#داستان_کوتاه
#شيرين_و_کفش_نارنجي
شيرين پشت ويترين مغازه کفش فروشي ايستاده بود قيمتها را ميخواند و با پولي که جمع کرده بود مقايسه ميکرد تا چشمش به آن کفش نارنجي که يک گل بزرگ نارنجي هم روي آن بود افتاد
بعد از آن ديگر کفشها را نگاه نکرد قيمتش صد تومان از پولي که او داشت بيشتر بود
آن شب بر سر سفره شام به پدرش گفت که ميخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد ، بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه توماني به او داد و گفت:فردا برو بخرش
شيرين تا صبح خواب کفش نارنجي را ديد که با يک دامن نارنجي پوشيده بود و ميرقصيد و زيباترين دختر دنيا شده بود
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشي رفت مادر تا کفش نارنجي را ديد اخمهايش را درهم کشيد و گفت : دخترم تو ديگه بزرگ شدی براي تو زشته
و با اجبار برايش يک جفت کفش قهوه اي خريد آن شب شيرين خواب ديد همان کفش نارنجي را پوشيده با يک دامن بلند مشکي و هر چقدر دامن را بالا نگه ميدارد ، کفشهايش معلوم نمي شود شش سال بعد وقتي که هجده سالش بود با نامزدش به خريد رفته بودند، کفش نارنجي زيبايي با پاشنه بلند پشت ويترين يک مغازه بود ، دل شيرين برايش پر کشيد به مهرداد گفت : چه کفش قشنگي اينو بخريم ؟ مهرداد خنده اي کرد و گفت : خيلي رنگش جلفه براي يه خانم متاهل زشته
فقط لبهاي شيرين خنديد دو سال بعد پسرش به دنيا آمد
بيست و هفت سال به سرعت گذشت ديگر زمانه عوض شده بود و پوشيدن کفش نارنجي نه جلف بود و نه زشت
يک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند براي هزارمين بار کفش نارنجي اسپرت زيبايي پشت ويترين مغازه دل شيرين را برد
به مهرداد گفت : بريم اين کفش نارنجي رو بپوشم ببينم تو پام چه جوريه مهرداد اخمي کرد و گفت : با اين کفش روت ميشه بري خونه مادرزن پسرمون
اين بار حتي لبهاي شیرين هم نتوانست بخندد
بيست سال ديگر هم گذشت شيرين در تمام جشن تولدهاي نوه اش که دختري زيبا ، شبيه به خودش بود ، بعلاوه کادو يک کفش نارنجي هم ميخريد
اين را تمام فاميل ميدانستند و هر کس علتش را مي پرسيد شيرين ميخنديد و مي گفت : کفش نارنجي شانس مياره
آن شب در جشن تولد بيست و سه سالگي نوه اش در ميان کادوها ، يک کفش نارنجي ديگر هم بود پسرش در حاليکه کفشها را جلوي پاي شيرين گذاشت گفت : مامان برات کفش نارنجي خريدم که شانس مياره
بالاخره شيرين در سن هفتاد سالگي کفش نارنجي پوشيد دلش ميخواست بخندد اما گريه امانش نميداد در يک آن به سن دوازده سالگي برگشت پشت ويترين مغازه کفش فروشي ايستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد نوه اش او را بوسيد و گفت : مامان بزرگ چقدر به پات مياد
شيرين آن شب خواب ديد که جوان شده کفشهاي نارنجي اش را پوشيده و در عروسي نوه اش ميرقصد
وقتي از خواب بيدار شد و کفشهاي نارنجي را روي ميز کنار تخت ديد با خودش گفت : امروز براي خودم يک دامن نارنجي ميخرم همين امروز کفشهاى نارنجى زندگيتون رو بخريد تا هفتاد سالگى صبر نکنيد اين زندگى مال شماست
لطفا سکان زندگيتون روخودتون به دست بگيرين.
🌹🌹
@Roshanfkrane
#شيرين_و_کفش_نارنجي
شيرين پشت ويترين مغازه کفش فروشي ايستاده بود قيمتها را ميخواند و با پولي که جمع کرده بود مقايسه ميکرد تا چشمش به آن کفش نارنجي که يک گل بزرگ نارنجي هم روي آن بود افتاد
بعد از آن ديگر کفشها را نگاه نکرد قيمتش صد تومان از پولي که او داشت بيشتر بود
آن شب بر سر سفره شام به پدرش گفت که ميخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد ، بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه توماني به او داد و گفت:فردا برو بخرش
شيرين تا صبح خواب کفش نارنجي را ديد که با يک دامن نارنجي پوشيده بود و ميرقصيد و زيباترين دختر دنيا شده بود
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشي رفت مادر تا کفش نارنجي را ديد اخمهايش را درهم کشيد و گفت : دخترم تو ديگه بزرگ شدی براي تو زشته
و با اجبار برايش يک جفت کفش قهوه اي خريد آن شب شيرين خواب ديد همان کفش نارنجي را پوشيده با يک دامن بلند مشکي و هر چقدر دامن را بالا نگه ميدارد ، کفشهايش معلوم نمي شود شش سال بعد وقتي که هجده سالش بود با نامزدش به خريد رفته بودند، کفش نارنجي زيبايي با پاشنه بلند پشت ويترين يک مغازه بود ، دل شيرين برايش پر کشيد به مهرداد گفت : چه کفش قشنگي اينو بخريم ؟ مهرداد خنده اي کرد و گفت : خيلي رنگش جلفه براي يه خانم متاهل زشته
فقط لبهاي شيرين خنديد دو سال بعد پسرش به دنيا آمد
بيست و هفت سال به سرعت گذشت ديگر زمانه عوض شده بود و پوشيدن کفش نارنجي نه جلف بود و نه زشت
يک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند براي هزارمين بار کفش نارنجي اسپرت زيبايي پشت ويترين مغازه دل شيرين را برد
به مهرداد گفت : بريم اين کفش نارنجي رو بپوشم ببينم تو پام چه جوريه مهرداد اخمي کرد و گفت : با اين کفش روت ميشه بري خونه مادرزن پسرمون
اين بار حتي لبهاي شیرين هم نتوانست بخندد
بيست سال ديگر هم گذشت شيرين در تمام جشن تولدهاي نوه اش که دختري زيبا ، شبيه به خودش بود ، بعلاوه کادو يک کفش نارنجي هم ميخريد
اين را تمام فاميل ميدانستند و هر کس علتش را مي پرسيد شيرين ميخنديد و مي گفت : کفش نارنجي شانس مياره
آن شب در جشن تولد بيست و سه سالگي نوه اش در ميان کادوها ، يک کفش نارنجي ديگر هم بود پسرش در حاليکه کفشها را جلوي پاي شيرين گذاشت گفت : مامان برات کفش نارنجي خريدم که شانس مياره
بالاخره شيرين در سن هفتاد سالگي کفش نارنجي پوشيد دلش ميخواست بخندد اما گريه امانش نميداد در يک آن به سن دوازده سالگي برگشت پشت ويترين مغازه کفش فروشي ايستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد نوه اش او را بوسيد و گفت : مامان بزرگ چقدر به پات مياد
شيرين آن شب خواب ديد که جوان شده کفشهاي نارنجي اش را پوشيده و در عروسي نوه اش ميرقصد
وقتي از خواب بيدار شد و کفشهاي نارنجي را روي ميز کنار تخت ديد با خودش گفت : امروز براي خودم يک دامن نارنجي ميخرم همين امروز کفشهاى نارنجى زندگيتون رو بخريد تا هفتاد سالگى صبر نکنيد اين زندگى مال شماست
لطفا سکان زندگيتون روخودتون به دست بگيرين.
🌹🌹
@Roshanfkrane
#داستان_کوتاه
قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم. کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه» هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند. آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه» اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند. این قصه ی زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد.
✅«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»
#جالب
#انگیزشی
@Roshanfkrane
قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم. کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه» هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند. آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه» اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند. این قصه ی زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد.
✅«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»
#جالب
#انگیزشی
@Roshanfkrane
)
📚☕️
#داستان_کوتاه
مسئله خانوادگی
صبح يك شنبهس. ايستادم توی ايستگاه قطار و به اونائی كه الان راحت خوابيدن، غبطه میخورم. سالهاست كه اينجا نيومدم ولی امروز ديگه واجب بود. كميته يك نفره استقبال از پدر و مادر زنم! سطر به سطر روزنامهای رو كه واسه سرگرم شدن خريدم، خوندم حتی همه آگهیهاشو. بين اين همه وسيله نقليه مادر زنم قطار رو انتخاب كرده. هواپيما سوار نمیشه (وای مثه پرنده توی آسمون؟ نه! راحت نيستم) اتوبوس سوار نميشه (اگه راننده خوابش ببره چی؟) ماشين شخصی سوار نميشه (اگه خدای نكرده راننده ماشين روبهرو مست باشه؟)
قايق و كشتی هم كه نداريم پس فقط قطار ميمونه ديگه!
خندهام میگيره. تا حالا اينطور چار چشمی منتظر خانواده زنم نبودم. معلومه كه وضعيت خونه خيلی خستهم كرده. بلكه اونا بيان و با دخترشون حرف بزنن شايد به حرف اونا گوش كنه. بالاخره قطار ميرسه و همه به تكاپو میافتن. به چهره مسافرا نگاه میكنم. همونطور كه فكر میكردم بين اولين كسانی كه پياده میشن چهره آشنائی میبينم. مادر زنم با كت و دامن آبی روشن و كيف ماركدار و موهائی كه به دقت جمع كرده بالای سرش. دستش رو مثه پادشاهی بالا میبره و ژست سلام كردن میگيره. سريع ميرم جلو و ميگم: خوش اومدين. پس بابا كو؟
عجيبه. بابا گفتن به پدرزنم برام سخت نيست ولی نوبت به مادرزنم كه میرسه نمیتونم بگم مادر.
"داره میآد. اخلاق عدنان رو نمیدونی؟ يواش... يواش! تموم راه جدول حل كرد هی ميگم عدنان! دو كلمه حرف بزن. نخير! سرش توی جدوله و تموم راه زير لب ميگه حيوان پنج حرفی؟ حرف اشاره روسی ..."
همين موقع پدرزنم میرسه و میزنه پشتم و ميگه: "چطوری داما ؟" با همون لبخند و محبت هميشگی.
چمدان رو از دستش میگيرم. اوووه! چه سنگينه. مطمئنم تمومش وسايل مادر زنمه. پدر زنم يه پيژامه و فوقش چند تا لباس داره. ولی مادرزنم؟ ده دست لباس و برای هر لباسی، كفش مناسب و برای هر كفشی، كيف مناسب و انواع وسايل آرايش و گلهای سر.
اگه خجالت نمیكشيدم از پدرزنم میپرسيدم آدمی به اين آرومی چطور سی و چهار سال با چنين زنی زندگی
كرده؟!
سوار ماشين میشيم. از آب و هوا میگيم كه خنثیترين موضوع بحثه! از همه چی، ترافيك و آلودگی هوا و
توريسم حرف میزنيم. فقط از موضوع اصلی حرف نمیزنيم "نالان " كه دختر اوناست و چهار ساله كه زن منه.
يكهو ماشينی بدون راهنما زدن از خط راست میپيچه جلوی ماشينم. فحش میدم و داد میزنم و بعد در مقابل مادرزنم، حس يه بچه دبستانی خطا كار رو پيدا میكنم. پشت چراغ قرمز دو دختر گلفروش ميآن جلو. با خودم فكر میكنم برای زنم گل بخرم ولی بلافاصله خشم درونم بيدار میشه. چرا اين قدر از زنم عصبانيم؟
بالاخره میرم سر موضوع. "حال نالان زياد خوب نيست."
مادرزنم میگه: "چطور يعنی؟"
ولی توی چهرهاش تعجبی ديده نمیشه. حتماً حدس زده. هر چی باشه اين قدر تجربه داره كه بفهمه الكی دعوتشون نكردم بيان.
"دخترم نالان خيلی نا..." يكی بوق میزنه و نمیفهمم مادرزنم چی گفته؟
"نازنازی "؟
" ناراضی "؟
"نابلد "؟...
میگم : "نالان خيلی عوض شده "
میگه: "معلومه. مگه آسونه؟ زنی كه زايمان میكنه همه هورموناش زير و رو میشه"
میگم: "مادرجون..."
اين كلمه واسه خودمم غريبهس. از روز نامزديمون به بعد مادر صداش نكردم.
" ...اگه چيز سادهای بود شما رو خبر نمیكردم موضوع جدیتر ازين حرفاس"
مادر زنم اخم میكنه و پدرزنم نگاهشو ازم میدزده. تا خونه ساكت میمونيم.
توی خونه زير پردههای تور، پارچه كلفت زديم. اين جور نباشه بچه نمیخوابه. بوی بچه، بوی شير، بوی ِ تنتور يُد، بوی افسردگی همه جا رو گرفته. حس گناه آزارم میده. درست زمانی كه بيش از هر وقت بايد زنمو دوست داشته باشم، دوسش ندارم. زنی كه عاشقش بودم رفته و جای اونو زنی گرفته كه تموم روز با لباس خواب توی خونه میچرخه، دچار توهمه و سر وضعش نامرتبه و حواسش پرته. انگار بازم گريه كرده. چشماش قرمز و متورمه.
وقتی نالان روبهروی مادرش میايسته تضاد عجيبی بينشون هست. ناخنهای مانيكور شده مادرش، آرايش بینقص و موهائی كه حتی سفر با ترن نامرتبشون نكرده در مقابل لباس خواب سبز و پر از لكه نالان.
اونا رو به حال خودشون میذارم و از خونه میزنم بيرون. به زنهای مرتبی كه توی خيابون هستن نگاه میكنم.
دلم میخواد چشمامو باز كنم و خودمو توی شهری ببينم كه هيچكس رو نمیشناسم و هيچ مسئوليتی ندارم.
كاش مرخصی بگيرم و برم يه جای دور. از خودم، ازين مرد قسی القلبی كه میخواد زن و بچهشو بذاره و بره تفريح بدم میآد. معدهام ميسوزه
شايد از عذاب وجدانه.
☕️
@Roshanfkrane
ادامه...👇
📚☕️
#داستان_کوتاه
مسئله خانوادگی
صبح يك شنبهس. ايستادم توی ايستگاه قطار و به اونائی كه الان راحت خوابيدن، غبطه میخورم. سالهاست كه اينجا نيومدم ولی امروز ديگه واجب بود. كميته يك نفره استقبال از پدر و مادر زنم! سطر به سطر روزنامهای رو كه واسه سرگرم شدن خريدم، خوندم حتی همه آگهیهاشو. بين اين همه وسيله نقليه مادر زنم قطار رو انتخاب كرده. هواپيما سوار نمیشه (وای مثه پرنده توی آسمون؟ نه! راحت نيستم) اتوبوس سوار نميشه (اگه راننده خوابش ببره چی؟) ماشين شخصی سوار نميشه (اگه خدای نكرده راننده ماشين روبهرو مست باشه؟)
قايق و كشتی هم كه نداريم پس فقط قطار ميمونه ديگه!
خندهام میگيره. تا حالا اينطور چار چشمی منتظر خانواده زنم نبودم. معلومه كه وضعيت خونه خيلی خستهم كرده. بلكه اونا بيان و با دخترشون حرف بزنن شايد به حرف اونا گوش كنه. بالاخره قطار ميرسه و همه به تكاپو میافتن. به چهره مسافرا نگاه میكنم. همونطور كه فكر میكردم بين اولين كسانی كه پياده میشن چهره آشنائی میبينم. مادر زنم با كت و دامن آبی روشن و كيف ماركدار و موهائی كه به دقت جمع كرده بالای سرش. دستش رو مثه پادشاهی بالا میبره و ژست سلام كردن میگيره. سريع ميرم جلو و ميگم: خوش اومدين. پس بابا كو؟
عجيبه. بابا گفتن به پدرزنم برام سخت نيست ولی نوبت به مادرزنم كه میرسه نمیتونم بگم مادر.
"داره میآد. اخلاق عدنان رو نمیدونی؟ يواش... يواش! تموم راه جدول حل كرد هی ميگم عدنان! دو كلمه حرف بزن. نخير! سرش توی جدوله و تموم راه زير لب ميگه حيوان پنج حرفی؟ حرف اشاره روسی ..."
همين موقع پدرزنم میرسه و میزنه پشتم و ميگه: "چطوری داما ؟" با همون لبخند و محبت هميشگی.
چمدان رو از دستش میگيرم. اوووه! چه سنگينه. مطمئنم تمومش وسايل مادر زنمه. پدر زنم يه پيژامه و فوقش چند تا لباس داره. ولی مادرزنم؟ ده دست لباس و برای هر لباسی، كفش مناسب و برای هر كفشی، كيف مناسب و انواع وسايل آرايش و گلهای سر.
اگه خجالت نمیكشيدم از پدرزنم میپرسيدم آدمی به اين آرومی چطور سی و چهار سال با چنين زنی زندگی
كرده؟!
سوار ماشين میشيم. از آب و هوا میگيم كه خنثیترين موضوع بحثه! از همه چی، ترافيك و آلودگی هوا و
توريسم حرف میزنيم. فقط از موضوع اصلی حرف نمیزنيم "نالان " كه دختر اوناست و چهار ساله كه زن منه.
يكهو ماشينی بدون راهنما زدن از خط راست میپيچه جلوی ماشينم. فحش میدم و داد میزنم و بعد در مقابل مادرزنم، حس يه بچه دبستانی خطا كار رو پيدا میكنم. پشت چراغ قرمز دو دختر گلفروش ميآن جلو. با خودم فكر میكنم برای زنم گل بخرم ولی بلافاصله خشم درونم بيدار میشه. چرا اين قدر از زنم عصبانيم؟
بالاخره میرم سر موضوع. "حال نالان زياد خوب نيست."
مادرزنم میگه: "چطور يعنی؟"
ولی توی چهرهاش تعجبی ديده نمیشه. حتماً حدس زده. هر چی باشه اين قدر تجربه داره كه بفهمه الكی دعوتشون نكردم بيان.
"دخترم نالان خيلی نا..." يكی بوق میزنه و نمیفهمم مادرزنم چی گفته؟
"نازنازی "؟
" ناراضی "؟
"نابلد "؟...
میگم : "نالان خيلی عوض شده "
میگه: "معلومه. مگه آسونه؟ زنی كه زايمان میكنه همه هورموناش زير و رو میشه"
میگم: "مادرجون..."
اين كلمه واسه خودمم غريبهس. از روز نامزديمون به بعد مادر صداش نكردم.
" ...اگه چيز سادهای بود شما رو خبر نمیكردم موضوع جدیتر ازين حرفاس"
مادر زنم اخم میكنه و پدرزنم نگاهشو ازم میدزده. تا خونه ساكت میمونيم.
توی خونه زير پردههای تور، پارچه كلفت زديم. اين جور نباشه بچه نمیخوابه. بوی بچه، بوی شير، بوی ِ تنتور يُد، بوی افسردگی همه جا رو گرفته. حس گناه آزارم میده. درست زمانی كه بيش از هر وقت بايد زنمو دوست داشته باشم، دوسش ندارم. زنی كه عاشقش بودم رفته و جای اونو زنی گرفته كه تموم روز با لباس خواب توی خونه میچرخه، دچار توهمه و سر وضعش نامرتبه و حواسش پرته. انگار بازم گريه كرده. چشماش قرمز و متورمه.
وقتی نالان روبهروی مادرش میايسته تضاد عجيبی بينشون هست. ناخنهای مانيكور شده مادرش، آرايش بینقص و موهائی كه حتی سفر با ترن نامرتبشون نكرده در مقابل لباس خواب سبز و پر از لكه نالان.
اونا رو به حال خودشون میذارم و از خونه میزنم بيرون. به زنهای مرتبی كه توی خيابون هستن نگاه میكنم.
دلم میخواد چشمامو باز كنم و خودمو توی شهری ببينم كه هيچكس رو نمیشناسم و هيچ مسئوليتی ندارم.
كاش مرخصی بگيرم و برم يه جای دور. از خودم، ازين مرد قسی القلبی كه میخواد زن و بچهشو بذاره و بره تفريح بدم میآد. معدهام ميسوزه
شايد از عذاب وجدانه.
☕️
@Roshanfkrane
ادامه...👇
Audio
#داستان_کوتاه_صوتی
«طرفین ذینفع»
(وقتی رعد و برق میشه بیدارم کن)
نویسنده: #جی_دی_سلینجر
با صدای: #بهروز_رضوی
#داستان
@Roshanfkrane
«طرفین ذینفع»
(وقتی رعد و برق میشه بیدارم کن)
نویسنده: #جی_دی_سلینجر
با صدای: #بهروز_رضوی
#داستان
@Roshanfkrane
#داستان_کوتاه
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
#اندیشه
#تلنگر
@Roshanfkrane
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
#اندیشه
#تلنگر
@Roshanfkrane
#داستان_کوتاه
بچه که بودم، علاقهی عجیبی به پیدا کردنِ گنج داشتم.
محبوبترین اسباببازیهایم را داخلِ یک قوطی میگذاشتم و آن را تویِ باغچهی حیاط، در یک جایِ مشخص، خاک میکردم تا روزی دوباره پیدایشان کنم و به لذتِ اکتشافِ گنج برسم. که اسباببازیها، برایم با ارزشتر از قبل شوند!
جالبترین قسمتِ ماجرا این بود که برایِ اینکار، نقشه،ی دقیقی از گنج و محلِ چال کردنِ اسباببازیها میکشیدم و از آن جالبتر این که نقشه را هم داخلِ همان قوطی میگذاشتم و آن را خاک میکردم!!!
فردایِ آن روز، دلم برایِ اسباببازیهایم تنگ میشد، تمامِ باغچه را زیر و رو می کردم اما پیدایشان نمی کردم، بیخیال می شدم و می رفتم دنبالِ زندگی ام.
چند سال بعد، بر حسبِ یک اتفاق، قوطیِ موردِ نظر پیدا می شد اما اسباب بازی ها، دیگر، برایِ من آن جذابیتِ سابق را نداشتند، معیار هایِ من، ناخودآگاه، تغییر کرده بود و چیزهایِ جدیدی جایِ آنها را در ذهن و قلبم گرفته بود...
خواستم بگویم همه ی ما آدم هایی را دوست داریم و تصور می کنیم اگر زمانِ زیادی از آن ها دور باشیم، تعلق و دلبستگیِ مان بیشتر می شود اما اینطور نیست!
فاصله ، هیچ چیز و هیچ کس را با ارزش نمی کند!
با گذرِ زمان ، آدم ها به طرزِ عجیبی عوض می شوند.
شاید همین آدم معمولیِ امروز ، عزیز ترین آدمِ دیروز بوده .
هرگز برایِ تحکیمِ روابطتان فاصله هایِ طولانی نگیرید! دوری، دوستی نمی آورَد.
دوری، بانیِ بی رحمانه ترین فراموشی هاست...
#حکایت #جالب
@Roshanfkrane
بچه که بودم، علاقهی عجیبی به پیدا کردنِ گنج داشتم.
محبوبترین اسباببازیهایم را داخلِ یک قوطی میگذاشتم و آن را تویِ باغچهی حیاط، در یک جایِ مشخص، خاک میکردم تا روزی دوباره پیدایشان کنم و به لذتِ اکتشافِ گنج برسم. که اسباببازیها، برایم با ارزشتر از قبل شوند!
جالبترین قسمتِ ماجرا این بود که برایِ اینکار، نقشه،ی دقیقی از گنج و محلِ چال کردنِ اسباببازیها میکشیدم و از آن جالبتر این که نقشه را هم داخلِ همان قوطی میگذاشتم و آن را خاک میکردم!!!
فردایِ آن روز، دلم برایِ اسباببازیهایم تنگ میشد، تمامِ باغچه را زیر و رو می کردم اما پیدایشان نمی کردم، بیخیال می شدم و می رفتم دنبالِ زندگی ام.
چند سال بعد، بر حسبِ یک اتفاق، قوطیِ موردِ نظر پیدا می شد اما اسباب بازی ها، دیگر، برایِ من آن جذابیتِ سابق را نداشتند، معیار هایِ من، ناخودآگاه، تغییر کرده بود و چیزهایِ جدیدی جایِ آنها را در ذهن و قلبم گرفته بود...
خواستم بگویم همه ی ما آدم هایی را دوست داریم و تصور می کنیم اگر زمانِ زیادی از آن ها دور باشیم، تعلق و دلبستگیِ مان بیشتر می شود اما اینطور نیست!
فاصله ، هیچ چیز و هیچ کس را با ارزش نمی کند!
با گذرِ زمان ، آدم ها به طرزِ عجیبی عوض می شوند.
شاید همین آدم معمولیِ امروز ، عزیز ترین آدمِ دیروز بوده .
هرگز برایِ تحکیمِ روابطتان فاصله هایِ طولانی نگیرید! دوری، دوستی نمی آورَد.
دوری، بانیِ بی رحمانه ترین فراموشی هاست...
#حکایت #جالب
@Roshanfkrane
#داستان_کوتاه
#پهلوان و #جوانمرد
مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان سال ۱۹۵۹ میلادی در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد.
دو نفر تا پای فینال پیش رفته بودند؛ غلامرضا #تختی از ایران و #پتکو_سیراکوف از #بلغارستان. تختی در طول مسابقه یک بار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد، پایش را سگک قرار داد ولی سیراکوف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد. کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد، باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد!!!
سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی بلافاصله او را رها کرد و از جا بلند شد!
فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است!
پتکو سیراکوف ولی منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بالا برد...
#تاریخ
@Roshanfkrane
#پهلوان و #جوانمرد
مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان سال ۱۹۵۹ میلادی در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد.
دو نفر تا پای فینال پیش رفته بودند؛ غلامرضا #تختی از ایران و #پتکو_سیراکوف از #بلغارستان. تختی در طول مسابقه یک بار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد، پایش را سگک قرار داد ولی سیراکوف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد. کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد، باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد!!!
سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی بلافاصله او را رها کرد و از جا بلند شد!
فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است!
پتکو سیراکوف ولی منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بالا برد...
#تاریخ
@Roshanfkrane
#داستان کوتاه
@Roshanfkrane
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش یک معلم دل داده ميشه پيدا كرد !
#ارسالی
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
#انگیزشی #معلمان #حکایت
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش یک معلم دل داده ميشه پيدا كرد !
#ارسالی
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
#انگیزشی #معلمان #حکایت
@Roshanfkrane