ادامهی صفحهی قبل:
دکتر دوستدار که به جزماندیشی متهم شده است، برخلاف افراد متعددی که به تمجید از مردم ایران پرداخته و آنان را افرادی فهیم و بافرهنگ خواندهاند، ایرانیان را نادان و بیمایه معرفی میکند (همان: ۱۹-۶۰-۷۵-۱۲۱-۱۵۱) و مینویسد: چند ده میلیون ایرانی مسلمان هست که در خمینی یا جانشیناش امام یا مقتدای خودشان را میبینند؟ برگهای از این گویاتر و آشکارتر و متقنتر برای جهل و سیهروزی تاریخی- فرهنگی!؟ (همان: ۶۰)
او افرادی را که معتقدند زبان عربی نه تنها نتوانسته آسیب جدّی به زبان ما وارد کند بلکه زبان ما را غنیتر هم ساخته است، مورد تمسخر قرار میدهد. (همان: ۲۰) و بر آن باور است که فارسی کنونی، زبانی لنگ، خزنده و بیدست و پا است. (همان: ۲۸) هرچند به این نکته نیز اذعان میکند که واژههای فارسی نبش قبر شده یا نوساخته را جانشین واژههای عربی کردن دردی را دوا نکرده و حتی سبب زمینگیرتر شدن زبان میشود. (همان: ۲۷)
زبان این دورۀ به اصطلاح مدرن شدۀ ما را من نسبت به دورۀ سنتش شبهزبان و فرهنگ آن را شبهفرهنگ مینامم. شبهزبان ابزاری است برای ساختن شبهفرهنگ همراه با هیاهویی که برای نشان دادن وفاداریمان به قدما در نبش قبر سنت راه میاندازیم و ضمن آن میانمایگیهامان را لو یا جلا میدهیم. (همان: ۱۰)به عنوان مثال ترجمه و برابرهای فارسی و تازۀ شمسالدین ادیب سلطانی بیگانهتر از دیگر ترجمههاست... و بدان میماند که عمامه را از سر آخوند برداریم و به جای آن کلاهشاپو یا کاسکت یا سرپوش بیسبال بگذاریم و گمان کنیم که آخوند تغییر ماهیت داده است. (همان: ۴۷ الی۴۹)
آرامش دوستدار در این کتاب به نقد داریوش شایگان (همان: ۱۳۴ الی۱۶۵) و ابراهیم گلستان - که در نامه به سیمین دانشور از اسلام دفاع کرده است – نیز پرداخته (همان: ۲۳) و در ادامه ضمن دلیر و بافرهنگ خواندن شاپور بختیار، (همان: ۴۳) از کتاب سیر حکمت در اروپا تمجید میکند. چراکه معتقد است این اثر محمدعلی فروغی در عین فروتنی و بیادعایی، از زبانی روان برخوردار بوده و هنوز طراوت خود را با احاطهای که بر موضوعات مطرح شده داشته از دست نداده است. (همان: ۵۷)
دوستدار، آرامش (۱۳۹۸). زبان و شبهزبان فرهنگ و شبهفرهنگ، کلن: فروغ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر دوستدار که به جزماندیشی متهم شده است، برخلاف افراد متعددی که به تمجید از مردم ایران پرداخته و آنان را افرادی فهیم و بافرهنگ خواندهاند، ایرانیان را نادان و بیمایه معرفی میکند (همان: ۱۹-۶۰-۷۵-۱۲۱-۱۵۱) و مینویسد: چند ده میلیون ایرانی مسلمان هست که در خمینی یا جانشیناش امام یا مقتدای خودشان را میبینند؟ برگهای از این گویاتر و آشکارتر و متقنتر برای جهل و سیهروزی تاریخی- فرهنگی!؟ (همان: ۶۰)
او افرادی را که معتقدند زبان عربی نه تنها نتوانسته آسیب جدّی به زبان ما وارد کند بلکه زبان ما را غنیتر هم ساخته است، مورد تمسخر قرار میدهد. (همان: ۲۰) و بر آن باور است که فارسی کنونی، زبانی لنگ، خزنده و بیدست و پا است. (همان: ۲۸) هرچند به این نکته نیز اذعان میکند که واژههای فارسی نبش قبر شده یا نوساخته را جانشین واژههای عربی کردن دردی را دوا نکرده و حتی سبب زمینگیرتر شدن زبان میشود. (همان: ۲۷)
زبان این دورۀ به اصطلاح مدرن شدۀ ما را من نسبت به دورۀ سنتش شبهزبان و فرهنگ آن را شبهفرهنگ مینامم. شبهزبان ابزاری است برای ساختن شبهفرهنگ همراه با هیاهویی که برای نشان دادن وفاداریمان به قدما در نبش قبر سنت راه میاندازیم و ضمن آن میانمایگیهامان را لو یا جلا میدهیم. (همان: ۱۰)به عنوان مثال ترجمه و برابرهای فارسی و تازۀ شمسالدین ادیب سلطانی بیگانهتر از دیگر ترجمههاست... و بدان میماند که عمامه را از سر آخوند برداریم و به جای آن کلاهشاپو یا کاسکت یا سرپوش بیسبال بگذاریم و گمان کنیم که آخوند تغییر ماهیت داده است. (همان: ۴۷ الی۴۹)
آرامش دوستدار در این کتاب به نقد داریوش شایگان (همان: ۱۳۴ الی۱۶۵) و ابراهیم گلستان - که در نامه به سیمین دانشور از اسلام دفاع کرده است – نیز پرداخته (همان: ۲۳) و در ادامه ضمن دلیر و بافرهنگ خواندن شاپور بختیار، (همان: ۴۳) از کتاب سیر حکمت در اروپا تمجید میکند. چراکه معتقد است این اثر محمدعلی فروغی در عین فروتنی و بیادعایی، از زبانی روان برخوردار بوده و هنوز طراوت خود را با احاطهای که بر موضوعات مطرح شده داشته از دست نداده است. (همان: ۵۷)
دوستدار، آرامش (۱۳۹۸). زبان و شبهزبان فرهنگ و شبهفرهنگ، کلن: فروغ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘داستان
📝جمال میرصادقی
بااینکه «داستان» یا «ادبیات داستانی» را نوشتههای منثوری خواندهاند که ماهیّتی تخیّلی دارند (میرصادقی، ۱۳۹۴: ۳۰)، اما نباید فراموش کرد که تعریفها هیچگاه نمیتوانند قطعی و ابدی باشند. چنانکه داستان نیز تعریف ثابتی نداشته و نویسندگان در معرفی آن اختلاف نظر دارند (همان: ۲۸۵-۲۸۹).
داستان را چهار قسم خواندهاند که عبارت است از (همان: ۳۱):
۱-قصه: داستانی که بر حوادث خارقالعاده تأکید بیشتری دارد تا پردازش به شخصیتها. مانند داستان هزارویک شب (همان: ۵۲).
۲-داستان کوتاه: داستانی حاکی از امور واقعی که پردازش شخصیتها در آن محدود است. مانند داستان داش آکل (همان: ۳۰۰).
۳-رمان: داستانی حاکی از امور واقعی که پردازش شخصیتها در آن نامحدود است. مانند داستان کلیدر (همان: ۳۰۰).
۴-رمانس: داستانی حاکی از امور وهمی و غیرواقعی. مانند داستان ویس و رامین (همان: ۱۸۸-۱۹۲).
داستانک یا همان داستان کوتاهِ کوتاه یکی از اقسام داستان کوتاه است (همان: ۳۰۵). چنانکه داستان بلند را نیز یکی دیگر از اقسام داستان کوتاه شمردهاند که نام کامل آن، داستان کوتاهِ بلند است (همان: ۲۹۸). هرچند اغلب منتقدان از نظر کیفی فرق چندانی میان داستان بلند و رمان قائل نیستند و آن دو را یکی میدانند (همان: ۲۹۵-۴۶۳). لذا برخی «بوف کورِ» هدایت را رمان و بعضی داستان بلند خواندهاند.
منبع:
_ میرصادقی، جمال، ۱۳۹۴، ادبیات داستانی، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📝جمال میرصادقی
بااینکه «داستان» یا «ادبیات داستانی» را نوشتههای منثوری خواندهاند که ماهیّتی تخیّلی دارند (میرصادقی، ۱۳۹۴: ۳۰)، اما نباید فراموش کرد که تعریفها هیچگاه نمیتوانند قطعی و ابدی باشند. چنانکه داستان نیز تعریف ثابتی نداشته و نویسندگان در معرفی آن اختلاف نظر دارند (همان: ۲۸۵-۲۸۹).
داستان را چهار قسم خواندهاند که عبارت است از (همان: ۳۱):
۱-قصه: داستانی که بر حوادث خارقالعاده تأکید بیشتری دارد تا پردازش به شخصیتها. مانند داستان هزارویک شب (همان: ۵۲).
۲-داستان کوتاه: داستانی حاکی از امور واقعی که پردازش شخصیتها در آن محدود است. مانند داستان داش آکل (همان: ۳۰۰).
۳-رمان: داستانی حاکی از امور واقعی که پردازش شخصیتها در آن نامحدود است. مانند داستان کلیدر (همان: ۳۰۰).
۴-رمانس: داستانی حاکی از امور وهمی و غیرواقعی. مانند داستان ویس و رامین (همان: ۱۸۸-۱۹۲).
داستانک یا همان داستان کوتاهِ کوتاه یکی از اقسام داستان کوتاه است (همان: ۳۰۵). چنانکه داستان بلند را نیز یکی دیگر از اقسام داستان کوتاه شمردهاند که نام کامل آن، داستان کوتاهِ بلند است (همان: ۲۹۸). هرچند اغلب منتقدان از نظر کیفی فرق چندانی میان داستان بلند و رمان قائل نیستند و آن دو را یکی میدانند (همان: ۲۹۵-۴۶۳). لذا برخی «بوف کورِ» هدایت را رمان و بعضی داستان بلند خواندهاند.
منبع:
_ میرصادقی، جمال، ۱۳۹۴، ادبیات داستانی، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کتاب «تاریخ مسعودی» یا «تاریخ بیهقی» یکی از مهمترین کتب تاریخی و از معدود آثار کمنظیر فارسی است که توسّط ابوالفضل محمد بن حسین بیهقیِ دبیر (متولّد قرن چهارم و پنجم هجری در روستای حارثآباد از توابع سبزوار کنونی) نگاشته شده است. کتابی که به زعم بسیاری از اساتید تاریخ و ادبیات یکی از شاهکارهای ادب فارسی و نمونهای از تاریخنویسی صحیح و دقیق ایرانی است. هرچند زبان بیهقی آمیخته به الفاظ و عبارات غیرفارسی متعدّد و واژگان و سطرهای نامأنوس بیشماری است.
از این تاریخِ سی جلدیِ چند هزار ورقیِ پنجاه ساله، تنها برگهایی برجای مانده است که از «جلد پنجم» آغاز و به «جلد دهم» ختم میشود. این کتاب مجموعهای از تاریخ غزنویان و قسمتی از دوران خوارزمشاهیان است که بخش اعظم آن به روزگار پادشاهی سلطان مسعود، فرزند سلطان محمود غزنوی اختصاص دارد. (بیهقی، ۱۳۹۰: ۳۰-۳۱-۲۴۱)
بیهقی در پارهای از کتاب خود مینویسد: در دیگر تاریخ چنین طول وعرض نیست، که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمّهیی بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که دادِ این تاریخ به تمامی بدهم و گِرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچچیز از احوال پوشیده نمانَد. و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم به فضل ایشان که مرا از مُبرِمان نشمرند، که هیچچیز نیست که به خواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهیی که به کار آید خالی نباشد. (همان: ۵۴)
هیچ نبشته نیست که آن به یکبار خواندن نیرزد. (همان: ۱۴۹) و من که این تاریخ پیش گرفتهام، التزام این قدر بکردهام تا آنچه نویسم یا از معاینهی من [مشاهدات من] است یا از سماعِ درست از مردی ثقه. (همان: ۷۱۶) و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصّبی و تربّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزند. (همان: ۲۱۸)
ابوالفضل بیهقی ضمن سخن گفتن از مجالس شرابخواری و شُرب خمر خود، (همان: ۲۰۸) معتزله بودن را مساوی با کفر و بیدینی شمرده و میآورد: بدان که خدای تعالی قوّتی به پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین داده است و قوّت دیگر به پادشاهان، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّت بباید گروید، و بدان راهِ راست ایزدی بدانست. و هر کس آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللهِ من الخِذلان. (همان: ۱۳۹-۱۴۰)
این دبیر و نویسندهی دربار غزنوی، مأمون عباسی را حلیم و کریم و حمید خوانده است (همان: ۷۵) و در تمجید از پادشاهان غزنوی مینویسد: محمود و مسعود، رحمة الله علیهما، دو آفتاب روشن بودند پوشیدهی صبحی و شفقی، که چون آن صبح شفق برگذشته است روشنیِ آن آفتابها پیدا آمده است. و اینک از این آفتابها چندین ستارهی نامدار و سیارهی تابدارِ بیشمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد، هر روزی قویتر، علیرغمِ الاعداء و الحاسدین. (همان: ۱۳۹) و چون این پادشاه [سلطان مسعود] در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شِکر شکستی، و بباید در این تاریخ سخنانِ وی، چه آنکه گفته و چه نبشته، تا مقرّر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال الله عزّوجل و قولُهُ الحق: وَ زادَهُ بَسطَةً فی العِلمِ وَ الجِسمِ وَاللهُ یُوتی مُلکَهُ مَن یَشاءُ. (همان: ۶۲)
شاید مشهورترین و محبوبترین داستان در تاریخ بیهقی، داستان «امیر حسنک وزیر» باشد. ولی با این حال بیهقی نه یکباره قیافهی حسنک را سراپا کمال و فضیلت ترسیم میکند: جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است... به روزگار سلطان محمود به فرمان وی، در باب خواجه [خواجه میمندی] ژاژ میخاییدم که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره، به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ به بابِ خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم. پس گفت: من خطا کردهام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید، ولکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد. (همان: ۲۲۴-۲۲۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
از این تاریخِ سی جلدیِ چند هزار ورقیِ پنجاه ساله، تنها برگهایی برجای مانده است که از «جلد پنجم» آغاز و به «جلد دهم» ختم میشود. این کتاب مجموعهای از تاریخ غزنویان و قسمتی از دوران خوارزمشاهیان است که بخش اعظم آن به روزگار پادشاهی سلطان مسعود، فرزند سلطان محمود غزنوی اختصاص دارد. (بیهقی، ۱۳۹۰: ۳۰-۳۱-۲۴۱)
بیهقی در پارهای از کتاب خود مینویسد: در دیگر تاریخ چنین طول وعرض نیست، که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمّهیی بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که دادِ این تاریخ به تمامی بدهم و گِرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچچیز از احوال پوشیده نمانَد. و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم به فضل ایشان که مرا از مُبرِمان نشمرند، که هیچچیز نیست که به خواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهیی که به کار آید خالی نباشد. (همان: ۵۴)
هیچ نبشته نیست که آن به یکبار خواندن نیرزد. (همان: ۱۴۹) و من که این تاریخ پیش گرفتهام، التزام این قدر بکردهام تا آنچه نویسم یا از معاینهی من [مشاهدات من] است یا از سماعِ درست از مردی ثقه. (همان: ۷۱۶) و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصّبی و تربّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزند. (همان: ۲۱۸)
ابوالفضل بیهقی ضمن سخن گفتن از مجالس شرابخواری و شُرب خمر خود، (همان: ۲۰۸) معتزله بودن را مساوی با کفر و بیدینی شمرده و میآورد: بدان که خدای تعالی قوّتی به پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین داده است و قوّت دیگر به پادشاهان، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّت بباید گروید، و بدان راهِ راست ایزدی بدانست. و هر کس آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللهِ من الخِذلان. (همان: ۱۳۹-۱۴۰)
این دبیر و نویسندهی دربار غزنوی، مأمون عباسی را حلیم و کریم و حمید خوانده است (همان: ۷۵) و در تمجید از پادشاهان غزنوی مینویسد: محمود و مسعود، رحمة الله علیهما، دو آفتاب روشن بودند پوشیدهی صبحی و شفقی، که چون آن صبح شفق برگذشته است روشنیِ آن آفتابها پیدا آمده است. و اینک از این آفتابها چندین ستارهی نامدار و سیارهی تابدارِ بیشمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد، هر روزی قویتر، علیرغمِ الاعداء و الحاسدین. (همان: ۱۳۹) و چون این پادشاه [سلطان مسعود] در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شِکر شکستی، و بباید در این تاریخ سخنانِ وی، چه آنکه گفته و چه نبشته، تا مقرّر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال الله عزّوجل و قولُهُ الحق: وَ زادَهُ بَسطَةً فی العِلمِ وَ الجِسمِ وَاللهُ یُوتی مُلکَهُ مَن یَشاءُ. (همان: ۶۲)
شاید مشهورترین و محبوبترین داستان در تاریخ بیهقی، داستان «امیر حسنک وزیر» باشد. ولی با این حال بیهقی نه یکباره قیافهی حسنک را سراپا کمال و فضیلت ترسیم میکند: جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است... به روزگار سلطان محمود به فرمان وی، در باب خواجه [خواجه میمندی] ژاژ میخاییدم که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره، به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ به بابِ خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم. پس گفت: من خطا کردهام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید، ولکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد. (همان: ۲۲۴-۲۲۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
و نه بوسهل زوزنی را که به بدی یاد مینماید، (همان: ۹۵) از هر فضیلتی بیبهره میشمارد: خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت سخت نیکو، چنانکه او گفتی که یگانهی روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (همان: ۱۶۶)
ابوعلی حسن بن محمد میکالی نیشابوری معروف به حسنک وزیر، آخرین وزیر محمود غزنوی در هنگام بازگشت از سفر حج به دلیل ناامن بودن راهها از مسیر مصر عبور کرد و خلعت خلیفهی فاطمی مصر را که شیعهی اسماعیلی بود، قبول کرد و تسلیم سلطان محمود نمود. خلیفه عباسی حسنک را قَرمَطی [پیرو خلفای فاطمی مصر] خواند و از محمود خواست وی را به او تسلیم کند. سلطان غزنوی نپذیرفت و به خشم آمد و گفت: بدین خلیفهی خَرِف شده بباید نبشت که من از بهرِ قدرِ عباسیان انگشت درکردهام در همهی جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و دُرُست گردد بردار میکشند، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است، اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم. (همان: ۲۲۲)
پس از مرگ محمود غزنوی، حسنک بر هوای امیرمحمد [برادر مسعود غزنوی] و نگاهداشت دل و فرمان محمود، این خداوندزاده [مسعود غزنوی] را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند [افراد همشأن نمیتوانند آن را تحمّل کنند] تا به پادشاه چه رسد. (همان: ۲۱۹) لذا پس از شکست محمد، مسعود غزنوی زمام امور را به دست گرفت و به بهانهی قرمطیگری و با پافشاری بوسهل زوزنی، حسنک وزیر را به دار آویخت.
حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آمد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچکس دست به سنگ نمیکرد و همه زار میگریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی رِند را سیم دادند که سنگ زنند. (همان: ۲۲۷-۲۲۸) و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فرو تراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند، تا بدستوری فرود گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سختجگر [صبور] او را چنان شنودم که دو سه ماه این حدیث پنهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست به درد چنانکه حاضران از دردِ او خون گریستند. پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. (همان: ۲۲۹-۲۳۰)
بیهقی، ابوالفضل (۱۳۹۰). دیبای دیداری: متن کامل تاریخ بیهقی، به کوشش محمدجعفر یاحقّی و مهدی سیّدی، تهران: سخن.
پینوشت:
گونتر گِراس نیز به مانند بیهقی و البته برخلاف بسیاری از اندیشمندان که معتقدند هر کتابی ارزش خواندن ندارد، در رمان مشهور «طبل حلبی» مینویسد: حتی کتابهای بد کتابند و به همین سبب مقدّس. (گراس، ۱۳۹۳: ۱۱۶)
گراس، گونتر (۱۳۹۳). طبل حلبی، ترجمه سروش حبیبی، تهران: نیلوفر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و نه بوسهل زوزنی را که به بدی یاد مینماید، (همان: ۹۵) از هر فضیلتی بیبهره میشمارد: خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت سخت نیکو، چنانکه او گفتی که یگانهی روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (همان: ۱۶۶)
ابوعلی حسن بن محمد میکالی نیشابوری معروف به حسنک وزیر، آخرین وزیر محمود غزنوی در هنگام بازگشت از سفر حج به دلیل ناامن بودن راهها از مسیر مصر عبور کرد و خلعت خلیفهی فاطمی مصر را که شیعهی اسماعیلی بود، قبول کرد و تسلیم سلطان محمود نمود. خلیفه عباسی حسنک را قَرمَطی [پیرو خلفای فاطمی مصر] خواند و از محمود خواست وی را به او تسلیم کند. سلطان غزنوی نپذیرفت و به خشم آمد و گفت: بدین خلیفهی خَرِف شده بباید نبشت که من از بهرِ قدرِ عباسیان انگشت درکردهام در همهی جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و دُرُست گردد بردار میکشند، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است، اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم. (همان: ۲۲۲)
پس از مرگ محمود غزنوی، حسنک بر هوای امیرمحمد [برادر مسعود غزنوی] و نگاهداشت دل و فرمان محمود، این خداوندزاده [مسعود غزنوی] را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند [افراد همشأن نمیتوانند آن را تحمّل کنند] تا به پادشاه چه رسد. (همان: ۲۱۹) لذا پس از شکست محمد، مسعود غزنوی زمام امور را به دست گرفت و به بهانهی قرمطیگری و با پافشاری بوسهل زوزنی، حسنک وزیر را به دار آویخت.
حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آمد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچکس دست به سنگ نمیکرد و همه زار میگریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی رِند را سیم دادند که سنگ زنند. (همان: ۲۲۷-۲۲۸) و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فرو تراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند، تا بدستوری فرود گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سختجگر [صبور] او را چنان شنودم که دو سه ماه این حدیث پنهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست به درد چنانکه حاضران از دردِ او خون گریستند. پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. (همان: ۲۲۹-۲۳۰)
بیهقی، ابوالفضل (۱۳۹۰). دیبای دیداری: متن کامل تاریخ بیهقی، به کوشش محمدجعفر یاحقّی و مهدی سیّدی، تهران: سخن.
پینوشت:
گونتر گِراس نیز به مانند بیهقی و البته برخلاف بسیاری از اندیشمندان که معتقدند هر کتابی ارزش خواندن ندارد، در رمان مشهور «طبل حلبی» مینویسد: حتی کتابهای بد کتابند و به همین سبب مقدّس. (گراس، ۱۳۹۳: ۱۱۶)
گراس، گونتر (۱۳۹۳). طبل حلبی، ترجمه سروش حبیبی، تهران: نیلوفر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر اومبرتو اکو (۱۹۳۲-۲۰۱۶) در قسمتی از کتاب «اعترافات یک رماننویس جوان» اذعان کرده است که تا میانسالی علاقهای به نوشتن آثار ادبی نداشته و نخستین رمان خود با عنوان "نام گل سرخ" را در چهل و هشت سالگی منتشر نموده است. (اکو، ۱۳۹۲: ۷-۱۳)
این استاد دانشگاه و نویسندهی مشهور ایتالیایی در ادامهی این کتاب که حاشیهای بر متن رمانهای اوست، میافزاید: من تا سال ۱۹۷۸ از فیلسوف بودن و نشانهشناس بودن کاملاً راضی بودم. حتی یکبار – با رگهای از نخوت افلاتونی – نوشتم که شاعران و هنرمند جماعت به دیدهی من زندانی دروغهای خویش هستند، مقلدان تقلید، حال آنکه من در مقام فیلسوف راهی به درون دنیای راستین مُثُل افلاتونی یافتهام. (همان: ۱۲)
اکو، اومبرتو (۱۳۹۲). اعترافات یک رماننویس جوان، ترجمه مجتبی ویسی، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
این استاد دانشگاه و نویسندهی مشهور ایتالیایی در ادامهی این کتاب که حاشیهای بر متن رمانهای اوست، میافزاید: من تا سال ۱۹۷۸ از فیلسوف بودن و نشانهشناس بودن کاملاً راضی بودم. حتی یکبار – با رگهای از نخوت افلاتونی – نوشتم که شاعران و هنرمند جماعت به دیدهی من زندانی دروغهای خویش هستند، مقلدان تقلید، حال آنکه من در مقام فیلسوف راهی به درون دنیای راستین مُثُل افلاتونی یافتهام. (همان: ۱۲)
اکو، اومبرتو (۱۳۹۲). اعترافات یک رماننویس جوان، ترجمه مجتبی ویسی، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
خدای من در جوانی مرد،
خداپرستی را خفتآور میشمرم
و فرضیاتش را ناصحیح،
هیچ آزادهمردی محتاج خدا نیست.
(نابوکف، ۱۳۸۹: ۴۸)
کتاب پیچیده و نامتعارف «آتش کمفروغ» به گفتهی برخی از منتقدان، برجستهترین اثر ولادیمیر ناباکوف (۱۸۹۹-۱۹۷۷) است که هفت سال پس از رمان مشهور "لولیتا" در سال ۱۹۶۲ انتشار یافت و از همان ابتدا با تجلیل فراوان روبهرو شد. این رمان از یک مقدمه، یک شعر شامل ۹۹۹ مصرع، یک تفسیرِ شعر و یک فهرست اسامی تشکیل شده است.
این نویسندهی نامدار روسی که طی انقلاب بلشویکی به همراه خانوادهی خود در سال ۱۹۱۹ به آلمان گریخت و نزدیک به چهارده سال در برلین، سه سال در پاریس، بیست و یک سال در ایالات متحده و شانزده سال در سوییس زیست، (همان: ۳۹۷) زندگی را تنها مجموعهای پانوشت بر یک اثر هنریِ عظیمِ ناتمامِ نامفهوم میداند (همان: ۳۴۰) که به جرأت میتوان گفت انسان عادی و عامی در آن شادتر است. (همان: ۴۹)
ناباکوف در این رمان پستمدرن خود که از دو شخصیت اصلی - یکی شاعری معروف بهنام جان شید و دیگری مفسّر اشعار او چارلز کینبوت – تشکیل شده است، هفت گناه کبیره یعنی غرور، شهوت، تنبلی، شکمپرستی، طمع، خشم و حسادت را خطاهایی کوچک شمرده و معتقد است که شاید بـدون وجـود کبر، شهوت و کاهلی هرگز فنّ شاعری زاده نمیشد. (همان: ۲۸۴)
ولادیمیر ناباکوف در قسمتی دیگر از «آتش کمفروغ» که از ترجمهی فارسی ثقیل و نامطبوعی برخوردار است، مینویسد: تندروهایی هستند که مدعیاند شخصی موقر باید دو تپانچه، هر یک برای یک شقیقه یا یک باتکین آبدیده [نوعی دشنهی دانمارکی] به کار گیرد و خانمها باید یا زهری کشنده سر بکشند یا به همراه اوفیلیای سرگردان خود را غرق کنند. انسانهای متواضعتر انواع مختلف حلقآویز کردن را ترجیح میدهند و شاعران خردهپا حتی رهاییهایی خیالبرانگیز مانند رگ زدن در وان چهارپایهی حمام بادگیر مهمانخانهای را امتحان کردهاند.
تمامی این روشها غیر قابل اطمینان و پر دردسرند. در میان روشهای نه چندان زیادی که برای خلاصی از دست کالبد شناخته شده است، سقوط از ارتفاع، سقوط از ارتفاع، سقوط از ارتفاع متعالیترین روش است، اما باید لبهی پرتگاه یا بلندی دیرک را با دقت فراوان انتخاب کنید تا آزاری به خود و دیگران نرسد. (همان: ۲۷۸-۲۷۹)
نابوکف، ولادیمیر (۱۳۸۹). آتش کمفروغ، ترجمه بهمن خسروی، تهران: نسل نواندیش.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
خداپرستی را خفتآور میشمرم
و فرضیاتش را ناصحیح،
هیچ آزادهمردی محتاج خدا نیست.
(نابوکف، ۱۳۸۹: ۴۸)
کتاب پیچیده و نامتعارف «آتش کمفروغ» به گفتهی برخی از منتقدان، برجستهترین اثر ولادیمیر ناباکوف (۱۸۹۹-۱۹۷۷) است که هفت سال پس از رمان مشهور "لولیتا" در سال ۱۹۶۲ انتشار یافت و از همان ابتدا با تجلیل فراوان روبهرو شد. این رمان از یک مقدمه، یک شعر شامل ۹۹۹ مصرع، یک تفسیرِ شعر و یک فهرست اسامی تشکیل شده است.
این نویسندهی نامدار روسی که طی انقلاب بلشویکی به همراه خانوادهی خود در سال ۱۹۱۹ به آلمان گریخت و نزدیک به چهارده سال در برلین، سه سال در پاریس، بیست و یک سال در ایالات متحده و شانزده سال در سوییس زیست، (همان: ۳۹۷) زندگی را تنها مجموعهای پانوشت بر یک اثر هنریِ عظیمِ ناتمامِ نامفهوم میداند (همان: ۳۴۰) که به جرأت میتوان گفت انسان عادی و عامی در آن شادتر است. (همان: ۴۹)
ناباکوف در این رمان پستمدرن خود که از دو شخصیت اصلی - یکی شاعری معروف بهنام جان شید و دیگری مفسّر اشعار او چارلز کینبوت – تشکیل شده است، هفت گناه کبیره یعنی غرور، شهوت، تنبلی، شکمپرستی، طمع، خشم و حسادت را خطاهایی کوچک شمرده و معتقد است که شاید بـدون وجـود کبر، شهوت و کاهلی هرگز فنّ شاعری زاده نمیشد. (همان: ۲۸۴)
ولادیمیر ناباکوف در قسمتی دیگر از «آتش کمفروغ» که از ترجمهی فارسی ثقیل و نامطبوعی برخوردار است، مینویسد: تندروهایی هستند که مدعیاند شخصی موقر باید دو تپانچه، هر یک برای یک شقیقه یا یک باتکین آبدیده [نوعی دشنهی دانمارکی] به کار گیرد و خانمها باید یا زهری کشنده سر بکشند یا به همراه اوفیلیای سرگردان خود را غرق کنند. انسانهای متواضعتر انواع مختلف حلقآویز کردن را ترجیح میدهند و شاعران خردهپا حتی رهاییهایی خیالبرانگیز مانند رگ زدن در وان چهارپایهی حمام بادگیر مهمانخانهای را امتحان کردهاند.
تمامی این روشها غیر قابل اطمینان و پر دردسرند. در میان روشهای نه چندان زیادی که برای خلاصی از دست کالبد شناخته شده است، سقوط از ارتفاع، سقوط از ارتفاع، سقوط از ارتفاع متعالیترین روش است، اما باید لبهی پرتگاه یا بلندی دیرک را با دقت فراوان انتخاب کنید تا آزاری به خود و دیگران نرسد. (همان: ۲۷۸-۲۷۹)
نابوکف، ولادیمیر (۱۳۸۹). آتش کمفروغ، ترجمه بهمن خسروی، تهران: نسل نواندیش.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘تاریخ ایران مدرن
📝یرواند آبراهامیان
کتاب «تاریخ ایران مدرن»، اثری برای آشنایی بهتر با کلیات عمدۀ تاریخ معاصر ایران در سدۀ اخیر است که توسط دکتر یرواند آبراهامیان نگاشته شده است. کتابی که از چرایی وقوع انقلاب مشروطه و مهمتر از آن، تشکیل حکومت جمهوری اسلامی ایران صحبت میکند.
آبراهامیان ضمن اشاره به ضعف حکومت قاجار و زنبارگی برخی از پادشاهان این سلسله، ناصرالدینشاه را با اختیار کردن هفتاد زوجه در مقابل فتحعلیشاه، که بیش از یکهزار همسر داشت، معتدلتر میداند (آبراهامیان، ۱۳۸۹: ۳۸-۳۹) و معتقد است هنگامی که یک ناراضی، یکه و تنها، ناصرالدینشاه را در حرم عبدالعظیم به قتل رساند، گلوله فقط به استبداد و زندگی ناصرالدینشاه پایان نداد که این گلوله با پادشاهی مظفرالدینشاه در واقع پایان نظم کهن و آغاز انقلاب بود (همان: ۸۴).
این مورّخ ایرانی، رضاخان را، که به باور برخی بیسواد بود، فردی خودآموخته میداند (همان: ۱۲۳) و معتقد است که رضاخان پس از طی سلسله مراتب نظامی به افسری رسیده بود. چنانکه در ادامه توسّط ژنرالی انگلیسی به نام آیرن ساید، که به تازگی به فرماندهی قزاقها منصوب شده بود و به دنبال نظامی مقتدری میگشت، به سمت فرماندهی پادگان قزوین منصوب شد و بیدرنگ به درجۀ سرتیپی ارتقا یافت. رضاخان نیز در آستانۀ حرکت بهسوی تهران و کودتا در سوم اسفند ۱۲۹۹ به هیئت مشترک دربار و سفارت بریتانیا اطمینان داد که هواخواه شاه و بریتانیا است (همان: ۱۲۳ الی۱۲۵).
رضاخان دست کم تا مدّت کوتاهی به وعدههایش عمل کرد و کشور را با یک نظام اداری و سازمانی فکسنی به تصرّف خود درآورد و با یک دولت به شدّت متمرکز آن را ترک کرد. اما در پاسخ به این پرسش انحرافیِ تاریخنویسان، بهویژه مورّخین ایرانی، که همواره از میهنپرستی واقعی رضاشاه یا عامل انگلیس بودن او سؤال کردهاند، باید گفت که این پرسش به دلیل نقض پیمان رضاشاه پهلوی و خصوصاً برکناریش توسّط انگلیسیها امری کاملاً کهنه و قدیمی شده است (همان: ۱۲۵-۱۲۸).
آبراهامیان باآنکه رضاشاه را به سبب سخره گرفتن قوانین اساسی، قتل و کشتار، انباشتن پول و ثروت و مبدّل شدن از یک سرباز ساده بهعنوان ثروتمندترین فرد ایران مورد نقد قرار میدهد (همان: ۱۳۹-۱۷۸)، اما به اقدامات مهمّ او نیز مانند ایجاد تلفن، رادیو، برق، راهآهن، بانک، مدارس جدید، گسترش زبان فارسی، رشد دانشگاه و آموزش عالی، صدور شناسنامه، قانون نظام وظیفه، برگزیدن نامخانوادگی، تشکیل دولت، تشکیل وزارتخانه و یک ارتش منضبط و گسترده اشاره میکند (همان: ۱۳۳-۱۴۹-۱۵۰-۱۵۱-۱۵۸-۱۷۸).
یرواند آبراهامیان، رضاشاه پهلوی را نه فردی ضدّمذهب، بلکه پادشاهی معرّفی میکند که معتقد بر حاکمیّت دولت بر تبلیغ و ترویج اسلام و خواستار قرائتی مدرن از دین بود؛ چراکه وزارت آموزش او آموزش مذهبی را در مدارس دولتی اجباری کرده و با کنترل محتوای این دروس، جلوی هر عقیدهای را که بویی از شکآوری نسبت به مذهب داشت میگرفت. او برای بسیاری از یازده فرزندش نامهای شیعیِ محمدرضا، علیرضا، غلامرضا، احمدرضا، عبدالرضا و حمیدرضا انتخاب کرد و واعظان سرشناس را برای ارائۀ برنامههای مذهبی به رادیوی سراسری دعوت نمود. او همچنین تأمین بودجۀ مالی حوزههای علمیه، بزرگداشت مجتهدین اعظم و سفرهای زیارتی را استمرار بخشید. طلاب علوم دینی را از انجام خدمت نظام وظیفه معاف کرد. تأیید و ترویج هر گونه عقاید الحادی و مادیگرایانه را ممنوع کرد و در همین سالها بود که القابی نظیر آیتالله و حجتالاسلام بین عموم رایج شد (همان: ۱۵۹-۱۶۰).
آبراهامیان در ادامه، ریشۀ انقلاب سال ۱۳۵۷ را کودتای ۱۳۳۲ و حکومت خودکامۀ محمدرضا پهلوی معرّفی میکند (همان: ۲۲۴-۲۷۸) و متذکّر میشود که آخرین شاه ایران، جهان غرب را بابت عدمِکار و تلاش کافی، عدمِآموزش مزایای مسئولیت اجتماعی و منضبط نبودن نوجوانان مورد نکوهش قرار داده است (همان: ۲۳۹-۲۴۰). چنانکه گفته بود در زندگی خود پیامهای مذهبی و الهاماتی از پیامبران، امام علی و خدا دریافت کرده است و خودستایانه و با لافزنی یادآور شده بود که نیرویی عرفانی مرا همراهی میکند که دیگران قادر به مشاهدۀ آن نیستند (همان: ۲۷۳-۲۷۴). از سوی دیگر غربیها نیز شاه را دچار توهّمات ناپلئونیِ شکوه و عظمت و فردی خودبزرگبین و خُلوضع توصیف کردند (همان: ۲۴۰).
https://t.iss.one/Minavash
📝یرواند آبراهامیان
کتاب «تاریخ ایران مدرن»، اثری برای آشنایی بهتر با کلیات عمدۀ تاریخ معاصر ایران در سدۀ اخیر است که توسط دکتر یرواند آبراهامیان نگاشته شده است. کتابی که از چرایی وقوع انقلاب مشروطه و مهمتر از آن، تشکیل حکومت جمهوری اسلامی ایران صحبت میکند.
آبراهامیان ضمن اشاره به ضعف حکومت قاجار و زنبارگی برخی از پادشاهان این سلسله، ناصرالدینشاه را با اختیار کردن هفتاد زوجه در مقابل فتحعلیشاه، که بیش از یکهزار همسر داشت، معتدلتر میداند (آبراهامیان، ۱۳۸۹: ۳۸-۳۹) و معتقد است هنگامی که یک ناراضی، یکه و تنها، ناصرالدینشاه را در حرم عبدالعظیم به قتل رساند، گلوله فقط به استبداد و زندگی ناصرالدینشاه پایان نداد که این گلوله با پادشاهی مظفرالدینشاه در واقع پایان نظم کهن و آغاز انقلاب بود (همان: ۸۴).
این مورّخ ایرانی، رضاخان را، که به باور برخی بیسواد بود، فردی خودآموخته میداند (همان: ۱۲۳) و معتقد است که رضاخان پس از طی سلسله مراتب نظامی به افسری رسیده بود. چنانکه در ادامه توسّط ژنرالی انگلیسی به نام آیرن ساید، که به تازگی به فرماندهی قزاقها منصوب شده بود و به دنبال نظامی مقتدری میگشت، به سمت فرماندهی پادگان قزوین منصوب شد و بیدرنگ به درجۀ سرتیپی ارتقا یافت. رضاخان نیز در آستانۀ حرکت بهسوی تهران و کودتا در سوم اسفند ۱۲۹۹ به هیئت مشترک دربار و سفارت بریتانیا اطمینان داد که هواخواه شاه و بریتانیا است (همان: ۱۲۳ الی۱۲۵).
رضاخان دست کم تا مدّت کوتاهی به وعدههایش عمل کرد و کشور را با یک نظام اداری و سازمانی فکسنی به تصرّف خود درآورد و با یک دولت به شدّت متمرکز آن را ترک کرد. اما در پاسخ به این پرسش انحرافیِ تاریخنویسان، بهویژه مورّخین ایرانی، که همواره از میهنپرستی واقعی رضاشاه یا عامل انگلیس بودن او سؤال کردهاند، باید گفت که این پرسش به دلیل نقض پیمان رضاشاه پهلوی و خصوصاً برکناریش توسّط انگلیسیها امری کاملاً کهنه و قدیمی شده است (همان: ۱۲۵-۱۲۸).
آبراهامیان باآنکه رضاشاه را به سبب سخره گرفتن قوانین اساسی، قتل و کشتار، انباشتن پول و ثروت و مبدّل شدن از یک سرباز ساده بهعنوان ثروتمندترین فرد ایران مورد نقد قرار میدهد (همان: ۱۳۹-۱۷۸)، اما به اقدامات مهمّ او نیز مانند ایجاد تلفن، رادیو، برق، راهآهن، بانک، مدارس جدید، گسترش زبان فارسی، رشد دانشگاه و آموزش عالی، صدور شناسنامه، قانون نظام وظیفه، برگزیدن نامخانوادگی، تشکیل دولت، تشکیل وزارتخانه و یک ارتش منضبط و گسترده اشاره میکند (همان: ۱۳۳-۱۴۹-۱۵۰-۱۵۱-۱۵۸-۱۷۸).
یرواند آبراهامیان، رضاشاه پهلوی را نه فردی ضدّمذهب، بلکه پادشاهی معرّفی میکند که معتقد بر حاکمیّت دولت بر تبلیغ و ترویج اسلام و خواستار قرائتی مدرن از دین بود؛ چراکه وزارت آموزش او آموزش مذهبی را در مدارس دولتی اجباری کرده و با کنترل محتوای این دروس، جلوی هر عقیدهای را که بویی از شکآوری نسبت به مذهب داشت میگرفت. او برای بسیاری از یازده فرزندش نامهای شیعیِ محمدرضا، علیرضا، غلامرضا، احمدرضا، عبدالرضا و حمیدرضا انتخاب کرد و واعظان سرشناس را برای ارائۀ برنامههای مذهبی به رادیوی سراسری دعوت نمود. او همچنین تأمین بودجۀ مالی حوزههای علمیه، بزرگداشت مجتهدین اعظم و سفرهای زیارتی را استمرار بخشید. طلاب علوم دینی را از انجام خدمت نظام وظیفه معاف کرد. تأیید و ترویج هر گونه عقاید الحادی و مادیگرایانه را ممنوع کرد و در همین سالها بود که القابی نظیر آیتالله و حجتالاسلام بین عموم رایج شد (همان: ۱۵۹-۱۶۰).
آبراهامیان در ادامه، ریشۀ انقلاب سال ۱۳۵۷ را کودتای ۱۳۳۲ و حکومت خودکامۀ محمدرضا پهلوی معرّفی میکند (همان: ۲۲۴-۲۷۸) و متذکّر میشود که آخرین شاه ایران، جهان غرب را بابت عدمِکار و تلاش کافی، عدمِآموزش مزایای مسئولیت اجتماعی و منضبط نبودن نوجوانان مورد نکوهش قرار داده است (همان: ۲۳۹-۲۴۰). چنانکه گفته بود در زندگی خود پیامهای مذهبی و الهاماتی از پیامبران، امام علی و خدا دریافت کرده است و خودستایانه و با لافزنی یادآور شده بود که نیرویی عرفانی مرا همراهی میکند که دیگران قادر به مشاهدۀ آن نیستند (همان: ۲۷۳-۲۷۴). از سوی دیگر غربیها نیز شاه را دچار توهّمات ناپلئونیِ شکوه و عظمت و فردی خودبزرگبین و خُلوضع توصیف کردند (همان: ۲۴۰).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
پس با این حال باید وقوع انقلاب جمهوری اسلامی را مرتبط با سدۀ گذشته ایران دانست و به این نتیجه رسید که اگر اتفاق خارقالعادهای رخ ندهد، جمهوری اسلامی ایران تا آیندهای معلوم دوام خواهد داشت؛ گیرم هیچ دولتی تا ابد پایدار نمیماند (همان: ۱۳).
منبع:
_ آبراهامیان، یرواند، ۱۳۸۹، تاریخ ایران مدرن، ترجمه محمدابراهیم فتاحی، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
پس با این حال باید وقوع انقلاب جمهوری اسلامی را مرتبط با سدۀ گذشته ایران دانست و به این نتیجه رسید که اگر اتفاق خارقالعادهای رخ ندهد، جمهوری اسلامی ایران تا آیندهای معلوم دوام خواهد داشت؛ گیرم هیچ دولتی تا ابد پایدار نمیماند (همان: ۱۳).
منبع:
_ آبراهامیان، یرواند، ۱۳۸۹، تاریخ ایران مدرن، ترجمه محمدابراهیم فتاحی، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘از کتاب رهایی نداریم
📝ژان کلود کلیر – اومبرتو اکو
ژان کِلود کَریِر: به نظر میرسد که ما ایمان را مادر همۀ خطاها و گناهها میدانیم. اما از ۱۹۳۳ تاریخِ به قدرت رسیدن هیتلر تا مرگ استالین که بیست سال پس از آن رخ داد میتوانیم از نزدیک به صدمیلیون مرگ خشونتبار در این سیاره یاد کنیم. این رقم شاید بیش از رقم کشتگان همۀ جنگهای دیگر تاریخ جهان باشد. درحالیکه نازیسم و مارکسیسم دو هیولای بری از ایمان بودند.
اومبِرتو اِکو: وقتی که الحاد دین رسمی یک کشور میشود، چنانکه در اتحاد شوروی شد، دیگر تفاوتی میان مؤمن و ملحد باقی نمیماند. امکان روی آوردن هر دوی آنها به بنیادگرایی، به طالبان شدن وجود دارد. در جایی نوشتهام اینکه مارکس گفته که دین افیون تودههاست، حرف درستی نیست. افیون خنثی میکند، بیحس میکند، به خواب میبرد. نه، دین کوکایین تودههاست. مردم را برمیانگیزد (کریر و اکو، ۱۳۹۳: ۱۷۷-۱۷۸-۲۸۸).
کارگردان و نویسندۀ نامدار فرانسوی، ژان کلود کریر، با نویسنده و فیلسوف مشهور ایتالیایی، اومبرتو اکو، گفتوگوی مفصّلی داشته است که ماحصل آن را میتوانیم در کتابی با نام «از کتاب رهایی نداریم» بخوانیم. این کتاب، مکالمه و مباحثهای خواندنی میان دو کتابباز و خورۀ کتاب است که از مجموعهداران کتابهای قدیمی و چاپ اولیِ نایاب و کمیاب بهشمار میروند.
ژان کلود کریر، همسر نویسندهای ایرانی به نام نهال تجدد، در قسمتهای مختلفی از این کتاب به ایران پرداخته و از عطار، مولانا، سعدی، حافظ و خیام با عنوان شاعران شگفتانگیز یاد میکند و معتقد است که ایرانیان صحافی را ابداع کردهاند و جلد کتاب از ابتکارات آنها بوده است (همان: 71-۹۸).
اومبرتو اکو نیز بارها در صحبتهایش متذکر شده است که بخشی از کتابخانۀ بزرگ او شامل کتابهایی است که رابطهای با چیزهای نادرست، جعلی و احمقانه دارد و اساساً او علاقهمند به جمعآوری کتابهایی است که مطالب آنها را باور ندارد و موضوعشان علوم تقلّبی و عجیب و غریب و سرّی است. چنانکه رمان آونگ فوکو را با الهام از کسانی که به علم غیب معتقدند و متعصّبانه همهچیز را باور دارند، نوشته است (همان: ۱۳۳-۱۶۷-۲۹۹).
منبع:
_ کریر، ژان کلود و اکو، اومبرتو، ۱۳۹۳، از کتاب رهایی نداریم، به سعی ژان فیلیپ دو توناک، ترجمه مهستی بحرینی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📝ژان کلود کلیر – اومبرتو اکو
ژان کِلود کَریِر: به نظر میرسد که ما ایمان را مادر همۀ خطاها و گناهها میدانیم. اما از ۱۹۳۳ تاریخِ به قدرت رسیدن هیتلر تا مرگ استالین که بیست سال پس از آن رخ داد میتوانیم از نزدیک به صدمیلیون مرگ خشونتبار در این سیاره یاد کنیم. این رقم شاید بیش از رقم کشتگان همۀ جنگهای دیگر تاریخ جهان باشد. درحالیکه نازیسم و مارکسیسم دو هیولای بری از ایمان بودند.
اومبِرتو اِکو: وقتی که الحاد دین رسمی یک کشور میشود، چنانکه در اتحاد شوروی شد، دیگر تفاوتی میان مؤمن و ملحد باقی نمیماند. امکان روی آوردن هر دوی آنها به بنیادگرایی، به طالبان شدن وجود دارد. در جایی نوشتهام اینکه مارکس گفته که دین افیون تودههاست، حرف درستی نیست. افیون خنثی میکند، بیحس میکند، به خواب میبرد. نه، دین کوکایین تودههاست. مردم را برمیانگیزد (کریر و اکو، ۱۳۹۳: ۱۷۷-۱۷۸-۲۸۸).
کارگردان و نویسندۀ نامدار فرانسوی، ژان کلود کریر، با نویسنده و فیلسوف مشهور ایتالیایی، اومبرتو اکو، گفتوگوی مفصّلی داشته است که ماحصل آن را میتوانیم در کتابی با نام «از کتاب رهایی نداریم» بخوانیم. این کتاب، مکالمه و مباحثهای خواندنی میان دو کتابباز و خورۀ کتاب است که از مجموعهداران کتابهای قدیمی و چاپ اولیِ نایاب و کمیاب بهشمار میروند.
ژان کلود کریر، همسر نویسندهای ایرانی به نام نهال تجدد، در قسمتهای مختلفی از این کتاب به ایران پرداخته و از عطار، مولانا، سعدی، حافظ و خیام با عنوان شاعران شگفتانگیز یاد میکند و معتقد است که ایرانیان صحافی را ابداع کردهاند و جلد کتاب از ابتکارات آنها بوده است (همان: 71-۹۸).
اومبرتو اکو نیز بارها در صحبتهایش متذکر شده است که بخشی از کتابخانۀ بزرگ او شامل کتابهایی است که رابطهای با چیزهای نادرست، جعلی و احمقانه دارد و اساساً او علاقهمند به جمعآوری کتابهایی است که مطالب آنها را باور ندارد و موضوعشان علوم تقلّبی و عجیب و غریب و سرّی است. چنانکه رمان آونگ فوکو را با الهام از کسانی که به علم غیب معتقدند و متعصّبانه همهچیز را باور دارند، نوشته است (همان: ۱۳۳-۱۶۷-۲۹۹).
منبع:
_ کریر، ژان کلود و اکو، اومبرتو، ۱۳۹۳، از کتاب رهایی نداریم، به سعی ژان فیلیپ دو توناک، ترجمه مهستی بحرینی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
رمان «جنگ و صلح» اثر لئو نیکولایویچ تولستوی (۱۹۱۰-۱۸۲۸) روایت پانزده سال جنگ روسیه (به سرکردگی تزار الکساندر) و فرانسه (به رهبری ناپلئون بناپارت) و داستان زندگی افراد متعدّدی است که از آن به عـنوان یکی از شاهکارهای بزرگ ادبیات روسیه و جهان یاد میشود.
تولستوی در این کتاب هزار و اندی صفحهای که آن را در هفت سال نگاشته است، خود را انسانی مذهبی معرّفی میکند و مینویسد: ماسون با صدایی سخت و لرزان گفت شما به خدا ایمان ندارید آقاجان و سیاهروزیتان از همین است... گمان میکنی که چون این حرفهای کفرآمیز را بر زبان میآوری خردمندی؟ ولی نادانتر و سبکمغزتر از طفل خردسالی هستی که با اجزاء ساعتی که با هوشمندی و مهارت ساخته و پرداخته بازی کند و گستاخانه بگوید به وجود استاد سازندهی ساعت اعتقادی ندارد چون سر درنمیآورد که ساعت به چه کار میآید. شناختن او بسیار دشوار است، ما قرنهای بسیاری است که از عهد آدم ابوالبشر تا امروز در تلاش دستیابی به این معرفتیم و تا منزل مقصود راهی بینهایت دور در پیش داریم. اما ناکامیابیمان را در کسب معرفت فقط گواه عظمت او و تاریکی دل خود میدانیم... او را به یاری عقل نمیتوان دریافت بلکه از طریق جان باید احساسش کرد. (تولستوی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۴۵۰-۴۵۱)
لئو تولستوی با آنکه در قسمتی از رمان جنگ و صلح از زبان پییر اذعان میکند که نظام فراماسونری همان تعالیم مسیحیت است که از بندهای مذهب و مناسک توخالی آزاد شده است. تعلیم برابری و برادری و عشق است. و بهترین و تابانترین و جاودانهترین آرمان انسانیت است. (همان: ج ۲، ۴۹۲) اما گاهی نیز در نقش دینداری سنّتی ظاهر شده و به سبب اجتناب از شک و تردید در دین، به نقد کتابهای فلسفی و عرفانی میپردازد.
