#قصه_متنی
#سوسمار_مهربان_و_شکارچی_ها
🔫👱🔫👨🐲
روز خیلی گرمی بود، 🌞🌞🌞 سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. 🐊🐊🐊🌊
آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت میبردند. 🌊🌊🌊
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. 🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود 👨به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» 👞👞👢👢💼👜👝
هری👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
پاهایش در باتلاق گیر کرد. 🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. هر چقدر تلاش می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت. 👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود 😰😰😰و فریاد میکشید. 😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛🏃🏃🏃 اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. 🐊👱 شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. 🐊🌊
سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. 👬............🐊
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» 👱🔫🌊
بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 👨🔫🌊
#قصه
@Roshanfkrane
#سوسمار_مهربان_و_شکارچی_ها
🔫👱🔫👨🐲
روز خیلی گرمی بود، 🌞🌞🌞 سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. 🐊🐊🐊🌊
آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت میبردند. 🌊🌊🌊
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. 🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود 👨به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» 👞👞👢👢💼👜👝
هری👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
پاهایش در باتلاق گیر کرد. 🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. هر چقدر تلاش می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت. 👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود 😰😰😰و فریاد میکشید. 😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛🏃🏃🏃 اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. 🐊👱 شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. 🐊🌊
سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. 👬............🐊
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» 👱🔫🌊
بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 👨🔫🌊
#قصه
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
#کفشهای_نو
#آموزش_صبر
#برای_8_تا_12_سال
👟🎀👟
👠👡👢👞👟👣
#کفشهای_نو
مدرسه فریبا کوچولو به خانهشان خیلی نزدیک بود,
🏢
و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت.
البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود.
🚪🙍
کنار مدرسه یک مغازه کفشفروشی بود که فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه کفشها را نگاه میکرد،
👟👞👢👡👠
چون کفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقتها دلش میخواست همه کفشهای مغازه مال او بودند!
💕💞💕
دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را میدید از او سوال میکرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه میکنی و فریبا هم در جواب میگفت که کفشها را دوست دارم.
💝💝💝
یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است.
🎀🎀🎀
خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانیها را بخرد چقدر خوب میشد.
👟👟👟
برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفشها را به مادرش گفت و از او خواست که کفشها را برایش بخرد.
🙏🙏🙏
اما مادرش یادآوری کرد که کفشهای خودش را یکی دو ماه قبل خریدهاند و هنوز برای خرید کفش نو زود است،
👌👌👌
اما فریبا اینقدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
👨👨👨
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمیشود و اصرار فریبا هم هیچ فایدهای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی میکرد از مدرسه که تعطیل میشود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه میگذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفشها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمیتوانست انجام دهد
😔😔😔
و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.
چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کارهایشان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفشفروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد.
👀👀👀
وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید میشه اون امانتی من رو بدید.
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما.
و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.
🎁🎁🎁
دختر کوچولو که از کارهای بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟
😳😳😳
- بله.
- چیه باباجون ؟
- بازش کن خودت میفهمی.
❓❗️❓
فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفشهای داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.
😍😗😘
چند لحظهای ساکت شد و به کفشها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفشها نیستن؛ پس کار شما بوده.
و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.
👩🏃💃
و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.
#قصه_متنی
@Roshanfkrane
#کفشهای_نو
#آموزش_صبر
#برای_8_تا_12_سال
👟🎀👟
👠👡👢👞👟👣
#کفشهای_نو
مدرسه فریبا کوچولو به خانهشان خیلی نزدیک بود,
🏢
و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت.
البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود.
🚪🙍
کنار مدرسه یک مغازه کفشفروشی بود که فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه کفشها را نگاه میکرد،
👟👞👢👡👠
چون کفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقتها دلش میخواست همه کفشهای مغازه مال او بودند!
💕💞💕
دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را میدید از او سوال میکرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه میکنی و فریبا هم در جواب میگفت که کفشها را دوست دارم.
💝💝💝
یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است.
🎀🎀🎀
خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانیها را بخرد چقدر خوب میشد.
👟👟👟
برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفشها را به مادرش گفت و از او خواست که کفشها را برایش بخرد.
🙏🙏🙏
اما مادرش یادآوری کرد که کفشهای خودش را یکی دو ماه قبل خریدهاند و هنوز برای خرید کفش نو زود است،
👌👌👌
اما فریبا اینقدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
👨👨👨
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمیشود و اصرار فریبا هم هیچ فایدهای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی میکرد از مدرسه که تعطیل میشود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه میگذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفشها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمیتوانست انجام دهد
😔😔😔
و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.
چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کارهایشان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفشفروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد.
👀👀👀
وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید میشه اون امانتی من رو بدید.
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما.
و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.
🎁🎁🎁
دختر کوچولو که از کارهای بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟
😳😳😳
- بله.
- چیه باباجون ؟
- بازش کن خودت میفهمی.
❓❗️❓
فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفشهای داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.
😍😗😘
چند لحظهای ساکت شد و به کفشها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفشها نیستن؛ پس کار شما بوده.
و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.
👩🏃💃
و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.
#قصه_متنی
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
گروه سنی3تا9سال
🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞
📚یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.
#قصه_متنی
@Roshanfkrane
گروه سنی3تا9سال
🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞
📚یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.
#قصه_متنی
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
#مهمان_های_ناخوانده
قصه گو:یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود در کلبه کنار جنگل،🌾🌾🌾
خاله پیرزن مهربانی بود👵
که روزها در مزرعه کوچکش به تنهایی کار می کرد و شبها خسته و غمگین می خوابید.💤💤
یکی از شبها🌃 که هوا خیلی سرد بود❄❄❄
و باران تندی می بارید☔
خاله پیرزن شامش را خورده بود و می خواست بخوابد که یکدفعه «تق! تق! تق!»، صدای در بلند شد.🚪🚪🚪
قصه گو:خاله پیرزن پرسید:
خاله پیرزن: « کیه کیه این وقت شب در می زنه تق و تق و تق!»
قصه گو: صدایی از پشت در جواب داد:
مرغ:- یه مرغ زرد پا کوتاه🐥
وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»☔
قصه گو:
خاله پیرزن👵 در را باز کرد و با دیدین مرغ زرد پاکوتاه🐥 که زیر باران ☔ایستاده بود و از سرما می لزید😖 گفت :
« خیس شدی زیر بارون ، بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥، خوش اومدی به
خونه
قصه گو:اما همین که خانوم مرغه وارد اتاق شد چند تا جوجه کوچولو 🐣🐣🐣🐣🐣🐣هم دویدند و رفتند زیر لحاف خاله پیرزن، که هم گرم بود و هم نرم. خاله پیرزن از دیدن آن ها خندید و رفت کمی دانه 🍚🍚برایشان آورد، همین که می خواست برود زیر لحاف، باز صدای در 🚪🚪🚪بلند شد: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن👵: « کیه کیه این وقت شب ،در می زنه تق و تق و تق!»
گربه🐱:- «گربه شیطون و بلا ،وا کن در رو تو رو بخدا؛،بارون می باره☔ جر و جر و جر ،همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:
خاله پیرزن👵 با دیدن گربه 🐱که مثل موش🐭 آب کشیده شده بود خندید و گفت:
« خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥،خوش اومدی به
خونه ام🏡
قصه گو:
گربه🐱 دوید و رفت زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم یک کاسه شیر آورد و رفت خوابید.چیزی نگذشته بود که دوباره: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ، در می زنه تق و تق و تق!»
کلاغ🐦« کلاغ سیا! کلاغ سیا ، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ،همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو: کلاغ هم رفت زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم کمی پنیر آورد اما هنوز نخوابیده بود که دوباره : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب،در می زنه تق و تق و تق!»
سگ🐶:- « سگ سیاه پا کوتاه، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن👵« خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش ، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو: سگ هم دوید زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم کمی غذا آورد و رفت خوابید. تازه خوابشان برده بود که : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب،در می زنه تق و تق و تق!»
گاو🐄🐄:– « گاوم با شاخای طلا، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:خاله پیرزن 👵گاو را هم به کلبه دعوت کرد و برای او هم کمی علف آورد و رفت و خوابید.😴😴😴
اما وقتی گاو که از همه حیوانات بزرگتر بود، رفت زیر لحاف، نصف آن را گرفت. حیوانات دیگر تا آمدند اعتراض کنند دوباره: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ، در می زنه تق و تق و تق!»
خروس🐔🐔🐔: – « خروس زری خوش صدا، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون، بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:خانم مرغه و جوجه ها با دیدن خروس زری خیلی خوشحال شدند و به خاله پیرزن گفتند که او رفته بود تا برای آن ها غذا پیدا کند. خاله پیرزن کمی دانه برای خروس آورد و رفت که بخوابد. سر و صدای آن همه حیوان که به زور خودشان را زیر لحاف جا داده بودند اتاق را پر کرده بود.
خاله پیرزن که نمی تونست در آن شلوغی بخوابد ، داشت با خودش فکر می کرد : « که اگه فقط یه حیوون دیگه بیاد، من باید سرپا بخوابم، چون دیگه جایی نمونده…» که ناگهان : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب، در می زنه تق و تق و تق!»
گنجشک🐧:- « گنجشک ریزه ی بلا ، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:صدای داد و فریاد حیوانات قطع شد. همه ساکت شدند تا ببینند خاله پیرزن چکار می کند او باز هم با مهربانی در را باز کرد و گفت:
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون،☔ بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥 ،خوش اومدی به خونه م»
ادامه دارد
#قصه
@Roshanfkrane
#مهمان_های_ناخوانده
قصه گو:یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود در کلبه کنار جنگل،🌾🌾🌾
خاله پیرزن مهربانی بود👵
که روزها در مزرعه کوچکش به تنهایی کار می کرد و شبها خسته و غمگین می خوابید.💤💤
یکی از شبها🌃 که هوا خیلی سرد بود❄❄❄
و باران تندی می بارید☔
خاله پیرزن شامش را خورده بود و می خواست بخوابد که یکدفعه «تق! تق! تق!»، صدای در بلند شد.🚪🚪🚪
قصه گو:خاله پیرزن پرسید:
خاله پیرزن: « کیه کیه این وقت شب در می زنه تق و تق و تق!»
قصه گو: صدایی از پشت در جواب داد:
مرغ:- یه مرغ زرد پا کوتاه🐥
وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»☔
قصه گو:
خاله پیرزن👵 در را باز کرد و با دیدین مرغ زرد پاکوتاه🐥 که زیر باران ☔ایستاده بود و از سرما می لزید😖 گفت :
« خیس شدی زیر بارون ، بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥، خوش اومدی به
خونه
قصه گو:اما همین که خانوم مرغه وارد اتاق شد چند تا جوجه کوچولو 🐣🐣🐣🐣🐣🐣هم دویدند و رفتند زیر لحاف خاله پیرزن، که هم گرم بود و هم نرم. خاله پیرزن از دیدن آن ها خندید و رفت کمی دانه 🍚🍚برایشان آورد، همین که می خواست برود زیر لحاف، باز صدای در 🚪🚪🚪بلند شد: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن👵: « کیه کیه این وقت شب ،در می زنه تق و تق و تق!»
گربه🐱:- «گربه شیطون و بلا ،وا کن در رو تو رو بخدا؛،بارون می باره☔ جر و جر و جر ،همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:
خاله پیرزن👵 با دیدن گربه 🐱که مثل موش🐭 آب کشیده شده بود خندید و گفت:
« خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥،خوش اومدی به
خونه ام🏡
قصه گو:
گربه🐱 دوید و رفت زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم یک کاسه شیر آورد و رفت خوابید.چیزی نگذشته بود که دوباره: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ، در می زنه تق و تق و تق!»
کلاغ🐦« کلاغ سیا! کلاغ سیا ، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ،همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو: کلاغ هم رفت زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم کمی پنیر آورد اما هنوز نخوابیده بود که دوباره : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب،در می زنه تق و تق و تق!»
سگ🐶:- « سگ سیاه پا کوتاه، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن👵« خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش ، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو: سگ هم دوید زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم کمی غذا آورد و رفت خوابید. تازه خوابشان برده بود که : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب،در می زنه تق و تق و تق!»
گاو🐄🐄:– « گاوم با شاخای طلا، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:خاله پیرزن 👵گاو را هم به کلبه دعوت کرد و برای او هم کمی علف آورد و رفت و خوابید.😴😴😴
اما وقتی گاو که از همه حیوانات بزرگتر بود، رفت زیر لحاف، نصف آن را گرفت. حیوانات دیگر تا آمدند اعتراض کنند دوباره: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ، در می زنه تق و تق و تق!»
خروس🐔🐔🐔: – « خروس زری خوش صدا، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون، بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:خانم مرغه و جوجه ها با دیدن خروس زری خیلی خوشحال شدند و به خاله پیرزن گفتند که او رفته بود تا برای آن ها غذا پیدا کند. خاله پیرزن کمی دانه برای خروس آورد و رفت که بخوابد. سر و صدای آن همه حیوان که به زور خودشان را زیر لحاف جا داده بودند اتاق را پر کرده بود.
خاله پیرزن که نمی تونست در آن شلوغی بخوابد ، داشت با خودش فکر می کرد : « که اگه فقط یه حیوون دیگه بیاد، من باید سرپا بخوابم، چون دیگه جایی نمونده…» که ناگهان : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب، در می زنه تق و تق و تق!»
گنجشک🐧:- « گنجشک ریزه ی بلا ، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:صدای داد و فریاد حیوانات قطع شد. همه ساکت شدند تا ببینند خاله پیرزن چکار می کند او باز هم با مهربانی در را باز کرد و گفت:
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون،☔ بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥 ،خوش اومدی به خونه م»
ادامه دارد
#قصه
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
موضوع: تقویت روحیه همکاری و اتحاد،عدم زورگویی
#باصدای_عمو_مهدی
🐝🐻#خرس_زورگو 🐻🐝
آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه.
حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.
خرسه که اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمی خواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد جلو. ظرف بزرگ عسل رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست. باید پولشو بدی، باید توی صف وایسی.
خرسه که می خواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش کرد و فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می کنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه. فهمیدید؟!
زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن. بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم. اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.
بالاخره زنبورا به این نتیجه رسیدن تا با کمک همه حیوونای جنگل با خرس زورگو مبارزه کنن. اونا پیش حیوونای جنگل رفتن و کمک خواستن اما هیچ کس قبول نکرد به اونا کمک کنه.
زنبورای بیچاره هم با ناامیدی برگشتن و بساط عسل فروشی رو جمع کردن. اونا دیگه از ترس خرسه جرات نمی کردن عسلهاشونو بفروشن. روز بعد صبح زود که حیوونا برای خرید عسل صبحونه اومدن سراغ کندوهای زنبورا، از عسل خبری نبود. فردا و فرداش هم همینطور.
کم کم حیوونا از اینکه به زنبورا کمک نکرده بودن پشیمون شدن. اینطوری دیگه توی جنگل اثری از عسل نبود. حیوونا به سراغ زنبورا رفتن و گفتن برای همکاری آمادن. همه با هم یه نقشه کشیدن و دست به کار شدن.
صبح دو روز بعد، زنبورا با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردن.
آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبورا دارن عسل می فروشن.
به سرعت به سمت کندوی زنبورا به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبورا می شد، یه دفعه افتاد توی یه گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
حیوونا قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاد، رفتن کنار جنگل، جایی که یه جاده از اونجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست و خیز و سر و صدا کردن.
اونا بالاخره توجه آدما رو به خودشون جلب کردن. آدما راه افتادن دنبال حیوونا تا خرسه رو توی گودال پیدا کردن. اونا تصمیم گرفتن خرس زورگو رو به باغ وحش شهر تحویل بدن.
خرسه که از جنگل رفت حیوونا یه جشن بزرگ گرفتن. زنبورا هم برای تشکر از همه حیوونای جنگل بهترین ظرف عسلشون رو به این جشن آوردن و با اون از همه پذیرایی کردن. از اون روز تا حالا زنبورا همیشه به همه حیوونای جنگل عسل می فروشن و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارن
🐝🐝🐝
#قصه
@Roshanfkrane
موضوع: تقویت روحیه همکاری و اتحاد،عدم زورگویی
#باصدای_عمو_مهدی
🐝🐻#خرس_زورگو 🐻🐝
آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه.
حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.
خرسه که اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمی خواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد جلو. ظرف بزرگ عسل رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست. باید پولشو بدی، باید توی صف وایسی.
خرسه که می خواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش کرد و فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می کنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه. فهمیدید؟!
زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن. بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم. اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.
بالاخره زنبورا به این نتیجه رسیدن تا با کمک همه حیوونای جنگل با خرس زورگو مبارزه کنن. اونا پیش حیوونای جنگل رفتن و کمک خواستن اما هیچ کس قبول نکرد به اونا کمک کنه.
زنبورای بیچاره هم با ناامیدی برگشتن و بساط عسل فروشی رو جمع کردن. اونا دیگه از ترس خرسه جرات نمی کردن عسلهاشونو بفروشن. روز بعد صبح زود که حیوونا برای خرید عسل صبحونه اومدن سراغ کندوهای زنبورا، از عسل خبری نبود. فردا و فرداش هم همینطور.
کم کم حیوونا از اینکه به زنبورا کمک نکرده بودن پشیمون شدن. اینطوری دیگه توی جنگل اثری از عسل نبود. حیوونا به سراغ زنبورا رفتن و گفتن برای همکاری آمادن. همه با هم یه نقشه کشیدن و دست به کار شدن.
صبح دو روز بعد، زنبورا با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردن.
آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبورا دارن عسل می فروشن.
به سرعت به سمت کندوی زنبورا به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبورا می شد، یه دفعه افتاد توی یه گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
حیوونا قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاد، رفتن کنار جنگل، جایی که یه جاده از اونجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست و خیز و سر و صدا کردن.
اونا بالاخره توجه آدما رو به خودشون جلب کردن. آدما راه افتادن دنبال حیوونا تا خرسه رو توی گودال پیدا کردن. اونا تصمیم گرفتن خرس زورگو رو به باغ وحش شهر تحویل بدن.
خرسه که از جنگل رفت حیوونا یه جشن بزرگ گرفتن. زنبورا هم برای تشکر از همه حیوونای جنگل بهترین ظرف عسلشون رو به این جشن آوردن و با اون از همه پذیرایی کردن. از اون روز تا حالا زنبورا همیشه به همه حیوونای جنگل عسل می فروشن و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارن
🐝🐝🐝
#قصه
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
تمیزی چه خوبه
یك روز كلاغ كوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود كه یكدفعه دید كلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» خالخالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خالخالی، بیا پنجههاتو تمیز كنم، اما منكه داشتم پروانهها را تماشا میكردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
🔹🔸🔹🔸🔹
كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خالخالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خالخالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خالخالی گفت: «اونم یادم رفت!»
« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
🔹🔸🔹🔸🔹
درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست. نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:« خب جوجههای من چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «میخواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... تو خالخالی میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»
🔹🔸🔹🔸🔹
خالخالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك میزنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.»
كلاغ كوچولو دنبالهی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه میكنن و شونه میزنن.»
🔹🔸🔹🔸🔹
خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من میرم به كلاغای دیگه یاد بدم.»
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خالخالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خالخالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...»
خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»
🔹🔸🔹🔸🔹
خالخالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!» ا
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
@Roshanfkrane
تمیزی چه خوبه
یك روز كلاغ كوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود كه یكدفعه دید كلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» خالخالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خالخالی، بیا پنجههاتو تمیز كنم، اما منكه داشتم پروانهها را تماشا میكردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
🔹🔸🔹🔸🔹
كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خالخالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خالخالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خالخالی گفت: «اونم یادم رفت!»
« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
🔹🔸🔹🔸🔹
درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست. نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:« خب جوجههای من چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «میخواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... تو خالخالی میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»
🔹🔸🔹🔸🔹
خالخالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك میزنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.»
كلاغ كوچولو دنبالهی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه میكنن و شونه میزنن.»
🔹🔸🔹🔸🔹
خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من میرم به كلاغای دیگه یاد بدم.»
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خالخالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خالخالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...»
خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»
🔹🔸🔹🔸🔹
خالخالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!» ا
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
@Roshanfkrane
#قصه_متنی #قصه #قصه_سوسمار_مهربان_و_شکارچی_ها
سوسمار مهربان و شکارچی ها
🔫👱🔫👨🐲
روز خیلی گرمی بود، 🌞🌞🌞 سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. 🐊🐊🐊🌊
آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت میبردند. 🌊🌊🌊
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. 🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود 👨به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» 👞👞👢👢💼👜👝
هری👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
پاهایش در باتلاق گیر کرد. 🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. هر چقدر تلاش می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت. 👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود 😰😰😰و فریاد میکشید. 😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛🏃🏃🏃 اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. 🐊👱 شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. 🐊🌊
سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. 👬............🐊
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» 👱🔫🌊
بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 👨🔫🌊
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
سوسمار مهربان و شکارچی ها
🔫👱🔫👨🐲
روز خیلی گرمی بود، 🌞🌞🌞 سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. 🐊🐊🐊🌊
آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت میبردند. 🌊🌊🌊
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. 🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود 👨به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» 👞👞👢👢💼👜👝
هری👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
پاهایش در باتلاق گیر کرد. 🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. هر چقدر تلاش می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت. 👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود 😰😰😰و فریاد میکشید. 😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛🏃🏃🏃 اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. 🐊👱 شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. 🐊🌊
سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. 👬............🐊
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» 👱🔫🌊
بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 👨🔫🌊
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
♨️آرزوی ماهی کوچولو
یکی بود یکی نبود، در یک دریاچه ی آبی و قشنگ کنار جنگلی بزرگ و سبز ، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می کرد . ماهی کوچولوی قصه ی ما با لاک پشت مهربانی دوست بود . خانه ی لاک پشت در جنگل کنار دریاچه بود و هر روز برای آبتنی به دریاچه می آمد ، برای همین هم با ماهی کوچولو دوست شده بود. آنها ساعتها باهم بازی می کردند .
وقتی هم که از بازی خسته می شدندروی سنگهای ته دریاچه می نشستند و باهم حرف می زدند . لاک پشت از جنگل می گفت ، از درختان سبز و بزرگ ، از خورشید ، گلهای رنگارنگ ، حیوانات قشنگ و زرنگ . آن قدر می گفت و می گفت که ماهی کوچولوی قصه ی ما حسابی می رفت توی فکر جنگل .
ماهی کوچولو در دلش یک آرزو داشت و آرزوش این بود که یک روز جنگل را ببیند . شبها خواب جنگل را میدید و روزها منتظر آمدن لاک پشت می شد .
عاقبت یک روز به لاک پشت گفت : ( تو می توانی مرا به جنگل ببری ؟ )
لاک پشت مهربان گفت : ( تو یک ماهی هستی و ماهی ها فقط در آب زندگی می کنند من نمی توانم تورا با خودم به جنگل ببرم . )
ماهی کوچولو حسابی غصه دار شد . در گوشه ای نشست و چشمان قشنگش را بست تا دوباره به جنگل فکر کند و خواب جنگل را ببیند .
لاک پشت مهربان وقتی که دید ماهی کوچولو چقدر دلش می خواهد همراه او به جنگل بیاید ، تصمیم گرفت تا راجع به ماهی کوچولو با دوستانش صحبت کند . این بود که با عجله با ماهی قرمز غمگین خداحافظی کرد و روی آب آمد و خودش را به جنگل رساند ، به پرنده ها گفت ، که فورا همه ی حیوانات را خبر کند . آنها هم بی معطلی رفتند به سراغ حیوانات جنگل .
چند دقیقه نگذشته بود که اهو خانم و خاله خرسه و خرگوشها و پروانه ها و عنکبوتها و خلاصه همه و همه جمع شدند کنار لا پشت مهربان .
خاله خرسه گفت : ( چرا با این عجله ما را خبر کردی ؟ )
عنکبوتها گفتند : ( لاک پشت مهربان ، ما چه کمکی می توانیم به تو بکنیم ؟ )
لاک پشت گفت : ( ما باید به یک دوست خوب کمک کنیم تا به آرزویش برسد .)
همه با تعجب گفتند : ( دوست خوب ؟ یک آرزو ! خوب این دوست خوب کیست و آرزویش چیست ؟)
لاک پشت گفت : ( ماهی کوچولوی توی دریاچه دلش می خواهد به جنگل بیاید . دلش می خواهد شما دوستان خوب و گلها و درختان را ببیند . ما باید به او کمک کنیم . )
همه ی حیوانات شروع کردند به پچ پچ کردن . بعضیها هم ساکت بودند و فکر می کردند .
ناگهان عنکبوتها گفتند : (( ما برایش تورمحکمی می بافیم ، او را در تور می گذاریم و به جنگل می آوریم .))
لاک پشت گفت : (( نه، نه ، نه ، ماهی باید درآب باشد ، مگر شما نمی دانید که ماهی بدون آب نمی تواند زندگی کند . ))
خاله خرسه دوید و رفت یک کوزه ی خالی عسل آورد و گفت : (( توی کوزه آب می ریزیم ، ماهی کوچولو را در آن می گذاریم و به جنگل می آوریم . ))
لاک پشت گفت : (( توی کوزه تاریک است و او نمی تواند جایی را ببیند ، خسته می شود و حوصله اش سرمی رود .))
آهو خانم با یک جست از جمع دور شد و رفت و به خانه و خیلی زود برگشت . توی دستش یک ظرف بلوری بود ، آن را به لاک پشت داد و گفت : (( این ظرف را پر از آب کن و ماهی کوچولو را در آن بگذار . او می تواند از توی این ظرف شیشه ای همه جا را ببیند .))
لاک پشت ظرف شیشه ای را بغل گرفت و رفت ته آب . ماهی کوچولو روی سنگی نشسته و دم کوچولویش را شلپ شلپ می زد به آب .
لاک پشت گفت : (( عجله کن ، برو توی این ظرف شیشه ای ، من تو را با خود به جنگل می برم . ماهی کوچولو رفت توی ظرف آب و لاک پشت مهربان او را با خود به جنگل آورد . ماهی کوچولو تا چشمش به گلها و درختان افتاد خیلی تعجب کرد . همه ی حیوانات منتظرش بودند . همه با صدای بلند گفتند : (( ماهی کوچولو ، دوست خوب ما خوش آمدی به جنگل ما .)
ماهی کوچولو توی ظرف آب می رقصید و شادی می کرد . بعد هم میمون کوچولوها شروع کردند به جست و خیز کردن و تاب خوردن روی شاخه های درخت . عنکبوتها بند بازی می کردند وخرس کوچولو روی دستهایش راه می رفت . همه ی حیوانات سعی می کردند ماهی کوچولو را خیلی خوشحال کنند . آن قدر به ماهی کوچولو خوش گذشته بود که دلش نمی خواست ازجنگل برود . ولی با خودش فکرکرد حتما دوستانش درآب منتظرش هستند . این بود که از همه خدا حافظی کرد و همراه لاک پشت مهربان به ته آب برگشت . او چیزهای زیادی داشت تا برای ماهیهای کوچولو تعریف کند .
#قصه_متنی
♨️نویسنده : مرجان کشاورزی آزاد
#قصه
@Roshanfkrane
♨️آرزوی ماهی کوچولو
یکی بود یکی نبود، در یک دریاچه ی آبی و قشنگ کنار جنگلی بزرگ و سبز ، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می کرد . ماهی کوچولوی قصه ی ما با لاک پشت مهربانی دوست بود . خانه ی لاک پشت در جنگل کنار دریاچه بود و هر روز برای آبتنی به دریاچه می آمد ، برای همین هم با ماهی کوچولو دوست شده بود. آنها ساعتها باهم بازی می کردند .
وقتی هم که از بازی خسته می شدندروی سنگهای ته دریاچه می نشستند و باهم حرف می زدند . لاک پشت از جنگل می گفت ، از درختان سبز و بزرگ ، از خورشید ، گلهای رنگارنگ ، حیوانات قشنگ و زرنگ . آن قدر می گفت و می گفت که ماهی کوچولوی قصه ی ما حسابی می رفت توی فکر جنگل .
ماهی کوچولو در دلش یک آرزو داشت و آرزوش این بود که یک روز جنگل را ببیند . شبها خواب جنگل را میدید و روزها منتظر آمدن لاک پشت می شد .
عاقبت یک روز به لاک پشت گفت : ( تو می توانی مرا به جنگل ببری ؟ )
لاک پشت مهربان گفت : ( تو یک ماهی هستی و ماهی ها فقط در آب زندگی می کنند من نمی توانم تورا با خودم به جنگل ببرم . )
ماهی کوچولو حسابی غصه دار شد . در گوشه ای نشست و چشمان قشنگش را بست تا دوباره به جنگل فکر کند و خواب جنگل را ببیند .
لاک پشت مهربان وقتی که دید ماهی کوچولو چقدر دلش می خواهد همراه او به جنگل بیاید ، تصمیم گرفت تا راجع به ماهی کوچولو با دوستانش صحبت کند . این بود که با عجله با ماهی قرمز غمگین خداحافظی کرد و روی آب آمد و خودش را به جنگل رساند ، به پرنده ها گفت ، که فورا همه ی حیوانات را خبر کند . آنها هم بی معطلی رفتند به سراغ حیوانات جنگل .
چند دقیقه نگذشته بود که اهو خانم و خاله خرسه و خرگوشها و پروانه ها و عنکبوتها و خلاصه همه و همه جمع شدند کنار لا پشت مهربان .
خاله خرسه گفت : ( چرا با این عجله ما را خبر کردی ؟ )
عنکبوتها گفتند : ( لاک پشت مهربان ، ما چه کمکی می توانیم به تو بکنیم ؟ )
لاک پشت گفت : ( ما باید به یک دوست خوب کمک کنیم تا به آرزویش برسد .)
همه با تعجب گفتند : ( دوست خوب ؟ یک آرزو ! خوب این دوست خوب کیست و آرزویش چیست ؟)
لاک پشت گفت : ( ماهی کوچولوی توی دریاچه دلش می خواهد به جنگل بیاید . دلش می خواهد شما دوستان خوب و گلها و درختان را ببیند . ما باید به او کمک کنیم . )
همه ی حیوانات شروع کردند به پچ پچ کردن . بعضیها هم ساکت بودند و فکر می کردند .
ناگهان عنکبوتها گفتند : (( ما برایش تورمحکمی می بافیم ، او را در تور می گذاریم و به جنگل می آوریم .))
لاک پشت گفت : (( نه، نه ، نه ، ماهی باید درآب باشد ، مگر شما نمی دانید که ماهی بدون آب نمی تواند زندگی کند . ))
خاله خرسه دوید و رفت یک کوزه ی خالی عسل آورد و گفت : (( توی کوزه آب می ریزیم ، ماهی کوچولو را در آن می گذاریم و به جنگل می آوریم . ))
لاک پشت گفت : (( توی کوزه تاریک است و او نمی تواند جایی را ببیند ، خسته می شود و حوصله اش سرمی رود .))
آهو خانم با یک جست از جمع دور شد و رفت و به خانه و خیلی زود برگشت . توی دستش یک ظرف بلوری بود ، آن را به لاک پشت داد و گفت : (( این ظرف را پر از آب کن و ماهی کوچولو را در آن بگذار . او می تواند از توی این ظرف شیشه ای همه جا را ببیند .))
لاک پشت ظرف شیشه ای را بغل گرفت و رفت ته آب . ماهی کوچولو روی سنگی نشسته و دم کوچولویش را شلپ شلپ می زد به آب .
لاک پشت گفت : (( عجله کن ، برو توی این ظرف شیشه ای ، من تو را با خود به جنگل می برم . ماهی کوچولو رفت توی ظرف آب و لاک پشت مهربان او را با خود به جنگل آورد . ماهی کوچولو تا چشمش به گلها و درختان افتاد خیلی تعجب کرد . همه ی حیوانات منتظرش بودند . همه با صدای بلند گفتند : (( ماهی کوچولو ، دوست خوب ما خوش آمدی به جنگل ما .)
ماهی کوچولو توی ظرف آب می رقصید و شادی می کرد . بعد هم میمون کوچولوها شروع کردند به جست و خیز کردن و تاب خوردن روی شاخه های درخت . عنکبوتها بند بازی می کردند وخرس کوچولو روی دستهایش راه می رفت . همه ی حیوانات سعی می کردند ماهی کوچولو را خیلی خوشحال کنند . آن قدر به ماهی کوچولو خوش گذشته بود که دلش نمی خواست ازجنگل برود . ولی با خودش فکرکرد حتما دوستانش درآب منتظرش هستند . این بود که از همه خدا حافظی کرد و همراه لاک پشت مهربان به ته آب برگشت . او چیزهای زیادی داشت تا برای ماهیهای کوچولو تعریف کند .
#قصه_متنی
♨️نویسنده : مرجان کشاورزی آزاد
#قصه
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
#اردک_کوچولو
📚در مزرعه اي كوچك اردک كوچولويي از تخم بيرون آمد
او از خودش پرسيد : مامان من كجاست ؟
اردک كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه سگی را ديد
از او پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟
و سگ گفت : نه ، ولي به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كني
اردک کوچولو گفت : متشكرم
اردک كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسيد
از گربه پرسيد: تو مامان مرا نديدي ؟
گربه گفت : نه من مامان تو را نديدم
دوباره اردک كوچولو رفت تا به يك اسب مهربان رسيد
از اسب پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟
و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را نديديم
ولي اردک كوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسيد
از ببعی پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟
و ببعی گفت : نه من مامان تو را نديدم
دوباره اردک كوچولو به راه افتاد تا به آقاي گاو رسيد
از آقاي گاو پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟
آقاي گاو گفت : من مامان تو را نديدم
جوجه اردک كوچولو خيلي غمگين بود و دلش براي مادرش تنگ شده بود
يكدفعه اردک كوچولو صداي سگ را شنيد
آقا سگه فرياد كشيد : من مامان تو را پيدا كردم
جوجه اردک كوچولو گفت : آقاي سگ از شما متشكرم
جوجه اردک به طرف مامانش دويد
با صداي بلند گفت : مامان دوستت دارم
و مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزيزم❣
#قصه
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
#اردک_کوچولو
📚در مزرعه اي كوچك اردک كوچولويي از تخم بيرون آمد
او از خودش پرسيد : مامان من كجاست ؟
اردک كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه سگی را ديد
از او پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟
و سگ گفت : نه ، ولي به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كني
اردک کوچولو گفت : متشكرم
اردک كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسيد
از گربه پرسيد: تو مامان مرا نديدي ؟
گربه گفت : نه من مامان تو را نديدم
دوباره اردک كوچولو رفت تا به يك اسب مهربان رسيد
از اسب پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟
و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را نديديم
ولي اردک كوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسيد
از ببعی پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟
و ببعی گفت : نه من مامان تو را نديدم
دوباره اردک كوچولو به راه افتاد تا به آقاي گاو رسيد
از آقاي گاو پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟
آقاي گاو گفت : من مامان تو را نديدم
جوجه اردک كوچولو خيلي غمگين بود و دلش براي مادرش تنگ شده بود
يكدفعه اردک كوچولو صداي سگ را شنيد
آقا سگه فرياد كشيد : من مامان تو را پيدا كردم
جوجه اردک كوچولو گفت : آقاي سگ از شما متشكرم
جوجه اردک به طرف مامانش دويد
با صداي بلند گفت : مامان دوستت دارم
و مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزيزم❣
#قصه
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
تمیزی چه خوبه
یك روز كلاغ كوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود كه یكدفعه دید كلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» خالخالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خالخالی، بیا پنجههاتو تمیز كنم، اما منكه داشتم پروانهها را تماشا میكردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
🔹🔸🔹🔸🔹
كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خالخالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خالخالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خالخالی گفت: «اونم یادم رفت!»
« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
🔹🔸🔹🔸🔹
درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست. نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:« خب جوجههای من چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «میخواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... تو خالخالی میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»
🔹🔸🔹🔸🔹
خالخالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك میزنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.»
كلاغ كوچولو دنبالهی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه میكنن و شونه میزنن.»
🔹🔸🔹🔸🔹
خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من میرم به كلاغای دیگه یاد بدم.»
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خالخالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خالخالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...»
خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»
🔹🔸🔹🔸🔹
خالخالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!» ا
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane
تمیزی چه خوبه
یك روز كلاغ كوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود كه یكدفعه دید كلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» خالخالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خالخالی، بیا پنجههاتو تمیز كنم، اما منكه داشتم پروانهها را تماشا میكردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
🔹🔸🔹🔸🔹
كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خالخالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خالخالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خالخالی گفت: «اونم یادم رفت!»
« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
🔹🔸🔹🔸🔹
درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست. نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:« خب جوجههای من چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «میخواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... تو خالخالی میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»
🔹🔸🔹🔸🔹
خالخالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك میزنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.»
كلاغ كوچولو دنبالهی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه میكنن و شونه میزنن.»
🔹🔸🔹🔸🔹
خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من میرم به كلاغای دیگه یاد بدم.»
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خالخالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خالخالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...»
خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»
🔹🔸🔹🔸🔹
خالخالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!» ا
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane