روشنفکران
81.5K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
#داستان_کودکانه

🐸داستان زیبای قورباغه ی سبز🐸

جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه‏ تیغی و لک ‏لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه‏ ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه می‏کرد.
ناگهان...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان‏طور که چشم‏هایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه‏تیغی و لک ‏لک چشم‏های‏شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»
دارکوب به سنجاب نگاه کرد  و قاه‏ قاه  خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنه‏ی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه‏قاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تق‏ تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر می‏شد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشه‏ای را که به طرفش می‏آمدند، نشنید! کمی بعد، پشه‏ ی چاق و چله‏ ای نیش محکمی به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد:
«آخ... وای... آی...»
پشه و مگس فرار  کردند.
سنجاب، همان‏طور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت:
«مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند!
خوش‏ گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!»
دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغه‏ ی سبز، به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.
بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگس‏ها و پشه ‏هایی که با سرعت به دنبال هم  توی هوا بالا و پایین می‏پریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت:
«به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!»
حیوان‏ها متوجه‏ی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:
«ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ‏ی بی‏مصرف!»
دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت:
«پشه‏ ها و مگس‏ها کم بودند، این هم اضافه  شد!»
لک لک، روی  یک پایش ایستاد و گفت:
«واه ... و اه... چه چشم‏های زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»
جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغ‏هایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید.
قورباغه بازویش را گرفت و گفت:
«آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغ‏هایت باشی!»
حیوان‏ها خندیدند. جوجه تیغی گفت:
«جایزه‏ی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زباندراز شما!»
قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد.
حیوان‏ها بلندتر خندیدند و داد زدند:
- آخ جان! رفت...
لک لک گفت: «مگس‏ها و پشه‏ ها هم رفته‏اند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت:
«اگر دوباره بیایند، می‌‏دانم چه کارشان ...»
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجه ‏تیغی هم چند تا از تیغ‏هایش را به طرف‏ آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت:
«آه... خسته شدم! آخر چه‏قدر خودم را از دست اینها، زیر تیغ‏هایم زندانی کنم؟»
لک لک پرید هوا و گفت:
«من که رفتم. خداحافظ!»
ویز... ویز...  بیز... وز... وز...
سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگس‏ها و پشه‏ ها، بالا و پایین پریدند!
قور... قور... قور...
ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغه‏ی سبز، نزدیک آنها، در گوشه‏ای نشسته بود و تند- تند، زبانش را می‏آورد بیرون و می‏برد توی دهانش! جوجه‏تیغی آهسته سرش را از زیر تیغ‏هایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:
«عجب! باز هم مگس‏ها و پشه‏ها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟»
جوجه ‌‏تیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را می‏لیسید و به... به... و قور... قور... می‏کرد و می‏گفت:
«وای ... چقدر خودش‏مزه ‏اند!»
جوجه‏ تیغی که تازه متوجه‏ی کار قورباغه شده بود، خواست حیوان‏ها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لک‏لک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجه‏تیغی سرش را تکان- تکانی داد. دست‏ها و پاهایش را از زیرتیغ‏هایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ می‏دانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ می‏دانید قورباغه‏ای که دلش را یک عالم شکستیم چه می‏کرد؟»
او ماجرا را برای حیوان‏ها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغه‏ی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند.
دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه ‏تیغی و لک ‏لک بود!

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭

وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد !

آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود تا کمی سبیل هایش را کوتاه کند. آخر می خواست در جشن فارغ التحصیلی اش ازمدرسه، شیک و مرتب باشد.
تازه کارش تمام شده بود که موبایلش زنگ زد. همسایه اش پروانه خانم بود. دستپاچه بود و صدایش از پشت تلفن می لرزید.
آقا موشه، زود بیا خونه.
آقا موشه با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟
پروانه خانم جواب داد:
بدو بیا که خونه تو رو دارن صاحب میشن.
آقا موشه که خیلی خانه زیبا و آرام خودش را دوست داشت همین که این حرف را شنید، از آرایشگاه بیرون پرید و به سمت باغی که خانه اش در آن جا بود، دوید.
توی راه با عصبانیت فریاد می کشید:
خانه مرا می خواهند صاحب شوند؟ با هزار زحمت آن درخت سیب را پیدا کردم و زیر آن لانه قشنگم را ساختم . حالا به همین راحتی، یک نفر آن را از من بگیرد؟
به نزدیکی های باغ که رسید، پروانه خانم را دید که با نگرانی بال می زند و انگار منتظر آقا موشه است.
آقا موشه با صدای بلند گفت: چه کسی جرات کرده وارد خانه من بشود. نشانش بده تا با دندان هایم حسابش را برسم.
پروانه خانم که از ترس، یک بال خود را روی صورتش گرفته بود گفت: هیس، او خیلی خطرناک است.
آقا موشه که دیگر طاقت ایستادن نداشت، به سمت خانه اش دوید، و وقتی که سرش را داخل خانه کرد از ترس زبانش بند آمد.
او مار سیاه بزرگی را دید که با خیال راحت در لانه نرم و گرم او مشغول استراحت بود و صدای خر و پفش همه جا را پر کرده بود. آقا موشه، گریه اش گرفت. از جیبش دستمال کاغذی کوچکی در آورد و دانه دانه اشک هایش را پاک کرد. بعد هم به گوشه ای از باغ رفت و به مامانش تلفن کرد.
مامان آقا موشه وقتی صدای لرزان و نگران آقا موشه را شنید، با دست زد توی صورتش و گفت:
«خدا مرگم بده، چه شده موش موشکم؟»
آقا موشه ماجرای مار سیاه و لانه اش را که دیگر مال او نبود برای مادر تعریف کرد و از او راهنمایی خواست.
وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد
مامان آقا موشه فکری کرد و گفت: «پسر نازنینم» زور تو هرگز به یک مار سیاه گنده نمی رسه. خانه ات را ول کن و بیا اینجا با هم زندگی کنیم. اگر هم این جا نمی آیی، یک خانه دیگر برای خودت دست و پا کن. آقا موشه گفت: یعنی به همین راحتی تسلیم این مار زورگو بشوم؟ مامان موشه زد زیر گریه و گفت: «آره پسرم، من یه دونه بچه که بیشتر ندارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد مادر» و گریه اش شدیدتر شد و آقا موشه با مامانش خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: معلوم است که نمی توانم با مار بجنگم، باید فکر دیگری کرد. آن وقت منتظر شد تا باغبان برای آب دادن به درخت ها، سر و کله اش پیدا شود. اما باغبان در گوشه ای از باغ خوابیده بود و حالا حالاها قصد بیدار شدن نداشت.
آقا موشه فکری به خاطرش رسید. زنگ موبایلش را روی «صدای بلند» تنظیم کرد و آن را توی جیبش گذاشت. آن وقت به پروانه خانم گفت: موبایلت را بردار و پشت سر هم، شماره مرا بگیر.
خودش هم روی سر باغبان ایستاد. صدای زنگ موبایل توی باغ پخش شد. دینگ دینگ دینگ…
باغبان دستش را به طرف جیبش برد اما متوجه شد که صدا از تلفن او نیست. برای همین دوباره چشم هایش را بست و خوابید اما یک بار دیگر صدای دینگ دینگ بلند شد. باغبان به اطراف نگاه کرد و چشمش به آقا موشه افتاد که آرام و بی خیال روی سر او موبایل بازی می کرد. برای همین هم، عصبانی شد، بیلش را برداشت و دنبال موش دوید. موش که از عصبانیت باغبان خوشحال شده بود او را به طرف خانه اش که مار در آن خوابیده بود کشاند. به دم لانه موش که رسیدند، مار سیاه را دیدند که او هم از صدای زنگ موبایل آقا موشه بیدار شده بود. باغبان همین که چشمش به مار افتاد، با بیل محکم توی سر او زد. مار بی هوش روی زمین افتاد. آن وقت باغبان او را در کیسه ای گذاشت و برد و موش به لانه اش رفت.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱

قصه روباه پوستین دوز

روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.»

روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه کرد. جلو رفت و پرسید: «عجب پوستین خوبی داری!»

روباه گفت: «بله، پوستین گرم و نرمی است. زمستان که بشود، راحتم. دیگر از سرما نمی ترسم، این پوستین از پوست گوسفند درست شده. پشم های بلند آن مرا گرم نگه می دارد.»

گرگ با حسرت به پوستین نگاه کرد. روباه فهمید که گرگ هم دلش می خواهد پوستینی مثل او داشته باشد، در همان لحظه نقشه ای کشید تا به گرگ کلک بزند.

پس به گرگ گفت: «می خواهی پوستینی مثل این داشته باشد.

گرگ گفت: «بله، خیلی دلم می خواهد.»

روباه گفت: «اینکه کاری ندارد. خیلی راحت می توانی صاحب یک پوستین شوی.»

گرگ گفت: «چطوری؟»

روباه گفت: «کار من پوستین دوزی است. خودم برایت یک پوستین خوب می دوزم. فقط یک شرط دارد.»

گرگ پرسید: «چه شرطی؟»

روباه گفت: «شرطش این است که یک گوسفند شکار کنی و برای من بیاوری، من هم با پوست آن، پوستینی برایت می دوزم.»

گرگ خوشحال شد و رفت. گوسفندی شکار کرد و آن را نزد روباه برد.

روباه گوسفند را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا و پوستینت را تحویل بگیر.»

سه روز بعد، گرگ سراغ روباه آمد و پرسید: «پوستین من حاضر است؟»

روباه گفت: «نه. گوسفندی که آورده بودی، خیلی کوچک بود. پوستش برای یک پوستین کافی نبود. گوسفند دیگر بیاور.»

گرگ رفت و گوسفند دیگری آورد. روباه با خوشحالی آن را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا! پوستینت حاضر است.»

اما سه روز بعد، وقتی گرگ به خانه روباه رفت، پوستین حاضر نبود. روباه گفت: «گوسفندی که آورده بودی، پوستش را کندم. دیدم پوست خیلی نازکی دارد. پوستینش خوب در نمی آید. باید گوسفند دیگری بیاوری.»

گرگ رفت و سومین گوسفند را آورد. روباه هم گفت که سه روز دیگر بیاید و پوستین را ببرد؛ اما سه روز بعد، باز هم پوستین حاضر نبود. این بار هم روباه خواسته بهانه ای بیاورد؛ اما گرگ خیلی عصبانی شده بود.

روباه را به کناری پرت کرد و داخل خانه اش شد تا ببیند چه خبر است. دید کلی پوست و استخوان گوسفند در حیاط خانه روباه ریخته است. همه چیز را فهمید. به طرف روباه دوید تا حقش را کف دستش بگذارد. که روباه پا به فرار گذاشت. رفت که رفت.

هنوز هم که هنوز است، روباه از دست گرگ فراری است و خودش را به او نشان نمی دهد.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه
آرزوی مورچه کوچک

توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.

چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.

یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم.
به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!

مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی.
همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم.

مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.

تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آنطرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت.

مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.

مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد.

مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد.

مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکمتر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید.

حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند.

دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود!


🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه #آموزنده

🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱

روباه کوچولوی باهوش

یکی‌بود یکی نبود
توی جنگل بزرگ وقشنگ روباهی بود که خیلی باهوش و زرنگ بود .
آخه روباهه همه چیزش رو برنامه بود صبح که از خواب بیدار میشد دست وصورتش میشوست  بعد هم صبحونه هر چی که مادرش اماده میکرد میخورد وهیچ وقت نمیگفت من اینو میخوام اونو نمیخوام بعد از صبحونه دندوناش مسواک میزد و میرفت به  مدرسه و  توی مدرسه لقمش میخورد و خوب به درسای معلمش گوش میکرد و با تمام دوستاش  هم بازی میکرد وقتی از مدرسه میومد دست وصورتش میشست غذاش میخورد  ومینشست پای درساش ودرسایی که معلمش همون روز داده بود مطالعه میکرد ودرسای فرداش هم اماده میکرد  و میگذاشت تو کیفش  وبعد هم میرفت با دوستاش بازی میکرد.

توی این جنگل چند تا گرگ بزرگ بدجنس بودند که همه حیوونای جنگل اذیت میکردند .
یه روز روباه کوچولو که رفته بود بازی کنار رود خونه یه ماهیگیر رو میبینه که داره ماهی میگیره .ماهیگیره تا بچه روباه میبینه ازش خوشش میاد ویه ماهی بزرگ میده بچه روباهه...

روباه کوچولو میره یه گوشه میشینه تا ماهی رو بخوره که سر و کله ی گرگها پیدا میشه بچه روباهه  اولش میترسه ولی بعد میگه تا حالا ندیدید که یه بچه روباه یه ماهی به این بزرگی رو شکار کنه گرگها نگاه به هم میکنند بعد میکن ینی خودت شکار کردی ؟
بچه روباه میگه مگه من چمه اره دیگه خودم شکار کردم.
ریس گرگها میگه اگه بهمون یاد بدی چجوری ماهی گرفتی ما هم کاری باهات نداریم.بچه روباهه میگه خوب امشب که هوا سرده بیاید کنار رود خونه تا بهتون بگم.گرگها میرن و شب برمیگردن .
بچه روباه هم میاد کنار رود خونه گرگها میگن حالا چکار کنیم .
بچه روباه میگه دمباتون بذارید داخل رودخونه  تا ماهیها بیان بچسبن قد دمباتون .
گرگها این کار میکنند  ولی نمیدونستن رودخونه داره یخ میزنه وبچه روباه میخواد یه درس عبرتی به گرگها بده تا دیگه حیونای جنگل اذیت نکنند یواش یواش رود خونه در حال یخ زدن بود که گرگها خیال میکردند سنگین شدن دمهاشون بخاطر اینه که خیلی ماهی چسبیده به دمبشون.
گرگها از طمع ماهی زیاد تا صبح دمشون از رودخونه بیرون نیورده بودند. ودمشون کاملا یخ زده بود .
وقتی میخواستن دمهاشون بکش بیرون با خوشحالی میگفتن اخ جون چقدر ماهی گرفتی تا اینکه دمشون کنده شد و بخاطر اینکه حیوونای جنگل ازشون نخندند از اون جنگل برای همیشه بیرون رفتند.
وقتی همه جنگل از این موضوع مطلع شدند همگی از روباه کوچولو تشکر کردند.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️

یکی بود یکی نبود

ستاره کوچولو تنها پشت ابرها نشسته بود و گاه گاهی به زحل و عطارد سرک می کشید که بلند میخندیدن. خاله مهتاب قلی خورد و آمد سمت ستاره کوچولو و گفت: چرا نمیری پیش بقیه دوستات؟
ستاره کوچولو اخمی کرد و گفت: من مثل بقیه ستاره ها پر نور و بزرگ نیستم خیلی کم نور و کوچیکم و دوباره قلی خورد و رفت پشت ابرها.
مهتاب خانوم همه ستاره ها رو جمع کرد و گفت: عزیزان من می دونین یک ستاره کوچولو اینجاس که خیلی تنهاست و از دوست شدن با شما ستاره ها خجالت می کشه.بایددنبال راه چاره بود.
عطارد بادی به غبغب انداخت و گفت :راه چاره اش دست منه.
خاله مهتاب بگو بیاد ببینمش.
همه ستاره خوشحال شدن که راه چاره پیدا شده.
خاله مهتاب گفت: آهای ستاره کوچولوی من ، عزیز من بیا از پشت ابرها بیرون ، زود بیا. ستاره با صدای آهسته گفت: نمی تونم آخه ممکنه همه منو مسخره کنن من فقط یک توپ کوچولو وسط آسمانم.
ابرسفید خمیازه ای کشید و گفت: کی بود ستاره رو صدا زد این ستاره کوچولو خیلی لجبازه همیشه پشت سرم قایم میشه و یواشکی چشمک میزنه ، باید به کمک باد برم کنار.
ابر سفید به باد گفت: زود دست به کار شو.
باد تند هم سریع یک فوت کرد و ابر رفت کنار .ستاره کوچولو چشماش رو بسته بود و می لرزید.عطارد قلی خورد و رفت کنار ستاره کوچولو و گفت: بچه ها نگاه کنید چه ستاره سفیدی مثل برفه ، من تو کل کهکشان ستاره به این سفیدی ندیده بودم.
ستاره سفید تا حرف ها رو شنید از خوشحالی چشماش رو باز کرد و یک چشمک زد و گفت: پس چرا مثل شما پر نور و بزرگ نیستم ‌؟
بقیه ستاره ها باهم و یک صدا گفتن : ولی ماهم به سفیدی تو نیستیم .

آخه چرا؟

و بعد مهتاب خانوم گفت: من تصمیم گرفتم به خاطر این همه سفیدی اسم تو رو از حالا بزارم دونه برفی.
ستاره سفید که خیلی هیجان زده و خوشحال شده بود قلی خورد و رفت پیش دوستاش نشست و دیگه هیچ وقت پشت ابر سفید نرفت و دیگه تنها نبود.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه


👍درمانی برای بچه های خجالتی🌹

گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند.

داستان « من دیگه خجالت نمی کشم😍 »

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند.
هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت.
احساس کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند.

یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. »
مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ »
احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. »
مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی ؟ »
احسان جواب داد : « نه. »
مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. »
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها.
مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه.»
یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. »
احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت.
بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه.
وقتی احسان کوچولو مامان را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. »
مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. »

از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.

از کودک بپرسید :

- احسان چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟
- اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟
- اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟

🏆به کودک بگویید :
هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🌻داستانی به هدف توجیه کودک برای غر غر نکردن🌻

مهسا یک عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه روی شکمش را فشار می داد می گفت : « مامان ... مامان من به به می خوام. »
بعد مهسا یک شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد.
عروسکش شیر می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد. مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد اما یواش یواش عروسک مهسا بد اخلاق شد.
یک روز صبح وقتی مهسا دکمه عروسکش را زد عروسکش حرف نزد و اخم کرد. مهسا دوباره دکمه را زد باز عروسکش حرف نزد.
بار سوم که مهسا می خواست دکمه عروسک را بزند عروسکش جیغ زد !
مهسا می خواست شیشه شیر را به او بدهد اما عروسک دلش نمی خواست شیر بخورد. می خواست بهانه بگیرد که این را نمی خواهم و آن را دوست ندارم. مهسا خیلی ناراحت شده بود.
عروسکش را بغل کرد و برد دکتر.
آقای دکتر از مهسا پرسید عروسک ات چی شده برای چی آوردی اش دکتر ؟ مهسا گفت خیلی بد اخلاق شده می ترسم مریض شده باشه !
دکتر عروسک مهسا را معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری را از کسی گرفته.شاید یک نفر در خانه شما خیلی بهانه می گیرد و عروسک شما از او یاد گرفته.
مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت.
بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما این است که دیگر کسی در خانه غر نزند.
همه باید خوش اخلاق و مهربان باشند تا عروسک تان دوباره حالش خوب شود و خوش اخلاقی و مهربانی دوباره به او برگردد.

مهسا برگشت خانه و سعی کرد خودش عروسک اش را درمان کند. شب که نشست سر سفره شام عروسک اش را هم کنار خودش گذاشت تا عروسک اش کار های مهسا را ببیند و یاد بگیرد. مامان یک بشقاب غذا برای مهسا کشید.
مهسا از مامان تشکر کرد و همه غذایش را خورد.
بعد با آب و صابون دست و صورت اش را شست و در جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.
عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه کار های خود را از مهسا یاد می گرفت.
بعد از چند روز که دیگر مهسا در خانه بداخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ، عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربان شد. حالا دوباره می گفت : « مامان ... مامان ... من به به می خوام. »
مهسا با خوشحالی شیشه شیرش را می داد. عروسکش همه شیرش را می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و در بغل مهسا آرام آرام به خواب می رفت

از کودک بپرسید :

- مهسا چرا غذای خوشمزه مامان را نمی خورد ؟

- چی شد که عروسک مهسا هیچی نخورد ؟

- تو اگر جای مهسا بودی چه می کردی ؟

💯به کودک بگویید :

همه ما گاهی وقت ها خسته می شویم و شاید همه چیز هایی را که دور و برمان است دوست نداشته باشیم اما اگر اعتراضی به چیزی داریم ، باید آن را درست و واضح بیان کنیم ولی اگر مدام به همه چیز اعتراض داشته باشیم هیچ وقت کارهای مان پیش نمی رود و بقیه هم دیگر به خواسته های معقول مان توجه نمی کنند.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

#دندان_فیل

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."

خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

"برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

(به دندون های فیل میگن عاج)

پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام."

اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن.

درسته که دندون های من خیلی بزرگه.

ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.

اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.

تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟"

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی.

دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.

بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."


🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

موش کوچولو و آینه

یکی بود یکی نبود.
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.

بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند

آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان
#داستان_کودکانه


عنوان: آرزوی گربه پشمالو💭🐱
موضوع:
خودباوری و پذیرش تفاوت ها
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱

در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويی زندگی می كرد .او تنها بود و هميشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .😿

به همین خاطر يكبار سعی كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
🕊🕊🕊
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .

ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .💭🐱

آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادویی خود به شانه های گربه زد.👰

صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزی روی شانه هايش سنگينی می كند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلی تعجب كرد ولی خوشحال شد.🙀

 گربه پشمالو خواست پرواز كند ولی بلد نبود .

از آن روز به بعد او هر روز تمرين می كرد تا پرواز كردن را ياد بگیرد.

روزی كه حسابی پرواز كردن را ياد گرفته بود،‌ در آسمان چرخب زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.🌳

 وقتی پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . 🕊🕊🕊
گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمين خورد و يكی از بالهايش شکست.

 شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد. 😿

 فرشته كوچولو صدایش را شنید و خودش را به گربه رساند.

 فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسی بايد همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . تو بايد بگردی و دوستانی روی زمين برای خودت پيدا كنی.👰

بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.

 صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد. 😺

ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پيدا كند.

به انتهای باغ رسيد . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .🏡
 
در اتاق دختر كوچكی بود که وقتی صدای ميو ميوی گربه را شنيد ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . 👧🏻
دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پيش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پيشم بمانی هر روز شير خوشمزه بهت می دم . 👧🏻🍶

گربه پشمالو وقتی دید دوستی مهربان پیدا کرده، خوشحال شد، ميو ميوی كرد و خودش را به دخترك چسباند.😻


🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

موش کوچولو و آینه

یکی بود یکی نبود.
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.

بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند

آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک


@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻

قصه نازی کوچولو

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود

بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند.

مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود.

یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز.

جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد.

فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت.
توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. »

نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. »
آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت.
بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد.

دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . »

خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. »

داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟

چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده.

واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. »

بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. »

حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد.

جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. »

خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت🌼

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🐭🐧🐭🐧🐭🐧🐭

موش تنبل، کلاغ دانا 

یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی می کردند. 

 کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه می آوردند می خورد و ایراد می گرفت: اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!

 آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.

 وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید. او خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود برود و برای خودش غذا پیدا کند.

کپل شروع به گریه کرد. کلاغی صدای او راشنید و از روی درخت پرسید: چرا گریه می کنی؟

کپل ماجرا را برای او تعریف کرد. کلاغ گفت: اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.

کپل گفت: درست است. من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم.

 کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواده ات می برم. کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞

🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞


یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.

یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.

جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.

پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.

پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.

روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟

پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!

پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.

جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.

صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.

بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟

دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.

پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.

کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟

پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.

کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.

پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

یکی بود یکی نبود.
دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:
ای کاش من هم یک گنجشک بودم!
آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.
یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !

وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.
باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد،
او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،
تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست
گنجشکی کنار او آمد وگفت:
چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟

عسل گفت:

من خسته و گرسنه ام.
گنجشک قاه قاه خندید وگفت:
تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی.
الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی !
عسل شروع به گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد.
مادرش بود !
بله بچه ها،
عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود.
او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد وهیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد

#قصه
#کودک

@Roshanfkrane