📘فیلسوفان بدکردار
📝نایجل راجرز – مل تامپسون
کتاب «فیلسوفان بدکردار»، که در سال ۲۰۰۴ میلادی منتشر شد، به سبب برجسته کردن برخی از اندیشهها و رفتارهای شخصیِ هشت فیلسوف مشهور غربی یعنی ژان ژاک روسو، آرتور شوپنهاور، فریدریش نیچه، ژان پل سارتر، لودویگ ویتگنشتاین، برتراند راسل، مارتین هایدگر و میشل فوکو موافقتها و مخالفتهای بسیاری را به دنبال داشت.
نایجِل راجِرز و مِل تامپسونِ انگلیسی باآنکه تنها جنبۀ منفی این هشت - و به اعتباری ده - فیلسوف را در کتاب خود لحاظ کردهاند و سخت بر آنان تاختهاند، اما در عینحال اذعان نمودهاند که این نقد صریح برای آشنایی بهتر با فیلسوفان مذکور صورت گرفته است و این واقعیت نباید سبب نادیده گرفتن هنر این فیلسوفان گردد و یا باعث شود که احترام ما نسبت به آثار آنها کم شود (راجرز و تامپسون، ۱۳۹۳: ۱۰-۱۹).
*روسو هنگامی که پیش معشوق خود میرفت، به عادت همیشگیاش در راه استمنا میکرد. او که در مورد اهمیّت تربیت خوب برای بچهها تأکید میکند، با بیرحمی تمام هر پنج کودک نامشروع خود را به یتیمخانه سپرد (همان: ۲۹-۳۴-۳۵-۴۷).
*شوپنهاور بدبین، دشمنپندار و زنستیز بود. او زنان را افرادی احمق و کوتهبین معرّفی میکرد که تنها به درد مراقبت از کودکان میخورند. او معتقد بود که فقط نیاز مرد به سکس است که این جنس کوتوله با کپلهای پهن و پاهای کوتاه را تبدیل به جنسی لطیف میکند (همان: ۶۶-۶۷).
*نیچه همدل با فاشیست بود. او هیچ تجربۀ جنسی نداشت و بهطور کامل از زنان پرهیز میکرد. عشق آتشین او به لوسالومه از یک بوسه فراتر نرفت. و واگنر، کسی که همسرانِ دوستان و حامیانش را میفریفت، شایع کرد که شاگرد و دوست پیشین او، فریدریش نیچه، به دلیل افراط در استمنا چنین به حالت نزاری و بیماری افتاده است (همان: ۱۹-۹۸-۹۹-۱۱۲-۱۳۴).
*برتراند راسل برخلاف لافهایی که در مورد انسانیت میزد، در برخورد با دیگران با سردی و بیاحساس رفتار میکرد. او زنبازی بود که این صفت خود را تا سالهای پیری حفظ کرد. راسل با همسر پسرِ همجنسگرا و مجنونش ارتباط داشت و عروس او میگوید که برتراندِ هشتاد ساله وی را فریب داده است. شواهد مبهمی در این مورد وجود دارد که آنها بارها با هم خوابیدهاند (همان: ۱۳۹-۱۷۲-۱۷۳).
*ویتگنشتاین نابغهای همجنسگرا و نقدناپذیری مغرور بود که سه برادر خود را به سبب خودکشی از دست داده بود (همان: ۱۹۱).
*هایدگر موعودگرای نازیسم و زنبازِ بیاخلاقی بود که در سنّ سیوپنج سالگی با وجود داشتن همسر و دو فرزند، با هانا آرنتِ هجده ساله ارتباط داشت و مثل یک جانور وحشی و بیرحم، این دانشجوی جوان و آسیبپذیر را در رختخواب به زمین میزد و وقتی کارش را انجام میداد او را به گوشهای پرت میکرد (همان: ۲۲۰-۲۲۸-۲۴۹).
*سارتر انسانی حسود و دورو بود که ضمن تمایل به محارم، با سیمون دوبووار رابطۀ جنسی داشت. و ضمن توافق، با افراد دیگری نیز رابطه داشتند تا جایی که دوبووارِ دوجنسه، برخی از معشوقههایش را برای ژان پل سارتر میفرستاد. و گاهی نیز این ارتباط منجر به سکس سه نفره، یعنی سکس آن دو با دختری نوجوان میشد. در این مسیر یکی از شاگردان دوبووار از فریبخوردن و قربانی شدن خود سخن گفته و در کتابی با نام رابطۀ ننگین مینویسد:
در بهار ۱۹۳۹ وقتی که سارتر او را برای سکس به هتلی میبُرد با خوشحالی و پررویی به او گفته بود: مستخدمۀ هتل خیلی غافلگیر میشود چون من همین دیروز بکارت دختری را در آنجا برداشتم (همان: ۲۵۸-۲۵۹-۲۶۲-۲۶۳-۲۶۴-۲۶۹-۲۷۵-۲۸۵).
*میشل فوکو باآنکه دو مرتبه اقدام به خودکشی کرد، بیاندازه به سکس و موادّ مخدّر اشتیاق داشت. او از استفادۀ ال. اس. دی و تریاک لذّت میبرد و با علاقۀ خاصّی در کلوبهای همجنسبازان در کالیفرنیا حضور مییافت و با مردان غریبه ارتباط جنسی برقرار میکرد. این فیلسوف فرانسوی در عین آگاهی از ایدز داشتنش عامدانه جان دیگران را به خطر میانداخت (همان: ۲۹۰-۳۰۴-۳۰۵-۳۰۶-۳۰۸).
منبع:
_ راجرز، نایجل و تامپسون، مل، ۱۳۹۳، فیلسوفان بدکردار، ترجمه احسان شاهقاسمی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝نایجل راجرز – مل تامپسون
کتاب «فیلسوفان بدکردار»، که در سال ۲۰۰۴ میلادی منتشر شد، به سبب برجسته کردن برخی از اندیشهها و رفتارهای شخصیِ هشت فیلسوف مشهور غربی یعنی ژان ژاک روسو، آرتور شوپنهاور، فریدریش نیچه، ژان پل سارتر، لودویگ ویتگنشتاین، برتراند راسل، مارتین هایدگر و میشل فوکو موافقتها و مخالفتهای بسیاری را به دنبال داشت.
نایجِل راجِرز و مِل تامپسونِ انگلیسی باآنکه تنها جنبۀ منفی این هشت - و به اعتباری ده - فیلسوف را در کتاب خود لحاظ کردهاند و سخت بر آنان تاختهاند، اما در عینحال اذعان نمودهاند که این نقد صریح برای آشنایی بهتر با فیلسوفان مذکور صورت گرفته است و این واقعیت نباید سبب نادیده گرفتن هنر این فیلسوفان گردد و یا باعث شود که احترام ما نسبت به آثار آنها کم شود (راجرز و تامپسون، ۱۳۹۳: ۱۰-۱۹).
*روسو هنگامی که پیش معشوق خود میرفت، به عادت همیشگیاش در راه استمنا میکرد. او که در مورد اهمیّت تربیت خوب برای بچهها تأکید میکند، با بیرحمی تمام هر پنج کودک نامشروع خود را به یتیمخانه سپرد (همان: ۲۹-۳۴-۳۵-۴۷).
*شوپنهاور بدبین، دشمنپندار و زنستیز بود. او زنان را افرادی احمق و کوتهبین معرّفی میکرد که تنها به درد مراقبت از کودکان میخورند. او معتقد بود که فقط نیاز مرد به سکس است که این جنس کوتوله با کپلهای پهن و پاهای کوتاه را تبدیل به جنسی لطیف میکند (همان: ۶۶-۶۷).
*نیچه همدل با فاشیست بود. او هیچ تجربۀ جنسی نداشت و بهطور کامل از زنان پرهیز میکرد. عشق آتشین او به لوسالومه از یک بوسه فراتر نرفت. و واگنر، کسی که همسرانِ دوستان و حامیانش را میفریفت، شایع کرد که شاگرد و دوست پیشین او، فریدریش نیچه، به دلیل افراط در استمنا چنین به حالت نزاری و بیماری افتاده است (همان: ۱۹-۹۸-۹۹-۱۱۲-۱۳۴).
*برتراند راسل برخلاف لافهایی که در مورد انسانیت میزد، در برخورد با دیگران با سردی و بیاحساس رفتار میکرد. او زنبازی بود که این صفت خود را تا سالهای پیری حفظ کرد. راسل با همسر پسرِ همجنسگرا و مجنونش ارتباط داشت و عروس او میگوید که برتراندِ هشتاد ساله وی را فریب داده است. شواهد مبهمی در این مورد وجود دارد که آنها بارها با هم خوابیدهاند (همان: ۱۳۹-۱۷۲-۱۷۳).
*ویتگنشتاین نابغهای همجنسگرا و نقدناپذیری مغرور بود که سه برادر خود را به سبب خودکشی از دست داده بود (همان: ۱۹۱).
*هایدگر موعودگرای نازیسم و زنبازِ بیاخلاقی بود که در سنّ سیوپنج سالگی با وجود داشتن همسر و دو فرزند، با هانا آرنتِ هجده ساله ارتباط داشت و مثل یک جانور وحشی و بیرحم، این دانشجوی جوان و آسیبپذیر را در رختخواب به زمین میزد و وقتی کارش را انجام میداد او را به گوشهای پرت میکرد (همان: ۲۲۰-۲۲۸-۲۴۹).
*سارتر انسانی حسود و دورو بود که ضمن تمایل به محارم، با سیمون دوبووار رابطۀ جنسی داشت. و ضمن توافق، با افراد دیگری نیز رابطه داشتند تا جایی که دوبووارِ دوجنسه، برخی از معشوقههایش را برای ژان پل سارتر میفرستاد. و گاهی نیز این ارتباط منجر به سکس سه نفره، یعنی سکس آن دو با دختری نوجوان میشد. در این مسیر یکی از شاگردان دوبووار از فریبخوردن و قربانی شدن خود سخن گفته و در کتابی با نام رابطۀ ننگین مینویسد:
در بهار ۱۹۳۹ وقتی که سارتر او را برای سکس به هتلی میبُرد با خوشحالی و پررویی به او گفته بود: مستخدمۀ هتل خیلی غافلگیر میشود چون من همین دیروز بکارت دختری را در آنجا برداشتم (همان: ۲۵۸-۲۵۹-۲۶۲-۲۶۳-۲۶۴-۲۶۹-۲۷۵-۲۸۵).
*میشل فوکو باآنکه دو مرتبه اقدام به خودکشی کرد، بیاندازه به سکس و موادّ مخدّر اشتیاق داشت. او از استفادۀ ال. اس. دی و تریاک لذّت میبرد و با علاقۀ خاصّی در کلوبهای همجنسبازان در کالیفرنیا حضور مییافت و با مردان غریبه ارتباط جنسی برقرار میکرد. این فیلسوف فرانسوی در عین آگاهی از ایدز داشتنش عامدانه جان دیگران را به خطر میانداخت (همان: ۲۹۰-۳۰۴-۳۰۵-۳۰۶-۳۰۸).
منبع:
_ راجرز، نایجل و تامپسون، مل، ۱۳۹۳، فیلسوفان بدکردار، ترجمه احسان شاهقاسمی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘فلاسفهٔ ناکام در عشق
📝اندرو شافر
فریدریش انگلس، تکهمسری را مطابق با غریزۀ طبیعی انسان نمیدانست و ضمن لذت بردن از زنان متعدد، به دوستش کارل مارکس، که از خدمتکار خانۀ خود صاحب فرزند شده بود، نوشت: اگر پنجهزار فرانک درآمد داشتم، هیچکاری نمیکردم جز سروکله زدن و سرگرم کردن خود با زنان تا وقتی که تکهتکه شوم (شافر، ۱۴۰۲: ۶۸-۶۹).
کتاب «فلاسفۀ ناکام در عشق»، که فاقد انسجام و جذابیت کتاب فیلسوفان بدکردار است، روایتی بسیار کوتاه و مختصر از زندگی خصوصی شماری از فیلسوفان نامدار جهان است. کتابی که برخلاف اسمش همۀ فیلسوفان مطرح شده در آن ناکام نبودهاند و حتی برخی از شدّت اضافهکاری به بیبندوباری کشیده شدهاند.
ژان پل سارتر که زشت بود و فقط ۱۵۲ سانتیمتر قد داشت، در هیجده سالگی بهسبب رابطه با یک زن متأهل مسن، باکرگی خود را از دست داد. چنانکه در ادامه با دختران بسیاری خوابید و در ۷۴ سالگی درحالیکه بیدندان و نابینا شده بود، به یکی از دوستدخترهایش گفت که بدون احتساب دوبووار و لبون، همزمان ۹ زن دیگر در زندگی من هستند (همان: ۱۱۸ الی۱۲۰)!
منبع:
_ شافر، اندرو، ۱۴۰۲، فلاسفۀ ناکام در عشق، ترجمه هوشنگ جیرانی، بیجا، تیرا.
https://t.iss.one/Minavash
📝اندرو شافر
فریدریش انگلس، تکهمسری را مطابق با غریزۀ طبیعی انسان نمیدانست و ضمن لذت بردن از زنان متعدد، به دوستش کارل مارکس، که از خدمتکار خانۀ خود صاحب فرزند شده بود، نوشت: اگر پنجهزار فرانک درآمد داشتم، هیچکاری نمیکردم جز سروکله زدن و سرگرم کردن خود با زنان تا وقتی که تکهتکه شوم (شافر، ۱۴۰۲: ۶۸-۶۹).
کتاب «فلاسفۀ ناکام در عشق»، که فاقد انسجام و جذابیت کتاب فیلسوفان بدکردار است، روایتی بسیار کوتاه و مختصر از زندگی خصوصی شماری از فیلسوفان نامدار جهان است. کتابی که برخلاف اسمش همۀ فیلسوفان مطرح شده در آن ناکام نبودهاند و حتی برخی از شدّت اضافهکاری به بیبندوباری کشیده شدهاند.
ژان پل سارتر که زشت بود و فقط ۱۵۲ سانتیمتر قد داشت، در هیجده سالگی بهسبب رابطه با یک زن متأهل مسن، باکرگی خود را از دست داد. چنانکه در ادامه با دختران بسیاری خوابید و در ۷۴ سالگی درحالیکه بیدندان و نابینا شده بود، به یکی از دوستدخترهایش گفت که بدون احتساب دوبووار و لبون، همزمان ۹ زن دیگر در زندگی من هستند (همان: ۱۱۸ الی۱۲۰)!
منبع:
_ شافر، اندرو، ۱۴۰۲، فلاسفۀ ناکام در عشق، ترجمه هوشنگ جیرانی، بیجا، تیرا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘نامه به سیمین
📝ابراهیم گلستان
کتاب «نامه به سیمین» با اصرار و به اهتمام دکتر عباس میلانی در سال ۲۰۰۴ در صد و سه صفحه انتشار یافت. نامهای که ابراهیم گلستان آن را در سال ۱۳۶۹ برای سیمین دانشور نوشت و به نوعی میتوان آن را پاسخ به نامۀ دانشور در انتقاد از مهاجرت گلستان از ایران دانست. نامهای که سیمین هرگز به آن پاسخی نداد (گلستان، ۱۳۹۶: ۸).
این کتاب که تا حدودی از زیبایی ساختار روایی، غنای زبانی و صراحت کلامی برخوردار است، نهتنها گوشهای از زندگی و مراودات فکری ابراهیم گلستان و نسلی از روشنفکران و هنرمندان ایران را روشن میکند، بلکه بیش از هرچیز نقدی است بر سلوک سطحی جلال آلاحمد و آفت نوشتههای عاری از اندیشۀ او (همان: ۷۵-۷۹).
جلال زبان بلد نبود و ترجمۀ «کتاب کامو» آشِ شلهقلمکاری بود که هر صفحۀ آن دهها غلط داشت (همان: ۷۶). من هیچوقت یک کاراکتر محکم و معقول از جلال نه سراغ داشتم و نه توقّع (همان: ۷۰). و وقتی آن نوشتۀ بیاندیشه، غربزدگی درآمد از خنده رودهبر شدم (همان: ۷۵).
گلستان در این نامه علاوه بر دعوت به غربالگیری اندیشهها، ابراز عشق به فروغ فرخزاد، تمجید از کیانوری (همان: ۲۹) و سخن از شیراز و دَروس و تپههای قیطریه، بهمانند کتاب «نوشتن با دوربین» بهنقد و هجو افراد متعدّدی پرداخته است.
او از توطئۀ خودپسندانۀ پرویز ناتل خانلری بر ضدّ محمد بهمنبیگی (همان: ۲۳)، حقهباز و شیّاد دانستن احسان یارشاطر (همان: ۲۱-۲۲) و بیسواد و سطحی بودن احسان طبری (همان: ۲۹) سخن گفته است. چنانکه مهندس بازرگان و سخنان او پیرامون آبِ کُر را مضحک شمرده (همان: ۶۲) و بنیصدر و کتاب اقتصادی خندهآورش را مضحکتر خوانده و معتقد است که مرحوم آیتالله خمینی برای بیاعتبار کردن اسم روشنفکرِ اروپادیده، این مردک را سرِ کرسی ریاستجمهوری نشاند (همان: ۶۲).
ابراهیم گلستان به سید حسن نصر هم عنوان راسپوتینِ ایرانی باسواد میدهد (همان: ۴۸)، دکتر فاطمی را زبان تبلیغاتی سید ضیاء و شیفتۀ شدید وزارت خارجه و یک صادق قطبزاده قبل از صادق قطبزاده میخواند (همان: ۲۶-۲۷) و فردوسیِ شاعر را فردی قُد، یکدنده، دروغگو و مخالف تفکر معرفی میکند.
شیزوفرنی و دوشخصیتی ایرانی که ما داریم به صورت برجسته در همین واقعۀ حملۀ اسلام که من هرگز به آن حملۀ عرب نمیگویم و کلام دهاتیِ قُد و یکدندهیی مثل فردوسی است که از یک طرف میگوید تفو بر تو ای چرخ گردون تفو و در همانحال و بلافاصله از مقدّسهای اسلامی بهعنوان مقدّسترین شمایلها ذکر میکند. یک بام و دو هوا.
اگر اسلام به ایران حمله نکرده بود و حکومت ساسانی نیفتاده بود که اعتقاد مرحوم ابوالقاسم طوسی به پیغمبر و علی اصلاً پا نمیگرفت و اگر خوب شد که ما دچار افتخار به محمد صلی الله علیه و آله و سلم شدیم مگر راهی غیر از سقوط حکومت ساسانی باقی مانده بود؟ اگر پشت ارتش ساسانی، مردم و سازمانی محکم بود، مقاومت دنبال پیدا میکرد و با این چندتا آدمی که ما مرتّب به اسم عرب موشخوار کوچکشان میکنیم آن امپراطوری دوام میآورد (همان: ۳۸).
وجود اسلام و تفکّرات اسلامی سبب ثمراتی در زبان و شعر و ریاضیات و ابنسینا و ابوریحان بیرونی و قطاری از اسمها شد که تمام نمیشود (همان: ۴۰). در هزار سال پیش مرحوم فردوسی که دور مانده بود از دوران فکری زمانۀ خود، آن دروغ را برای ما مسجّل کرد و یک چنین زمانۀ زرّین درخشنده در تاریخ این سرزمین و مردم را دوران تاریکی، دوران کفر نامگذاری کرد (همان: ۸۷).
این ضدیّت با تـفکر را اصلاً به انـدیشۀ روسـتایی خود راه نمیدهد. قصۀ رستم و سهراب هم که معرّف حضورمان است که چگونه این جهان پهلوان سر پسرک هفده ساله را کلاه گذاشت و وقتی از دست او به زمین خورد او را فریفت اما هنگامی که خودش جوان را پشت به خاک کرد بیدرنگ جگر بدبخت را سوراخ کرد (همان: ۴۴). به هرحال از این مرحوم فردوسی که بیخودی حرفش میان آمد بگذریم که تا دویست سال هم پس از مرگش، کسی او را چندان نمیشناخت و حالا از زمانِ حاجت به احیای قومیّت کار جناب از درویشهای قهوهخانه به حدّ اینکه مقایسه شود با هُمر رسیده (همان: ۴۵).
⬇
https://t.iss.one/Minavash
📝ابراهیم گلستان
کتاب «نامه به سیمین» با اصرار و به اهتمام دکتر عباس میلانی در سال ۲۰۰۴ در صد و سه صفحه انتشار یافت. نامهای که ابراهیم گلستان آن را در سال ۱۳۶۹ برای سیمین دانشور نوشت و به نوعی میتوان آن را پاسخ به نامۀ دانشور در انتقاد از مهاجرت گلستان از ایران دانست. نامهای که سیمین هرگز به آن پاسخی نداد (گلستان، ۱۳۹۶: ۸).
این کتاب که تا حدودی از زیبایی ساختار روایی، غنای زبانی و صراحت کلامی برخوردار است، نهتنها گوشهای از زندگی و مراودات فکری ابراهیم گلستان و نسلی از روشنفکران و هنرمندان ایران را روشن میکند، بلکه بیش از هرچیز نقدی است بر سلوک سطحی جلال آلاحمد و آفت نوشتههای عاری از اندیشۀ او (همان: ۷۵-۷۹).
جلال زبان بلد نبود و ترجمۀ «کتاب کامو» آشِ شلهقلمکاری بود که هر صفحۀ آن دهها غلط داشت (همان: ۷۶). من هیچوقت یک کاراکتر محکم و معقول از جلال نه سراغ داشتم و نه توقّع (همان: ۷۰). و وقتی آن نوشتۀ بیاندیشه، غربزدگی درآمد از خنده رودهبر شدم (همان: ۷۵).
گلستان در این نامه علاوه بر دعوت به غربالگیری اندیشهها، ابراز عشق به فروغ فرخزاد، تمجید از کیانوری (همان: ۲۹) و سخن از شیراز و دَروس و تپههای قیطریه، بهمانند کتاب «نوشتن با دوربین» بهنقد و هجو افراد متعدّدی پرداخته است.
او از توطئۀ خودپسندانۀ پرویز ناتل خانلری بر ضدّ محمد بهمنبیگی (همان: ۲۳)، حقهباز و شیّاد دانستن احسان یارشاطر (همان: ۲۱-۲۲) و بیسواد و سطحی بودن احسان طبری (همان: ۲۹) سخن گفته است. چنانکه مهندس بازرگان و سخنان او پیرامون آبِ کُر را مضحک شمرده (همان: ۶۲) و بنیصدر و کتاب اقتصادی خندهآورش را مضحکتر خوانده و معتقد است که مرحوم آیتالله خمینی برای بیاعتبار کردن اسم روشنفکرِ اروپادیده، این مردک را سرِ کرسی ریاستجمهوری نشاند (همان: ۶۲).
ابراهیم گلستان به سید حسن نصر هم عنوان راسپوتینِ ایرانی باسواد میدهد (همان: ۴۸)، دکتر فاطمی را زبان تبلیغاتی سید ضیاء و شیفتۀ شدید وزارت خارجه و یک صادق قطبزاده قبل از صادق قطبزاده میخواند (همان: ۲۶-۲۷) و فردوسیِ شاعر را فردی قُد، یکدنده، دروغگو و مخالف تفکر معرفی میکند.
شیزوفرنی و دوشخصیتی ایرانی که ما داریم به صورت برجسته در همین واقعۀ حملۀ اسلام که من هرگز به آن حملۀ عرب نمیگویم و کلام دهاتیِ قُد و یکدندهیی مثل فردوسی است که از یک طرف میگوید تفو بر تو ای چرخ گردون تفو و در همانحال و بلافاصله از مقدّسهای اسلامی بهعنوان مقدّسترین شمایلها ذکر میکند. یک بام و دو هوا.
اگر اسلام به ایران حمله نکرده بود و حکومت ساسانی نیفتاده بود که اعتقاد مرحوم ابوالقاسم طوسی به پیغمبر و علی اصلاً پا نمیگرفت و اگر خوب شد که ما دچار افتخار به محمد صلی الله علیه و آله و سلم شدیم مگر راهی غیر از سقوط حکومت ساسانی باقی مانده بود؟ اگر پشت ارتش ساسانی، مردم و سازمانی محکم بود، مقاومت دنبال پیدا میکرد و با این چندتا آدمی که ما مرتّب به اسم عرب موشخوار کوچکشان میکنیم آن امپراطوری دوام میآورد (همان: ۳۸).
وجود اسلام و تفکّرات اسلامی سبب ثمراتی در زبان و شعر و ریاضیات و ابنسینا و ابوریحان بیرونی و قطاری از اسمها شد که تمام نمیشود (همان: ۴۰). در هزار سال پیش مرحوم فردوسی که دور مانده بود از دوران فکری زمانۀ خود، آن دروغ را برای ما مسجّل کرد و یک چنین زمانۀ زرّین درخشنده در تاریخ این سرزمین و مردم را دوران تاریکی، دوران کفر نامگذاری کرد (همان: ۸۷).
این ضدیّت با تـفکر را اصلاً به انـدیشۀ روسـتایی خود راه نمیدهد. قصۀ رستم و سهراب هم که معرّف حضورمان است که چگونه این جهان پهلوان سر پسرک هفده ساله را کلاه گذاشت و وقتی از دست او به زمین خورد او را فریفت اما هنگامی که خودش جوان را پشت به خاک کرد بیدرنگ جگر بدبخت را سوراخ کرد (همان: ۴۴). به هرحال از این مرحوم فردوسی که بیخودی حرفش میان آمد بگذریم که تا دویست سال هم پس از مرگش، کسی او را چندان نمیشناخت و حالا از زمانِ حاجت به احیای قومیّت کار جناب از درویشهای قهوهخانه به حدّ اینکه مقایسه شود با هُمر رسیده (همان: ۴۵).
⬇
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
گلستان ضمن نفی عظمت تمدّن ایران (همان: ۴۲) و مضحک شمردن برابری آن با تمدّن یونانی که در آن زمان در آتن پانصد فیلسوف و ریاضیدان داشتند (همان: ۳۶-۴۳)، مینویسد:
اشکال کار ما در این است که وقتی پس از این بزنگاههای تاریخی میخواهیم بپرسیم اگر ما یک رشتۀ محکم و شاخۀ باروری از تمدّن داشتیم چرا آثار متقن و درخوری از آنها برای ما نماند، فوری جواب میدهند اسکندر آتش زد [بماند که برخی مانند ذبیح بهروز منکر وجود اسکندر و حملۀ او به ایراناند (همان: ۳۷)]، عرب آتش زد و مغول آتش زد. اما عرب اسکندریه را سوزاند ولی گنجینۀ فرهنگ یونان که در آنجا بود تا کف زمین خاکستر نشد (همان: ۴۲).
راستش را نمیگوییم که تمدّن ما که مثل هر تمدّن دیگری سنتزی و ادغامی است چندان به نوشته و مکتوب توجه نداشت و دکتر عزت نگهبان هرچه پدرِ خود را درآورد در چراغعلیتپه آن همه آثار مصنوع درخشان دید ولی کمترین اثری از اثری مکتوب پیدا نکرد... که اگر هم پیدایش میکردی یا اوراد مذهبی بود یا ادعیۀ خالصانه سرورِ شلاق بهدست و حمد و سپاسِ بیپایان مر بخشندۀ مهربانی که اگر فقیر گرسنه بودی خدا بود و اگر نانی به دست میآوردی شاه و امیر و سالار. وقتی هم به آثاری که از روی این آثار بعدها نوشته شد نگاه میکنی میبینی چه جور اصل آنها سست و سرسری بوده است، و امروزه ماییم که در آنجا جستوجوی آرزوهای امروزی خودمان را میکنیم (همان: ۴۳).
ابراهیم گلستان در این صراحت کلام خود تا آنجا پیش میرود که گویی هیچ ترسی از ملامت، تحقیر و حتی خرافاتی شمرده شدن نیز ندارد. او پس از ذکر روایتهایی از احضار ارواح و روحِ پدربزرگِ پدریاش، آیتالله سید محمد شریف تقوی (همان: ۲۰)، به تأیید فالبینی میپردازد که فال فروغ فرخزاد را گرفت و به درستی پیشبینی کرد که حادثهای خطرناک در کمین فروغ است، و فروغ فرخزاد در فردای آن روز فوت کرد (همان: ۲۳-۲۴).
حالا تو سیمینخانم تو بگو که من، این آقای ابراهیم گلستان که هنوز که هنوز است ذرهیی از اعتقادات مارکسیستی خود را از دست نداده و در تمام وقتی که مشغول مطالعۀ همۀ کارهای مارکس و انگلس و لنین بوده است، و در تمام وقتی که مشغول فهمیدن و خواندن همۀ کارهای فروید بوده است، یک نقطۀ نافهمیده و نافهمیدنی در حدّ این مطالعات برایش مانده بوده که در این میان تکلیف این داستانِ آن شب ماه رمضان [احضار ارواح] و بعد این تأیید در سالهای چهل سالگیاش چه میشود. هنوز هم جوابی به این سؤال ندارد و ندیده است. میخواهی باور کن و میخواهی به جهنّم، نکن (همان: ۲۳). غرض این است که چیزهایی هست که هنوز بشر به فهمیدن آن نرسیده (همان: ۲۴).
منبع:
_ گلستان، ابراهیم، ۱۳۹۶، نامه به سیمین، به اهتمام و مقدمۀ عباس میلانی، تهران، بازتاب نگار.
https://t.iss.one/Minavash
گلستان ضمن نفی عظمت تمدّن ایران (همان: ۴۲) و مضحک شمردن برابری آن با تمدّن یونانی که در آن زمان در آتن پانصد فیلسوف و ریاضیدان داشتند (همان: ۳۶-۴۳)، مینویسد:
اشکال کار ما در این است که وقتی پس از این بزنگاههای تاریخی میخواهیم بپرسیم اگر ما یک رشتۀ محکم و شاخۀ باروری از تمدّن داشتیم چرا آثار متقن و درخوری از آنها برای ما نماند، فوری جواب میدهند اسکندر آتش زد [بماند که برخی مانند ذبیح بهروز منکر وجود اسکندر و حملۀ او به ایراناند (همان: ۳۷)]، عرب آتش زد و مغول آتش زد. اما عرب اسکندریه را سوزاند ولی گنجینۀ فرهنگ یونان که در آنجا بود تا کف زمین خاکستر نشد (همان: ۴۲).
راستش را نمیگوییم که تمدّن ما که مثل هر تمدّن دیگری سنتزی و ادغامی است چندان به نوشته و مکتوب توجه نداشت و دکتر عزت نگهبان هرچه پدرِ خود را درآورد در چراغعلیتپه آن همه آثار مصنوع درخشان دید ولی کمترین اثری از اثری مکتوب پیدا نکرد... که اگر هم پیدایش میکردی یا اوراد مذهبی بود یا ادعیۀ خالصانه سرورِ شلاق بهدست و حمد و سپاسِ بیپایان مر بخشندۀ مهربانی که اگر فقیر گرسنه بودی خدا بود و اگر نانی به دست میآوردی شاه و امیر و سالار. وقتی هم به آثاری که از روی این آثار بعدها نوشته شد نگاه میکنی میبینی چه جور اصل آنها سست و سرسری بوده است، و امروزه ماییم که در آنجا جستوجوی آرزوهای امروزی خودمان را میکنیم (همان: ۴۳).
ابراهیم گلستان در این صراحت کلام خود تا آنجا پیش میرود که گویی هیچ ترسی از ملامت، تحقیر و حتی خرافاتی شمرده شدن نیز ندارد. او پس از ذکر روایتهایی از احضار ارواح و روحِ پدربزرگِ پدریاش، آیتالله سید محمد شریف تقوی (همان: ۲۰)، به تأیید فالبینی میپردازد که فال فروغ فرخزاد را گرفت و به درستی پیشبینی کرد که حادثهای خطرناک در کمین فروغ است، و فروغ فرخزاد در فردای آن روز فوت کرد (همان: ۲۳-۲۴).
حالا تو سیمینخانم تو بگو که من، این آقای ابراهیم گلستان که هنوز که هنوز است ذرهیی از اعتقادات مارکسیستی خود را از دست نداده و در تمام وقتی که مشغول مطالعۀ همۀ کارهای مارکس و انگلس و لنین بوده است، و در تمام وقتی که مشغول فهمیدن و خواندن همۀ کارهای فروید بوده است، یک نقطۀ نافهمیده و نافهمیدنی در حدّ این مطالعات برایش مانده بوده که در این میان تکلیف این داستانِ آن شب ماه رمضان [احضار ارواح] و بعد این تأیید در سالهای چهل سالگیاش چه میشود. هنوز هم جوابی به این سؤال ندارد و ندیده است. میخواهی باور کن و میخواهی به جهنّم، نکن (همان: ۲۳). غرض این است که چیزهایی هست که هنوز بشر به فهمیدن آن نرسیده (همان: ۲۴).
منبع:
_ گلستان، ابراهیم، ۱۳۹۶، نامه به سیمین، به اهتمام و مقدمۀ عباس میلانی، تهران، بازتاب نگار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘فرگشت و ژنتیک
📝بهنام محمدپناه
بر اساس تحقیقات ۱۳/۷ میلیارد سال پیش بر اثر بیگبنگ یا همان انفجار بزرگ، جهان هستی شکل گرفت. میلیونها سال بعد نخستین ستارهها و میلیاردها پس از آن، کهکشانها متولد شدند. تااینکه در ۴/۵ میلیارد سال پیش خورشید و سیارات منظومۀ ما پدید آمدند... حدود ۳/۵ میلیارد سال پیش نیز نخستین سلولهای زنده بر سطح سیارۀ زمین ظاهر شدند. سیارهای که با اینهمه عظمت، در کیهانی که از میلیاردها ستاره تشکیل شده است، اصلاً عددی نیست، چیزی نزدیک به صفر مطلق.
خورشید هم، که جز ستارگان متوسط کیهان محسوب میشود، اندازهای بیش از یک میلیون برابر زمین دارد که طبق محاسبات دانشمندان جهان با اتمام سوخت آن، حدود ۴ میلیارد سال دیگر آمادۀ مرگ میشود و زمین و دیگرسیارات نزدیک را در خود میبلعد و تبدیل به خاکستر میکند (محمدپناه، ۱۳۸۹: ۱۷ الی۱۹).
کتاب «فرگشت و ژنتیک» نوشتۀ بهنام محمدپناه، اثری جذاب، خواندنی و مختصر است که بهشکل ساده و آسانی به مسئلۀ فرگشت و ژنتیک پرداخته است. محمدپناه معتقد است واژۀ «Evolution» چند دهۀ پیش در ایران به اشتباه به نظریۀ تکامل ترجمه شد و حال آنکه فرگشت (تغییر و تحول و دگرگون شدن) واژۀ صحیح و درستتر این عبارت است. در نظریۀ فرگشت یا انتخاب طبیعی چیزی به نام تکامل وجود ندارد و انسانها، که از منظر مغز و هوش از دیگرجانداران برتری یافتهاند، تکاملیافتهترین و پیشرفتهترین جانداران زمین نیستند؛ چراکه در مقایسه با مثلاً عقاب از دیدِ چشمیِ ضعیفتری برخوردارند و نمیتوانند بهمانند او پرواز کنند (همان: ۵-۱۱۰).
در فرگشت برخلاف تصور برخی - ازجمله فریدریش نیچه که در «فراسوی نیک و بد» داروینیسم را بزرگترین حماقت ممکن شمرد (نیچه، ۱۳۷۵: ۴۴) و در «ارادۀ قدرت» اذعان داشت همواره وارونۀ آنچه را که داروین میبیند، میبینم. میبینم که متوسطها و حتی فروتران بهخاطر تعداد و حیلهگریشان بر فراتران میچربند (نیچه، ۱۳۸۶: ۵۳۰ الی۵۳۲). - لزوماً نسل قویترین یا پیشرفتهترین موجودات باقی نمیمانند. بلکه تنها سازگارترینهای با شرایطِ محیط باقی میمانند و بقیه بهجبر انتخاب طبیعت از بین میروند و نسل آنها منقرض میشود. چنانکه روزی دایناسورها، که جهان را در قبضۀ خود داشتند، به دلایل طبیعی منقرض شدند و تنها جانوران سازگار با آن شرایط مانند پستانداران کوچک، ماهیها و حشرات باقی ماندند (محمدپناه، ۱۳۸۹: ۱۳-۱۴).
بااینکه نمیتوان فرگشت را یک اصل علمی، که قابل لمس و آزمایش است، درنظر گرفت اما برخلاف پندار برخی که آن را فرضیه تلقی کرده و مدعی شدهاند که بسیاری از دانشمندان جهان فرگشت را نپذیرفتهاند، باید دانست که فرضیه صرفاً یک تصور ذهنی است و حال آنکه نظریه یک موضوع علمی است که برای آن دلایل و شواهد معتبری آورده میشود. لذا فرگشت نظریهای است که توسط جامعۀ علمی اکثر دانشگاههای معتبر جهان پذیرفته شده است (همان: ۱۰۷-۱۰۸).
دانشمند شناختهشدۀ انگلیسی، چارلز داروین، با اعلام نظریۀ انتخاب طبیعی یا همان نظریۀ فرگشت - که شاخهای از علم زیستشناسی است - و انتشار کتاب مهم خود به نام «اصل انواع»، جهان را تکان داد (همان: ۷-۱۲). او با چاپ کتاب بعدیاش «نژاد انسان و انتخاب جنسیتی»، که موج اعتراضات و عصبانیت شدید کلیساها را درپی داشت، خلقت ناگهانی بشر و تصور مرکزیت او در جهان را نیز زیر سؤال برد و انسان را گونهای فرگشت یافته از شامپانزهها و میمونها دانست (همان: ۱۴-۱۶-۶۰).
مقایسۀ ژنهای انسان و شامپانزه نشان از شباهت ۹۸/۷ درصد دارد (همان: ۸۲). چنانکه روند فرگشت او از حدود ۶ میلیون سال پیش آغاز شد (همان: ۶۰) و آخرین نمونۀ فرگشتیافته از گونۀ انسانها، که تمامی انسانهای امروزی از نسل آنها محسوب میشوند، انسانهای خردمند نام دارند که از ۲۰۰ هزار سال پیش در آفریقا زندگی میکردند (همان: ۶۹).
و اما با پیشرفت علم ژنتیک میتوان محصولات کشاورزی و دامی باکیفیتتری بهوجود آورد. مثلاً با سلولهای بنیادی بیماریِ دیابت را درمان کرد، یا با شبیهسازی نسلِ جانوران کمیاب را از خطر انقراض نجات داد و یا حتی برخی گونههای منقرض شده را دوباره به طبیعت بازگرداند (همان: ۷۱-۹۵-۹۷).
منابع:
_ محمدپناه، بهنام، ۱۳۸۹، فرگشت و ژنتیک، تهران، آمه.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۷۵، فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری، تهران، خوارزمی.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۶، ارادۀ قدرت، ترجمه مجید شریف، تهران، جامی.
https://t.iss.one/Minavash
📝بهنام محمدپناه
بر اساس تحقیقات ۱۳/۷ میلیارد سال پیش بر اثر بیگبنگ یا همان انفجار بزرگ، جهان هستی شکل گرفت. میلیونها سال بعد نخستین ستارهها و میلیاردها پس از آن، کهکشانها متولد شدند. تااینکه در ۴/۵ میلیارد سال پیش خورشید و سیارات منظومۀ ما پدید آمدند... حدود ۳/۵ میلیارد سال پیش نیز نخستین سلولهای زنده بر سطح سیارۀ زمین ظاهر شدند. سیارهای که با اینهمه عظمت، در کیهانی که از میلیاردها ستاره تشکیل شده است، اصلاً عددی نیست، چیزی نزدیک به صفر مطلق.
خورشید هم، که جز ستارگان متوسط کیهان محسوب میشود، اندازهای بیش از یک میلیون برابر زمین دارد که طبق محاسبات دانشمندان جهان با اتمام سوخت آن، حدود ۴ میلیارد سال دیگر آمادۀ مرگ میشود و زمین و دیگرسیارات نزدیک را در خود میبلعد و تبدیل به خاکستر میکند (محمدپناه، ۱۳۸۹: ۱۷ الی۱۹).
کتاب «فرگشت و ژنتیک» نوشتۀ بهنام محمدپناه، اثری جذاب، خواندنی و مختصر است که بهشکل ساده و آسانی به مسئلۀ فرگشت و ژنتیک پرداخته است. محمدپناه معتقد است واژۀ «Evolution» چند دهۀ پیش در ایران به اشتباه به نظریۀ تکامل ترجمه شد و حال آنکه فرگشت (تغییر و تحول و دگرگون شدن) واژۀ صحیح و درستتر این عبارت است. در نظریۀ فرگشت یا انتخاب طبیعی چیزی به نام تکامل وجود ندارد و انسانها، که از منظر مغز و هوش از دیگرجانداران برتری یافتهاند، تکاملیافتهترین و پیشرفتهترین جانداران زمین نیستند؛ چراکه در مقایسه با مثلاً عقاب از دیدِ چشمیِ ضعیفتری برخوردارند و نمیتوانند بهمانند او پرواز کنند (همان: ۵-۱۱۰).
در فرگشت برخلاف تصور برخی - ازجمله فریدریش نیچه که در «فراسوی نیک و بد» داروینیسم را بزرگترین حماقت ممکن شمرد (نیچه، ۱۳۷۵: ۴۴) و در «ارادۀ قدرت» اذعان داشت همواره وارونۀ آنچه را که داروین میبیند، میبینم. میبینم که متوسطها و حتی فروتران بهخاطر تعداد و حیلهگریشان بر فراتران میچربند (نیچه، ۱۳۸۶: ۵۳۰ الی۵۳۲). - لزوماً نسل قویترین یا پیشرفتهترین موجودات باقی نمیمانند. بلکه تنها سازگارترینهای با شرایطِ محیط باقی میمانند و بقیه بهجبر انتخاب طبیعت از بین میروند و نسل آنها منقرض میشود. چنانکه روزی دایناسورها، که جهان را در قبضۀ خود داشتند، به دلایل طبیعی منقرض شدند و تنها جانوران سازگار با آن شرایط مانند پستانداران کوچک، ماهیها و حشرات باقی ماندند (محمدپناه، ۱۳۸۹: ۱۳-۱۴).
بااینکه نمیتوان فرگشت را یک اصل علمی، که قابل لمس و آزمایش است، درنظر گرفت اما برخلاف پندار برخی که آن را فرضیه تلقی کرده و مدعی شدهاند که بسیاری از دانشمندان جهان فرگشت را نپذیرفتهاند، باید دانست که فرضیه صرفاً یک تصور ذهنی است و حال آنکه نظریه یک موضوع علمی است که برای آن دلایل و شواهد معتبری آورده میشود. لذا فرگشت نظریهای است که توسط جامعۀ علمی اکثر دانشگاههای معتبر جهان پذیرفته شده است (همان: ۱۰۷-۱۰۸).
دانشمند شناختهشدۀ انگلیسی، چارلز داروین، با اعلام نظریۀ انتخاب طبیعی یا همان نظریۀ فرگشت - که شاخهای از علم زیستشناسی است - و انتشار کتاب مهم خود به نام «اصل انواع»، جهان را تکان داد (همان: ۷-۱۲). او با چاپ کتاب بعدیاش «نژاد انسان و انتخاب جنسیتی»، که موج اعتراضات و عصبانیت شدید کلیساها را درپی داشت، خلقت ناگهانی بشر و تصور مرکزیت او در جهان را نیز زیر سؤال برد و انسان را گونهای فرگشت یافته از شامپانزهها و میمونها دانست (همان: ۱۴-۱۶-۶۰).
مقایسۀ ژنهای انسان و شامپانزه نشان از شباهت ۹۸/۷ درصد دارد (همان: ۸۲). چنانکه روند فرگشت او از حدود ۶ میلیون سال پیش آغاز شد (همان: ۶۰) و آخرین نمونۀ فرگشتیافته از گونۀ انسانها، که تمامی انسانهای امروزی از نسل آنها محسوب میشوند، انسانهای خردمند نام دارند که از ۲۰۰ هزار سال پیش در آفریقا زندگی میکردند (همان: ۶۹).
و اما با پیشرفت علم ژنتیک میتوان محصولات کشاورزی و دامی باکیفیتتری بهوجود آورد. مثلاً با سلولهای بنیادی بیماریِ دیابت را درمان کرد، یا با شبیهسازی نسلِ جانوران کمیاب را از خطر انقراض نجات داد و یا حتی برخی گونههای منقرض شده را دوباره به طبیعت بازگرداند (همان: ۷۱-۹۵-۹۷).
منابع:
_ محمدپناه، بهنام، ۱۳۸۹، فرگشت و ژنتیک، تهران، آمه.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۷۵، فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری، تهران، خوارزمی.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۶، ارادۀ قدرت، ترجمه مجید شریف، تهران، جامی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘روزگار آدمکشها
📝هنری میلر
آرتور رَمبو (1854-1891) از بنیانگذاران شعر مدرن و از پیشوایان مکتب سمبولیسم است. کافری ملحد (میلر، ۱۳۸۲: ۱۲۶) و نابغهای اعجوبه (همان: ۱۳۷) که همۀ آثارش را تا نوزده سالگی خلق کرد و از آن پس به جایی رسید که ادبیات برایش معنا نداشت و به نوعی از شعر و شاعری بیزاری جست (همان: ۱۰۹-۱۱۴).
هِنری میلِر در کتاب خواندنی «روزگار آدمکشها»، به تبیین و بررسی شخصیّت آرتور رمبو میپردازد. کتابی که در آن علاوه بر آشنا شدن با این شاعر بزرگ فرانسوی، با تفکّرات نویسندۀ مشهور آمریکایی آن نیز آشنا خواهیم شد.
هنری میلر معتقد است که رمبو تنها نویسندهای است که به نبوغ او غبطه میخورد (همان: ۱۵۳) و اعتراف میکند به همۀ آن کسانی که عصیانگر و نافرمان و ناموفّق نامیده میشوند، عشق میورزد و آنها را میستاید (همان: ۱۵۵). میلر در ادامه به ترک وطن توسط آرتور رمبو و گوشۀ عزلت گزیدن او در میان بومیان حبشه [اتیوپی امروز] اشاره کرده (همان: ۳۴) و وی را انسان هزارویک شغلی میداند که در سفرهای متعدّد خود همواره در حال تغییر حرفۀ خویش است و به کارهایی مانند وارد کردن قهوه، خرید و فروش ادویهجات، عاج، پوست، طلا، تفنگ و حتی تجارت برده مشغول بود (همان: ۱۳۸).
رمبو به پوچی رسیده بود و فقدان ایمان و عدمِاعتقاد به خدا و انسان و هنر سبب شد تا زندگی او ملالآور و بیروح جلوه کند (همان: ۳۱) و روح و روانش درهم شکسته شود و پذیرای شکست گردد (همان: ۱۱۳). او که نویسندۀ آثاری ازجمله «اشراق»، «زورق مست» و «فصلی در دوزخ» است، میگوید: پدر و مادر، شما موجب فلاکت و مصیبت من و نیز بدبختی و بیچارگیام شدهاید (همان: ۱۴۳).
آرتور رمبو، که گرایشات همجنسگرایانه داشت و هنری میلر از عشق او به جامی - پسربچهای اهل حرارِ زیمباوه که پیشخدمت و مونس همیشگیاش بود - سخن گفته است (همان: ۳۴-۷۱-۷۲)، سرانجام به سبب تومور بزرگی که در رانِ پا داشت مجبور به قطع پایش شد (همان: ۱۴۸) و پس از مدّتی کوتاه در سیوهفت سالگی با زندگی وداع کرد (همان: ۲۹-۱۰۶).
منبع:
_ میلر، هنری، ۱۳۸۲، روزگار آدمکشها، ترجمه عرفان قانعیفرد، تهران، دادار.
https://t.iss.one/Minavash
📝هنری میلر
آرتور رَمبو (1854-1891) از بنیانگذاران شعر مدرن و از پیشوایان مکتب سمبولیسم است. کافری ملحد (میلر، ۱۳۸۲: ۱۲۶) و نابغهای اعجوبه (همان: ۱۳۷) که همۀ آثارش را تا نوزده سالگی خلق کرد و از آن پس به جایی رسید که ادبیات برایش معنا نداشت و به نوعی از شعر و شاعری بیزاری جست (همان: ۱۰۹-۱۱۴).
هِنری میلِر در کتاب خواندنی «روزگار آدمکشها»، به تبیین و بررسی شخصیّت آرتور رمبو میپردازد. کتابی که در آن علاوه بر آشنا شدن با این شاعر بزرگ فرانسوی، با تفکّرات نویسندۀ مشهور آمریکایی آن نیز آشنا خواهیم شد.
هنری میلر معتقد است که رمبو تنها نویسندهای است که به نبوغ او غبطه میخورد (همان: ۱۵۳) و اعتراف میکند به همۀ آن کسانی که عصیانگر و نافرمان و ناموفّق نامیده میشوند، عشق میورزد و آنها را میستاید (همان: ۱۵۵). میلر در ادامه به ترک وطن توسط آرتور رمبو و گوشۀ عزلت گزیدن او در میان بومیان حبشه [اتیوپی امروز] اشاره کرده (همان: ۳۴) و وی را انسان هزارویک شغلی میداند که در سفرهای متعدّد خود همواره در حال تغییر حرفۀ خویش است و به کارهایی مانند وارد کردن قهوه، خرید و فروش ادویهجات، عاج، پوست، طلا، تفنگ و حتی تجارت برده مشغول بود (همان: ۱۳۸).
رمبو به پوچی رسیده بود و فقدان ایمان و عدمِاعتقاد به خدا و انسان و هنر سبب شد تا زندگی او ملالآور و بیروح جلوه کند (همان: ۳۱) و روح و روانش درهم شکسته شود و پذیرای شکست گردد (همان: ۱۱۳). او که نویسندۀ آثاری ازجمله «اشراق»، «زورق مست» و «فصلی در دوزخ» است، میگوید: پدر و مادر، شما موجب فلاکت و مصیبت من و نیز بدبختی و بیچارگیام شدهاید (همان: ۱۴۳).
آرتور رمبو، که گرایشات همجنسگرایانه داشت و هنری میلر از عشق او به جامی - پسربچهای اهل حرارِ زیمباوه که پیشخدمت و مونس همیشگیاش بود - سخن گفته است (همان: ۳۴-۷۱-۷۲)، سرانجام به سبب تومور بزرگی که در رانِ پا داشت مجبور به قطع پایش شد (همان: ۱۴۸) و پس از مدّتی کوتاه در سیوهفت سالگی با زندگی وداع کرد (همان: ۲۹-۱۰۶).
منبع:
_ میلر، هنری، ۱۳۸۲، روزگار آدمکشها، ترجمه عرفان قانعیفرد، تهران، دادار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کوچهٔ ابرهای گمشده
📝کورش اسدی
قار قارِ کلاغ... درِ خانه را که بست میخکوبش کرد. انگار به دنیای دیگری آمده بود و سر از یک فضای دیگر درآورده بود. تشنه بود. یک آبسردکن - خواب دیده بود یا پشتِ در بود که دیده بود؟ سرش تا گردن در دهانِ زن بود. بود یا در خیال بود که تشنه بود و زن برایش انگشت روی فشاری آبسردکن گذاشته بود (اسدی، ۱۳۹۵: ۷)؟
کتاب «کوچۀ ابرهای گمشده»، که به زعم برخی میتوان آن را یکی از بیست رمان فارسی برتر بعد از انقلاب دانست، رمانی است که ده سال در تعلیق بود تا در سال ۱۳۹۵ انتشار یافت. هرچند پس از چند دوره چاپ آن مجدداً از آثار ممنوعه شمرده شد!
این کتاب، که آخرین اثر داستانی کورش اسدی است و نویسندۀ آبادانی آن یک سال پس از انتشارش در سنّ ۵۳ سالگی با استفاده از گاز به عمر خود پایان داد، روایتگر تاریخ معاصرِ ایران (قبل و بعد از انقلاب) در قالب دو داستان موازی است. داستان جوانی از مهاجرین شهر جنگزدۀ آبادان است که به تهران مهاجرت کرده و در پیادهروِ یکی از خیابانهای تـهران به خریدوفروش و خواندن کتابهای دست دوم مشغول است.
از نکات برجستۀ این رمان سیّال ذهن میتوان به فریبندگی انقلاب و جنگ، به خانههای تیمی و مبارزات تشکیلاتی پس از انقلاب، به پاک کردن شعارهای روی دیوار، که روایتگر یک تحوّل در دلِ یک تحوّل تاریخی دیگر است، به فضای هراس در جامعه، پناه بردن به افیون، تصویر پُررنگ انتحار و خودکشی و پرداختن به همجنسگرایی و عشق مرد به مرد و زن به زن اشاره کرد.
کارونِ غرق در تریاک و گذشته، که اهل عیش نبود مگر در خیال یا در خلوتِ خانه و پشتِ پردههای اتاق، گویی نمایندۀ افراد معدودی است که نسبت به هر چیزی بیتفاوتاند. مبارزه کردن یا سازش نمودن را پوچ میشمارند و میگویند:
ادبیات عرصۀ وهم است. هرجومرجِ موجودات ذهن که دنبال زباناند. میگردند تا بیابند، تا به زبان بیایند. برسند به صدا و صوت (همان: ۲۷-۷۵).
منبع:
_ اسدی، کورش، ۱۳۹۵، کوچۀ ابرهای گمشده، تهران، نیماژ.
https://t.iss.one/Minavash
📝کورش اسدی
قار قارِ کلاغ... درِ خانه را که بست میخکوبش کرد. انگار به دنیای دیگری آمده بود و سر از یک فضای دیگر درآورده بود. تشنه بود. یک آبسردکن - خواب دیده بود یا پشتِ در بود که دیده بود؟ سرش تا گردن در دهانِ زن بود. بود یا در خیال بود که تشنه بود و زن برایش انگشت روی فشاری آبسردکن گذاشته بود (اسدی، ۱۳۹۵: ۷)؟
کتاب «کوچۀ ابرهای گمشده»، که به زعم برخی میتوان آن را یکی از بیست رمان فارسی برتر بعد از انقلاب دانست، رمانی است که ده سال در تعلیق بود تا در سال ۱۳۹۵ انتشار یافت. هرچند پس از چند دوره چاپ آن مجدداً از آثار ممنوعه شمرده شد!
این کتاب، که آخرین اثر داستانی کورش اسدی است و نویسندۀ آبادانی آن یک سال پس از انتشارش در سنّ ۵۳ سالگی با استفاده از گاز به عمر خود پایان داد، روایتگر تاریخ معاصرِ ایران (قبل و بعد از انقلاب) در قالب دو داستان موازی است. داستان جوانی از مهاجرین شهر جنگزدۀ آبادان است که به تهران مهاجرت کرده و در پیادهروِ یکی از خیابانهای تـهران به خریدوفروش و خواندن کتابهای دست دوم مشغول است.
از نکات برجستۀ این رمان سیّال ذهن میتوان به فریبندگی انقلاب و جنگ، به خانههای تیمی و مبارزات تشکیلاتی پس از انقلاب، به پاک کردن شعارهای روی دیوار، که روایتگر یک تحوّل در دلِ یک تحوّل تاریخی دیگر است، به فضای هراس در جامعه، پناه بردن به افیون، تصویر پُررنگ انتحار و خودکشی و پرداختن به همجنسگرایی و عشق مرد به مرد و زن به زن اشاره کرد.
کارونِ غرق در تریاک و گذشته، که اهل عیش نبود مگر در خیال یا در خلوتِ خانه و پشتِ پردههای اتاق، گویی نمایندۀ افراد معدودی است که نسبت به هر چیزی بیتفاوتاند. مبارزه کردن یا سازش نمودن را پوچ میشمارند و میگویند:
ادبیات عرصۀ وهم است. هرجومرجِ موجودات ذهن که دنبال زباناند. میگردند تا بیابند، تا به زبان بیایند. برسند به صدا و صوت (همان: ۲۷-۷۵).
منبع:
_ اسدی، کورش، ۱۳۹۵، کوچۀ ابرهای گمشده، تهران، نیماژ.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘هنر رمان
📝میلان کوندرا
یکی از نوشتههای مهم میلان کوندرا، کتاب «هنرِ رمان» است. کتابی که دربارۀ تاریخ تحوّل رمان در اروپا، بررسی جنبههای فنّی رمان و نقد و تحیل در رابطه با برخی از رمانها نگاشته شده است. اثری که کوندرا در آن به تعریف و تمجید از سروانتس، دیدرو، کافکا و دو کتاب دن کیشوت و ژاک قضا و قدری پرداخته است.
کوندرا رمان را اروپاییترین هنر (کوندرا، ۱۳۶۸: ۲۷۳) و بهشت تخیّلی افراد میشمرَد (همان: ۲۷۲) و با تأکید بر ضرورت ایجاز و پرهیز از زیادهگویی (همان: ۱۴۳)، معتقد است رمان از قدرت فوقالعادۀ ادغام مانند ادغام شعر و فلسفه در خود برخوردار است (همان: ۱۳۲-۱۳۳).
این نویسندۀ چکسلواکی، یکی از مهمترین ویژگیهای رمان را پیچیدگی روح آن میداند؛ چراکه هر رمان به خوانندۀ خود میگوید چیزها پیچیدهتر از آن هستند که تو فکر میکنی و این حقیقت ابدی رمان است (همان: ۴۳). پس میلان کوندرا بین خرَد فلسفی و خرَد رمان تفاوت قائل است و خرَد رمان را خرَد تردید در یقین تصوّر میکند (همان: ۴۶). چنانکه معتقد است رمان برخلاف فلسفه و علم، انسان را از دست یافتن به حقیقت ناتوان نشان میدهد و آنچه را که فیلسوفان و دانشمندان بامدادان رشتهاند، شبانگاه پنبه میکند (همان: ۲۷۳).
منبع:
_ کوندرا، میلان، ۱۳۶۸، هنر رمان، ترجمه پرویز همایونپور، تهران، گفتار.
https://t.iss.one/Minavash
📝میلان کوندرا
یکی از نوشتههای مهم میلان کوندرا، کتاب «هنرِ رمان» است. کتابی که دربارۀ تاریخ تحوّل رمان در اروپا، بررسی جنبههای فنّی رمان و نقد و تحیل در رابطه با برخی از رمانها نگاشته شده است. اثری که کوندرا در آن به تعریف و تمجید از سروانتس، دیدرو، کافکا و دو کتاب دن کیشوت و ژاک قضا و قدری پرداخته است.
کوندرا رمان را اروپاییترین هنر (کوندرا، ۱۳۶۸: ۲۷۳) و بهشت تخیّلی افراد میشمرَد (همان: ۲۷۲) و با تأکید بر ضرورت ایجاز و پرهیز از زیادهگویی (همان: ۱۴۳)، معتقد است رمان از قدرت فوقالعادۀ ادغام مانند ادغام شعر و فلسفه در خود برخوردار است (همان: ۱۳۲-۱۳۳).
این نویسندۀ چکسلواکی، یکی از مهمترین ویژگیهای رمان را پیچیدگی روح آن میداند؛ چراکه هر رمان به خوانندۀ خود میگوید چیزها پیچیدهتر از آن هستند که تو فکر میکنی و این حقیقت ابدی رمان است (همان: ۴۳). پس میلان کوندرا بین خرَد فلسفی و خرَد رمان تفاوت قائل است و خرَد رمان را خرَد تردید در یقین تصوّر میکند (همان: ۴۶). چنانکه معتقد است رمان برخلاف فلسفه و علم، انسان را از دست یافتن به حقیقت ناتوان نشان میدهد و آنچه را که فیلسوفان و دانشمندان بامدادان رشتهاند، شبانگاه پنبه میکند (همان: ۲۷۳).
منبع:
_ کوندرا، میلان، ۱۳۶۸، هنر رمان، ترجمه پرویز همایونپور، تهران، گفتار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘ناخدا برای ناهار رفته و کشتی...
📝چارلز بوکفسکی
بس کنید! بس کنید! چیزی برای خواندن لازم دارم. هیچ نوشتهای پیدا نمیشود که آدم میلش بکشد که آن را دست بگیرد؟! من یکی دیگر امیدی ندارم... یادم است روزی یک یارویی نامهای طولانی و باغیظ برایم نوشته بود و تویش بهم توپیده بود و گفته بود که من حق نداشتهام بگویم با شکسپیر حال نمیکنم؛ چون جوانهای زیادی به من اعتماد دارند و دیگر به خودشان زحمت خواندن کارهای شکسپیر را نمیدهند. به همین خاطر حق نداشتهام چنین موضعی بگیرم. همینجور برای خودش کسشعر گفته بود. من هم به تخمم نگرفتم و جوابی به او ندادم، اما الان میخواهم اینجا جوابش را بدهم. گاییدمت مرتیکه! حالا که اینطور شد، من حتی با تولستوی هم حال نمیکنم (بوکوفسکی، ۲۰۰۲: ذیل «ناخدا برای ناهار رفته»، ۱۳۶-۱۳۷).
چارلز بوکفسکی (۱۹۲۰-۱۹۹۴)، شاعر و نویسندۀ مشهور آمریکایی-آلمانی، نهیلیستی نسبتاً منزوی، آنارشیستی علاقهمند به شراب، سیگار، سکس، نوشتن و شرطبندی در اسبدوانی بود و خود را ندانمگرایی میدانست که گاهی به مدّت چندین سال با هیچ زنی ارتباط جنسی نداشته و زمانی نیز با زنان بسیاری به رختخواب رفته است (بوکوفسکی، ۲۰۰۹: ۱۶۰-۱۶۱-۱۶۷).
من در مورد سکس نظرات مخصوص خودم را داشتم. همیشۀ خدا حشری بودم و مرتب جلق میزدم. با لیدیا میخوابیدم و بعد برمیگشتم به خانه و صبح فردایش جلق میزدم (بوکفسکی، ۲۰۰۲: ذیل «زنها»، ۱۳۳).
بوکفسکی که بارها خودکشیهای نافرجام داشته (بوکفسکی، ۲۰۰۲: ذیل «ناخدا برای ناهار رفته»، ۸۸)، از شدّت علاقهای که به شراب و آبجو داشت، معتاد به مشروبات الکلی شد و خود را سگِ مستی خواند (همان: ۷-۸۹) که بعد از مست کردن شبانه تا نیمههای شب مشغول به نوشتن است و عاشق خوابیدن تا لنگ ظهر است (همان: ۷۶). و معتقد است که مستی موقع نوشتن میتواند کاری کند که دیوارها به رقص درآیند. هرچند نوشتن از مست کردن هم بهتر است (همان: ۹۴).
یکی از کتابهای بوکفسکی، که حاصل آخرین یادداشتهای او یعنی از ۷۱ تا ۷۳ سالگی وی است، کتاب «ناخدا برای ناهار رفته و کشتی دست ملوانها افتاده» میباشد. اثری که در آن با مختصری از سرگذشت و برخی از اندیشههای چارلز بوکفسکی آشنا خواهیم شد.
زبان بوکفسکی رکیک و بیپرده است. لذا ترجمههای رسمی اشعار و رمانهای او در ایران از جمله پالپ: عامهپسند، هزارپیشه، زنها و ساندویچ ژامبون خالی از سانسور نیست و حتی میتوان این ترجمههای تجاری را کاملاً مثله شده و فاقد ارزش دانست!
من مثل یک کارگرِ کمونیست تا ۵۰ سالگیام حمّالی کردهام... به نظرم همین دستوپا زدن توی گُه برای خرج زندگی بود که باعث شد که توی نوشتههایم چرتوپرت ننویسم. به نظرم گاهی وقتها بد نیست صورتت لجنمال شود یا بدانی که زندان و بیمارستان چهجور جاییست... اینها را میگویم چون شاعرهایی که دیدهام، مثل آلتِ بعدِ جق، شل و وارفته بودند (همان: ۸۵-۸۶).
چارلز بوکفسکیِ عصیانگر با صراحت اکثر قریببهاتّفاق انسانها را وارفته، احمق، ریدمان و مادرجنده میخوانَد (همان: ۱۳۳). برخی از نوشتههای خود را نیز خزعبلات دانسته و جاودانگی انسان و نویسندگان را احمقانهترین اختراع زندگی میشمرَد (همان: ۶). چنانکه بر آن باور است که یک نویسنده فقط به نوشتن تعهّد دارد و به مخاطبش هیچ تعهّدی بهغیر از تحویل دادن نوشتههایش ندارد (همان: ۴).
بوکفسکی با اعتراف به پوچی (همان: ۶)، زندگی را سیرک احمقانهای خوانده (همان: ۶۶) و مینویسد:
ما نمیتوانیم خودمان را خیلیدقیق ورانداز کنیم، وگرنه دست از زندگی کردن یا هر کار دیگری میکشیدیم... هیچ راه فراری نیست. فرقی نمیکند کاری بکنی یا نکنی. ما فقط میتوانیم خودمان را توی لیست از دسترفتهها بنویسیم. هرحرکتی روی صفحه ما را به سمت کیشومات شدن پیش میبرَد (همان: ۹۶).
قبلترها در مورد فیلسوفها میخواندم و فهمیدم که چه موجودات عجیبالخلقه و خندهدار و قماربازی هستند. دکارت میآید و میگوید همۀ این رفقا تا الان فقط مزخرف محض گفتهاند... بعد هیوم میآید و اعتبار اصل علیّتِ علمی را زیر سؤال میبرد. بعد هم کیرکگارد میآید و میگوید من انگشتم را در هستی فرو میبرم. بوی پوچی میدهد... بعد هم سارتر میآید و ادّعا میکند که هستی، پوچ و خالی از معناست. عاشق این پسرها هستم. اینها دنیا را زیرورو میکنند (همان: ۸-۹).
چارلز بوکفسکی اذعان کرده است که در طول زندگی هیچوقت یک دوست هم نداشته و کتاب یاورِ او و موسیقیِ کلاسیک پناهگاهش بوده است (همان: ۱۲۴-۱۲۵). چنانکه معتقد است نویسندهها نچسبترین افرادند و موسیقی، که مثل موّاد مخدّر است، لطفی است که نه شاعرها از پسش برآمدهاند، نه رماننویسها و نه نویسندههای داستان کوتاه (همان: ۱۵).
https://t.iss.one/Minavash
📝چارلز بوکفسکی
بس کنید! بس کنید! چیزی برای خواندن لازم دارم. هیچ نوشتهای پیدا نمیشود که آدم میلش بکشد که آن را دست بگیرد؟! من یکی دیگر امیدی ندارم... یادم است روزی یک یارویی نامهای طولانی و باغیظ برایم نوشته بود و تویش بهم توپیده بود و گفته بود که من حق نداشتهام بگویم با شکسپیر حال نمیکنم؛ چون جوانهای زیادی به من اعتماد دارند و دیگر به خودشان زحمت خواندن کارهای شکسپیر را نمیدهند. به همین خاطر حق نداشتهام چنین موضعی بگیرم. همینجور برای خودش کسشعر گفته بود. من هم به تخمم نگرفتم و جوابی به او ندادم، اما الان میخواهم اینجا جوابش را بدهم. گاییدمت مرتیکه! حالا که اینطور شد، من حتی با تولستوی هم حال نمیکنم (بوکوفسکی، ۲۰۰۲: ذیل «ناخدا برای ناهار رفته»، ۱۳۶-۱۳۷).
چارلز بوکفسکی (۱۹۲۰-۱۹۹۴)، شاعر و نویسندۀ مشهور آمریکایی-آلمانی، نهیلیستی نسبتاً منزوی، آنارشیستی علاقهمند به شراب، سیگار، سکس، نوشتن و شرطبندی در اسبدوانی بود و خود را ندانمگرایی میدانست که گاهی به مدّت چندین سال با هیچ زنی ارتباط جنسی نداشته و زمانی نیز با زنان بسیاری به رختخواب رفته است (بوکوفسکی، ۲۰۰۹: ۱۶۰-۱۶۱-۱۶۷).
من در مورد سکس نظرات مخصوص خودم را داشتم. همیشۀ خدا حشری بودم و مرتب جلق میزدم. با لیدیا میخوابیدم و بعد برمیگشتم به خانه و صبح فردایش جلق میزدم (بوکفسکی، ۲۰۰۲: ذیل «زنها»، ۱۳۳).
بوکفسکی که بارها خودکشیهای نافرجام داشته (بوکفسکی، ۲۰۰۲: ذیل «ناخدا برای ناهار رفته»، ۸۸)، از شدّت علاقهای که به شراب و آبجو داشت، معتاد به مشروبات الکلی شد و خود را سگِ مستی خواند (همان: ۷-۸۹) که بعد از مست کردن شبانه تا نیمههای شب مشغول به نوشتن است و عاشق خوابیدن تا لنگ ظهر است (همان: ۷۶). و معتقد است که مستی موقع نوشتن میتواند کاری کند که دیوارها به رقص درآیند. هرچند نوشتن از مست کردن هم بهتر است (همان: ۹۴).
یکی از کتابهای بوکفسکی، که حاصل آخرین یادداشتهای او یعنی از ۷۱ تا ۷۳ سالگی وی است، کتاب «ناخدا برای ناهار رفته و کشتی دست ملوانها افتاده» میباشد. اثری که در آن با مختصری از سرگذشت و برخی از اندیشههای چارلز بوکفسکی آشنا خواهیم شد.
زبان بوکفسکی رکیک و بیپرده است. لذا ترجمههای رسمی اشعار و رمانهای او در ایران از جمله پالپ: عامهپسند، هزارپیشه، زنها و ساندویچ ژامبون خالی از سانسور نیست و حتی میتوان این ترجمههای تجاری را کاملاً مثله شده و فاقد ارزش دانست!
من مثل یک کارگرِ کمونیست تا ۵۰ سالگیام حمّالی کردهام... به نظرم همین دستوپا زدن توی گُه برای خرج زندگی بود که باعث شد که توی نوشتههایم چرتوپرت ننویسم. به نظرم گاهی وقتها بد نیست صورتت لجنمال شود یا بدانی که زندان و بیمارستان چهجور جاییست... اینها را میگویم چون شاعرهایی که دیدهام، مثل آلتِ بعدِ جق، شل و وارفته بودند (همان: ۸۵-۸۶).
چارلز بوکفسکیِ عصیانگر با صراحت اکثر قریببهاتّفاق انسانها را وارفته، احمق، ریدمان و مادرجنده میخوانَد (همان: ۱۳۳). برخی از نوشتههای خود را نیز خزعبلات دانسته و جاودانگی انسان و نویسندگان را احمقانهترین اختراع زندگی میشمرَد (همان: ۶). چنانکه بر آن باور است که یک نویسنده فقط به نوشتن تعهّد دارد و به مخاطبش هیچ تعهّدی بهغیر از تحویل دادن نوشتههایش ندارد (همان: ۴).
بوکفسکی با اعتراف به پوچی (همان: ۶)، زندگی را سیرک احمقانهای خوانده (همان: ۶۶) و مینویسد:
ما نمیتوانیم خودمان را خیلیدقیق ورانداز کنیم، وگرنه دست از زندگی کردن یا هر کار دیگری میکشیدیم... هیچ راه فراری نیست. فرقی نمیکند کاری بکنی یا نکنی. ما فقط میتوانیم خودمان را توی لیست از دسترفتهها بنویسیم. هرحرکتی روی صفحه ما را به سمت کیشومات شدن پیش میبرَد (همان: ۹۶).
قبلترها در مورد فیلسوفها میخواندم و فهمیدم که چه موجودات عجیبالخلقه و خندهدار و قماربازی هستند. دکارت میآید و میگوید همۀ این رفقا تا الان فقط مزخرف محض گفتهاند... بعد هیوم میآید و اعتبار اصل علیّتِ علمی را زیر سؤال میبرد. بعد هم کیرکگارد میآید و میگوید من انگشتم را در هستی فرو میبرم. بوی پوچی میدهد... بعد هم سارتر میآید و ادّعا میکند که هستی، پوچ و خالی از معناست. عاشق این پسرها هستم. اینها دنیا را زیرورو میکنند (همان: ۸-۹).
چارلز بوکفسکی اذعان کرده است که در طول زندگی هیچوقت یک دوست هم نداشته و کتاب یاورِ او و موسیقیِ کلاسیک پناهگاهش بوده است (همان: ۱۲۴-۱۲۵). چنانکه معتقد است نویسندهها نچسبترین افرادند و موسیقی، که مثل موّاد مخدّر است، لطفی است که نه شاعرها از پسش برآمدهاند، نه رماننویسها و نه نویسندههای داستان کوتاه (همان: ۱۵).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
بوکفسکی هرچه عاشق خواندن کتاب و شنیدن موسیقی بوده است، نسبت به دنیای فیلم نظر مثبتی نداشته و از دیدن آن لذّت نمیبرده است؛ لذا در جملاتی صریح اینگونه به نقد و هجو این صنعت پرداخته است:
با هالیوود هم حال نمیکنم و خیلی کم شده که از فیلمی خوشم بیاید (همان: ۱۲۶). گاهی وقتها نقد فیلمها را میخوانم یا گوش میدهم که دارند از شاهکار بودن یک فیلم حرف میزنند. من هم میروم آن فیلم را میبینم تا بفهمم واقعاً شاهکار است یا نه؛ اما وقتی روی صندلی سینما مینشینم و فیلم را تماشا میکنم، بهم حسّ حماقت دست میدهد. احساس میکنم کونم گذاشتهاند. احساس میکنم کلاه گشادی سرم رفته و پولم را دور ریختهام (همان: ۱۳۴).
منابع:
_ بوکفسکی، چارلز، ۲۰۰۲، ناخدا برای ناهار رفته و کشتی دست ملوانها افتاده، ترجمه گنجشک قرمز، بیجا، انتشارات چارلز بوکفسکی.
_ بوکفسکی، چارلز، ۲۰۰۹، وضعیت همیشگی، ترجمه شکیبا یزدی، بیجا، انتشارات چارلز بوکفسکی.
_ بوکفسکی، چارلز، ۲۰۰۲، زنها، ترجمه گنجشک قرمز، بیجا، انتشارات چارلز بوکفسکی.
https://t.iss.one/Minavash
بوکفسکی هرچه عاشق خواندن کتاب و شنیدن موسیقی بوده است، نسبت به دنیای فیلم نظر مثبتی نداشته و از دیدن آن لذّت نمیبرده است؛ لذا در جملاتی صریح اینگونه به نقد و هجو این صنعت پرداخته است:
با هالیوود هم حال نمیکنم و خیلی کم شده که از فیلمی خوشم بیاید (همان: ۱۲۶). گاهی وقتها نقد فیلمها را میخوانم یا گوش میدهم که دارند از شاهکار بودن یک فیلم حرف میزنند. من هم میروم آن فیلم را میبینم تا بفهمم واقعاً شاهکار است یا نه؛ اما وقتی روی صندلی سینما مینشینم و فیلم را تماشا میکنم، بهم حسّ حماقت دست میدهد. احساس میکنم کونم گذاشتهاند. احساس میکنم کلاه گشادی سرم رفته و پولم را دور ریختهام (همان: ۱۳۴).
منابع:
_ بوکفسکی، چارلز، ۲۰۰۲، ناخدا برای ناهار رفته و کشتی دست ملوانها افتاده، ترجمه گنجشک قرمز، بیجا، انتشارات چارلز بوکفسکی.
_ بوکفسکی، چارلز، ۲۰۰۹، وضعیت همیشگی، ترجمه شکیبا یزدی، بیجا، انتشارات چارلز بوکفسکی.
_ بوکفسکی، چارلز، ۲۰۰۲، زنها، ترجمه گنجشک قرمز، بیجا، انتشارات چارلز بوکفسکی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘جاده منتهی به لسآنجلس
📝جان فانته
جان فانتِه (۱۹۸۳-۱۹۰۹) در کشور آمریکا و در خانوادهای ایتالیاییتبار زاده شد. باآنکه از نویسندگان تأثیرگذار آمریکا بهشمار میآید، اما گویی شهرت خود را به چارلز بوکفسکی مدیون است؛ چراکه بوکفسکی در اواخر دهۀ هفتاد میلادی به ناشرش اصرار کرد که کتابهای فانته را چاپ کند و در مقدّمهای که بر کتاب «از غبار بپرس» نوشت، او را خدای خویش لقب داد و خود را وامدار و بسیارتأثیر گرفته از وی خواند و افزود:
وقتی جوان و گرسنه بودم، مشروب مینوشیدم و سعی داشتم نویسنده بشوم. اغلب به کتابخانه عمومی لسآنجلس میرفتم و مطالعه میکردم، اما هیچ کتابی به من و خیابانها و مردمی مانند من مربوط نمیشد. به نظر میرسید که انگار همه فقط با کلمات بازی میکنند و هر کس که حرف خاصّی نمیزند، نویسندۀ بهتری تلقّی میشود... من پشتسرِهم کتابها را از قفسه بیرون میکشیدم. چرا کسی چیزی نمیگوید؟! چرا کسی فریاد نمیزند؟ کتابهای مذهبی به نظرم پُر از لجن بود. سراغ فلسفه رفتم و چند کتاب آلمانی تند و تیز پیدا کردم که من را سَرِ ذوق بیاورد، اما آن نیز دیری نپایید. به سراغ ریاضیات رفتم و ریاضی پیشرفته نیز از نظر من مثل مذهب بود. آنچه در جستجویش بودم انگار هیچکجا یافت نمیشد... روزی کتابی را بیرون کشیدم، چند لحظه خواندم و مثل کسی که از میان زبالهها طلا پیدا کرده، کتاب را بُردم و پشت میز نشستم... بالاخره کسی پیدا شد که از بیان احساساتش واهمه نداشت. طنز و رنج با هم به سادگی مخلوط شده بودند. شروع آن کتاب برایم وحشی و اعجازگونه بود... اسم کتاب «از غبار بپرس» و نویسندهاش جان فانته بود. او روی نحوۀ نوشتن من اثری ماندگار گذاشت... فانته تأثیر شگرفی بر من داشت... فانته خدای من بود و من میدانستم خدایان تنها میمانند و کسی درِ خانهشان را نمیزند (فانته، بیتا: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۲ الی۴).
گذشته از معروفترین اثر فانته، یعنی رمان از غبار بپرس، که به نوعی زندگینامۀ اوست، اولین رمان نوشته شده توسّط او، «جاده منتهی به لسآنجلس» هم که ظاهراً پس از وفاتش انتشار یافت کتابی درخورِتوجّه است. داستان جاده منتهی به لسآنجلس، داستانی رئالیسمی و ساده، و روایت پسری جوان و عصیانگر است که درهمشکنندۀ هنجارهای اعتقادی، اجتماعی و اخلاقی مرسوم زندگی است. داستان جوانی عجیب، پوچگرا و امروزی که همواره در فکر سکس است و با افراد حتی مادر و خواهر و داییاش کاملاً راحت است تا جایی که مادرش را خرفت و اُمّلِ بیسواد (همان: ذیل «متن کتاب»، ۱۶)، خواهرش را کاتولیکِ نادان و راهبۀ پست احمق (همان: ۱۷۶) و دایی خود را بیسوادِ بَبوگلابیِ آمریکایی و یک الاغِ ابلهِ بزدل میخواند که به اندازۀ یک موش هم شعور ندارد (همان: ۴۴).
قهرمان داستان، که شغلهای مختلف و متعدّدی را امتحان کرده و اینک به دنبال نویسنده شدن است، از علاقهمندان و تمجیدکنندگان آرتور شوپنهاور و فریدریش نیچه است و ضمن ابراز موافقت با شوپنهاور در هجو زنان (همان: ۵۶)، خود را تنها فرد ایمن در جمع مسیحیان عقبماندۀ خانواده معرّفی میکند (همان: ۲۵) و در ادامه میگوید:
بعد از مرگ چیزی وجود نداره. فرضیۀ الهی یه شویِ تبلیغاتی محضه که داراها عَلم کردن تا ندارها رو فریب بدن. من روح ابدی رو انکار میکنم. اینا توهّم مزمن مردم فریبخوردهس. من کاملاً وجود خدا رو نقض میکنم. دین افیون تودههاست. کلیساها باید به بیمارستان و ساختمانهای عامالمنفعه تبدیل بشن... هفتادوهشتهزار مورد متناقض در انجیل هست... من خدا رو رد میکنم! من با خشم و نفرین بیرحمانه محکومش میکنم! من جهان رو بدون وجود خدا میپذیرم. من پیرو یگانهگرایی هستم (همان: ۴۳).
منبع:
_ فانته، جان، بیتا، جاده منتهی به لسآنجلس، ترجمه مهیار مظلومی، بیجا، انتشارات چارلز بوکفسکی.
https://t.iss.one/Minavash
📝جان فانته
جان فانتِه (۱۹۸۳-۱۹۰۹) در کشور آمریکا و در خانوادهای ایتالیاییتبار زاده شد. باآنکه از نویسندگان تأثیرگذار آمریکا بهشمار میآید، اما گویی شهرت خود را به چارلز بوکفسکی مدیون است؛ چراکه بوکفسکی در اواخر دهۀ هفتاد میلادی به ناشرش اصرار کرد که کتابهای فانته را چاپ کند و در مقدّمهای که بر کتاب «از غبار بپرس» نوشت، او را خدای خویش لقب داد و خود را وامدار و بسیارتأثیر گرفته از وی خواند و افزود:
وقتی جوان و گرسنه بودم، مشروب مینوشیدم و سعی داشتم نویسنده بشوم. اغلب به کتابخانه عمومی لسآنجلس میرفتم و مطالعه میکردم، اما هیچ کتابی به من و خیابانها و مردمی مانند من مربوط نمیشد. به نظر میرسید که انگار همه فقط با کلمات بازی میکنند و هر کس که حرف خاصّی نمیزند، نویسندۀ بهتری تلقّی میشود... من پشتسرِهم کتابها را از قفسه بیرون میکشیدم. چرا کسی چیزی نمیگوید؟! چرا کسی فریاد نمیزند؟ کتابهای مذهبی به نظرم پُر از لجن بود. سراغ فلسفه رفتم و چند کتاب آلمانی تند و تیز پیدا کردم که من را سَرِ ذوق بیاورد، اما آن نیز دیری نپایید. به سراغ ریاضیات رفتم و ریاضی پیشرفته نیز از نظر من مثل مذهب بود. آنچه در جستجویش بودم انگار هیچکجا یافت نمیشد... روزی کتابی را بیرون کشیدم، چند لحظه خواندم و مثل کسی که از میان زبالهها طلا پیدا کرده، کتاب را بُردم و پشت میز نشستم... بالاخره کسی پیدا شد که از بیان احساساتش واهمه نداشت. طنز و رنج با هم به سادگی مخلوط شده بودند. شروع آن کتاب برایم وحشی و اعجازگونه بود... اسم کتاب «از غبار بپرس» و نویسندهاش جان فانته بود. او روی نحوۀ نوشتن من اثری ماندگار گذاشت... فانته تأثیر شگرفی بر من داشت... فانته خدای من بود و من میدانستم خدایان تنها میمانند و کسی درِ خانهشان را نمیزند (فانته، بیتا: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۲ الی۴).
گذشته از معروفترین اثر فانته، یعنی رمان از غبار بپرس، که به نوعی زندگینامۀ اوست، اولین رمان نوشته شده توسّط او، «جاده منتهی به لسآنجلس» هم که ظاهراً پس از وفاتش انتشار یافت کتابی درخورِتوجّه است. داستان جاده منتهی به لسآنجلس، داستانی رئالیسمی و ساده، و روایت پسری جوان و عصیانگر است که درهمشکنندۀ هنجارهای اعتقادی، اجتماعی و اخلاقی مرسوم زندگی است. داستان جوانی عجیب، پوچگرا و امروزی که همواره در فکر سکس است و با افراد حتی مادر و خواهر و داییاش کاملاً راحت است تا جایی که مادرش را خرفت و اُمّلِ بیسواد (همان: ذیل «متن کتاب»، ۱۶)، خواهرش را کاتولیکِ نادان و راهبۀ پست احمق (همان: ۱۷۶) و دایی خود را بیسوادِ بَبوگلابیِ آمریکایی و یک الاغِ ابلهِ بزدل میخواند که به اندازۀ یک موش هم شعور ندارد (همان: ۴۴).
قهرمان داستان، که شغلهای مختلف و متعدّدی را امتحان کرده و اینک به دنبال نویسنده شدن است، از علاقهمندان و تمجیدکنندگان آرتور شوپنهاور و فریدریش نیچه است و ضمن ابراز موافقت با شوپنهاور در هجو زنان (همان: ۵۶)، خود را تنها فرد ایمن در جمع مسیحیان عقبماندۀ خانواده معرّفی میکند (همان: ۲۵) و در ادامه میگوید:
بعد از مرگ چیزی وجود نداره. فرضیۀ الهی یه شویِ تبلیغاتی محضه که داراها عَلم کردن تا ندارها رو فریب بدن. من روح ابدی رو انکار میکنم. اینا توهّم مزمن مردم فریبخوردهس. من کاملاً وجود خدا رو نقض میکنم. دین افیون تودههاست. کلیساها باید به بیمارستان و ساختمانهای عامالمنفعه تبدیل بشن... هفتادوهشتهزار مورد متناقض در انجیل هست... من خدا رو رد میکنم! من با خشم و نفرین بیرحمانه محکومش میکنم! من جهان رو بدون وجود خدا میپذیرم. من پیرو یگانهگرایی هستم (همان: ۴۳).
منبع:
_ فانته، جان، بیتا، جاده منتهی به لسآنجلس، ترجمه مهیار مظلومی، بیجا، انتشارات چارلز بوکفسکی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘آویزان از نخ
📝چارلز بوکوفسکی
پدرم همیشه میگفت: زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پولدار و عاقل میکند.
در خانه، ساعت هشت چراغها خاموش بود
و سپیدهدم با بوی قهوه و بِیکِن و نیمرو از خواب بلند میشدیم.
پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد
جوان مرد و مفلس
و فکر میکنم چندان هم عاقل نبود.
من نصیحت او را گوش نکردم
دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم.
حالا نمیگویم دنیا را فتح کردهام
اما ترافیک صبحها را دیگر ندارم
از خیلی از دردسرهای معمولی دورم
و با آدمهای جدید و بینظیر آشنا شدهام
یکی از آنها خودم
کسی که پدرم هرگز او را نشناخت (بوکوفسکی، ۱۳۹۳: ۴۱-۴۲).
چارلز بوکوفسکی (۱۹۲۰-۱۹۹۴)، شاعر جنجالی آمریکایی-آلمانی بیاعتنا به قراردادهای اجتماعی، در پی شکستن تابوهای مسلّط در جامعه بود و با فحاشی، مشروبخواری هنگام خواندن شعر در میان مردم، زنبارگی و زندگی آنارشیک، چهرهای ایدهآل برای جوانان آمریکایی بود که آرزوی رهایی و بیقیدی در دل داشتند. او هزاران شعر سرود و صدها داستان کوتاه و چندین رمان نوشت که در بیش از شصت جلد کتاب منتشر شد. آثار بوکوفسکی، در ایران، خالی از سانسور نیست و شاید بتوان گفت که ترجمههای فارسی نوشتههای او کاملاً مثله شده و فاقد ارزش است!
دفتر شعر «آویزان از نخ»، که گویی مجموعهای از آخرین کتاب منتشر شده پس از مرگ بوکوفسکی است، با دیگر اشعار و آثار چارلز بوکوفسکی متفاوت بوده و شعرهای این مجموعه نگاهی آرامتر به زندگی دارند. پس احتمالاً میتوانیم این کتاب را با خیال راحت و فرض عدمِسانسور مطالعه کنیم.
آشوب در بازار
شهرها در آتش
دنیا میلرزد و دموکراسی میخواهد.
دموکراسی کاری نمیتواند بکند
مسیحیّت کاری نمیتواند بکند
خداشناسی هم.
https://t.iss.one/Minavash
📝چارلز بوکوفسکی
پدرم همیشه میگفت: زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پولدار و عاقل میکند.
در خانه، ساعت هشت چراغها خاموش بود
و سپیدهدم با بوی قهوه و بِیکِن و نیمرو از خواب بلند میشدیم.
پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد
جوان مرد و مفلس
و فکر میکنم چندان هم عاقل نبود.
من نصیحت او را گوش نکردم
دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم.
حالا نمیگویم دنیا را فتح کردهام
اما ترافیک صبحها را دیگر ندارم
از خیلی از دردسرهای معمولی دورم
و با آدمهای جدید و بینظیر آشنا شدهام
یکی از آنها خودم
کسی که پدرم هرگز او را نشناخت (بوکوفسکی، ۱۳۹۳: ۴۱-۴۲).
چارلز بوکوفسکی (۱۹۲۰-۱۹۹۴)، شاعر جنجالی آمریکایی-آلمانی بیاعتنا به قراردادهای اجتماعی، در پی شکستن تابوهای مسلّط در جامعه بود و با فحاشی، مشروبخواری هنگام خواندن شعر در میان مردم، زنبارگی و زندگی آنارشیک، چهرهای ایدهآل برای جوانان آمریکایی بود که آرزوی رهایی و بیقیدی در دل داشتند. او هزاران شعر سرود و صدها داستان کوتاه و چندین رمان نوشت که در بیش از شصت جلد کتاب منتشر شد. آثار بوکوفسکی، در ایران، خالی از سانسور نیست و شاید بتوان گفت که ترجمههای فارسی نوشتههای او کاملاً مثله شده و فاقد ارزش است!
دفتر شعر «آویزان از نخ»، که گویی مجموعهای از آخرین کتاب منتشر شده پس از مرگ بوکوفسکی است، با دیگر اشعار و آثار چارلز بوکوفسکی متفاوت بوده و شعرهای این مجموعه نگاهی آرامتر به زندگی دارند. پس احتمالاً میتوانیم این کتاب را با خیال راحت و فرض عدمِسانسور مطالعه کنیم.
آشوب در بازار
شهرها در آتش
دنیا میلرزد و دموکراسی میخواهد.
دموکراسی کاری نمیتواند بکند
مسیحیّت کاری نمیتواند بکند
خداشناسی هم.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
از هیچچیزی کاری برنمیآید مگر اسلحه
و انسان در رأس.
قرنها تغییر میکنند
بشر همان است که بود.
عشق، میآید و میرود
نفرت تنها حقیقت است
در قارهها
در اتاقهای دو نفره
کاری از چیزی ساخته نیست
مگر اسلحه
و انسان در رأس.
جز این، همهچیز بیمعنی است (همان: ۹۴-۹۵).
منبع:
_ بوکوفسکی، چارلز، ۱۳۹۳، آویزان از نخ، ترجمه احمد پوری، مشهد، بوتیمار.
https://t.iss.one/Minavash
از هیچچیزی کاری برنمیآید مگر اسلحه
و انسان در رأس.
قرنها تغییر میکنند
بشر همان است که بود.
عشق، میآید و میرود
نفرت تنها حقیقت است
در قارهها
در اتاقهای دو نفره
کاری از چیزی ساخته نیست
مگر اسلحه
و انسان در رأس.
جز این، همهچیز بیمعنی است (همان: ۹۴-۹۵).
منبع:
_ بوکوفسکی، چارلز، ۱۳۹۳، آویزان از نخ، ترجمه احمد پوری، مشهد، بوتیمار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘زندگینامهٔ یونگ
📝کارل گوستاو یونگ
مردم همیشه از افراط به تفریط میروند، یا باور نمیکنند یا زودباورند. هر دانش یا ایمانی را میتوان به شکل احمقانهای بر اساس آنچه که اذهانِ حقیر از آن درک میکنند مسخره کرد (یونگ، ۱۳۹۶: ۳۱۷).
کتاب خواندنی «یونگ میگوید»، متشکل از پنجاهوپنج مصاحبه و خاطره از دیدارهای صورت گرفته با کارل گوستاو یونگ (۱۸۷۵-۱۹۶۱) است که دکتر سیروس شمیسا تقریباً نیمی از آن را ترجمه کرده و در پیشگفتار کتاب آورده است: من برخی را که بیشتر میپسندیدم ترجمه کردم و امیدوارم که در آینده توفیق ترجمۀ بقیه را هم بیابم (همان: ۲۴).
کارل گوستاو یونگ، که در خانهای ویلایی در کوشناختِ سوئیس کنار دریاچۀ زوریخ زندگی میکرد، تدریس در دانشگاه را وانهاد و ضمن سفرهای بسیار به نقاط مختلف جهان، همۀ عمر خود را وقف تحقیق و تصنیف کرد (همان: ۷-۳۳۱-۳۳۲). او که تا هشتاد سالگی، پنج فرزند، نوزده نوه و هشت نبیره داشت (همان: ۲۵۲-۳۳۲) و پیپ و سیگار میکشید (همان: ۱۹۸)، به نخستین دیدار خود با فروید در سال ۱۹۰۷ اشاره میکند که سیزده ساعت بدون وقفه با یکدیگر صحبت کردهاند (همان: ۱۳۹).
یونگ باآنکه اهمیت غریزۀ جنسی را انکار نمیکند، اما برخلاف نظر فروید معتقد است که مردم فقط تحت سیطرۀ غریزۀ جنسی نیستند و غرایز دیگری مانند غریزۀ تغذیه و قدرت نیز مهم بوده و بعضاً نسبت به غریزۀ جنسی نقش بزرگتری ایفا میکنند (همان: ۱۶۵). چنانکه در ادامه ضمن آنکه فروید را آشکارا یک نابغه خوانده و متذکّر میشود که همیشه به عظمت و نبوغ او اذعان داشته است (همان: ۱۴۶-۱۵۶)، اما در عین حال برخی از عقاید فروید را جزمی میخوانَد (همان: ۱۳۹) و توضیح میدهد که فروید ناخودآگاه را پسماندههای دورریخته شدۀ خودآگاه میپنداشت و حال آنکه من ناخودآگاه را عاملی حقیقی میدانستم و نوشتن کتاب «روانشناسی ناخودآگاه» برایم به قیمت از دست رفتن دوستیم با دکتر فروید تمام شد، زیرا او نمیتوانست تلقیّات مرا بپذیرد (همان: ۲۳۳-۲۳۴).
آری، این دوستی به سبب اصرار فروید بر پذیرفتن شور و میل جنسی بهعنوان یک دُگم و اصل مسلّم (یونگ، ۱۳۹۰: ۲۴۶) و اینکه علّت همۀ بیماریهای روانی تنها به سبب امیال و اختلالات جنسی است، برهم خورد و رو به فروپاشی نهاد (همان: ۲۴۲)؛ چراکه به زعم من میل جنسی در روانشناسی بهعنوان یک عامل اساسی، و نه انحصاری، ایفاگر نقشی بس مهم و اساسی است (همان: ۲۷۰).
یونگ معتقد است که فروید به نوعی با نظریۀ امیال جنسیِ خود، به نفی و انکار فرهنگ میپرداخت و آن را نفرین طبیعت و حکمی جبری میپنداشت (همان: ۲۴۵). و باآنکه مبحث پاراپسیکولوژی را پوچ و بیمعنا میشمرد، اما سرانجام جدّی بودن این مبحث را تشخیص داد و بر اثر آن به وجود پدیدۀ علم غیب اعتراف کرد (همان: ۲۵۲). دکتر یونگ با مطرح کردن موضوع پیراروانشناسی و تا حدودی پذیرفتن برخی از امور ماوراءالطبیعی مانند اشباح و ارواح - هرچند سؤالی که در این مورد باقی میماند این است که آیا شبح متعلّق به خود متوفّا است یا صرفاً نوعی فرافکنی روانشناختی است (همان: ۴۷۷-۴۷۸)؟ - به دفاع از علم کیمیا پرداخته است و میآورد:
من به علم کیمیا بهعنوان مبحثی کهنه و مطرود و حتی ابلهانه نگاه میکردم... و تنها پس از کشف شیوۀ تعبیر و تفسیر صحیح آنهاست که شخص میتواند پی ببرد چه ذخایر ارزشمندی از مفاهیم بلند در لابلای آنها نهفته است (همان: ۳۲۷). و چیزی نگذشت که فهمیدم روانشناسیِ تحلیلی به شیوهای بس عجیب با کیمیا همسوئی دارد (همان: ۳۲۹).
یونگ همچنین انکار قطعی زندگی پس از مرگ را نمیپذیرد و بر آن باور است که پیروان نحله و مکتب خردگرائی نقادانه برحسب ظاهر، فکر و اندیشۀ زندگی پس از مرگ را همراه با بسیاری دیگر از آراء و نظریات اساطیری از بیخ و بن مردود و بیاعتبار اعلام داشتهاند و این درحالی است که حتی آنهایی هم که علم و اطلاع بسیار ناچیزی در مبانی روانشناسی دارند، به خوبی واقفاند که درجۀ فهم و شعور ظاهر ما تا چه اندازه محدود و ناچیز است (همان: ۴۷۶). بنابراین عجالتاً شاید بهتر آن باشد که معترف شویم که در مورد مسائلی از این دست - یعنی اموری که درک و فهم آن فراتر از محدودۀ شعور عادی ماست - راهی برای رسیدن به قطعیّت نداریم (همان: ۴۷۷).
https://t.iss.one/Minavash
📝کارل گوستاو یونگ
مردم همیشه از افراط به تفریط میروند، یا باور نمیکنند یا زودباورند. هر دانش یا ایمانی را میتوان به شکل احمقانهای بر اساس آنچه که اذهانِ حقیر از آن درک میکنند مسخره کرد (یونگ، ۱۳۹۶: ۳۱۷).
کتاب خواندنی «یونگ میگوید»، متشکل از پنجاهوپنج مصاحبه و خاطره از دیدارهای صورت گرفته با کارل گوستاو یونگ (۱۸۷۵-۱۹۶۱) است که دکتر سیروس شمیسا تقریباً نیمی از آن را ترجمه کرده و در پیشگفتار کتاب آورده است: من برخی را که بیشتر میپسندیدم ترجمه کردم و امیدوارم که در آینده توفیق ترجمۀ بقیه را هم بیابم (همان: ۲۴).
کارل گوستاو یونگ، که در خانهای ویلایی در کوشناختِ سوئیس کنار دریاچۀ زوریخ زندگی میکرد، تدریس در دانشگاه را وانهاد و ضمن سفرهای بسیار به نقاط مختلف جهان، همۀ عمر خود را وقف تحقیق و تصنیف کرد (همان: ۷-۳۳۱-۳۳۲). او که تا هشتاد سالگی، پنج فرزند، نوزده نوه و هشت نبیره داشت (همان: ۲۵۲-۳۳۲) و پیپ و سیگار میکشید (همان: ۱۹۸)، به نخستین دیدار خود با فروید در سال ۱۹۰۷ اشاره میکند که سیزده ساعت بدون وقفه با یکدیگر صحبت کردهاند (همان: ۱۳۹).
یونگ باآنکه اهمیت غریزۀ جنسی را انکار نمیکند، اما برخلاف نظر فروید معتقد است که مردم فقط تحت سیطرۀ غریزۀ جنسی نیستند و غرایز دیگری مانند غریزۀ تغذیه و قدرت نیز مهم بوده و بعضاً نسبت به غریزۀ جنسی نقش بزرگتری ایفا میکنند (همان: ۱۶۵). چنانکه در ادامه ضمن آنکه فروید را آشکارا یک نابغه خوانده و متذکّر میشود که همیشه به عظمت و نبوغ او اذعان داشته است (همان: ۱۴۶-۱۵۶)، اما در عین حال برخی از عقاید فروید را جزمی میخوانَد (همان: ۱۳۹) و توضیح میدهد که فروید ناخودآگاه را پسماندههای دورریخته شدۀ خودآگاه میپنداشت و حال آنکه من ناخودآگاه را عاملی حقیقی میدانستم و نوشتن کتاب «روانشناسی ناخودآگاه» برایم به قیمت از دست رفتن دوستیم با دکتر فروید تمام شد، زیرا او نمیتوانست تلقیّات مرا بپذیرد (همان: ۲۳۳-۲۳۴).
آری، این دوستی به سبب اصرار فروید بر پذیرفتن شور و میل جنسی بهعنوان یک دُگم و اصل مسلّم (یونگ، ۱۳۹۰: ۲۴۶) و اینکه علّت همۀ بیماریهای روانی تنها به سبب امیال و اختلالات جنسی است، برهم خورد و رو به فروپاشی نهاد (همان: ۲۴۲)؛ چراکه به زعم من میل جنسی در روانشناسی بهعنوان یک عامل اساسی، و نه انحصاری، ایفاگر نقشی بس مهم و اساسی است (همان: ۲۷۰).
یونگ معتقد است که فروید به نوعی با نظریۀ امیال جنسیِ خود، به نفی و انکار فرهنگ میپرداخت و آن را نفرین طبیعت و حکمی جبری میپنداشت (همان: ۲۴۵). و باآنکه مبحث پاراپسیکولوژی را پوچ و بیمعنا میشمرد، اما سرانجام جدّی بودن این مبحث را تشخیص داد و بر اثر آن به وجود پدیدۀ علم غیب اعتراف کرد (همان: ۲۵۲). دکتر یونگ با مطرح کردن موضوع پیراروانشناسی و تا حدودی پذیرفتن برخی از امور ماوراءالطبیعی مانند اشباح و ارواح - هرچند سؤالی که در این مورد باقی میماند این است که آیا شبح متعلّق به خود متوفّا است یا صرفاً نوعی فرافکنی روانشناختی است (همان: ۴۷۷-۴۷۸)؟ - به دفاع از علم کیمیا پرداخته است و میآورد:
من به علم کیمیا بهعنوان مبحثی کهنه و مطرود و حتی ابلهانه نگاه میکردم... و تنها پس از کشف شیوۀ تعبیر و تفسیر صحیح آنهاست که شخص میتواند پی ببرد چه ذخایر ارزشمندی از مفاهیم بلند در لابلای آنها نهفته است (همان: ۳۲۷). و چیزی نگذشت که فهمیدم روانشناسیِ تحلیلی به شیوهای بس عجیب با کیمیا همسوئی دارد (همان: ۳۲۹).
یونگ همچنین انکار قطعی زندگی پس از مرگ را نمیپذیرد و بر آن باور است که پیروان نحله و مکتب خردگرائی نقادانه برحسب ظاهر، فکر و اندیشۀ زندگی پس از مرگ را همراه با بسیاری دیگر از آراء و نظریات اساطیری از بیخ و بن مردود و بیاعتبار اعلام داشتهاند و این درحالی است که حتی آنهایی هم که علم و اطلاع بسیار ناچیزی در مبانی روانشناسی دارند، به خوبی واقفاند که درجۀ فهم و شعور ظاهر ما تا چه اندازه محدود و ناچیز است (همان: ۴۷۶). بنابراین عجالتاً شاید بهتر آن باشد که معترف شویم که در مورد مسائلی از این دست - یعنی اموری که درک و فهم آن فراتر از محدودۀ شعور عادی ماست - راهی برای رسیدن به قطعیّت نداریم (همان: ۴۷۷).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
این قبیل گفتهها و قطع رابطه با زیگموند فروید سبب شد تا دوستان و آشنایان یونگ، او را صوفیمسلک قلمداد کنند (همان: ۲۶۹) و یونگ در پاسخ، پس از آنکه خود را پیرو مکتب اصالت تجربه میخواند (همان: ۲۳)، به علم و اطلاعات خود پیرامون قرآن اشاره میکند (همان: ۴۲۲) و بسیاری از روانشناسان و عالمان دینی را با یکدیگر برابر شمرده و اذعان مینماید:
در جریان این صحبتها [من و پدر] تمامی پرسشهای من همواره و بلااستثناء با همان پاسخ بیروح و کهنهای که خاصّ علمای علوم دینی است روبهرو میگردید (همان: ۱۶۳). و گفتههای مادّیگرایانه و ابلهانۀ روانشناسان نیز از قماش همان حرفها و نظیر آموزههای علوم الهی بود منتها در مفهوم مخالف آن (همان: ۱۶۵).
کتاب «زندگینامۀ من: خاطرات، خوابها و تفکرات»، اتوبیوگرافی و بیوگرافیِ کارل گوستاو یونگ است که بخشی از آن بهوسیلۀ گوستاو یونگ در سنّ هشتادوسه سالگی نوشته شده است (یونگ، ۱۳۹۰: ۲۹) و پارهای از آن نیز حاصل مصاحبههای صورت گرفته با ایشان است که توسّط منشیاش، آنیلا یافه، گردآوری شده است. کتابی که پیشنویس خطّی آن را گویی دکتر یونگ از ابتدا تا انتها مطالعه کرده و تأیید نموده است (همان: ۱۵ الی۱۸).
گوستاو یونگ در این اثر خود توجه ویژهای به دین (و نقد دین) دارد و به اعتباری این کتاب، دربردارندۀ تفکّرات فلسفی او پیرامون هستی و برداشتهای شخصیاش از خداوند (همان: ۲۳) بهعنوان چیزی مانند ضمیر و روان ناآگاه است (همان: ۵۴۵). یونگ مهمترین بصیرتها را از راههایی که صرفاً منطقی نیستند و مبتنی بر شهودند قابل حصول میدانست (یونگ، ۱۳۹۶: ۲۸-۲۹). لذا به خدا باور داشت. هرچند خدای او نه خدای مذاهب که یک نیروی فوق مادی یا ناخودآگاه انسان است. چنانکه احترام او به مذاهب، به مذهب خاصی محدود نشد و گویی حمایت وی از آیینها به سبب بهرهمند شدن ادیان از وهم و خیال است.
همۀ چیزهایی که من آموختهام مرا گامبهگام به یک عقیدۀ محکم غیرقابل تزلزل، که وجود خدا باشد، کشاند. من فقط به چیزی که میدانم باور دارم، بنابراین وجود خدا را به ایمان ربط نمیدهم و میدانم که هست... آنچه برخی از مردم غریزه یا کشف و شهود میخوانند چیزی جز خدا نیست. خدا صدای درون ماست که به ما میگوید چه بکنیم و چه نکنیم. به عبارت دیگر خدا وجدان ماست (همان: ۱۳۴ الی۱۳۶).
من پانزده سال به علم کیمیا پرداختم، اما دربارۀ آن با کسی سخن نگفتم. عملیات کیمیاگرانه واقعیت داشتند، اما این واقعیت بیرونی نبود بلکه روانشناسانه بود (همان: ۱۱۴). نقش وهم و خیال، که مذهب به آن یاری میرساند، کمک گرانبهایی برای روانشناس است و برای همین من در کارهای روانکاویم فهمیدهام که کاتولیکهای مؤمن کمتر از بیماری عصبی رنج میبرند و راحتتر معالجه میشوند (همان: ۳۴-۳۵). لذا من افکار مذهبی را فوقالعاده بااهمیت میدانم (همان: ۲۹).
این فیلسوف و روانپزشک سوئیسی، به مانند نیچه، فرزند یک کشیش بود و در خانوادهای مذهبی متولّد شد (یونگ، ۱۳۹۰: ۱۷۶). بهشکلیکه در میان افراد خانوادۀ مادریاش، شش نفر و در بین اعضای خانوادۀ پدریاش، نهتنها پدرش که دو تن از عموهایش نیز کشیش بودند (همان: ۸۸). گوستاو یونگ تا اوایل جوانی، فردی مذهبی و مؤمن بود که با اندیشهورزی در پی عقلانی کردن آیین خود بود. لذا شک و تردید وجود او را فراگرفت. یونگ به مطالعه پرداخت و گفتوگوهای متعدّدی با پدرش داشت که همواره به پایانی نامطلوب ختم میشد؛ چراکه پدر او میگفت: چقدر مهمل و بیربط حرف میزنی، مدام درحال فکر کردنی درحالیکه به جای فکر کردن بهتر است آدم بتواند کمی ایمان پیدا کند (همان: ۹۰).
گوستاو یونگ کلیسا را عذاب و شکنجه میخواند و مطمأن بود که شیوۀ صحیح رسیدن به خدا دین نیست (همان: ۹۴). هرچند مسئول اصلی گناهان بشر هم کسی جز خدا نیست (همان: ۳۴۳) و اوست که میتواند بسیارخطرناک باشد (همان: ۹۵). چنانکه در کتاب مشهور و جنجالبرانگیز او یعنی «پاسخ به ایوب» نیز با سخنانی از این جنس روبهرو میشویم. یونگِ نوجوان در تنهایی و در جدال با افکار خویش نجوا میکرد:
من از کلیسا و پدر و ایمان و معتقدات دیگران دور و مهجور افتادهام. و تا جایی که اینان نماینده و تجسّمبخش مسیحیّت هستند، من فردی جز یک گمراه یا مرتد بهحساب نمیآیم. چنین وقوفی قلبم را آکنده و مالامال از درد و اندوه کرده است... در دل فریاد میکشم که محض رضای خدا مرا دریابید (همان: ۱۰۸).
https://t.iss.one/Minavash
این قبیل گفتهها و قطع رابطه با زیگموند فروید سبب شد تا دوستان و آشنایان یونگ، او را صوفیمسلک قلمداد کنند (همان: ۲۶۹) و یونگ در پاسخ، پس از آنکه خود را پیرو مکتب اصالت تجربه میخواند (همان: ۲۳)، به علم و اطلاعات خود پیرامون قرآن اشاره میکند (همان: ۴۲۲) و بسیاری از روانشناسان و عالمان دینی را با یکدیگر برابر شمرده و اذعان مینماید:
در جریان این صحبتها [من و پدر] تمامی پرسشهای من همواره و بلااستثناء با همان پاسخ بیروح و کهنهای که خاصّ علمای علوم دینی است روبهرو میگردید (همان: ۱۶۳). و گفتههای مادّیگرایانه و ابلهانۀ روانشناسان نیز از قماش همان حرفها و نظیر آموزههای علوم الهی بود منتها در مفهوم مخالف آن (همان: ۱۶۵).
کتاب «زندگینامۀ من: خاطرات، خوابها و تفکرات»، اتوبیوگرافی و بیوگرافیِ کارل گوستاو یونگ است که بخشی از آن بهوسیلۀ گوستاو یونگ در سنّ هشتادوسه سالگی نوشته شده است (یونگ، ۱۳۹۰: ۲۹) و پارهای از آن نیز حاصل مصاحبههای صورت گرفته با ایشان است که توسّط منشیاش، آنیلا یافه، گردآوری شده است. کتابی که پیشنویس خطّی آن را گویی دکتر یونگ از ابتدا تا انتها مطالعه کرده و تأیید نموده است (همان: ۱۵ الی۱۸).
گوستاو یونگ در این اثر خود توجه ویژهای به دین (و نقد دین) دارد و به اعتباری این کتاب، دربردارندۀ تفکّرات فلسفی او پیرامون هستی و برداشتهای شخصیاش از خداوند (همان: ۲۳) بهعنوان چیزی مانند ضمیر و روان ناآگاه است (همان: ۵۴۵). یونگ مهمترین بصیرتها را از راههایی که صرفاً منطقی نیستند و مبتنی بر شهودند قابل حصول میدانست (یونگ، ۱۳۹۶: ۲۸-۲۹). لذا به خدا باور داشت. هرچند خدای او نه خدای مذاهب که یک نیروی فوق مادی یا ناخودآگاه انسان است. چنانکه احترام او به مذاهب، به مذهب خاصی محدود نشد و گویی حمایت وی از آیینها به سبب بهرهمند شدن ادیان از وهم و خیال است.
همۀ چیزهایی که من آموختهام مرا گامبهگام به یک عقیدۀ محکم غیرقابل تزلزل، که وجود خدا باشد، کشاند. من فقط به چیزی که میدانم باور دارم، بنابراین وجود خدا را به ایمان ربط نمیدهم و میدانم که هست... آنچه برخی از مردم غریزه یا کشف و شهود میخوانند چیزی جز خدا نیست. خدا صدای درون ماست که به ما میگوید چه بکنیم و چه نکنیم. به عبارت دیگر خدا وجدان ماست (همان: ۱۳۴ الی۱۳۶).
من پانزده سال به علم کیمیا پرداختم، اما دربارۀ آن با کسی سخن نگفتم. عملیات کیمیاگرانه واقعیت داشتند، اما این واقعیت بیرونی نبود بلکه روانشناسانه بود (همان: ۱۱۴). نقش وهم و خیال، که مذهب به آن یاری میرساند، کمک گرانبهایی برای روانشناس است و برای همین من در کارهای روانکاویم فهمیدهام که کاتولیکهای مؤمن کمتر از بیماری عصبی رنج میبرند و راحتتر معالجه میشوند (همان: ۳۴-۳۵). لذا من افکار مذهبی را فوقالعاده بااهمیت میدانم (همان: ۲۹).
این فیلسوف و روانپزشک سوئیسی، به مانند نیچه، فرزند یک کشیش بود و در خانوادهای مذهبی متولّد شد (یونگ، ۱۳۹۰: ۱۷۶). بهشکلیکه در میان افراد خانوادۀ مادریاش، شش نفر و در بین اعضای خانوادۀ پدریاش، نهتنها پدرش که دو تن از عموهایش نیز کشیش بودند (همان: ۸۸). گوستاو یونگ تا اوایل جوانی، فردی مذهبی و مؤمن بود که با اندیشهورزی در پی عقلانی کردن آیین خود بود. لذا شک و تردید وجود او را فراگرفت. یونگ به مطالعه پرداخت و گفتوگوهای متعدّدی با پدرش داشت که همواره به پایانی نامطلوب ختم میشد؛ چراکه پدر او میگفت: چقدر مهمل و بیربط حرف میزنی، مدام درحال فکر کردنی درحالیکه به جای فکر کردن بهتر است آدم بتواند کمی ایمان پیدا کند (همان: ۹۰).
گوستاو یونگ کلیسا را عذاب و شکنجه میخواند و مطمأن بود که شیوۀ صحیح رسیدن به خدا دین نیست (همان: ۹۴). هرچند مسئول اصلی گناهان بشر هم کسی جز خدا نیست (همان: ۳۴۳) و اوست که میتواند بسیارخطرناک باشد (همان: ۹۵). چنانکه در کتاب مشهور و جنجالبرانگیز او یعنی «پاسخ به ایوب» نیز با سخنانی از این جنس روبهرو میشویم. یونگِ نوجوان در تنهایی و در جدال با افکار خویش نجوا میکرد:
من از کلیسا و پدر و ایمان و معتقدات دیگران دور و مهجور افتادهام. و تا جایی که اینان نماینده و تجسّمبخش مسیحیّت هستند، من فردی جز یک گمراه یا مرتد بهحساب نمیآیم. چنین وقوفی قلبم را آکنده و مالامال از درد و اندوه کرده است... در دل فریاد میکشم که محض رضای خدا مرا دریابید (همان: ۱۰۸).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
تنهایی و جدال با اینگونه افکار، کارل گوستاو یونگ را رها نکرد تا جایی که او در سنین کهولت گفته است: امروز نیز من همانند آن ایام موجودی تنها هستم، چه به چیزهایی واقفم و اشاره به چیزهایی دارم که دیگران یا از آنها غافلاند یا برحسب معمول علاقه و تمایلی به دانستن آنها از خود نشان نمیدهد (همان: ۸۸). هر اندازه که عقل و خرد نقّادانه بر اعمال و گفتار ما سلطه و حاکمیّت بیشتری پیدا کند به همان نسبت نیز زندگی ما دستخوش ادبار و پوچی بیشتری خواهد شد. ولی بهعکس هر قدر که در توجه به ناخودآگاه و گوش فرادادن به اسطورهها توفیق بیشتری نصیبمان گردد باید اطمینان حاصل کنیم که در پُربار کردن و حفظ تمامت حیات خویش گامهایی سازنده و اساسیتری را برداشتهایم. از نظر آثار و نتایج حاصله، عقلگرایی مفرط، در قیاس با مطلقگرایی سیاسی، مسیرهای مشابهی را طی میکند (همان: ۴۷۹-۴۸۰).
پس با توجه به آنچه گذشت، شاید بتوان کارل گوستاو یونگ را، که بر اهمیّت خواب و رؤیا تأکید دارد، در شمار آگنوستیکها به حساب آورد؛ چراکه خود او نیز بر آن باور است که من نسبت به هیچ چیزی اعتقاد قطعی نداشتهام (همان: ۵۶۳).
این روانشناس نامآشنای جهان، که خلقت را افسانه شمرده است (یونگ، ۱۳۹۶: ۵۶) و مشکل بزرگ جهان را نه بمب اتم که ازدیاد جمعیت میداند (همان: ۲۷۶)، بر آن باور است که زنان از مردان محکمترند و زنان را جنس ضعیف خواندن حرف مهملی است (همان: ۱۳۰). از اینرو متذکّر میشود که برای من زنِ زیبا سرچشمۀ وحشت و بر طبق قاعده یک ناامیدی دهشتناک است (همان: ۱۳۲). پس از آن تیپهای فرشتهسیما، که همیشه ضعیف و بیچاره به نظر میرسند، برحذر باش و با صدای بلند با آنان سخن بگو (همان: ۱۳۰). چنانکه در مردان زیبایی و مغز به ندرت با هم یافت میشود (همان: ۱۳۲-۱۳۳).
کارل گوستاو یونگ در یکی دیگر از مصاحبههای خود در سال ۱۹۵۵، که در کتاب پیشرو ذیل عنوان مردان، زنان و خدا انتشار یافته است، ضمن تأکید بر شنیدن موسیقی در وقت و جای درست، اذعان میکند که جاز و همۀ این نوع چرند و پرندها احمقانه و پوچ هستند. حتی وضع بدتر هم هست وقتی که در جاهایی مثل هتل یا رستورانی موسیقی کلاسیک بنوازند. من خیلی تحت تأثیر باخ قرار میگیرم، اما میتوانم مردی را که در یک محیط مبتذل باخ مینوازد بکشم (همان: ۱۳۴).
گوستاو یونگ کتابهای فریدریش نیچه را آثار خیلی خوبی میشمرد که در آن روانشناسی کاملاً متفاوت و کاملاً قابل و مبتنی بر سائقۀ قدرت دیده است (همان: ۱۶۶). چنانکه به تمجید از آرتور شوپنهاور و فلسفۀ واقعبینی او پرداخته (یونگ، ۱۳۹۰: ۱۲۷) و پیوند خانوادگی پدربزرگش با گوته و فرزند نامشروع دانستنِ او را افسانه میخواند (همان: ۷۹)!
منابع:
_ یونگ، کارل گوستاو، ۱۳۹۶، یونگ میگوید: مصاحبهها و دیدارها، ویراستاران ویلیام مک گوایر و ریچارد فرانسیس کرینگتون هال، ترجمه سیروس شمیسا، تهران، قطره.
_ یونگ، کارل گوستاو، ۱۳۹۰، زندگینامۀ من: خاطرات، خوابها و تفکرات، ترجمه بهروز ذکاء، تهران، کتاب پارسه.
https://t.iss.one/Minavash
تنهایی و جدال با اینگونه افکار، کارل گوستاو یونگ را رها نکرد تا جایی که او در سنین کهولت گفته است: امروز نیز من همانند آن ایام موجودی تنها هستم، چه به چیزهایی واقفم و اشاره به چیزهایی دارم که دیگران یا از آنها غافلاند یا برحسب معمول علاقه و تمایلی به دانستن آنها از خود نشان نمیدهد (همان: ۸۸). هر اندازه که عقل و خرد نقّادانه بر اعمال و گفتار ما سلطه و حاکمیّت بیشتری پیدا کند به همان نسبت نیز زندگی ما دستخوش ادبار و پوچی بیشتری خواهد شد. ولی بهعکس هر قدر که در توجه به ناخودآگاه و گوش فرادادن به اسطورهها توفیق بیشتری نصیبمان گردد باید اطمینان حاصل کنیم که در پُربار کردن و حفظ تمامت حیات خویش گامهایی سازنده و اساسیتری را برداشتهایم. از نظر آثار و نتایج حاصله، عقلگرایی مفرط، در قیاس با مطلقگرایی سیاسی، مسیرهای مشابهی را طی میکند (همان: ۴۷۹-۴۸۰).
پس با توجه به آنچه گذشت، شاید بتوان کارل گوستاو یونگ را، که بر اهمیّت خواب و رؤیا تأکید دارد، در شمار آگنوستیکها به حساب آورد؛ چراکه خود او نیز بر آن باور است که من نسبت به هیچ چیزی اعتقاد قطعی نداشتهام (همان: ۵۶۳).
این روانشناس نامآشنای جهان، که خلقت را افسانه شمرده است (یونگ، ۱۳۹۶: ۵۶) و مشکل بزرگ جهان را نه بمب اتم که ازدیاد جمعیت میداند (همان: ۲۷۶)، بر آن باور است که زنان از مردان محکمترند و زنان را جنس ضعیف خواندن حرف مهملی است (همان: ۱۳۰). از اینرو متذکّر میشود که برای من زنِ زیبا سرچشمۀ وحشت و بر طبق قاعده یک ناامیدی دهشتناک است (همان: ۱۳۲). پس از آن تیپهای فرشتهسیما، که همیشه ضعیف و بیچاره به نظر میرسند، برحذر باش و با صدای بلند با آنان سخن بگو (همان: ۱۳۰). چنانکه در مردان زیبایی و مغز به ندرت با هم یافت میشود (همان: ۱۳۲-۱۳۳).
کارل گوستاو یونگ در یکی دیگر از مصاحبههای خود در سال ۱۹۵۵، که در کتاب پیشرو ذیل عنوان مردان، زنان و خدا انتشار یافته است، ضمن تأکید بر شنیدن موسیقی در وقت و جای درست، اذعان میکند که جاز و همۀ این نوع چرند و پرندها احمقانه و پوچ هستند. حتی وضع بدتر هم هست وقتی که در جاهایی مثل هتل یا رستورانی موسیقی کلاسیک بنوازند. من خیلی تحت تأثیر باخ قرار میگیرم، اما میتوانم مردی را که در یک محیط مبتذل باخ مینوازد بکشم (همان: ۱۳۴).
گوستاو یونگ کتابهای فریدریش نیچه را آثار خیلی خوبی میشمرد که در آن روانشناسی کاملاً متفاوت و کاملاً قابل و مبتنی بر سائقۀ قدرت دیده است (همان: ۱۶۶). چنانکه به تمجید از آرتور شوپنهاور و فلسفۀ واقعبینی او پرداخته (یونگ، ۱۳۹۰: ۱۲۷) و پیوند خانوادگی پدربزرگش با گوته و فرزند نامشروع دانستنِ او را افسانه میخواند (همان: ۷۹)!
منابع:
_ یونگ، کارل گوستاو، ۱۳۹۶، یونگ میگوید: مصاحبهها و دیدارها، ویراستاران ویلیام مک گوایر و ریچارد فرانسیس کرینگتون هال، ترجمه سیروس شمیسا، تهران، قطره.
_ یونگ، کارل گوستاو، ۱۳۹۰، زندگینامۀ من: خاطرات، خوابها و تفکرات، ترجمه بهروز ذکاء، تهران، کتاب پارسه.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘عزاداران بَیَل
دکتر غلامحسین ساعدی (۱۳۱۴-۱۳۶۴) معروف به گوهر مراد، روانپزشک و داستاننویس مشهور تبریزی پس از انقلاب پنجاهوهفت به پاریس هجرت کرد و سرانجام در همسایگی صادق هدایت به خاک سپرده شد.
کتاب «عزاداران بَیَل» که گویی مشهورترین اثر اوست، دربردارندۀ هشت داستان پیوسته پیرامون بیچارگی و بدبختی همیشگی اهالی روستایی به نام بَیَل است. بَیَل، نماد فقر و فلاکت فرهنگی، اجتماعی، اعتقادی و اقتصادی بسیاری از روستاهای ایران است!
در پارهای از داستان سوم این کتاب میخوانیم:
ننهفاطمه درحالیکه کاسۀ آب تربت و جارو را به سینه میفشرد وارد شد... و ننهخانوم از جلو صف علمها که میگذشت دعا میخواند و فوت میکرد... از وسط دوپشته عَلَم رد شدند و رسیدند به ضریح کوچکی که کنار دیوار افتاده بود. ننهخانوم، گوشۀ روسریش را پاره کرد و درحالیکه به ضریح میبست گفت: یا فاطمۀ زهرا دخیلم، اینو میبندم که بلا را از جان بَیَل دور کنی. ننهفاطمه زیر لب تکرار کرد: یا فاطمۀ زهرا دخیلم (ساعدی، ۱۳۴۳: ۸۳-۸۴).
یکی دیگر از داستانهای عزاداران بَیَل، داستان گاو، و آن جملۀ تاریخی فیلم گاوِ داریوش مهرجویی است که مشدی حسن پس از شنیدن خبر گم شدن گاوش که درحقیقت مرده بود، مجنون میشود و طی زندگی در طویله به اهالی بَیَل میگوید: من مشد حسن نیستم. من گاوم. من گاو مشد حسن هستم (همان: ۱۲۶).
منبع:
_ ساعدی، غلامحسین، 1343، عزاداران بیل، تهران، نیل.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر غلامحسین ساعدی (۱۳۱۴-۱۳۶۴) معروف به گوهر مراد، روانپزشک و داستاننویس مشهور تبریزی پس از انقلاب پنجاهوهفت به پاریس هجرت کرد و سرانجام در همسایگی صادق هدایت به خاک سپرده شد.
کتاب «عزاداران بَیَل» که گویی مشهورترین اثر اوست، دربردارندۀ هشت داستان پیوسته پیرامون بیچارگی و بدبختی همیشگی اهالی روستایی به نام بَیَل است. بَیَل، نماد فقر و فلاکت فرهنگی، اجتماعی، اعتقادی و اقتصادی بسیاری از روستاهای ایران است!
در پارهای از داستان سوم این کتاب میخوانیم:
ننهفاطمه درحالیکه کاسۀ آب تربت و جارو را به سینه میفشرد وارد شد... و ننهخانوم از جلو صف علمها که میگذشت دعا میخواند و فوت میکرد... از وسط دوپشته عَلَم رد شدند و رسیدند به ضریح کوچکی که کنار دیوار افتاده بود. ننهخانوم، گوشۀ روسریش را پاره کرد و درحالیکه به ضریح میبست گفت: یا فاطمۀ زهرا دخیلم، اینو میبندم که بلا را از جان بَیَل دور کنی. ننهفاطمه زیر لب تکرار کرد: یا فاطمۀ زهرا دخیلم (ساعدی، ۱۳۴۳: ۸۳-۸۴).
یکی دیگر از داستانهای عزاداران بَیَل، داستان گاو، و آن جملۀ تاریخی فیلم گاوِ داریوش مهرجویی است که مشدی حسن پس از شنیدن خبر گم شدن گاوش که درحقیقت مرده بود، مجنون میشود و طی زندگی در طویله به اهالی بَیَل میگوید: من مشد حسن نیستم. من گاوم. من گاو مشد حسن هستم (همان: ۱۲۶).
منبع:
_ ساعدی، غلامحسین، 1343، عزاداران بیل، تهران، نیل.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘نامههای سیاسی دهخدا
📝علیاکبر دهخدا
حکمت، کلام، رمل، اصطرلاب و جفر، همه از علوم حقه و صاحبان آن علوم، هر یک در جای خود معزز و در مرتبۀ خود محترماند. اما ادارۀ امور مملکت، امروز آشنائی به امور اداری عصر حاضر میخواهد و آنکه دو روز در مدرسههای جدید مانده باشد یا یک زبان خارجۀ ناقص تحصیل کرده باشد هزارمرتبه به قضای این حوایج نزدیکتر است از آنکه صد حاشیه بر شرح مطالع و دویست اشکال بر شفای ابوعلی وارد کرده باشد (دهخدا، ۱۳۵۸: ۷۱).
علیاکبر دهخدا (۱۲۵۷-۱۳۳۴) باآنکه اصالتی قزوینی داشت، در محلّۀ سَنگِلَج تهران متولّد شد. دروس قدیم از صرف تا اصول فقه و حکمت و کلام را در مدّت تقریباً ده سال نزد شیخ غلامحسین بروجردی و شیخ هادی مجتهدِ نجمآبادی، که به تمجید و ستایش فراوان از آن دو پرداخته است، فرا گرفت. سپس وارد مدرسۀ سیاسی گردید و به آموختن زبان فرانسه همّت گمارد و پس از آن به خدمت وزارت خارجه درآمد. چنانکه بعد از خلع محمدعلی شاه از سلطنت، به نمایندگی مجلس شورای ملّی انتخاب شد و در ادامه ریاست کابینۀ وزارت معارف، ریاست مدرسۀ علوم سیاسی و ریاست دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی به وی محوّل شد (دهخدا، ۱۳۶۲: ۱/ ۶-۷-۸-۱۴-۲۱).
دهخدا، بنابر گفتۀ محمد دبیرسیاقی، حافظهای قوی و بنیهای نسبتاً قوی داشت. سیگار بسیار میکشید و در نوشیدن قهوه افراط میکرد و تا سال آخر حیات خود و پیش از آنکه در گورستان ابن بابویه به خاک سپرده شود، چهارده ساعت در شبانهروز به مطالعه و تحقیق و نوشتن اشتغال داشت (همان: ۱/ ۲۸-۲۹). این نویسنده، شاعر، مترجم، لغتشناس و سیاستمدار نامدار ایرانی، که با نام دهخدا و نامهای مستعارِ دَخو، نخود همهآش، خادمالفقراء دخو علی، برهنه خوشحال، خرمگس، جغد، رئیس انجمن لاتولوتها و دَمدَمی (همان: ۱/ ۷) در روزنامۀ صورِ اسرافیل در مقالاتی انتقادی و طنزگونه با عنوان «چَرَند و پَرَند» به نقد و هجو پادشاهان، رجال سیاسی، عالمان دینی و جهل و فقر فرهنگی مردم ایران میپرداخت، در برههای تکفیر شد اما پس از آنکه به دفاع از خود برخاست، از کفر و قتل رهایی یافت (همان: ۱/ ۶۳-۶۶).
کتاب پیش رو، که «نامههای سیاسی دهخدا» نام دارد، شامل تعدادی از نامههای سیاسی و اجتماعی علیاکبر دهخدا است که نخستینبار به کوشش ایرج افشار در سال ۱۳۵۸ انتشار یافت. استاد دهخدا چنانکه ایرج افشار اذعان کرده است گویی بعد از به توپ بسته شدن مجلس، به سفارت انگلیس پناه میبرَد. لذا به مدّت یکسالونیم از جانب محمدعلیشاه به خارج از کشور تبعید میشود و او در جوانی راهی پاریس و سپس شهر ایوِردُن سوئیس میگردد (دهخدا، ۱۳۵۸: ۵).
دهخدا از شدّت ناامیدی و گرفتاری، در تبعید، به خودکشی میاندیشید (همان: ۱۸-۱۹-۲۴) و از سختیِ فقر و بیپولی شکایت میکرد (همان: ۱۹) تا آنجا که در یکی از نامههای خود به معاضدالسلطنه مینویسد:
سهروز است تنها نان و شاه بلوط خوردهام و از ترس زیاد شدن قرض پانسین را رها کرده و اینک در منزل جناب شیخ محمدخان قزوینی به قدر پهن کردن یک رختخواب روی زمین (آن هم فقط در شب) جا عاریه کردهام و با سهفرانکونیم پول که الان در کیف دارم میخواهم محمدعلیشاه را از سلطنت خلع کرده و مشروطه را به ایران عودت بدهم (همان: ۲۱-۲۲-۲۵).
دهخدا در نامههای دیگرش به تمجید از حسن تقیزاده و محمد مصدق پرداخته است (همان: ۳۹-۸۲) و تقیزاده را حضرت مستطاب اجل آقای تقیزاده روحیفداه میخوانَد (همان: ۵۰) و در نامهای به تاریخ ۱۳۲۴/۱۰/۲۳ در روزنامۀ اطلاعات مینویسد:
این بنده گذشته از چندین ترجمه و تألیف کوچک و بزرگ [امثال و حِکَم، چرند و پرند، دیوان اشعار و...] در مدّت بیش از سیسال مشغول تألیف یک فرهنگ زبان فعلی [در پانزده جلد و بیستوسههزارونهصدویازده صفحۀ رحلی که در مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران انتشار یافته است] اعم از فارسی و عربی و اعلام رجال و جغرافیائی و لغات فنون و علوم بودهام و از بیستوچند سال به اینطرف یک دینار به اسم حق تألیف یا انواع آن نه من تقاضا کردهام و نه دولت به من داده است (همان: ۷۷-۷۸).
علیاکبر دهخدا در پارهای دیگر از این نامهها ضمن دفاع از استعمارستیزی، به حُسن ظنّ خود به انگلیس و تمایل به رابطه داشتن با این کشور و دوری از روسیه اشاره کرده (همان: ۵۱ الی۵۴) و در ادامه در دفاع از تغییر تابعیّت مینویسد:
به عقیدۀ من مسئولیت خانواده بر هر مسئولیتی و حتی مسئولیت وطن مقدّم است. برای اینکه وطن را همان مجموعۀ خانوادهها تشکیل میدهد... و اگر واقعاً کسی عشق وطن دارد تغییر یک ورقۀ خشک و خالی که اسم آن پاسپرت باشد تغییری در ماهیّت او نخواهد داد (همان: ۵۹).
منابع:
_ دهخدا، علیاکبر، ۱۳۵۸، نامههای سیاسی دهخدا، به کوشش ایرج افشار، تهران، روزبهان.
_ دهخدا، علیاکبر، ۱۳۶۲، مقالات دهخدا، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، تیراژه.
https://t.iss.one/Minavash
📝علیاکبر دهخدا
حکمت، کلام، رمل، اصطرلاب و جفر، همه از علوم حقه و صاحبان آن علوم، هر یک در جای خود معزز و در مرتبۀ خود محترماند. اما ادارۀ امور مملکت، امروز آشنائی به امور اداری عصر حاضر میخواهد و آنکه دو روز در مدرسههای جدید مانده باشد یا یک زبان خارجۀ ناقص تحصیل کرده باشد هزارمرتبه به قضای این حوایج نزدیکتر است از آنکه صد حاشیه بر شرح مطالع و دویست اشکال بر شفای ابوعلی وارد کرده باشد (دهخدا، ۱۳۵۸: ۷۱).
علیاکبر دهخدا (۱۲۵۷-۱۳۳۴) باآنکه اصالتی قزوینی داشت، در محلّۀ سَنگِلَج تهران متولّد شد. دروس قدیم از صرف تا اصول فقه و حکمت و کلام را در مدّت تقریباً ده سال نزد شیخ غلامحسین بروجردی و شیخ هادی مجتهدِ نجمآبادی، که به تمجید و ستایش فراوان از آن دو پرداخته است، فرا گرفت. سپس وارد مدرسۀ سیاسی گردید و به آموختن زبان فرانسه همّت گمارد و پس از آن به خدمت وزارت خارجه درآمد. چنانکه بعد از خلع محمدعلی شاه از سلطنت، به نمایندگی مجلس شورای ملّی انتخاب شد و در ادامه ریاست کابینۀ وزارت معارف، ریاست مدرسۀ علوم سیاسی و ریاست دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی به وی محوّل شد (دهخدا، ۱۳۶۲: ۱/ ۶-۷-۸-۱۴-۲۱).
دهخدا، بنابر گفتۀ محمد دبیرسیاقی، حافظهای قوی و بنیهای نسبتاً قوی داشت. سیگار بسیار میکشید و در نوشیدن قهوه افراط میکرد و تا سال آخر حیات خود و پیش از آنکه در گورستان ابن بابویه به خاک سپرده شود، چهارده ساعت در شبانهروز به مطالعه و تحقیق و نوشتن اشتغال داشت (همان: ۱/ ۲۸-۲۹). این نویسنده، شاعر، مترجم، لغتشناس و سیاستمدار نامدار ایرانی، که با نام دهخدا و نامهای مستعارِ دَخو، نخود همهآش، خادمالفقراء دخو علی، برهنه خوشحال، خرمگس، جغد، رئیس انجمن لاتولوتها و دَمدَمی (همان: ۱/ ۷) در روزنامۀ صورِ اسرافیل در مقالاتی انتقادی و طنزگونه با عنوان «چَرَند و پَرَند» به نقد و هجو پادشاهان، رجال سیاسی، عالمان دینی و جهل و فقر فرهنگی مردم ایران میپرداخت، در برههای تکفیر شد اما پس از آنکه به دفاع از خود برخاست، از کفر و قتل رهایی یافت (همان: ۱/ ۶۳-۶۶).
کتاب پیش رو، که «نامههای سیاسی دهخدا» نام دارد، شامل تعدادی از نامههای سیاسی و اجتماعی علیاکبر دهخدا است که نخستینبار به کوشش ایرج افشار در سال ۱۳۵۸ انتشار یافت. استاد دهخدا چنانکه ایرج افشار اذعان کرده است گویی بعد از به توپ بسته شدن مجلس، به سفارت انگلیس پناه میبرَد. لذا به مدّت یکسالونیم از جانب محمدعلیشاه به خارج از کشور تبعید میشود و او در جوانی راهی پاریس و سپس شهر ایوِردُن سوئیس میگردد (دهخدا، ۱۳۵۸: ۵).
دهخدا از شدّت ناامیدی و گرفتاری، در تبعید، به خودکشی میاندیشید (همان: ۱۸-۱۹-۲۴) و از سختیِ فقر و بیپولی شکایت میکرد (همان: ۱۹) تا آنجا که در یکی از نامههای خود به معاضدالسلطنه مینویسد:
سهروز است تنها نان و شاه بلوط خوردهام و از ترس زیاد شدن قرض پانسین را رها کرده و اینک در منزل جناب شیخ محمدخان قزوینی به قدر پهن کردن یک رختخواب روی زمین (آن هم فقط در شب) جا عاریه کردهام و با سهفرانکونیم پول که الان در کیف دارم میخواهم محمدعلیشاه را از سلطنت خلع کرده و مشروطه را به ایران عودت بدهم (همان: ۲۱-۲۲-۲۵).
دهخدا در نامههای دیگرش به تمجید از حسن تقیزاده و محمد مصدق پرداخته است (همان: ۳۹-۸۲) و تقیزاده را حضرت مستطاب اجل آقای تقیزاده روحیفداه میخوانَد (همان: ۵۰) و در نامهای به تاریخ ۱۳۲۴/۱۰/۲۳ در روزنامۀ اطلاعات مینویسد:
این بنده گذشته از چندین ترجمه و تألیف کوچک و بزرگ [امثال و حِکَم، چرند و پرند، دیوان اشعار و...] در مدّت بیش از سیسال مشغول تألیف یک فرهنگ زبان فعلی [در پانزده جلد و بیستوسههزارونهصدویازده صفحۀ رحلی که در مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران انتشار یافته است] اعم از فارسی و عربی و اعلام رجال و جغرافیائی و لغات فنون و علوم بودهام و از بیستوچند سال به اینطرف یک دینار به اسم حق تألیف یا انواع آن نه من تقاضا کردهام و نه دولت به من داده است (همان: ۷۷-۷۸).
علیاکبر دهخدا در پارهای دیگر از این نامهها ضمن دفاع از استعمارستیزی، به حُسن ظنّ خود به انگلیس و تمایل به رابطه داشتن با این کشور و دوری از روسیه اشاره کرده (همان: ۵۱ الی۵۴) و در ادامه در دفاع از تغییر تابعیّت مینویسد:
به عقیدۀ من مسئولیت خانواده بر هر مسئولیتی و حتی مسئولیت وطن مقدّم است. برای اینکه وطن را همان مجموعۀ خانوادهها تشکیل میدهد... و اگر واقعاً کسی عشق وطن دارد تغییر یک ورقۀ خشک و خالی که اسم آن پاسپرت باشد تغییری در ماهیّت او نخواهد داد (همان: ۵۹).
منابع:
_ دهخدا، علیاکبر، ۱۳۵۸، نامههای سیاسی دهخدا، به کوشش ایرج افشار، تهران، روزبهان.
_ دهخدا، علیاکبر، ۱۳۶۲، مقالات دهخدا، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، تیراژه.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘آلاحمد و فحاشی به فروغ فرخزاد
📝جلال آلاحمد
جلال آلاحمد در جلد اول از کتاب یادداشتهای روزانه، فروغ فرخزاد را احمق و هرزه خوانده و مینویسد:
دیشب این ایرانی آمد اینجا، از ساعت شش با هم بودیم و از ساعت ۱۰ و خردهای هم احسانی با این دخترۀ احمق فروغ فرخزاد و سخت کلافه شدیم. تا یک نشستند و بالاخره ۱/۵ رفتند... و این دختره هم احمق و دهنبین و نشخوارکنندۀ اباطیلی که میشود شمرد هر چندتایش مال کی است... اَه. هیچ از اینجور اداهای روشنفکری خوشم نمیآید و از اینجور زنها. تَهِ قضیه باز نجابتِ مذهب میگوید: اینها نجساند و ف...اند و به خانهات را ندارند. سهشنبۀ آینده ایرانی به خانۀ احسانی دعوت کرده است که نخواهم رفت تا ادب بشوند و اگر هم اصرار کردند، خواهم گفت که چرا نرفتهام و تازه چه پرتیاتی گفتند و شنیدم و تا ۱/۵ تحملشان را کردم. دوتا جوان عَزَب و یک دخترۀ هرزه که در عین حال معلوم است از هم چه میخواهند و روشان هم نمیشود که مطلب را صریح بیان کنند و در ضمن کلمات و جملات قلابی، مطلب را عنوان کردن یا نکردن و بعد هم تا من از اتاق میرفتم بیرون، روی دامن یک کدامشان. که چهها که ایشان شاعرند و شاعر نوپردازند! ر...دم به این شعر و نوپردازی و ف...گی (آلاحمد، ۱۴۰۳، ۱/ ۴۱۲).
منبع:
_ آلاحمد، جلال، ۱۴۰۳، یادداشتهای روزانه جلال آلاحمد: از ۱۸ مرداد ۱۳۳۴ تا ۱۸ خرداد ۱۳۳۷، تدوین محمدحسین دانایی، تهران، اطلاعات.
https://t.iss.one/Minavash
📝جلال آلاحمد
جلال آلاحمد در جلد اول از کتاب یادداشتهای روزانه، فروغ فرخزاد را احمق و هرزه خوانده و مینویسد:
دیشب این ایرانی آمد اینجا، از ساعت شش با هم بودیم و از ساعت ۱۰ و خردهای هم احسانی با این دخترۀ احمق فروغ فرخزاد و سخت کلافه شدیم. تا یک نشستند و بالاخره ۱/۵ رفتند... و این دختره هم احمق و دهنبین و نشخوارکنندۀ اباطیلی که میشود شمرد هر چندتایش مال کی است... اَه. هیچ از اینجور اداهای روشنفکری خوشم نمیآید و از اینجور زنها. تَهِ قضیه باز نجابتِ مذهب میگوید: اینها نجساند و ف...اند و به خانهات را ندارند. سهشنبۀ آینده ایرانی به خانۀ احسانی دعوت کرده است که نخواهم رفت تا ادب بشوند و اگر هم اصرار کردند، خواهم گفت که چرا نرفتهام و تازه چه پرتیاتی گفتند و شنیدم و تا ۱/۵ تحملشان را کردم. دوتا جوان عَزَب و یک دخترۀ هرزه که در عین حال معلوم است از هم چه میخواهند و روشان هم نمیشود که مطلب را صریح بیان کنند و در ضمن کلمات و جملات قلابی، مطلب را عنوان کردن یا نکردن و بعد هم تا من از اتاق میرفتم بیرون، روی دامن یک کدامشان. که چهها که ایشان شاعرند و شاعر نوپردازند! ر...دم به این شعر و نوپردازی و ف...گی (آلاحمد، ۱۴۰۳، ۱/ ۴۱۲).
منبع:
_ آلاحمد، جلال، ۱۴۰۳، یادداشتهای روزانه جلال آلاحمد: از ۱۸ مرداد ۱۳۳۴ تا ۱۸ خرداد ۱۳۳۷، تدوین محمدحسین دانایی، تهران، اطلاعات.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘اتللو در سرزمین عجایب
از دیگر آثار خواندنی دکتر غلامحسین ساعدی، معروف به گوهر مراد، نمایشنامۀ «اُتِللو در سرزمین عجایب» است که در سال ۱۳۶۴ در فرانسه اجرا شد. این نمایشنامۀ ممنوعه تصویرِ مضحکهآمیزِ تأیید و عبور از ممیزی وزارت ارشاد و هجوِ سردمداران جمهوری اسلامی و سانسور موجود در آن حکومت است.
اتللو در نمایشنامۀ شکسپیر سرداری است دلاور با اعتماد به یاران، اطرافیان و عشق عمیق به زنش دزدمونا. و همراه با خصایص بشری، حِقد، حسد، جنون و آشفتهحالی. اما وقتی اتللو پا به سرزمین عجایب میگذارد و قرار است در جمهوری اسلامی ایران اجرا شود، خودش و کلّ نمایشنامه استحاله شده و این تراژدی در صحنۀ تماشاخانه به یک کمدی تبدیل میگردد. نمایشنامهای که در عین زیبایی، گاهی در بعضی از سطرها چهرهای مصنوعی به خود میگیرد و حتی فاقد محتوا و نثری فاخر است.
کارگردان: بچهها پیروز شدیم.
اتللو: جدیجدی اجازه دادن؟
کارگردان: خوشحال پاکت را باز میکند و شروع میکند به خواندن: به گروه نمایش دماوند اجازه داده میشود که نمایشنامۀ شکسپیر نوشتۀ اتللوی دوران را به صحنه بیاورند.
اتللو: زکی، نمایشنامۀ شکسپیر، نوشتۀ اتللو!
وزیر ارشاد و هیئت همراه وارد میشوند...
وزیر ارشاد: درام جزء واجبات شرعی است و مثل تمام امور شرعی (مانند غسل ارتماسی) الزامات دارد. در درام سه اصل باید مراعات شود. چون درام باید مثل انقلاب ما به تمام کرۀ زمین صادر شود.
پایۀ اول: یک مسلمان مؤمن که باید جان بدهد، جوان بدهد، خون بدهد، یعنی جزء جندالله باشد.
پایه دوم: یک ملحد و بدتر از همه یک منافق باشد که به سزای اعمال خویش برسد.
پایه سوم: توّابین که نور ایمان در اثر ارشاد برادران به قلب آنان تابیده است.
اتللو: رو به دزدمونا: نازنین من بیایید.
وزیر: چیچی من؟ ما کی به حلال خودمان میگوییم نازنین من؟ این حرفا چیه؟
اتللو: پس چی بگیم؟
وزیر: آقا اینها غربزدگی و فساد است. ما میگیم عیال، عورت، ضعیفه، منزل و از این قبیل چیزها (ساعدی، بیتا: ۷۴-۷۵-۸۲-۸۳-۹۵).
منبع:
_ ساعدی، غلامحسین، بیتا، اتللو در سرزمین عجایب، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
از دیگر آثار خواندنی دکتر غلامحسین ساعدی، معروف به گوهر مراد، نمایشنامۀ «اُتِللو در سرزمین عجایب» است که در سال ۱۳۶۴ در فرانسه اجرا شد. این نمایشنامۀ ممنوعه تصویرِ مضحکهآمیزِ تأیید و عبور از ممیزی وزارت ارشاد و هجوِ سردمداران جمهوری اسلامی و سانسور موجود در آن حکومت است.
اتللو در نمایشنامۀ شکسپیر سرداری است دلاور با اعتماد به یاران، اطرافیان و عشق عمیق به زنش دزدمونا. و همراه با خصایص بشری، حِقد، حسد، جنون و آشفتهحالی. اما وقتی اتللو پا به سرزمین عجایب میگذارد و قرار است در جمهوری اسلامی ایران اجرا شود، خودش و کلّ نمایشنامه استحاله شده و این تراژدی در صحنۀ تماشاخانه به یک کمدی تبدیل میگردد. نمایشنامهای که در عین زیبایی، گاهی در بعضی از سطرها چهرهای مصنوعی به خود میگیرد و حتی فاقد محتوا و نثری فاخر است.
کارگردان: بچهها پیروز شدیم.
اتللو: جدیجدی اجازه دادن؟
کارگردان: خوشحال پاکت را باز میکند و شروع میکند به خواندن: به گروه نمایش دماوند اجازه داده میشود که نمایشنامۀ شکسپیر نوشتۀ اتللوی دوران را به صحنه بیاورند.
اتللو: زکی، نمایشنامۀ شکسپیر، نوشتۀ اتللو!
وزیر ارشاد و هیئت همراه وارد میشوند...
وزیر ارشاد: درام جزء واجبات شرعی است و مثل تمام امور شرعی (مانند غسل ارتماسی) الزامات دارد. در درام سه اصل باید مراعات شود. چون درام باید مثل انقلاب ما به تمام کرۀ زمین صادر شود.
پایۀ اول: یک مسلمان مؤمن که باید جان بدهد، جوان بدهد، خون بدهد، یعنی جزء جندالله باشد.
پایه دوم: یک ملحد و بدتر از همه یک منافق باشد که به سزای اعمال خویش برسد.
پایه سوم: توّابین که نور ایمان در اثر ارشاد برادران به قلب آنان تابیده است.
اتللو: رو به دزدمونا: نازنین من بیایید.
وزیر: چیچی من؟ ما کی به حلال خودمان میگوییم نازنین من؟ این حرفا چیه؟
اتللو: پس چی بگیم؟
وزیر: آقا اینها غربزدگی و فساد است. ما میگیم عیال، عورت، ضعیفه، منزل و از این قبیل چیزها (ساعدی، بیتا: ۷۴-۷۵-۸۲-۸۳-۹۵).
منبع:
_ ساعدی، غلامحسین، بیتا، اتللو در سرزمین عجایب، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash