میناوش
466 subscribers
2 photos
1 video
5 files
794 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
رمان «زوربای یونانی» اثر نیکوس کازانتزاکیس (۱۹۵۷-۱۸۸۳) داستان جوان سی و پنج ساله‌ای پوچ‌گرا و مرد شصت و پنج ساله‌ای عمل‌گراست که در یکی از جزایر یونان به نام کِرِت زندگی می‌کنند. حکایت آشنایی نویسنده‌ای جوان و کم‌تجربه معروف به موش کاغذخوار با پیرمردی شاد و ابن‌الوقت به نام زوربا که تجربه‌ی زیستنی غنی دارد و در لحظه زندگی می‌کند.

زوربای یونانی اهل کار است و همواره با نگاهی تقریباً خیامی که در وجود اوست، در حال رقص و مستی و لذّت بردن از زندگی است. زوربا شخصیّتی است که محمد قاضی معتقد است که با او پیوند روحی و فکری دارد و از این‌رو در مقدمه‌ی این اثر می‌نویسد: معتقدم که حق این بود پشت جلد کتاب به جای اسم مترجم بنویسم: زوربای یونانی به ترجمه‌ی زوربای ایرانی. (کازانتزاکیس، ۱۳۸۹: ۵-۱۱)
نیکوس کازانتزاکیس در این رمان نگاهی ابزاری و تمسخرآمیز به زنان دارد و از زبان زوربای سنتورنواز که مبلّغ سکس است و زندگی را همبستر شدن با زنان می‌داند، زنان را سلیطه، بیمار و ضعیف معرّفی کرده و معتقد است که زنان تنها به دنبال سکس و روابط عاشقانه هستند و به جز این موضوع فکری در سر ندارند. (همان: ۷۶-۷۷-۱۱۴-۱۵۶-۳۲۲)

هنگامی که ارباب اوگر از زوربا می‌پرسد که چندبار ازدواج کرده است، زوربا پاسخ می‌دهد: من به ازدواج می‌گویم حماقت بزرگ، با عرض معذرت از همه‌ی کسانی که زن گرفته‌اند. به هر حال من هم مرتکب این حماقت بزرگ شده و ازدواج کرده‌ام... چندبار؟ شرعاً یک‌بار، آن هم برای همیشه. نیمه‌شرعی دوبار، و غیرشرعی هزاربار، دو هزاربار، سه هزاربار. مگر می‌شود حسابش را نگاه داشت... ارباب! وصلت‌های شرعی مزه ندارد و مثل غذای بی‌نمک می‌ماند... ما در دهات خود مثلی داریم که می‌گوید: فقط گوشت دزدی مزه دارد. (همان: ۱۲۴)

یک‌وقت چشمم به یک زن جوان دهاتی افتاد که از گاری پایین می‌پرید. دیلاغی بود با دو متر قد و چشمان آبی به رنگ دریا و کون و کپلی که نگو... عین مادیان! دهانم از حیرت باز ماند و با خود گفتم: هی، بیچاره زوربا، دخلت آمد... بیچاره، دنبال معدن می‌روی چه بکنی؟ تو داری به راه خطا می‌روی. معدن واقعی همین است! برو توش و در آن دالان بکن! (همان: ۱۲۶)
از دیگر نکات مطرح شده در این رمان می‌توان به نقد ادیان، تخفیف وطن، تقابل عقل و دل و عجوزه خواندن عقل اشاره کرد. (همان: ۴۲۷) چنان‌که زوربا ارباب خویش را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید: عقل آدمیزاد درست مثل ماتحت زن می‌ماند. (همان: ۲۵) ارباب، قبلاً به تو گفته بودم و باز تکرار می‌کنم که خدا و شیطان یکی هستند... خدا خودش هم خوش‌گذرانی می‌کند، آدم می‌کشد و مرتکب بی‌عدالتی می‌شود. (همان: ۳۳۴)
ارباب یا همان موش کاغذخوار خطاب به یکی از دوستان‌اش می‌نویسد: کلمات یونان، میهن و وظیفه واژه‌های بی‌معنایی هستند. حقیقت همینجاست! و دوست او در جواب می‌گوید: درست است که واژه‌های یونان، میهن و وظیفه هیچ معنایی ندارند ولی ما برای همین هیچ است که داوطلبانه خود را به کشتن می‌دهیم. (همان: ۱۴۰-۱۴۱)
و زوربا نیز اذعان می‌کند که من کارهایی برای وطنم [که آن را مساوی با خریّت می‌دانم] کرده‌ام، ارباب، که اگر برایت بگویم موهای سرت سیخ خواهد شد: سَر بریده‌ام، دزدی کرده‌ام، آبادی‌ها را آتش زده‌ام، به زن‌ها تجاوز کرده‌ام و خانواده‌ها را از بین برده‌ام. چرا؟ به این بهانه که آن‌ها بلغاری یا ترک بودند. تف بر من... تو می‌گویی میهن و چرندیاتی که کتاب‌هایت می‌گویند باور می‌کنی! تو باید حرف‌های مرا باور کنی. مادام که این وطن‌ها هستند انسان همان جانوری است که هست، جانوری درنده. (همان: ۳۱۷-۳۲۲-۳۲۴)
کازانتزاکیس، نیکوس (۱۳۸۹). زوربای یونانی، ترجمه محمد قاضی، تهران: خوارزمی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «ما چگونه ما شدیم: ریشه‌یابی علل عقب ماندگی در ایران» اثری بسیار معمولی و البته درخور توجّه است که در آن علّت عقب‌ماندگی ایران به طور خاص، و علّت عقب‌ماندگی شرق در برابر غرب به طور عام مورد بررسی قرار گرفته است.

دکتر صادق زیبا کلام این کتاب خود را به ابوحامد محمد غزالی اهدا نموده و در پاسخ به تناقض پیش‌آمده به سبب علم‌ستیزی غزالی، طی نوشتاری که تا حدودی معرّف اعتقادات اوست می‌نویسد: اگر من کتابم را به غزالی تقدیم داشتم به واسطه آن بود که غزالی دستورات دین مبین اسلام را علمی و سازگار با علم و عدم منافات با دانش نمی‌داند و می‌گوید اسلام را باید بپذیریم چون حضرت باریتعالی خواسته و از طریق رسولش به ما ابلاغ کرده است. یعنی غزالی راه شریعت را از طریق تعبّد و ایمان می‌جوید. (زیباکلام، ۱۳۸۲: ۴۲۹ الی۴۳۲)

این استاد اصلاح‌طلبِ دانشکده‌ی علوم سیاسی تهران در مقدمه‌ی کتابش به استقبال کم‌نظیر مردم نسبت به این اثر اشاره کرده و اذعان می‌کند تا آنجایی که به حقیر مربوط می‌شود بایستی صادقانه اعتراف نمایم که به هنگام نگارش این کتاب هرگز فکر نمی‌کردم که مطالب آن این‌همه بحث و جدل را به وجود آورد. هنوز هم فکر می‌کنم اشتباهی صورت گرفته و الّا نه من چیز مهمّی نوشته‌ام، نه کشفی کرده‌ام و نه یک نظریه‌ی جدید ارائه داده‌ام. عصاره‌ی کلامم این بوده که ما تا به کی می‌خواهیم ضعف‌ها، مشکلات و نابسامانی‌ها و عقب‌ماندگی‌هایمان را بر گردن دیگران بیندازیم و با مقصر نمودن آنان چشم بر روی واقعیات آنچه بوده‌ایم ببندیم؟ (همان: ۷)
ما چگونه ما شدیم، نه به استعمار غسل تعمید داده و نه بقول کیهانیست‌ها از عملکرد شوم غرب به دفاع برخاسته است. کتاب ما چگونه ما شدیم، صرفاً تئوری توهّم توطئه را مردود دانسته و سپس به ذکر علل عمده‌ی عقب‌ماندگی ایرانیان پرداخته است. (همان: ۹) عللی که از مهم‌ترین آن‌ می‌توان به اموری مانند قرار گرفتن ایران در منطقه‌ای خشک و کم‌آب، پراکندگی جمعیّت، زندگی قبیلگی و جنگ‌های متعدّد، تمرکز قدرت در دست حکومت و پیدایش استبداد، و خاموش شدن چراغ علم و روی برتافتن از علوم و ضدیّت با فلسفه و قدم نهادن در مسیر سنّت‌گرایی و جزم‌اندیشی دینی اشاره کرد. (همان: ۷۳-۷۴-۸۰-۹۴-۱۱۰-۲۷۶)
زیباکلام، صادق (۱۳۸۲). ما چگونه ما شدیم: ریشه‌یابی علل عقب‌ماندگی در ایران، تهران: روزنه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
عشقِ مرد به مرد در طول تاریخ با اسامی مختلفی مانند شاهدبازی، بچه‌بازی، همجنس‌گرایی، لواط، نظربازی و جمال‌پرستی مطرح شده است و شخص مفعول را معشوق، اَمرَد، شاهد، منظور، پسر، مخنّث، نوخط، بی‌ریش و اُبنه‌یی و شخص فاعل را غلامباره، جمال‌پرست، صورت‌پرست، موزون و بچه‌باز خوانده‌اند. (شمیسا، ۱۳۸۱: ۱۳)

دکتر سیروس شمیسا در کتاب «شاهدبازی در ادبیات فارسی» که شاید بتوان آن را تنها اثر نگاشته شده در ادبیات فارسی پیرامون عشقِ دو مرد به یکدیگر شمرد، ادبیات فارسیِ غنایی را به یک اعتبار ادبیات همجنس‌گرایی خوانده و بر آن اعتقاد است که شاهدبازی به استناد متون موجود حداقل هزار و اندی سال در ایران سابقه دارد و حدود نصف اشعار بزرگانی چون سعدی و حافظ صراحتاً در باب معشوق مذکرّ است. و بخش اعظم آن نصف باقی مانده هم در مورد معشوق مذکّر است منتها خاصیّت زبان فارسی طوری است که به علّت عدم وجود افعال و ضمایر مذکّر و مؤنّث ایجاد شبهه می‌کند. (همان: ۱۰-۱۲)

همان‌طور که ذِکر معشوق مذکّر و همجنس‌گرایی در نزد یونانیان امری رایج بوده است، چنین عشقی پیش اعراب باستان مرسوم نبود [هرچند قرآن برخلاف آثار کهن این رسم را به قوم لوط نسبت داده است] و در ایران باستان نیز این عشق سابقه نداشت و نخستین‌بار توسّط شاعری اهوازی به نام ابونُواس (۱۹۹-۱۴۵ قمری) که عشق پسران را بر دختران ترجیح می‌داد، وارد شعر فارسی شده است. (همان: ۱۴-۱۵-۲۶-۳۰-۳۱) لذا شاهدبازی در ایران به استناد متون موجود حداقل سابقه‌ای هزار و اندی ساله دارد (همان: ۱۲) که ظاهراً جنبه‌ی منفی و جنسی آن بعد از ورود ترکان [غزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان] به خاک ایران رایج و مرسوم شد. (همان: ۱۶-۳۹-۷۱-۷۲-۲۵۸)
از جمله افرادی که در آثار خود از شاهدبازی و عشق مذکّر سخن گفته‌اند می‌توان به سعدی، حافظ، عبید زاکانی، سنایی، انوری، عنصری، سوزنی، فرخی سیستانی، وحشی بافقی، احمد غزالی، ایرج میرزا، محتشم کاشانی، ابن سینا و ملاصدرا اشاره کرد. هرچند دکتر شمیسا عشق مذکّر اشاره شده در رساله‌ی عشق ابوعلی سینا و همچنین کتاب اسفار اربعه‌ی ملاصدرا را عشق پاک و معنوی می‌پندارد. (همان: ۲۵-۲۶) و حال آن‌که نظر او درباره‌ی ملاصدرا را نمی‌توان پذیرفت.

به نظر سیروس شمیسا با آن‌که اکثر صوفیان با اسناد به کلام «الله جَمیلٌ و یُحِبُّ الجَمال» از موافقان شاهدبازی بوده‌اند، اما برخی از جمله ابن عربی، شهاب‌الدین سهروردی، شمس تبریزی و مولوی به مخالفت با شاهدبازی پرداخته و گویی مولانا هر گونه شاهدبازی را بهانه‌ی صوفیان برای انجام مکروهات می‌خواند. (همان: ۹۷-۱۲۳) البته با توجه به آنچه در مقالات شمس تبریزی آمده است و چنان‌که دکتر نصرالله پورجوادی در کتاب «قوت دل و نوش جان» اذعان داشته‌اند، باید شمس را از موافقان شاهدبازی شمرد.

شاهدبازی به سبب سابقه‌ی طولانی‌یی که در ایران داشته است، در دوره‌ی صفویه و افشاریه و زندیه در اوجِ نوعِ پست و روابط جنسی بوده است. چنان‌که در دوره‌ی صفویه اَمرَدخانه‌هایی دایر شد که حکومت به صورت رسمی از آن‌ها مالیات اخذ می‌کرد... در دوره‌ی پهلوی هم کم و بیش رایج بود اما در ادبیات این دوره منعکس نشده است و اندک اندک به سبب رشد فرهنگی و حضور زن در جامعه از عادات و رسوم مردم رخت بربست، تا آن‌که نوع فرنگیِ آن ‌که ازدواج دو مرد با هم باشد در اواخر دوره‌ی پهلوی دوم به ایران آمد. (همان: ۲۲۸-۲۲۹-۲۵۶)
شمیسا، سیروس (۱۳۸۱). شاهدبازی در ادبیات فارسی، تهران: فردوس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محتشم کاشانی (۹۹۶-۹۰۵ هجری) یکی از شاعران بزرگ دوره‌ی صفویه است که گویی به سبب ترکیب‌بندِ معروف محرّم با مطلع «باز این چه شورش است که در خلق عالم است / باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است» به شهرت رسیده است. (محتشم کاشانی، ۱۳۴۴: ۲۸۰) هرچند قسمت بزرگی از دیوان او به مدح پادشاهان و حاکمان صفوی اختصاص دارد.
از دیگر مسائل مطرح شده در دیوان محتشم می‌توان به شاهدبازی و قدرت و مهارت در تصویرسازی‌های منظوم و منثور او در این زمینه اشاره کرد. محتشم در غزل‌های متعددی از عشق خود به پسران زیبا سخن گفته است: «خاست غوغایی و زیبا پسری آمد و رفت» (همان: ۳۴۲)

محتشم کاشانی در پاره‌ای از «رساله‌ی جلالیه» که مخلوطی از نظم و نثر ثقیل و عاشقانه درباره‌ی شاطر جلال است، می‌نویسد: شاطر جلال از خاک رعناخیز صفاهان سایه حسن بلندپایه بر ساکنان خطه کاشان انداخت و طفل صغیر را تا شیخ کبیر گرفتار زلف کمند مثال و مفتون طره سلسله تمثال خویش گردانیده مجنون دشت شیدایی و انگشت‌نمای شهر رسوایی ساخت و کوس بلندآوازه عشقش که بنام این گمنام صدا بیشتر می‌داد. (همان: ۲)

محتشم کاشانی، کمال‌الدین (۱۳۴۴). دیوان مولانا محتشم کاشانی، به کوشش مهرعلی گرگانی، تهران: کتابفروشی محمودی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از مباحثی که در نزد شیعیان ایران عمومیّت یافته این است که مادر علی بن الحسین، شهربانو، دختر یزدگرد ساسانی است. کلینی در «اصول کافی» علاوه بر شهربانو از او با نام‌های جهان‌شاه و سَلامه یاد کرده است. (کلینی، ۱۳۷۷: ج ۲، ۳۶۸-۳۶۹) و یعقوبی نام او را حرار آورده و مـعتقد است که حسین بن علی وی را غزاله نامیده است. (یعقوبی، ۱۳۸۲: ج ۲، ۱۸۴)

در طرف مقابل نیز مورّخین بسیاری از جمله احمد بَلاذُری، سعید نفیسی، علی‌اکبر دهخدا، مرتضی مطهری و جعفر شهیدی در اسیر شدن و ازدواج دختر یزدگرد ساسانی با امام حسین تشکیک کرده و به ردّ چنین مطلبی پرداخته‌اند.

احمد بلاذری در کتاب «أنساب الأشراف» او را دختری سیستانی با نام سُلافه معرّفی می‌کند. (بلاذری، ۱۴۱۷: ج ۳، ۳۲۵) نفیسی و دهخدا معتقدند که یزدگرد چنین دختری نداشته است. (نفیسی، ۱۳۹۰: ۱۰۶؛ دهخدا، ۱۳۷۷: ج ۱۰، ۱۴۶۰۵) و مطهری اذعان می‌کند که مورّخین معاصر چنین موضوعی را بی‌اساس می‌دانند و تنها مورّخی که مادر علی بن الحسین را دختر یزدگر دانسته یعقوبی است. (مطهری، ۱۳۶۲: ۱۳۱-132)

دکتر جعفر شهیدی هم در کتاب «زندگانی علی بن الحسین» در بحثی نسبتاً مفصّل ازدواج ابی‌عبدالله با شهربانو را نفی کرده و راوی حدیث ذکر شده در اصول کافی را ضعیف شمرده است و معتقد است مزاری که سال‌هاست در نزدیکی کوهی در شهرری به نام شهربانو برپا شده مزار این بانوی ایرانی نمی‌باشد. (شهیدی، ۱۳۷۴: ۱۰ الی۲۸)

البته ناگفته نماند که دکتر احمد مهدوی دامغانی در رساله‌ی «شاهدختِ والاتبار شهربانو» که در سال ۱۳۸۴ در فیلادلفیا آمریکا نگاشته است، نظری کاملاً مخالف با نظر مورّخین معاصر اتّخاذ کرده و به ذکر چهل و هفت مرجع - که متعلّق به پیش از قرن نهم هجری و قبل از حکومت صفویان است - پرداخته است که بنابر نوشتار او سی و نه منبع از آن منابع به صراحت مادر امام چهارم شیعیان را «دختر یزدگرد» معرّفی کرده‌اند. (مهدوی دامغانی، ۱۳۸۸: ۳ الی۷۴)

از آثار ذکر شده در شاهدخت والاتبار شهربانو، می‌توان به فارسنامه، اصول کافی، ارشاد مفید، عیون اخبارالرضا، الشجرة المبارکة فی انساب الطالبیة، قابوس‌نامه، وفیات ‌الاعیان، تاریخ یعقوبی و تاریخ قم اشاره کرد. (ابن بلخی، ۱۳۷۴: ۵۱-۵۲؛ شیخ مفید، ۱۳۸۰: ج ۲، ۴۹۱؛ شیخ صدوق، ۱۳۷۸: ج ۱، ۴۸؛ رازی، ۱۳۷۷: ۸۷؛ عنصرالمعالی، ۱۳۹۵: ۱۳۷-۱۳۸؛ ابن خلّکان، ۱۳۶۴: ج ۳، ۲۶۷؛ قمی، ۱۳۶۱: ۱۹۶)

منابع و مآخذ:

کلینی، محمد بن یعقوب (۱۳۷۷). اصول کافی، ترجمه جواد مصطفوی، تهران: ولی‌عصر.

یعقوبی، احمد بن اسحاق (۱۳۸۲). تاریخ یعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.

بلاذری، احمد بن یحیی (۱۴۱۷). انساب الاشراف، بیروت: دارالفکر.

نفیسی، سعید (۱۳۹۰). تاریخ اجتماعی ایران، تهران: کتاب پارسه.

دهخدا، علی‌اکبر (۱۳۷۷). لغت‌نامه‌ی دهخدا، تهران: مؤسسه‌ی انتشارات و چاپ دانشگاه تهران.

مطهری، مرتضی (۱۳۶۲). خدمات متقابل اسلام و ایران، تهران: صدرا.

شهیدی، جعفر (۱۳۷۴). زندگانی علی بن الحسین، تهران: فرهنگ اسلامی.

مهدوی دامغانی، احمد (۱۳۸۸). شاهدخت والاتبار شهربانو، آینه میراث، ضمیمه شماره ۱۶.

ابن بلخی (۱۳۷۴). فارسنامه، توضیح منصور رستگار فسایی، شیراز: بنیاد فارس شناسی.

شیخ مفید، محمد (۱۳۸۰). ارشاد مفید، ترجمه محمدباقر ساعدی، تهران: اسلامیه.

شیخ صدوق، محمد بن علی (۱۳۷۸) عیون اخبارالرضا، قم: الشریف الرضی.

رازی، فخرالدین (۱۳۷۷). الشجرة المبارکة فی أنساب الطالبیة، قم: مکتبة المرعشی النجفی.

عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر (۱۳۹۵). قابوس‌نامه، تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.

ابن خلّکان (۱۳۶۴). وفیات الاعیان، قم: الشریف الرضی.

قمی، حسن بن محمد (۱۳۶۱). تاریخ قم، ترجمه حسن بن علی قمی، تصحیح جلال‌الدین تهرانی، تهران: توس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هر گاه فردی متعرض نویسندگان و شاعران می‌شود و به نقد برخی از اعتقادات نادرست آنان می‌پردازد، بسیاری از مریدان و ارداتمندان حضرات با برافروختگی متذکر می‌شوند که اندیشه‌های گذشتگان را باید نسبت به زمان آنان داوری کرد!

این توجیه با آن‌که گاهی درست به‌نظر می‌رسد، اما نمی‌توان آن را همواره به سادگی پذیرفت؛ چراکه در همان عصر می‌توان نویسندگانی یافت که نظری برخلاف همکاران خود داشته‌اند. چنان‌که ارسطو در قسمتی از کتاب «سیاست» اقرار نموده است که در دوران او و قبل از او بعضی بندگی و بردگی را برخلاف طبیعت دانسته‌ و از آن‌رو که بندگی بر پایه‌ی زور استوار است، حکم به ناروایی آن داده‌اند. اما منِ ارسطو بر آن اعتقادم که گروهی از آدمیان بنده‌ هستند و بندگی بر ایشان سودمند و روا است. (ارسطو، ۱۳۶۴: ۷-۱۲)

ارسطو (۱۳۶۴). سیاست، ترجمه حمید عنایت، تهران: امیرکبیر، کتاب‌های جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘تاریک‌خانه

📝صادق هدایت

داستان «تاریک‌خانه» یکی از مجموعه داستان‌های کتاب «سگ ولگرد» است. داستانی حاکی از گفت‌وگوی راوی و شخصی عزلت‌گزین که در یک اتوموبیل مسافربری با یکدیگر آشنا می‌شوند و پس از توقّف در شهر خوانسار، راوی، دعوت عزلت‌گزین جهت گزراندن شب در خانۀ او را می‌پذیرد.
    
شخص میزبان تنها و در اتاقی عجیب زندگی می‌کند و از آرزوی همیشگی خود یعنی داشتن اتاقی مستقل صحبت کرده و بر آن اعتقاد است که عزلت‌گزینی و پناه بردن به شب و تاریکی سبب شکفته شدن اندیشه‌های انسان و آغاز زندگی حقیقی می‌شود. روز بعد وقتی راوی به سراغ میزبانش می‌رود تا با او خداحافظی کند، عزلت‌گزین را مرده می‌یابد.                                                                                                              
    
هدایت در داستان «تاریک‌خانه»، که آن را داستانی ارزشمند معرّفی کرده و معتقد است که اگر برنارد شاو و سامرست موآم نوولی مثل آن را نوشته بودند کرورکرور قیمتش بود (فرزانه، ذیل «قسمت اول»، ۱۹۸۸: ۱۱۷)، از رازهای ذهنی و نگاه خود به زندگی پرده برداشته و سرانجام خود را چیزی جز خودکشی نمی‌بیند.
    
یه‌وقت بود داخل اونا شدم، خواسم تقلید سایرین رو دربیارم، دیدم خودمو مسخره کرده‌ام. هرچی رو لذّت تصوّر می‌کنن همه رو امتحان کردم، دیدم کیف‌های دیگرون بدرد من نمی‌خوره. حس می‌کردم که همیشه و در هرجا خارجی هستم. هیچ رابطه‌یی با سایر مردم نداشتم. من نمی‌تونستم خودمو به فراخور زندگی دیگران دربیارم (هدایت، ۱۳۴۲: ۱۳۲). چیزی که هس، من برا کار آفریده نشده بودم... من اصلاً تنبل آفریده شدم. کار و کوشش مال مردم توخالیس، به این‌وسیله می‌خوان چاله‌یی که تو خودشونه پر بکنن. مال اشخاص گدا گشنس که از زیر بته بیرون آمدن... من افتخاری به اجدادم نمی‌کنم، علاوه بر این‌که توی این مملکت طبقات مثه جاهای دیگه وجود نداره و هر کدوم از دوله‌ها و سلطنه‌ها رو درست بشکافی دو سه پشت پیش اونا دزد، یا گردنه‌گیر، یا دلقک درباری و یا صراف بوده، وانگهی اگه زیاد پاپی اجدادم بشیم بالاخره جدّ هر کسی به گوریل و شامپانزه می‌رسه (همان: ۱۳۳).

منابع:                                                                                                   
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، سگ ولگرد، تهران، امیرکبیر.

_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
📘مرگ مؤلف

یکی از مقاله‌های شناخته شدهٔ رولان بارت که سبب شده است تا این فیلسوف و نویسنده‌ی مشهور فرانسوی مورد تمجید و در عین حال در معرض انتقادات جدّی قرار بگیرد، مقاله‌ی مهم و قابل تأمل «مرگ مؤلف» است. رولان بارت در این مقاله که در سال ۱۹۶۸ انتشار یافت، نویسنده را برخلاف عصر کلاسیک از تخت به زیر کشید و خواننده را به جای او ‌نشاند و صراحتاً اعلان کرد:

تولّد خواننده باید به بهای مرگ نویسنده به انجام برسد (بارت، ۱۳۷۳: ۳۷۷ الی۳۸۱).

یکی از کتاب‌های خواندنی و قابل توجه که دربارهٔ اندیشه‌های ثقیل و پیچیدهٔ بارت خصوصاً مرگ مؤلف نگاشته شد، کتاب «زندگی و مرگ مولف: نگرشی انتقادی به آراء رولان بارت» است. محمدمهدی لبیبی در این کتاب پُرگو که بهتر بود در قالب اثری مختصر منتشر شود، به تفسیر و تشریح این نظریه‌ی رولان بارت پرداخته است.

نظریه‌ی مرگ مؤلف علاوه بر هرمنوتیک و برداشت‌های مختلف از متن، بر نسبی بودن حقیقت نیز تأکید می‌کند. یعنی علاوه بر این‌که معنای واقعی متن را غیرقابل درک می‌داند، اساساً معتقد است برای متن معنایی واقعی وجود ندارد که بتوان آن را درک کرد. لذا نویسنده پس از نوشتن یک متن، دیگر نقشی در تفاسیر به عمل آمده از آن ندارد و خواننده می‌تواند هر معنی و تفسیری از متن را برگزیند (لبیبی، ۱۳۸۷: ۹-۱۰-۱۱۷-۱۱۸-۱۲۳-۲۳۲).

منابع:

_بارت، رولان، ۱۳۷۳، «مرگ نویسنده»، ترجمه داریوش کریمی، فصل‌نامه هنر، تابستان، شماره ۲۵،

_لبیبی، محمدمهدی، ۱۳۸۷، زندگی و مرگ مؤلف: نگرشی انتقادی به آراء رولان بارت، تهران: افکار.


https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘زبان انگلیسی

📝دیوید کریستال - سامرست موآم

دیوید کریستال، زبان‌شناس انگلیسی و استاد دانشگاه ویلز، در پاسخ به این پرسش که چرا زبان انگلیسی به‌عنوان زبان رسمی دنیا برگزیده شده است، اذعان می‌کند که زبان انگلیسی دارای هیچ ویژگی ذاتی نیست. نه تلفّظ و نه املای واژگان آن آسان‌تر از زبان‌های دیگر است و نه گرامر آن ساده‌تر می‌باشد. زبان‌ها فقط به یک دلیل می‌توانند تبدیل به زبانی بین‌المللی شوند و آن چیزی نیست جز قدرت سیاسی، صنعتی، اقتصادی و فرهنگیِ مردمی که به آن زبان سخن می‌گویند (کریستال، ۱۳۸۵: ۲۲). چنان‌که نویسندۀ مشهور انگلیسی، سامِرسِت موآم، معتقد است دستور زبان انگلیسی بسیار دشوار است و کمتر نویسندگانی را می‌توان یافت که در مورد آن از اشتباه مصون مانده باشند (موآم، ۱۳۴۳: ۳۹).                                                                                
منابع:

_ کریستال، دیوید، ۱۳۸۵، انقلاب زبانی، ترجمه شهرام نقش تبریزی، تهران، ققنوس.

_ موآم، سامرست، ۱۳۴۳، حاصل عمر، ترجمه عبدالله آزادیان، تهران، شرکت سازمان کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
📘رستم‌التواریخ

📝رستم‌الحکما

کتاب «رستم‌‌التواریخ»، اثر محمدهاشم حسینی موسوی صفوی، متخلّص به آصف و ملقّب به رستم‌‌الحکما و صمصام‌‌الدوله، روایت رویدادهای سیاسی و اجتماعی ایران در روزهای پادشاهی سلطان‌حسین صفوی تا سلطنت فتحعلی‌شاه قاجار است. کتابی که بنابر نظر دکتر سیروس شمیسا شاید در ارزش تاریخی و صحّت و سقم برخی از مطالب آن جای چون و چرا باشد، اما کلاً فضایی را که ترسیم می‌کند فضایی حقیقی است. نویسنده خود از نزدیک با جوّ دربارهای آن دوره آشنا بوده است. لذا این کتاب برای درک اوضاع اجتماعی سیاسی سده‌های واپسین تاریخ ایران منبع قابل توجّهی است (شمیسا، ۱۳۸۱: ۲۳۷).
این مورّخ قرن دوازدهم و سیزدهم هجری، چنان‌که در متن کتاب آمده است، رستم‌التواریخ را از سنّ چهارده سالگی تا بیست‌وپنج سالگی به تدریج نوشته و در هفتاد سالگی با دخل و تصرّف و افزودن ملحقاتی به آن به شکل کنونی تنظیم کرده است (آصف، ۱۳۴۸: ۴۷۶).

از عبارات عجیب محمدهاشم آصف، که در این کتاب به خود نسبت داده است، می‌توان به القاب مختلفی چون حکیم سترگ، فیلسوف بزرگ دوران، قطب‌‌الاسلام، سلطان‌‌العرفا، عین‌‌الفقها و زبدة‌‌العلما اشاره کرد (همان: ۴-۴۳۳). چنان‌که ظهور امام دوازدهم شیعیان را در سال ۱۲۶۰ یا ۱۲۶۲ هجری دانسته است (همان: ۳۲-۴۷۶) و این کار شایبۀ نقصان عقل یا بابی بودن او و زمینه‌سازی پذیرش سید علی‌محمد باب را به اذهان متبادر می‌سازد؛ خصوصاً آن‌که از این نویسنده‌ در عصر قاجار هیچ شرح حالی به ما نرسیده است.

رستم‌الحکما در این کتاب خود از کریم‌خان زند اطلاعاتی جدید و متفاوت از آنچه تا کنون شنیده‌ایم و خوانده‌ایم به ما می‌دهد. او ضمن آن‌که کریم‌خان زند را فردی عاقل، منصف و مهربان می‌شمرد، او را فردی عیّاش، میگسار، شاهدباز و پادشاهی مکّار می‌خواند که شاه اسماعیل را بازیچه و آلت پادشاهی خود قرار داده بود و در جوانی به‌وسیلۀ راهزنی زندگی می‌کرده است (همان: ۲۴۶-۲۵۲-۲۸۴-۳۳۰-۳۳۱-۳۳۲).

صمصام‌الدوله از پیمان بستن کریم‌خان زند و علی‌مردان‌خان بختیاری در حمله به اصفهان و غارت و تاراج مردم این شهر پرده برداشته و اذعان می‌کند که پردۀ ناموس پرده‌نشینان ماه‌روی گل‌رخسار را پاره کردند و خورشیدطلعتان سیمین‌بناگوش را بعد از مجروح نمودن اسافل اعضا به ضربِ عمود گران لحمی بی‌خلخال و دست‌بنده و گردنبند پاره کردند (همان: ۲۴۶-۲۴۸-۲۴۹).
محمدهاشم آصف در ادامه از شاهدبازی در آن دوران سخن می‌گوید و ضمن اشاره به داستان تجاوز به سفیر روم در عهد سلطان‌حسین صفوی، با رویکردی که حاصل شرح و بسط او از مسائل جنسی است، به ذکر حکایات و داستان‌هایی می‌پردازد که نشانگر هنر پنداشتن شاهدبازی از سوی ایرانیان در آن زمان است (همان: ۱۱۴-۱۵۸).

حلوایی که داروی بیهوشی در آن بود به ایشان تعارف نمودم، همۀ ایشان از آن حلوا خوردند و بیهوش شدند... فی‌الفور انبری را در میان آتش سرخ نمودم و مقعدهای ایشان را داغ نمودم. امردی در میان ایشان بود... چون نظرم بر آن دلبر شیرین‌شمایل افتاد، چنان سنان مژگان آن شیرین‌پسر کابلی بر دلم کارگر شد که دشنۀ خونریز از دستم بیفتاد... پس آن نازنین‌پسر را به داروی بیهوشی بیهوش‌تر کردم. پس خسروانه بر سرین‌ مانند تخت عاجش برنشستم و رستمانه عمود لحمی خود را بر سپر شحمی فرو کوفتم و رفیق خود را در این لذّت عظمی شریک نمودم (همان: ۱۵۵).
https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

رستم‌الحکما در ذکر صفات سلطان‌حسین صفوی، ازجمله پاره کردن پردۀ بکارت سه‌هزار دختر، می‌آورد:

روز و شب در اکل و مجامعت، بسیارحریص و بی‌اختیار بوده و به جهت امتحان در یک روز و یک شب صد دختر باکرۀ ماهرو را فرمود موافق شرع انور محمدی به رضای پدرشان و رضا و رغبت خودشان از برای وی متعه نمودند و آن پناه ملک و ملّت به خاصیّت و اکسیر اعظم، در مدّت بیست‌وچهار ساعت ازالۀ بکارت آن دوشیزگان دلکش طنّاز و آن لعبتان شکرلب پرناز نمود... و بعد ایشان را به قانون شریعت احمدی مرخّص فرمود و همۀ ایشان با صداق شرعی و زینت و اسباب و رخوت نفیسه‌ای که آن قبلۀ عالم به ایشان احسان و انعام فرموده بود به خانه‌های خود رفتند و در همۀ ممالک ایران این داستان انتشار یافت و هر کس زنی در حسن و جمال بی‌نظیر داشت، با رضا و رغبت تمام او را طلاق می‌گفت و از روی مصلحت و طلب منفعت او را به دربار معدلت‌بار خاقانی می‌آورد و او را از برای آن یگانۀ آفاق عقد می‌نمودند و آن زبدۀ ملوک از آن حورش محظوظ و ملتذذ می‌شد و او را با شرایط شرعیّه مطلّقه می‌نمود و آن زن خرّم و خوش انتفاع یافته باز به عقد شوهر خود درمی‌آمد (همان: ۸۲-۸۳).

منابع:

_ آصف، محمدهاشم، ۱۳۴۸، رستم‌التواریخ، به اهتمام محمد مشیری، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.

_ شمیسا، سیروس، ۱۳۸۱، شاهدبازی در ادبیات فارسی، تهران، فردوس.
https://t.iss.one/Minavash
📘آدم‌ها روی پل

📝ویسواوا شیمبورسکا

بعد از هر جنگی
کسی باید ریخت و پاش‌ها را جمع کند.
نظم و نظام
خود به خود برقرار نمی‌شود.
کسی باید آوارها را از جاده‌ها کنار بکشد
تا ماشین‌های پُر از جسد
عبور کنند...
اینها خوش‌عکس نیست
و سال‌ها وقت می‌برد.
همه‌ی دوربین‌ها رفته‌اند
برای جنگی دیگر.
دوباره باید پل
و از نو راه‌آهن.
آستین‌ها پاره‌پاره خواهد شد
از بالا زدن.
(شیمبورسکا، ۱۳۷۶: ذیل «پایان و آغاز» ۵۴-۵۵)

کتاب «آدم‌ها روی پل» یکی از بهترین و مهم‌ترین آثار ویسواوا شیمبورسکا (۱۹۲۳-۲۰۱۲) شاعره‌ی نامدار لهستانی و برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل است که توسط ادیب و ادب‌شناسی لهستانی زبان به‌نام مارِک اسموژِنسکی - که در ایران موفق به اخذ مدرک دکتری در زبان و ادبیات فارسی گردید - از زبان اصلی به فارسی ترجمه شده است.

در ما بیگانگی و وحشی‌گری‌ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده...
[اما] پیاز چیز دیگری‌ست
دل و روده ندارد.
تا مغزِ مغز پیاز است...
پیاز می‌تواند بی‌دلهره‌ای
به درونش نگاه کند...
پیاز وجودی‌ست بی‌تناقض. (همان: ذیل «پیاز» ۹۶-۹۷)

خانم شیمبورسکا نسبت به جهان هستی، رنجور و حیران است: اگر کسی سراغ مرا گرفت / نشانه‌های خاصِ من / حیرت و رنج است. (همان: ۱۳۸) بر صَرف کردن واژه‌های شک و تردید تسلط دارد: من نمی‌دانم و نمی‌دانم... / من سؤالی در جواب سؤالم. (همان: ۴۲-۱۳۸) و با نگاهی فلسفی اذعان می‌کند: فسق و فجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد... / هیچ‌چیز برای آنهایی که می‌اندیشند مقدّس نیست / هر چیزی را همان می‌نامند که هست. (همان: ۱۰۳)

هیچ‌چیز دوبار اتفاق نمی‌افتد
و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده‌ایم
و خام خواهیم رفت.
حتا اگر کودن‌ترین شاگردِ مدرسه‌ی دنیا می‌بودیم
هیچ زمستان یا تابستانی را تکرار نمی‌کردیم.
هیچ‌ روز تکرار نمی‌شود
دو شب شبیهِ هم نیست
دو بوسه یکی نیستند.
نگاهِ قبلی مثل نگاهِ بعدی نیست...
مثل دو قطره‌ی آبِ زلال. (همان: ذیل «هیچ‌چیز دوبار اتفاق نمی‌افتد» ۶۰-۶۱)

شیمبورسکا، ویسواوا، ۱۳۷۶، آدم‌ها روی پل، ترجمه مارک اسموژنسکی و شهرام شیدایی و چوکا چکاد، تهران: نشر مرکز.

https://t.iss.one/Minavash
📘انسان خردمند

📝یووال نوح هراری

کتاب «انسان خردمند»، اثر یووال نوح هَراری (متولّد ۱۹۷۶)، کتابی تاریخی پیرامون نظریۀ فرگشت و انتخاب طبیعی داروینی است. کتاب مشهوری که هرچند در آن شاهد موضوعاتی ازجمله نفی وجود خدا، افسانه شمردن ادیان و طبیعی خواندن همجنس‌گرایی هستیم (هراری، ۱۳۹۶: ۱۶۴-۲۱۶)، اما در دهۀ شصت در جمهوری اسلامی ایران به چاپ رسید.
هراری معتقد است که حدود ۱۳/۵ میلیارد سال پیش ماده و انرژی و زمان و فضا از طریق بیگ‌بنگ یا انفجار بزرگ به وجود آمدند. عمر کرۀ زمین ۴/۵ میلیارد، پیدایش موجودات زنده ۳/۸ میلیارد، آخرین نیای مشترک انسان و شامپانزه ۶ میلیون، تکامل انسان در آفریقا ۲/۵ میلیون و تکامل انسان خردمند ۲۰۰ هزار سال پیش است (همان: ۱۵-۲۳-۲۴-۲۶).

نویسندۀ اسرائیلی کتاب، با بررسی تاریخی سه انقلاب: انقلاب شناختی در حدود هفتادهزار سال پیش، انقلاب کشاورزی در حدود دوازده‌هزار سال پیش و انقلاب علمی که از پانصد سال قبل شروع شد، انقلاب کشاورزی را بزرگ‌ترین فریب تاریخ می‌خواند؛ چراکه به‌زعم او کشاورز معمولی سخت‌تر از خوراک‌جوی معمولی کار می‌کرد و غذای بدتری - برنامۀ غذایی مبتنی بر غلات از نظر موادّ معدنی و ویتامین فقیر است و هضم آن برای دستگاه گوارش دشوار است - به دست می‌آورد (همان: ۲۳-۲۴-۱۲۴-۱۲۶).

این استاد تاریخ دانشگاه عبری اورشلیم، وجه تمایز انسان‌های خردمند با دیگر موجودات را نه قوّۀ نطق، که قدرت تخیّل معرّفی می‌کند و بر نقش آن در زندگی انسان‌ها تأکید ویژه‌ای دارد (همان: ۱۶۳ الی۱۶۶). او آفرینش و ادیان را اسطوره شمرده (همان: ۱۶۴) و بر آن باور است که ما انسان‌ها بخواهیم یا نخواهیم در زمینی حدود ۵۱۰ میلیون کیلومتر مربع، که ۱۵۵ میلیون کیلومتر آن خشکی است و جمعیّتی نزدیک به ۷ میلیارد نفر دارد (همان: ۱۵۱-۳۴۵)، در نزدیک‌ترین خانوادۀ خویشاوند خود، میمون‌ها و شامپانزه‌ها، زندگی می‌کنیم (همان: ۲۶).

هراری ایدۀ برابری، آزادی و حقوق انسان‌ها را نیز افسانه و ابداع تخیّل آدمیان شمرده است و می‌نویسد:

از منظر زیست‌شناختی بی‌معنی است که بگوییم در جوامع دموکراتیک انسان‌ها آزاد هستند، درحالی‌که در نظام‌های دیکتاتوری آزاد نیستند... بر اساس علم زیست‌شناسی از آنجا که انسان‌ها هرگز آفریده نشدند، آفریننده‌ای هم وجود ندارد تا چیزی را به آن‌ها اعطا کند. آنچه هست صرفاً فرایند تکاملیِ بی‌دلیل و بی‌هدفی است که به تولّد افراد می‌انجامد... تکامل بر پایۀ تفاوت بنا شده است نه برابری... و به همین‌سان چیزی به نام حق در زیست‌شناسی وجود ندارد (همان: ۱۶۳ الی۱۶۵).


هراری در پاسخ به خشم احتمالی طرفداران برابری و حقوق بشر می‌آورد:

ما می‌دانیم که مردم از نظر ویژگی‌های زیستی برابر نیستند! اما اگر همۀ ما باور داشته باشیم که در اصل همه با هم برابریم، قادر خواهیم بود که جامعه‌ای کامیاب و پایدار بیافرینیم. من با این جواب هیچ معارضه‌ای ندارم. منظور من از نظم خیالی دقیقاً همین است. اگر ما به نظم خاصّی معتقدیم به این دلیل نیست که حقیقتی عینی است بلکه به این دلیل است که ما را قادر می‌سازد به گونه‌ای مؤثّر همکاری کنیم و جامعه‌ای بهتر به‌وجود آوریم. نظم‌های خیالی دسیسه‌های شریرانه یا اوهامی بی‌مصرف نیستند. برعکس، تنها راه برای همکاری مؤثّر میان تعداد زیادی از انسان‌ها هستند (همان: ۱۶۵-۱۶۶).
یووال نوح هراری در ادامه متذکر شده است که اعتقاد به خدایان در بسیاری از ایدئولوژی‌های مدرن باقی مانده است. لذا کمونیست را نه یک ایدئولوژی، بلکه یک دین معرفی می‌کند (همان: ۳۲۰). چنان‌که معتقد است سوسیالیست‌ها و لیبرالیست‌ها نیز به پیروی از آموزه‌های ادیان، که همگان در نزد پروردگار برابرند، به‌دنبال مساوات و برابری میان تمام انسان‌ها هستند و نابرابری را بزرگ‌ترین توهین به قداست بشری می‌پندارد (همان: ۳۲۴).

منبع:

_ هراری، یووال نوح، ۱۳۹۶، انسان خردمند: تاریخ مختصر نوع بشر، ترجمه نیک گرگین، تهران، فرهنگ نشر نو.
https://t.iss.one/Minavash
یکی از معدود پژوهش‌های صورت گرفته پیرامون فراماسونری در ایران، کتاب خواندنی و مفصّل «فراموشخانه و فراماسونری در ایران» اثر اسماعیل رائین (۱۳۵۸-۱۲۹۸) است. کتابی که بنابر گفته‌ی نویسنده‌ی بوشهری آن از تهیه‌ی اسناد تا نگارش‌اش بیست سال به طول انجامیده است. (رائین، ۱۳۵۷: ج ۳، ۶۳۸)

این اثر که گویی نخست در سال‌های ۱۳۴۶ و ۱۳۴۷ در ایتالیا و پس از آن در تهران به چاپ رسیده است، [برخی هم معتقد هستند که چاپ اول این کتاب نیز در تهران صورت گرفته است] شامل سه جلد در ۲۲۴۴ صفحه می‌باشد. جلد اول شامل مقدّمه‌ای بر فراماسونری و پیشینه‌ی آن است. جلد دوم به ساختار لژهای فراماسونری و تاریخچه‌ی آن‌ها در ایران می‌پردازد. جلد سوم هم مختصراً لژهای ایران و برخی از اعضای آن را واکاوی می‌کند. و ناگفته نماند که این مجموعه جلد چهارمی نیز داشته که ظاهراً به دلیل مخالفت محمدرضا پهلوی مجوّز نشر نگرفته است. (همان: ج ۱، ۳؛ ج ۳، ۱۵۸)
در ایران روال سخن گفتن درباره‌ی فراماسونری مبتنی بر نظریه‌ی توطئه‌ی جهانی انگلیس و یا صهیونیسم است. محمود کتیرایی در کتاب «فراماسونری در ایران» ضمن آن‌که دکتر مصدق را یکی از اعضای جامع آدمیّت معرّفی می‌کند که در ادامه شیوه‌ی سیاسی دیگری پیش گرفت، (کتیرایی، ۱۳۵۵: ۸۳) بر آن اعتقاد است که نزدیک به همه‌ی کسانی که به فراماسونری پیوسته‌اند در راه سود سیاسی انگلستان و خیانت به ملّت ایران گام برداشته‌اند. (همان: ث) و سعید نفیسی هم در رمان فراماسون‌ستیز «نیمه راه بهشت» فراماسونرها را افرادی بی‌اندازه مرموز دانسته است و ضمن آن‌که بسیاری از آنان را دست‌نشانده‌ی بی‌اطّلاع دستگاه جاسوسی انگلستان شمرده، بر آن اعتقاد است که اشخاص گمنام بی‌بو و خاصیّت، عزیزترین افراد مورد نیاز فراماسونرها هستند. (نفیسی، ۱۳۴۴: ۳۸-۴۲-۵۸)

اما برخلاف آنچه گذشت، اسماعیل رائین در کتاب «فراموشخانه و فراماسونری در ایران» با آن‌که به نقد فراماسونرها پرداخته است، اما این‌گونه نسبت‌های داده شده به آنان را نپذیرفته و نسبت بازگشت فراماسونرها به دوران سلطنت سلیمان و معبد سلیمان را افسانه شمرده است و می‌نویسد: از همان اوائل تشکیل لژهای فراماسونری در ایران این فکر در بین طبقه مردم به وجود آمده بود که فراماسونری یک مؤسسه وابسته به دولت انگلستان است. مردم عادی فراماسونرها را خادم مطیع و عدّه‌ای بدبین آن‌ها را جاسوس انگلستان می‌دانستند، در صورتی که چنین نبود و در بین تعداد معدودی از خائنان و جیره‌خواران انگلیس که در سازمان فراماسونری ایران بودند، مردمی نیک‌نـفس و آزاده و باتقوا نیز در بین آنان بوده و هست. (رائین، ۱۳۵۷: ج ۱، ۹۵-۲۰۶)
فراماسون در لغت فرانسه به معنای بنّای آزاد است. (همان: ج ۱، ۳۶-۴۰) اولین تشکیلات فراماسونری در اواخر قرن دوازدهم میلادی در کشور آلمان به وجود آمد. (همان: ج ۱، ۴۸) سپس فراماسونری انگلیسی در سال ۱۷۱۷ این مجمع فنّی بنّاها را از بین برد و به جای بنّایان حرفه‌ای سابق، فراماسونری جدید و بنّاهای آزاد شده را تشکیل داد که اجتماعشان یک انجمن سرّی و فلسفی و سیاسی شد. (همان: ج ۱، ۶۸-۶۹) هرچند افرادی نیز بر آن اعتقاد هستند که در انجمن فراماسونری نه تنها رازی نیست، بلکه سراسر القای خرافات و موهومات است و از این‌رو شعار آزادی، برابری و برادری فراماسونرها فقط وسیله‌ای برای پیشرفت‌های سیاسی آن‌هاست. (همان: ج ۱، ۱۱۷-۱۸۴-۱۸۵)
اسماعیل رائین اساس فعالیت فراماسونرها را به مانند کمونیست‌ها تشکیل حکومت جهانی می‌داند. (همان: ج ۲، ۶۶) برخی از آنان را معتقد به خدا و مذهب معرّفی می‌کند: سرود مخصوص فراماسونرها جملات و آیاتی از مزامیر داوود در تورات، کتاب مقدّس یهودیان است که طی آن بارها یهوه را خداوند آدمیان شناخته و همه مردم را بندگان و گوسفندان مرتع او دانسته است. (همان: ج ۳، ۱۵۸-۲۱۶) و بسیاری را لامذهب می‌شمرد و اذعان می‌کند که لامذهب یعنی نه مذهب خاصی دارند و نه مخالف مذهب می‌باشند. (همان: ج ۱، ۱۲۲-۱۸۲) هرچند فراماسونرهای لامذهب باعث رواج بدبینی در میان مردم نسبت به کسوت شریف روحانیت و سلب اعتماد از تعالیم مذهبی و از جمله مذهب حقّه اثنی‌عشری می‌شوند. (همان: ج ۳، ۲۱۸-۲۱۹-۴۲۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:
از مشهورترین علامات و نشانه‌های فراماسونری می‌توان به دو ستون، دو گوی آتشین، شاقول، خط‌کش، گونیا، پرگار و چشم خدا (نقاشی یک چشم در مثلث یا نصب حرف G) اشاره کرد. (همان: ج ۲، ۸۷) عدد ۳ در نزد آنان اهمیّت داشته (همان: ج ۳، ۸۸) و رتبه‌های آنان از مبتدی، کارگر و بنّا شروع می‌شود تا در رتبه‌ی ۳۳ به مقام معمار بزرگ ختم شود. (همان: ج ۱، ۱۸۹) چنان‌که اولین فراموشخانه در ایران که سازمانی شبه فراماسونری و غیرجهانی به شمار می‌آمد، فراموشخانه‌ی میرزا مَلکَم خان ارمنی اصفهانی بود که در سال ۱۸۵۷ میلادی در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار تأسیس شد. پس از آن نیز دو سازمان سیاسی شبه فراماسونری دیگر یعنی مجمع آدمیت و جامع آدمیت تشکیل شد. (همان: ج ۱، ۴۹۷-۶۳۲؛ ج ۲، ۱۶۰)
اسماعیل رائین که پرویز ثابتی او را از مأمورین ساواک شمرده است (قانعی‌فرد، ۲۰۱۲: ۲۰۵) در این کتاب خود به ذکر افراد متعدّدی می‌پردازد که به زعم وی عضو انجمن فراماسونری بوده‌اند. افرادی از جمله ولتر، موزارت، گوته، نیچه، تولستوی، مونتسکیو، رینولد نیکلسون، ادوارد براون، میرزا عسکرخان ارومی افشار (نخستین عضو ایرانی در فراماسونری جهانی) ، میرزا ملکم خان، حسن پیرنیا، محمد مصدق، سید جمال‌الدین اسدآبادی معروف به افغانی، (رائین، ۱۳۵۷: ج ۱، ۳۲-۱۰۲-۳۰۶-۳۵۹-۴۵۵-۴۵۶-۴۵۹-۶۴۰) شیخ ابراهیم زنجانی، شیخ مرتضی نجم‌آبادی، محمدعلی فروغی، جمال‌الدین واعظ جمالزاده (پدر محمدعلی جمالزاده) ، رضاقلی‌خان هدایت، حسن تقی‌زاده، علی‌اکبر دهخدا، (همان: ج ۲، ۴۹-۷۲-۷۳-۷۴-۷۸-۱۷۳) دکتر احسان یارشاطر، دکتر سید حسن امامی (امام جمعه) ، دکتر عباس زریاب خویی، دکتر عبدالحسین زرین‌کوب و مرتضی مدرسی چهاردهی. (همان: ج ۳، ۶۴۴-۶۵۷-۶۷۲-۶۸۰)
رائین، اسماعیل (۱۳۵۷). فراموشخانه و فراماسونری در ایران، تهران: امیرکبیر.

کتیرایی، محمود (۱۳۵۵). فراماسونری در ایران: از آغاز تا تشکیل لژ بیداری ایران، تهران: اقبال.

سعید نفیسی، نیمه راه بهشت، تهران: گوهرخای و امیرکبیر، ۱۳۴۴

قانعی‌فرد، عرفان (۲۰۱۲) در دامگه حادثه: گفتگویی با پرویز ثابتی، لس‌آنجلس: شرکت کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘بیگانه‌ای در دهکده

📝مارک تواین

سموئل کلمنس مشهور به مارک تواین (۱۹۱۰-۱۸۳۵) با رمان مشهور «سرگذشت هکلبری فین» شناخته می‌شود. مترجم نام‌آشنای ایرانی، نجف دریابندری در مقدمه‌ی هکلبری فین علاوه بر این کتاب، داستان «بیگانه‌ای در دهکده» را نیز دیگر شاهکار تواین معرّفی می‌کند که پس از مرگ این نویسنده‌ی آمریکایی انتشار یافت.
رمان «بیگانه‌ای در دهکده» درباره‌ی ورود فرشته‌ای به‌نام شیطان به دهکده‌ای دورافتاده در اتریش است. دهکده‌ای که مردم آن به خرافات و تعصّبات مذهبی گسترده‌ای اشتغال دارند! شیطان با دوستی با سه پسربچه از اهالی دهکده به مردم آن‌جا نزدیک می‌شود و سعی می‌کند تا با روش‌هایی مانند کشتن و دیوانه کردن مردم، مسیر زندگی آنان را تغییر دهد.
شیطان با نفی زمان، مکان و قوّه عاقله، سه دوست خود را از کشوری به کشور دیگر و از محیطی به محیط دیگر می‌برد، گذشته و آینده را پیش چشم‌شان مجسّم می‌کند، آنان را به حالت خلسه که مانند نغمه‌ی موسیقی در بیان نمی‌گنجد می‌فرستد و با نقد جدّی بر آموزه‌های اخلاقی عقیده دارد که قوّه‌ی تمیز اخلاقی انسان باعث پستی و حقارت او شده و با آن‌که قادر به تشخیص امور صحیح از اشتباه نمی‌باشد، سبب جنگ و کشتار و شکنجه و آزار هم‌نوعان خود و دیگر حیوانات می‌شود. (تواین، ۱۳۴۰: ۲۸-۵۰-۵۱)

شیطان در این داستان ضمن تمسخر انسان، او را احمق و پول‌پرست می‌خواند و حیوانات را نسبت به انسان‌ها برتر دانسته و عقل و خوشبختی را مانعة‌الجمع می‌شمرد. (همان: ۵۰-۷۴-۱۱۶)
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه

او در ادامه از عدم اختیار و جبر حاکم بر زندگی انسان سخن می‌گوید: وقتی که شخصی دارد می‌کوشد تصمیم بگیرد که کاری را بکند یا نکند... این هم امری است که قطعاً و مطلقاً محرز و مسلّم بوده است که وی انجام خواهد داد. اکنون ملاحظه می‌کنی که انسان هیچ‌یک از حلقه‌های سلسله اعمال خود را نمی‌تواند بیندازد. این کار از او ساخته نیست. اگر بخواهد چنین کاری بکند خود این فکر نیز یک حلقه اجتناب‌ناپذیر از سلسله اعمال او را تشکیل خواهد داد. یعنی فکری خواهد بود که لازم است درست در همان لحظه برایش پیش بیاید! (همان: ۷۷)
شیطان در نهایت با آرامش و متانت تمام در جملاتی نامأنوس و درخور تأمّل می‌گوید: زندگی تصوّری و رؤیایی بیش نیست... هیچ‌چیز وجود ندارد. همه‌چیز رؤیا است. انسان، جهان، خورشید، ماه، آسمان پُرستاره، همه رؤیا است رؤیا. هیچ‌یک وجود ندارد... نه جهانی هست و نه نوع بشری و نه حیات دنیوی و نه بهشتی و دوزخی. همه‌چیز رؤیا است. آن‌هم رؤیایی آشفته و احمقانه. و تو نیز اندیشه‌ای بیش نیستی؛ اندیشه‌ای بی‌سرانجام و بیهوده و لامکان که تنهای تنها در ابدیّت خالی سرگردان است! (همان: ۱۲۳-۱۲۵)

کلّما فی الکون وهم او خیال او عکوس فی المرایا او ظِلال

منبع:

تواین، مارک، ۱۳۴۰، بیگانه‌ای در دهکده، ترجمه نجف دریابندری، تهران، سازمان چاپ و انتشارات کیهان، کتاب هفته، شماره ۳.
https://t.iss.one/Minavash
کتاب «عقاید ژروم کوانیار» داستان کشیشی آرام و معتقد، کاتولیکی بی‌پروا و صلح‌جو و فیلسوفی بی‌اعتنا و متناقض است که با اپیکوریسم نیز پیوندی محکم بسته است. داستانی که بر پایه‌ی تمسخر و سهل‌انگاری و بر اساس شک و ضعف آدمی استوار شده است و به زعم نویسنده‌ی آن برخلاف فلسفه‌ی عاری از تردید و متوهّمِ پاک‌نهادی انسان‌ها، بنیادی محکم و خلل‌ناپذیر دارد. داستانی که از هر صفحه‌ی آن بوی شک و تردید به مشام می‌رسد و نویسنده‌ی اگنوستیکی و به نوعی آتئیستی آن در درستی و نادرستی عقاید مذهبی قهرمان داستان نیز تشکیک نموده است. (فرانس، ۱۳۲۷: ۸-۱۲)
من با عقاید مذهبی او موافق نیستم و عقیده دارم که این عقاید او را گول می‌زدند چنان‌که خوشبختانه یا بدبختانه قرن‌ها و قرن‌ها مردم را گول زده‌اند. اما چنین به نظر می‌رسد که موهومات دیرینه کمتر از موهومات تازه زیان‌بخش است و از آن‌جا که به هر حال ما بایستی خود را فریب بدهیم، پس بهتر همان است که خود را به موهومات صیقلی شده پابند نماییم. (همان: ۸)

یکی از موضوعاتی که در این کتاب مورد توجّه قرار گرفته است، مسئله‌ی حکومت و امور وابسته به آن است. ژروم کوانیار بزرگ‌ترین آثار بشر مانند قوانین و حکومت‌ها را بازی و تفریحی بیش ندانسته و اختلاف فاحشی میان حکومت‌هایی که مطلقه نامیده شده‌اند با آن‌ها که به حکومت آزاد و دموکراسی موسوم‌اند قائل نیست و انتخابات عمومی را صرفاً عملی در فریب دادن انسان‌های احمق می‌داند! (همان: ۱۰-۱۴-۱۵)

کوانیار ضمن آن‌که خدمت سربازی را مـوحش‌ترین طاعون ملّت‌های متمدّن تصوّر می‌کند، (همان: ۱۵) مخالف و تحقیر کننده‌ی انقلاب و اصول دموکراسی نیز می‌باشد (همان: ۱۸) و بر آن عقیده است که از بین رفتن حکومت‌ها جز به وسیله‌ی نیروهای کور و کر میسّر نخواهد شد. (همان: ۷۸)

ملّت‌ها شبیه به پیکر انسان‌ها هستند و اعمالشان بسته به کشور و مردم آن است نه بسته به حکومت‌ها که به قامت ملّت بریده شده‌اند. مثل لباس‌هایی که با قامت یک شخص بریده می‌شود... کشور[ها] چندین‌بار حکومت خود را عوض کرده بی‌آن‌که حال و روز افراد آن تغییر کرده باشد. البته در این مدّت ترقّی نامحسوسی روی داده که آن هم هرگز مربوط به اراده افراد نبوده، از این‌جا نتیجه می‌گیریم که اگر ما تحت این حکومت یا حکومت دیگری باشیم تقریباً بی‌تفاوت است. (همان: ۱۵-۲۰)
ژروم کوانیار در ادامه به تمسخر اعلامیه‌ی حقوق بشر پرداخته و انسان را میمون‌های شروری معرّفی می‌کند که در میان آنان عدالتی دیده نمی‌شود. چنان‌که بر آن باور است کسانی که به خوش‌بینی و تقوا اعتقاد دارند بساط جنون و ترور را به راه انداخته و در منتهای حسن نیّت به هر گونه تبهکاری و جنایات مبادرت می‌ورزند. (همان: ۱۲-۱۳) هدف عدالت، حق نیست، بلکه فایده است و عدالت فقط از اغراض و تصوّرات واهی ملل الهام می‌گیرد. کیفری که به گناهان داده می‌شود نه به نسبت خباثتی است که از آن‌ها ناشی می‌گردد بلکه از نظر زیان یا تصوّر زیانی است که به جامعه می‌رسانند. (همان: ۱۲۶)
آناتول فرانس، فیلسوف و نویسنده‌ی مشهور فرانسوی در این داستان شگرف، مخالف تقلید صرف است و از این‌رو از حمله به تاریخ و پاشیدن بذر گمان بر صورت آن نیز خودداری نکرده و کتاب‌های تاریخی را پر از مزخرفاتی می‌شمرد که با داشتن حقایق اندک و افسانه‌های بی‌شماری به درد سرگرمی و تفریح می‌خورند. (همان: ۱۰۶-۱۰۷)
فرانس، آناتول (۱۳۲۷). عقاید ژروم کوانیار، ترجمه کاظم عمادی، تهران: صفی علیشاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سیاحت شرق

📝آقانجفی قوچانی

در فرهنگ ایران اتوبیوگرافی سابقۀ درخشانی ندارد و ازجمله استثنائات آن می‌توان به کتاب «سیاحت شرق»، که زندگی‌نامۀ خودنوشت یک مجتهد مشهور است، اشاره کرد. سیاحت شرق، داستانی دربرگیرندۀ چهل‌وسه سال از خاطرات عالمی شیعه و بخشی از روزگار اوست که از زادگاه و دوران کودکی‌اش در روستای خسرویۀ قوچان آغاز می‌شود و تا پایان تحصیلات بیست سالۀ او در حوزۀ نجف ادامه پیدا می‌کند.
    
سید محمدحسن حسینی قوچانی معروف به آقانجفی قوچانی (۱۲۵۷-۱۳۲۳) با دو کتاب بسیارمشهور «سیاحت شرق» و «سیاحت غرب» شناخته می‌شود. سیاحت شرق که گویی در سال ۱۳۰۷ شمسی نوشته شده است، ابتدا در سال ۱۳۵۱ به همّت آقای شاکری در مشهد انتشار یافت و سپس به کوشش نشر امیرکبیر و در ادامه توسّط انتشارات مختلفی به چاپ رسید. از ارزش و اهمیّت کتاب سیاحت شرق، که سخنان سخیف متعددی نیز در آن دیده می‌شود (آقانجفی قوچانی، ۱۳۷۵: ۲۰-۲۴)، همین بس که نجف دریابندری در گفت‌وگو با ناصر حریری متذکّر شده است:
    
هنر ضرورتاً به صناعت‌های صوری متعارف وابسته نیست و برای مثال آقانجفی قوچانی باآن‌که هیچ‌کدام از زندگی‌نامه‌های فرنگی را نخوانده و هیچ تصوّری از فنّ داستان‌سرایی و حتی قواعد نقطه‌گذاری و پاراگراف‌بندی هم ندارد، اما کتاب سیاحت شرق او یک اثر ادبی بسیار شایان توجّه است (حریری و دریابندری، ۱۳۷۷: ۱۹۵-۱۹۶).   
    
آقانجفی از علاقۀ خود به کار و تنفّر از تحصیل در دوران کودکی و نوجوانی می‌گوید. هرچند پدرش با اجبار او را به مکتب می‌فرستد و سپس با خریدن یک جلد کتاب جامع‌المقدّمات به چهار قِران که معادل قیمت یک گوسفند بود، محمدحسن را در سیزده سالگی از خانواده جدا کرده و برای ادامۀ تحصیل رهسپار حوزۀ علمیۀ قوچان می‌کند (آقانجفی قوچانی، ۱۳۷۵: ۲۵-۲۶-۳۱).
    
این پسر نوجوان به محض ورود به این حوزه با جمع‌های طلبگی و مباحثات علمی آنان که به‌زعم او در داد زدن و فحش دادن فرقی با جنگ ندارد، مواجه می‌شود و در توصیف نخستین خود از این مکان می‌نویسد:
    
مَثل من مَثل آهوئی بود که صیاد او را آورد در طویلۀ خر و گاو حبس نمود و او در وحشت تمام بود، مگر بعدها مأنوس شوم (همان: ۳۳).                                         
    
بسیاری به دنبال آن هستند که چهره‌ای اخلاقی و عرفانی از آقانجفی بسازند، اما کتاب سیاحت شرق در نفی چنین نسبتی و درجهت شکستن این‌گونه تقدّس‌های دروغین است. آقانجفی قوچانی خود را طلبه‌ای اهل مطالعه، انسانی عادی و تا حدودی عصبانی و فحّاش نشان می‌دهد و با صراحت و بدون آن‌که خود را سانسور نماید، پدرش را آدمیزاد نمی‌داند (همان: ۱۷)، مادر را کُرد احمق خطاب می‌کند (همان: ۲۱) و در دوران طلبگی از دشنام‌های متعدّد و مختلفی چون مردکه، پدرسوخته، آخوندِ خَر، گُه خوردی و کون‌‌نشور استفاده می‌نماید (همان: ۷۸-۱۶۱-۳۷۷-۳۸۵).
    
آقانجفی قوچانی از اجبار خود در گرفتن نماز استیجاری صحبت می‌کند و آن را عملی بسیارزشت و پُرزحمت می‌خواند و می‌آورد:
    
چند سالی است مالیات [پدرم را به سبب اقداماتی که کردم] تخفیف دادند و بعد از آن همان یک‌دو تومانی که در هرماهی قبلاً می‌فرستاد قطع نمود. مثلی است که مرغ وقتی چاق می‌شود کونش تنگ می‌شود... گاهی بسیارخسته می‌شدم به پدرم نفرین می‌کردم که چرا مرا به مدرسه گذاشت و محتاج به نان کثیف ملایی کرد (همان: ۱۲۷-۳۱۴).                                                                                                                             
آقانجفی با ادبیاتی عامه‌پسند و طنزگونه به ذکر مسائل مختلفی می‌پردازد. او از کشت تریاک در ایرانِ آن زمان و مرسوم بودن استفاده از تریاک و قلیان سخن می‌گوید و اذعان می‌کند که روحانـیون نیز همیشه و در همه‌جا بساط چایی و بعضاً قلیانشان برقرار بوده است (همان: ۱۲-۲۲-۳۰-۳۸-۳۹-۴۰-۴۴-۶۰-۶۶).
    
آیت‌الله آقانجفی با شجاعت و صداقت، از نزول کردن پدرش سخن می‌گوید (همان: ۱۲۹) و ضمن بد خواندن غالبِ روحانیون و عالمان دینی (همان: ۳۰۳)، در نقد و هجو آنان می‌نویسد:
    
گفتم آقایان طلّاب حکم گوسفند را دارند، یکی که از جوی گذشت بقیه هم خواهی‌نخواهی می‌گذرند (همان: ۲۱۰).
https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

او در ادامه اذعان می‌کند که روزی در نجف یک قِران کهنۀ ایرانی پیدا کرده و با آن زنی را صیغه می‌نماید؛ چراکه از معصومین وارد شده کسی که با حلال خود جماع کند کانّه کافری را کشته است: 
    
به همان خوشحالی وارد منزل وقفی شدم و از حُسن اتفاق آن زن هم آنجا بود. او را متعه‌ای نمودم به دوازده پول، بعد از فراغ و دفع شهوت و کیف نفسانی از این ممرّ حلال و مستحب مؤکّد که دو واجب مؤکّد در او گنجانیده شده، یکی تولّا و دیگری تبرّا، همان قران کهنه را که مقابل دنیا و مافیها بود دادم به ضعیفه که دوازده پول از سابق و دوازده پول مال حالا را بردار و بقیه را بده که شانزده پول باشد (همان: ۲۳۶-۲۳۷).  
                                                   
    
آیت‌الله نجفی قوچانی که تقریباً شش سال در حوزه‌های قوچان، سبزوار و مشهد مشغول به فرا گرفتن علوم دینی بوده است، در یکی از خاطرات خود از مدارس علمیۀ مشهد می‌نویسد:
    
شرح مطالع و شرح تجرید را در پنهانی خواندیم یعنی پیش از اذان صبح می‌رفتیم به مدرسۀ نو که پشت مسجد گوهرشاد است درس می‌گرفتیم و هنوز تاریک بود برمی‌گشتیم که علما و طلّاب مشهد غالباً مقدّس [در همین کتاب آنان را خر مقدّسین می‌نامد] بودند. کتب معقول را مطلقاً کتب ضلال می‌دانستند و اگر کتاب مثنوی را در حجرۀ کسی می‌دیدند با او رفت‌وآمد نمی‌کردند که کافر است و خودِ کتاب‌ها را نجس می‌دانستند و با دست، مَس به جلد او نمی‌کردند ولو خشک بود که از جلد سگ و خوک نجس‌تر می‌دانستند چون آن‌ها خود نخوانده بودند و نمی‌دانستند و از طرف دیگر خود را اعلم نمایش می‌دادند (همان: ۵۳-۲۷۴).    
                                                         
این روحانی مشهدی بیشتر از چهار سال از عمر خود را نیز در حوزۀ اصفهان سپری نمود که از اساتید او در آن شهر می‌توان به سید محمدباقر درچه‌ای و آخوند کاشی اشاره کرد. آقانجفی از محمدباقر درچه‌ای به‌عنوان فردی زحمت‌کش و بسیار اهل فکر و مطالعه یاد کرده و کلاس او را، که روزی سه درس و در سه مرتبۀ مکرّر گفته می‌شد، بسیارمشکل توصیف می‌نماید که هم جان شاگرد و هم جان استاد هردو کنده می‌شد (همان: ۱۰۶).
    
آقانجفی استاد خود، محمدباقر درچه‌ای، را فردی متأهّل معرّفی می‌کند که در پایان هفته به درچه‌پیازِ اصفهان نزد خانواده می‌رفت و مابقی ایام هفته را در اتاقی ساده در مدرسۀ نیم‌آورد می‌گذراند (همان: ۱۰۶). چنان‌که دربارۀ دیگر استادش می‌نویسد:
    
به درس آقایان رفتیم و در مدارس جویا شدیم، یک آقا شیخ محمد کاشیِ پیرمردی در مدرسه صدر جستیم، طلاب او را تعریف کردند و خودش مدّعی بود که در بیست‌ودو علم مجتهد است و با آن پیری هنوز زن نگرفته و ندیده بود، نه دائمی و نه صیغه و مدّعی مقام شهود و فنا هم بود و در این دعواها صادق بود (همان: ۱۰۵).
    
ملامحمد کاشی در طهارت و نجاست وسواس بود. خودش می‌گفت که گاهی که جُنُب و محتلم می‌شوم به حمام دو غسل می‌کنم، یکی برای خدا، یک دفعه میان آب به نیّت غسل می‌روم بعد از تطهیر بیرون می‌شوم به سر حمام [و] نماز خدا را با همان غسل خدایی بجا می‌آورم. بعد از آن داخل حمام می‌شوم بعد از کیسه و صابون زدن و تطهیر بدن متجاوز از بیست مرتبه به زیر آب می‌روم به نیّت غسل جنابت و بیرون می‌شوم، می‌گویم نشد تا بالاخره غسل خودم را نیز می‌کنم و بیرون می‌شوم (همان: ۱۲۰).
    
یک نفر دیگر از علمای متدیّن در آن مدرسه جستیم جهانگیرخان از لرهای بختیاری یا قشقایی مکلّا بود و زندگی بجز حجرۀ مدرسه نداشت و نماز جماعت هم می‌خواند. آن‌هم پیرمرد بود، ولکن گاهی متعه می‌گرفت. متشرّع‌تر از آن شیخ کاشی بود. یک دو روز به نزد او به درس اشارات شیخ رفتیم به مذاق نگرفت نرفتیم (همان: ۱۰۵).   
                                                         
آقانجفی قوچانی که پس از اتمام تحصیلات در ایران و سکونت بیست ساله در نجف، در سی سالگی با دختری در شهر کربلا ازدواج کرد (همان: ۲۴۰-۲۴۲-۲۴۹)، در سیاحت شرق به وقایع نهضت مشروطه نیز می‌پردازد. جنبشی که آقانجفی هم به‌مانند آخوند خراسانی، که ارادتی ویژه به او و کلاس درسش داشت، از طرفداران آن به‌شمار می‌رفت.
    
بعضی از مستبدّین معمّم که از خرمقدّسین و مدلّسین بودند شیطنت‌ها و سیاست‌ها و پولتیکاتی بر ضدّ مشروطیین معمول می‌داشتند که جان و مال و عرض و آبروی بیچارگان را در مخاطره انداخته بودند و از هیچ تهمت و بهتان و نسبت بابیّت و ارتداد فروگذار نمی‌کردند و به آقای آخوند [خراسانی] نسبت می‌دادند که اصلاً فرنگی است و ختنه نشده است و قرنطینه‌های عراق که موجب بسی اذیّت و آزار بلکه هلاکت زوّار شده است به امر آخوند گذاشته شده است...
https://t.iss.one/Minavash
                        
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

و خرمقدّسین مشغول تزریقات اهل بادیه گشتند و آن‌ها درصدد قتل بودند که در هرجا طلبۀ ایرانی می‌دیدند و خلوت بود می‌کشتند. این بود که مسافرت به کربلا و کوفه جهت عبادات موظّفه بر طلّاب نجف حرام گردیده بود. همان زیارتی که مقابل نود حج و عمرۀ پیغمبر است، ولکن من بلکه کلیۀ سادات از این گرفتاری‌ها معاف بودیم (همان: ۲۷۴).

منابع:

_ آقانجفی قوچانی، محمدحسن، ۱۳۷۵، سیاحت شرق، تهران، مؤسسه چاپ و انتشارات حدیث. 

_ حریری، ناصر و دریابندری، نجف، ۱۳۷۷، یک گفت‌وگو: ناصر حریری با نجف دریابندری، تهران، کارنامه.
https://t.iss.one/Minavash