روشنفکران
81.5K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
امروز فرد تحصیلکرده ی #واقعی کسی است که یادگرفته دائما در زندگی آموزش ببیند....!

#پیتر_دراکر
@Roshanfkrane
#داستانک
#واقعی

بعدازظهر ها آخر وقت، در هوای سرد زمستان، با فاصله چند تا مغازه از ما، زنی مسن با چهره تکیده و رنجور با حجابی سر تا پا سیاه، با مقنه ای که از بالا تا روی ابروها و از پایین تا زیر لبش، جوری که حس میشود پوشش او در تمام فصلهای سال است، چندتایی جوراب و یک شلوار سلفون شده را در دستان و پلاستیکی سیاه که مابقی اجناسش را داخل آن می گذارد، جلوی سوپر مارکتی نسبتا بزرگ می ایستد،تا با ورود و خروج مشتریان سوپری و گذر عابران پیاده اجناسش را بفروشد؛
متاسفانه خیلی در این کار موفق نیست، شاید به دلیل کیفیت پایین اجناسش و
یا خلوتی خیابان...

گاهی با تحمیل چیزی میفروشد،
آنهم در منطقه بالای شهر، در جایی که هر کدام از عابران با نصف پول جیبشان میتوانند تمام اجناس آن زن مسن را بخرند...

بی تفاوتی عابران، آنهم عابران پولدار مرا رنج میدهد...

من هر بار که میبینمش، حالش را میپرسم. گاهی هم برایش چایی میبرم و هر بار غصه اش را میخورم و شرمنده میشوم که نمیتوانم کاری برایش بکنم...

یکبار گفتم مادر جان، چرا نمیروی جاهای شلوغ، باور کن پایین شهری ها بیشتر مرام دارند...

گفت، آنجا آشنا زیاد دارد و نمی خواهد کسی او را در حال دست فروشی ببیند.

دیدن آن زن مسن و ایستادن چند ساعته
در هوای سرد مرا رنج میداد؛
دلم میخواست برایش کاری کنم؛

سعی میکردم گاهی خریدی غیر ضروری
از او بکنم، اما مراقب بودم نفهمد تا مبادا احساس ترحم از من ببیند،
با خرید از او کمی آرامش وجدان پیدا میکردم هر چند کوتاه...

هر روز با دیدنش عرض ادب میکردم و دست و سرم را تکان میدادم تا ادای احترام کنم،
دیدن آن زن ایستاده(که جای مادر من بود) و نشستن من روی صندلی،برایم عذاب آور بود.

یک روز که او جلوی سوپر مارکت
ایستاده بود، طبق معمول از دور دستی
تکان دادم و سرم را خم کردم،
یکباره،با نگرانی بساطش را رها کرد و دوان دوان به سمت من آمد،
(من خوشحال که میتوانم کاری برای آن مادر دست فروش انجام بدهم)
و روبروی من ایستاد و گفت:

"اینجا شهر مذهبی و مقدسی است،
من اینجا آبرو دارم،
برای من بد میشود،
برایم حرف در می آورند،
دیگر برای من دست تکان نده،
و چای..."

در حالی که او هنوز داشت حرف میزد، من به چهار پایه ای که برای او خریده
بودم فکر میکردم...


#سپهر

با سپاس و آرزوی بهروزی برای دوست گرامی #سپهر

@Roshanfkrane
#داستانک
#واقعی

برای جوش دادن دوتا پایه آهنی برای میز کار مغازه م، به جوشکار نیاز داشتم.
در اینترنت دنبال آهنگر سیار با قیمت مناسب میگشتم.

در تبلیغ همه شون نوشته شده بود:
"جوشکار سیار با سرعت، دقت و نرخ منصفانه..."

به چند نفری زنگ زدم.
یکی گفت "فردا"
اون یکی گفت: "فاصله م با شما زیاده..."
به هر حال یکی پیدا شد که کارم رو همین امروز انجام بده.
بیشترین زمان صحبت مون اما، راجع به قیمت و چانه زنی طی شد.از روی ناچاری و اجبار، به توافقی تحمیلی از طرف جوشکار رسیدیم و آدرس دادم.

پس از قطع تماس، دوستم که واسه کمک به من اومده بود، پرسید:
بالاخره قرار شد جوشکار چقدر اجرت بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم: مردم خیلی بی انصاف شدن بخدا، اصلا رحم ندارن، اگه بدونن کارت گیره، قیمت رو بالا میبرن...الکی توی تبلیغات شون میگن "قیمت منصفانه و عادلانه"
برای یه کار جزئی صدهزار تومن دستمزد خواسته.حالا خوب شد نزدیک مون بود وگرنه بیشتر هم میگفت!

چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که جوشکار اومد.
اسمش آقای محمودی بود.

حال و احوالی کردیم و بهش گفتم:
آقای محمودی ببین، فقط میخوام همین دوپایه میز رو جوش بدی،کار زیادی هم نیست که چنان اجرتی گفتی.
در حین خالی کردن وسایل از ماشینش گفت:
به نظر شما هیچی نیست،تازه کم هم گفتم!

چاره ای جز سکوت نداشتم،چون به اون میز احتیاج مبرم داشتم.

آقای محمودی با گفتن بسم الله دوشاخه ترانس رو به برق زد و شروع به جوشکاری کرد.
من با دوستم کنار دستش ایستاده بودیم تا هم کمک کنیم و هم اینکه دقت کارش رو ببینیم.
چند تا خال جوش به پایه ها زد و کارش تموم شد.کل زمانی که برای این کار گذاشت،یک ربع ساعت هم نشد.

بعد از اتمام کارش،منهم صدتومن دستمزدش رو بهش دادم.
در این اثنا چند تا از همسایه ها اومدن پیش مون و بعد از سلام و احوالپرسی، ازم سوال کردن "جوشکار چقدر گرفت؟"
گفتم "صد تومن"
یکی شون گفت "چه:خبره! چقدر زیاد؟ واسه دو تا خال جوش صد تومن؟"

جوشکار داشت لوازمش رو داخل صندوق ماشینش میذاشت که صدای اذان از مسجد محله بلند شد.
در ماشینش رو بست و ازم پرسید:
"اشکال نداره ماشینم اینجا باشه؟ آخه من باید برم نمازمو بخونم"

گفتم "راحت باشین، ما مراقب هستیم"

با رفتن آقای محمودی به مسجد، ما هم مشغول چیدن لوازم روی میز مغازه شدیم.
دوستم گفت"طرف خیلی بی انصاف بود، اما ناراحت نباش، هر عملی عکس العملی داره"

بعد از حدود ۲۰ دقیقه آقای محمودی از مسجد برگشت و سوار ماشینش شد،پشت فرمون سری بعنوان خداحافظی تکون داد و شروع کرد به استارت زدن.
اما هرچی استارت زد ماشینش روشن نشد که نشد، پیاده شد و کاپوت رو بالا داد.هرکار کرد نتونست ماشینو روشن کنه.
چون خودش نتونست ایراد رو برطرف کنه، مجبور بود مکانیک خبر کنه.
گوشی شو از جیبش درآورد و شروع به جستجوی مکانیک سیار توی اینترنت کرد.
به چند نفری زنگ زد و بالاخره کسی رو پیدا کرد که میتونست بیاد.
واسه ش توضیح داد ماشین چه مشکلی داره، بعد مشخص بود که شروع کردند سر موضوع اصلی"یعنی دستمزد"بحث کردن...

شنیدم که میگفت:
"آقا کمتر راه نداره؟ به خدا گیر کردم،حالا یعنی راهی نیست تخفیف بدی و...."

بعدش آدرس داد، تلفن رو قطع کرد و رو به من کرد و گفت که "آقا مردم چقدر نامرد شدن! رحم ندارن، خیلی بی انصاف شدن...اصلا عدالت رو رعایت نمیکنن! واسه تعمیری جزئی که نیاز هم به تعویض قطعه نداره گفته ۳۰۰ تومن میگیره...تازه شانس آوردم نزدیک بود وگرنه...."

حرفش رو قطع کردم و گفتم که دوست عزیز، "عدالت و انصاف با شعور و عمل بدست میاد و نه با شعار و حرف..."

دیگه چیزی نگفت، رفت به ماشین تکیه داد و منتظر اومدن مکانیک شد.

در اون شرایط، من فقط حال و روز اونو درک میکردم...


#سپهر


@Roshanfkrane