Reza Nassaji
«حتی افرادی با تحصیلات عالی و شهرت و شخصیت اجتماعی، وجودشان از تنفر آکنده میشود و نقشۀ خشونتبارترین اعمال را میکشند.» این کاری است که مطبوعات عامهپسند حتی در لوای مطالب سیاسی با مخاطب میکنند؛ زمانی که وحشت و نفرت را علیه عنصری بیگانه برمیانگیزنند. اگر…
اما قربانی تنها مهاجران نیستند؛ هر کسی میتواند قربانی باشد. چنانچه با الهام از این رمان هاینریش بل دربارۀ جامعهشناس فقید، دکتر کاووس سیدامامی، که مرگش با جوسازی رسانهها و سکوت نخبگان مسکوت ماند، نوشته بودم: «دروغ هر چه بزرگتر باشد، آسانتر پذیرفته میشود و اگر تکرار شود بالاخره آن را باور خواهند کرد.»
@RezaNassaji
@RezaNassaji
Telegram
Reza Nassaji
آبروی از دست رفته کاووس سیدامامی
نوول «آبروی از دست رفتهی کاتارینا بلوم» با عنوان فرعی «خشونت چگونه شکل میگیرد و به کجا میانجامد» بیانیه ادبی هاینریش بل علیه ارتجاع سیاسی و رسانهای حاکم بر آلمان غربی در دهه هشتاد میلادی است. جنبش دانشجویی آلمان به رادیکالیسم…
نوول «آبروی از دست رفتهی کاتارینا بلوم» با عنوان فرعی «خشونت چگونه شکل میگیرد و به کجا میانجامد» بیانیه ادبی هاینریش بل علیه ارتجاع سیاسی و رسانهای حاکم بر آلمان غربی در دهه هشتاد میلادی است. جنبش دانشجویی آلمان به رادیکالیسم…
Forwarded from خانهٔ آگاهی
عنوان نشست:
میهمانان نشست:
ثبت نام:
واسازی مفهوم وطن
میهمانان نشست:
#رضا_نساجی:پژوهشگر مردم شناسی و تاریخ اجتماعی
#علی نجات_غلامی: پژوهشگر فلسفه
ثبت نام:
لمس کنید
پرسشهای مقدماتی در باب مفهوم وطن
دربارۀ میهن و وطن؛ ملت و دولت-دولت؛ ملتگرایی، امتگرایی و جهانوطنی، بسیار میشنوید. اما بیایید به پرسشهای بهظاهر ساده از نو بپردازیم:
الف. وطن چیست؟
- محدودهای جغرافیایی؟
محدودهای که آن را دولتهای گذشتۀ ما یا دولتهای همسایه و قدرتهای فرامنطقهای (و گاه، استعماری) تعیین کردهاند؟
- جایی که به دنیا آمدهایم؟
پس تکلیف کسانی که در اینجا به دنیا آمدهاند، اما در تعاریف رسمی هموطن محسوب نمیشوند، چیست؟
- جایی که اجداد ما زیستهاند؟
آیا اینکه به قول مارکز در رمان «صد سال تنهایی» در جایی مرده داریم یا نداریم، آنجا وطن ما هست یا نه؟
آیا کسی که برای دفاع از خاک و مردم خوزستان و... در برابر تهاجم یگانه کشته ندادهاند، میتوانند ادعایی بر منابع سرشار آن داشته باشند؟ آنها که کشته دادهاند، چطور؛ میتوانند به غارت ببرند؟
- جایی که در آن مالکیت داریم؟
آیا کسی که تا پایان عمر مالک حتی یک میلیمترمربع از این کشور نیست، باید به آن بهعنوان وطن ببالد؟ آیا موظف است برای آن کشور جانش را فدا کند؟
مرز مالکیت خصوصی و عمومی بر ایران کجاست؟ آیا کسانی که ساحل، جنگل و کوه را خریده و ویلا ساختهاند، مالک آن نواحی هستند یا مردمی که متعلق به آن ناحیهاند، اما مالکیتی بر اراضی ندارند؟ (برای نمونه، سرزمین سرسبز شمال ایران وطن و میهن کیست که همه در تخریبش میکوشند و کسی دل به حالش نمیسوزاند؟)
- میراث طبیعی و فرهنگی؟
آیا تعلق به وطن، تعلق به میراث طبیعی و میراث فرهنگی است؟ میراث طبیعی و فرهنگی سرمایه است یا میتوان آن را چونان کالایی مصرف کرد و برای نسلهای بعد چیزی نگذاشت؟
میراث ملی به چه معناست؟
آیا میتوان منابع محلی طبیعی و فرهنگی را صرف مرکز یا مناطقی دیگر کرد یا مردم محلی را از آن محروم ساخت؟
آیا منابع کشور بهنحوی توزیع شده که همگان از زیستن ذیل عنوان وطن احساس رضایت داشته باشند؟ یا تبعیضها چنان است که نارضایتی را دامن میزند و آنجا را وطن خود نمیبینند؟ آیا این تفاوت یا تبعیض منجر شده برخی افراد قصد کنارهگیری از ملت، مهاجرت از وطن یا شورشیدن بر دولت را داشته باشند؟
- مجموعه سرمایههای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی؟
آیا وطن ساختمانهای کارخانهها و شهرها است؟
آیا سرمایههای فرهنگی مانند نخبگان ادبی، هنری و علمی هم جزو تعریف وطن است؟ سرمایۀ انباشت شده و نمادین فرهنگی و اجتماعی نخبگان، که بسیاری از آنان نخبگان چپگرا هستند و تعاریف کانزرواتیو از وطن را نمیپذیرند، چطور؟ (تمام آن اشعار، داستانها و آثار هنری دربارۀ ایران، و هر آنچه به فرهنگ و دانش ایران افزودهاند.)
- زیستگاه مشترک مجموعهای از انسانها با رنجهای کمابیش مشترک و تعلق خاطر به هم؟
آیا رنجهای مشترک مبنایی برای همبستگی ملی است؟
آیا رنجهای گروهی از مردم کشور، در دیگران تأثر برمیانگیزد؟ آیا طبقات و اقشار مختلف، اقوام و مذاهب متنوع، زن و مرد و دگرباش درکی از تفاوتها دارند یا تبعیضها برای دیگران اهمیتی ندارد؟
برای مثال، آیا آسیبهایی که در جنگ دوازده روزۀ اسرائیل با ایران به برخی از مردم وارد شد، برای دیگران هم تأثربرانگیز بود؟ آیا همدردی و همدلی رخ داد و همبستگی ملی افزایش یافت؟
وطن نام خلیج و دریاهاست، یا کیفیت زندگی مردمان آن خلیج و دریاها؟ آیا ما اجازه (یا وظیفه؟) داریم زیستن ذیل عنوان ایران را به افراد تحمیل کنیم؟ اگر کسی نخواهد این رابطه را ادامه دهد، و این گسست را فراتر از عمل فردی (مهاجرت و ترک تابعیت) تئوریزه یا اجرا کند (مثلاً با تبلیغ انقلاب یا استقلال)، ما باید او را به زور مجبور به ادامۀ این رابطه کنیم؟
@RezaNassaji
دربارۀ میهن و وطن؛ ملت و دولت-دولت؛ ملتگرایی، امتگرایی و جهانوطنی، بسیار میشنوید. اما بیایید به پرسشهای بهظاهر ساده از نو بپردازیم:
الف. وطن چیست؟
- محدودهای جغرافیایی؟
محدودهای که آن را دولتهای گذشتۀ ما یا دولتهای همسایه و قدرتهای فرامنطقهای (و گاه، استعماری) تعیین کردهاند؟
- جایی که به دنیا آمدهایم؟
پس تکلیف کسانی که در اینجا به دنیا آمدهاند، اما در تعاریف رسمی هموطن محسوب نمیشوند، چیست؟
- جایی که اجداد ما زیستهاند؟
آیا اینکه به قول مارکز در رمان «صد سال تنهایی» در جایی مرده داریم یا نداریم، آنجا وطن ما هست یا نه؟
آیا کسی که برای دفاع از خاک و مردم خوزستان و... در برابر تهاجم یگانه کشته ندادهاند، میتوانند ادعایی بر منابع سرشار آن داشته باشند؟ آنها که کشته دادهاند، چطور؛ میتوانند به غارت ببرند؟
- جایی که در آن مالکیت داریم؟
آیا کسی که تا پایان عمر مالک حتی یک میلیمترمربع از این کشور نیست، باید به آن بهعنوان وطن ببالد؟ آیا موظف است برای آن کشور جانش را فدا کند؟
مرز مالکیت خصوصی و عمومی بر ایران کجاست؟ آیا کسانی که ساحل، جنگل و کوه را خریده و ویلا ساختهاند، مالک آن نواحی هستند یا مردمی که متعلق به آن ناحیهاند، اما مالکیتی بر اراضی ندارند؟ (برای نمونه، سرزمین سرسبز شمال ایران وطن و میهن کیست که همه در تخریبش میکوشند و کسی دل به حالش نمیسوزاند؟)
- میراث طبیعی و فرهنگی؟
آیا تعلق به وطن، تعلق به میراث طبیعی و میراث فرهنگی است؟ میراث طبیعی و فرهنگی سرمایه است یا میتوان آن را چونان کالایی مصرف کرد و برای نسلهای بعد چیزی نگذاشت؟
میراث ملی به چه معناست؟
آیا میتوان منابع محلی طبیعی و فرهنگی را صرف مرکز یا مناطقی دیگر کرد یا مردم محلی را از آن محروم ساخت؟
آیا منابع کشور بهنحوی توزیع شده که همگان از زیستن ذیل عنوان وطن احساس رضایت داشته باشند؟ یا تبعیضها چنان است که نارضایتی را دامن میزند و آنجا را وطن خود نمیبینند؟ آیا این تفاوت یا تبعیض منجر شده برخی افراد قصد کنارهگیری از ملت، مهاجرت از وطن یا شورشیدن بر دولت را داشته باشند؟
- مجموعه سرمایههای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی؟
آیا وطن ساختمانهای کارخانهها و شهرها است؟
آیا سرمایههای فرهنگی مانند نخبگان ادبی، هنری و علمی هم جزو تعریف وطن است؟ سرمایۀ انباشت شده و نمادین فرهنگی و اجتماعی نخبگان، که بسیاری از آنان نخبگان چپگرا هستند و تعاریف کانزرواتیو از وطن را نمیپذیرند، چطور؟ (تمام آن اشعار، داستانها و آثار هنری دربارۀ ایران، و هر آنچه به فرهنگ و دانش ایران افزودهاند.)
- زیستگاه مشترک مجموعهای از انسانها با رنجهای کمابیش مشترک و تعلق خاطر به هم؟
آیا رنجهای مشترک مبنایی برای همبستگی ملی است؟
آیا رنجهای گروهی از مردم کشور، در دیگران تأثر برمیانگیزد؟ آیا طبقات و اقشار مختلف، اقوام و مذاهب متنوع، زن و مرد و دگرباش درکی از تفاوتها دارند یا تبعیضها برای دیگران اهمیتی ندارد؟
برای مثال، آیا آسیبهایی که در جنگ دوازده روزۀ اسرائیل با ایران به برخی از مردم وارد شد، برای دیگران هم تأثربرانگیز بود؟ آیا همدردی و همدلی رخ داد و همبستگی ملی افزایش یافت؟
وطن نام خلیج و دریاهاست، یا کیفیت زندگی مردمان آن خلیج و دریاها؟ آیا ما اجازه (یا وظیفه؟) داریم زیستن ذیل عنوان ایران را به افراد تحمیل کنیم؟ اگر کسی نخواهد این رابطه را ادامه دهد، و این گسست را فراتر از عمل فردی (مهاجرت و ترک تابعیت) تئوریزه یا اجرا کند (مثلاً با تبلیغ انقلاب یا استقلال)، ما باید او را به زور مجبور به ادامۀ این رابطه کنیم؟
@RezaNassaji
ب. هموطن کیست؟ خاستگاه هموطنی یا ملتبودگی چیست؟
- اسطورههای مشترک؟
آیا شاهنامه میتواند در جهان امروز مبنای یک ملت باشد؟
آیا با متنی کهن، حماسی و اسطورهای میتوان به استقبال جهان جدید رفت و تعریف تازه از ملت ارائه داد؟
آیا روایتهای شاهنامه علیه ترکان و تازیان مانع وحدت در جامعه نیست؟
آیا شاهنامه متنی مقدس چون قرآن و تورات است و باید در برابرش سر تعظیم فرو آورد؟
- تاریخ مشترک؟
کدام تاریخ؟ تاریخ سیاسی، فرهنگی یا اجتماعی؟ تاریخ دولت، مذهب یا مردم؟ این تاریخ را چه کسی نوشته؟ دولت یا مردم؟ تاریخ رسمی دولتها چقدر معتبر است؟
- خانۀ یک قوم یا نژاد خاص؟
آیا ما یک قوم آریایی هستیم؟ آیا نام قوم یا نژاد میتواند نام یک کشور و ملت باشد؟
آیا ایرانگرایی و ملیگرایی در معرض تهدید تقلیل به آریاییگرایی و پانفارشیسم نخواهد بود؟
آیا اقوام متنوع میتوانند ذیل تفکر مبتنی بر قوم یا نژاد حقوق برابر داشته باشند؟
- نیا، شمایل تاریخی یا نمادهای مشترک؟
آیا نمادهای چون کورش یا کوه دماوند برای ایرانیان میتواند کارکردی معنابخش یا حتی انسجامبخش برای مردمان یک کشور داشته باشد؟
- دین مشترک؟
از دین مشترک امت ساخته میشود یا ملت؟ آیا واقعاً دین مشترک وجود دارد یا تفاوتهای درون همان دین هم فرافکنی میشود؟ دین اکثریت مردم یا دین حاکمان؟ تکلیف اقلیتهای مذهبی چه میشود؟
- زبان مشترک؟
آیا ایرانیانی که زبان مادری جز فارسی دارند، باید حتماً بدین زبان بگویند، بخوانند، بنویسند و بیاموزند؟
یک زبان یا چند زبان رسمی؟
آیا تدریس زبانهای محلی یا تدریس به زبانهای محلی باید ممنوع باشد؟ آیا تحمیل زبان رسمی به افرادی با زبان مادری متفاوت که تاکنون زبان رسمی را نیاموختهاند، بهویژه در نخستین پایههای مدرسه، موجب نفرت آنان از زبان رسمی (ملی) و مدرسه نمیشود؟
- خاطرۀ مشترک؟
اگر خاطرات مشترکمان شیرین نباشد یا برای گروهی تلخ و برای گروهی شیرین باشد، چه؟
(برای مثال، اگر خاطرۀ پیروزی در جنگ و حفظ «تمامیت ارضی» گروهی، سرکوب مطالبات گروهی دیگر از مردم همین کشور باشد.)
- مرزهای جغرافیایی مشخص و مشترک؟
چه کسی مرزها را مشخص میکند؟ آیا اگر باز هم جنگی رخ داد و بخشی از ایران جدا شد (مانند سمرقند و بخارا، اران و ایروان، بصره و هرات، عشقآباد و فیروزه، آرارات، بحرین) یا برخی از ایرانیان را به تبعید بردند (مانند دختران قوچان و زنان خراسان در حوادث منتهی به مشروطه)، باید مردم آن سوی مرز را رها کنیم؟
- احساسات مشترک؟
آیا احساسات مشترک میتواند مبنای درک مشترکی از وطن باشد؟
احساسات در قبال افتخارات تاریخی وطن یا احساسات در قبال رنجهای مشترک و حتی رنجهای بخشی از مردم؟
- قرارداد اجتماعی بین مردم؟
قرارداد بین شهروندان (مردم) چگونه تنظیم میشود؟
تفاوت این قرارداد اجتماعی بین شهروندان با آحاد امت چیست؟
- قرارداد بین مردم و دولت؟
آیا رابطۀ دولت و ملت میتواند نابرابر بماند و قرارداد دولت-ملت را تضعیف نکند؟ برای مثال، آیا تحمیل وظیفه به مردم (وظایفی چون خدمت سربازی اجباری، پرداخت مالیات و...) در شرایطی که کمترین خدمات اجتماعی از طرف دولت به مردم ارائه میشود، موجب گسست درون ملت و نفرت از دولت، و بالطبع گسست یا نفرت از وطن، نمیشود؟
آیا استقرار دولت استبدادی و بیتوجه به قراردادهای دموکراتیک این حق را به مردم میدهد که در صورت ناتوانی از برانداختن آن، دست به دامن دولت بیگانه شوند یا در مقابل جنگ و اشغال منفعل بمانند؟
- همگرایی یا همجوشی؟
اینتگراسیون یا اسمیلاسیون؟ مردم باید در یک قالب ذوب و یکشکل شوند یا به همگرایی بر سر مشترکات برسند؟
@RezaNassaji
- اسطورههای مشترک؟
آیا شاهنامه میتواند در جهان امروز مبنای یک ملت باشد؟
آیا با متنی کهن، حماسی و اسطورهای میتوان به استقبال جهان جدید رفت و تعریف تازه از ملت ارائه داد؟
آیا روایتهای شاهنامه علیه ترکان و تازیان مانع وحدت در جامعه نیست؟
آیا شاهنامه متنی مقدس چون قرآن و تورات است و باید در برابرش سر تعظیم فرو آورد؟
- تاریخ مشترک؟
کدام تاریخ؟ تاریخ سیاسی، فرهنگی یا اجتماعی؟ تاریخ دولت، مذهب یا مردم؟ این تاریخ را چه کسی نوشته؟ دولت یا مردم؟ تاریخ رسمی دولتها چقدر معتبر است؟
- خانۀ یک قوم یا نژاد خاص؟
آیا ما یک قوم آریایی هستیم؟ آیا نام قوم یا نژاد میتواند نام یک کشور و ملت باشد؟
آیا ایرانگرایی و ملیگرایی در معرض تهدید تقلیل به آریاییگرایی و پانفارشیسم نخواهد بود؟
آیا اقوام متنوع میتوانند ذیل تفکر مبتنی بر قوم یا نژاد حقوق برابر داشته باشند؟
- نیا، شمایل تاریخی یا نمادهای مشترک؟
آیا نمادهای چون کورش یا کوه دماوند برای ایرانیان میتواند کارکردی معنابخش یا حتی انسجامبخش برای مردمان یک کشور داشته باشد؟
- دین مشترک؟
از دین مشترک امت ساخته میشود یا ملت؟ آیا واقعاً دین مشترک وجود دارد یا تفاوتهای درون همان دین هم فرافکنی میشود؟ دین اکثریت مردم یا دین حاکمان؟ تکلیف اقلیتهای مذهبی چه میشود؟
- زبان مشترک؟
آیا ایرانیانی که زبان مادری جز فارسی دارند، باید حتماً بدین زبان بگویند، بخوانند، بنویسند و بیاموزند؟
یک زبان یا چند زبان رسمی؟
آیا تدریس زبانهای محلی یا تدریس به زبانهای محلی باید ممنوع باشد؟ آیا تحمیل زبان رسمی به افرادی با زبان مادری متفاوت که تاکنون زبان رسمی را نیاموختهاند، بهویژه در نخستین پایههای مدرسه، موجب نفرت آنان از زبان رسمی (ملی) و مدرسه نمیشود؟
- خاطرۀ مشترک؟
اگر خاطرات مشترکمان شیرین نباشد یا برای گروهی تلخ و برای گروهی شیرین باشد، چه؟
(برای مثال، اگر خاطرۀ پیروزی در جنگ و حفظ «تمامیت ارضی» گروهی، سرکوب مطالبات گروهی دیگر از مردم همین کشور باشد.)
- مرزهای جغرافیایی مشخص و مشترک؟
چه کسی مرزها را مشخص میکند؟ آیا اگر باز هم جنگی رخ داد و بخشی از ایران جدا شد (مانند سمرقند و بخارا، اران و ایروان، بصره و هرات، عشقآباد و فیروزه، آرارات، بحرین) یا برخی از ایرانیان را به تبعید بردند (مانند دختران قوچان و زنان خراسان در حوادث منتهی به مشروطه)، باید مردم آن سوی مرز را رها کنیم؟
- احساسات مشترک؟
آیا احساسات مشترک میتواند مبنای درک مشترکی از وطن باشد؟
احساسات در قبال افتخارات تاریخی وطن یا احساسات در قبال رنجهای مشترک و حتی رنجهای بخشی از مردم؟
- قرارداد اجتماعی بین مردم؟
قرارداد بین شهروندان (مردم) چگونه تنظیم میشود؟
تفاوت این قرارداد اجتماعی بین شهروندان با آحاد امت چیست؟
- قرارداد بین مردم و دولت؟
آیا رابطۀ دولت و ملت میتواند نابرابر بماند و قرارداد دولت-ملت را تضعیف نکند؟ برای مثال، آیا تحمیل وظیفه به مردم (وظایفی چون خدمت سربازی اجباری، پرداخت مالیات و...) در شرایطی که کمترین خدمات اجتماعی از طرف دولت به مردم ارائه میشود، موجب گسست درون ملت و نفرت از دولت، و بالطبع گسست یا نفرت از وطن، نمیشود؟
آیا استقرار دولت استبدادی و بیتوجه به قراردادهای دموکراتیک این حق را به مردم میدهد که در صورت ناتوانی از برانداختن آن، دست به دامن دولت بیگانه شوند یا در مقابل جنگ و اشغال منفعل بمانند؟
- همگرایی یا همجوشی؟
اینتگراسیون یا اسمیلاسیون؟ مردم باید در یک قالب ذوب و یکشکل شوند یا به همگرایی بر سر مشترکات برسند؟
@RezaNassaji
ج. چگونه میتوان ایرانی بود؟ چه چیزی تعیین میکند که کسی ایرانی هست یا نیست؟
- قانون خون؟
آیا تولد از نسل ایرانی مبنای تابعیت ایران است؟ خون پدر یا مادر؟
آیا جز این است که فرزندان مادران ایرانی از پدران غیرایرانی هنوز هم نمیتوانند شناسنامه و حق شهروندی داشته باشند؟
- قانون خاک؟
آیا همچون آلمان، آمریکا و... صرف تولد در خاک یک کشور حق تابعیت و شهروندی میدهد؟
پس تکلیف مهاجران افغانستانی، معاودین کرد و عرب از عراق و ناشهروندان مثل مثل بلوچهای بدون شناسنامه که خودشان یا حتی والدنینشان در اینجا به دنیا آمدهاند اما در تعاریف رسمی هموطن محسوب نمیشوند، چه میشود؟
- قانون اساسی دموکراتیک؟
آیا آنچنان که هابرماس دربارۀ آلمان جدید و مرکب از وحدت دو آلمان شرقی و غربی در معرض مهاجران خارجی گفت، قانون و پذیرش ارزشهای دموکراتیک در قانون اساسی یک کشور برای شهروندی آن کافی است؟
آیا روزی خواهد رسید که قانونی دموکراتیک و فراگیر برای ایران ما نیز تدوین شود که افراد نه به صرف تولد از پدر ایرانی یا در خاک ایران، فرصت ایرانی بودن و زیست عزتمندانه در این وطن را داشته باشند؟
@RezaNassaji
- قانون خون؟
آیا تولد از نسل ایرانی مبنای تابعیت ایران است؟ خون پدر یا مادر؟
آیا جز این است که فرزندان مادران ایرانی از پدران غیرایرانی هنوز هم نمیتوانند شناسنامه و حق شهروندی داشته باشند؟
- قانون خاک؟
آیا همچون آلمان، آمریکا و... صرف تولد در خاک یک کشور حق تابعیت و شهروندی میدهد؟
پس تکلیف مهاجران افغانستانی، معاودین کرد و عرب از عراق و ناشهروندان مثل مثل بلوچهای بدون شناسنامه که خودشان یا حتی والدنینشان در اینجا به دنیا آمدهاند اما در تعاریف رسمی هموطن محسوب نمیشوند، چه میشود؟
- قانون اساسی دموکراتیک؟
آیا آنچنان که هابرماس دربارۀ آلمان جدید و مرکب از وحدت دو آلمان شرقی و غربی در معرض مهاجران خارجی گفت، قانون و پذیرش ارزشهای دموکراتیک در قانون اساسی یک کشور برای شهروندی آن کافی است؟
آیا روزی خواهد رسید که قانونی دموکراتیک و فراگیر برای ایران ما نیز تدوین شود که افراد نه به صرف تولد از پدر ایرانی یا در خاک ایران، فرصت ایرانی بودن و زیست عزتمندانه در این وطن را داشته باشند؟
@RezaNassaji
د. ملتگرایی، امتگرایی یا جهانوطنی؟
- ملت چگونه تعریف میشود؟
قراردادی اجتماعی میان شهروندان؟ قراردادی مبتنی بر حق و تکلیف میان مردم و دولت؟
مجموعۀ اقوام یا چیزی فراتر از اقوام ساکن در کشور؟ قوم اکثریت یا قوم غالب در دولت؟ قومی است که چون ارتش دارد، خودش را ملت میخواند؟ اقوام یا ملتها؟
- امت چگونه تعریف میشود؟
قلمرویی فراتر از قلمروی دولت-ملت؟
رابطۀ مبتنی بر دین مشترک در توده؟
رابطهای از جنس اطاعت بین بندگان خدا و خدا؟ رابطهای از جنس ولایت بین امام امت و آحاد امت؟
- جهانوطنی یعنی چه؟
قلمرویی فراتر از قلمروی دولت-ملت؟
تلاش انقلابیون یا براندازان کشورهای مختلف برای کمک گرفتن از کشورهای همسو؟ (مانند تلاش براندازان ایران جهت کمک گرفتن از اسرائیل و آمریکا؟ در این صورت در مقابل چه امتیاز یا پاداشی به آن دولتها؟)
صرف سرمایههای کشور برای انقلاب یا مقاومت دیگر مردم در برابر امپریالیسم؟
یا تلاش دولتها برای برانگیختن انقلاب و انجام کودتا در خارج از مرزهای خودشان، جهت ساختن دولت متحد یا استعمار دیگر ملتها؟
تفکر جهانوطنی ما را به سمت جنگ و هزینهکرد سرمایههای کشور در خارج میبرد، یا میتواند همچون نگاه جهانوطن و مخالف جنگهای سرمایهداری جهانی، که آنهم فراوطنی عمل میکند، علیه نابودی سرمایههای میهنی باشد؟ (چنانکه ژان ژورس، رهبر حزب سوسیالیست فرانسه، در مقابل میل جنگطلبان راستگرای فرانسوی برای شرکت در جنگ ایستاد و کارگران فرانسوی را از جنگیدن با کارگران آلمانی و ایتالیایی در جنگ دولتها و سرمایهداران بازداشت، اما ترور و کشته شد تا فرانسه وارد جنگ جهانی اول شود.)
- چپ چگونه وطن را فهم میکند؟
وطنپرستی یا وطندوستی؟
وطن یا جامعه؟
ملت یا مردم؟
- ایران چرا و چگونه میتواند مسئلۀ نیروهای چپ باشد؟
مردم ایران و افتخار و شکوهشان، یا مردم ایران و رنجهایشان؟
آیا رنج ایرانیان بر رنجهای دیگر مردمان پیرامون اولویت دارد؟ رنج مردم ایران بیشتر است یا ما مردم ایران را بهتر میشناسیم و بیشتر در قبالشان وظیفه داریم؟
آیا مهاجران افغانستانی در ایران هم در اولویت توجه هستند؟ چرا؟
اساساً التفات ما به مردم ایران، انسانگرایانه است یا قومگرایانه و ملیگرایانه؟
@RezaNassaji
- ملت چگونه تعریف میشود؟
قراردادی اجتماعی میان شهروندان؟ قراردادی مبتنی بر حق و تکلیف میان مردم و دولت؟
مجموعۀ اقوام یا چیزی فراتر از اقوام ساکن در کشور؟ قوم اکثریت یا قوم غالب در دولت؟ قومی است که چون ارتش دارد، خودش را ملت میخواند؟ اقوام یا ملتها؟
- امت چگونه تعریف میشود؟
قلمرویی فراتر از قلمروی دولت-ملت؟
رابطۀ مبتنی بر دین مشترک در توده؟
رابطهای از جنس اطاعت بین بندگان خدا و خدا؟ رابطهای از جنس ولایت بین امام امت و آحاد امت؟
- جهانوطنی یعنی چه؟
قلمرویی فراتر از قلمروی دولت-ملت؟
تلاش انقلابیون یا براندازان کشورهای مختلف برای کمک گرفتن از کشورهای همسو؟ (مانند تلاش براندازان ایران جهت کمک گرفتن از اسرائیل و آمریکا؟ در این صورت در مقابل چه امتیاز یا پاداشی به آن دولتها؟)
صرف سرمایههای کشور برای انقلاب یا مقاومت دیگر مردم در برابر امپریالیسم؟
یا تلاش دولتها برای برانگیختن انقلاب و انجام کودتا در خارج از مرزهای خودشان، جهت ساختن دولت متحد یا استعمار دیگر ملتها؟
تفکر جهانوطنی ما را به سمت جنگ و هزینهکرد سرمایههای کشور در خارج میبرد، یا میتواند همچون نگاه جهانوطن و مخالف جنگهای سرمایهداری جهانی، که آنهم فراوطنی عمل میکند، علیه نابودی سرمایههای میهنی باشد؟ (چنانکه ژان ژورس، رهبر حزب سوسیالیست فرانسه، در مقابل میل جنگطلبان راستگرای فرانسوی برای شرکت در جنگ ایستاد و کارگران فرانسوی را از جنگیدن با کارگران آلمانی و ایتالیایی در جنگ دولتها و سرمایهداران بازداشت، اما ترور و کشته شد تا فرانسه وارد جنگ جهانی اول شود.)
- چپ چگونه وطن را فهم میکند؟
وطنپرستی یا وطندوستی؟
وطن یا جامعه؟
ملت یا مردم؟
- ایران چرا و چگونه میتواند مسئلۀ نیروهای چپ باشد؟
مردم ایران و افتخار و شکوهشان، یا مردم ایران و رنجهایشان؟
آیا رنج ایرانیان بر رنجهای دیگر مردمان پیرامون اولویت دارد؟ رنج مردم ایران بیشتر است یا ما مردم ایران را بهتر میشناسیم و بیشتر در قبالشان وظیفه داریم؟
آیا مهاجران افغانستانی در ایران هم در اولویت توجه هستند؟ چرا؟
اساساً التفات ما به مردم ایران، انسانگرایانه است یا قومگرایانه و ملیگرایانه؟
@RezaNassaji
ه. پروبلماتیک من در باب وطن
چرا طرح پرسش؟
چون به نظر من، وطن تبدیل به امری شبهقدسی شبیه ادیان شده است. وطنپرستی (و نه وطندوستی) و ملیگرایی (ناسیونالیسم و حتی بدتر از آن شووینیسم) انواع متفاوت اما خطرناکِ کیش و دین شدهاند که هر پرسشی از مبادی و مبانی را سرکوب میکنند (آنهم برای ایرانی که آلوده به فرهنگ «دینخویی» و «ناپرسایی» است که به «امتناع تفکر» میانجامد) تا چه رسد به طرح بحث یا اقدامی خارج از مناسک و شریعت این دین.
در این شرایط وطن و ایران حداکثر تعریف سلبی دارد (چه کسانی هموطن و ایرانی نیستند) و وجه ایجابی نه. اگر بخواهیم با منطق ارسطویی تعریف کنیم، «جنس قریب» این تعریف تحتالشعاع بسط «فصل بعید» آن است و هر چند مانعیت آن در حال گسترش است (روزبهروز افرادی را از دایرۀ ایران خارج میکنند؛ در ابتدا با اتهام بیوطنی، سپس تجزیهطلبی)، اما جامعیت در کار نیست.
مثالی بزنیم:
افراد زیادی هستند که با تولد از پدر ایرانی، شناسنامه یا پاسپورت ایرانی دارند و ایرانی محسوب میشوند. بدون اینکه در ایران به دنیا آمده باشند؛ در ایران زندگی کنند (یا حتی به آن سر بزنند)؛ شریک غم و شادیهای ما باشند؛ تعلق خاطری به ایران داشته باشند؛ کمترین شناختی از جغرافیا و تاریخ و مردم ایران داشته باشند؛ مالیاتی بپردازند یا سربازی بروند؛ و...
بسیاری از اینان خود را از ما ایرانیتر میپندارند و ما را بهخاطر زندگی در ایران مستحق حکومت آخوندها میپندارند (لابد چون هنوز آخوندها با نفت و اسلحه بر ما حاکم هستند، پس یعنی ما با آنها کنار آمدهایم یا لیاقتمان همین است) و ضمن تحقیر و انسانیتزدایی از ما، امیدوارند آمریکا و اروپا ما را تحریم کنند یا اسرائیل و آمریکا ما را بمباران، تا کشور آزاد شود و بتوانند به ایران بازگردند. (که بعید است بیایند.) اینکه چند نفر ما در جنگ کشته میشویم یا چقدر در اثر تحریم رنج خواهیم کشید، برایشان اهمیتی ندارد.
برعکس، ایرانیان دیگری در خارج انتظار دارند ما زیر بار تحریم و جنگ مقاومت کنیم تا ایران خط مقدم مبارزه با امپریالیسم و غرورانگیز باشد.
اما هیچکدام از آنها برای رنج مردم ایران - بهویژه فرودستان کارگر، کرد و بلوچ و... - اهمیتی قائل نیستند. (آنها که نسل در نسل در ایران به دنیا آمدهاند ولی شناسنامه ندارند که اصلاً نه حقوق شهروندی که حتی حقوق بشر هم شاملشان نمیشود.) هیچ تعلق خاطر یا رابطۀ عینی با مردم ایران ندارند و وطن چیزی جز امر انتزاعی و مشترک لفظی برای آنها نیست. وطن و ایران نه مردم ایران که حداکثر کوه و خلیج، شاهنامه و متون ایرانشهری، سرود ای ایران و پرچم شیر و خورشید و... است.
خانوادۀ سلطنتی که مدعیاش حاضر نیست حتی یک ریال برای ایران هزینه کند، همسرش سرود «ای ایران» را نمیتواند بخواند و دخترانش حتی زبان فارسی را نمیدانند و همسر ایرانیتبار ندارند، اما همگی ایران را به تجارت خود بدل کردهاند، نمونۀ برجستۀ این ماجراست.
در مقابل، باید به شیوۀ یونانیان به «اصل» و «منشأ» هر چیز بازگشت و چون سقراط طرح پرسش کرد. وطن چیست؟ خاستگاه هموطنی یا ملتبودگی چیست؟ وطن یا جامعه؟ ملت یا مردم؟ و...
بنایراین، بحث در باب وطن را اینگونه آغاز و با پرسشها صورتبندی میکنم. میتوانم به یکایک پرسشهای بالا بهنحوی پاسخ دهم که حرکت من از مسئله (پرابلم) به مسئلهمندی (پرابلماتیک) را توضیح دهد.
همچنین، برای آنکه تقریر محل نزاع کرده باشم و وجه ایجابی موضع خودم را ارائه دهم، نخست از این میگویم که کیستم و از چه زاویهای به مسئله میپردازم. با تعریف خودم از «چپ» بهعنوان جریانی فرهنگی و اجتماعی که میکوشد از رنج بشر در مقیاس جمعی و کلان بکاهد؛ و این توضیح که بشر اعم از ایرانیان است و هر گونه اولویتدهی در نظر و عمل، مستلزم نشان دادن بحرانی جدی برای انسان ایرانی است.
وطن یا جامعه بهزعم من، که تعبیری ایدئال است، تعلق خاطر مشترک گروهی از انسانها به یکدیگر، فارغ از ارادۀ دولتها، است؛ و این تعلق برای کاستن از رنجها و تلاش برای زیستن هر چه بهتر جمع بیشتری از افراد در کنار یکدیگر است، بیآنکه به تضییع حق دیگریهای درون و بیرون این دایره بینجامد.
این احساسات و تعلقات میتواند به قرارداد اجتماعی بینجامد، بدل به تکلیف و حق شود و جامۀ قانون بپوشد. حتی به تشکیل دولت بینجامد (مانند ایران ما و دولتهای مختلف پیرامون ما) و تنشها بالا بگیرد، و یا ممکن است در نتیجۀ مرزبندیهای جهانی تنها تصویری انتزاعی از یک دولت یا ملت مستقل بماند (مثل اقوام متنوع کرد در قلمروی ایران، ترکیه، عراق و سوریه)، اما همبستگی درونی آن روزافزون باشد.
اما در بنیان، در این تعریف، وطن مایۀ التیام رنجهای انسانهاست و دوری از آن خود رنجی دشوار. به تعبیر سیاوش کسرایی، شاعر چپگرا، در تصنیف «وطن»: «من از درون قصهها و غصهها برآمدم»
در این باره بیشتر خواهیم گفت.
@RezaNassaji
چرا طرح پرسش؟
چون به نظر من، وطن تبدیل به امری شبهقدسی شبیه ادیان شده است. وطنپرستی (و نه وطندوستی) و ملیگرایی (ناسیونالیسم و حتی بدتر از آن شووینیسم) انواع متفاوت اما خطرناکِ کیش و دین شدهاند که هر پرسشی از مبادی و مبانی را سرکوب میکنند (آنهم برای ایرانی که آلوده به فرهنگ «دینخویی» و «ناپرسایی» است که به «امتناع تفکر» میانجامد) تا چه رسد به طرح بحث یا اقدامی خارج از مناسک و شریعت این دین.
در این شرایط وطن و ایران حداکثر تعریف سلبی دارد (چه کسانی هموطن و ایرانی نیستند) و وجه ایجابی نه. اگر بخواهیم با منطق ارسطویی تعریف کنیم، «جنس قریب» این تعریف تحتالشعاع بسط «فصل بعید» آن است و هر چند مانعیت آن در حال گسترش است (روزبهروز افرادی را از دایرۀ ایران خارج میکنند؛ در ابتدا با اتهام بیوطنی، سپس تجزیهطلبی)، اما جامعیت در کار نیست.
مثالی بزنیم:
افراد زیادی هستند که با تولد از پدر ایرانی، شناسنامه یا پاسپورت ایرانی دارند و ایرانی محسوب میشوند. بدون اینکه در ایران به دنیا آمده باشند؛ در ایران زندگی کنند (یا حتی به آن سر بزنند)؛ شریک غم و شادیهای ما باشند؛ تعلق خاطری به ایران داشته باشند؛ کمترین شناختی از جغرافیا و تاریخ و مردم ایران داشته باشند؛ مالیاتی بپردازند یا سربازی بروند؛ و...
بسیاری از اینان خود را از ما ایرانیتر میپندارند و ما را بهخاطر زندگی در ایران مستحق حکومت آخوندها میپندارند (لابد چون هنوز آخوندها با نفت و اسلحه بر ما حاکم هستند، پس یعنی ما با آنها کنار آمدهایم یا لیاقتمان همین است) و ضمن تحقیر و انسانیتزدایی از ما، امیدوارند آمریکا و اروپا ما را تحریم کنند یا اسرائیل و آمریکا ما را بمباران، تا کشور آزاد شود و بتوانند به ایران بازگردند. (که بعید است بیایند.) اینکه چند نفر ما در جنگ کشته میشویم یا چقدر در اثر تحریم رنج خواهیم کشید، برایشان اهمیتی ندارد.
برعکس، ایرانیان دیگری در خارج انتظار دارند ما زیر بار تحریم و جنگ مقاومت کنیم تا ایران خط مقدم مبارزه با امپریالیسم و غرورانگیز باشد.
اما هیچکدام از آنها برای رنج مردم ایران - بهویژه فرودستان کارگر، کرد و بلوچ و... - اهمیتی قائل نیستند. (آنها که نسل در نسل در ایران به دنیا آمدهاند ولی شناسنامه ندارند که اصلاً نه حقوق شهروندی که حتی حقوق بشر هم شاملشان نمیشود.) هیچ تعلق خاطر یا رابطۀ عینی با مردم ایران ندارند و وطن چیزی جز امر انتزاعی و مشترک لفظی برای آنها نیست. وطن و ایران نه مردم ایران که حداکثر کوه و خلیج، شاهنامه و متون ایرانشهری، سرود ای ایران و پرچم شیر و خورشید و... است.
خانوادۀ سلطنتی که مدعیاش حاضر نیست حتی یک ریال برای ایران هزینه کند، همسرش سرود «ای ایران» را نمیتواند بخواند و دخترانش حتی زبان فارسی را نمیدانند و همسر ایرانیتبار ندارند، اما همگی ایران را به تجارت خود بدل کردهاند، نمونۀ برجستۀ این ماجراست.
در مقابل، باید به شیوۀ یونانیان به «اصل» و «منشأ» هر چیز بازگشت و چون سقراط طرح پرسش کرد. وطن چیست؟ خاستگاه هموطنی یا ملتبودگی چیست؟ وطن یا جامعه؟ ملت یا مردم؟ و...
بنایراین، بحث در باب وطن را اینگونه آغاز و با پرسشها صورتبندی میکنم. میتوانم به یکایک پرسشهای بالا بهنحوی پاسخ دهم که حرکت من از مسئله (پرابلم) به مسئلهمندی (پرابلماتیک) را توضیح دهد.
همچنین، برای آنکه تقریر محل نزاع کرده باشم و وجه ایجابی موضع خودم را ارائه دهم، نخست از این میگویم که کیستم و از چه زاویهای به مسئله میپردازم. با تعریف خودم از «چپ» بهعنوان جریانی فرهنگی و اجتماعی که میکوشد از رنج بشر در مقیاس جمعی و کلان بکاهد؛ و این توضیح که بشر اعم از ایرانیان است و هر گونه اولویتدهی در نظر و عمل، مستلزم نشان دادن بحرانی جدی برای انسان ایرانی است.
وطن یا جامعه بهزعم من، که تعبیری ایدئال است، تعلق خاطر مشترک گروهی از انسانها به یکدیگر، فارغ از ارادۀ دولتها، است؛ و این تعلق برای کاستن از رنجها و تلاش برای زیستن هر چه بهتر جمع بیشتری از افراد در کنار یکدیگر است، بیآنکه به تضییع حق دیگریهای درون و بیرون این دایره بینجامد.
این احساسات و تعلقات میتواند به قرارداد اجتماعی بینجامد، بدل به تکلیف و حق شود و جامۀ قانون بپوشد. حتی به تشکیل دولت بینجامد (مانند ایران ما و دولتهای مختلف پیرامون ما) و تنشها بالا بگیرد، و یا ممکن است در نتیجۀ مرزبندیهای جهانی تنها تصویری انتزاعی از یک دولت یا ملت مستقل بماند (مثل اقوام متنوع کرد در قلمروی ایران، ترکیه، عراق و سوریه)، اما همبستگی درونی آن روزافزون باشد.
اما در بنیان، در این تعریف، وطن مایۀ التیام رنجهای انسانهاست و دوری از آن خود رنجی دشوار. به تعبیر سیاوش کسرایی، شاعر چپگرا، در تصنیف «وطن»: «من از درون قصهها و غصهها برآمدم»
در این باره بیشتر خواهیم گفت.
@RezaNassaji
Forwarded from Khiyabannevis
وطن_آنگونه_که_باید.pdf
206.4 KB
🔻وطن آنگونه که باید، نه آنگونه که هست
(بازاندیشی مقدماتی در معنای وطن و وطندوستی)
در این نوشتار مواضع و جبههبندیهای جریانهای سیاسی متفاوت ایرانی، در روزهای جنگ 12 روزه و تجاوز جنگی قدرتهای امپریالیستی به ایران، به عنوان سنجه و آشکارگری محسوب شده است برای فهم دلالتهای واقعی گفتمانهای سیاسی مختلف در نسبت با ایران، وطن و وطندوستی. اما این سنجه و آشکارگری تنها به عنوان مقدمه، زمینه و فرصت بحث طرح شده است و در ادامه با نقد معانی ایستای وطن بالفعل و وطندوستی آن، چاره را درخوانش بالقوه از وطن(با لحاظ دائمی قید بالقوه بودن) و وطندوستی ناظر به این معنا معرفی میکند و به بررسی لوازم این بالفعل و بالقوه دانستن وطن میپردازد که از جمله این لوازم مسئولیتپذیری، دوستداشتن انتقادی، پویایی و حرکت به سوی رهایی و برابری در ایده وطن بالقوه است.
اصل متن در پنج بخش است و بخش ششم تکمیلی است.
@khiyabannevis
(بازاندیشی مقدماتی در معنای وطن و وطندوستی)
در این نوشتار مواضع و جبههبندیهای جریانهای سیاسی متفاوت ایرانی، در روزهای جنگ 12 روزه و تجاوز جنگی قدرتهای امپریالیستی به ایران، به عنوان سنجه و آشکارگری محسوب شده است برای فهم دلالتهای واقعی گفتمانهای سیاسی مختلف در نسبت با ایران، وطن و وطندوستی. اما این سنجه و آشکارگری تنها به عنوان مقدمه، زمینه و فرصت بحث طرح شده است و در ادامه با نقد معانی ایستای وطن بالفعل و وطندوستی آن، چاره را درخوانش بالقوه از وطن(با لحاظ دائمی قید بالقوه بودن) و وطندوستی ناظر به این معنا معرفی میکند و به بررسی لوازم این بالفعل و بالقوه دانستن وطن میپردازد که از جمله این لوازم مسئولیتپذیری، دوستداشتن انتقادی، پویایی و حرکت به سوی رهایی و برابری در ایده وطن بالقوه است.
اصل متن در پنج بخش است و بخش ششم تکمیلی است.
@khiyabannevis
ایران یا انسان؟
سنجش موضع اخلاقی نخبگان در بحرانهای بشری
در ماههای نخست حملۀ اسرائیل به غزه که شعار «همۀ چشمها خیره به رفح» جهانگیر شد، مترجم متون کلاسیک فلسفۀ آلمانی در ایران مانند گروهی از سلبریتیها و تودۀ عامه مسئلۀ ایران را بر غزه مرجح دانست و نوشت: «همۀ چشمها خیره به ایران»
در آن زمان نه تهدید جنگ اسرائیل برای ایران بود نه اصلاً ترامپ در کاخ سفید بود که تهدید لفظی کند تا چه رسد به عملی کردن تهدید. البته یک ماه پیش جنگ اسرائیل علیه ایران آغاز شد و ترامپ هم تهدیدهایش را عملی کرد، اما از آقای مترجم آلمانی صدایی درنیامد. حتی به لودگی در فضای مجازی ادامه داد و هر کس را هم که در مسائل داخل و خارج موضع میگرفت، دست انداخت تا از وظیفۀ اخلاقیاش بهعنوان مدعی روشنفکری طفره برود.
آقای مترجم درگیر مناقشات اپوزیسیون راست با چپ بود؟ بعید به نظر میرسد. پانایرانیست و آریاییگرا بود؟ بعیدست، حتی شاید از یکی از قومیتهای بهاصطلاح غیرآریایی باشد. (البته نه عربزبانهای فلسطین تبار عربی و نژاد سامی دارند، نه توهم نژاد آریایی در مورد فارسیزبانان ایران واقعیت دارد.) آیا آقای مترجم ذهنیت تقلیلگرا دارد و دغدغههای محلی را بر نگرش جهانی در باب حقوق بشر مرجح میدارد؟
ما از ذهن مترجم خبر نداریم، اما میتوانیم از او و از خودمان بپرسیم. که آیا در هر بزنگاه تاریخی میان امر محلی (ملی) و جهانی (انسانی) چنین انتخابی میکند؟ (میکنیم؟) آنهم در کشوری که در کانون مجادلات تاریخی قرار داشته و دارد؛ گاهی در مقام قدرت غالب و گاهی مغلوب قدرتهای دیگر.
این مشکل آقای مترجم نیست، مشکل ایران است. ایران هماره طرفی از مناقشات بزرگ جهانی است و نمیتواند بیطرف باشد. این بخت ماست؛ اما انتخاب ما چیست؟
فرض کنید در جنگ جهانی دوم هستیم. پیروزی آلمان و متحدین به نفع ایران است؛ هم دست دو قدرت استعماری همسایه - روسیۀ شوروی و بریتانیا - از خاک مملکت ما کوتاه میشود، هم متحد ما به قدرت میرسد و هم شاه توسعهگرای محبوب سلطنتطلبان و باستانگرایان بر سر کار میماند. یا دستکم غرور ملی بابت اشغال و عزل تحقیرآمیز شاه لکهدار نمیشود. (هرچند بسیاری بابت کم شدن شر دیکتاتور خرسند شدند و مقاومت نیروهای نظامی و مردمی مقابل ارتشهای متفقین ناچیز بود.) اما اگر هیتلر و حزب نازی بر سر کار بماند، کشتار بسیاری از گروههای قومی، عقیدتی و... ادامه خواهد داشت و رژیمهای اقتدارگرا و دیکتاتوریهای نظامی در سراسر جهان تکثیر میشوند.
خب، شما بهعنوان ایرانی، نفع خود را مرجح میدارید یا نفع جهان را؟
۱۵۰ سال به عقب برگردید؛ به جنگهای ناپلئونی که فرانسه تمام اروپا را درگیر کرده، از جمله با امپراتوری روسیه که همزمان درگیر جنگهای اول با ایران (۱۳-۱۸۰۴) است. شاه ایران، فتحعلیشاه، اگرچه به نادانی و ناتوانی شهرت یافته، اما بهواسطۀ اهتمام ولیعهد و اندک دیپلماتهایش حداکثر استفاده را از این مناقشات جهانی برد و عهدنامۀ فینکنشتاین (می ۱۸۰۷ م) با ناپلئون امضا کرد که نوسازی ارتش و حمایت سیاسی فرانسه از ایران در جنگ با روسیه (در گرجستان اشغالی) - در مقابل کمک ایران به فرانسه در جنگ با انگلستان (در مستعمرۀ هند) - را تضمین میکرد. اما سازش فرانسه با روسیه در عهدنامۀ تیلسیت (جولای ۱۸۰۷ م) و اجبار انگلستان به ایران در عهدنامههای مجمل (۱۸۰۹ م) و مفصل (۱۸۱۲ م) برای اخراج باقیماندۀ مستشاران فرانسوی، تمام این دستاوردهای دیپلماتیک را بر باد داد.
اما پرسش اینجاست: در جنگهای طولانی ناپلئونی که نقشۀ جدید اروپا و جهان را شکل داد (و با غلبۀ فرانسه بر اسپانیا و پرتغال، برای مستعمرههای آمریکای لاتین فرصت استقلال را به وجود آورد) ما میبایست بیطرف میماندیم و از جنگ با روسیه پرهیز میکردیم یا در آرزوی اعادۀ سلطۀ خود بر گرجستان، خاک ارمنستان و اران را هم از دست میدادیم؟
اصلاً بگذارید به عقبتر بازگردیم و پرسشی تاریخی را مطرح کنیم که برای اهل فلسفه جالبتر است. جنگهای ایرانیان با یونانیان در ۲۵۰۰ سال پیشتر را در نظر بگیرید؛ نبرد ماراتن (۴۹۰ پ.م) یا نبرد سالامین (۴۸۰ پ.م) که سرنوشت استقلال یونان را تعیین کرد و سیر تاریخ جهان را. آنگونه که ماکس وبر آزمایشی ذهنی مطرح میکند، ایرانی فرهیخته از خود باید بپرسد که ترجیح میداد در این جنگها تمدن یونانی بماند، یا امپراتوری ایران بر آنسوی جهان مسلط شود؟ استبداد مطلقۀ ایرانی و دین زرتشتی یا دموکراسی و فرهنگ هلنی؟
پیداست که در صورت پیروزی ایران، میراثی برای اروپا و جهان نمیماند؛ نه دموکراسی و سیاست، منطق و فلسفه، هندسه و علوم، نمایش یونانی و...
اینک به پرسش آغازین از ایرانی بازمیگردیم: امر ملی یا نگرش جهانی؟ دفاع از حقوق بشر در جهان یا منافع مردم ایران؟ خون ما ایرانیها رنگینتر از دیگر مردم جهان است یا رنج ما بیش از دیگران؟
کلید معما همینجاست.
@RezaNassaji
سنجش موضع اخلاقی نخبگان در بحرانهای بشری
در ماههای نخست حملۀ اسرائیل به غزه که شعار «همۀ چشمها خیره به رفح» جهانگیر شد، مترجم متون کلاسیک فلسفۀ آلمانی در ایران مانند گروهی از سلبریتیها و تودۀ عامه مسئلۀ ایران را بر غزه مرجح دانست و نوشت: «همۀ چشمها خیره به ایران»
در آن زمان نه تهدید جنگ اسرائیل برای ایران بود نه اصلاً ترامپ در کاخ سفید بود که تهدید لفظی کند تا چه رسد به عملی کردن تهدید. البته یک ماه پیش جنگ اسرائیل علیه ایران آغاز شد و ترامپ هم تهدیدهایش را عملی کرد، اما از آقای مترجم آلمانی صدایی درنیامد. حتی به لودگی در فضای مجازی ادامه داد و هر کس را هم که در مسائل داخل و خارج موضع میگرفت، دست انداخت تا از وظیفۀ اخلاقیاش بهعنوان مدعی روشنفکری طفره برود.
آقای مترجم درگیر مناقشات اپوزیسیون راست با چپ بود؟ بعید به نظر میرسد. پانایرانیست و آریاییگرا بود؟ بعیدست، حتی شاید از یکی از قومیتهای بهاصطلاح غیرآریایی باشد. (البته نه عربزبانهای فلسطین تبار عربی و نژاد سامی دارند، نه توهم نژاد آریایی در مورد فارسیزبانان ایران واقعیت دارد.) آیا آقای مترجم ذهنیت تقلیلگرا دارد و دغدغههای محلی را بر نگرش جهانی در باب حقوق بشر مرجح میدارد؟
ما از ذهن مترجم خبر نداریم، اما میتوانیم از او و از خودمان بپرسیم. که آیا در هر بزنگاه تاریخی میان امر محلی (ملی) و جهانی (انسانی) چنین انتخابی میکند؟ (میکنیم؟) آنهم در کشوری که در کانون مجادلات تاریخی قرار داشته و دارد؛ گاهی در مقام قدرت غالب و گاهی مغلوب قدرتهای دیگر.
این مشکل آقای مترجم نیست، مشکل ایران است. ایران هماره طرفی از مناقشات بزرگ جهانی است و نمیتواند بیطرف باشد. این بخت ماست؛ اما انتخاب ما چیست؟
فرض کنید در جنگ جهانی دوم هستیم. پیروزی آلمان و متحدین به نفع ایران است؛ هم دست دو قدرت استعماری همسایه - روسیۀ شوروی و بریتانیا - از خاک مملکت ما کوتاه میشود، هم متحد ما به قدرت میرسد و هم شاه توسعهگرای محبوب سلطنتطلبان و باستانگرایان بر سر کار میماند. یا دستکم غرور ملی بابت اشغال و عزل تحقیرآمیز شاه لکهدار نمیشود. (هرچند بسیاری بابت کم شدن شر دیکتاتور خرسند شدند و مقاومت نیروهای نظامی و مردمی مقابل ارتشهای متفقین ناچیز بود.) اما اگر هیتلر و حزب نازی بر سر کار بماند، کشتار بسیاری از گروههای قومی، عقیدتی و... ادامه خواهد داشت و رژیمهای اقتدارگرا و دیکتاتوریهای نظامی در سراسر جهان تکثیر میشوند.
خب، شما بهعنوان ایرانی، نفع خود را مرجح میدارید یا نفع جهان را؟
۱۵۰ سال به عقب برگردید؛ به جنگهای ناپلئونی که فرانسه تمام اروپا را درگیر کرده، از جمله با امپراتوری روسیه که همزمان درگیر جنگهای اول با ایران (۱۳-۱۸۰۴) است. شاه ایران، فتحعلیشاه، اگرچه به نادانی و ناتوانی شهرت یافته، اما بهواسطۀ اهتمام ولیعهد و اندک دیپلماتهایش حداکثر استفاده را از این مناقشات جهانی برد و عهدنامۀ فینکنشتاین (می ۱۸۰۷ م) با ناپلئون امضا کرد که نوسازی ارتش و حمایت سیاسی فرانسه از ایران در جنگ با روسیه (در گرجستان اشغالی) - در مقابل کمک ایران به فرانسه در جنگ با انگلستان (در مستعمرۀ هند) - را تضمین میکرد. اما سازش فرانسه با روسیه در عهدنامۀ تیلسیت (جولای ۱۸۰۷ م) و اجبار انگلستان به ایران در عهدنامههای مجمل (۱۸۰۹ م) و مفصل (۱۸۱۲ م) برای اخراج باقیماندۀ مستشاران فرانسوی، تمام این دستاوردهای دیپلماتیک را بر باد داد.
اما پرسش اینجاست: در جنگهای طولانی ناپلئونی که نقشۀ جدید اروپا و جهان را شکل داد (و با غلبۀ فرانسه بر اسپانیا و پرتغال، برای مستعمرههای آمریکای لاتین فرصت استقلال را به وجود آورد) ما میبایست بیطرف میماندیم و از جنگ با روسیه پرهیز میکردیم یا در آرزوی اعادۀ سلطۀ خود بر گرجستان، خاک ارمنستان و اران را هم از دست میدادیم؟
اصلاً بگذارید به عقبتر بازگردیم و پرسشی تاریخی را مطرح کنیم که برای اهل فلسفه جالبتر است. جنگهای ایرانیان با یونانیان در ۲۵۰۰ سال پیشتر را در نظر بگیرید؛ نبرد ماراتن (۴۹۰ پ.م) یا نبرد سالامین (۴۸۰ پ.م) که سرنوشت استقلال یونان را تعیین کرد و سیر تاریخ جهان را. آنگونه که ماکس وبر آزمایشی ذهنی مطرح میکند، ایرانی فرهیخته از خود باید بپرسد که ترجیح میداد در این جنگها تمدن یونانی بماند، یا امپراتوری ایران بر آنسوی جهان مسلط شود؟ استبداد مطلقۀ ایرانی و دین زرتشتی یا دموکراسی و فرهنگ هلنی؟
پیداست که در صورت پیروزی ایران، میراثی برای اروپا و جهان نمیماند؛ نه دموکراسی و سیاست، منطق و فلسفه، هندسه و علوم، نمایش یونانی و...
اینک به پرسش آغازین از ایرانی بازمیگردیم: امر ملی یا نگرش جهانی؟ دفاع از حقوق بشر در جهان یا منافع مردم ایران؟ خون ما ایرانیها رنگینتر از دیگر مردم جهان است یا رنج ما بیش از دیگران؟
کلید معما همینجاست.
@RezaNassaji
جامعه یا وطن؟ کدام آگاهی و همبستگی؟
چند سال پیش، در پاسخ به دانشآموز دختر مهاجری از بلخ، که با تردید میپرسید درس خواندن ما دخترها که نه در اینجا نه در آنجا آیندهای نداریم، به چه درد میخورد، از پنجرۀ محل کارم به مجسمۀ میرزاحسن رشدیه، در میدانی به همین نام، اشاره کردم و گفتم: این مجسمه را ببین، توجه هیچکس را جلب نمیکند؛ کمتر کسی نام میدان را میداند؛ و حتی نام حسن رشدیه برای کسی آشنا نیست. از زندگی او در کتابهای درسی و مدارس پیش و پس از انقلاب چیزی نمیگویند، اما همۀ ما مدیون مدارس نوینی هستیم که او ساخت.
خیلی پیش از آنکه چکمهپوشی کمسواد به توصیۀ آبای ایران جدید چون حسن تقیزاده، محمدعلی فروغی و عیسی صدیق، نهاد آموزشوپروش جدید را در ایران مستقر کند، فکر و کار رشدیه و دیگرانی چون بیبیخانم استرآبادی و طوبی آزموده بود که بهرغم کارشکنی حاکمانی چون ناصرالدینشاه، آخوندهایی مانند شیخ فضلالله نوری و تودۀ بیسواد مذهبی، مدارس نوین برای پسران و دختران ساختند و طعم طعن و طرد را چشیدند.
تعریض من به آن دختر محصل - که یک سال بعد در کنکور ریاضی پذیرفته شد، اما نتوانست در دانشگاه ثبت نام کند - این بود که اگر ایران امروز مانند افغانستان امروز نیست، حاصل خون دلهای رشدیه و استرآبادیهاست. ورنه ارتجاع هرگز یه گام عقب نمینشست و امروز نیز مترصد بازپسگیری سنگرهای از دست رفته است. به هر روی، افغانستان آن روز (در دوران حاکمیت رژیم جمهوری اسلامی) نزدیک به هشتاد سال از ایران آنروز عقبتر بود، و حالا (در دوران اعادۀ حاکمیت طالبان) صد سالی عقبتر از ایران است. این تأخیر در عین عوامل ساختاری و دستهای پیدا و پنهان داخلی و خارجی، حاصل کمکاریهای نخبگان افغانستان نیز هست؛ و تکلیفی بر دوش نسل جوان و تحصیلکردۀ افغانستان که فراتر از کامیابی در دوران کنونی، بهر ساختن چیزی برای آیندگان بکوشند.
این روایت، چشماندازی پیش رویِ منِ راوی هم میگذارد که میبایست سرمایههای انباشتشده و نمادین فرهنگی و اجتماعی در ایران را بشناسیم و برای حفظ، نشر و گسترش آن بکوشیم. (همچنان که سرمایههای طبیعی و اقتصادی را) چه آن را با ادبیات چپ سرمایههای «جامعه» و «مردم» ایران بخوانیم و چه با ادبیات کانزرواتیو میراث «وطن» و «میهن»، غفلت در پاسداری از و بازنگری در آن، موجب عقبگردهای تاریخی بزرگ خواهد شد.
چه مخاطرات پیش روی مردم ما (چه ایران، چه افغانستان و چه دیگر مردمان آشنای غرب آسیا و شمال آفریقا و....) همچنان بازتولید همان مخاطرات صد سال پیش هستند: خطر ارتجاع دینی؛ خطر استبداد مطلقه؛ و خطر مداخلات استعماری. (و صد البته، خطر استثمار)
خطر تبدیل شدن به افغانستان طالبان، عراق داعش، سوریۀ القاعده، لیبی اخوانالمسلمون، سودان تحت درگیریهای نیروهای مسلح و... که همگی با دخالت بیگانه برکشیده شدهاند، پیش روی ماست و یک لحظه جای درنگ یا شوخی گرفتن مسئله نیست. در واقع، روشنفکری که این مخاطرات پیش روی مردم را کوچک بشمارد و با آیندۀ مردم ایران بازی کند، مسئولیتناپذیر، لاابالی و جاهلتر از تودۀ عوام است.
اما باید بپرسیم که در جریان مقاومت مقابل این مخاطرات، داشتههای این مردم برای آگاهی و همبستگی چیست؟ کدام باور و عمل به مقاومت آگاهانه و فعالانه علیه ابعاد متفاوت این مخاطرات میانجامد؟
آگاهی و همبستگی ملی؟ (یا ایدئولوژی و پیوندهای قومی و شووینیستی علیه بیگانه) ایدئولوژی بنیادگرایانۀ اسلامی و پیوند امتگرایانه؟ آگاهی و همبستگی ضدامپریالیستی (آنتیامپریالیستی، تفکرات پسااستعماری و محور مقاومتی)؟ آگاهی و همبستگی طبقاتی (چپ مارکسیستی و آنارشیستی)؟ آگاهی و همبستگی فمینیستی (جنبش «زن، زندگی، آزادی»)؟ آگاهی و همبستگی ضدسلطه و پدرسالاری (آنارشیستی و مارکسیسم اتونومیستی)؟
این پرسش را در ادامه پی خواهیم گرفت.
@RezaNassaji
چند سال پیش، در پاسخ به دانشآموز دختر مهاجری از بلخ، که با تردید میپرسید درس خواندن ما دخترها که نه در اینجا نه در آنجا آیندهای نداریم، به چه درد میخورد، از پنجرۀ محل کارم به مجسمۀ میرزاحسن رشدیه، در میدانی به همین نام، اشاره کردم و گفتم: این مجسمه را ببین، توجه هیچکس را جلب نمیکند؛ کمتر کسی نام میدان را میداند؛ و حتی نام حسن رشدیه برای کسی آشنا نیست. از زندگی او در کتابهای درسی و مدارس پیش و پس از انقلاب چیزی نمیگویند، اما همۀ ما مدیون مدارس نوینی هستیم که او ساخت.
خیلی پیش از آنکه چکمهپوشی کمسواد به توصیۀ آبای ایران جدید چون حسن تقیزاده، محمدعلی فروغی و عیسی صدیق، نهاد آموزشوپروش جدید را در ایران مستقر کند، فکر و کار رشدیه و دیگرانی چون بیبیخانم استرآبادی و طوبی آزموده بود که بهرغم کارشکنی حاکمانی چون ناصرالدینشاه، آخوندهایی مانند شیخ فضلالله نوری و تودۀ بیسواد مذهبی، مدارس نوین برای پسران و دختران ساختند و طعم طعن و طرد را چشیدند.
تعریض من به آن دختر محصل - که یک سال بعد در کنکور ریاضی پذیرفته شد، اما نتوانست در دانشگاه ثبت نام کند - این بود که اگر ایران امروز مانند افغانستان امروز نیست، حاصل خون دلهای رشدیه و استرآبادیهاست. ورنه ارتجاع هرگز یه گام عقب نمینشست و امروز نیز مترصد بازپسگیری سنگرهای از دست رفته است. به هر روی، افغانستان آن روز (در دوران حاکمیت رژیم جمهوری اسلامی) نزدیک به هشتاد سال از ایران آنروز عقبتر بود، و حالا (در دوران اعادۀ حاکمیت طالبان) صد سالی عقبتر از ایران است. این تأخیر در عین عوامل ساختاری و دستهای پیدا و پنهان داخلی و خارجی، حاصل کمکاریهای نخبگان افغانستان نیز هست؛ و تکلیفی بر دوش نسل جوان و تحصیلکردۀ افغانستان که فراتر از کامیابی در دوران کنونی، بهر ساختن چیزی برای آیندگان بکوشند.
این روایت، چشماندازی پیش رویِ منِ راوی هم میگذارد که میبایست سرمایههای انباشتشده و نمادین فرهنگی و اجتماعی در ایران را بشناسیم و برای حفظ، نشر و گسترش آن بکوشیم. (همچنان که سرمایههای طبیعی و اقتصادی را) چه آن را با ادبیات چپ سرمایههای «جامعه» و «مردم» ایران بخوانیم و چه با ادبیات کانزرواتیو میراث «وطن» و «میهن»، غفلت در پاسداری از و بازنگری در آن، موجب عقبگردهای تاریخی بزرگ خواهد شد.
چه مخاطرات پیش روی مردم ما (چه ایران، چه افغانستان و چه دیگر مردمان آشنای غرب آسیا و شمال آفریقا و....) همچنان بازتولید همان مخاطرات صد سال پیش هستند: خطر ارتجاع دینی؛ خطر استبداد مطلقه؛ و خطر مداخلات استعماری. (و صد البته، خطر استثمار)
خطر تبدیل شدن به افغانستان طالبان، عراق داعش، سوریۀ القاعده، لیبی اخوانالمسلمون، سودان تحت درگیریهای نیروهای مسلح و... که همگی با دخالت بیگانه برکشیده شدهاند، پیش روی ماست و یک لحظه جای درنگ یا شوخی گرفتن مسئله نیست. در واقع، روشنفکری که این مخاطرات پیش روی مردم را کوچک بشمارد و با آیندۀ مردم ایران بازی کند، مسئولیتناپذیر، لاابالی و جاهلتر از تودۀ عوام است.
اما باید بپرسیم که در جریان مقاومت مقابل این مخاطرات، داشتههای این مردم برای آگاهی و همبستگی چیست؟ کدام باور و عمل به مقاومت آگاهانه و فعالانه علیه ابعاد متفاوت این مخاطرات میانجامد؟
آگاهی و همبستگی ملی؟ (یا ایدئولوژی و پیوندهای قومی و شووینیستی علیه بیگانه) ایدئولوژی بنیادگرایانۀ اسلامی و پیوند امتگرایانه؟ آگاهی و همبستگی ضدامپریالیستی (آنتیامپریالیستی، تفکرات پسااستعماری و محور مقاومتی)؟ آگاهی و همبستگی طبقاتی (چپ مارکسیستی و آنارشیستی)؟ آگاهی و همبستگی فمینیستی (جنبش «زن، زندگی، آزادی»)؟ آگاهی و همبستگی ضدسلطه و پدرسالاری (آنارشیستی و مارکسیسم اتونومیستی)؟
این پرسش را در ادامه پی خواهیم گرفت.
@RezaNassaji
پسااستعمارگرایی آخوندپسند
نظریۀ پسااستعماری میتواند شمشیری دولبه باشد برای اذهان استعمارزده و مستعد استعمارگری. ذهنی که همهچیز را ساختۀ استعمار میبیند و هیچگونه عاملیت برای مردم قائل نیست. بهویژه برای مدعی بیسوادی در کنج عافیت کانادا و سخنگوی متوهم از موضع بالا، که مردم ایران را رعیت خود میپندارد و فکر میکند بدون هیچ تماسی با واقعیت اجتماعی ایران میتواند دربارۀ آنها و بهتر از محققان حاضر در میدان تحلیل بدهد. (از علائم نارسیسیسم او بهعنوان مشخصۀ فردی و روانی میگذریم تا به تحلیل اجتماعی حول یک تیپ ایدئال برسیم.)
فمینیسم حکومتی، فمینیسم مذهبی و فمینیسم پسااستعماری انواع بیخاصیت چپگرایی هستند که برای استنکاف از موضعگیری در قبال واقعیتهای زنان و دیگر فرودستان در ایران جعل شدهاند.
نظریۀ پسااستعماری میتواند مهمترین ابزار فرافکنی تحلیل طبقاتی و نادیده گرفتن فرودستان باشد؛ نظریههای پرطمطراق و دهانپرکن که هیچ ربطی به چپ ندارند. چنانچه شکمهای پر طبقات متوسط به بالا که اذهان خالی از تاریخ نیز هستند، قیام گرسنگان در آبان ۹۸ و تشنگان در تابستان ۱۴۰۰ را تحقیر و تخطئه میکنند و آنان را اراذل و اوباش میخوانند، حال آنکه اراذل و اوباش امنیتی حکومت مورد علاقهشان بودند که با تخریبهای سازمانیافته و خشونتهای بیحساب تلاش در ایجاد رعب و وحشت و بدنام کردن معترضان داشتند.
نظریۀ پسااستعماری میتواند ابزار دست افرادی خارجنشین باشد که هیچ از تاریخ کشور و مردم خودشان نمیدانند و در واقع چیزی جز یک ظرف خالی از تاریخ نیستند. دوگانۀ «شعار ساختگی» و «شعار ارگانیک» برای خارجنشین طبقه متوسط به بالا گزافه است. کسانی که به صرف سوءاستفادۀ نتانیاهو و رضا پهلوی از نام «زن، زندگی، آزادی» آن را بدنام میکنند و چون خبرنگار ایراناینترنشنال در اسرائیل از شعار «زن، زندگی، آزادی» روی دیوار خرابههای غزه یا یکی از پرسنل نیروی هوایی اسرائیل از نام کیان پیرفلک و مهسا امینی روی جنگندهها استفاده کردهاند، آن جنبش عظیم را لوث میکنند.
نادانهایی که از تاریخ انقلاب، جنگ و مبارزات مدنی ایران هیچ اطلاعی ندارند و نمیدانند صدام حسین تکریتی هم موشکهای اسکاد اصلاحشدهاش را «صاروخ الحسین» و «صاروخ العباس» نامیده بود و بر سر مردم شهرهای ما میکوبید. اگر قرار باشد ما به صرف سوءاستفادۀ صدام و ادعاهای شما از خون کیان و نام مهسا اعلام برائت کنیم، شما هم از حسین و ابوالفضل بیشتر و پیشتر میبایست برائت میجستید. (پرسش: آیا باید ما هم اماکن دینی و مردم کربلا و نجف را به تلافی این سوءاستفاده از نام حسین و ابوالفضل موشکباران میکردیم؟ یا آخوندهای ایران از مقدساتشان اعلام برائت میکردند؟)
نظریۀ پسااستعماری میتواند ابزاری برای اذهان پیشامدرن باشد برای طفره رفتن از مواجهۀ انتقادی با رسوبات مذهبی. رسوباتی که از قضا آلت دست استعمار قرار گرفتهاند. بهویژه اشکال متنوع بنیادگرایی که افزون بر ارتجاع و قساوت در خدمت قدرتهای استعماری بودهاند: مثل فداییان اسلام در ایران که خادمان بریتانیا بودند برای ترور وزیر خارجۀ ضدانگلیسی و ضدآمریکایی مثل دکتر حسین فاطمی و سپس همراهی با کودتا علیه دولت ملی و ضداستعماری مصدق؛ القاعده، طالبان و دیگر گروههای اسلامگرا در افغانستان که از منبر مارگارت تاچر در مرزهای پاکستان آغاز کردند؛ و صد البته اخوانالمسلمون که رسوایی تازهشان در سوریه آخرین حلقۀ وابستگی به استعمار نخواهد بود.
هرگز، هرگز، با حکومتیها و مذهبیهایی که به سوسیالیسم اعتقاد ندارند، نمیشود همکاری کرد. نه در دفاع از مردم فلسطین، نه در حمایت از مهاجران افغانستان، و نه در هیچ جنبش اجتماعی ایران. تمام این اداهای بهظاهر انسانی، دستوپازدنهای ارتجاعی برای فرافکنی ایدههای مدرن و انسانگرای سوسیالیسم علیه نابرابری است.
@RezaNassaji
نظریۀ پسااستعماری میتواند شمشیری دولبه باشد برای اذهان استعمارزده و مستعد استعمارگری. ذهنی که همهچیز را ساختۀ استعمار میبیند و هیچگونه عاملیت برای مردم قائل نیست. بهویژه برای مدعی بیسوادی در کنج عافیت کانادا و سخنگوی متوهم از موضع بالا، که مردم ایران را رعیت خود میپندارد و فکر میکند بدون هیچ تماسی با واقعیت اجتماعی ایران میتواند دربارۀ آنها و بهتر از محققان حاضر در میدان تحلیل بدهد. (از علائم نارسیسیسم او بهعنوان مشخصۀ فردی و روانی میگذریم تا به تحلیل اجتماعی حول یک تیپ ایدئال برسیم.)
فمینیسم حکومتی، فمینیسم مذهبی و فمینیسم پسااستعماری انواع بیخاصیت چپگرایی هستند که برای استنکاف از موضعگیری در قبال واقعیتهای زنان و دیگر فرودستان در ایران جعل شدهاند.
نظریۀ پسااستعماری میتواند مهمترین ابزار فرافکنی تحلیل طبقاتی و نادیده گرفتن فرودستان باشد؛ نظریههای پرطمطراق و دهانپرکن که هیچ ربطی به چپ ندارند. چنانچه شکمهای پر طبقات متوسط به بالا که اذهان خالی از تاریخ نیز هستند، قیام گرسنگان در آبان ۹۸ و تشنگان در تابستان ۱۴۰۰ را تحقیر و تخطئه میکنند و آنان را اراذل و اوباش میخوانند، حال آنکه اراذل و اوباش امنیتی حکومت مورد علاقهشان بودند که با تخریبهای سازمانیافته و خشونتهای بیحساب تلاش در ایجاد رعب و وحشت و بدنام کردن معترضان داشتند.
نظریۀ پسااستعماری میتواند ابزار دست افرادی خارجنشین باشد که هیچ از تاریخ کشور و مردم خودشان نمیدانند و در واقع چیزی جز یک ظرف خالی از تاریخ نیستند. دوگانۀ «شعار ساختگی» و «شعار ارگانیک» برای خارجنشین طبقه متوسط به بالا گزافه است. کسانی که به صرف سوءاستفادۀ نتانیاهو و رضا پهلوی از نام «زن، زندگی، آزادی» آن را بدنام میکنند و چون خبرنگار ایراناینترنشنال در اسرائیل از شعار «زن، زندگی، آزادی» روی دیوار خرابههای غزه یا یکی از پرسنل نیروی هوایی اسرائیل از نام کیان پیرفلک و مهسا امینی روی جنگندهها استفاده کردهاند، آن جنبش عظیم را لوث میکنند.
نادانهایی که از تاریخ انقلاب، جنگ و مبارزات مدنی ایران هیچ اطلاعی ندارند و نمیدانند صدام حسین تکریتی هم موشکهای اسکاد اصلاحشدهاش را «صاروخ الحسین» و «صاروخ العباس» نامیده بود و بر سر مردم شهرهای ما میکوبید. اگر قرار باشد ما به صرف سوءاستفادۀ صدام و ادعاهای شما از خون کیان و نام مهسا اعلام برائت کنیم، شما هم از حسین و ابوالفضل بیشتر و پیشتر میبایست برائت میجستید. (پرسش: آیا باید ما هم اماکن دینی و مردم کربلا و نجف را به تلافی این سوءاستفاده از نام حسین و ابوالفضل موشکباران میکردیم؟ یا آخوندهای ایران از مقدساتشان اعلام برائت میکردند؟)
نظریۀ پسااستعماری میتواند ابزاری برای اذهان پیشامدرن باشد برای طفره رفتن از مواجهۀ انتقادی با رسوبات مذهبی. رسوباتی که از قضا آلت دست استعمار قرار گرفتهاند. بهویژه اشکال متنوع بنیادگرایی که افزون بر ارتجاع و قساوت در خدمت قدرتهای استعماری بودهاند: مثل فداییان اسلام در ایران که خادمان بریتانیا بودند برای ترور وزیر خارجۀ ضدانگلیسی و ضدآمریکایی مثل دکتر حسین فاطمی و سپس همراهی با کودتا علیه دولت ملی و ضداستعماری مصدق؛ القاعده، طالبان و دیگر گروههای اسلامگرا در افغانستان که از منبر مارگارت تاچر در مرزهای پاکستان آغاز کردند؛ و صد البته اخوانالمسلمون که رسوایی تازهشان در سوریه آخرین حلقۀ وابستگی به استعمار نخواهد بود.
هرگز، هرگز، با حکومتیها و مذهبیهایی که به سوسیالیسم اعتقاد ندارند، نمیشود همکاری کرد. نه در دفاع از مردم فلسطین، نه در حمایت از مهاجران افغانستان، و نه در هیچ جنبش اجتماعی ایران. تمام این اداهای بهظاهر انسانی، دستوپازدنهای ارتجاعی برای فرافکنی ایدههای مدرن و انسانگرای سوسیالیسم علیه نابرابری است.
@RezaNassaji
Telegram
Reza Nassaji
تجمع گروهی از طرفداران فلسطین در مقابل سردر دانشگاه تهران بار دیگر پرسشهایی را پیش روی نیروهای چپ ایران قرار داد. پرسشهایی از این دست که آیا برای دفاع از فلسطین میتوان تظاهرات غیردولتی/غیرحکومتی در ایران برگزار کرد؟ آیا باید به مجوز رسمی تجمع تن داد؟ آیا…
Forwarded from خانهٔ آگاهی
آشوب آمار و بلوای تحلیل در مسئلۀ مهاجران
چگونه نفی مرجعیت نهاد علوم اجتماعی به فراگیری فوج فاشیسم یاری رساند
یک دهه قبل، زمانی که من به علوم اجتماعی تغییر رشته دادم و وارد دانشگاه علامه شدم، تب و تاب سیاست افزایش جمعیت بالا گرفته بود و درحالیکه استادان متخصص جمعیتشناسی ناتوان از موضعگیری علمی در انتقاد از دولت سابق و شخص رهبر، «به کنجی نشسته صم بکم»، تبلیغات حکومتی در این باره را شاهد بودند، دو گروه از خلاء علمی بهرۀ کافی را بردند.
نخست، جمعیتشناسان درجه چندم و مدرسان دیگر گرایشهای علوم اجتماعی که فرصت را برای دلبری از رهبری مناسب دیده و یاداشتهای بیسروتهشان را به سایت رهبری میرساندند تا ارتقا بگیرند. پاداش یکی از آنان که حتی در گروه تعاون دانشگاه علامه هم اعتباری نداشت، رسیدن به کرسی سرپرست «موسسۀ تحقیقات جمعیت کشور» (زیرمجموعۀ وزارت علوم) بود. آن دیگری که کارش برگزاری دعای کمیل در دانشگاه بود، از هیئت علمی همین موسسه شروع کرد، به عضویت هیئت علمی علوم اجتماعی علامه درآمد و بهسرعت به پست معاونت دانشکده رسید تا در عین حذف مدرسان باسواد گروه، مقدمات تشکیل دورۀ دکترای جمعیت را هم برای خود فراهم کند.
گروه دوم، شبهروزنامهنگارانی بودند که شبنامهنویسی علیه متخصصان جمعیت بخشی از کارشان شده بود؛ بی هیچ دانشی در علوم اجتماعی و بهخصوص جمعیتشناسی دربارۀ پیری جمعیت و لزوم افزایش آن از طریق فرزندآوری در رسانههای حکومتی مینوشتند و میگفتند و علیه متخصصان جمعیت توطئه میکردند. کار به جایی رسید که دکتر محمد میرزایی، استاد پیشکسوت و رئیس «انجمن جمعیتشناسی ایران» به مطالب یکی از این افراد در خبرگزاری حکومتی تسنیم پاسخ رسمی داد. درحالیکه چندی بعد به ایشان متذکر شدم نویسندۀ آن یادداشت در تسنیم جوانی است با تحصیلات دامپزشکی و هیچ سواد علوم اجتماعی ندارد و طبعاً ارزش اعتنا و پاسخ هم نداشته!
هجمۀ آنزمان رسانههای حکومتی در باب جمعیتشناسی البته بدینها ختم نشد. آذر ۱۳۹۷، میمنت حسینی چاوشی، جمعیتشناس ایرانی-استرالیایی و استاد دانشگاه ملبورن، که برای سخنرانی در کنفرانس منطقهای سالمندی در ایران دعوت شده بود، هنگام خروج از کشور بازداشت و گذرنامهاش توقیف شد. گناه او که به اتهام «تبانی علیه امنیت ملی از طریق تحقیق در زمینۀ کاهش زاد و ولد» به پنج سال زندان محکوم شد، نوشتن کتابی با عنوان «تحولات باروری در ایران: انقلاب و موالید» در سال ۲۰۰۹ بود؛ نتایج تحقیق مشترک با دکتر محمدجلال عباسی شوازی و پیتر مکدونالد.
موضوع این تحقیق که موضوع رسالۀ دکترای عباسی شوازی در دانشگاه ملی استرالیا هم بوده و او را به یکی از مشهورترین جمعیتشناسان جهان بدل کرده، بررسی سیر شتابان کاهش موالید در ایران پس از انقلاب بوده است؛ تبیین اینکه چگونه نرخ باروری از ۷ فرزند بهازای هر زن در سالهای نخست پس از جنگ به ۱.۹ فرزند در دو دهه بعد کاهش پیدا کرد.
طبیعی است که این کتاب تحقیق تبیینی دربارۀ پدیدههای رخدادۀ جمعیتی در گذشتۀ ایران است و نه تجویز و ترویج دربارۀ موافقت یا مخالفت با فرزندآوری در آینده. اما دستگاه امنیتی چیزی از اینها نمیفهمد.
[ادامه دارد]
@RezaNassaji
چگونه نفی مرجعیت نهاد علوم اجتماعی به فراگیری فوج فاشیسم یاری رساند
یک دهه قبل، زمانی که من به علوم اجتماعی تغییر رشته دادم و وارد دانشگاه علامه شدم، تب و تاب سیاست افزایش جمعیت بالا گرفته بود و درحالیکه استادان متخصص جمعیتشناسی ناتوان از موضعگیری علمی در انتقاد از دولت سابق و شخص رهبر، «به کنجی نشسته صم بکم»، تبلیغات حکومتی در این باره را شاهد بودند، دو گروه از خلاء علمی بهرۀ کافی را بردند.
نخست، جمعیتشناسان درجه چندم و مدرسان دیگر گرایشهای علوم اجتماعی که فرصت را برای دلبری از رهبری مناسب دیده و یاداشتهای بیسروتهشان را به سایت رهبری میرساندند تا ارتقا بگیرند. پاداش یکی از آنان که حتی در گروه تعاون دانشگاه علامه هم اعتباری نداشت، رسیدن به کرسی سرپرست «موسسۀ تحقیقات جمعیت کشور» (زیرمجموعۀ وزارت علوم) بود. آن دیگری که کارش برگزاری دعای کمیل در دانشگاه بود، از هیئت علمی همین موسسه شروع کرد، به عضویت هیئت علمی علوم اجتماعی علامه درآمد و بهسرعت به پست معاونت دانشکده رسید تا در عین حذف مدرسان باسواد گروه، مقدمات تشکیل دورۀ دکترای جمعیت را هم برای خود فراهم کند.
گروه دوم، شبهروزنامهنگارانی بودند که شبنامهنویسی علیه متخصصان جمعیت بخشی از کارشان شده بود؛ بی هیچ دانشی در علوم اجتماعی و بهخصوص جمعیتشناسی دربارۀ پیری جمعیت و لزوم افزایش آن از طریق فرزندآوری در رسانههای حکومتی مینوشتند و میگفتند و علیه متخصصان جمعیت توطئه میکردند. کار به جایی رسید که دکتر محمد میرزایی، استاد پیشکسوت و رئیس «انجمن جمعیتشناسی ایران» به مطالب یکی از این افراد در خبرگزاری حکومتی تسنیم پاسخ رسمی داد. درحالیکه چندی بعد به ایشان متذکر شدم نویسندۀ آن یادداشت در تسنیم جوانی است با تحصیلات دامپزشکی و هیچ سواد علوم اجتماعی ندارد و طبعاً ارزش اعتنا و پاسخ هم نداشته!
هجمۀ آنزمان رسانههای حکومتی در باب جمعیتشناسی البته بدینها ختم نشد. آذر ۱۳۹۷، میمنت حسینی چاوشی، جمعیتشناس ایرانی-استرالیایی و استاد دانشگاه ملبورن، که برای سخنرانی در کنفرانس منطقهای سالمندی در ایران دعوت شده بود، هنگام خروج از کشور بازداشت و گذرنامهاش توقیف شد. گناه او که به اتهام «تبانی علیه امنیت ملی از طریق تحقیق در زمینۀ کاهش زاد و ولد» به پنج سال زندان محکوم شد، نوشتن کتابی با عنوان «تحولات باروری در ایران: انقلاب و موالید» در سال ۲۰۰۹ بود؛ نتایج تحقیق مشترک با دکتر محمدجلال عباسی شوازی و پیتر مکدونالد.
موضوع این تحقیق که موضوع رسالۀ دکترای عباسی شوازی در دانشگاه ملی استرالیا هم بوده و او را به یکی از مشهورترین جمعیتشناسان جهان بدل کرده، بررسی سیر شتابان کاهش موالید در ایران پس از انقلاب بوده است؛ تبیین اینکه چگونه نرخ باروری از ۷ فرزند بهازای هر زن در سالهای نخست پس از جنگ به ۱.۹ فرزند در دو دهه بعد کاهش پیدا کرد.
طبیعی است که این کتاب تحقیق تبیینی دربارۀ پدیدههای رخدادۀ جمعیتی در گذشتۀ ایران است و نه تجویز و ترویج دربارۀ موافقت یا مخالفت با فرزندآوری در آینده. اما دستگاه امنیتی چیزی از اینها نمیفهمد.
[ادامه دارد]
@RezaNassaji
[ادامۀ متن آشوب آمار و بلوای تحلیل در مسئلۀ مهاجران
چگونه نفی مرجعیت نهاد علوم اجتماعی به فراگیری فوج فاشیسم یاری رساند]
در همان زمان، در یکی از همان بهاصطلاح «کرسیهای علمی» در دانشکده علوم اجتماعی که استاد تعاون و مدعی جمعیتشناسی سخنانش در باب پیری و لزوم افزایش جمعیت از طریق بالا بردن نرخ فرزندآوری را تکرار کرد، من تنها یک پرسش مطرح کردم و آن اینکه محصل کارشناسی علوم اجتماعی هم میداند که پدیدههای سهگانۀ جمعیتی (ولادت، مرگومیر و مهاجرت) و چهار واقعۀ حیاتی (ازدواج، طلاق، مرگومیر و مهاجرت) هستند؛ و بر فرض نیاز کشور به جمعیت، جز فرزندآوری راههای دیگری هم هست. از جمله پذیرش قانونی و گزینشی مهاجران و دادن تابعیت به افرادی که بیشترین قرابت فرهنگی با ایران را دارند. وقتی این همه مهاجر افغان همزبان و همکیش با تاریخ و فرهنگ مشترک در ایران هستند که در مدارس و دانشگاههای ما درس خواندهاند، چرا بهدنبال اجبار افراد به ازدواج و خانوادهها به فرزندآوری هستیم؛ با اقداماتی چون ممنوعیت ابزارها و روشهای پیشگیری و نیز آزمایشهای غرالگری پیش از ازدواج که نتیجهای جز فرزندان ناخواسته و یا ناسالم ندارد.
ناگفته پیداست که استاد مدعی هیچ پاسخی برای این پرسش ندارد؛ چون رتوریک او از پروبلماتیک و مشکل اجتماعی برنخاسته بود، بلکه قرار بود سخنان رهبر سیاسی را بهنحوی «بزک آکادمیک» کند.
با دیدن چنان استادانی بود که من عطای دورۀ دکترا به لقایش بخشیدم و بلافاصله پس از دفاع از پایاننامهام با موضوع مهاجرت سیاسی در ایران (که بابت حمایت از تز حکومتی افزایش جمعیت تا ۱۵۰ میلیون، استاد راهنمایم را تغییر داده و حتی بهعنوان مشاور هم با او کار نکرده بودم؛ بلکه با استاد راهنمایی از دانشکدۀ دیگر و استاد مشاوری از گروه دیگر رساله نوشتم)، جذب فعالیتهای داوطلبانۀ مدنی و تحقیقات میدانی شدم؛ درست بین کودکان مهاجر افغانستانی که موضوع پرسشم بودند.
در همان زمان، استاد درس جمعیتشناسی اقتصادی-اجتماعی ما - که پس از ما، از تدریس کنار گذاشته شد - زنی باسواد از نسل کنشگران چپ انقلاب بود که به روایت خودش دختران فقیر را از کنار جوهای آب پایینشهر، در انتظار پیدا کردن زبالههای پلاستیکی برای فروش، جمع میکردند تا به آنها سواد بیاموزند. و اینچنین کنش عملی برای سوادآموزی به فرودستان را به موضوع تبیین آمارهای جمعیتی سواد (در کنار مسکن و...) هم بدل کرده بود و به ما هم آموخت. به هر روی، جای چنین کسانی را چنان ناکسانی گرفتند تا پژوهش علمی بدل به فحشای دانشگاهی شود.
امروز اما آن مدعاهای ابلهانه در باب علمی بودن «ظرفیت کشور برای ۱۵۰ یا ۲۰۰ میلیون نفر جمعیت» دیگر رنگ باخته و حکومتی که از پس تأمین آب و برق ۸۴ میلیون نفر برنمیآید (و سال ۱۴۰۰ در جریان قیام عطشان در اعتراض به قطع آب و برق، چندین اعتراض خیابانی در شهرهای مختلف را بهنحوی خونین سرکوب کرده) مجبور است مشکلات خود را باز هم فرافکنی کند و گردن مهاجران افغانستانی بیندازد.
این بار هم انبوه آمارهای نادرست و تحلیلهای بندتنبانی در حوزۀ جمعیتشناسی در رسانههای حکومتی و مجامع شبهعلمی بازتولید شدهاند؛ باز هم از جانب مدعیان نامتخصص در جمعیتشناسی که برخی استادان علوم اجتماعی هستند و برخی شبهروزنامهنگاران شبنامهنویس.
تفاوت این ماجرا اما این است که فراتر از بازجویی استاد دانشگاه تهران و بازداشت استاد دانشگاه ملبورن، تودۀ بزرگی از مردم بهنحوی غیرانسانی هدف نفرتپراکنی و خشونت فیزیکی به منظور طرد و اخراج دستهجمعی قرار گرفتهاند که در این میان افرادی نیز ربوده و کشته شدهاند.
از شبنامهنویسان بیسواد وابسته به نهادهای امنیتی که انتظاری نیست، اما این هم که مدعیان علوم اجتماعی سوار موج فاشیسم حکومتی و خشونت تودهای شدهاند، جای تعجب ندارد. چرا که همچون سالهای نخست انقلاب که جمعیت به موضوع امنیتی تبدیل شد و فقهای علاقهمند به تولید مثل حداکثری امت شیعی، تمام رشتههای دانشگاه تهران و تلاشهای سازمان ملل در باب کنترل جمعیت را پنبه کردند، باز هم گروهی آمادهاند تا بهجای علم، به قدرت خدمت کنند و بهجای تخصصگرایی به عوامفریبی روی آورند. در نهایت اما ننگ و رسوایی همراهی با آمیزۀ فاندامنتالیسم شیعی و فاشیسم ایرانی جمهوری اسلامی برای اینان میماند و بس.
@RezaNassaji
چگونه نفی مرجعیت نهاد علوم اجتماعی به فراگیری فوج فاشیسم یاری رساند]
در همان زمان، در یکی از همان بهاصطلاح «کرسیهای علمی» در دانشکده علوم اجتماعی که استاد تعاون و مدعی جمعیتشناسی سخنانش در باب پیری و لزوم افزایش جمعیت از طریق بالا بردن نرخ فرزندآوری را تکرار کرد، من تنها یک پرسش مطرح کردم و آن اینکه محصل کارشناسی علوم اجتماعی هم میداند که پدیدههای سهگانۀ جمعیتی (ولادت، مرگومیر و مهاجرت) و چهار واقعۀ حیاتی (ازدواج، طلاق، مرگومیر و مهاجرت) هستند؛ و بر فرض نیاز کشور به جمعیت، جز فرزندآوری راههای دیگری هم هست. از جمله پذیرش قانونی و گزینشی مهاجران و دادن تابعیت به افرادی که بیشترین قرابت فرهنگی با ایران را دارند. وقتی این همه مهاجر افغان همزبان و همکیش با تاریخ و فرهنگ مشترک در ایران هستند که در مدارس و دانشگاههای ما درس خواندهاند، چرا بهدنبال اجبار افراد به ازدواج و خانوادهها به فرزندآوری هستیم؛ با اقداماتی چون ممنوعیت ابزارها و روشهای پیشگیری و نیز آزمایشهای غرالگری پیش از ازدواج که نتیجهای جز فرزندان ناخواسته و یا ناسالم ندارد.
ناگفته پیداست که استاد مدعی هیچ پاسخی برای این پرسش ندارد؛ چون رتوریک او از پروبلماتیک و مشکل اجتماعی برنخاسته بود، بلکه قرار بود سخنان رهبر سیاسی را بهنحوی «بزک آکادمیک» کند.
با دیدن چنان استادانی بود که من عطای دورۀ دکترا به لقایش بخشیدم و بلافاصله پس از دفاع از پایاننامهام با موضوع مهاجرت سیاسی در ایران (که بابت حمایت از تز حکومتی افزایش جمعیت تا ۱۵۰ میلیون، استاد راهنمایم را تغییر داده و حتی بهعنوان مشاور هم با او کار نکرده بودم؛ بلکه با استاد راهنمایی از دانشکدۀ دیگر و استاد مشاوری از گروه دیگر رساله نوشتم)، جذب فعالیتهای داوطلبانۀ مدنی و تحقیقات میدانی شدم؛ درست بین کودکان مهاجر افغانستانی که موضوع پرسشم بودند.
در همان زمان، استاد درس جمعیتشناسی اقتصادی-اجتماعی ما - که پس از ما، از تدریس کنار گذاشته شد - زنی باسواد از نسل کنشگران چپ انقلاب بود که به روایت خودش دختران فقیر را از کنار جوهای آب پایینشهر، در انتظار پیدا کردن زبالههای پلاستیکی برای فروش، جمع میکردند تا به آنها سواد بیاموزند. و اینچنین کنش عملی برای سوادآموزی به فرودستان را به موضوع تبیین آمارهای جمعیتی سواد (در کنار مسکن و...) هم بدل کرده بود و به ما هم آموخت. به هر روی، جای چنین کسانی را چنان ناکسانی گرفتند تا پژوهش علمی بدل به فحشای دانشگاهی شود.
امروز اما آن مدعاهای ابلهانه در باب علمی بودن «ظرفیت کشور برای ۱۵۰ یا ۲۰۰ میلیون نفر جمعیت» دیگر رنگ باخته و حکومتی که از پس تأمین آب و برق ۸۴ میلیون نفر برنمیآید (و سال ۱۴۰۰ در جریان قیام عطشان در اعتراض به قطع آب و برق، چندین اعتراض خیابانی در شهرهای مختلف را بهنحوی خونین سرکوب کرده) مجبور است مشکلات خود را باز هم فرافکنی کند و گردن مهاجران افغانستانی بیندازد.
این بار هم انبوه آمارهای نادرست و تحلیلهای بندتنبانی در حوزۀ جمعیتشناسی در رسانههای حکومتی و مجامع شبهعلمی بازتولید شدهاند؛ باز هم از جانب مدعیان نامتخصص در جمعیتشناسی که برخی استادان علوم اجتماعی هستند و برخی شبهروزنامهنگاران شبنامهنویس.
تفاوت این ماجرا اما این است که فراتر از بازجویی استاد دانشگاه تهران و بازداشت استاد دانشگاه ملبورن، تودۀ بزرگی از مردم بهنحوی غیرانسانی هدف نفرتپراکنی و خشونت فیزیکی به منظور طرد و اخراج دستهجمعی قرار گرفتهاند که در این میان افرادی نیز ربوده و کشته شدهاند.
از شبنامهنویسان بیسواد وابسته به نهادهای امنیتی که انتظاری نیست، اما این هم که مدعیان علوم اجتماعی سوار موج فاشیسم حکومتی و خشونت تودهای شدهاند، جای تعجب ندارد. چرا که همچون سالهای نخست انقلاب که جمعیت به موضوع امنیتی تبدیل شد و فقهای علاقهمند به تولید مثل حداکثری امت شیعی، تمام رشتههای دانشگاه تهران و تلاشهای سازمان ملل در باب کنترل جمعیت را پنبه کردند، باز هم گروهی آمادهاند تا بهجای علم، به قدرت خدمت کنند و بهجای تخصصگرایی به عوامفریبی روی آورند. در نهایت اما ننگ و رسوایی همراهی با آمیزۀ فاندامنتالیسم شیعی و فاشیسم ایرانی جمهوری اسلامی برای اینان میماند و بس.
@RezaNassaji
چگونه فاصلۀ اجتماعی را بهجای اندازهگیری دامن بزنیم؟
در مناظرۀ جمعه ۲ مرداد در باب مهاجران افغانستانی بین حسن محدثی و علیرضا گودرزی، نکات بسیاری وجود داشت که به تفصیل بدانها خواهم پرداخت. اما یک نمونه از منابع مورد استناد محدثی را بررسی میکنم تا فاجعۀ علمی را شاهد باشید.
محدثی از مقالهای با عنوان «تبیین پیامدهای مهاجرت اتباع کشور افغانستان برجامعه ایران (مطالعه موردی شهر قزوین)» اثر حسین کشاورز قاسمی و بابک نادرپور استفاده کرده که در اصل پایاننامۀ دکترای نویسندۀ اول در دانشگاه آزاد تهران مرکز بوده است.
این مقاله از مقیاس بوگاردوس برای سنجش «فاصلۀ اجتماعی» استفاده میکند که مقیاسی تجمعی است؛ یعنی از معیاری برای حداقل فاصلۀ اجتماعی شروع میکند و به حداکثر میرسد:
- بهعنوان بستگان نزدیک از طریق ازدواج (همسر قانونی خویشاوند نزدیک) (امتیاز ۱٫۰۰)
- بهعنوان دوستان شخصی نزدیک من (۲٫۰۰)
- بهعنوان همسایه در همان خیابان (۳٫۰۰)
- بهعنوان همکاران در همان کار من (۴٫۰۰)
- بهعنوان شهروند در کشور من (۵٫۰۰)
- بهعنوان مسافر غیرشهروندی در کشور من (۶٫۰۰)
- ممنوعیت از ورود به کشور من (۷٫۰۰)
اما جالب اینجاست که استان قزوین جزو استانهای ممنوعه برای اتباع افغانستان است، مگر تنها در شهر قزوین. یعنی مهاجرت و تماس مردم استان و حتی شهر قزوین با افغانستانیها ناچیز است. و این مقاله هیچ آماری از جمعیت اتباع افغانستانی در شهر قزوین نمیدهد تا ما بدانیم اساساً تماسی بین مردم قزوین و افغانستانیها بوده است که بتوانند دربارۀ آنها قضاوت درستی داشته باشند یا نه؟
ای بسا پاسخ تمام این پرسشها، گواه ناآشنایی مردم قزوین با فرهنگ و اجتماع اتباع افغانستان باشد و چه بسا اگر جمعیت مهاجر در شهر قابل توجه بود، در نتیجۀ تماس بیشتر، فاصلۀ اجتماعی هم کمتر میشد.
مثل این میماند که از ایرانیها دربارۀ مردم جیبوتی و کومور پرسش شود و آنها بپرسند: جیبوتی و کومور کجا هست؟ و پس از اطلاع از اینکه جیبوتی و کومور در شرق آفریقا هستند، با تصور اینکه قبایل سیاهپوست بدوی و کافر هستند، پاسخهای منفی بدهند. حال آنکه اگر به آنها توضیح داده شود که جیبوتی و کومور (مجمعالجزایر قمر) دو کشور مسلماننشین و عربزبان هستند و در زمان ریاستجمهوری احمدینژاد با ایران روابط خوبی برقرار کردند، نظراتشان تغییر کند.
از طرف دیگر، این مقیاس را میتوان به هر نوع تفاوت قومیتی و مذهبی (و حتی طبقاتی) در داخل خود قزوین هم بسط داد. ترکیب جمعیتی شهر قزوین هم فارسیزبان (با لهجۀ قزوینی)، ترک (آذربایجانی)، تات و گیلک است که مهاجران ترک و تات بومی دیگر شهرهای استان هستند و گیلکها از استان همسایه. اما پرسش اینجاست که اگر همین مقیاس بورگادوس را برای نمونهای از شهروندان بومی و فارسیزبان قزوین به پرسش بگذاریم و نظر آنها را دربارۀ مهاجران ترک، تات و گیلک بپرسیم، انتظار چه پاسخی داریم؟
اگر این پرسش دربارۀ کردهای شیعه، لرها و لکها مطرح شود، حتماً جوابها عجیبتر خواهد شد و اگر کردهای سنی، بلوچها و ترکمنها باشند که مردم قزوین با آنها تماس مستقیمی ندارند، پاسخها بدتر هم خواهد بود.
چرا میگوییم بدتر؟ کافی است تجارب پیشین در پیمایش اجتماعی با مقیاس فاصلۀ اجتماعی بوگاردوس را به یاد بیاوریم.
در اردیبهشت ۱۳۷۴، توزیع پرسشنامۀ «مرکز تحقیقات، مطالعات و سنجش برنامهای صداوسیما» با موضوع «فاصلۀ اجتماعی» در مناطق بیستگانۀ تهران سروصدای بسیاری به پا کرد. پرسشهای در چارچوب مقیاس بوگاردوس از قبیل «اگر روزی قصد ازدواج داشته باشید، آیا حاضرید با یک فرد ترک ازدواج کنید؟»، «برای شرکت در بعضی از مراسم خاص مثل عاشورا و تاسوعا آیا حاضرید در مجالس یا دستهجات ترکها شرکت کنید؟»؛ «اگر بخواهید خانهای بگیرید و ببینید که همسایه دیوار به دیوار یا آپارتمان مجاور شما ترک هستند، آیا حاضرید در مراسم آنها شرکت کنید؟»؛ «حاضرید با فردی ترک در اتاق همکار باشید؟»؛ «حاضرید در محله ای که اکثریت آنها ترک هستند، مسکن بگیرید؟»؛ «حاضرید با فردی ترک رفتوآمد داشته باشید، او را به خانۀ خود مهمان کنید و یا به خانۀ آنها بروید؟»؛ و...
این پرسش که سوگیریهای آن در طراحی اولین پرسشها همچون «کجایی هستید؟» و «پدرتان کجایی است» آشکار بود (با تحدید قومیت به فارس، کُرد، لُر، بلوچ، شمالی و گنجاندن دیگران در گزینۀ «سایر») با اعتراض دانشجویی فزاینده در دانشگاه تبریز، ارومیه و... روبهرو شد و نهایتاً، پس از گسترش درگیری به ابعاد خیابانی و شهری، مقامات صداوسیما ضمن انکار اطلاع از آن تحقیق، از انتشار نتایج خودداری کردند و پرونده را بستند.
[ادامه دارد]
@RezaNassaji
در مناظرۀ جمعه ۲ مرداد در باب مهاجران افغانستانی بین حسن محدثی و علیرضا گودرزی، نکات بسیاری وجود داشت که به تفصیل بدانها خواهم پرداخت. اما یک نمونه از منابع مورد استناد محدثی را بررسی میکنم تا فاجعۀ علمی را شاهد باشید.
محدثی از مقالهای با عنوان «تبیین پیامدهای مهاجرت اتباع کشور افغانستان برجامعه ایران (مطالعه موردی شهر قزوین)» اثر حسین کشاورز قاسمی و بابک نادرپور استفاده کرده که در اصل پایاننامۀ دکترای نویسندۀ اول در دانشگاه آزاد تهران مرکز بوده است.
این مقاله از مقیاس بوگاردوس برای سنجش «فاصلۀ اجتماعی» استفاده میکند که مقیاسی تجمعی است؛ یعنی از معیاری برای حداقل فاصلۀ اجتماعی شروع میکند و به حداکثر میرسد:
- بهعنوان بستگان نزدیک از طریق ازدواج (همسر قانونی خویشاوند نزدیک) (امتیاز ۱٫۰۰)
- بهعنوان دوستان شخصی نزدیک من (۲٫۰۰)
- بهعنوان همسایه در همان خیابان (۳٫۰۰)
- بهعنوان همکاران در همان کار من (۴٫۰۰)
- بهعنوان شهروند در کشور من (۵٫۰۰)
- بهعنوان مسافر غیرشهروندی در کشور من (۶٫۰۰)
- ممنوعیت از ورود به کشور من (۷٫۰۰)
اما جالب اینجاست که استان قزوین جزو استانهای ممنوعه برای اتباع افغانستان است، مگر تنها در شهر قزوین. یعنی مهاجرت و تماس مردم استان و حتی شهر قزوین با افغانستانیها ناچیز است. و این مقاله هیچ آماری از جمعیت اتباع افغانستانی در شهر قزوین نمیدهد تا ما بدانیم اساساً تماسی بین مردم قزوین و افغانستانیها بوده است که بتوانند دربارۀ آنها قضاوت درستی داشته باشند یا نه؟
ای بسا پاسخ تمام این پرسشها، گواه ناآشنایی مردم قزوین با فرهنگ و اجتماع اتباع افغانستان باشد و چه بسا اگر جمعیت مهاجر در شهر قابل توجه بود، در نتیجۀ تماس بیشتر، فاصلۀ اجتماعی هم کمتر میشد.
مثل این میماند که از ایرانیها دربارۀ مردم جیبوتی و کومور پرسش شود و آنها بپرسند: جیبوتی و کومور کجا هست؟ و پس از اطلاع از اینکه جیبوتی و کومور در شرق آفریقا هستند، با تصور اینکه قبایل سیاهپوست بدوی و کافر هستند، پاسخهای منفی بدهند. حال آنکه اگر به آنها توضیح داده شود که جیبوتی و کومور (مجمعالجزایر قمر) دو کشور مسلماننشین و عربزبان هستند و در زمان ریاستجمهوری احمدینژاد با ایران روابط خوبی برقرار کردند، نظراتشان تغییر کند.
از طرف دیگر، این مقیاس را میتوان به هر نوع تفاوت قومیتی و مذهبی (و حتی طبقاتی) در داخل خود قزوین هم بسط داد. ترکیب جمعیتی شهر قزوین هم فارسیزبان (با لهجۀ قزوینی)، ترک (آذربایجانی)، تات و گیلک است که مهاجران ترک و تات بومی دیگر شهرهای استان هستند و گیلکها از استان همسایه. اما پرسش اینجاست که اگر همین مقیاس بورگادوس را برای نمونهای از شهروندان بومی و فارسیزبان قزوین به پرسش بگذاریم و نظر آنها را دربارۀ مهاجران ترک، تات و گیلک بپرسیم، انتظار چه پاسخی داریم؟
اگر این پرسش دربارۀ کردهای شیعه، لرها و لکها مطرح شود، حتماً جوابها عجیبتر خواهد شد و اگر کردهای سنی، بلوچها و ترکمنها باشند که مردم قزوین با آنها تماس مستقیمی ندارند، پاسخها بدتر هم خواهد بود.
چرا میگوییم بدتر؟ کافی است تجارب پیشین در پیمایش اجتماعی با مقیاس فاصلۀ اجتماعی بوگاردوس را به یاد بیاوریم.
در اردیبهشت ۱۳۷۴، توزیع پرسشنامۀ «مرکز تحقیقات، مطالعات و سنجش برنامهای صداوسیما» با موضوع «فاصلۀ اجتماعی» در مناطق بیستگانۀ تهران سروصدای بسیاری به پا کرد. پرسشهای در چارچوب مقیاس بوگاردوس از قبیل «اگر روزی قصد ازدواج داشته باشید، آیا حاضرید با یک فرد ترک ازدواج کنید؟»، «برای شرکت در بعضی از مراسم خاص مثل عاشورا و تاسوعا آیا حاضرید در مجالس یا دستهجات ترکها شرکت کنید؟»؛ «اگر بخواهید خانهای بگیرید و ببینید که همسایه دیوار به دیوار یا آپارتمان مجاور شما ترک هستند، آیا حاضرید در مراسم آنها شرکت کنید؟»؛ «حاضرید با فردی ترک در اتاق همکار باشید؟»؛ «حاضرید در محله ای که اکثریت آنها ترک هستند، مسکن بگیرید؟»؛ «حاضرید با فردی ترک رفتوآمد داشته باشید، او را به خانۀ خود مهمان کنید و یا به خانۀ آنها بروید؟»؛ و...
این پرسش که سوگیریهای آن در طراحی اولین پرسشها همچون «کجایی هستید؟» و «پدرتان کجایی است» آشکار بود (با تحدید قومیت به فارس، کُرد، لُر، بلوچ، شمالی و گنجاندن دیگران در گزینۀ «سایر») با اعتراض دانشجویی فزاینده در دانشگاه تبریز، ارومیه و... روبهرو شد و نهایتاً، پس از گسترش درگیری به ابعاد خیابانی و شهری، مقامات صداوسیما ضمن انکار اطلاع از آن تحقیق، از انتشار نتایج خودداری کردند و پرونده را بستند.
[ادامه دارد]
@RezaNassaji
[ادامۀ متن چگونه فاصلۀ اجتماعی را بهجای اندازهگیری دامن بزنیم؟]
با این توضیحات، به نظر میرسد تحقیق مورد استناد محدثی، افزون بر ضعف روش و نظریه، بیشتر گواه دیگریستیزی کورکورانه در قزوین است؛ ورنه مشخص است که نه محدثی نه آن محققان تعریفی از «فاصلۀ اجتماعی» ندارند.
اصلاً بگذارید فرض کنیم که وقتی فاصلۀ اجتماعی بسیار است، و مردم قزوین تماس به تماس با مردم افغانستان ندارند، در این صورت ترس محدثی از تأثیرپذیری فرهنگی ایرانیها از افغانستانیها بیدلیل است.
اگر فاصله بهمعنای پرهیز از ازدواج با افغانستانیهاست (که ایرانیهای مهاجر در متن فرهنگ و جامعۀ کشورهای دیگر هم از آن پرهیز دارند - حتی اگر آن افغانستانی شأن اجتماعی بالاتری در جامعۀ میزبان داشته باشد - چون نژادپرستی احمقانهای درون آنها رسوب کرده است) در این صورت نگرانی از تأثیرپذیری فرهنگی بیمعناست.
آیا تماس محدود در محیط کار (و آنهم بیشتر از موضع بالا بهعنوان کارفرمای ایرانی کارگران افغانی) خطر فرهنگی دارد؟
با توجه به اینکه به افغانستانیها تابعیت، اجازۀ کار و... داده نمیشود و آنها در انزوای خود میمانند، چرا باید از تأثیر منفی فرهنگی آنها بترسیم؟
وقتی حتی به هیئتهای مذهبی شیعیان افغانستانی فارسیزبان نمیرویم، چرا باید ترس القا کنیم؟
وقتی تماسها حداکثر تماس کودکان در مدارس دولتی است، و مدرسه همان جایی است که فرهنگ و ارزشهای رسمی کشور تدریس و القا میشود، چرا باید ترسید؟ اگر مدارس در القای این ارزشها ناموفق هستند یا ما آن ارزشهای رسمی را قبول نداریم، مشکل از جای دیگری است، نه کودک افغان که مستعد یادگیری و جامعهپذیری است. (اساساً تمامی جوامع مهاجرپذیر به همین مدرسه و رسانهها برای اعمال انتگراسیون یا اسیمیلاسیون تکیه میکنند.)
در واقع، استفاده از مقیاس بوگاردوس بدین کار میآید که ما تفاوت فرهنگی و فاصلۀ اجتماعی را تشخیص دهیم و برای کاهش فاصله با دیگری، از طریق انتگراسیون عمل کنیم، نه اینکه با طرد دیگری صورتمسئله را پاک کنیم.
چه در غیر این صورت، در مرحلۀ بعد گروهی دیگر از درون بدنه تفریق و سپس بهعنوان «دیگری» انسانیتزدایی و طرد خواهند شد.
در واقع، اگر قرار بر استنتاج نتایجی شبیه برداشت محدثی از گرایش توده به طرد دیگری باشد، سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. برای مثال، اگر مردم شهر مذهبی و سنتی قزوین از همجنسگرایان یا ترنسها خوششان نیاید، آیا باید همه را در گونی یا گودال کنیم؟ (به خاطر بیاورید اعدام دو جوان همجنسگرا در گرگان در سال ۱۳۸۴ را، که همسایههای فضول و ناروادار با سرک کشیدن در زندگی شخصی آنها، ایشان را به پلیس لو دادند و بعد هم با لذت اعدام آنها را تماشا کردند!)
برای القای ترس از مهاجران افغانستانی بهتر است نقاب علمی را برداریم و مستقیماً فریاد بزنیم. وگرنه استناد به پایاننامه و مقالات ضعیف دانشگاه آزاد واحد فلان که نشان از فجایع روش و نظریه دارد (آنهم با ابعادی محدود در مورد یک شهر خاص که قابل تعمیم به ایران نیست؛ در حالی که در بسیاری شهرها مثل قم و برخی حواشی تهران مردم ایرانی و افغانستانی همزیستی مسالمتآمیز و درهمتنیده دارند)، دردی دوا نمیکند.
پ.ن.:
- دربارۀ فاصلۀ اجتماعی در ایران مقالۀ «مسألۀ پایدار انتگراسیون در ایران» از محمدرضا نیکفر منبع آموزندهای است.
- دربارۀ طیف بوگاردوس به نقد دکتر سعید شفیعی، محقق اجتماعی در فرانسه، در باب مواضع دکتر محدثی در مناظره با دکتر علیرضا گودرزی مدیونم.
- دربارۀ اشکالات نظری طیف بوگاردوس این مقاله را بنگرید:
Karakayali, Nedim. 2009. "Social Distance and Affective Orientations." Sociological Forum, vol. 23, n.3, pp. 538–562, 2009.
- راجع به امکان بسط نارواداری و توجیه آن، ماجرای حملۀ برخی شهروندان قزوینی به منازل مهاجران افغانستانی گواه خطراتی است که هشدارش داده شد.
@RezaNassaji
با این توضیحات، به نظر میرسد تحقیق مورد استناد محدثی، افزون بر ضعف روش و نظریه، بیشتر گواه دیگریستیزی کورکورانه در قزوین است؛ ورنه مشخص است که نه محدثی نه آن محققان تعریفی از «فاصلۀ اجتماعی» ندارند.
اصلاً بگذارید فرض کنیم که وقتی فاصلۀ اجتماعی بسیار است، و مردم قزوین تماس به تماس با مردم افغانستان ندارند، در این صورت ترس محدثی از تأثیرپذیری فرهنگی ایرانیها از افغانستانیها بیدلیل است.
اگر فاصله بهمعنای پرهیز از ازدواج با افغانستانیهاست (که ایرانیهای مهاجر در متن فرهنگ و جامعۀ کشورهای دیگر هم از آن پرهیز دارند - حتی اگر آن افغانستانی شأن اجتماعی بالاتری در جامعۀ میزبان داشته باشد - چون نژادپرستی احمقانهای درون آنها رسوب کرده است) در این صورت نگرانی از تأثیرپذیری فرهنگی بیمعناست.
آیا تماس محدود در محیط کار (و آنهم بیشتر از موضع بالا بهعنوان کارفرمای ایرانی کارگران افغانی) خطر فرهنگی دارد؟
با توجه به اینکه به افغانستانیها تابعیت، اجازۀ کار و... داده نمیشود و آنها در انزوای خود میمانند، چرا باید از تأثیر منفی فرهنگی آنها بترسیم؟
وقتی حتی به هیئتهای مذهبی شیعیان افغانستانی فارسیزبان نمیرویم، چرا باید ترس القا کنیم؟
وقتی تماسها حداکثر تماس کودکان در مدارس دولتی است، و مدرسه همان جایی است که فرهنگ و ارزشهای رسمی کشور تدریس و القا میشود، چرا باید ترسید؟ اگر مدارس در القای این ارزشها ناموفق هستند یا ما آن ارزشهای رسمی را قبول نداریم، مشکل از جای دیگری است، نه کودک افغان که مستعد یادگیری و جامعهپذیری است. (اساساً تمامی جوامع مهاجرپذیر به همین مدرسه و رسانهها برای اعمال انتگراسیون یا اسیمیلاسیون تکیه میکنند.)
در واقع، استفاده از مقیاس بوگاردوس بدین کار میآید که ما تفاوت فرهنگی و فاصلۀ اجتماعی را تشخیص دهیم و برای کاهش فاصله با دیگری، از طریق انتگراسیون عمل کنیم، نه اینکه با طرد دیگری صورتمسئله را پاک کنیم.
چه در غیر این صورت، در مرحلۀ بعد گروهی دیگر از درون بدنه تفریق و سپس بهعنوان «دیگری» انسانیتزدایی و طرد خواهند شد.
در واقع، اگر قرار بر استنتاج نتایجی شبیه برداشت محدثی از گرایش توده به طرد دیگری باشد، سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. برای مثال، اگر مردم شهر مذهبی و سنتی قزوین از همجنسگرایان یا ترنسها خوششان نیاید، آیا باید همه را در گونی یا گودال کنیم؟ (به خاطر بیاورید اعدام دو جوان همجنسگرا در گرگان در سال ۱۳۸۴ را، که همسایههای فضول و ناروادار با سرک کشیدن در زندگی شخصی آنها، ایشان را به پلیس لو دادند و بعد هم با لذت اعدام آنها را تماشا کردند!)
برای القای ترس از مهاجران افغانستانی بهتر است نقاب علمی را برداریم و مستقیماً فریاد بزنیم. وگرنه استناد به پایاننامه و مقالات ضعیف دانشگاه آزاد واحد فلان که نشان از فجایع روش و نظریه دارد (آنهم با ابعادی محدود در مورد یک شهر خاص که قابل تعمیم به ایران نیست؛ در حالی که در بسیاری شهرها مثل قم و برخی حواشی تهران مردم ایرانی و افغانستانی همزیستی مسالمتآمیز و درهمتنیده دارند)، دردی دوا نمیکند.
پ.ن.:
- دربارۀ فاصلۀ اجتماعی در ایران مقالۀ «مسألۀ پایدار انتگراسیون در ایران» از محمدرضا نیکفر منبع آموزندهای است.
- دربارۀ طیف بوگاردوس به نقد دکتر سعید شفیعی، محقق اجتماعی در فرانسه، در باب مواضع دکتر محدثی در مناظره با دکتر علیرضا گودرزی مدیونم.
- دربارۀ اشکالات نظری طیف بوگاردوس این مقاله را بنگرید:
Karakayali, Nedim. 2009. "Social Distance and Affective Orientations." Sociological Forum, vol. 23, n.3, pp. 538–562, 2009.
- راجع به امکان بسط نارواداری و توجیه آن، ماجرای حملۀ برخی شهروندان قزوینی به منازل مهاجران افغانستانی گواه خطراتی است که هشدارش داده شد.
@RezaNassaji
نقد اقتصاد سیاسی
مسألهی پایدار انتگراسیون در ایران / محمدرضا نیکفر - نقد اقتصاد سیاسی
درسهای یک قرن: تعلق داشتن، تعلق نداشتن (2)
دو نظریهپرداز مهاجرستیزی
گزارش دکتر سعید شفیعی، محقق اجتماعی در فرانسه
رونو کمو (Renaud Camus)، نظریهپرداز راستافراطی فرانسه - دوست نزدیک آلن فینکلکروت (Alain Finkielkraut)، فیلسوف راستگرای فرانسوی - دربارۀ مهاجران در فرانسه نظریاتی دارد که حسن محدثی، استاد جامعهشناسی دانشگاه آزاد، دقیقاً همانها را تکرار میکند.
نگاهی کنیم به گزارههای این دو...
گزارههای رونو کمو:
- «تهاجم خاموش مهاجران»؛
- «جایگزینی بزرگ» (Le Grand Remplacement) جمعیت اروپا به دست مهاجران؛
- «جایگزینی قومی»، «جایگزینی نژادی»؛
- «تهاجم مهاجران، تغییر جمعیت و تغییر تمدن غرب»؛
- «تسخیر فرانسه، تسخیر غرب»؛
- «سیل مهاجرت و فرزندآوری زیاد مهاجران»؛
- «مهاجران باعث تغییر فرهنگی غرب میشوند»؛
- «تغییر قومی فرهنگی غرب توسط مسلمانان»؛
- «فرانسه در حال اسلامیزه شدن است»؛
- « اروپا خیلی عمیقتر از آفریقا استعمار شده» به دست مهاجران؛
- «مهاجران ارتش تسخیر فرانسه و غرباند» (برای این حرفها در سال ۲۰۱۵ به چهارهزار یورو جریمه برای تهییج به نفرت و خشونت محکوم شد.)؛
او حتی در برابر جمعیتشناسی که با عدد و رقم نشان داد که نظریۀ جایگزینی بزرگ او غلط است، گفت که من میخواهم عدد را هم زیر سوال ببرم و حتی علم را هم زیر سوال ببرم، چرا که علم نمیفهمد چه اتفاقی در غرب در حال افتادن است.
این خلاصه گزارههای اصلی تئوری «جایگزینی بزرگ» کمو.
حال ببینیم گزارههای محدثی چیست...
گزارههای حسن محدثی:
- مهاجران افغانستانی «جمعیت طالبانآفرین» اند؛
- «تغییر ترکیب جمعیت ایران» بدست افغانستانیها؛
- «نمیخواهیم فرهنگ و جامعهی ما دوباره به عقب برگردد و میلیونها نفر از مردمانی که از نظر فرهنگی به اعصار کهن تعلق دارند، وارد کشور شوند...»؛
- «نمیخواهیم ترکیب جمعیتیی ایران به نفع دنیای سنت تغییر یابد»؛
- «ورود میلیونها انسان افغانستانی جامعهی ما را به عقب میبرد.»؛
- «ورود میلیونها یا حتا صدها هزار مهاجر به داخل کشور (خواه افغانستانی و خواه کرد و خواه عراقی) که هرگز چنین تجربهی تاریخیی بزرگی را نداشته اند، میتواند ثمرات ارزشمند این برونریختهگیی فرهنگیی جمعی را از بین ببرد یا آنها را تضعیف کند.»؛
- «فرزندآوریی زیاد این خانوادههای مهاجر نیز به این روند مخرب دامن خواهد زد.»؛
- «آنها [دولتیها] وظیفه دارند جلوی هر نوع مهاجرت غیرقانونی به کشور را بگیرند. کوتاهی در این باره غیر قابل قبول است.»؛
- «من با صدای بلند میگویم: با ورود میلیونها نفر از مردم طالبانآفرین به کشور ام مخالفام.»؛
- «لازم است در همان منطقهی مرزی آنهم بهطور موقت اردوگاههایی زده شود تا مردم آسیب دیده و در خطر افغانستانی در این اردوگاهها پذیرفته شوند و خدمات مناسب به آنها داده شود تا از خطر برهند و سپس وقتی شرایط عادی پدید آمد، به کشور خود برگردند.»؛
- «میهمانپذیریی انسانی یا مواجههی تمدنی؟»؛
- «طالبان محصول تاریخ و فرهنگ دینی و قومیی افغانستان است»؛
- «ایران وارد مرحلهی تمدنی و تاریخیی جدید خود شده است»؛
- «مهاجرپذیریی میلیونیی جمهوریی اسلامی، یک برخورد تمدنی را در بین ایران و افغانستان رقم زده است.»؛
- «شعارهای انسانگرایانه سبب غفلت ما از توجه به این مواجههی تمدنی میشود.»؛
- «من کاملاً با پذیرش میلیونها انسان افغانستانی در ایران (از پنج میلیون تا هجده میلیون در نوسان گزارش شده است) مخالف ام، زیرا از نظر من چنین پذیرشی سبب عقبگرد تمدّنیی ایران میشود»؛
- و گذر تمدّنیی ایران را از رهگذر تغییر ناگهانیی ترکیب جمعیّت ایران تا حد قابل توجهی خنثا میکند. ایرانیان با تجربهی حکومت دینی برونریختهگیی فرهنگی داشتهاند. میلیونها انسان افغانستانیی مهاجر به ایران نمیتوانند چنین تجربهای را داشته باشند.»؛
- «یا چه بسا نیمقرن طول میکشد تا این برونریختهگیی فرهنگی را تجربه کنند.»
این بود خلاصۀ گزارههای محدثی.
بخشی از کار یک محقق مقایسه است و این مقایسه که هر کس میتواند انجام دهد نشان میدهد که حسن محدثی دقیقاً گزارههای راست افراطی یا نئوفاشیستهای فرانسوی را تکرار میکند. گزارههایی که در فرانسه بهدلیل دعوت به نفرت و خشونت به محکومیت میانجامد، اما در ایران بهعنوان نظریۀ دلسوازنه قدر میبیند و در صدر مینشیند. بنابراین مسئله فقط دولت نیست، روشنفکران هم در این وضعیت نقش دارند.
منبع: توییتر دکتر سعید شفیعی
@RezaNassaji
گزارش دکتر سعید شفیعی، محقق اجتماعی در فرانسه
رونو کمو (Renaud Camus)، نظریهپرداز راستافراطی فرانسه - دوست نزدیک آلن فینکلکروت (Alain Finkielkraut)، فیلسوف راستگرای فرانسوی - دربارۀ مهاجران در فرانسه نظریاتی دارد که حسن محدثی، استاد جامعهشناسی دانشگاه آزاد، دقیقاً همانها را تکرار میکند.
نگاهی کنیم به گزارههای این دو...
گزارههای رونو کمو:
- «تهاجم خاموش مهاجران»؛
- «جایگزینی بزرگ» (Le Grand Remplacement) جمعیت اروپا به دست مهاجران؛
- «جایگزینی قومی»، «جایگزینی نژادی»؛
- «تهاجم مهاجران، تغییر جمعیت و تغییر تمدن غرب»؛
- «تسخیر فرانسه، تسخیر غرب»؛
- «سیل مهاجرت و فرزندآوری زیاد مهاجران»؛
- «مهاجران باعث تغییر فرهنگی غرب میشوند»؛
- «تغییر قومی فرهنگی غرب توسط مسلمانان»؛
- «فرانسه در حال اسلامیزه شدن است»؛
- « اروپا خیلی عمیقتر از آفریقا استعمار شده» به دست مهاجران؛
- «مهاجران ارتش تسخیر فرانسه و غرباند» (برای این حرفها در سال ۲۰۱۵ به چهارهزار یورو جریمه برای تهییج به نفرت و خشونت محکوم شد.)؛
او حتی در برابر جمعیتشناسی که با عدد و رقم نشان داد که نظریۀ جایگزینی بزرگ او غلط است، گفت که من میخواهم عدد را هم زیر سوال ببرم و حتی علم را هم زیر سوال ببرم، چرا که علم نمیفهمد چه اتفاقی در غرب در حال افتادن است.
این خلاصه گزارههای اصلی تئوری «جایگزینی بزرگ» کمو.
حال ببینیم گزارههای محدثی چیست...
گزارههای حسن محدثی:
- مهاجران افغانستانی «جمعیت طالبانآفرین» اند؛
- «تغییر ترکیب جمعیت ایران» بدست افغانستانیها؛
- «نمیخواهیم فرهنگ و جامعهی ما دوباره به عقب برگردد و میلیونها نفر از مردمانی که از نظر فرهنگی به اعصار کهن تعلق دارند، وارد کشور شوند...»؛
- «نمیخواهیم ترکیب جمعیتیی ایران به نفع دنیای سنت تغییر یابد»؛
- «ورود میلیونها انسان افغانستانی جامعهی ما را به عقب میبرد.»؛
- «ورود میلیونها یا حتا صدها هزار مهاجر به داخل کشور (خواه افغانستانی و خواه کرد و خواه عراقی) که هرگز چنین تجربهی تاریخیی بزرگی را نداشته اند، میتواند ثمرات ارزشمند این برونریختهگیی فرهنگیی جمعی را از بین ببرد یا آنها را تضعیف کند.»؛
- «فرزندآوریی زیاد این خانوادههای مهاجر نیز به این روند مخرب دامن خواهد زد.»؛
- «آنها [دولتیها] وظیفه دارند جلوی هر نوع مهاجرت غیرقانونی به کشور را بگیرند. کوتاهی در این باره غیر قابل قبول است.»؛
- «من با صدای بلند میگویم: با ورود میلیونها نفر از مردم طالبانآفرین به کشور ام مخالفام.»؛
- «لازم است در همان منطقهی مرزی آنهم بهطور موقت اردوگاههایی زده شود تا مردم آسیب دیده و در خطر افغانستانی در این اردوگاهها پذیرفته شوند و خدمات مناسب به آنها داده شود تا از خطر برهند و سپس وقتی شرایط عادی پدید آمد، به کشور خود برگردند.»؛
- «میهمانپذیریی انسانی یا مواجههی تمدنی؟»؛
- «طالبان محصول تاریخ و فرهنگ دینی و قومیی افغانستان است»؛
- «ایران وارد مرحلهی تمدنی و تاریخیی جدید خود شده است»؛
- «مهاجرپذیریی میلیونیی جمهوریی اسلامی، یک برخورد تمدنی را در بین ایران و افغانستان رقم زده است.»؛
- «شعارهای انسانگرایانه سبب غفلت ما از توجه به این مواجههی تمدنی میشود.»؛
- «من کاملاً با پذیرش میلیونها انسان افغانستانی در ایران (از پنج میلیون تا هجده میلیون در نوسان گزارش شده است) مخالف ام، زیرا از نظر من چنین پذیرشی سبب عقبگرد تمدّنیی ایران میشود»؛
- و گذر تمدّنیی ایران را از رهگذر تغییر ناگهانیی ترکیب جمعیّت ایران تا حد قابل توجهی خنثا میکند. ایرانیان با تجربهی حکومت دینی برونریختهگیی فرهنگی داشتهاند. میلیونها انسان افغانستانیی مهاجر به ایران نمیتوانند چنین تجربهای را داشته باشند.»؛
- «یا چه بسا نیمقرن طول میکشد تا این برونریختهگیی فرهنگی را تجربه کنند.»
این بود خلاصۀ گزارههای محدثی.
بخشی از کار یک محقق مقایسه است و این مقایسه که هر کس میتواند انجام دهد نشان میدهد که حسن محدثی دقیقاً گزارههای راست افراطی یا نئوفاشیستهای فرانسوی را تکرار میکند. گزارههایی که در فرانسه بهدلیل دعوت به نفرت و خشونت به محکومیت میانجامد، اما در ایران بهعنوان نظریۀ دلسوازنه قدر میبیند و در صدر مینشیند. بنابراین مسئله فقط دولت نیست، روشنفکران هم در این وضعیت نقش دارند.
منبع: توییتر دکتر سعید شفیعی
@RezaNassaji
۱۰-۱۲ سال پیش که قوچانی در سرمقالۀ مهرنامه نوشت «مارکسیسم یعنی اشتراک زنان»، فانتزی جنسی خود را مینگاشت. بیچاره ازدواج سیاسی و مصلحتی کرده بود و ذهن سرشار از تخیل سرکوبشدۀ پورنوگرافیک داشت نه پولیتیک.
تمام آن کارها برای خوشایند دولت روحانی و محافظهکاری نوپدیدش با عنوان «اعتدالگرایی» بود؛ تحت تدابیر اکبر رفسنجانی و با فاصله گرفتن از جنبش سبز و میرحسین موسوی. (و با حمله چپ و هر نوع تفکر رادیکال و انقلابی، تحت عنوان تروریسم)
حالا سردبیر سازندگی میخواهد از معلمش قوچانی تقلید کند، اما دیر آمده. الان دیگر دورۀ تلویزیون منوتو و سریالهای اطلاعات سپاه است، نه جراید اصلاحطلبِ وزارت اطلاعات و جناح طرفدار رفسنجانی.
اکبر مُرده، اکبر! به خودت بیا!
پینوشت: در همزمانی این سریال با تجمع سلطنتطلبان و اعدام دو زندانی سمپات مجاهدین خلق، نکتههاست: جمهوری اسلامی از فرقۀ رجوی میترسد و از فرقۀ پهلوی نه.
ادبیات تلویزیون منوتو را در جراید بیمخاطب اصلاحات و سریال امنیتی پرمخاطب بازتولید میکند و به تجمع و حلقۀ اصلی سلطنتطلبان نفوذی میفرستد. چون میداند که بیخاصیتاند.
@RezaNassaji
تمام آن کارها برای خوشایند دولت روحانی و محافظهکاری نوپدیدش با عنوان «اعتدالگرایی» بود؛ تحت تدابیر اکبر رفسنجانی و با فاصله گرفتن از جنبش سبز و میرحسین موسوی. (و با حمله چپ و هر نوع تفکر رادیکال و انقلابی، تحت عنوان تروریسم)
حالا سردبیر سازندگی میخواهد از معلمش قوچانی تقلید کند، اما دیر آمده. الان دیگر دورۀ تلویزیون منوتو و سریالهای اطلاعات سپاه است، نه جراید اصلاحطلبِ وزارت اطلاعات و جناح طرفدار رفسنجانی.
اکبر مُرده، اکبر! به خودت بیا!
پینوشت: در همزمانی این سریال با تجمع سلطنتطلبان و اعدام دو زندانی سمپات مجاهدین خلق، نکتههاست: جمهوری اسلامی از فرقۀ رجوی میترسد و از فرقۀ پهلوی نه.
ادبیات تلویزیون منوتو را در جراید بیمخاطب اصلاحات و سریال امنیتی پرمخاطب بازتولید میکند و به تجمع و حلقۀ اصلی سلطنتطلبان نفوذی میفرستد. چون میداند که بیخاصیتاند.
@RezaNassaji
Forwarded from Reza Nassaji
اینک تروریسم راست!
برای سالها اصلاحطلبان و اعتدالگرایان با حمله به چپ و هر نوع ایدۀ انقلاب برای توجیه محافظهکاری خود، چپ را عین تروریسم جلوه دادند و مردم را از عوارض انقلاب ترساندند. برای این کار، لازم بود تشکیلات مجاهدین خلق را هم چپ بنمایانند، حال آنکه آن هم همچون جناح حاکم بر جمهوری اسلامی گرایش مذهبی بنیادگرا داشت. (که به فراخور مد روز شعار چپ میداد و حالا هم به فراخور مد روز هیچ نمود چپی ندارد.) البته آنها به چپ سیاسی بسنده نکردند و در ادامه مصدق و جریان ملی را هم مورد حمله قرار دادند تا قوامالسلطنه را بهعنوان نماد سیاستمدار محافظهکار ایرانی برجسته کنند؛ و به تبع مقایسۀ مضحک سعید لیلاز، هاشمی رفسنجانی - که خود را پیشتر با امیرکبیر مقایسه کرده بود - را بازتولید قوام بنمایانند.
آن باد سیاسی که مطبوعات اصلاحات، بهویژه نشریات قوچانی، در جامعه کاشتند، خیلی زود تبدیل به توفان تلویزیون منوتویی شد که مخاطبانش هزاران برابر مطبوعات رانتی قوچانی بود؛ تلویزیونی که نه فقط از انقلاب ۵۷ و چپ، مصدق و جریان ملی شدن نفت، بد میگفت که خود اصلاحطلبان را هم تحقیر و تخطئه کرد. و درحالیکه نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی روی تلویزیونهای ماهوارهای سرگرمکننده و عامهپسند مثل جمتیوی سرمایهگذاری مستقیم کرده بودند، منوتو همراه با ایراناینترنشنال زمینه را برای براندازی به وجود آورد.
تلاش اصلاحطلبان محافظهکار برای خشکاندن تخیل سیاسی مردم بهمعنای طرد هر نوع امکان بدیل پساانقلابی و نفی تغییرات بنیادین جهت نیل به جامعهای بهتر بود. بدین ترتیب، خلأ سیاسی برای پیگیری خواست رادیکال جامعه که جناح راست اصلاحطلب در ایران دامن زد، نمیتوانست بیپاسخ بماند و خیلی زود اپوزیسیون راست خارجنشین میوۀ آن را چید: براندازی متکی به بیگانه و تروریسم راست.
اکنون تروریستهایی را در خیابانها و کوچهها بنگرید که هیچ نسبتی با مردم و میهن نداشته و از ترور و خرابکاری ابایی ندارند؛ چه تروریستهایی با آموزش حرفهای و چه عوامل خرد و میدانی که با وانت در سطح شهر و در پوشش زبالهگرد پهپاد هدایت میکنند و با لیزر سبز و گوشی موبایل به موشکهای اسرائیل گرا میدهند.
مبارک نهادهای امنیتی و اصلاحطلبانی باشد که از امثال ادارۀ چپ نوی وزارت اطلاعات به روزنامهنگاری روی آوردند و ترجیعبند سرمقالههایشان در «مهرنامه» این بود که «مارکسیسم یعنی اشتراک زنان». همچنان که برخیشان کتابهای زرد دربارۀ زندگینامۀ دیکتاتورها چاپ کردند و حتی راسپوتین (واعظ ارتدوکس و پیشگوی شارلاتانی در دربار تزار که اگر اطرافیان تزار نمیکشتندش، اولین اعدامی انقلاب اکتبر به دست لنین میبود) را هم چپ نامیدند.
ما اما با تمام این تهمتهای اصلاحطلبان و براندازان و تمام آن سرکوبهای امنیتی، پای ایدۀ «انقلاب» ایستادهایم.
@RezaNassaji
برای سالها اصلاحطلبان و اعتدالگرایان با حمله به چپ و هر نوع ایدۀ انقلاب برای توجیه محافظهکاری خود، چپ را عین تروریسم جلوه دادند و مردم را از عوارض انقلاب ترساندند. برای این کار، لازم بود تشکیلات مجاهدین خلق را هم چپ بنمایانند، حال آنکه آن هم همچون جناح حاکم بر جمهوری اسلامی گرایش مذهبی بنیادگرا داشت. (که به فراخور مد روز شعار چپ میداد و حالا هم به فراخور مد روز هیچ نمود چپی ندارد.) البته آنها به چپ سیاسی بسنده نکردند و در ادامه مصدق و جریان ملی را هم مورد حمله قرار دادند تا قوامالسلطنه را بهعنوان نماد سیاستمدار محافظهکار ایرانی برجسته کنند؛ و به تبع مقایسۀ مضحک سعید لیلاز، هاشمی رفسنجانی - که خود را پیشتر با امیرکبیر مقایسه کرده بود - را بازتولید قوام بنمایانند.
آن باد سیاسی که مطبوعات اصلاحات، بهویژه نشریات قوچانی، در جامعه کاشتند، خیلی زود تبدیل به توفان تلویزیون منوتویی شد که مخاطبانش هزاران برابر مطبوعات رانتی قوچانی بود؛ تلویزیونی که نه فقط از انقلاب ۵۷ و چپ، مصدق و جریان ملی شدن نفت، بد میگفت که خود اصلاحطلبان را هم تحقیر و تخطئه کرد. و درحالیکه نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی روی تلویزیونهای ماهوارهای سرگرمکننده و عامهپسند مثل جمتیوی سرمایهگذاری مستقیم کرده بودند، منوتو همراه با ایراناینترنشنال زمینه را برای براندازی به وجود آورد.
تلاش اصلاحطلبان محافظهکار برای خشکاندن تخیل سیاسی مردم بهمعنای طرد هر نوع امکان بدیل پساانقلابی و نفی تغییرات بنیادین جهت نیل به جامعهای بهتر بود. بدین ترتیب، خلأ سیاسی برای پیگیری خواست رادیکال جامعه که جناح راست اصلاحطلب در ایران دامن زد، نمیتوانست بیپاسخ بماند و خیلی زود اپوزیسیون راست خارجنشین میوۀ آن را چید: براندازی متکی به بیگانه و تروریسم راست.
اکنون تروریستهایی را در خیابانها و کوچهها بنگرید که هیچ نسبتی با مردم و میهن نداشته و از ترور و خرابکاری ابایی ندارند؛ چه تروریستهایی با آموزش حرفهای و چه عوامل خرد و میدانی که با وانت در سطح شهر و در پوشش زبالهگرد پهپاد هدایت میکنند و با لیزر سبز و گوشی موبایل به موشکهای اسرائیل گرا میدهند.
مبارک نهادهای امنیتی و اصلاحطلبانی باشد که از امثال ادارۀ چپ نوی وزارت اطلاعات به روزنامهنگاری روی آوردند و ترجیعبند سرمقالههایشان در «مهرنامه» این بود که «مارکسیسم یعنی اشتراک زنان». همچنان که برخیشان کتابهای زرد دربارۀ زندگینامۀ دیکتاتورها چاپ کردند و حتی راسپوتین (واعظ ارتدوکس و پیشگوی شارلاتانی در دربار تزار که اگر اطرافیان تزار نمیکشتندش، اولین اعدامی انقلاب اکتبر به دست لنین میبود) را هم چپ نامیدند.
ما اما با تمام این تهمتهای اصلاحطلبان و براندازان و تمام آن سرکوبهای امنیتی، پای ایدۀ «انقلاب» ایستادهایم.
@RezaNassaji
Forwarded from Radio Zamaneh
رفراندوم و مطالبۀ نسلی
رضا نساجی - چگونه است که نسلهای امروز باید تاوان انتخاب نسلهای پیشین در باب سرنوشت سیاسی کشور را بدهند؟ شاید نظم سیاسی که حاصل رأی آری به جمهوری اسلامی در رفراندوم فروردین ۵۸ بود، اکنون و پس از پنج دهه، بهکلی مطرود و مردود باشد، در این صورت آیا نسلهای امروز حق انتخاب ندارند؟
https://t.iss.one/iv?url=https://www.radiozamaneh.com/860862/&rhash=0ceb6994783a68
https://www.radiozamaneh.com/860862/
@RadioZamaneh | رادیو زمانه
رضا نساجی - چگونه است که نسلهای امروز باید تاوان انتخاب نسلهای پیشین در باب سرنوشت سیاسی کشور را بدهند؟ شاید نظم سیاسی که حاصل رأی آری به جمهوری اسلامی در رفراندوم فروردین ۵۸ بود، اکنون و پس از پنج دهه، بهکلی مطرود و مردود باشد، در این صورت آیا نسلهای امروز حق انتخاب ندارند؟
https://t.iss.one/iv?url=https://www.radiozamaneh.com/860862/&rhash=0ceb6994783a68
https://www.radiozamaneh.com/860862/
@RadioZamaneh | رادیو زمانه
t.iss.one
رفراندوم و مطالبۀ نسلی
رضا نساجی - چگونه است که نسلهای امروز باید تاوان انتخاب نسلهای پیشین در باب سرنوشت سیاسی کشور را بدهند؟ شاید نظم سیاسی که حاصل رأی آری به جمهوری اسلامی در رفراندوم فروردین ۵۸ بود، اکنون و پس از پنج دهه، بهکلی مطرود و مردود باشد، در این صورت آیا نسلهای…