سرآغاز
"بدان اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک. او را عقل نام کرد و این گوهر را سه صفت بخشید: حسن، عشق و حزن. این هر سه از یک چشمهسار پدید آمدهاند و برادران یکدیگرند... چون آدم خاکی را بیافریدند، خبرش در ملکوت شایع گشت و حسن که برادر مهین بود روی به شهرستان وجود آدم نهاد، برادر میانین عشق و حزن برادر کهین، به دنبالش رفتند... چون نوبت یوسف در آمد، حسن را خبر دادند. حسن حالی روانه شد و چنان با #یوسف در آمیخت که میان آن دو هیچ فرقی نبود. عشق و حزن، طاقت وصول حسن نداشتند پس لاجرم حزن رو به شهر کنعان نهاد و عشق راه مصر برگرفت. به کنعان #یعقوب را با حزن انسی بادیه آمد، پس صومعه را بیت الاحزان نام کرد و تولیت به او داد. عشق شوریده نیز قصد مصر کرد تا سرانجام در حجرهی #زلیخا سر در کرد. تا آن گاه که یوسف به مصر افتاد و زلیخا چون یوسف را بدید خانه به عشق پرداخت، پای دلش به سنگ حیرت درآمد، از دایرهی صبر به در افتاد..."*
میبینی؟ قصه بسیار قدیمی تر از این حرف هاست. این درهم تنیدگی زیبایی، عشق و اندوه، هر جا که عشق به زیبایی در میان باشد ناگزیر پای اندوه هم در بین است. نمیشود دل به زیبایی داد و رنج نکشید که آن رنج نیز از جنس عشق و زیبایی است. قصهای ساده به قدمت بشر: تو زیبایی و من شیدای تو، تو دوری و من محزون. به وقت دلدادگی میفهمی #کنعان نه جایی در جغرافیا که مختصاتی در جان آدمی است. رنج و اندوه هم زاد عشق اند و تو در مصر هم که باشی دلت به کنعان سرگردان است. سرگردانی، زیادت تنهایی است، تنهایی زیادت رنج و من برابر این همه به تسلا محتاج بودم...
"سمت آبی آتش"
#امیرحسین_کامیار
* #پی_نوشت :
متن الحاقی از:
فصل اول کتاب "مونس العشاق"
نوشتهی: #شهابالدین_سهروردی است.
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
"بدان اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک. او را عقل نام کرد و این گوهر را سه صفت بخشید: حسن، عشق و حزن. این هر سه از یک چشمهسار پدید آمدهاند و برادران یکدیگرند... چون آدم خاکی را بیافریدند، خبرش در ملکوت شایع گشت و حسن که برادر مهین بود روی به شهرستان وجود آدم نهاد، برادر میانین عشق و حزن برادر کهین، به دنبالش رفتند... چون نوبت یوسف در آمد، حسن را خبر دادند. حسن حالی روانه شد و چنان با #یوسف در آمیخت که میان آن دو هیچ فرقی نبود. عشق و حزن، طاقت وصول حسن نداشتند پس لاجرم حزن رو به شهر کنعان نهاد و عشق راه مصر برگرفت. به کنعان #یعقوب را با حزن انسی بادیه آمد، پس صومعه را بیت الاحزان نام کرد و تولیت به او داد. عشق شوریده نیز قصد مصر کرد تا سرانجام در حجرهی #زلیخا سر در کرد. تا آن گاه که یوسف به مصر افتاد و زلیخا چون یوسف را بدید خانه به عشق پرداخت، پای دلش به سنگ حیرت درآمد، از دایرهی صبر به در افتاد..."*
میبینی؟ قصه بسیار قدیمی تر از این حرف هاست. این درهم تنیدگی زیبایی، عشق و اندوه، هر جا که عشق به زیبایی در میان باشد ناگزیر پای اندوه هم در بین است. نمیشود دل به زیبایی داد و رنج نکشید که آن رنج نیز از جنس عشق و زیبایی است. قصهای ساده به قدمت بشر: تو زیبایی و من شیدای تو، تو دوری و من محزون. به وقت دلدادگی میفهمی #کنعان نه جایی در جغرافیا که مختصاتی در جان آدمی است. رنج و اندوه هم زاد عشق اند و تو در مصر هم که باشی دلت به کنعان سرگردان است. سرگردانی، زیادت تنهایی است، تنهایی زیادت رنج و من برابر این همه به تسلا محتاج بودم...
"سمت آبی آتش"
#امیرحسین_کامیار
* #پی_نوشت :
متن الحاقی از:
فصل اول کتاب "مونس العشاق"
نوشتهی: #شهابالدین_سهروردی است.
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
یعقوبم و شاید به کنعانم بیایی
نالیده ام شاید به چشمانم بیایی
در عمق تنهایی سرودم غربتم را
شاید که در شعرم به دستانم بیایی
هرگز نمی آیی عزیزِ رفته از من
کافر شدم شاید به ایمانم بیایی
پایان ندارد بی قراری های این مرد
باید به یاد روز پایانم بیایی
بعد از تو تقویمم بهاری هم ندارد
شاید که روزی با زمستانم بیایی
در شعر من جز تو کسی جایی ندارد
باید که در اشعار دیوانم بیایی
بی تو نخی سیگار و غم مانده برایم
خواهم شبی همراه بارانم بیایی
رفتی و پیری سهم من شد از فراقت
شاید شبی دیدی که ویرانم بیایی
من زاده پاییزم و چشم انتظارم
روزی برای عهد و پیمانم بیایی
رفتی ولی هر شب دعایت کرده ام که
روزی شبیه فال فنجانم بیایی
باور نکردی وسعت تنهایی ام را
شاید برای چشم گریانم بیایی
#ارسالی از :
✍ #امین_احمدی
#کنعان
@Roshanfkrane
نالیده ام شاید به چشمانم بیایی
در عمق تنهایی سرودم غربتم را
شاید که در شعرم به دستانم بیایی
هرگز نمی آیی عزیزِ رفته از من
کافر شدم شاید به ایمانم بیایی
پایان ندارد بی قراری های این مرد
باید به یاد روز پایانم بیایی
بعد از تو تقویمم بهاری هم ندارد
شاید که روزی با زمستانم بیایی
در شعر من جز تو کسی جایی ندارد
باید که در اشعار دیوانم بیایی
بی تو نخی سیگار و غم مانده برایم
خواهم شبی همراه بارانم بیایی
رفتی و پیری سهم من شد از فراقت
شاید شبی دیدی که ویرانم بیایی
من زاده پاییزم و چشم انتظارم
روزی برای عهد و پیمانم بیایی
رفتی ولی هر شب دعایت کرده ام که
روزی شبیه فال فنجانم بیایی
باور نکردی وسعت تنهایی ام را
شاید برای چشم گریانم بیایی
#ارسالی از :
✍ #امین_احمدی
#کنعان
@Roshanfkrane