روشنفکران
80.9K subscribers
50.1K photos
42.2K videos
2.39K files
7.01K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سیاه

#قسمت337
کار می کرد و دل به کارش می داد.
اما یک کلمه حرف نمی زد.
لب هایش همیشه بسته بود.
حسرت شنیدن صدای مردانه اش ، قلبم را تکه تکه کرده بود.
داروهای رنگاوارنگ آرام بخش و خوابش توی کشوی اتاق خوابمان ، تنم را آن شبی لرزاند که فهمیدم توی کابوس هایش ، دست و پا می زد و خیس عرق می شد و از جا می پرید.
از رفتن به روانشناس و مشاوره متنفر بود.
نمی توانستیم اجبارش کنیم...
آب شدنش را به چشم می دیدم و می سوختم. نمی دانستم باید چه کار کنم همه چیز را فراموش کند!
سیما را فراموش نمی کرد.
چشم های سبز نیمه بازش موقع جان دادن ، تنش را به رعشه می انداخت.
رسما داشت جنون می گرفت.
از عموی بزرگ مادرم تا خود پدر و مادر من و خودش و کیانوش و تمام جد وآبادمان ساعت ها با او صحبت کرده بودند.
اما فقط با بی تفاوتی و سردی سرش را تکان می داد و بعد بلند می شد و می رفت.
از وحشت اینکه خود کشی کند ، شب ها خواب و آرام و قرار نداشتم!
دریا را دوست داشت.
فقط وقتی که با موهای بورش بازی می کرد و در آغوشش می گرفت ، لبخند ضعیف خیلی کمرنگی لبش را می پوشاند و بعد همان را هم می خورد.
از بس بغض هایش را قورت داده بود ، اشک هم در تیله هایش خشکیده بود.
از هزار روانشناس پرسیده بودم دوای درد شوهرم چیست ؟
و آن ها جواب داده بودند باید اشک بریزد...قدم بزند...و...
ولی او فقط نگاه می کرد.
نگاه های مهربان و گرمش...آخ که دلم برایشان می سوخت و جلز و ولز می کرد!
حالا با دو چشم به همان زیبایی و درشتی ، اما سرد و بی حالت...
حالت چهره بی تفاوت و اخم های همیشه در هم کشیده و لب های به هم قفل شده...
صد بار ، صد بار دخترم را خواباندم و تا پای رابطه پیش رفتم ولی او خواب را ترجیح می داد.
از آن نگاه های گرما بخش و عاشقانه اش به اجزای صورتم ، چیزی نمانده بود.
هر چه بود سردی بود و بی تفاوتی!
اما به خودش می رسید.
و این برایم عجیب بود!
کت و شلوار می پوشید ، تیپ رسمی ، تیپ راحتی ، اسپرت و...
حمام ، عطر و شانه موهایش همه چیز طبق نظم بود.
اما نمی خندید...لذت نمی برد...لبخند کوچک هم حتی نمی زد و از همه این ها وحشتناک تر ، دلش پیر شده بود!
قلبش سخت و سرد شده بود!
حالا با چهره ای آرایش شده و با عطری که همیشه دوستش داشت ، روبرویش نشسته بودم.
امشب باید حجت را بر او تمام می کردم.
حالا که خدا خواسته بود با آن اوضاع وخیم فیزیکی اش ، زنده و سالم بماند و برای من و دخترش سایه سر باشد ،
نمی گذاشتم خودش را از بین ببرد.
تقریبا همه چیز تمام شده بود.
فقط همین یک مشکل را داشتیم.
دیگر بریده بودم از جواب ندادن ها و بی مهری هایش!
یک عادت مزخرفی هم که پیدا کرده بود ، زود عصبانی می شد و واکنشش در آن زمان ، ترک آن محیط بود.
هر وقت از نصایح بی اندازه مادرش خسته می شد ، بلند می شد و بی حرف از در بیرون می رفت.
او از همه ما سالم تر بود.
فقط آن صحنه ها را به چشم دیده بود.
همان هایی که اگر ما دیده بودیم ، قطعا از آن حجم عذاب جان می دادیم.
کیارش سیما را دوست داشت.
بهش حسودی نمی کردم...
چون می دانستم چقدر به همسرم در نبود من محبت می ورزید و در تمام بی کسی ها پناهش بود!
نمی توانست قبول کند به چه بی رحمی و نامردی تمامی کشتنش!
مهران کشته بود...بر اساس جنون آنی!
همان چیزی که توی دادگاه ها بر علیه موکلانش استفاده می کرد و خودش هم به این شیوه آدم کشته بود.
اگر زنده می ماند ، حالا پشت میله های زندان بود!
نفس عمیقی گرفتم و نگاه تارم را به دخترم دوختم.
چشم هایش را بست و آرام به خواب رفت.
بوسه ای به پیشانی نرمش زدم و بلند شدم.
باید باهاش حرف می زدم.
داشت دیوانه ام می کرد.
باید حتما کاری می کردم تا از این وضعیت لعنتی خارج شود!
دریا را بردم روی تخت خواباندم و پتو روی تنه ظریفش کشیدم.
در اتاق را نیمه باز گذاشتم و چراغ ها را خاموش کردم.
باز وارد تراس شدم.
این بار ، با پتویی مسافرتی و خوشرنگ.
لباس های کیارش از آن روز طیف سیاه و نقره ای و سفید داشتند.
دلم برای آن رنگ های امروزی دوست داشتنی تنگ شده بود.
پتو را روی دوشش انداختم.
سیگار چندمش بود؟
توی زیر سیگاری فشارش داد و بعد آرام پتو را با دستانش گرفت و تا روی تنه اش کشید.
باز نفس گرفت و به شهر نامرد

خیره شد.
لبخند تلخی زدم و کنارش ایستادم.
خم شدم روی صورتش:
-چایی واست بیارم ؟
جواب نداد.
سرش را بالا انداخت و باز با جدیت به همان ویوی روبرو خیره شد.

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane