روشنفکران
84.1K subscribers
50K photos
42.1K videos
2.39K files
6.97K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سیاه

#قسمت339
پیشانی اش را خاراند و دوباره دستم را گرفت.
این بار خودش انگشتان سردم را فشرد و من لبخند تلخی بر لب نشاندم.
به پهنای صورتم اشک می ریختم.
حالا بحث ، بحث یکی دو قطره نبود!
-رفتم زندان...محیط اون جا افتضاح بود...برگشتم و نمی دونستم در ازای چه شرط کثیفی آزادم کردین...
اومدم بیرون ولی تو دستپاچه بودی...حواست پرت بود...خسته بودی...انگار از خیانت به من کلافه بودی و عذاب وجدان داشتی....
دعواهات باهام بالا گرفت...رفتم خونه خودمون...چندین شب نیومدی...یک بار دست روم بلند کردی...
یک دستش را از زیر دستم بیرون کشید و عصبی روی ران پایش مشت کرد.
خیره به دستش زمزمه کردم:
-یادت میاد؟
چشمانش غم دار شدند.
قشنگ حالت

ناراحتی شان را درک می کردم.
آخر از جنس تنهایی ها و غم های خودم بودند!
-من هم رفتم...داشتم باز دیوونه می شدم...همش کنارخودم داشتمت...حست می کردم...چند بار توهم زدم لابد اومدی تو اتاقم...ولی نبودی...همون موقع که از لحاظ کاری و آزار های مهران عاصی شده بودی!
زنگ زدی بهم خبر دادی...خوشحال شدم...همون موقع فهمیدم حامله ام...
همون شبی که داشتم خودم رو می کشتم و تو نجاتم دادی و تا صبح کنارم خوابیدی...از همون شب!
و بعد خواستم بهت بگم...تو درگیر بودی...سیما رو آوردی خونه و من نمی دونستم...
از دوره و مرورخاطرات ، دست دیگرش را از زیر دستم بیرون آورد و با آن دستش هم صورتش را قاب گرفت.
چنگی آشفته به موهای بلند و دلفریبش زد.
-اون شب اومدم جواب آزمایشم رو نشونت بدم...کلی شام پختم و آرایش کردم...

اما...اما حواست نبود...خواب بودی انگار...رفته بودی با سیما شام بیرون و من منتظرت بودم...
مهران پیامک زد کجایی و داری چی کار می کنی...من هم ماشین رو برداشتم و اومدم اونجا...وقتی دیدم خم شدی رو اون دختره و داری چی کار می کنی ،
می خواستم بمیرم!
خ...خب...بهم حق بده...دوستت داشتم!
فقط فرارکردم...فقط فرارکردم...گریه کردم...گریه کردی...اومدی دنبالم و من افتادم...جون تو پاهام نمونده بود...
یک درد شدید تنم رو گرفت و بعد هم یادم نیست چی شد...
لبخند تلخی زد.
-من هم داشتم سکته می کردم...
همونجوری مات و مبهوت مونده بودم...دویدم تو ماشینم نشستم.
حال خودم...اص...اصلا یادم نیست...
لبخند کوچکم ، وسیع شد و لب هایم را قوس داد.
داشتند ته دلم قند آب می کردند!
میان اشک خندیدم!
کابوس بود یا رویا ؟ شروع کرد به حرف زدن...شرو...وای خدا!
-رفتی تو کما و من اون شب که فهمیدم حامله بودی تا صبح گریه کردم و سیگار کشیدم...
ت...تو می دونی با من...چی...چی کار کردی ؟
لبخندم را حفظ کردم.
داشتم از خوش حالی بال در می آوردم!
کاش پرواز می کردم...کاش تمام خیابان های تهران را می دویدم!
بی اختیار جفت دست هایش را گرفتم و مشت کردم و سمت خودم کشیدم و محکم بوسیدم.
اولین قطره اشکش بعد ازپنج ماه تمام جاری شد.
نگاهش حرارت گرفت.
فقط من توانستم یخ نگاهش را بشکنم!
نفس نفس می زدم. از شدت عشق ، هیجان و شگفتی!
ولی صدایش خیلی گرفته بود...
خیلی زیاد!
-هرروز می رفتم شرکت و به زندگی متلاشی شده ام فکر می کردم...
تا اون روز که فهمیدم اسناد و مدارک بابا نیستن و تو هم عمل داری...
داشتم با اهدا قلب آرامش می گرفتم که با ناپدید شدن سیما...
سرش را روی میز کوبید و بلند گریه کرد.
به تندی بلند شدم و کنارش رفتم.
پشتش ایستادم:
-نکن این کار رو کیارش...تموم شد...به خدا همه چی تموم شد!
دست های لرزانم را از کمرش گرفتم و بالا بردم تا روی شانه های عضلانی اش رساندم و بعد محکم از پشت بغلش کردم.
به موهایش بوسه زدم.
عطر موهایش زیر بینی ام پیچید و مستم کرد.
چشم هایم را بستم و دست هایم را از دور شانه هایش باز کردم.
دست هایم را پایین تر آورد و گذاشت روی قفسه سینه اش.
خجالت زده شدم.
اشک هایم را شتاب زده و دستپاچه پاک کردم.
-چی...کار می کنی؟
-حسش می کنی؟
لبخندم را وسعت دادم:
-آره عزیزم...
-داره می گه عاشقته...عاشقت!
ریز خندیدم. میان اشک!
کف دستم را نرم بوسید و بلند شد و کامل بغلم کرد.
دست هایم را دور بازوهایش حلقه کردم.
وای که چقدر محتاج این آغوش بودم!
وای که داشتم از ته قلبم لذت می بردم!
دستش را لای موهایم فرو برد و پریشانشان کرد.

#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane