🖤🖤🖤
هنوز که پنجم دی نشده!!!
الان که دارم این یادداشت رو می نویسم، ساعت ده صبحه!
دیشب رو نتونستم بخوابم!
چون شب پنجم دی هم حدودا از ساعت ده شب، بازیِ سرنوشت شروع شد.
یه ساعتِ دیگه هم خیلی درد داشت، پنج صبح امروز!
همون ساعتی که تیر خلاص زده شد و زلزله کار خودش رو کرد.
هنوز بعد از چهارده سال، هرجای کشور زلزله میاد ما بمی ها هم می لرزیم! کی میتونه فراموش کنه؟! هر شهری که تا حالا رفتم و ازم پرسیدن کجایی هستی؟ گفتم "بم" ، سریع میگن "شب زلزله شما هم اونجا بودین؟"
فقط یه بعض لعنتی تو گلوم میشینه و نمیدونم چی بگم!
میگم آره بودم و...
از دیشب که این خبرای زلزله ی کرمانشاه رو دنبال میکنم همه ی خاطرات پنج دی سال هشتاد و دو به وضوحی باور نکردنی میاد جلوی چشمم! بم، یه شهری که تو یه شب و در عرض چند ثانیه با خاک یکسان میشه!
من اون موقع هشت ساله بودم! اون شب همه اومدیم روی حیاط خونه به جز چند نفر که داخل بودن، اما خوشبختانه سالم بیرون اومدن، از وسطای شب دیگه خوابم برد، روی حیاط، یه گوشه خوابم برد. و بعدش اون زلزله ی اصلی حدودا ساعت پنج صبح، همون حوالی! از خواب پریدم دیدم همه جا پر از خاکه! زمین زیر پام داره میلرزه، ساختمون داره میریزه، دیوارا میریزن! صدای شکستن شیشه ها و افتادن در و پنجره ها؛ همه چی در عرض چند ثانیه با خاک یکسان شد! اما تو همین چند ثانیه من فقط دنبال مادرم می گشتم روی حیاط و جیغ می زدم. داشتم با پای برهنه می دویدم، شیشه، کف پامو برید! بلاخره مادرمو پیدا کردم و آروم شدم! خداروشکر سالم بود.
خاک و گرد و غبار، زیر دندونام خراشیده می شد و تو حلق و دهنم پر از گل شده بود.
من نگران اسباب بازی هام نبودم که حالا زیر خاکن! چون همه ی شهر بوی مرگ میداد، بوی جنازه، بوی خاک، بوی خون!
شهر دیگه تسلیم مرگ شده بود. همه ی ما مرگ رو با تمام سلول هامون حس کردیم اگرچه الان زنده ایم!
از پنج شنبه شب ،چهارم دی ساعت حدودا ده که زلزله ها شروع شد تا عصر جمعه پنجم دی، هیچی نخوردم! هیچی پیدا نمیشد میفهمی؟! همه چی زیر خاک بود! آب هم قطع شده بود! عصر جمعه دیدم در یه خونه یه نفر، یه سفره نون از زیر آوار در اورده، داره به بقیه نون میده، منم رفتم اندازه یه کف دست -کف دست یه پسر بچه هشت ساله- نون ازش گرفتم و با دهن پُرِ خاک خوردم! آبی هم نبود که حتی گلویی تَر بکنم!
راستی از بهشت زهرا نگفتم!
با وانت جنازه ها رو می اوردن، هر وانت عقبش پر از جنازه های غرق خاک و خون، اکثرا با لباس خاک می شدن، چون آبی برای غسل و کفن نبود تازه اگر آب و کفن هم وجود داشت شاید یه هفته بیشتر طول می کشید تا صدهزار آدمو غسل و کفن و دفن کنی!
زن هایی زیادی دیدم که با طلا و جواهراتشون دفن شدن!
اما یه عده نانجیب هم دیدم که به خودشون زحمت ندادن حداقل یه سیم چین همراهشون بیارن، دست زن هایی که النگو و انگشتر داشت رو از آرنج می بریدن و می بردن!
بیش از این از #غارت_ها چیزی نمیگم!
اصلا نمیشه همه چی رو گفت! میدونی یه سال باید حرف زد فقط، تا همه دردا رو بگی!
خواستم بگم، ما درد هموطنان کرمانشاهی رو میفهمیم با تمام وجود! لطفا تسلیت من رو هم بپذیرید!..
#یادداشت_کرمانشاه
۹۶/۸/۲۲
#ارسلان_ملکوتیان
فرهنگی ادبی اجتماعی
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
هنوز که پنجم دی نشده!!!
الان که دارم این یادداشت رو می نویسم، ساعت ده صبحه!
دیشب رو نتونستم بخوابم!
چون شب پنجم دی هم حدودا از ساعت ده شب، بازیِ سرنوشت شروع شد.
یه ساعتِ دیگه هم خیلی درد داشت، پنج صبح امروز!
همون ساعتی که تیر خلاص زده شد و زلزله کار خودش رو کرد.
هنوز بعد از چهارده سال، هرجای کشور زلزله میاد ما بمی ها هم می لرزیم! کی میتونه فراموش کنه؟! هر شهری که تا حالا رفتم و ازم پرسیدن کجایی هستی؟ گفتم "بم" ، سریع میگن "شب زلزله شما هم اونجا بودین؟"
فقط یه بعض لعنتی تو گلوم میشینه و نمیدونم چی بگم!
میگم آره بودم و...
از دیشب که این خبرای زلزله ی کرمانشاه رو دنبال میکنم همه ی خاطرات پنج دی سال هشتاد و دو به وضوحی باور نکردنی میاد جلوی چشمم! بم، یه شهری که تو یه شب و در عرض چند ثانیه با خاک یکسان میشه!
من اون موقع هشت ساله بودم! اون شب همه اومدیم روی حیاط خونه به جز چند نفر که داخل بودن، اما خوشبختانه سالم بیرون اومدن، از وسطای شب دیگه خوابم برد، روی حیاط، یه گوشه خوابم برد. و بعدش اون زلزله ی اصلی حدودا ساعت پنج صبح، همون حوالی! از خواب پریدم دیدم همه جا پر از خاکه! زمین زیر پام داره میلرزه، ساختمون داره میریزه، دیوارا میریزن! صدای شکستن شیشه ها و افتادن در و پنجره ها؛ همه چی در عرض چند ثانیه با خاک یکسان شد! اما تو همین چند ثانیه من فقط دنبال مادرم می گشتم روی حیاط و جیغ می زدم. داشتم با پای برهنه می دویدم، شیشه، کف پامو برید! بلاخره مادرمو پیدا کردم و آروم شدم! خداروشکر سالم بود.
خاک و گرد و غبار، زیر دندونام خراشیده می شد و تو حلق و دهنم پر از گل شده بود.
من نگران اسباب بازی هام نبودم که حالا زیر خاکن! چون همه ی شهر بوی مرگ میداد، بوی جنازه، بوی خاک، بوی خون!
شهر دیگه تسلیم مرگ شده بود. همه ی ما مرگ رو با تمام سلول هامون حس کردیم اگرچه الان زنده ایم!
از پنج شنبه شب ،چهارم دی ساعت حدودا ده که زلزله ها شروع شد تا عصر جمعه پنجم دی، هیچی نخوردم! هیچی پیدا نمیشد میفهمی؟! همه چی زیر خاک بود! آب هم قطع شده بود! عصر جمعه دیدم در یه خونه یه نفر، یه سفره نون از زیر آوار در اورده، داره به بقیه نون میده، منم رفتم اندازه یه کف دست -کف دست یه پسر بچه هشت ساله- نون ازش گرفتم و با دهن پُرِ خاک خوردم! آبی هم نبود که حتی گلویی تَر بکنم!
راستی از بهشت زهرا نگفتم!
با وانت جنازه ها رو می اوردن، هر وانت عقبش پر از جنازه های غرق خاک و خون، اکثرا با لباس خاک می شدن، چون آبی برای غسل و کفن نبود تازه اگر آب و کفن هم وجود داشت شاید یه هفته بیشتر طول می کشید تا صدهزار آدمو غسل و کفن و دفن کنی!
زن هایی زیادی دیدم که با طلا و جواهراتشون دفن شدن!
اما یه عده نانجیب هم دیدم که به خودشون زحمت ندادن حداقل یه سیم چین همراهشون بیارن، دست زن هایی که النگو و انگشتر داشت رو از آرنج می بریدن و می بردن!
بیش از این از #غارت_ها چیزی نمیگم!
اصلا نمیشه همه چی رو گفت! میدونی یه سال باید حرف زد فقط، تا همه دردا رو بگی!
خواستم بگم، ما درد هموطنان کرمانشاهی رو میفهمیم با تمام وجود! لطفا تسلیت من رو هم بپذیرید!..
#یادداشت_کرمانشاه
۹۶/۸/۲۲
#ارسلان_ملکوتیان
فرهنگی ادبی اجتماعی
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
Telegram
روشنفکران
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است
روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است
روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban