رمان #حس_سیاه
#قسمت338
آب دهانم را قورت دادم و نفسم را لرزان بیرون دادم.
-ببین...ببین...کیا...رش...باید...ب...باهم حرف...بزنیم...اوکی؟!
پوزخندی گوشه لبش را بالا برد.
بلند شد و از کنارم رد شد.
اسپیکرم را روشن کردم و روی میز گذاشتم و با دست هایی لرزان ، همانی را پلی کردم که باعث شد بایستد و یک دستش را با حرص مشت کند!
برد آرامه دلم
یار دلارام کو
آن که آرام برد
از دلم آرام کو
آن که آرام برد
عشق من و جان کو
آن که عاشقش شدم
جانان جانان کو؟
دست دیگرش را از روی دستگیره انداخت و برگشت.
نفس نفس می زد.
زل زد توی چشم های ناراحت و دلخورم و نگاهم کرد.
روی صندلی نشستم و انگشت دست هایم را در هم قفل کردم و روی میز گذاشتم.
دیگر واقعا بریده بودم!
با پایم روی زمین ضرب گرفتم و به چشم هایش خیره شدم.
وای که چقدر در دلم آشوب به پا کردند!
همان نگاه جدی و خسته و نفسگیرش!
سعی کردم لرزش صدای لعنتی ام را کنترل کنم.
باید مثل یک آدم عاقل با او صحبت می کردم.
پس احساسی ودیوانه وار رفتار کردن ، فقط خشم و عصبانیتش را بیشتر می کرد!
بی حوصله پاهایش را تکان داد و بی میل آمد و روبرویم نشست منتها یک دستش را پشت صندلی برد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
سرش را تکان داد و با فکی منقبض شده به صورتم زل زد.
یعنی شروع کن!
مات مانده بودم.
چند مرتبه نفس عمیق کشیدم و بعد با ملایمت نگاهش کردم.
بعضی وقت ها واقعا باورم نمی شد او همان کیارشی باشد که مدام بغلم می کرد و می بوسیدم و سرم را روی شانه هایش می گذاشتم!
سردی نگاهش برای بار هزار و یکم قلبم را شکست.
صدای اسپیکر را کم کردم و به صورتش نگاهی انداختم.
دستم را به موهایم بند کردم و به آرامی گفتم:
-ببین کیارش...می دونم شاید...شاید حرف هام واست تکراری باشه و علاقه ای به شنیدنشون نداشته باشی...
امابدون من دارم کم کم از این وضعیت خسته می شم...
تو همه عمر و زندگی منی...من با تمام وجودم دوستت دارم...یعنی عاشقت بودم...از همون زمان بچگی هامون...
یاد...یادته می اومدی دنبالم ؟
اخم هات رو اینطوری می کردی و همه همکلاسی هام می خندیدن...بعضی هام حسادت می کردن و می گفتن عجب فامیل خوش استایلی دارین!
من هم ذوق می کردم...
باورت می شه چند بار از خدا خواستمت ؟
پوزخند زد.
لبخندم محو شد. چرا پوزخند زد؟
ناراحت دست های سردم را پیش بردم تا به دست های سخت و زخمی اش رسیدم.
انگشت هایم را ناگهانی بین انگشت های دستش قفل کردم.
دست هایش داغ داغ بودند.
جوری که کف دستم آتش گرفت انگار!
-می دونم چیا کشیدی...چیا دیدی...همش هم به خاطر عشق به من لعنتی بود...اگر من اون جنون رو نمی گرفتم ، اگر مریض روانی نمی شدم ، اگر نظارت پدر ومادرم بیشتر روی کارهام بود ، اگر اون ها رو نمی کشتم الآن این جا نبودیم آقای من!
پلک هایم را محکم بر هم فشردم و سرم را بالا گرفتم تا توی چشم هایش نگاه کنم.
چشمانش هنوز حس خاصی نداشتند.
اما دستانش آرام گرفته بودند و اسیر انگشتان دستم بودند.
ریتم نفس کشیدنش هم طبیعی شده بود و دیگر عصبانی نبود!
آخ که کاش برای هر شماره از نفس هایش ، خودم را فدایش می کردم!
کاش می فهمید چقدر دوستش داشتم...حتی با آن همه ماجرا و رنج و بدبختی!
-ببین...تو عشق منی...من دوستت دارم...ما...ما...ا...الآن..
ب...بچه داریم! من مادرم و تو...پدر!
دختر کوچولو داریم...
شنیدم وقتی من تو کما بودم ، مدام پشت شیشه بخش وایمیسادی نگاهم می کردی...یادته تصادفم رو؟
اون هم می دونم...فکر نکن خبر ندارم...تو همیشه و در همه حال کنارم بودی...همیشه حست می کردم...می دونستم چقدر منو می خوای...ولی حالا چی ؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم.
آخر قطره اشک از سد چشم راستم بیرون زد و بعد سقوط کرد.
-حرف هایی که بهم می زدی توگوشمه...یادمه چند بارگفتی دووم بیار...دووم بیار بچه رو ببینیم...مادر شدی باران به هوش بیا...بس نیست این همه خوابیدن ؟
همه این ها رو یادمه...همه رو یادمه...
همه جا می دیدمت...من عاشقت بودم...عاشق که نه...دیوونت بودم!
الآن هم هستم...می دونم سختی کشیدی...من هم سختی کشیدم...بعد از مرگ بهنام دلم مرد...شدم حال الآن تو!
نتونستم باهاش کنار بیام...زدم دو تا آدم بی گناه رو کشتم...هنوز هم دارم تاوان می دم...می بینی ؟!
ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
#قسمت338
آب دهانم را قورت دادم و نفسم را لرزان بیرون دادم.
-ببین...ببین...کیا...رش...باید...ب...باهم حرف...بزنیم...اوکی؟!
پوزخندی گوشه لبش را بالا برد.
بلند شد و از کنارم رد شد.
اسپیکرم را روشن کردم و روی میز گذاشتم و با دست هایی لرزان ، همانی را پلی کردم که باعث شد بایستد و یک دستش را با حرص مشت کند!
برد آرامه دلم
یار دلارام کو
آن که آرام برد
از دلم آرام کو
آن که آرام برد
عشق من و جان کو
آن که عاشقش شدم
جانان جانان کو؟
دست دیگرش را از روی دستگیره انداخت و برگشت.
نفس نفس می زد.
زل زد توی چشم های ناراحت و دلخورم و نگاهم کرد.
روی صندلی نشستم و انگشت دست هایم را در هم قفل کردم و روی میز گذاشتم.
دیگر واقعا بریده بودم!
با پایم روی زمین ضرب گرفتم و به چشم هایش خیره شدم.
وای که چقدر در دلم آشوب به پا کردند!
همان نگاه جدی و خسته و نفسگیرش!
سعی کردم لرزش صدای لعنتی ام را کنترل کنم.
باید مثل یک آدم عاقل با او صحبت می کردم.
پس احساسی ودیوانه وار رفتار کردن ، فقط خشم و عصبانیتش را بیشتر می کرد!
بی حوصله پاهایش را تکان داد و بی میل آمد و روبرویم نشست منتها یک دستش را پشت صندلی برد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
سرش را تکان داد و با فکی منقبض شده به صورتم زل زد.
یعنی شروع کن!
مات مانده بودم.
چند مرتبه نفس عمیق کشیدم و بعد با ملایمت نگاهش کردم.
بعضی وقت ها واقعا باورم نمی شد او همان کیارشی باشد که مدام بغلم می کرد و می بوسیدم و سرم را روی شانه هایش می گذاشتم!
سردی نگاهش برای بار هزار و یکم قلبم را شکست.
صدای اسپیکر را کم کردم و به صورتش نگاهی انداختم.
دستم را به موهایم بند کردم و به آرامی گفتم:
-ببین کیارش...می دونم شاید...شاید حرف هام واست تکراری باشه و علاقه ای به شنیدنشون نداشته باشی...
امابدون من دارم کم کم از این وضعیت خسته می شم...
تو همه عمر و زندگی منی...من با تمام وجودم دوستت دارم...یعنی عاشقت بودم...از همون زمان بچگی هامون...
یاد...یادته می اومدی دنبالم ؟
اخم هات رو اینطوری می کردی و همه همکلاسی هام می خندیدن...بعضی هام حسادت می کردن و می گفتن عجب فامیل خوش استایلی دارین!
من هم ذوق می کردم...
باورت می شه چند بار از خدا خواستمت ؟
پوزخند زد.
لبخندم محو شد. چرا پوزخند زد؟
ناراحت دست های سردم را پیش بردم تا به دست های سخت و زخمی اش رسیدم.
انگشت هایم را ناگهانی بین انگشت های دستش قفل کردم.
دست هایش داغ داغ بودند.
جوری که کف دستم آتش گرفت انگار!
-می دونم چیا کشیدی...چیا دیدی...همش هم به خاطر عشق به من لعنتی بود...اگر من اون جنون رو نمی گرفتم ، اگر مریض روانی نمی شدم ، اگر نظارت پدر ومادرم بیشتر روی کارهام بود ، اگر اون ها رو نمی کشتم الآن این جا نبودیم آقای من!
پلک هایم را محکم بر هم فشردم و سرم را بالا گرفتم تا توی چشم هایش نگاه کنم.
چشمانش هنوز حس خاصی نداشتند.
اما دستانش آرام گرفته بودند و اسیر انگشتان دستم بودند.
ریتم نفس کشیدنش هم طبیعی شده بود و دیگر عصبانی نبود!
آخ که کاش برای هر شماره از نفس هایش ، خودم را فدایش می کردم!
کاش می فهمید چقدر دوستش داشتم...حتی با آن همه ماجرا و رنج و بدبختی!
-ببین...تو عشق منی...من دوستت دارم...ما...ما...ا...الآن..
ب...بچه داریم! من مادرم و تو...پدر!
دختر کوچولو داریم...
شنیدم وقتی من تو کما بودم ، مدام پشت شیشه بخش وایمیسادی نگاهم می کردی...یادته تصادفم رو؟
اون هم می دونم...فکر نکن خبر ندارم...تو همیشه و در همه حال کنارم بودی...همیشه حست می کردم...می دونستم چقدر منو می خوای...ولی حالا چی ؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم.
آخر قطره اشک از سد چشم راستم بیرون زد و بعد سقوط کرد.
-حرف هایی که بهم می زدی توگوشمه...یادمه چند بارگفتی دووم بیار...دووم بیار بچه رو ببینیم...مادر شدی باران به هوش بیا...بس نیست این همه خوابیدن ؟
همه این ها رو یادمه...همه رو یادمه...
همه جا می دیدمت...من عاشقت بودم...عاشق که نه...دیوونت بودم!
الآن هم هستم...می دونم سختی کشیدی...من هم سختی کشیدم...بعد از مرگ بهنام دلم مرد...شدم حال الآن تو!
نتونستم باهاش کنار بیام...زدم دو تا آدم بی گناه رو کشتم...هنوز هم دارم تاوان می دم...می بینی ؟!
ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane