شب، همه جا چنان آرام بود که گویی هیچ کسی وجود نداشت، حتی خود من. صدای دریا را نمیشنوم. دریایی که شبهای دیگر همهمه میکرد و موجی در موجی میشکست حالا که پیش پای من بود صدای تیزی داشت و در دوردست صدایی خفه. نمیخواهم این طور تنها بمانم.
چرا نمیآیی در جانم نمیدوی؟ کمترین چیزی است که از تو میخواهم. چرا روزهایم ساکت و شبهایم خاموش مانده؟
... دچار عشق می شدم، نه، شده بودم و کار از کار گذشته بود. آن حس اضطراب و سرخوشی، که همه ی عاشق های دنیا دارند. حسی که وقتی آدم عاشق می شود در جانش می دود. حتی تو این سن و سال می دانستم که همیشه عاشقی هست و معشوقی و می دانستم من کدام هستم...!
📕: دریا
✍🏻: #جان_بنویل
🔁: #اسدالله_امرایی
#کتاب
@Roshanfkrane
چرا نمیآیی در جانم نمیدوی؟ کمترین چیزی است که از تو میخواهم. چرا روزهایم ساکت و شبهایم خاموش مانده؟
... دچار عشق می شدم، نه، شده بودم و کار از کار گذشته بود. آن حس اضطراب و سرخوشی، که همه ی عاشق های دنیا دارند. حسی که وقتی آدم عاشق می شود در جانش می دود. حتی تو این سن و سال می دانستم که همیشه عاشقی هست و معشوقی و می دانستم من کدام هستم...!
📕: دریا
✍🏻: #جان_بنویل
🔁: #اسدالله_امرایی
#کتاب
@Roshanfkrane