#یادداشت_های_دلتنگی
#عشق
نمی دانم برايت گفته ام يا نه... كه هر سلام، ابتدای رنجی تازه است، خودخواسته و جانكاه. شروع داستانی نانوشته، که به نخستین پاسخ، بی آنکه بخواهی، پا می گیرد و قد میکشد خط به خط و بعد، آغاز ماجرای احوالپرسی های گاه وبیگاه است، غرق شدن در "خوبی؟" ها، "كجايی؟"ها، "چه می کنی؟"ها؛ و التهاب دانستن هزار پرسش نابهنگام كه در ذهنت نطفه می بندد. تغيير بی دليل واژه ها، از "شما" به "تو"، گويی كه آنسوی تمامی اين حكايت ها، يك آشنای هزار ساله نشسته است به گفتگو؛ و ناگزیری دویدن شوقی مبهم در رگهات. تکرار مداوم: "می شود زنگ بزنم؟"و بعد، دلشوره ی يكريز: " پس كی ببينمت؟"؛ كه چشم ها، دريچه های بی رحم ابتلايند، دستپاچگان نابلد، خدايان سيرناشدنی تمنا كه به هر چشيدنی، تشنه تر می شوند و محتاج تر؛ و اين ابتدای حادثهی دچار شدن است.
تفاوتی هم نمی كند كه كدام طرف ماجرا قرار گرفته ای كه دوست داشتن و دوست داشته شدن، هر دو، ايستادن ميان آتشند با پای برهنه، سر کشیدن شوكرانند به هنگام مستی، راه رفتن روی لبهی تيغند با چشم های بسته؛ و عشق، پایکوبی میان جهنم است گرداگردجنازه ی شعله ور آرامش. پا نهادن به وادی بی قراری و هراس و تمنا. رنجاندن ورنجیدن مداوم، بهانه های بی دليل كه تمامشان از سر دوری اند و دلتنگی و دل هايی به غايت نازك، كه می شكنند به اشاره ی سكوتی حتی.
و عشق، سراسر رنج است و هر سلام، ابتدای رنجی تازه. پس گوش هايت را بگير آدميزاد سرگردان، به روی هر غريبه ای كه دهان می گشايد به سلامی نو. تيغ هايت را نشان بده كاكتوس غمگين، و نترس از آنكه هيچ پرنده ای روی شاخه هايت، لانه نمی كند. كور باش و كر و صبور. چشم هايت را ببند و برای خودت لالايی بخوان و در روياهات، ببين كه صنوبر سرسبزی شده ای زير آفتاب ارديبهشت. بخواب شاخه ی محزون ريشه كرده در كوير، و از ياد نبر زخم های روی تنت را، که هر كدام شان، یادگار سلامی تازه بوده اند به نیت شفا. آرام بگير درخت سالخورده ی دشت متروك...
#ندا_کارگر
@Roshanfkrane
#عشق
نمی دانم برايت گفته ام يا نه... كه هر سلام، ابتدای رنجی تازه است، خودخواسته و جانكاه. شروع داستانی نانوشته، که به نخستین پاسخ، بی آنکه بخواهی، پا می گیرد و قد میکشد خط به خط و بعد، آغاز ماجرای احوالپرسی های گاه وبیگاه است، غرق شدن در "خوبی؟" ها، "كجايی؟"ها، "چه می کنی؟"ها؛ و التهاب دانستن هزار پرسش نابهنگام كه در ذهنت نطفه می بندد. تغيير بی دليل واژه ها، از "شما" به "تو"، گويی كه آنسوی تمامی اين حكايت ها، يك آشنای هزار ساله نشسته است به گفتگو؛ و ناگزیری دویدن شوقی مبهم در رگهات. تکرار مداوم: "می شود زنگ بزنم؟"و بعد، دلشوره ی يكريز: " پس كی ببينمت؟"؛ كه چشم ها، دريچه های بی رحم ابتلايند، دستپاچگان نابلد، خدايان سيرناشدنی تمنا كه به هر چشيدنی، تشنه تر می شوند و محتاج تر؛ و اين ابتدای حادثهی دچار شدن است.
تفاوتی هم نمی كند كه كدام طرف ماجرا قرار گرفته ای كه دوست داشتن و دوست داشته شدن، هر دو، ايستادن ميان آتشند با پای برهنه، سر کشیدن شوكرانند به هنگام مستی، راه رفتن روی لبهی تيغند با چشم های بسته؛ و عشق، پایکوبی میان جهنم است گرداگردجنازه ی شعله ور آرامش. پا نهادن به وادی بی قراری و هراس و تمنا. رنجاندن ورنجیدن مداوم، بهانه های بی دليل كه تمامشان از سر دوری اند و دلتنگی و دل هايی به غايت نازك، كه می شكنند به اشاره ی سكوتی حتی.
و عشق، سراسر رنج است و هر سلام، ابتدای رنجی تازه. پس گوش هايت را بگير آدميزاد سرگردان، به روی هر غريبه ای كه دهان می گشايد به سلامی نو. تيغ هايت را نشان بده كاكتوس غمگين، و نترس از آنكه هيچ پرنده ای روی شاخه هايت، لانه نمی كند. كور باش و كر و صبور. چشم هايت را ببند و برای خودت لالايی بخوان و در روياهات، ببين كه صنوبر سرسبزی شده ای زير آفتاب ارديبهشت. بخواب شاخه ی محزون ريشه كرده در كوير، و از ياد نبر زخم های روی تنت را، که هر كدام شان، یادگار سلامی تازه بوده اند به نیت شفا. آرام بگير درخت سالخورده ی دشت متروك...
#ندا_کارگر
@Roshanfkrane