آبی سرد و بسیار شور دارد،
اما برای مصارف درمانی و بیوفیزیولوژیکی،
بسیار از آن بهره میبرند.
مردمی که با خواص آب چشمه گراوان آشنا هستند به منظور معالجه بیماری های پوستی به این منطقه سفر میکنند
اینجا :
#چشمه #کانی_گراوان | آذربایجان غربی
#گردشگری
#طبیعت
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
اما برای مصارف درمانی و بیوفیزیولوژیکی،
بسیار از آن بهره میبرند.
مردمی که با خواص آب چشمه گراوان آشنا هستند به منظور معالجه بیماری های پوستی به این منطقه سفر میکنند
اینجا :
#چشمه #کانی_گراوان | آذربایجان غربی
#گردشگری
#طبیعت
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Forwarded from اتچ بات
🕊📚
#کتاب_نوشته
📌 عشق؟! شکفتن و روییدن و لحظه اى کشف شدن. نه، پیش از لحظه؛چندان که مى توانم به یاد بیاورمش، گل به گونه ى آدمیزاد! زبان بند مى آید و کام و زبان خشک مى ماند و اندرونِ تن کوره اى ست که مى سوزد و مى سوزد بى قرار و بى آرام، اما خاموش و گویى در سکونى ابدى. هیچ حرکتى نه ، نه نیز کمترین جنبه اى. عشق در آن میانه چه شلنگ انداز ترقّصى خوش را به جولان در آمده است.
📌 در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن… زن حقیقت عشق را زود تشخیص مى دهد با حس نیرومند زنى، و اگر دبّه در مى آورد از آن است که عشق هم برایش کافى نیست ، او بیش از عشق مى طلبد، جان تو را ...
📕: #سلوک
✍🏻: #محمود_دولت_آبادی
🏷: نشر #چشمه
📎 #درباره_ی_کتاب
📌 کتاب سلوک روایت عاشقى قیس بر دخترى است که با او هفده سال اختلاف سنى دارد. و حالا قیسى که در شصت و شش سالگى، معشوق را سرزنش می کند که چرا باید عاقبت چنان عشق سوزانى، چنین زمهریرى مى شد؟
📌 دولت آبادى با همان زبان فاخر و خاص خود و با بهره گیرى از تکنیک جریان سیال ذهن، داستان را از سه منظر پى می گیرد و تنها در گوشه هایى روایت از خطِ ذهنیات خارج مى شود و به شرح آنچه مى پردازد که در خانه ى دختر (نیلوفر، مهتاب، مها، مهاما، ناتاناییل) رخ مى دهد. پدرى آزادمرد اما دربند، مادرى عزلت زده، برادرى افسارگسیخته و خواهرانى که هریک به نوعى به رابطه ى مهتاب و قیس حسادت مى ورزند.
📌 قیس نماد مرد شرقى، زن را از آن خود می داند، گویى شئی اى است که به او تعلق دارد که از براى او آفریده شده است و از آن رو که هم چون همزاد و هم نامش “مجنون”، خود را در معشوق و معشوق را در خود ذوب مى بیند، توان درک این جدایى را ندارد، گویى پاره اى از روحش را از او ستانده اند.
و این جاست که تهیگاه عشق جایش را به نفرت مى دهد و قیس که روزى از جان، عاشقِ دختر بوده بر آن مى شود تا دست در خونش بشوید...
📌 خواندن این روایت همه جانبه ی عاشقی به علاقه مندان آثار محمود دولت آبادی توصیه می شود.
@Roshanfkrane
#کتاب_نوشته
📌 عشق؟! شکفتن و روییدن و لحظه اى کشف شدن. نه، پیش از لحظه؛چندان که مى توانم به یاد بیاورمش، گل به گونه ى آدمیزاد! زبان بند مى آید و کام و زبان خشک مى ماند و اندرونِ تن کوره اى ست که مى سوزد و مى سوزد بى قرار و بى آرام، اما خاموش و گویى در سکونى ابدى. هیچ حرکتى نه ، نه نیز کمترین جنبه اى. عشق در آن میانه چه شلنگ انداز ترقّصى خوش را به جولان در آمده است.
📌 در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن… زن حقیقت عشق را زود تشخیص مى دهد با حس نیرومند زنى، و اگر دبّه در مى آورد از آن است که عشق هم برایش کافى نیست ، او بیش از عشق مى طلبد، جان تو را ...
📕: #سلوک
✍🏻: #محمود_دولت_آبادی
🏷: نشر #چشمه
📎 #درباره_ی_کتاب
📌 کتاب سلوک روایت عاشقى قیس بر دخترى است که با او هفده سال اختلاف سنى دارد. و حالا قیسى که در شصت و شش سالگى، معشوق را سرزنش می کند که چرا باید عاقبت چنان عشق سوزانى، چنین زمهریرى مى شد؟
📌 دولت آبادى با همان زبان فاخر و خاص خود و با بهره گیرى از تکنیک جریان سیال ذهن، داستان را از سه منظر پى می گیرد و تنها در گوشه هایى روایت از خطِ ذهنیات خارج مى شود و به شرح آنچه مى پردازد که در خانه ى دختر (نیلوفر، مهتاب، مها، مهاما، ناتاناییل) رخ مى دهد. پدرى آزادمرد اما دربند، مادرى عزلت زده، برادرى افسارگسیخته و خواهرانى که هریک به نوعى به رابطه ى مهتاب و قیس حسادت مى ورزند.
📌 قیس نماد مرد شرقى، زن را از آن خود می داند، گویى شئی اى است که به او تعلق دارد که از براى او آفریده شده است و از آن رو که هم چون همزاد و هم نامش “مجنون”، خود را در معشوق و معشوق را در خود ذوب مى بیند، توان درک این جدایى را ندارد، گویى پاره اى از روحش را از او ستانده اند.
و این جاست که تهیگاه عشق جایش را به نفرت مى دهد و قیس که روزى از جان، عاشقِ دختر بوده بر آن مى شود تا دست در خونش بشوید...
📌 خواندن این روایت همه جانبه ی عاشقی به علاقه مندان آثار محمود دولت آبادی توصیه می شود.
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
من بودم که سرانجام او را کنار خود نشاندم، من بودم که دستش را به دست گرفتم، و آخر سر من بودم که با وجود خودداری او، او را بوسیدم. اما با این همه، اگرچه چشمهایش گذاشتند که ببوسمشان، لبانش گریختند...نه تنها به بوسیدن من رغبت و حرارتی از خود نشان ندادند، بلکه از پاسخ دادن به لبان من نیز خودداری کردند...چرا؟ چرا؟ چرا؟ برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
و افسوس که این سؤال، فقط یک جواب میتواند داشته باشد؛ و آن چنین است: "برای این که او معشوق است، نه عاشق".
📗کتاب : #مثل_خون_در_رگ_های_من
✏️ نویسنده: #احمد_شاملو
🖨 انتشارات: #چشمه
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
و افسوس که این سؤال، فقط یک جواب میتواند داشته باشد؛ و آن چنین است: "برای این که او معشوق است، نه عاشق".
📗کتاب : #مثل_خون_در_رگ_های_من
✏️ نویسنده: #احمد_شاملو
🖨 انتشارات: #چشمه
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
این اشک خشک... آری مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پردههای چشم. دیری است دیرگاهه ـ زمانی است که نه میبارد و نه میشکند نه میبارم و نه پایان میگیرم. ابر شدهام. از آن ابرهای خشکِ آسمانهای کویر. خشک و عبوس و عبث. نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان... و نمیدانم خود که چشمانم به چه رنگ و حال در آمدهاند.
برمیخیزم یا مینشینم نمیدانم! راه میروم یا ایستادهام مبهوت یا خود نمیدانم در کدام کوی ـ برزن خیابان یا پیادهرو هستم. دیگر نمیدانم هیچ نمیدانم. میخواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم. خود نمیدانم! نمیدانم نمیدانم نمیدانم...
سلوک / #محمود_دولت_آبادی / نشر #چشمه
• داستانی بس زیبا، پیچیده و ادبی؛ ماجرای عشق و نفرت؛ کتابی که باید آرام خواند و طعم تکتک واژگان آن را حس کرد.
@Roshanfkrane
برمیخیزم یا مینشینم نمیدانم! راه میروم یا ایستادهام مبهوت یا خود نمیدانم در کدام کوی ـ برزن خیابان یا پیادهرو هستم. دیگر نمیدانم هیچ نمیدانم. میخواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم. خود نمیدانم! نمیدانم نمیدانم نمیدانم...
سلوک / #محمود_دولت_آبادی / نشر #چشمه
• داستانی بس زیبا، پیچیده و ادبی؛ ماجرای عشق و نفرت؛ کتابی که باید آرام خواند و طعم تکتک واژگان آن را حس کرد.
@Roshanfkrane
سرخوشان مست
شجریان
"سرخوشان مست"
با صداى محمدرضا #شجریان
تار: استاد #محمدرضا_لطفى
شعر از :#حافظ
آلبوم : #چشمه_نوش
ما سرخوشان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود، ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل تو دوش، داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر، ایستادهایم
کار از تو می رود، مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله، می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم.
#موسیقی
@Roshanfkrane
با صداى محمدرضا #شجریان
تار: استاد #محمدرضا_لطفى
شعر از :#حافظ
آلبوم : #چشمه_نوش
ما سرخوشان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود، ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل تو دوش، داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر، ایستادهایم
کار از تو می رود، مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله، می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم.
#موسیقی
@Roshanfkrane
#قصه_متن
#چشمه_سحر_آمیز♨️
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آميز رسید.
خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر كه از اين آب بنوشد كوچك مي شود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه ی یک مورچه، كوچك شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسيد: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم .
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولي تو توجه نكردي.
خرگوش پرسيد: حالا چه کار کنم؟
زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسيد: حالا باید چکار کنم ؟
زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد .
معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟
خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است .
با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود كنار رفت و آنها داخل يك راهرو شدند ولي اتنهاي راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روي ديوار نوشته شده بود .
معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم كنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد .زنبور به خرگوش گفت : تو باید به درون غار بروی . خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟
خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا آگاه كرده بودي نبايد از آب چشمه می نوشیدم .
من ياد گرفتم كه به نصيحت دلسوزانه بزرگتران توجه كنم و به حرف آنها اعتماد كنم تا دچار مشكلي نشوم . آري راز چشمه اعتماد بود .
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane
#چشمه_سحر_آمیز♨️
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آميز رسید.
خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر كه از اين آب بنوشد كوچك مي شود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه ی یک مورچه، كوچك شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسيد: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم .
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولي تو توجه نكردي.
خرگوش پرسيد: حالا چه کار کنم؟
زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسيد: حالا باید چکار کنم ؟
زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد .
معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟
خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است .
با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود كنار رفت و آنها داخل يك راهرو شدند ولي اتنهاي راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روي ديوار نوشته شده بود .
معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم كنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد .زنبور به خرگوش گفت : تو باید به درون غار بروی . خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟
خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا آگاه كرده بودي نبايد از آب چشمه می نوشیدم .
من ياد گرفتم كه به نصيحت دلسوزانه بزرگتران توجه كنم و به حرف آنها اعتماد كنم تا دچار مشكلي نشوم . آري راز چشمه اعتماد بود .
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane