چو بخت عرب بر #عجم چیره گشت
همه روز ایرانیان #تیره_گشت
جهان را دگرگونه شد رسم و راه
تو گوئی نتابد دگر #مهر و ماه
ز می نشعه و نغمه از #چنگ رفت
ز گل عطر و معنی ز #فرهنگ رفت
ادب خوار گشت و #هنر شد وبال
ببستند اندیشه و پر و بال
جهان پر شد از خوی #اهریمنی
زبان مهر ورزید و #دل دشمنی
کنون بی غمان را چه حاجت به می ;
کران را چه سودی ز #آوای نی
که در بزم این #هرزه گردانِ خام
گناه است در گردش آریم جام
به جائی که #خشکیده باشد گیاه
#هدر دادنِ آب باشد گناه
چو با تخت #منبر برابر شود
همه نامها #بوبکر و عمر شود
ز شیرِ شتر خوردن و #سوسمار
عرب را به جایی رسیدست کار
که #تاجِ کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردون #تفو
عرب هرکه باشد بر من #دشمن است
کژ اندیش و بدخوی و #اهریمن است
دریغ است ایران که #ویران شود
کنام پلنگان و #شیران شود...
این #شعر از #فردوسی بزرگوار نیست
@Roshanfkrane
همه روز ایرانیان #تیره_گشت
جهان را دگرگونه شد رسم و راه
تو گوئی نتابد دگر #مهر و ماه
ز می نشعه و نغمه از #چنگ رفت
ز گل عطر و معنی ز #فرهنگ رفت
ادب خوار گشت و #هنر شد وبال
ببستند اندیشه و پر و بال
جهان پر شد از خوی #اهریمنی
زبان مهر ورزید و #دل دشمنی
کنون بی غمان را چه حاجت به می ;
کران را چه سودی ز #آوای نی
که در بزم این #هرزه گردانِ خام
گناه است در گردش آریم جام
به جائی که #خشکیده باشد گیاه
#هدر دادنِ آب باشد گناه
چو با تخت #منبر برابر شود
همه نامها #بوبکر و عمر شود
ز شیرِ شتر خوردن و #سوسمار
عرب را به جایی رسیدست کار
که #تاجِ کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردون #تفو
عرب هرکه باشد بر من #دشمن است
کژ اندیش و بدخوی و #اهریمن است
دریغ است ایران که #ویران شود
کنام پلنگان و #شیران شود...
این #شعر از #فردوسی بزرگوار نیست
@Roshanfkrane
#قصه_متنی
#سوسمار_مهربان_و_شکارچی_ها
🔫👱🔫👨🐲
روز خیلی گرمی بود، 🌞🌞🌞 سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. 🐊🐊🐊🌊
آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت میبردند. 🌊🌊🌊
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. 🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود 👨به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» 👞👞👢👢💼👜👝
هری👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
پاهایش در باتلاق گیر کرد. 🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. هر چقدر تلاش می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت. 👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود 😰😰😰و فریاد میکشید. 😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛🏃🏃🏃 اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. 🐊👱 شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. 🐊🌊
سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. 👬............🐊
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» 👱🔫🌊
بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 👨🔫🌊
#قصه
@Roshanfkrane
#سوسمار_مهربان_و_شکارچی_ها
🔫👱🔫👨🐲
روز خیلی گرمی بود، 🌞🌞🌞 سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. 🐊🐊🐊🌊
آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت میبردند. 🌊🌊🌊
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. 🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود 👨به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» 👞👞👢👢💼👜👝
هری👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
پاهایش در باتلاق گیر کرد. 🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. هر چقدر تلاش می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت. 👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود 😰😰😰و فریاد میکشید. 😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛🏃🏃🏃 اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. 🐊👱 شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. 🐊🌊
سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. 👬............🐊
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» 👱🔫🌊
بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 👨🔫🌊
#قصه
@Roshanfkrane