#با_هم_بخوانیم
حدود سال ۱۸۳۰ در یکی از ایالات اتحادیهی امریکا در مرز کنتاکی شیادی مدعی شد که پسر خدا و منجی بشریت است و به روی زمین بازامده است که گناهکاران، بیایمانها و بدکاران را به ادای وظایفشان دعوت کند. میگفت اگر این آدمها در مهلتی معین خود را و رفتارشان را اصلاح نکنند علامت خواهد داد و دنیا در چشم به همزدنی ویران خواهد شد. این لافزنیها را حتی توانگران و صاحبان مقام باور کردند. سرانجام یک المانی با فروتنی از این مسیح جدید خواست که این بلای مهیب را برای همشهریان او به زبان آلمانی اعلام کند زیرا آن ها انگلیسی نمیدانند و انصاف نیست که بهاين دلیل مغضوب واقع شوند.
منجی قلابی در پاسخ با صداقت تمام قرار کرد نی نمیداند. مرد آلمانی گفت ((چی! تو پسر خدا هستی و همه زبان های روی زمین را و حتی زبان آلمانی را نمیدانی؟ بیا، بیا که حقه بازی، ریاکاری، دیوانهای. جای تو توی تیمارستان است.))
📕 شاخهی زرین
✍️ جیمز جرج فریزر
@Roshanfkrane
حدود سال ۱۸۳۰ در یکی از ایالات اتحادیهی امریکا در مرز کنتاکی شیادی مدعی شد که پسر خدا و منجی بشریت است و به روی زمین بازامده است که گناهکاران، بیایمانها و بدکاران را به ادای وظایفشان دعوت کند. میگفت اگر این آدمها در مهلتی معین خود را و رفتارشان را اصلاح نکنند علامت خواهد داد و دنیا در چشم به همزدنی ویران خواهد شد. این لافزنیها را حتی توانگران و صاحبان مقام باور کردند. سرانجام یک المانی با فروتنی از این مسیح جدید خواست که این بلای مهیب را برای همشهریان او به زبان آلمانی اعلام کند زیرا آن ها انگلیسی نمیدانند و انصاف نیست که بهاين دلیل مغضوب واقع شوند.
منجی قلابی در پاسخ با صداقت تمام قرار کرد نی نمیداند. مرد آلمانی گفت ((چی! تو پسر خدا هستی و همه زبان های روی زمین را و حتی زبان آلمانی را نمیدانی؟ بیا، بیا که حقه بازی، ریاکاری، دیوانهای. جای تو توی تیمارستان است.))
📕 شاخهی زرین
✍️ جیمز جرج فریزر
@Roshanfkrane
#با_هم_بخوانیم
ماییم و یک شب تاریک، در دل خفته غمی باریک. ما فلسفهی موجیم، جاری چو باد و آویزان زِ دار و تهی از روان و بندیم. به جایی میرویم که نه روشن و نه خاموش است، نه زاری درونش دارد و نه فالی نیک گرفته میشود. من همانی هستم که فانی و جاوید و رهنمای ذهنهای خشک و انباشت شده از کاه و پنبههای آتش گرفته و بدرنگم که همسایهها از موشهای لانه کرده در آنجا نالانند و گربهها شاد و مگسها خرامان. شیری هم در بیشه ناآگاه از هستیِ آدمهای گوشتتلخ و گرسنه.
شده باشد با سر به دیوارهایش بکوبم تا ویران شود این کار را خواهم کرد. ویز ویز مگسهایش مرا آزار میدهد، شادی گربههایش به من امید و زایش موشهایش پوچی این زندگی را یادآور میشود. یکی تنها صدا دارد، یکی شکم، آن یکی گوشت و دیگری در پی شکارش و بیرون از این چرخهی پست و ننگآور است.
📕 تبار آریایی
(در کشاکش بردگی و آزادی )
✍ اهورا دستجردی
@Roshanfkrane
ماییم و یک شب تاریک، در دل خفته غمی باریک. ما فلسفهی موجیم، جاری چو باد و آویزان زِ دار و تهی از روان و بندیم. به جایی میرویم که نه روشن و نه خاموش است، نه زاری درونش دارد و نه فالی نیک گرفته میشود. من همانی هستم که فانی و جاوید و رهنمای ذهنهای خشک و انباشت شده از کاه و پنبههای آتش گرفته و بدرنگم که همسایهها از موشهای لانه کرده در آنجا نالانند و گربهها شاد و مگسها خرامان. شیری هم در بیشه ناآگاه از هستیِ آدمهای گوشتتلخ و گرسنه.
شده باشد با سر به دیوارهایش بکوبم تا ویران شود این کار را خواهم کرد. ویز ویز مگسهایش مرا آزار میدهد، شادی گربههایش به من امید و زایش موشهایش پوچی این زندگی را یادآور میشود. یکی تنها صدا دارد، یکی شکم، آن یکی گوشت و دیگری در پی شکارش و بیرون از این چرخهی پست و ننگآور است.
📕 تبار آریایی
(در کشاکش بردگی و آزادی )
✍ اهورا دستجردی
@Roshanfkrane