من واژگون، من واژگون، من واژگون رقصیدهام
من بیسر و بیدست و پا در خاک و خون رقصیدهام
میلاد بیآغاز من، هرگز نمیداند کسی
من پیر تاریخم که بر بام قرون رقصیدهام
فردای ناپیدای من، پیداست در سیمای من
اینسان که با فردائیان در خود کنون رقصیدهام
منظومهای از آتشم، آتشفشانی سرکشم
در کهکشانی بینشان، خورشیدگون رقصیدهام
ای عاقلان! در عاشقی، دیوانه میباید شدن
من با بلوغِ عقل در اوج جنون رقصیدهام
میلاد دانائی منم، پرواز بینائی منم
من در عروجی جاودان، از حد فزون رقصیدهام
پیراهنِ تن پاره کن، عریانی جان را ببین
من در جهان دیگری، از خود برون رقصیدهام
با رقص من در آسمان، رقصان تمام اختران
من بر بلندای زمان، بنگر که چون رقصیدهام
#نصرالله_مردانی
#شعر
@Roshanfkrane
من بیسر و بیدست و پا در خاک و خون رقصیدهام
میلاد بیآغاز من، هرگز نمیداند کسی
من پیر تاریخم که بر بام قرون رقصیدهام
فردای ناپیدای من، پیداست در سیمای من
اینسان که با فردائیان در خود کنون رقصیدهام
منظومهای از آتشم، آتشفشانی سرکشم
در کهکشانی بینشان، خورشیدگون رقصیدهام
ای عاقلان! در عاشقی، دیوانه میباید شدن
من با بلوغِ عقل در اوج جنون رقصیدهام
میلاد دانائی منم، پرواز بینائی منم
من در عروجی جاودان، از حد فزون رقصیدهام
پیراهنِ تن پاره کن، عریانی جان را ببین
من در جهان دیگری، از خود برون رقصیدهام
با رقص من در آسمان، رقصان تمام اختران
من بر بلندای زمان، بنگر که چون رقصیدهام
#نصرالله_مردانی
#شعر
@Roshanfkrane
مهربان آمدي ـ اي عشق! به مهماني من
پر شد از بوي خوشت خلوت روحاني من
خوش برآورده سر از باغِ تماشاي وجود
سرو ناز تو به سر فصل زمستاني من
هيچ كس غيرِ تو ـ اي خرمي ديده! ـ نخواند
حرف ناخواندة دل از خط پيشاني من
ميكنم گريه منِ سوخته تا خنده زند
گل روي تو در آيينة باراني من
بيقرار آمدي و رفت قرارم از دست
بنشين تا بنشيند دل توفاني من
آفتابي شدي و يكسره آبم كردي
شد حرير نگهت جامة عرياني من
بشكن ـ اي بغض! ـ و فرو ريز كه در خانة دل
ميزند شعله به جان آتش پنهاني من
هر چه گفتند و بگويند به پايان نرسد
قصة زلف تو و شرح پريشاني من
#نصرالله_مردانی
#شعر
@Roshanfkrane
پر شد از بوي خوشت خلوت روحاني من
خوش برآورده سر از باغِ تماشاي وجود
سرو ناز تو به سر فصل زمستاني من
هيچ كس غيرِ تو ـ اي خرمي ديده! ـ نخواند
حرف ناخواندة دل از خط پيشاني من
ميكنم گريه منِ سوخته تا خنده زند
گل روي تو در آيينة باراني من
بيقرار آمدي و رفت قرارم از دست
بنشين تا بنشيند دل توفاني من
آفتابي شدي و يكسره آبم كردي
شد حرير نگهت جامة عرياني من
بشكن ـ اي بغض! ـ و فرو ريز كه در خانة دل
ميزند شعله به جان آتش پنهاني من
هر چه گفتند و بگويند به پايان نرسد
قصة زلف تو و شرح پريشاني من
#نصرالله_مردانی
#شعر
@Roshanfkrane