روشنفکران
81.5K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
💢جهان پهلوان

🖌 #تورج‌_عاطف   
                                       
روزی که جهان پهلوان عازم تولیدو  بود تا آخرین مسابقه را به اصرار مردمی که عاشقش بودند را برگزار کند این گونه سخن گفت
"هیچ چیز نمی‌تواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق... نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمده‌اند، احساس شرمندگی می‌کنم. راستی چقدر محبت بدهکارم!؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را می‌دانستم، من هم می‌توانستم ادعا کنم چون دیگران هستم  "
وبراستی جهان پهلوان مردی چون دیگران نبود . متولد  پنجم ماه شهریور است درایران باستان شهریور  پردیس را معنی کند و روز پنجم هر ماه  در آئین باستان به مظهر عشق و فروتنی است و بی گمان جهان پهلوان  غلامرضا تختی حکایتی همه این معانی زیبا بود و در زندگی عشق و فروتنی را گسترش می داد و   با حضورش جهان پر از پلشتی ما را اندکی شبیه  پردیس  کرد.
او مصداق نجوای ماندگار مثلث طلائی اسماعیل منفرد زاده و شهریار قنبری و فرهاد مهراد  است
با صدای بی‌صدا
مث یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دست‌های فقیر
با چشم‌های محروم
با پاهای خسته..
اما  هیچگاه نگذاشت  دستهای فقیر و چشمهای محروم و نا امید از صدای پاهای او شوند وفرقی نداشت قبل از وزن کشی به بهانه رونق بساط لبو فروشی جلوی در امجدیه قید همه رنج های کم کردن کیلوهای اضافه را به لبخندی  اهدا کند و یا این که راهی خیابانها شود تا برای کمک به زلزله زدگان بوئین زهرا  پهلوانی کند.
بی گمان چون هیچکس نبود .  جهان پهلوان تختی  کسی که چه در زندگی و چه پس از آن یک مرد تنها بود با این که قهرمان جهان و قهرمان المپیک و پهلوان مردمی بود که ذهن و روح و جان برای شادی آنها داد  و می گفت
"من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم . من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند

دوست داشتم و امروز به دوستی با آنها افتخار می کنم "
و چنین مردی بود که حتی وقتی به او گفتند
"رضا ؛

تو کاری به این حرفها نداشته باش . راه خود را بگیر و برو . آینده مال توست"
راه خودش را نگرفت و پشت به مردم نکرد هرچند قدرش را ندانستند
او بر خلاف آن کشتی معروفش  با مدوید که پای مصدوم او را نگرفت در زندگیش همواره دست مظلوم را گرفت و شاید به همین دلیل  بی کران  رنج تنهائی را  کشید و مظلوم زیست و  مظلوم از دنیا رفت و  همواره نشان داد  حکایت پهلوانی روایت انسانیت است تولدت مبارک جهان پهلوان

@Roshanfkrane
💢تلنگری برای یک نویسنده

🖌 #تورج_عاطف

روزگار فراموشی است . جماعت موج سوار عاشق تابوت چرخاندن مشاهیر روز هستند و چون شکارچیان مرگ ( کرکسها) به جستجوی مرگی هستند تا با مرده باد زندگی موج سواری خود را به سور بنشینند . از موج و دریا واقعی در چنین شبی سخن گویم از آن که از زندگی  و عشق و آزادی وفقر و ظلم و تبعیض گفت و نوشت
چگونه یک دریا می توانددر ارس غرق شود؟ این تلنگری است که حکایت مرگ صمد بهرنگی می تواند برایمان تداعی کند.
صمد بهرنگی فرزند فقر و خلوص و تلاش و انصاف است . او مردی است که بجای شعار به دنبال شعور بود و از این رو حکایتهایش  بر پایه جمله زیبائی بود که این گونه بیان کرد
«بزرگترین مشکل یک نویسنده در ایران این است که خود باید نماینده‌ی کلام خود باشد...»
و او نماینده کلامش و زبانش و فرهنگش و صد البته افکاری بود که چون نیلوفری در مرداب جهل و فرافکنی های رایج که قرن ها است در این دیار وجود دارد رشد کرده بود.
صمد به دنبال فرهنگ با دستان خالی رفت که گوئی رسمی شوم برای همه کسانی است که به دنبال اصول صحیح هستند و شاید حکایت کرم شب تاب و خرگوش را برای خودش و پیشینیان و بی گمان آیندگانی چون ما بیان کرده بود که این چنین است
شب‌تاب گفت: رفیق خرگوش! من همیشه می‌کوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مسخره‌ام می‌کنند و می‌گویند با یک گل بهار نمی‌شود! تو بیهود می‌کوشی با نور ناچیزت جنگل را روشن کنی. خرگوش گفت: این حرف‌ها مال قدیمی‌هاست. ما هم می‌گوییم هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالأخره روشنایی است!»(عروسک سخنگو)
واو روشنائی را داد و باور داشت که باید چون ماهی سیاه کوچکش باید که چنین زیبا فلسفه ای را داشت
مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه تأثیری بر زندگی دیگران داشته باشد...»(ماهی سیاه کوچولو)
او روشنائی بخش زندگی بسیاری از کودک و نوجوانان پس از خویش و زنده کننده افسانه های آذربایجان و صد البته تحلیل جامعی از وضعیت آموزش و پرورش داد و صد البته کتاب « الفبا» را نگاشت که برای کودکان و نوجوانان دیارش بود.
پسربچه  فقیر محله چرنداب  تبریزکه فرزند عزت کارگر زحمتکش و مظلومی  بود که  با ماهی سیاه کوچولو و حکایت های گفته و ناگفته اش نه تنها عزت ادبی کشور بود بلکه با اندیشه هاو تلاش و شمعی که در مقابل طوفان جهل  روشن نگاه داشت تلنگری به همه ما زد که بجای شعار و انتشار نا امیدی و انتقاد و گزافه گوئی اندکی از سهم خود بعنوان یک انسان را به جامعه خود دهیم باشد
برگرفته از کتاب« تلنگرهای روزگار من»

@Roshanfkrane
💢خدایگان یک بازی فوتبال 


🖌 #تورج_عاطف                                                
روز اول سپتامبر را بعنوان" روز جهانی داور فوتبال " نام گذاری کرده اند . در علم واژگان در جلوی کلمه داوری عنوان شده است کسی که می تواند قوانیت  آن ورزش را معنی کند و به آن قدرت بخشد .بی گمان قضاوت  چنین ویژگیهائی دارد یعنی شخص قاضی است که با تصمیم های خود می تواند به هرمسئله ای معنی  درست دهد و به جایگاه قانون قدرت بخشد و درست به همین دلیل است که قضاوتی را ویژگی برای توصیف پروردگار قرار داده اند .به دنیای فوتبال باز می گردیم . جهان فوتبال ستارگان بی شماری داشته است که سالها در اذهان مانده اند بازیکنان و مربیان و حتی مدیرانی چون سانتیاگو برنابئو و خوان گمپر ..در زمره آنان هستند . بی گمان در زمینه داوری هم ستارگان بی شماری وجود داشته اند . مردانی چون پیر لوئیجی کولینا که بعلت نوعی بیماری به نام آلوپسیا معروف به " کوجک " شخصیت سینمائی شده است که نقش آن را تلی ساوالاس کاندیدای اسکار برای ایفای نقش در فیلم پرنده باز آلکاتراز اجرا می کرد و یا داورانی که هنوز هم پس از سالها  تصمیم مهمی که آنها گرفته اند قابلیت تصمیم گیری مجدد ندارد از توفیق بهراموف کمک داور آذربایجانی مشهور فینال 1966 لندن سخن می گویم که گل سوم انگلیسها را تایید کرد و حتی جف هرست ستاره آن بازی کتابی به نام "آیا گل بود؟ " را نوشت
اما قصه داوری از چه زمانی آغاز شده است ؟ریچار مولکستر نخستین کسی بود که در قرن شانزدهم نه تنها واژه فوتبال یعنی بازی  توپ و پا را ابداع کرد بلکه   بازی فوتبال را صاحب شخصی کرد که می تواند در مورد وقایع زمین نظر دهد . پس از مول کستر  در قرن نوزدهم بود که در مدارس  فوتبال انگلستان کسی که وقت نگهدار بازی بود این اجازه را یافت که در مورد خطاهائی که در بازی و مغایرت هائی که می تواند بر قوانین بازی  در طی یک مسابقه  رخ می دهد نظر بدهد  . در ایران از استاد  داوود نصیری و دکتر اکرامی  و استاد صدقیانی و استاد کاظم  رهبری  بعنوان پیشقراولان دانش داوری در ایران نام می برند  و  ذکر این نکته لازم است که  استاد داوود نصیری پدر ورزش، بنیانگذار بسیاری از رشته‌های ورزشی به شمار می‌رود. پیشکسوتی که به پاس زحماتش برای فوتبال ایران و آسیا
در ۱۳۸۸ خورشیدی موفق به دریافت لوح افتخار از فدراسیون بین‌المللی فوتبال(فیفا) و جایزه ویژه کنفدراسیون آسیا شدند
داوری ایران همواره برای فوتبال ایران و آسیا افتخار آفریدند  . اولین داور مرد ایرانی که در جام جهانی قضاوت کرده اند زنده یاد  استاد زنده یاد  جعفر نامدار هستند که علاوه بر المپیک مونیخ  1972در جامهای جهانی 1974 و 1978 و المپیک 1976 سابقه قضاوت دارند  محمد فنائی دیگر داور پر افتخار ایرانی است که در فینال جام جهانی 1994 بعنوان کمک داور  افتخاری برای جامعه داوری  ما به ار مغان آوردند و باید به فخر داوری ایران علیرضا فغانی اشاره کرد که سابقه داوری در بازیهای بیشماری از جمله  در جام جهانی 2018 و جام کنفدراسیون ها 2017 و المپیک ریو 2016و جام باشگاه های 2016 ... حضور داشتند
در بخش بانوان هم داوران ما افتخارات زیادی را برای کشورمان کسب کرده اند از جمله  آنها باید به سر کار خانم گلاره  ناظمی و سر کار خانم مهسا  قربانی  اشاره ویژه ای داشت
بی گمان فوتبال بدون داور سرنوشتی جز اغتشاش و نابودی ندارد پس چه خوب است که همواره به علم قضاوت و شرایط سختی که داوران در آن مشغول انجام وظیفه هستند احترام گذاشته و قدردان آنان باشیم

@Roshanfkrane
💢كدامين ققنوس؟

🖌 #تورج_عاطف

پنج سال از خودسوزی دختری گذشت که عشقی نداشت جز دیدن فوتبال همین فوتبالی که حالا فریاد از آن می زنند که چرا بی شرف آنها را می خوانند . همان فوتبالی که در ورزشگاهش را برای تیم ملی می بندد تا دخترانی که نه بخاطر سوختن دختر آبی که به خاطر فشار فیفا اجازه ورود به ورزشگاه آن هم به مضحک ترین شکل یعنی جدا از خانواده خود باید بشینند آن قدر برای آقایان سخت شده است که خود مختاری برای خود و فوتبال برگزیدند وفوتبال فارسی را به اوج بلاهت بردند
در افسانه ها آمده اندكه ققنوس ، پرنده بي جفتي است و روزگار مرگش  كه فرا رسد آنقدر بال مي زند تا آتشي در لانه اش بر افروخته شود و در ميان شعله ها  مي سوزد و از خاكسترش ،ققنوسي دگر آيد...
قصه ققنوس ، حكايت آگاهي را تعريف مي كند يعني بايد بسوزي تا ز گرما و روشنائي به روشنگري برسي.
نيما يوشيچ در شعر زيباي " ققنوس" اين گونه مي سرايد
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در
...
دخترك  آبي در آتشي  سوخت  كه برايش مهيا كردند .او سوخت  تا زمزمه كند شعر فروغ و حافظ را كه ز بيان فروغ آمد
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام ما

( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
حالا طعنه ها به عشق او است و هزار ناروا كلام را بدرقه سفر ابدي او مي كنند اما  مي پرسيم جائي كه سحر مي سوزد و آرزوهاي ساده دخترك آبي دود شود به آسمان آبي روند و يا به امواج آبي درياها سپرده شود مي توان تصور كرد اندكي انديشه اي باشد كه به دنبال كدامين پوچي هستيم كه چنين فرجامي دارد؟ ققنوس تولدي  ديگر  برون خواهد آمد؟ ديوارهاي شهر مملو از پارچه هائي است كه بر روي آنها تاكيد بر آزادگي دارد و ما هنوز در گير اسارت در رنگ و شعار و ستاره هاي توخالي و ملعبه اي هستيم كه تبديل شده است به جنگ و نفرت و سوختن آرزوهايي كه نبايد آرزو بودند. سوختن دختري به صرف ديدن فوتبال ما را به اين انديشه نمي برد كه اين چه ديدني خواهد بود؟ ققنوس آگاهي در برافروخته شدن كدامين سحر در اين اقليم متولد خواهد شد؟ چهره آبي عشق تبديل به سياه رخ مرگ و نيستي شد تا ما بيانديشيم و به قول ملك الشعراي بهار كه سرود
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
و ما هنوز در گیر ریش گذاشتن برای شریف خواندن ستاره های جعلی و جشن های مضحک به خاطر نفرتیم

@Roshanfkrane
💢شب خاطره ها

🖌 #تورج_عاطف

شبی شهریوری بود شبی خاص برای من زیرا شب تولد پدرم بود تولدی که بی بودن او ده گانه شد. ده سال بی پدر گذشت و من همچنان در ناباوری هستم. در چنین شبی بود که قصه پدر و پسری مرا میزبانی کرد . نمایشنامه رستم و سهراب
سالها پیش یکی از استادانم می گفت اگر از تو بپرسند شاهنامه چه کتابی است؟ ممکن است پاسخ ها متفاوتی داشته باشی
هویت ملی
افتخار ملی
اصالت ملی
و..
اما در یک تعریف ساده شاهنامه کتاب« پدران و پسران» است قصه های پدرانی چون فریدون در کنار ایرج و تور و سلم  و سام و زال و زال و رستم و.ستم و سهراب و کیکاووس و سیاوش و گشتاسب و اسپندیار و اسپندیار و بهمن و...
و من در میان قصه های پیر طوس که از بچگی درگیر آن بودم و بعدها در نوجوانی و جوانی و میانسالی همچنان عاشق آنها هستم  و از آنها در کتابهایم خصوصا دو کتاب سهراب نکشی و دختر سمنگان گفتم و هنوزدر شگفتی هستم که این چه داستان‌هایی است که یکنواخت و تکراری نمی‌شوند و در طی سالها بدیهی نمی شوند چرا من سالها به حال پسران مشهور شاهنامه اشک ریختم و امشب هم در میانه تئاتر رستم و سهراب باز دل به فغان آمد آنگاه که رستم گفت
من اول خود را کشتم و بعد سهراب را
رخت عزای تهمینه که می گفت من سیاه پوش بودم یا به عزای شوی یا پور
و سرانجام رستم می گوید من نام خودرا نگفتم چون برای بقای ایران زمین دگر نام من چه جای گفتن است؟
رستم ناله و شیون می کند  و فریاد می زند
پور در میان لشگر دشمن چه می کردی؟
و درد تاریخی اینجا است که در نگاهی وسیع تر  توران و ایران دشمن نبودند یکی بودند اما گویی نفرین ضحاک و ضحاکیان ادامه دارد ضحاک در کوه دماوند اسیر است اما مغزها همچنان خورده می‌شوند مغز خورده می‌شوند تا خون پسر به دست پدر  ریخته تا سیاه پوش شود تهمینه ها یا به عزای شوی یا به غم پور
رستم نشان نخواهد نشان بر بازو چه کند وقتی رخ و دل بیگانه است
حرف زیاد است و نمایش تمام شد و با نجوای زندوکیل  وطن وطن گفتنش
دریغا که ایران ویران شود
دریغا
دریغا
می گریم به درد غربت وطن به رنج دوری پدر و به سوگ پدران و‌پسرانی که زنان این دیار را سیاه پوش کردند افسوس
امشب  دوباره غرق شاهنامه و فردوسی  و پدر بودم و شهریور شبی چه زیبا گذشت#فردوسی#شاهنامه #رستم و سهراب

@Roshanfkrane
💢 حکایت سعید

🖌 #تورج_عاطف

او روز ۱۳ مرداد ماه را ،یک لحظه جاودانه عشق کرد .درست در ساعت  سه ربع کم ازیک بعد ظهری که شاید در یک سال نامشخص خورشیدی ایرج پزشکزاد روایتی را نقل کرد و  در سال ۱۳۵۵ خورشیدی در تلویزیون ملی ایران معرفی شد و « دائی جان ناپلئون» و قصه عاشقانه سعید که نقش آن را زنده یاد سعید کنگرانی بازی کرد و  خیلی ها را به عشق های پاک آن روزگار گره زد. سعید قصه پزشکزاد سعید کنگرانی شد و همان طوری که دیگر شخصیت های آن کتاب با بزرگانی چون نقشینه و کریمی و صیاد و کشاورزو فنی زاده و فروهر و ... جان گرفتند .شش سال پیش یک روز ۲۳ شهریور  سعید قصه پزشکزاد از میان ما رفت و برای من  که خودم هم در آن سالها نوجوانی  از او درس عاشقی گرفتم حسرتی دیگر  در رثای آن خاطرات سالهای شیرین  گذاشت .
سالهای شیرین  توپ پلاستیکی و مجله دختران و پسران و کیهان بچه ها و کتابهای طلائی و کتابهای قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی و‌کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و بسیاری از دگر قصه های شیرین روزگاری که در این دیار فریاد زندگی بجای مرگ و صلح  بجای جنگ وراد مردی جای دارمردبرپا بود  اما رفتن سعید کنگرانی برای من به معنی هجرت یکی از نشانه های بزرگ از تولد  قصه های عاشقانه بود. پسرکی ۱۶ ساله که با پاکی و صداقت و تلاش بی کرانش برای عشق  تلاش کرد و سرانجام در میان اشکهای بی کرانی که در نرسیدن به عشقش داشت این پند عمو اسدالله میرزاکه با هنرمندی پرویز صیاد اجرا می شد را شنید که« اگر قرار است روزی عشقت از سر نفرت به تو خیانت کند و برود چه بهتر است که اول از سر رسم و رسوم و اجازه پدرش از تو جدا شود» عشق آنقدر زیبا است که سالها است در مورد آن نوشتم« اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بی معنی است» و درد آنجا است که عشق اگر عشق باشد!
روزگار دوران نوجوانی و جوانی ام با باور عشقی که سعید دائی جان ناپلئون گذشت اما هر بار که آوار بی مهری و قدر نشناسی و حتی خیانت و بی مهری هایی علی رغم حضورم در بدترین لحظه های زندگی ام برسرم ریخت به یاد آن جمله معروف سریال دائی جان ناپلئون افتادم که  کاش جدایی و هجر در عشق از سر ناچاری و اجبار نه بخاطر خیانت و خودخواهی و طمع باشد . امشب در رثای سعید کنگرانی چند  صفحه ای از دایی جان ناپلئون را که دیالوگ به دیالوگش حفظ هستم را می خوانم کتابی که مرا سوی نویسندگی و بی گمان عشق برد و هنوز به  این باور که دوباره دار قالی با تار و پود مهر برافراشته و دار عاری از مهر دگر نباشد در روزهایی که جز  ازعشق و باور به عشق و دل به عشق نباید گفت

@Roshanfkrane
💢فوتبال درد و رنج

🖌 #تورج_عاطف  

  جام جهانی 1962 می رسد.فوتبال ترفند حکومتهای نظامی و دیکتاتوری آمریکای جنوبی  است و نمونه دیگر آن را در جام جهانی 1978 آرژانتین می بینیم . به فینال جام جهانی  ۱۹۶۲می رسیم  استادیوم سانتیاگو شیلی  در زیر شور و شوق مردمانی است که توسط فوتبال سحر شده اند . برزیلی ها  می توانند با جادوی گارینشا و دیگر ستارگانش برای دومین بار فاتح جام جهانی شوند . شیلی در اوج فقر و بی عدالتی اسیر معجزه توپ گرد شد .

یازده سال می گذرد و بار دیگر سانتیاگو  شیلی میزبان مردمی می شود که همچنان فقیر و اسیر بی عدالتی و ناکار آمدی  سردمداران خود هستند اما این بار فوتبال واژه ای است بی معنی که  پسوند  کلمه " استادیوم " می شود تا استادیوم فوتبال سانتیاگو تبدیل به زندانی عظیم شود . پینوشته دیکتاتور نظامی  و راست گرای شیلی کودتا کرده است و انقلابیون را به زنجیر می کشد .  در همان زمینی که طلائی پوشان برزیل با جادوی فوتبال فقر و ظلم را از اذهان شیلیائی ها دور کرده بودند حالا تفنگهای  کودتاچیان آنها را با واقعیت آشنا می کند  . ویکتور خارا شاعر و خواننده و انقلابی شهیر را به زنجیر می کشند و پس از ضرب و شتمی وحشیانه از او می خواهند که ترانه ای بخواند و او به همه آنهائی که می پنداشتند می توان زیر شعارهائی چون میزبانی جام جهانی ادعای پیشرفت داد این گونه پیامی را زمزمه می کند

«مردمی یک دل و یک صدا هرگز شکست نخواهند خورد»      

16 سپتامبر 1973 است و  اعدام ویکتور خارا ورزشگاه سانتیاگو را از میزبان جام جهانی 1962 تبدیل به ورزشگاه درد و رنج می کند .

در 9 نوامبر 1973  این زندان مخوف که دیگر نمی توان به ان  واژه ورزشگاه گفت توسط بازرسان فیفا که با اعتراض تیم اتحاد جماهیر شوروی سابق  برای انجام بازی برگشت در چارچوب انتخابی  جام جهانی 1974 آلمان باید  به شیلی می آمدند مورد بازرسی در حالی قرار می گیرد که زندانی ها  را به رختکن های پائین ورزشگاه برده و آنها را با  اسلحه تهدید می کنند

یکی از زندانیانکه یک ماه در این زندان بوده است، می‌گوید: «می‌خواستیم فریاد بزنیم و بگوییم: ما اینجا هستیم، ما را ببینید، ولی به نظر می‌رسید که آن‌ها فقط به شرایط چمن ورزشگاه توجه دارند"

سالها از این فجایع که زیر حکایت فوتبال انجام می شود گذشته است دیگر پینوشه ای در شیلی نیست اما بر روی سکوهای این ورزشگاه که  به یاد همه آن زندانی ها به همان صورت قدیمی باقی مانده است  چنین  عباراتی نوشته شده است

" ملت بدون حافظه  یک ملت بدون آینده هستند "

فوتبال هیچگاه  استادیوم سانتیاگورا از یاد نمی برد

@Roshanfkrane
💢یاد

🖌 #تورج_عاطف

روز ۲۱ سپتامبر  روز جهانی بیماری »آلزایمر» است.
روزگاری بازی داشتیم که نامش « یادم تو را فراموش» بود. بازی که بر اساس تمرکز و به یاد داشتن قول و قراری که با هم می گذاشتیم . شاید آن بازی را باید می کردیم تا یاد و قرار را فراموش نکنیم و این گونه بود که خیلی از ما پای یادتا آخر می ماندیم حتی اگر یار دگر یادمان نمی کرد دلمان را می شکست اما این دلخوشی را داشتیم که عهدشکنی شیوه ما نیست. درد این بود که خیلی وقتها عهد با نا اهل می بستیم . عهد به کسی که به چشم بر هم زدنی یاد ما را می کرد فراموش ...
از آلزایمری می گویم که خیلی از عزیزان سالخورده با آن دست به گریبان هستند و یا رها از آن و زندگی شدند که روحشان شاد باد.
« مرا به یاد داشته باش» حکایت دگری از یاد است و گوئی طعنه ای چون آن بازی می زند که « یادم تو را فراموش» نام داشت . یادی که فراموش می شد تبدیل به یار و آشنا و پدر و مادر و همسر و برادر و خواهر و رفیقی می شد که فراموش شدند تا با خود نسیان به یادشان بیاوریم و چه تلخ حکایتی است.
می گویند  دلایل مهم آلزایمر می تواند دیابت و ضربات به سر و بی خوابی و مصرف بیش از اندازه داروهای ضد اضطراب و تنهایی باشد. انسانهایی که در تنهایی رنج اضطراب و بی خوابی را دارند می توانند به درد زوال عقل مبتلا شوند به درد نسیانی که از فراموش شدنشان حاصل می شود .
روزگار پر شتاب رو به هیچ انسانها را به چه مهلکه ای می برد و چه خوب است نسیان درمان را بیش ز درد زوال عقل برگزینیم.
بیائیم آن که بی مهری کرد را از یاد ببریم که سخت است اما درمانی است برای دردی که می تواند هر مهری را که در زندگی کردیم را به سیاهچال نسیان ببرد.
بیائیم نگذاریم بی عهدی وجماعتی که ما را کردند فراموش را عاملی برای فراموشی پرمهر ووفاداران زندگیمان نکنیم
بیائیم ازهر دم زندگی بی بهانه لذت ببریم و شرطی برای زندگی کردن نگذاریم .
بیائیم اگر آن بی عهدان را نبخشیدیم که ظلم به ما کردند حداقل به یادآوریم در فردا روزی که درد اضطراب و بی خوابی و تنهایی را تجربه کردیم رو به سمت نسیان رفتیم خودمان را که بهر هیچ به آن روز افتادیم را نخواهیم بخشید
بیائیم نگذاریم آن که زوال مهر و دلدادگی و دلبستگی به ما داشت را عامل زوال عقلمان کنیم.
بیائیم به آلزایمر خود خواسته ای رویم که از یاد ببریم آن که  یاد آوریشان رنجمان می دهد.
بیائیم با خودمان صلح کنیم قبل از آن که ناکسانی جنگی با خرد وجسمان کنند
بیائیم تلنگری به خود زنیم قبل از آن که نسیان تلنگرمان زند

@Roshanfkrane
💢حکایت معبد آبی و اناری‌ها

🖌#تورج_عاطف 
  
از کتابم « عشق فوتبال »                              
ورزشگاه نیوکمپ  در  تاریخ بیست و چهارم سپتامبر سال 1957 افتتاح شد  که افتتاح این ورزشگاه داستان جالبی دارد

در بیرون ورزشگاه نیوکمپ بارسلونا مجسمه  یکی از بزرگترین اسطوره های آبی و اناری ها قرار دارد . مردی که در جشن یک صد سالگی بارسلونا در سال 1999 بعنوان بهترین بازیکن تاریخ  بلوگرانا ( تا قبل از ظهور مسی) انتخاب شده است. او هیچوقت قهرمان لیگ اروپا نشده و هیچگاه توپ طلا اروپا را نبرد . او  با این که در تیم اسپانیا بازی کرد ولی  حتی اسپانیائی هم نبود( هر چند که او سابقه بازی در تیمهای ملی چکسلواکی و مجارستان را هم دارد ) او در بوداپست به دنیا آمد اما در 17 سالگی عضو تیم ملی  فوتبال چکسلواکی شد ! دیکتاتوری های استالینی که بر چکسلواکی غلبه کرد اوبه مجارستان برگشت و سه بازی هم برای تیم ملی کشور زادگاهش بازی کرد و در سال 49 پس از تبدیل مجارستان به جمهوری خلق مجارستان از این کشور فرار کرد .
. پیوستن کوبالا به بارسلونا با حکایتهای بی شماری از جنگ دو غول فوتبال اسپانیا یعنی رئال مادرید و بارسلونا همراه بود اما سر انجام او به بارسلونا پیوست و این اتفاق در سال 1951 بود  و ملقب به اولین ستاره در دوران خاکستری پس از جنگ در اسپانیا شد.

او همراه بارسلونا 4 لیگ در سال های 52، 53 ، 59، 60 . 5 کوپا دل ژنرالینیو ذر سال های 51 ،52 ،53، 59، 60 می برد و برای یک دهه ستاره ی بی چون چرای بارسلونا و محبوب هواداران بود و در هر بازی هزاران تماشاگر به ورزشگاه می‌آمدند تا به تماشای بازی این بازی‌ساز پویا بنشینند و بسیاری معتقدند ساختن  ورزشگاه نیوکمپ بعلت حضور کوبالا در بارسلونا بود. تا به امروز ورزشگاه نیوکمپ میزبان مسابقات مهم  زیادی بوده است که می توان از مهمترین آنها به دیدار نیمه نهائی جام جهانی 1982 مابین ایتالیا و لهستان  اشاره داشت که ایتالیائی ها شگفتی ساز آن جام  پس از دوازده سال  به فینال رسیدند شدند و بازی فینال لیگ قهرمانان فصل 1988- 89 اشاره داشت که تیم آث میلان توانست  پس از بیست فصل قهرمانی دومی را که در سنتیاگو برنابئو و با پیروزی در برابر آژاکس به دست آورده بود این بار در زمین رقیب صاحبان ورزشگاه سنتیاگو برنابئو و در برابر استوا بخارست به سه گانه تبدیل کند  . در آخرین فصل قرن بیستم نیز فینال مشهور منچستر یونایتد و بایرن مونیخ در این ورزشگاه  برگزار شد و شیاطین سرخ توانستند پس از سی  و یک سال یک بار دیگر قهرمان اروپا بشوند . نیوکمپ معبد عاشقان آبی و اناری ها است و بی گمان نامی فراموش نشدنی در دنیا

