روشنفکران
85K subscribers
50K photos
42K videos
2.39K files
6.96K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
کانال روشنفکران

بخش بیست و سوم شاهنامه / ضحاک 2


چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن

ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
بخش  بیست و چهارم شاهنامه/ضحاک 3

چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای

چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز

که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست

به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید

به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای
که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی

نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن

جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر

که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بی‌بهاست

و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود

همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین

دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد

با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
بخش بیست و پنجم شاهنامه /  ضحاک 4

برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر

همان گاو کش نام بر مایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره‌شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید

زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ بر آبتین بر زمین

گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه بر کام شیر

از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید

فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خستهٔ روزگار
همی رفت پویان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود

به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر
وزین گاو نغزش بپرور به شیر

و گر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستندهٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پرستندهٔ پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شیر
هشیوار بیدار زنهارگیر

با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
بخش بیست و ششم  شاهنامه
ضحاک 5


نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست

ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود
که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین

بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود باید نگهبان او
پدروار لرزنده بر جان او

پذیرفت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار

بیامد ازان کینه چون پیل مست
مران گاو برمایه را کرد پست

همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفگند و زیشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت

به ایوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند

با  لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
بخش بیست و هفتم شاهنامه
ضحاک 6


چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر
کیم من ز تخم کدامین گهر

چه گویم کیم بر سر انجمن
یکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگویم ترا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ایران زمین
یکی مرد بد نام او آبتین

ز تخم کیان بود و بیدار بود
خردمند و گرد و بی‌آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد
پدر بر پدر بر همی داشت یاد

پدر بد ترا و مرا نیک شوی
نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست

ازو من نهانت همی داشتم
چه مایه به بد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمایه مرد جوان
فدی کرده پیش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ایران دمار

سر بابت از مغز پرداختند
همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای
که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای

یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به بیشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز
همی پروردیدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ
برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار
یکایک خبر شد سوی شهریار

ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزنده ز ایوان و از خان و مان

بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی‌زبان مهربان دایه را

وز ایوان ما تا به خورشید خاک
برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فریدون چو بشنید بگشادگوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین

چنین داد پاسخ به مادر که شیر
نگردد مگر ز آزمایش دلیر

کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست

بپویم به فرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سر به سر پای نیست

جهاندار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار
کمر بسته او را کند کارزار

جز اینست آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین

که هر کاو نبید جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد

با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
شاهنامه
بخش  بیست و هشتم / ضحاک 7

چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی یکی دشمن‌ست
که بربخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی

زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای

گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی
بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود

با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید .
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
شاهنامه
بخش بیست و نه / ضحاک 8

که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست

ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست

کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان

فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش

به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرف
ت
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی

بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش

بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران

به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک

با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
شاهنامه
بخش سی / ضحاک 9


فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سرگاه او

به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش

کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد

به اروند رود اندر آورد روی  
چنان چون بود مرد دیهیم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد


چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو ممان

بدان تا گذر یابم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب

نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود

چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست

فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک

هم آنگه میان کیانی ببست
بران بارهٔ تیزتک بر نشست

سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر

بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین

به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیت‌المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند
همی کنگ دژهودجش خواندند

بتازی کنون خانهٔ پاک دان
برآورده ایوان ضحاک دان

چو از دشت نزدیک شهر آمدند
کزان شهر جوینده بهر آمدند

ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر

که ایوانش برتر ز کیوان نمود
که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانهٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست

به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان

بیاید که ما را بدین جای تنگ
شتابیدن آید به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد
عنان بارهٔ تیزتک را سپرد

تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان برست

گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی بر نوردد زمین

کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ

با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست

#حکیم_ابوالقاسم_فردوسی


یکم بهمن ماه زادروز فردوسی بزرگ (روز آموزگار ایرانی) سخن‌سرای نامی و سراینده‌ی شاهنامه حماسه‌ی ملی ایران بر تمام ایرانیان و پارسی زبانان سراسر جهان و میهن پرستان خجسته باد،
یونسکو #شاهنامه‌ی فردوسی را یکی از سه اثر برجسته‌ی جهان معرفی کرده است.
‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎

#فردوسی #مناسبت #فرهنگ
#ابوالقاسم_فردوسی

@Roshanfkrane
روشنفکران
دلت گر به راه خطا مایلست ترا دشمن اندر جهان خود دلست #حکیم_ابوالقاسم_فردوسی یکم بهمن ماه زادروز فردوسی بزرگ (روز آموزگار ایرانی) سخن‌سرای نامی و سراینده‌ی شاهنامه حماسه‌ی ملی ایران بر تمام ایرانیان و پارسی زبانان سراسر جهان و میهن پرستان خجسته باد، یونسکو…
یکم بهمن زادروز حکیم ابوالقاسم فردوسی

(زاده ۱ بهمن ۳۱۹ توس – درگذشته سال ۳۹۹ توس) حماسه‌سرای بزرگ، سراینده شاهنامه

او در روستای پاژ، از توابع طبران توس در خراسان دیده به جهان گشود. پدرش دهقان بود و ثروت و موقعیت قابل توجهی داشت. وی از کودکی به کسب علم و دانش پرداخت و به خواندن داستان علاقه‌مند بود.
همانگونه که در زندگی‌نامه فردوسی آمده است، آغاز زندگی وی هم‌ زمان با جنبش نوزایش در میان ایرانیان بود که از سده سوم هجری آغاز شده و دنباله و اوج آن به سده چهارم رسید. فردوسی از همان روزگار کودکی، بیننده کوشش‌های مردم پیرامونش برای پاسداری ارزش‌های دیرینه بود و خود نیز در چنان زمانه و زمینه‌ای پا به‌پای بالندگی جسمی به فرهیختگی رسید و رهرو سخت‌گام همان راه شد.
کودکی و جوانی فردوسی در زمان سامانیان سپری شد. شاهان سامانی از دوستداران ادب فارسی بودند. آغاز سرودن شاهنامه را برپایه شاهنامه ابومنصوری از زمان سی‌سالگی فردوسی می‌دانند، اما با مطالعه زندگی‌نامه فردوسی، می‌توان چنین برداشت کرد که وی در جوانی نیز به سرایندگی می‌پرداخته‌ و چه بسا سرودن داستان‌های شاهنامه را در همان زمان و برپایه داستان‌های کهنی که در داستان‌های گفتاری مردم جای داشته‌اند، آغاز کرده است. از میان داستان‌های شاهنامه که گمان می‌رود در زمان جوانی وی گفته شده باشد، می‌توان داستان‌های بیژن و منیژه، رستم و اسفندیار، رستم و سهراب، داستان اکوان دیو و داستان سیاوش را نام برد.
شاهنامه پرآوازه‌ترین سروده فردوسی و یکی از بزرگ‌ترین نوشته‌های ادبیات کهن پارسی است. شاهنامه، منظومه مفصلی است که از حدود ۶۰ هزار بیت تشکیل شده و دارای ۳ دوره اساطیری، پهلوانی و تاریخی است. شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی‌اند. پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته هستند. شخصیت‌های دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است.
فردوسی پس از سرودن نزدیک به بیست سال در تکمیل آن کوشید. این سال‌ها هم‌زمان با برافتادن سامانیان و برآمدن سلطان محمود غزنوی بود. فردوسی در سال ۳۹۴ هجری قمری در ۶۵ سالگی بر آن شد که شاهنامه را به سلطان محمود اهدا کند و از این‌رو دست به کار تدوین ویرایش تازه‌ای از شاهنامه شد. او در ویرایش دوم، بخش‌های مربوط به پادشاهی ساسانیان را تکمیل کرد. پایان ویرایش دوم شاهنامه در سال ۴۰۰ هجری قمری در ۷۱ سالگی او بوده است.
وی شاهنامه را در شش یا هفت دفتر به دربار غزنه نزد سلطان محمود فرستاد. به گفته خود فردوسی، سلطان محمود «نکرد اندر این داستانها نگاه» و پاداشی هم برای وی نفرستاد. از این رویداد تا پایان زندگانی، فردوسی بخش‌های دیگری نیز به شاهنامه افزود که بیشتر در گله و انتقاد از محمود و تلخ‌‌کامی سراینده از اوضاع زمانه بوده‌است. فردوسی در روزهای پایانی زندگی، خود را ۸۰ ساله و جای دیگر ۷۶ ساله خوانده است.
وی را در شهر توس، در باغی که متعلق به خودش بود، به خاک سپردند.
از زمان خاکسپاری فردوسی، آرامگاه او چندین بار ویران شد. در سال ۱۳۰۲  به دستور «میرزا عبدالوهاب شیرازی» والی خراسان، محل آرامگاه را تعیین کردند و ساختمانی آجری در آنجا ساختند.
پس از تخریب تدریجی این ساختمان، انجمن آثارملی به اصرار رئیس و نایب ‌رئیس، «محمدعلی فروغی» و «حسن تقی‌زاده» بنای آرامگاه فردوسی با جمع‌آوری هزینه این کار از مردم و بدون استفاده از بودجه دولتی در ۱۳۰۴ آغاز شد و آرامگاهی ساختند که در سال ۱۳۱۳ افتتاح شد.
شاهنامه متعلق به همه اقوام ایرانی از کرد تا آذری و لر و بلوچ و خراسان و گیلکی است و همه در این کتاب اقوام آریایی ایران نامیده شده‌اند.
یونسکو شاهنامه فردوسی را یکی از سه اثر برجسته جهان معرفی کرده است.

#مناسبت #ابوالقاسم_فردوسی #فردوسی

@Roshanfkrane
روز فردوسی و مجسمه باشکوهی که در انبار خاک میخورد!

🔺در تقویم روز ۲۵ اردیبهشت به نام روز «فردوسی» نامگذاری شده است.

🔺ساخت مجسمه باشکوه #ابوالقاسم_فردوسی به ارتفاع ۳۸ متر و با به‌روزترین تکنولوژی ساخت مجسمه‌های غول‌آسا به سفارش حسین ثابت، سرمایه‌گذار شناخته‌شده ایرانی، آذر ۱۳۹۸ آغاز شد و یک سال بعد به پایان رسید.
🔺در ساخت این مجسمه عظیم ۵۰ متخصص، هنرمند و تکنسین فنی مشارکت داشتند.
🔺نصب این مجسمه به دلیل مخالفت احمد علم‌الهدی، تاکنون انجام نشده است و اجزای آن در انبار خاک می‌خورند.
🔺علم‌الهدی به‌تازگی گفته است: «می‌خواستند مجسمه فردوسی را در دانشگاه بسازند تا این مرد فرزانه را در مقابل امام رضا مطرح کنند، در حالی که فردوسی دلباخته اهل بیت بود.» / معلمان شاد

#مناسبت #اجتماعی #انتقادات
@Roshanfkrane