_ 197
سپس از شماری چیزهای صنعتی نام برده بود که به نظر او برای جامعه چندان سودمند نبود. و مقاله خود را این طور به پایان رسانده بود که آدم هر کار می کند می تواند در راه نیک باشد یا در راه بد. نیکی و بدی همچون نخهای سفید و سیاه یک رشته اند. گاهی چنان تنگ به هم تنیده اند که نمی توان آنها را از هم جدا کرد.
آموزگارشان وقتی دفترچه های انشای شاگردان را پس می داد به سوفی خیره نگریست و چشمکی زد. نمره بیست گرفته بود و آموزگار در حاشیه نوشته بود: «اینها را از کجا گیر می آوری؟» در لحظه ای که آموزگار کنارش ایستاده بود، سوفی قلم برداشت و با حروف درشت کنار کتابچه اش نوشت: من فلسفه می خوانم. کتابچه را که بست چیزی از آن بیرون افتاد. کارت پستالی از لبنان بود:
هیلده عزیز، هنگامی که این را می خوانی، خبر مرگ اسف انگیز اینجا را حتما تلفنی به تو داده ام. گاهی از خود می پرسم اگر مردم کمی بیشتر فکر می کردند از جنگ دوری نمی جستند؟ شاید بهترین چاره قهر و خشونت دوره ای کوتاه درس فلسفه باشد.
کتاب کوچک فلسفه ای توسط سازمان ملل»، چطور است .و به هر شهروند تازه جهان، نسخه ای به زبان خودش داده شود. این فکر را به دبیر کل سازمان ملل پیشنهاد خواهم کرد.
در تلفن گفتی بیش از پیش مراقب چیزهایت هستی. خوشحالم، چون من از تو شلخته تر آدمی در عمرم ندیده ام. بعد گفتی از دفعه پیش که با هم حرف زدیم تا حال تنها چیزی که گم کردهای ده کرون بوده است. هر چه از دستم بر آید میکنم که آن را پیدا کنی. با این که من از خانه خیلی دورم، دستیاری در آنجا دارم. اگر پول را پیدا کردم می گذارمش پیش هدیه تولدت.) قربانت، پدر: که حس می کند انگار همین الان در راه سفر طولانی به خانه است.
سوفی کارت را که خواند زنگ آخر مدرسه به صدا درآمد.
#قسمت_197
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
سپس از شماری چیزهای صنعتی نام برده بود که به نظر او برای جامعه چندان سودمند نبود. و مقاله خود را این طور به پایان رسانده بود که آدم هر کار می کند می تواند در راه نیک باشد یا در راه بد. نیکی و بدی همچون نخهای سفید و سیاه یک رشته اند. گاهی چنان تنگ به هم تنیده اند که نمی توان آنها را از هم جدا کرد.
آموزگارشان وقتی دفترچه های انشای شاگردان را پس می داد به سوفی خیره نگریست و چشمکی زد. نمره بیست گرفته بود و آموزگار در حاشیه نوشته بود: «اینها را از کجا گیر می آوری؟» در لحظه ای که آموزگار کنارش ایستاده بود، سوفی قلم برداشت و با حروف درشت کنار کتابچه اش نوشت: من فلسفه می خوانم. کتابچه را که بست چیزی از آن بیرون افتاد. کارت پستالی از لبنان بود:
هیلده عزیز، هنگامی که این را می خوانی، خبر مرگ اسف انگیز اینجا را حتما تلفنی به تو داده ام. گاهی از خود می پرسم اگر مردم کمی بیشتر فکر می کردند از جنگ دوری نمی جستند؟ شاید بهترین چاره قهر و خشونت دوره ای کوتاه درس فلسفه باشد.
کتاب کوچک فلسفه ای توسط سازمان ملل»، چطور است .و به هر شهروند تازه جهان، نسخه ای به زبان خودش داده شود. این فکر را به دبیر کل سازمان ملل پیشنهاد خواهم کرد.
در تلفن گفتی بیش از پیش مراقب چیزهایت هستی. خوشحالم، چون من از تو شلخته تر آدمی در عمرم ندیده ام. بعد گفتی از دفعه پیش که با هم حرف زدیم تا حال تنها چیزی که گم کردهای ده کرون بوده است. هر چه از دستم بر آید میکنم که آن را پیدا کنی. با این که من از خانه خیلی دورم، دستیاری در آنجا دارم. اگر پول را پیدا کردم می گذارمش پیش هدیه تولدت.) قربانت، پدر: که حس می کند انگار همین الان در راه سفر طولانی به خانه است.
سوفی کارت را که خواند زنگ آخر مدرسه به صدا درآمد.
#قسمت_197
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane