روشنفکران
81.1K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.93K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
#داستان

💎به دنبال فلک

روزي بود روزگاري. مردی هم بود از آن بدبخت‌ها و فلک‌زده‌هاي روزگار. به هر دری زده بود فایده‌ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: این جوری که نمی‌شود ‏دست روی دست گذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم چاره‌ای بیندیشم.

‏پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا می‌روی؟
‏مرد گفت: مي‌روم فلک را پیدا کنم.
‏گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می‌کند؛ دوایش چیست؟»
‏مرد گفت: باشد و راه افتاد.

‏باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار مي‌کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا می‌روی؟ مرد گفت: قربان، می‌روم فلک را پیدا کنم تا سرنوشتم را عوض کنم.

‏پادشاه گفت: حالا که تو این راه را می‌روی از قول من هم به او بگو برای چه من در تمام جنگ‌ها شكست می‌خورم تا حال یک دفعه هم دشمنم را شكست نداده‌ام؟ مرد راه افتاد و رفت.

کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید نه کشتی‌ای هست و نه راهي. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهي گنده‌ای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا می‌روی، آدمیزاد؟

‏مرد گفت: کارم زار شده، مي‌روم فلک را پیدا کنم. اما مثل اینکه ديگر نمی‌توانم جلوتر بروم. قایق ندارم. ‏ماهی گنده گفت: من تو را می‌برم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسي که چرا همیشه دماغ من می‌خارد؟

‏مرد قبول کرد. ماهي گنده او را کول كرد و برد به آن طرف دریا.

مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جايي، دید مردی پاچه‌های شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب می‌دهد. توی باغ هزارها کرت بود، بزرگ و کوچک. خاک خيلی از کرت‌ها از بی‌آبی ترک برداشته بود. اما چند تایی هم بود که آب توی آن‌ها لب پر می‌زد و باغبان باز آب را توی آن‌ها ول مي‌کرد.

‏باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا می‌روی؟ مرد گفت: مي‌روم فلک را پیدا کنم.‏ باغبان گفت: چه می‌خواهي به او بگویی؟
‏مرد گفت: اگر پیدایش کردم می‌دانم به او چه بگویم: هزار تا فحش می‌دهم. باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.

‏مرد گفت: اول بگو ببینم این کرت‌ها چیست؟ باغبان گفت: این‌ها مال آدم‌های روی زمین است. مرد پرسید: مال من کو؟
‏باغبان کرت کوچک و تشنه‌ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد.

گفت: خب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می‌خارد؟
‏فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده و مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می‌افتد و حال ماهي جا می‌آید.

‏مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می‌خورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
‏فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمی‌خواهد شکست بخورد باید شوهر کند.

مرد گفت: خيلي خوب. آن گرگي كه هميشه سرش درد مي‌كند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقي را بخورد، سرش ديگر درد نمي‌گيرد.

مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت. كنار دريا ماهي گنده منتظرش بود تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهي گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توي دماغت يك لعل گير كرده و مانده، بايد يكي با مشت توي سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوي.
ماهي گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده‌ام.
هرچه ماهي گنده‌ي بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت.

پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستي، يا و بدون اينكه كسي بفهمد مرا بگير و بنشين به جاي من پادشاهي كن.
مرد قبول نكرد و گفت: نه، من پادشاهي را مي‌خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده‌ام. هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد.

آمد و آمد تا رسيد به پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد، انگار سرحالي! پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. دواي سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقي برايت افتاد؟
مرد از سير تا پيازش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهي گنده و پادشاهي را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجي به آن چيزها ندارد.

گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را درآورد و گفت: از تو احمق‌تر كجا مي‌توانم گير بياورم؟

نویسنده: #صمد_بهرنگی
#داستان

@Roshanfkrane
#‌تیکه_کتاب
درد من حصار بركه نيست!
درد من زيستن با ماهيانی است،
كه فكر دريا به ذهنشان خطور نكرده است!!




🖋 #صمد_بهرنگی
📓 ماهی سیاه کوچولو

@Roshanfkrane
دوم تیرماه، سالروز تولد معلم رهایی، زنده یاد "صمد_بهرنگی" است.

ماهی سیاه گفت:
هر چیزی به آخر می‌رسد، شب به آخر می‌رسد، روز به آخر می‌رسد، هفته، ماه، سال ...

من می‌خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی این که تو یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ،
یا طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟...

#صمد_بهرنگی


#مناسبت

@Roshanfkrane
کرم شب تاب گفت: رفیق خرگوش، من همیشه می‌کوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم، جنگل را روشن کنم، اگرچه بعضی از جانوران مسخره‌ام می‌کنند و می‌گویند "با یک گل بهار نمی‌شود، تو بیهوده می‌کوشی با نور ناچیزت جنگل تاریک را روشن کنی." خرگوش گفت: این حرف مال قدیمی‌هاست. ما هم می‌گوییم "هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنایی است."

#صمد_بهرنگی #اندیشه #اولدوز_و_عروسک_سخنگو

@Roshanfkrane
کرم شب‌تاب گفت:
من همیشه می‌کوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مسخره‌ام می‌کنند و می‌گویند با یک گل بهار نمی‌شود!
تو بیهوده می‌کوشی با نور ناچیزت جنگل را روشن کنی.

خرگوش گفت:
این حرف‌ها مال قدیمی‌هاست. ما هم می‌گوییم هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالاخره روشنایی است!»

✍️ صمد بهرنگی

#اجتماعی #صمد_بهرنگی

@Roshanfkrane
ما هم می گوییم
هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد،
بالاخره روشنایی است.

#صمد_بهرنگی

درود ... صبحتان بخیر🙋‍♀
آرزو می کنم
امروز بارانی ازخوبی ها
شادی های خاص
عشق های پاک
دوستی های ناب
و رزق و روزی فراوان
بر روی زندگیتون  ببارد🙏☺️


@Roshanfkrane
#صمد_بهرنگی دردوم تیرماه ۱۳۱۸ در محله چرنداب در جنوب بافت قدیمی تبریز در خانواده‌ای تهیدست چشم به جهان گشود.
پدر او عزت و مادرش سارا نام داشتند. صمد دارای دو برادر و سه خواهر بود. پدرش کارگری فصلی بود که اغلب به شغل زهتابی (آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر باشد زندگی را می‌گذراند و خرجش همواره بر دخلش تصرف داشت. بعضی اوقات نیز مشک آب به دوش می‌گرفت و در ایستگاه «وازان» به روس‌ها و عثمانی‌ها آب می‌فروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند عازم قفقاز شود. رفت و دیگر بازنگشت.
صمد بهرنگی پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در مهر ۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران تبریزرفت که در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغ‌التحصیل شد. از مهر همان سال و در حالیکه تنها هجده سال سن داشت آموزگار شد و تا پایان عمر در آذرشهر، ممقان، قاضی جهان، گوگان، و آخی جهان در استان آذربایجان شرقی ایران که آن زمان روستا بودند تدریس کرد. در مهر ۱۳۳۷ برای ادامهٔ تحصیل در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به دورهٔ شبانهٔ دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی دانشگاه تبریز رفت و هم‌زمان با آموزگاری، تحصیلش را تا خرداد ۱۳۴۱ و دریافت گواهی‌نامهٔ پایان تحصیلات ادامه داد.
بهرنگی در ۱۳۳۹ اولین داستان منتشر شده‌اش به نام عادت را نوشت؛ که با تلخون در ۱۳۴۰، بی‌نام در ۱۳۴۲، و داستان‌های دیگر ادامه یافت. او ترجمه‌هایی نیز ازانگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به ترکی آذربایجانی (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از #مهدی_اخوان_ثالث، #احمد_شاملو، #فروغ_فرخزاد، و #نیما_یوشیج) انجام داد. تحقیقاتی نیز در جمع‌آوری فولکلور آذربایجان و نیز درمسائل تربیتی از او منتشر شده است. وی در کتاب کندوکاو در مسائل تربیتی ایران کلمات عربی به عاریت گرفته شده از عربی را بخش بزرگی از اشتراک زبان‌های رایج ایرانی از جمله ترکی آذری با فارسی دانسته است؛ و به همین دلیل خواستار عدم حذف آنان و تأکید بیشتر بر این لغات در هنگام آموزش فارسی به کودکان آذربایجانی شده بود.

یادش گرامی باد
#مناسبت
@Roshanfkrane
به گمانم ذهنیتی که آدم‌ها از خود برای هم به یادگار می‌گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد. وگرنه همه آمده‌اند که یک روز بروند...

#صمد_بهرنگی

@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صمد بهرنگی
از آغاز تا پایان

ازهمان کودکی ودوران دبستان،جلو همه‌چیز علامت سوال گذاشت...
وبرای پاسخشان، «دنبال فلک» راه افتاد، کند وکاو و تکاپو کرد تا فرهنگ ساخت والگویی جلو نسل‌ها گذاشت...


۹ شهریور سالروز درگذشت
قهرمان داستانهای فولکلور ایران
#صمد_بهرنگی
#مناسبت
@Roshanfkrane
بالاخره در زندگی هر آدمی؛
یک نفر پیدا می‌شود که بی مقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بی‌هوا غیبش زده و رفته...
آمدن و ماندن و رفتن آدم‌ها مهم نیست...
اینکه بعد از روزی روزگاری، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید، آن شخص چگونه توصیفت می‌کند مهم است...
اینکه بعد از گذشت چند سال، چه ذهنیتی از هم دارید مهم است...
اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی...
اینکه تو را چطور آدمی شناخته، مهم است!
منطقی هستی و می‌شود روی دوستی‌ات حساب کرد؟
می‌گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم‌ترین اشتباه زندگی‌اش شدی...
اینکه خاطرات خوبی از تو دارد یا نه برعکس
اینکه رویایی شدی برای زندگی‌اش یا نه درسی شدی برای زندگی...
به گمانم ذهنیتی که آدم‌ها از خود برای هم به یادگار می‌گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد...
وگرنه همه آمده‌اند که یک روز بروند...
#صمد_بهرنگی

@Roshanfkrane
ﺁﯾﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺶﺗﺮ ﺍﺯ
ﻧﺼﻒ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺮﺳنهﺍﻧﺪ ﻭ ﭼﺮﺍ
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ
ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺁﯾﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭﮎ ﻋﻠﻤﯽ ﻭ درﺳﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ
ﻭ ﺗﺤﻮﻝ ﻭ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﺎﺕ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﺪﻫﯿﻢ؟
ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ بچه ﻫﺎﯼ ﺷﺴﺘﻪ ﻭ رُﻓﺘﻪ
ﻭ ﺑﯽﻟﮏ ﻭ ﭘﯿﺲ ﻭ ﺑﯽﺳﺮﻭﺻﺪﺍ
ﻭ ﻣﻄﯿﻊ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻨﯿﻢ؟
ﻣﮕﺮ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ
ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎﯼ ﻟﻮﮐﺲ ﺧﺮﺍﺯﯼ ﻓﺮﻭﺷﯽﻫﺎﯼ
ﺑﺎﻻﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ
ﻋﺮﻭﺳﮏﻫﺎﯼ ﺷﯿﮑﯽ
ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﺩﺭﺳﺖ میﮐﻨﯿﻢ؟

#صمد_بهرنگی
#اندیشه

@Roshanfkrane