🎭 داستان کوتاه
<<آرزوهایی که حرام شدند>>
اثر : #شل_سیلور_استاین
🧿
■ جادوگری که روی درختِ انجیر زندگی میکند به لستر گفت :
یک آرزو کن تا برآورده کنم.
▪️لستر هم با زرنگی آرزو کرد، دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد.
بعد با هر کدام از این سه آرزو، سه آرزوی دیگر آرزو کرد.
◽️آرزوهایش شد نُه آرزو با سه آرزوی قبلی، بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا ...
▫️به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یک آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به 5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو ...
▪️بعد آرزوهایش را پهن کرد بر روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن، جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر، بیشتر و بیشتر.
▫️در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند، عشق میورزیدند و محبت میکردند و ...
لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ...
▪️پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالیکه مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند.
آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود و همهشان نو بودند و برق می زدند.
▫️بفرمائید چند تا بردارید به یاد لِستر هم باشید که در دنیای سیبها و بوسهها و کفشها، همهی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!
#داستان
#مفهومی
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
<<آرزوهایی که حرام شدند>>
اثر : #شل_سیلور_استاین
🧿
■ جادوگری که روی درختِ انجیر زندگی میکند به لستر گفت :
یک آرزو کن تا برآورده کنم.
▪️لستر هم با زرنگی آرزو کرد، دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد.
بعد با هر کدام از این سه آرزو، سه آرزوی دیگر آرزو کرد.
◽️آرزوهایش شد نُه آرزو با سه آرزوی قبلی، بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا ...
▫️به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یک آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به 5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو ...
▪️بعد آرزوهایش را پهن کرد بر روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن، جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر، بیشتر و بیشتر.
▫️در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند، عشق میورزیدند و محبت میکردند و ...
لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ...
▪️پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالیکه مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند.
آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود و همهشان نو بودند و برق می زدند.
▫️بفرمائید چند تا بردارید به یاد لِستر هم باشید که در دنیای سیبها و بوسهها و کفشها، همهی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!
#داستان
#مفهومی
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قصه_درخت_بخشنده
نویسنده #شل_سیلور_استاین
روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و در خت خوشحال بود
اما زمان می گذشت
پسرک بزرگ می شد
و درخت اغلب تنها بود
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،
سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیاج دارم
می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
من تنها برگ و سیب دارم .
سیبهایم را به شهر ببر بفروش
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
پسرک از درخت بالا رفت
سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد .
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …
و درخت غمگین بود
تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
زن و بچه می خواهم
و به خانه احتیاج دارم
می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : « من خانه ای ندارم
خانه من جنگل است
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری
و برای خود خانه ای بسازی
و خوشحال باشی . »
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد
و درخت خوشحال بود
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :
« بیا پسر ، بیا و بازی کن »
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .
🚺🚹🚼
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی
و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .
و درخت خوشحال بود
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم
اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام
و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند
و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
نویسنده #شل_سیلور_استاین
روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و در خت خوشحال بود
اما زمان می گذشت
پسرک بزرگ می شد
و درخت اغلب تنها بود
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،
سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیاج دارم
می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
من تنها برگ و سیب دارم .
سیبهایم را به شهر ببر بفروش
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
پسرک از درخت بالا رفت
سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد .
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …
و درخت غمگین بود
تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
زن و بچه می خواهم
و به خانه احتیاج دارم
می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : « من خانه ای ندارم
خانه من جنگل است
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری
و برای خود خانه ای بسازی
و خوشحال باشی . »
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد
و درخت خوشحال بود
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :
« بیا پسر ، بیا و بازی کن »
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .
🚺🚹🚼
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی
و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .
و درخت خوشحال بود
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم
اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام
و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند
و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
#قصه_درخت_بخشنده
نویسنده #شل_سیلور_استاین
روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و در خت خوشحال بود
اما زمان می گذشت
پسرک بزرگ می شد
و درخت اغلب تنها بود
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،
سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیاج دارم
می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
من تنها برگ و سیب دارم .
سیبهایم را به شهر ببر بفروش
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
پسرک از درخت بالا رفت
سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد .
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …
و درخت غمگین بود
تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
زن و بچه می خواهم
و به خانه احتیاج دارم
می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : « من خانه ای ندارم
خانه من جنگل است
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری
و برای خود خانه ای بسازی
و خوشحال باشی . »
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد
و درخت خوشحال بود
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :
« بیا پسر ، بیا و بازی کن »
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .
🚺🚹🚼
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی
و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .
و درخت خوشحال بود
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم
اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام
و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند
و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
نویسنده #شل_سیلور_استاین
روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و در خت خوشحال بود
اما زمان می گذشت
پسرک بزرگ می شد
و درخت اغلب تنها بود
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،
سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیاج دارم
می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
من تنها برگ و سیب دارم .
سیبهایم را به شهر ببر بفروش
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
پسرک از درخت بالا رفت
سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد .
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …
و درخت غمگین بود
تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
زن و بچه می خواهم
و به خانه احتیاج دارم
می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : « من خانه ای ندارم
خانه من جنگل است
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری
و برای خود خانه ای بسازی
و خوشحال باشی . »
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد
و درخت خوشحال بود
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :
« بیا پسر ، بیا و بازی کن »
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .
🚺🚹🚼
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی
و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .
و درخت خوشحال بود
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم
اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام
و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند
و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
#تیکه_کتاب
دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم ،
هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست
باهم بودن را بیاموزیم نه دربرابر هم بودن ما در حدی نیستیم که راجع به کسی قضاوت کنیم .
از گورخری پرسیدم :
تو سفیدی ، راه راه سیاه داری یا اینکه سیاهی ، راه راه سفید داری؟
گورخر به جای جواب دادن پرسید :
تو خوبی فقط عادت های بد داری ،
یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟!
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی ،
یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی ،
یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه ،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه ؟!
و من دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!
✍ #شل_سیلور_استاین
📖 #دیدگاه_گورخری
#اندیشه #روانشناسی
@Roshanfkrane
#تیکه_کتاب
دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم ،
هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست
باهم بودن را بیاموزیم نه دربرابر هم بودن ما در حدی نیستیم که راجع به کسی قضاوت کنیم .
از گورخری پرسیدم :
تو سفیدی ، راه راه سیاه داری یا اینکه سیاهی ، راه راه سفید داری؟
گورخر به جای جواب دادن پرسید :
تو خوبی فقط عادت های بد داری ،
یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟!
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی ،
یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی ،
یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه ،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه ؟!
و من دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!
✍ #شل_سیلور_استاین
📖 #دیدگاه_گورخری
#اندیشه #روانشناسی
@Roshanfkrane
👀 دیدگاه گورخری
از گورخری پرسیدم: تو سفیدی، راه راه سیاه داری؛ یا اینکه سیاهی، راه راه سفید داری؟ گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادت های بد داری، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟!
و من دیگه هیچ وقت از گورخرها در باره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!
#شل_سیلور_استاین
دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم.
هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست.
باهم بودن را بیاموزیم ... نه در برابر هم بودن.
#اندیشه #اجتماعی #تربیتی
@Roshanfkrane
از گورخری پرسیدم: تو سفیدی، راه راه سیاه داری؛ یا اینکه سیاهی، راه راه سفید داری؟ گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادت های بد داری، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟!
و من دیگه هیچ وقت از گورخرها در باره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!
#شل_سیلور_استاین
دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم.
هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست.
باهم بودن را بیاموزیم ... نه در برابر هم بودن.
#اندیشه #اجتماعی #تربیتی
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
"ازدواج قورباغه و کانگورو"
قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان میتواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما میتوانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج میکنم اما دربارهی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمیخواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچهای هم نداشتند که بتواند از کوهها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
این قصهی زیبا از #شل_سیلور_استاین مفهوم جالبی دارد.
«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»
هر آدمی درون خود کوزهای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش میگیرد پر میشود. این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام میشود. نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار میگذارد و با تعصب از کوزهی باورهایش دفاع میکند و حتی برای آن میمیرد اما آدم غیر متعصب تا لحظهی مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر میدهد.
اگر شما مدتی ست که افکارتان تغییر نکرده، بدانید که این مدت فکر نکردهاید. آب هم اگر راکد بماند فاسد میشود!
آنچه ما را ویران میکند باورهای غلط و تعصباتی است که به خودمان اجازهی دگربینی و دگرگونی آنها را نمیدهیم.
به قول نیچه: «باورهای غلط از حقایق خطرناک, ویران کننده ترند.»
#اندیشه #اجتماعی #تربیتی #حکایت
@Roshanfkrane
"ازدواج قورباغه و کانگورو"
قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان میتواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما میتوانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج میکنم اما دربارهی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمیخواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچهای هم نداشتند که بتواند از کوهها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
این قصهی زیبا از #شل_سیلور_استاین مفهوم جالبی دارد.
«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»
هر آدمی درون خود کوزهای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش میگیرد پر میشود. این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام میشود. نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار میگذارد و با تعصب از کوزهی باورهایش دفاع میکند و حتی برای آن میمیرد اما آدم غیر متعصب تا لحظهی مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر میدهد.
اگر شما مدتی ست که افکارتان تغییر نکرده، بدانید که این مدت فکر نکردهاید. آب هم اگر راکد بماند فاسد میشود!
آنچه ما را ویران میکند باورهای غلط و تعصباتی است که به خودمان اجازهی دگربینی و دگرگونی آنها را نمیدهیم.
به قول نیچه: «باورهای غلط از حقایق خطرناک, ویران کننده ترند.»
#اندیشه #اجتماعی #تربیتی #حکایت
@Roshanfkrane
دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم ،
هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست
باهم بودن را بیاموزیم نه دربرابر هم بودن ما در حدی نیستیم که راجع به کسی قضاوت کنیم .
روشنفکران
از گورخری پرسیدم :
تو سفیدی ، راه راه سیاه داری یا اینکه سیاهی ، راه راه سفید داری؟
گورخر به جای جواب دادن پرسید :
تو خوبی فقط عادت های بد داری ،
یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟!
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی ،
یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی ،
یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه ،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه ؟!
و من دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!
#شل_سیلور_استاین /دیدگاه #گورخری
#اندیشه
@Roshanfkrane
هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست
باهم بودن را بیاموزیم نه دربرابر هم بودن ما در حدی نیستیم که راجع به کسی قضاوت کنیم .
روشنفکران
از گورخری پرسیدم :
تو سفیدی ، راه راه سیاه داری یا اینکه سیاهی ، راه راه سفید داری؟
گورخر به جای جواب دادن پرسید :
تو خوبی فقط عادت های بد داری ،
یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟!
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی ،
یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی ،
یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه ،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه ؟!
و من دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!
#شل_سیلور_استاین /دیدگاه #گورخری
#اندیشه
@Roshanfkrane
نمی خواهم بجنگم
تو را می خواهم تنگ در آغوش گیرم
نمی خواهم بجنگم
می خواهم بازی دیگری کنم که در آن
به جای جنگیدن
همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان بر قالیچهای خندید
و می توان هم را بوسید و بغل زد
آن جایی که انگار همه پیروزند
#شل_سیلور_استاین
@Roshanfkrane
تو را می خواهم تنگ در آغوش گیرم
نمی خواهم بجنگم
می خواهم بازی دیگری کنم که در آن
به جای جنگیدن
همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان بر قالیچهای خندید
و می توان هم را بوسید و بغل زد
آن جایی که انگار همه پیروزند
#شل_سیلور_استاین
@Roshanfkrane
.
کرگدن گفت:
عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:
یعنی کسی که قلبش از چشمانش میچکد...
#شل_سیلور_استاین
#عاشقانه
@Roshanfkrane
کرگدن گفت:
عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:
یعنی کسی که قلبش از چشمانش میچکد...
#شل_سیلور_استاین
#عاشقانه
@Roshanfkrane
.
در درياچه آبی، وقتی ماهی ميگرفتم، ماهی نقره ای زيبايی به قلابم افتاد.
به من گفت: مرا آزاد كن تا آرزويت را برآورده كنم.
ميخواهی شاه كشوری شوی،
قصر پر از طلا ميخواهی؟
گفتم: باشه.
بعد ولش كردم توی دريا،
او شناكنان دور شد و به سادگی ام خنديد و آرزوهايم را تووی گوش دريا پچ پچ كرد.
امروز همان ماهی را دوباره گرفتم.
آن ماهی زيبا و نقره ای را،
باز هم به من قول داد که اگر آزادش كنم ...
من به يكى از آرزوهايم رسيدم.
چقدر ماهی خوشمزه ای بود !!
#شل_سیلور_استاین
#جالب
@Roshanfkrane
در درياچه آبی، وقتی ماهی ميگرفتم، ماهی نقره ای زيبايی به قلابم افتاد.
به من گفت: مرا آزاد كن تا آرزويت را برآورده كنم.
ميخواهی شاه كشوری شوی،
قصر پر از طلا ميخواهی؟
گفتم: باشه.
بعد ولش كردم توی دريا،
او شناكنان دور شد و به سادگی ام خنديد و آرزوهايم را تووی گوش دريا پچ پچ كرد.
امروز همان ماهی را دوباره گرفتم.
آن ماهی زيبا و نقره ای را،
باز هم به من قول داد که اگر آزادش كنم ...
من به يكى از آرزوهايم رسيدم.
چقدر ماهی خوشمزه ای بود !!
#شل_سیلور_استاین
#جالب
@Roshanfkrane