@Roshanfkrane
💢مهرگان

🖌#تورج_عاطف

حکایت مهرگان است البته از گاه شمار اوستایی که البته در تقویم جلالی ۱۶ مهر را هم مهرگان خوانند . مهراست و باید به بهانه و هر روز از آن یاد کرد آن هم در جهان پر از جهل و جنون و به تمنای جنگی که خصوصا برای ما که قرن ها مهرگان را به سور نشسته آیم  ساخته اند و شعار را جایگزین شعور و سور را به شور تبدیل کرده تا شوربختی را به مردمان هدیه دهند  و ...
از پیدایش  مهرگان قصه های مختلفي وجود  دارد
۱/  در ايران باستان دو فصل تابستان و زمستان نام داشته و آغاز جشن تابستان را با نوروز جشن مي گرفتند و آغاز فصل زمستان را با مهرگان پاي كوبي مي كردند
۲/قصه زيباي ديگر در اين  باره هست  که  در اين روز فرشتگان به كمك  آزادي خواه بزرگ ايراني يعني كاوه آهنگر آمده اند
۳/ افسانه  ديگر كه در همين زمينه است مي گويد در اين روز ضحاك مار به دوش به چنگ پادشاه فريدون اسير شده و در كوه دماوند به بند كشيده شد
۴ / دگر داستان اين است كه گفته مي شوند پادشاهي باستاني و ظالم  به نام ” مهر” در چنین روزی  كشته مي شودو در اين روز  به مدد رهائي و رسيدن به آزادي ايرانيان مهرگان  را جشن گرفته اند و اين جشن كه معناي مهر ورزي و دوستي و آغاز نفحه و ترانه آزادي كه در قصه هاي كاوه و فريدون و حتي مرگ ” مهر ” مي بينم و آنقدر شگون داشته است كه بسياري از پادشاهان ايراني در اين روز تاجگذاري مي كرده اند  چون اردشير بابكان پادشاه  ساساني و.. فردوسي بزرگ  در مورد مهرگان مي فرمايد

بكرد اندر آن كوه آتشكده/بدو تازه شد مهرگان و سده

آموزه و نشانه بزرگی  است که در اندرون كوهي تاريك آتشي را روشن كنند و عشق و نوري را بيافرينند و در پيدايش آن جشني گيرد كه مهرگان و سده باشد آيا ما نيز چنين خواهيم كرد ؟ مي گويند هر روز مهر است و مي تواند هر روز مهرگان باشد روز مهرگان تنها يك روز باستاني و يك جشن پايان ناپذير نيست جشن مهرگان براي همگي ما مي تواند آغازي براي تولد باشد نظير آنچه  ایران و ايرانی در هنگامه ظلم ضحاك و با قيام كاوه آهنگر آغاز كردند و يا مي تواند پايان از بين رفتن  ناپاكي ها و نابودي خرد  و تولد  انديشیدن و آگاهی شود نظير آنچه در اين روز رخ داده و ضحاك   که مارهاي بر كتفش مغز جوانان را مي بلعيد  در اين روز به بند كشيده شدتا  مصداقی باشد برای امید به جوانی و اندیشه
مهر گان مي تواند جشن پايان دروغ شود نظير مرگ پادشاهي كه ” مهر” نام داشت ولي بي مهري مي كرد مهرگان مي تواند جشن عشق و مهر باشد جشني كه در آن با حضور زمستان در ايران باستان اين پارسيان بودند كه با مهربه همديگر مهرگاني مي گرفتند تا بگويند كه با  نورعشق و گرماي وجود بر تاريكي و سردي طبيعت پيروز خواهند شد مهرگان مي تواند جشن من و جشن تو وجشن ما  باشد اگر
دست به دست هم دهيم به مهر/ ميهن خويش را كنيم آباد
آري پيام مهر  است و عشق هرجا كه آيد با خود آباداني را ارمغان آورد باشد  امید که  ایران ما و جهان ما به آبادانی از جنس صلح  و آگاهی رسد
شادمانه باد مهرگان

@Roshanfkrane