روشنفکران
84.1K subscribers
50K photos
42.1K videos
2.39K files
6.97K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
‍ ‍ #قصه_متن   ‌ #آلیس_در_سرزمین_عجایب


آلیس در سرزمین عجایب
يك روز گرم تابستان ، آليس و بچه گربه ی ملوسش ، دينا روي شاخه ي درختي نشسته بودند . زير درخت ، خواهر آليس در حال خواندن كتاب تاريخ با صداي بلند بود . اما آليس به او گوش نمي كرد و در دنياي روياهاي خود غوطه ور بود . دنيايي كه در آن خرگوش ها لباس مي پوشند و در خانه هاي كوچك زندگي مي كردند . آليس دينا را برداشت و از درخت پايين آمد ، درست همان موقع ، يك خرگوش سفيد را در حال فرار ديد كه يك ساعت بزرگ را محكم با پنجه هايش گرفته بود .خرگوش سفيد ، همان طور كه مي دويد زير لب مي گفت : ديرم شده ! ديرم شده ! آليس بهت زده گفت :«چقدر دقيق ! يك خرگوش براي چه ممكن است ديرش شده باشد !؟ » و فرياد زد خواهش مي كنم صبر كن من هم بيايم .اما خرگوش نايستاد و همچنان با صداي بلند گفت كه « ديرم شده ! ديرم شده ! » و در سوراخ بزرگي پاي درخت ناپديد شد . آليس كه حس كنجكاويش تحريك شده بود .، دنبال خرگوش با فشار و زحمت وارد سوراخت تنگ شد و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حركت كرد . ناگهان آليس احساس كرد كه از جاي بلندي افتاده است و با سرعت رو به پائين سقوط مي كند . هر لحظه پائين و پائين تر اما خوشبختانه لباس او مثل بالن پر از بادي شد و مانند چتر نجات او را از سقوط نجات داد . او در فضاي تونل شناور بود و به آهستگي و بي وزني در طول تونل به جلوي حركت مي كرد بر روي ديوارهاي تونل ، تابلوهاي عجيب و غريبي ديده مي شد اثاثيه و مبلمان داخل آن هم خيلي عجيب بودند بالاخره آليس به انتهاي تونل رسيد خرگوش سفيد در انتهاي يك راهروي خيلي بلند كه در گوشه تونل قرار داشت دوباره ناپديد شد ، آليس فرياد زد « صبر كن !» و دنبال او دويد . در انتهاي راهروي بلند و باريك يك در بسيار كوچولو قرار داشت . آليس دستگيره را تكان داد ، صدايي گفت : هي ! اين صدا از دستگيره در بود . آليس گفت :« من مي خواهم دنبال خرگوش سفيد بروم ، خواهش مي كنم بگذاريد داخل شوم » دستگيره پاسخ داد « متأسفم تو خيلي بزرگي ، كمي از محتويات داخل ان بطري بخور .» آليس به اطراف نگاهي انداخت و يك بطري پيدا كرد كه روي ان نوشته شده بود « مرا بنوش » آليس اول چند قطره از آن را امتحان كرد و بعد تا قطره اخر ان نوشيد . در همان لحظه آليس شروع به كوچك شدن كرد . او به قدري كوچك شد كه از ان در كوچولو به راحتي مي توانست عبور كند .ان سوي در آليس در ابتداي يك جنگل بزرگ بود ناگهان دوباره خرگوش سفيد را از دور لابه لاي درختان ديد و شروع به دويدن به دنبال او كرد . اما هنوز چندي نگذشته بود كه دو مرد چاق و كوتوله كه كاملاً شبيه به هم بودند راه را سد كردند . نام هاي انان « مثل » و « مانند » بود . آليس گفت : اسم من هم آليس است . من مي خواهم بدانم كه خرگوش سفيد از كدام طرف رفته !؟دو مرد كوتوله همزمان با هم شروع به صحبت كردند . آليس نمي توانست بفهمد كه انها چه مي گويند . بنابراين تصميم گرفت كه جهت ديگري را براي ادامه مسيرش انتخاب كند . آليس خيلي زود به خانه ي كوچكي رسيد همان طور كه به طرف خانه مي رفت خرگوش سفيد را ديد كه از در ورودي خانه بيرون پريد او لباس جديدي به تن داشت كه يك بلوز با يقه اي چين دار بود . خرگوش دوباره فرياد زد « خداي من ديرم شده ! ديرم شده ! » سپس رو كرد به اليس و گفت : « برو دستكش هاي من را بياور ! » آليس از اين كه خرگوش با او صحبت كرده بود خيلي هيجان زده شد و فورا داخل خانه ي كوچك رفت .آليس همه جا را دنبال دستكش گشت ولي به جاي ان يك شيشه حاوي چند بسكويت پيدا كرد ، بسكويت ها به نظر خوردني و خوشمزه مي آمدند بنابراين بي درنگ يكي از انها را برداشت و خورد … ناگهان شروع كرد به بزرگ شدن ، بزرگ و بزرگتر و خيلي زود از حجم خانه بزرگتر شد ، دستهايش از پنجره ها و پاهايش از در بيرون زدند .آليس با خود گفت : ممكن است اگر چيز ديگري پيدا كنم و بخورم دوباره كوچك بشوم . او دستهايش را تا انجا كه مي توانست دراز كرد و از توي باغ روبروي خانه يك هويج كند و وقتي آن را خورد ، دوباره شروع كرد به كوچك شدن آليس خيلي زود دوباره به قدري كوچك شد كه مي توانست از در ورودي خانه عبور كند . خرگوش از اينكه مي ديد ان هيولا ناپديد شده است خيلي خوشحال بود و دوباره شروع به دويدن به سمت پائين باغ كرد .آليس هم شروع به دويدن دنبال خرگوش كرد . اما حالا چون خيلي كوچك شده بود علف ها به نظرش جنگل عظيمي مي آمدند . كه ناگهان با شنيدن صدايي خواب آلود درجا ميخكوب شد . ان صداي عجيب پرسيد « اليس حالت چطور است ؟! » آليس وقتي خوب نگاه كرد ، كرمي را ديد كه زير سايه يك قارچ لم داده بود .آليس پاسخ داد من آليس هستم و آرزو دارم كه بلندتر شوم … كرم درخت ناگهان تبديل به يك پروانه زيبا شد و گفت :
ادامه دارد....

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
آلیس گفت:
"باورم نمی‌شود!"
ملکه با تأسف گفت:
"باورت نمی‌شود؟ دوباره سعی کن. نفس عمیقی بکش و چشم‌هایت را ببند."
آلیس خندید:
"فایده‌ای ندارد، به زحمتش نمی‌ارزد. آدم نمی‌تواند چيزهای غير ممکن را باور کند."
ملکه گفت:
"به جرأت می‌گویم دلیلش این است که زیاد تمرین نداری. وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نیم ساعت این کار را می‌کردم. گاهی حتی پیش از صبحانه، حدود شش چیز غیرممکن را تصور می‌کردم."
وقتی آدم جرأت خیال‌پردازی را داشته باشد، معجزه‌های زیادی رخ می‌دهد. مشکل این است که مردم هیچ‌وقت چیزهای غیرممکن را تصور نمی‌کنند!!

#آلیس_در_سرزمین_عجایب
#لوئیس_کارول

#تیکه_کتاب

@Roshanfkrane
آلیس گفت:
"باورم نمی‌شود!"
ملکه با تأسف گفت:
"باورت نمی‌شود؟ دوباره سعی کن. نفس عمیقی بکش و چشم‌هایت را ببند."
آلیس خندید:
"فایده‌ای ندارد، به زحمتش نمی‌ارزد. آدم نمی‌تواند چيزهای غير ممکن را باور کند."
ملکه گفت:
"به جرأت می‌گویم دلیلش این است که زیاد تمرین نداری. وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نیم ساعت این کار را می‌کردم. گاهی حتی پیش از صبحانه، حدود شش چیز غیرممکن را تصور می‌کردم."
وقتی آدم جرأت خیال‌پردازی را داشته باشد، معجزه‌های زیادی رخ می‌دهد. مشکل این است که مردم هیچ‌وقت چیزهای غیرممکن را تصور نمی‌کنند!!

#آلیس_در_سرزمین_عجایب
#لوئیس_کارول
#تیکه_کتاب

@Roshanfkrane