🔴 #هگل فیلسوف آلمانی مکتب ایدئالیسم
🔹هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) نماينده حد اعلای نهضتی است كه با #كانت در آلمان آغاز شد. هگل غالبا از #فلسفه_كانت انتقاد ميكرد، ولی اگر دستگاه كانت وجود نمیداشت دستگاه خود او نيز هرگز به وجود نمی آمد. در پايان قرن نوزدهم، فلاسفه دانشگاهی تراز اول آمريكا و انگلستان غالبا پيرو هگل بودند. در خارج از حيطه فلسفه محض، بسياری از الهيان پروتستان نظريات او را گرفتند. فلسفه تاريخ او در نظریه سياسی تاثير عميق داشت. چنانكه همه میدانند، #ماركس در جوانی شاگرد هگل بود و در دستگاه كامل و پرداخته خود مقدار زيادی از جزئيات هگلی را بكار برد. حتی اگر هم (چنانكه من عقيده دارم) كمابيش همه نظريات هگل غلط باشد؛ باز هگل به نام بهترين نماينده نوع خاصی از فلسفه، كه در آثار ديگران انسجام و قابليت فهم آن كمتر است، حائز اهميت خواهد بود؛ و این اهميت به صرف واقعيت تاريخی هم نيست.
🔹زندگانی هگل كمتر واقعه مهمی دارد. در جوانی سخت مجذوب عرفان شد و نظريات بعدی اش را ميتوان تا حدی صورت عقلانی مطالبی دانست كه وی در جوانی از راه اشراق دريافته بود هگل ابتدا به عنوان دانشيار در دانشگاه ينا فلسفه تدريس ميكرد. خودش میگويد كه رساله " #نمودشناسی_ذهن" را روز قبل از جنگ ينا تمام كرده است. سپس به نورمبرگ رفت و بعد با عنوان استاد در هايدلبرگ درس داد (۱۸۱۶-۱۸۱۸) و سرانجام در برلن از ۱۸۱۹ تا هنگام مرگ به تدريس فلسفه ادامه داد. هگل در سالهای اخير زندگی اش یک پروسی وطن پرست و یک مستخدم وفادار دولت بود و از برتری فلسفی اش، که مورد قبول و اذعان ديگران بود، به راحتی سود می جست؛ اما در جوانی پروس را تحقير ميكرد و #ناپلئون را می ستود و تا حدی از پيروزی فرانسه در ينا خشنود بود.
🔹هگل از علاقه ای كه در جوانی به عرفان داشت، اعتقاد به مجازی بودن جدایی و تكثر را حفظ كرده بود. در نظر او جهان مجموعه ای از واحدهای سخت - خواه اتم و خواه روح - كه هر یک کاملا قائم بالذات باشند، نبود. قائمیت بالذات اشيای متناهی در نظر او موهوم بود. عقيده داشت كه جز كل هيچ امری هیچ امری مالا و تماما حقيقی نيست، اما با #پارمنيدس و #اسپينوزا از اين جهت اختلاف داشت كه كل را نه به نام یک جوهر بسيط، بلكه به نام منظومه مركبی، از آن نوع كه ما #ارگانيسم میناميم، تصور میکرد. آن چيزهای ظاهرا مجزایی كه به نظر میرسد جهان از آنها تركيب يافته و هم محض نيستند؛ بلكه هر یک كم يا بيش دارای درجه ای از حقيقتند، و حقيقت آنها جلوه ای از كل است، و اين جلوه همان است كه وقتی آن چيز را درست به نظر آوريم ديده میشود. بديهی است كه عدم اعتقاد به مكان و زمان هم با اين نظر همراه خواهد بود؛ زيرا كه زمان و مكان اگر كاملا حقيقی گرفته شوند، مستلزم جدایی و تكثر خواهند بود. همه اين مطالب بايد در ابتدا به صورت اشراق از خاطر هگل گذشته باشد؛ بافت و ساختمان عقلانی آنها بايد بعدها صورت بسته باشد.
🔹هگل ميگويد كه امر حقيقی معقول است و امر معقول حقيقی است. اما وقتی كه چنين میگویند، منظورش از "حقیقی" همان "واقعيتی" كه تجربيان ميگويند نيست. هگل اذعان دارد، و حتی مدعی است، که آنچه به نظر تجربيان امور واقعی میرسد، غير معقول است و بايد هم چنين باشد. فقط وقتی كه با در نظر آوردن آن امور به عنوان جلوه هایی از كل صفت ظاهر دگرگون شد معقول به نظر می آيند. معهذا اتحاد واقعی و معقول ناچار منجر ميشود به مقداری خود پسندی ناشی از اين عقيده كه "هر چه هست صحيح است".
🔹هگل كل را، در بغرنجيش، #منطق مينامد؛ و مطلق امری است روحانی.
اين نظر اسپينوزا كه مطلق دارای صفت بسط و همچنين صفت فكر است، نزد هگل مردود است.
دو چيز هگل را از كسان ديگری كه جهانبينی مابعدطبيعی كمابيش شبيه به جهان بينی او داشته اند متمايز ميسازد. يكي تاكيد بر منطق: هگل چنين می انديشيد كه ماهيت حقيقت را از اين ملاحظه که حقيقت نبايد با نفس خود در تناقض باشد، میتوان استنتاج كرد. وجه تميز ديگر (كه با وجه اول ارتباط دارد) عبارت است از حركت سه مرحله ای كه #ديالكتيک ناميده ميشود. مهمترين كتابهای هگل دو كتاب #منطق اوست؛ و اگر بخواهيم دلايل نظريات او را در موضوعات ديگر درست بشناسيم، بايد اين دو كتاب را بفهميم...
♦۲۷ آگوست (۱۷۷۰)؛ زادروز #گئورگ_ویلهلم_فریدریش هگل، فیلسوف آلمانی مکتب #ایدئالیسم
📚 تاریخ #فلسفه غرب
✒ نوشته #برتراند_راسل
👤 ترجمه نجف دریابندری
📑 صفحات ۵۴۷-۵۴۸
#فرهنگ
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
🔹هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) نماينده حد اعلای نهضتی است كه با #كانت در آلمان آغاز شد. هگل غالبا از #فلسفه_كانت انتقاد ميكرد، ولی اگر دستگاه كانت وجود نمیداشت دستگاه خود او نيز هرگز به وجود نمی آمد. در پايان قرن نوزدهم، فلاسفه دانشگاهی تراز اول آمريكا و انگلستان غالبا پيرو هگل بودند. در خارج از حيطه فلسفه محض، بسياری از الهيان پروتستان نظريات او را گرفتند. فلسفه تاريخ او در نظریه سياسی تاثير عميق داشت. چنانكه همه میدانند، #ماركس در جوانی شاگرد هگل بود و در دستگاه كامل و پرداخته خود مقدار زيادی از جزئيات هگلی را بكار برد. حتی اگر هم (چنانكه من عقيده دارم) كمابيش همه نظريات هگل غلط باشد؛ باز هگل به نام بهترين نماينده نوع خاصی از فلسفه، كه در آثار ديگران انسجام و قابليت فهم آن كمتر است، حائز اهميت خواهد بود؛ و این اهميت به صرف واقعيت تاريخی هم نيست.
🔹زندگانی هگل كمتر واقعه مهمی دارد. در جوانی سخت مجذوب عرفان شد و نظريات بعدی اش را ميتوان تا حدی صورت عقلانی مطالبی دانست كه وی در جوانی از راه اشراق دريافته بود هگل ابتدا به عنوان دانشيار در دانشگاه ينا فلسفه تدريس ميكرد. خودش میگويد كه رساله " #نمودشناسی_ذهن" را روز قبل از جنگ ينا تمام كرده است. سپس به نورمبرگ رفت و بعد با عنوان استاد در هايدلبرگ درس داد (۱۸۱۶-۱۸۱۸) و سرانجام در برلن از ۱۸۱۹ تا هنگام مرگ به تدريس فلسفه ادامه داد. هگل در سالهای اخير زندگی اش یک پروسی وطن پرست و یک مستخدم وفادار دولت بود و از برتری فلسفی اش، که مورد قبول و اذعان ديگران بود، به راحتی سود می جست؛ اما در جوانی پروس را تحقير ميكرد و #ناپلئون را می ستود و تا حدی از پيروزی فرانسه در ينا خشنود بود.
🔹هگل از علاقه ای كه در جوانی به عرفان داشت، اعتقاد به مجازی بودن جدایی و تكثر را حفظ كرده بود. در نظر او جهان مجموعه ای از واحدهای سخت - خواه اتم و خواه روح - كه هر یک کاملا قائم بالذات باشند، نبود. قائمیت بالذات اشيای متناهی در نظر او موهوم بود. عقيده داشت كه جز كل هيچ امری هیچ امری مالا و تماما حقيقی نيست، اما با #پارمنيدس و #اسپينوزا از اين جهت اختلاف داشت كه كل را نه به نام یک جوهر بسيط، بلكه به نام منظومه مركبی، از آن نوع كه ما #ارگانيسم میناميم، تصور میکرد. آن چيزهای ظاهرا مجزایی كه به نظر میرسد جهان از آنها تركيب يافته و هم محض نيستند؛ بلكه هر یک كم يا بيش دارای درجه ای از حقيقتند، و حقيقت آنها جلوه ای از كل است، و اين جلوه همان است كه وقتی آن چيز را درست به نظر آوريم ديده میشود. بديهی است كه عدم اعتقاد به مكان و زمان هم با اين نظر همراه خواهد بود؛ زيرا كه زمان و مكان اگر كاملا حقيقی گرفته شوند، مستلزم جدایی و تكثر خواهند بود. همه اين مطالب بايد در ابتدا به صورت اشراق از خاطر هگل گذشته باشد؛ بافت و ساختمان عقلانی آنها بايد بعدها صورت بسته باشد.
🔹هگل ميگويد كه امر حقيقی معقول است و امر معقول حقيقی است. اما وقتی كه چنين میگویند، منظورش از "حقیقی" همان "واقعيتی" كه تجربيان ميگويند نيست. هگل اذعان دارد، و حتی مدعی است، که آنچه به نظر تجربيان امور واقعی میرسد، غير معقول است و بايد هم چنين باشد. فقط وقتی كه با در نظر آوردن آن امور به عنوان جلوه هایی از كل صفت ظاهر دگرگون شد معقول به نظر می آيند. معهذا اتحاد واقعی و معقول ناچار منجر ميشود به مقداری خود پسندی ناشی از اين عقيده كه "هر چه هست صحيح است".
🔹هگل كل را، در بغرنجيش، #منطق مينامد؛ و مطلق امری است روحانی.
اين نظر اسپينوزا كه مطلق دارای صفت بسط و همچنين صفت فكر است، نزد هگل مردود است.
دو چيز هگل را از كسان ديگری كه جهانبينی مابعدطبيعی كمابيش شبيه به جهان بينی او داشته اند متمايز ميسازد. يكي تاكيد بر منطق: هگل چنين می انديشيد كه ماهيت حقيقت را از اين ملاحظه که حقيقت نبايد با نفس خود در تناقض باشد، میتوان استنتاج كرد. وجه تميز ديگر (كه با وجه اول ارتباط دارد) عبارت است از حركت سه مرحله ای كه #ديالكتيک ناميده ميشود. مهمترين كتابهای هگل دو كتاب #منطق اوست؛ و اگر بخواهيم دلايل نظريات او را در موضوعات ديگر درست بشناسيم، بايد اين دو كتاب را بفهميم...
♦۲۷ آگوست (۱۷۷۰)؛ زادروز #گئورگ_ویلهلم_فریدریش هگل، فیلسوف آلمانی مکتب #ایدئالیسم
📚 تاریخ #فلسفه غرب
✒ نوشته #برتراند_راسل
👤 ترجمه نجف دریابندری
📑 صفحات ۵۴۷-۵۴۸
#فرهنگ
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
گفت مجنون:"گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرینِ هیچ کس
مدح من,دشنام لیلی باد و بس
خوشتر از صد مدح,یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم,نام او"
مذهب خود با تو گفتم ای عزیز
گر بود خواری,چه خواهد بود نیز
#منطق_الطیر
#عطار
@Roshanfkrane
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرینِ هیچ کس
مدح من,دشنام لیلی باد و بس
خوشتر از صد مدح,یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم,نام او"
مذهب خود با تو گفتم ای عزیز
گر بود خواری,چه خواهد بود نیز
#منطق_الطیر
#عطار
@Roshanfkrane
گفت مجنون:"گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرینِ هیچ کس
مدح من,دشنام لیلی باد و بس
خوشتر از صد مدح,یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم,نام او"
مذهب خود با تو گفتم ای عزیز
گر بود خواری,چه خواهد بود نیز
#منطق_الطیر
#شیخ_عطار
@Roshanfkrane
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرینِ هیچ کس
مدح من,دشنام لیلی باد و بس
خوشتر از صد مدح,یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم,نام او"
مذهب خود با تو گفتم ای عزیز
گر بود خواری,چه خواهد بود نیز
#منطق_الطیر
#شیخ_عطار
@Roshanfkrane
مجمع مرغان
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خه ای موسیجهٔ موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
کرد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقی خلقت را سپاس
همچو موسی دیدهای آتش ز دور
لاجرم موسیجهای بر کوه طور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بیزفان و بیخروش
فهم کن بی عقل بشنو نه به گوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حله درپوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حله از بهر بهشتی و سخیست
چون خلیل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل اله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خه ای کبک خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوهٔ این راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقهای
تا برون آید ز کوهت ناقهای
چون مسلم ناقهای یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه میران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت
مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم
چند خواهی بود تند و تیز خشم
نامهٔ عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا یکی بینی ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید ترا
صدر عالم یار غار آید ترا
خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داوودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داوودی به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت ره نمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم
همچو داوود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داوود گرم
خه خه ای طاووس باغ هشت در
سوختی از زخم مار هفت سر
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوش تذرو دوربین
چشمهٔ دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصر عزت پادشاه
گر چنین ملکی مسلم آیدت
یوسف صدیق همدم آیدت
خه خه ای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون ماندهای
در مضیق حبس ذوالنون ماندهای
ای شده سرگشتهٔ ماهی نفس
چند خواهی دید بد خواهی نفس
سر بکن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بیوفایی کردنت
از وجودت تا بود موئی بجای
بیوفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خه ای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگونی ماندهای
تن بنه چون غرق خونی ماندهای
بستهٔ مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هر چه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هر چه پیش آید ترا
نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بیپادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بیقرار
حلهای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیزوهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده
#عطار
#منطق_الطیر_آغاز_کتاب
#شعر
@Roshanfkrane
مجمع مرغان
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خه ای موسیجهٔ موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
کرد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقی خلقت را سپاس
همچو موسی دیدهای آتش ز دور
لاجرم موسیجهای بر کوه طور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بیزفان و بیخروش
فهم کن بی عقل بشنو نه به گوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حله درپوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حله از بهر بهشتی و سخیست
چون خلیل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل اله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خه ای کبک خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوهٔ این راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقهای
تا برون آید ز کوهت ناقهای
چون مسلم ناقهای یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه میران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت
مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم
چند خواهی بود تند و تیز خشم
نامهٔ عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا یکی بینی ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید ترا
صدر عالم یار غار آید ترا
خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داوودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داوودی به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت ره نمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم
همچو داوود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داوود گرم
خه خه ای طاووس باغ هشت در
سوختی از زخم مار هفت سر
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوش تذرو دوربین
چشمهٔ دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصر عزت پادشاه
گر چنین ملکی مسلم آیدت
یوسف صدیق همدم آیدت
خه خه ای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون ماندهای
در مضیق حبس ذوالنون ماندهای
ای شده سرگشتهٔ ماهی نفس
چند خواهی دید بد خواهی نفس
سر بکن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بیوفایی کردنت
از وجودت تا بود موئی بجای
بیوفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خه ای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگونی ماندهای
تن بنه چون غرق خونی ماندهای
بستهٔ مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هر چه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هر چه پیش آید ترا
نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بیپادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بیقرار
حلهای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیزوهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده
#عطار
#منطق_الطیر_آغاز_کتاب
#شعر
@Roshanfkrane
گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
میگذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار
چون من آزادم ز خلقان، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم
هرک غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان
زانک مینشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده همراز آمدم
هرک او مطلوب پیغمبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر
سالها در بحر و بر میگشتهام
پای اندر ره به سر میگشتهام
وادی و کوه و بیابان رفتهام
عالمی در عهد طوفان رفتهام
با سلیمان در سفرها بودهام
عرصهٔ عالم بسی پیمودهام
پادشاه خویش را دانستهام
چون روم تنها چو نتوانستهام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بیدینی خویش
هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم عزت است آرام او
نیست حد هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهرهای
کاو تواند یافت از وی بهرهای
دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکیبایی از او
صد هزاران خلق سودایی از او
وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد
صد هزاران سر چو گوی آنجا بود
های های و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دور است و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران میرویم
در رهش گریان و خندان میرویم
گر نشان یابیم از او کاری بود
ور نه بی او زیستن عاری بود
جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد میباید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار
#عطار
#منطق_الطیر
@Roshanfkrane
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
میگذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار
چون من آزادم ز خلقان، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم
هرک غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان
زانک مینشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده همراز آمدم
هرک او مطلوب پیغمبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر
سالها در بحر و بر میگشتهام
پای اندر ره به سر میگشتهام
وادی و کوه و بیابان رفتهام
عالمی در عهد طوفان رفتهام
با سلیمان در سفرها بودهام
عرصهٔ عالم بسی پیمودهام
پادشاه خویش را دانستهام
چون روم تنها چو نتوانستهام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بیدینی خویش
هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم عزت است آرام او
نیست حد هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهرهای
کاو تواند یافت از وی بهرهای
دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکیبایی از او
صد هزاران خلق سودایی از او
وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد
صد هزاران سر چو گوی آنجا بود
های های و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دور است و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران میرویم
در رهش گریان و خندان میرویم
گر نشان یابیم از او کاری بود
ور نه بی او زیستن عاری بود
جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد میباید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار
#عطار
#منطق_الطیر
@Roshanfkrane