#قصه_متن #شاهزاده_خانم_و_قورباغه
#پرنسس_و_قورباغه
قسمت دوم
پادشاه رو کرد به شاهزاده خانم و گفت: باید به قولت وفا کنی برو و او را بیاور! شاهزاده خانم رفت و در را باز کرد و قورباغه پرید داخل اتاق و با شاهزاده خانم به طرف صندلی او رفت و فریاد زد: مرا کنار خودت بنشان! شاهزاده خانم درنگ کرد. پادشاه به او دستور داد همان کار را بکند. وقتی که قورباغه را روی صندلی گذاشت قورباغه روی میز پرید و گفت : حالا بشقاب طلایی کوچولویت را نزدیک تر بیاور تا بتوانیم با هم غذا بخوریم. شاهزاده خانم بشقاب طلایی کوچولویش را نزدیکتر برد. کاملا معلوم بود که او میلی به انجام این کار ندارد.
قورباغه از خوردن غذا لذت می برد. اما هر لقمه ای که شاهزاده خانم در دهانش می گذاشت توی گلویش گیر می کرد. بالاخره قورباغه گفت: من غذایم را خوردم و سیر شدم حالا خسته ام و می خواهم بخوابم. مرا به اتاق کوچکت ببر و تخت کوچولوی ابریشمی ات را آماده کن تا بخوابم. شاهزاده خانم زیر گریه زد، چون خوابیدن در یک اتاق با یک قورباغه، وحشتناک بود. اما پادشاه خشمگین شد و گفت: کسی که تو را به هنگام گرفتاری کمک کرده، نباید خوار و حقیر بشماری.
بنابراین، شاهزاده خانم، قورباغه را با دو انگشت گرفت و به اتاقش برد و او را گوشه ای پرت کرد. اما وقتی که شاهزاده خانم در تخت خوابید قورباغه به طرف او خزید و گفت: من خسته ام و می خواهم بخوابم. مرا در تخت بخوابان والا به پدرت می گویم. از شنیدن حرفهای قورباغه شاهزاده خانم به شدت خشمگین شد و قورباغه را بلند کرد و با تمام قدرتش او را به دیوار کوبید. شاهزاده خانم گفت: حالا آرام باش ای قورباغه ی زشت و بدبو!
وقتی که قورباغه به زمین خورد دیگر قورباغه نبود بلکه یک شاهزاده بود با چشمانی زیبا و مهربان. پادشاه از شنیدن این خبر متعجب شد و وقتی ماجرا را متوجه شد دستور داد شاهزاده خانم به همسری شاهزاده ی جوان درآید. شاهزاده برای شاهزاده خانم تعریف کرد که چطور توسط یک جادوگر بدجنس جادو شده بود و هیچ کس جز شاهزاده خانم نمی توانست او را از چشمه نجات دهد. و برای فردا قرار گذاشتند که شاهزاده ی جوان، شاهزاده خانم را به سرزمینش ببرد.
پس خوابیدند و صبح روز بعد وقتی که نور خورشید آنها را بیدار کرد متوجه شدند که کالسکه ای با هشت اسب سفید که پرهای شترمرغ به سرشان نصب بود و به زنجیرهای طلا بسته شده بودند وارد قصر شدند. در پشت کالسکه نوکر جوان پادشاه یعنی هِنری وفادار ایستاده بود. هِنری وفادار از وقتی که اربابش به یک قورباغه مبدل شده بود بسیار اندوهگین بود. از ترس اینکه قلبش از شدت غم و اندوه نترکد سه زنجیر آهنی به قلبش بسته بود. کالسکه قرار بود پادشاه جوان را به سرزمینش باز گرداند.
هنری وفادار به هر دو آنها کمک کرد تا سوار کالسکه شوند و خودش هم پشت آنها نشست و به خاطر نجات شاهزاده از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. مقدار کمی که رفتند شاهزاده صدای تق تقی شنید انگار چیزی شکست، سپس برگشت و گفت: هنری صدای چه بود، کالسکه شکست؟ هنری پاسخ داد: نه ارباب! این صدای کالسکه نیست، صدای زنجیری است که از روی ناراحتی به خاطر زندانی شدن شما به قلبم بسته بودم. دوباره به راه افتادند. هر بار که صدای تقی شنیده می شد شاهزاده فکر می کرد کالسکه در حال شکستن است اما این تنها صدای شکستن زنجیرهایی بود که از قلب هنری وفادار به گوش می رسید!
در حقیقت بچهها عاشق خاطرات قدیمی اند، آنها افسانه و داستانهای قدیمی را دوست دارند، داستان هایی که نسلهای زیادی از خواندن آنها لذت بردهاند. تقریبا غیرممکن است که بتوانیم دوران کودکی را بدون توجه به دنیای فریبندهی داستانهای سرزمین پریان تجسم کنیم. ملکهی برفی، آناستازیا، هفت کوتوله و .... این قبیل داستانها هستند که کودکان را به هیجان آوردهاند. از زمانی که قصههای بسیار موفق مایهی سرگرمی و تفریح شد بسیاری از پدران و مادران قصههای فراموشنشدنی را برای فرزندانشان خواندهاند.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane
#پرنسس_و_قورباغه
قسمت دوم
پادشاه رو کرد به شاهزاده خانم و گفت: باید به قولت وفا کنی برو و او را بیاور! شاهزاده خانم رفت و در را باز کرد و قورباغه پرید داخل اتاق و با شاهزاده خانم به طرف صندلی او رفت و فریاد زد: مرا کنار خودت بنشان! شاهزاده خانم درنگ کرد. پادشاه به او دستور داد همان کار را بکند. وقتی که قورباغه را روی صندلی گذاشت قورباغه روی میز پرید و گفت : حالا بشقاب طلایی کوچولویت را نزدیک تر بیاور تا بتوانیم با هم غذا بخوریم. شاهزاده خانم بشقاب طلایی کوچولویش را نزدیکتر برد. کاملا معلوم بود که او میلی به انجام این کار ندارد.
قورباغه از خوردن غذا لذت می برد. اما هر لقمه ای که شاهزاده خانم در دهانش می گذاشت توی گلویش گیر می کرد. بالاخره قورباغه گفت: من غذایم را خوردم و سیر شدم حالا خسته ام و می خواهم بخوابم. مرا به اتاق کوچکت ببر و تخت کوچولوی ابریشمی ات را آماده کن تا بخوابم. شاهزاده خانم زیر گریه زد، چون خوابیدن در یک اتاق با یک قورباغه، وحشتناک بود. اما پادشاه خشمگین شد و گفت: کسی که تو را به هنگام گرفتاری کمک کرده، نباید خوار و حقیر بشماری.
بنابراین، شاهزاده خانم، قورباغه را با دو انگشت گرفت و به اتاقش برد و او را گوشه ای پرت کرد. اما وقتی که شاهزاده خانم در تخت خوابید قورباغه به طرف او خزید و گفت: من خسته ام و می خواهم بخوابم. مرا در تخت بخوابان والا به پدرت می گویم. از شنیدن حرفهای قورباغه شاهزاده خانم به شدت خشمگین شد و قورباغه را بلند کرد و با تمام قدرتش او را به دیوار کوبید. شاهزاده خانم گفت: حالا آرام باش ای قورباغه ی زشت و بدبو!
وقتی که قورباغه به زمین خورد دیگر قورباغه نبود بلکه یک شاهزاده بود با چشمانی زیبا و مهربان. پادشاه از شنیدن این خبر متعجب شد و وقتی ماجرا را متوجه شد دستور داد شاهزاده خانم به همسری شاهزاده ی جوان درآید. شاهزاده برای شاهزاده خانم تعریف کرد که چطور توسط یک جادوگر بدجنس جادو شده بود و هیچ کس جز شاهزاده خانم نمی توانست او را از چشمه نجات دهد. و برای فردا قرار گذاشتند که شاهزاده ی جوان، شاهزاده خانم را به سرزمینش ببرد.
پس خوابیدند و صبح روز بعد وقتی که نور خورشید آنها را بیدار کرد متوجه شدند که کالسکه ای با هشت اسب سفید که پرهای شترمرغ به سرشان نصب بود و به زنجیرهای طلا بسته شده بودند وارد قصر شدند. در پشت کالسکه نوکر جوان پادشاه یعنی هِنری وفادار ایستاده بود. هِنری وفادار از وقتی که اربابش به یک قورباغه مبدل شده بود بسیار اندوهگین بود. از ترس اینکه قلبش از شدت غم و اندوه نترکد سه زنجیر آهنی به قلبش بسته بود. کالسکه قرار بود پادشاه جوان را به سرزمینش باز گرداند.
هنری وفادار به هر دو آنها کمک کرد تا سوار کالسکه شوند و خودش هم پشت آنها نشست و به خاطر نجات شاهزاده از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. مقدار کمی که رفتند شاهزاده صدای تق تقی شنید انگار چیزی شکست، سپس برگشت و گفت: هنری صدای چه بود، کالسکه شکست؟ هنری پاسخ داد: نه ارباب! این صدای کالسکه نیست، صدای زنجیری است که از روی ناراحتی به خاطر زندانی شدن شما به قلبم بسته بودم. دوباره به راه افتادند. هر بار که صدای تقی شنیده می شد شاهزاده فکر می کرد کالسکه در حال شکستن است اما این تنها صدای شکستن زنجیرهایی بود که از قلب هنری وفادار به گوش می رسید!
در حقیقت بچهها عاشق خاطرات قدیمی اند، آنها افسانه و داستانهای قدیمی را دوست دارند، داستان هایی که نسلهای زیادی از خواندن آنها لذت بردهاند. تقریبا غیرممکن است که بتوانیم دوران کودکی را بدون توجه به دنیای فریبندهی داستانهای سرزمین پریان تجسم کنیم. ملکهی برفی، آناستازیا، هفت کوتوله و .... این قبیل داستانها هستند که کودکان را به هیجان آوردهاند. از زمانی که قصههای بسیار موفق مایهی سرگرمی و تفریح شد بسیاری از پدران و مادران قصههای فراموشنشدنی را برای فرزندانشان خواندهاند.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane