارش داریم یک چیز مهم را این وسط از دست میدهیم، میبازیم و به باد میدهیم.
ما کرگدنهای عبوسِ سنگی، کلی زور زدهایم دیر غمگین شویم، کم درد بکشیم، به ندرت بغض کنیم... اما حالا کم هم شاد میشویم، دیر دل میبندیم، به ندرت از ته دل میخندیم.
بسکه احساسمان را آگاهانه انگولک کردهایم، بسکه ور رفتهایم به درونمان، کمکم یادمان رفته گاهی هم باید احساساتی شویم؛ گاهی هم حق داریم که احساساتی شویم.
حالا دیگر پوستِ دلمان کلفت شده؛ مدار احساساتمان نیمسوز شده!
این پوستِ کلفتِ چرمی فقط عایق غم نیست، شادی را هم راه نمیدهد دیگر.
#سودابه_فرضی_پور
#اندیشه
@Roshanfkrane
☘️ نوجوان که بودیم پیشِ سارا، یکی از دخترعموها، مشقِ عشوهگری میکردم!
سارا میگفت: "ببین! اول به چشمهای طرف نگاه میکنی، بعد چشمهات رو آروم میبندی؛ وقتی چشمهات رو باز میکنی باید در حال نگاه کردن به یه طرف دیگه باشی."
من: "باشه، باشه، فهمیدم."
وانمود میکردم به طرف نگاه میکنم، بعد چشمهام پرپر میزد، و تا بخواهم ببندم و خیره به جای دیگری بازشان کنم، چیزی میشدم شبیه کسی که ثانیهای پیش از غش یا حملهی صرع است!
چندوقت پیش سارا میگفت: "تو بیاستعدادترین شاگردِ درس عشوهگری من بودی!"
از من لوند درنمیآمد.
دیروز نامهای برای خودم نوشتم؛ نامهای از من به من.
نوشتم:
عزیزم!
ببخشید که گمان کردم پیر شدهای؛ ببخشید که خیال کردم دیر شده، برو برای راند دومِ نوجوانی، برای لبخند توی آینه، با این خیال که تو رُزی هستی که داری برای جک، پیش از غرق شدن تایتانیک دلبری میکنی.
نوشتم:
عزیزم!
اگر هیچچیز از نوجوانیات نمانده باشد، چشمهایت همان است، برو برای دوختن روشنیاش به قشنگیهای دنیا، برو برای تجربهی همهی نوجوانیای که از خودت دریغ کردهای.
با صدای بلند بزن زیر آواز... درست مثل آنموقعها که نوار تمام میشد و آهنگ نه. خواننده میخواند "دشت پونههای..." و ضبط میگفت تق، و شاسیاش میپرید بالا. آنوقتها دلت میخواست ادامهی آهنگ را بخوانی، بلند بخوانی، نمیخواندی، شرم داشتی. حالا بخوان: "پونههای وحشی، رنگ التماس و خواهش..."
نوشتم:
سرختر از ماتیکی که همیشه در نوجوانی دلت میخواست بزنی تا ببینی صورت رنگپریدهات چه رنگی میگیرد، مدتهاست توی کیفت خاک میخورد. بزن، جلوی آینه لب پایینت را به دندان بگیر، لوندی کن. گیرم بیستوچند سال دیر باشد، به تجربه کردنش میارزد.
نوشتم:
عزیزم!
دلمشغولیها، دغدغهها، غمها، خلاءها، خاطرهها، نشدنها، نبودنها، حفرهها، و سردرگمیهایت به هیچجای دنیا و هرکه در دنیاست، نیست. آدمها در چنبرهی خودشان گرفتارند، خودت دست خودت را بگیر.
نوشتم:
نوجوانِ چهلودوسالهی عزیز!
بعضی از خالیهای زندگی را بپذیر؛ آن تکههای ندوختهی کوبلنِ بهجامانده از مامان، خالیِ قشنگیست... همیشه که نباید همهچیز کامل باشد.
#سودابه_فرضی_پور
@Roshanfkrane
سارا میگفت: "ببین! اول به چشمهای طرف نگاه میکنی، بعد چشمهات رو آروم میبندی؛ وقتی چشمهات رو باز میکنی باید در حال نگاه کردن به یه طرف دیگه باشی."
من: "باشه، باشه، فهمیدم."
وانمود میکردم به طرف نگاه میکنم، بعد چشمهام پرپر میزد، و تا بخواهم ببندم و خیره به جای دیگری بازشان کنم، چیزی میشدم شبیه کسی که ثانیهای پیش از غش یا حملهی صرع است!
چندوقت پیش سارا میگفت: "تو بیاستعدادترین شاگردِ درس عشوهگری من بودی!"
از من لوند درنمیآمد.
دیروز نامهای برای خودم نوشتم؛ نامهای از من به من.
نوشتم:
عزیزم!
ببخشید که گمان کردم پیر شدهای؛ ببخشید که خیال کردم دیر شده، برو برای راند دومِ نوجوانی، برای لبخند توی آینه، با این خیال که تو رُزی هستی که داری برای جک، پیش از غرق شدن تایتانیک دلبری میکنی.
نوشتم:
عزیزم!
اگر هیچچیز از نوجوانیات نمانده باشد، چشمهایت همان است، برو برای دوختن روشنیاش به قشنگیهای دنیا، برو برای تجربهی همهی نوجوانیای که از خودت دریغ کردهای.
با صدای بلند بزن زیر آواز... درست مثل آنموقعها که نوار تمام میشد و آهنگ نه. خواننده میخواند "دشت پونههای..." و ضبط میگفت تق، و شاسیاش میپرید بالا. آنوقتها دلت میخواست ادامهی آهنگ را بخوانی، بلند بخوانی، نمیخواندی، شرم داشتی. حالا بخوان: "پونههای وحشی، رنگ التماس و خواهش..."
نوشتم:
سرختر از ماتیکی که همیشه در نوجوانی دلت میخواست بزنی تا ببینی صورت رنگپریدهات چه رنگی میگیرد، مدتهاست توی کیفت خاک میخورد. بزن، جلوی آینه لب پایینت را به دندان بگیر، لوندی کن. گیرم بیستوچند سال دیر باشد، به تجربه کردنش میارزد.
نوشتم:
عزیزم!
دلمشغولیها، دغدغهها، غمها، خلاءها، خاطرهها، نشدنها، نبودنها، حفرهها، و سردرگمیهایت به هیچجای دنیا و هرکه در دنیاست، نیست. آدمها در چنبرهی خودشان گرفتارند، خودت دست خودت را بگیر.
نوشتم:
نوجوانِ چهلودوسالهی عزیز!
بعضی از خالیهای زندگی را بپذیر؛ آن تکههای ندوختهی کوبلنِ بهجامانده از مامان، خالیِ قشنگیست... همیشه که نباید همهچیز کامل باشد.
#سودابه_فرضی_پور
@Roshanfkrane
🌱 معلم کلاس چهارم ابتداییِ ما، قاعده خاصی داشت برای مبصر انتخاب کردن.
دو هفته یکبار مبصر را عوض میکرد و دو نفر جدید را میگذاشت سر پست مبصری تا دوهفتهی بعد که نوبت بعدیها شود!
بچهزرنگها شانس اول مبصر شدن بودند. اینطوری شد که ماه اول و دوم از بیستبگیرها مبصر شدند، ماه سوم هجدهبشوها، بعد رسید به هفدهها، و به ماههای آخر که رسید یکجورهایی کفگیر معلم خورد به تهِ دیگ و شاگرد اولها و شاگرد دومها و حتی شاگرد سوم و چهارمها هم یک دور مبصر شده بودند و نوبتی هم اگر بود نوبت رسیده بود به به شاگرد هفتمها، به آنهایی که درس به هیچجایشان نبود؛ بچههای تهِ کلاسی که دفتر دیکتههایشان پر از خط قرمز بود و وسط درس کلاس را پر میکردند از بوی نارنگی.
آنها مبصر شدند.
و چه کیفی داشت دورهی سلطنتشان.
ستونِ بدها خالی... هیچ کاری بد نبود و همهچیز مجاز بود. همه توی ستون خوبها بودیم، جلوی اسم کسی که روی میز میرقصید دو تا هم ضربدر داشت که یعنی خوباندرخوباندر خوب!
قاعدهی خوبی برای بچههای تهِ کلاسی فرق میکرد.
برای بچههای آخر کلاس، بودن در لحظهی اکنون، شادی، رقص، خواندن و رینگ گرفتن روی میز ارزش بود، نه دستبهسینه نشستن و سر پایین انداختن برای دقیقههای طولانی، آنقدر که آدم خشک میشد و چارچنگولی میماند.
بچههای تهِ کلاسی زندگی را بهتر از ما عصاقورتدادهها فهمیده بودند. بچههای تهِ کلاسی یک لب داشتند، هزار خنده... گیرم بیستشان میشد چهارده، اما تمام وقتی که ما سر توی کتاب زور میزدیم که حفظ کنیم "مردی نزد رسول خدا آمد..." یا مخرج مشترک را چطور بگیریم یا بیت هفتم از یک شعر دهبیتی را جا نیندازیم، آنها داشتند زندگی را پرسهپرسه مزه میکردند.
اِمارت بچههای تهِ کلاسی، امارت تجربهورزی بود. آنها زندگیِ بکر را میآزمودند و ما زندگیِ از پیشتعیینشده را مشق میکردیم فقط.
آنها جلوتر بودند از ما... جلوتر به اندازهی یک بیست تا چهارده.
#سودابه_فرضی_پور
@Roshanfkranw
دو هفته یکبار مبصر را عوض میکرد و دو نفر جدید را میگذاشت سر پست مبصری تا دوهفتهی بعد که نوبت بعدیها شود!
بچهزرنگها شانس اول مبصر شدن بودند. اینطوری شد که ماه اول و دوم از بیستبگیرها مبصر شدند، ماه سوم هجدهبشوها، بعد رسید به هفدهها، و به ماههای آخر که رسید یکجورهایی کفگیر معلم خورد به تهِ دیگ و شاگرد اولها و شاگرد دومها و حتی شاگرد سوم و چهارمها هم یک دور مبصر شده بودند و نوبتی هم اگر بود نوبت رسیده بود به به شاگرد هفتمها، به آنهایی که درس به هیچجایشان نبود؛ بچههای تهِ کلاسی که دفتر دیکتههایشان پر از خط قرمز بود و وسط درس کلاس را پر میکردند از بوی نارنگی.
آنها مبصر شدند.
و چه کیفی داشت دورهی سلطنتشان.
ستونِ بدها خالی... هیچ کاری بد نبود و همهچیز مجاز بود. همه توی ستون خوبها بودیم، جلوی اسم کسی که روی میز میرقصید دو تا هم ضربدر داشت که یعنی خوباندرخوباندر خوب!
قاعدهی خوبی برای بچههای تهِ کلاسی فرق میکرد.
برای بچههای آخر کلاس، بودن در لحظهی اکنون، شادی، رقص، خواندن و رینگ گرفتن روی میز ارزش بود، نه دستبهسینه نشستن و سر پایین انداختن برای دقیقههای طولانی، آنقدر که آدم خشک میشد و چارچنگولی میماند.
بچههای تهِ کلاسی زندگی را بهتر از ما عصاقورتدادهها فهمیده بودند. بچههای تهِ کلاسی یک لب داشتند، هزار خنده... گیرم بیستشان میشد چهارده، اما تمام وقتی که ما سر توی کتاب زور میزدیم که حفظ کنیم "مردی نزد رسول خدا آمد..." یا مخرج مشترک را چطور بگیریم یا بیت هفتم از یک شعر دهبیتی را جا نیندازیم، آنها داشتند زندگی را پرسهپرسه مزه میکردند.
اِمارت بچههای تهِ کلاسی، امارت تجربهورزی بود. آنها زندگیِ بکر را میآزمودند و ما زندگیِ از پیشتعیینشده را مشق میکردیم فقط.
آنها جلوتر بودند از ما... جلوتر به اندازهی یک بیست تا چهارده.
#سودابه_فرضی_پور
@Roshanfkranw