هرگز نتوانستهام عـلاقهی سودایی بـعضی را به پریشان ساختن ذهن خود با مطالعهی کتب عرفانی بفهمم. این کتب در ذهن آنها تردید پدید میآورد و به تخیّلات آنها بال و پر میبخشد و به آنها کیفیّت گزافگونهای میدهد که با سادگی مسیحیّت به کلّی ناسازگار است. بهتر است انجیل و شرح مصائب قدّیسان را بخوانیم و در پی نفوذ به کنه دشواریهای اسرارآمیز آنها نباشیم، زیرا گناهکاران بینوایی که ماییم چگونه جرأت داریم آرزو کنیم در بند این قالب جسمانی و از پشت این حجاب نفوذناپذیری که تن میان ما و ابدیّت آویخته است به اسرار مهیب و مقدّس مشیّت الهی راه یابیم؟ (همان: ج ۱، ۱۳۵)
این نویسندهی مشهور روسی نگاهی پست و تحقیرآمیز به زنان داشته و آنان را انسانهایی خیالباف و دری وریگو معرّفی میکند (همان: ج ۲، ۵۰۰) و متذکّر میشود که زن یعنی سراپا خودپسندی، خودبینی، بلاهت، بیبرگی و مسکنت در هر زمینه. (همان: ج ۱، ۶۰) چنانکه در صفحات پایانی این رمان از جبر و اختیار سخن میگوید و سرنوشت را امری کاملاً غریب نشان میدهد که بستگی به ارادهی انسانها و البته شرایط موجود دارد.
و اما گذشته از دوست داشتن یا ارتباط برقرار نکردن با کتاب جنگ و صلح، نمیتوان لذّت خواندن این عبارت مهم و ارزشمند تولستوی را نادیده گرفت. عبارتی قابل تأمّل که در نقد انقلاب نوشته شده است: اهمیّت انقلاب در حقوق بشر و رهایی از پیشداوریها و برابری شهروندان بود و ناپلئون همهی این اصول را با تمام شدّت و قوّتشان حفظ کرده است. ویکنت با لحنی تحقیرآمیز، چنانکه گفتی سرانجام تصمیم گرفته باشد که تمامی پوچی گفتههای این جوانک را به طور جدّی به او ثابت کند گفت: آزادی، برابری، اینها همه بانگ دهل است که رسواییشان مدّتهاست آشکار شده است. (همان: ج ۱، ۵۰)
تولستوی، لئو (۱۳۸۵). جنگ و صلح، ترجمه سروش حبیبی، تهران: نیلوفر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
تولستوی در این کتاب هزار و اندی صفحهای که آن را در هفت سال نگاشته است، خود را انسانی مذهبی معرّفی میکند و مینویسد: ماسون با صدایی سخت و لرزان گفت شما به خدا ایمان ندارید آقاجان و سیاهروزیتان از همین است... گمان میکنی که چون این حرفهای کفرآمیز را بر زبان میآوری خردمندی؟ ولی نادانتر و سبکمغزتر از طفل خردسالی هستی که با اجزاء ساعتی که با هوشمندی و مهارت ساخته و پرداخته بازی کند و گستاخانه بگوید به وجود استاد سازندهی ساعت اعتقادی ندارد چون سر درنمیآورد که ساعت به چه کار میآید. شناختن او بسیار دشوار است، ما قرنهای بسیاری است که از عهد آدم ابوالبشر تا امروز در تلاش دستیابی به این معرفتیم و تا منزل مقصود راهی بینهایت دور در پیش داریم. اما ناکامیابیمان را در کسب معرفت فقط گواه عظمت او و تاریکی دل خود میدانیم... او را به یاری عقل نمیتوان دریافت بلکه از طریق جان باید احساسش کرد. (تولستوی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۴۵۰-۴۵۱)
لئو تولستوی با آنکه در قسمتی از رمان جنگ و صلح از زبان پییر اذعان میکند که نظام فراماسونری همان تعالیم مسیحیت است که از بندهای مذهب و مناسک توخالی آزاد شده است. تعلیم برابری و برادری و عشق است. و بهترین و تابانترین و جاودانهترین آرمان انسانیت است. (همان: ج ۲، ۴۹۲) اما گاهی نیز در نقش دینداری سنّتی ظاهر شده و به سبب اجتناب از شک و تردید در دین، به نقد کتابهای فلسفی و عرفانی میپردازد.
هرگز نتوانستهام عـلاقهی سودایی بـعضی را به پریشان ساختن ذهن خود با مطالعهی کتب عرفانی بفهمم. این کتب در ذهن آنها تردید پدید میآورد و به تخیّلات آنها بال و پر میبخشد و به آنها کیفیّت گزافگونهای میدهد که با سادگی مسیحیّت به کلّی ناسازگار است. بهتر است انجیل و شرح مصائب قدّیسان را بخوانیم و در پی نفوذ به کنه دشواریهای اسرارآمیز آنها نباشیم، زیرا گناهکاران بینوایی که ماییم چگونه جرأت داریم آرزو کنیم در بند این قالب جسمانی و از پشت این حجاب نفوذناپذیری که تن میان ما و ابدیّت آویخته است به اسرار مهیب و مقدّس مشیّت الهی راه یابیم؟ (همان: ج ۱، ۱۳۵)
این نویسندهی مشهور روسی نگاهی پست و تحقیرآمیز به زنان داشته و آنان را انسانهایی خیالباف و دری وریگو معرّفی میکند (همان: ج ۲، ۵۰۰) و متذکّر میشود که زن یعنی سراپا خودپسندی، خودبینی، بلاهت، بیبرگی و مسکنت در هر زمینه. (همان: ج ۱، ۶۰) چنانکه در صفحات پایانی این رمان از جبر و اختیار سخن میگوید و سرنوشت را امری کاملاً غریب نشان میدهد که بستگی به ارادهی انسانها و البته شرایط موجود دارد.
و اما گذشته از دوست داشتن یا ارتباط برقرار نکردن با کتاب جنگ و صلح، نمیتوان لذّت خواندن این عبارت مهم و ارزشمند تولستوی را نادیده گرفت. عبارتی قابل تأمّل که در نقد انقلاب نوشته شده است: اهمیّت انقلاب در حقوق بشر و رهایی از پیشداوریها و برابری شهروندان بود و ناپلئون همهی این اصول را با تمام شدّت و قوّتشان حفظ کرده است. ویکنت با لحنی تحقیرآمیز، چنانکه گفتی سرانجام تصمیم گرفته باشد که تمامی پوچی گفتههای این جوانک را به طور جدّی به او ثابت کند گفت: آزادی، برابری، اینها همه بانگ دهل است که رسواییشان مدّتهاست آشکار شده است. (همان: ج ۱، ۵۰)
تولستوی، لئو (۱۳۸۵). جنگ و صلح، ترجمه سروش حبیبی، تهران: نیلوفر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘زندگانی فاطمه زهرا
📝جعفر شهیدی
شیعیان هرگاه نام دختر پیامبر اسلام را میشنوند، ناخودآگاه افکارشان به سمت اموری چون آتش زدن خانه، تازیانه خوردن بازو، شکستن پهلو و سقط فرزند میرود. مجتهد حوزۀ علمیۀ نجف و استاد دانشگاه تهران، دکتر سید جعفر شهیدی (۱۲۹۷-۱۳۸۶)، در کتاب «زندگانی فاطمه زهرا»، که گزارشی از زندگی دختر پیامبر اسلام است، روایات و اسناد مختلف تاریخی را بررسی کرده و سعی در ارائه دادن نظری محقّقانه، منصفانه و به دور از هرگونه تعصّبی است.
شهیدی بااینکه معتقد است سندهایی مبنی بر رفتن عُمَر بن خطاب به سمت خانۀ فاطمه و تهدید به آتش زدن خانه و ساکنان آن وجود دارد، اما این قول را هم که گفتهاند عمر نه به دنبال وقوع چنین عملی که تنها در صدد تهدید و راضی نمودن علی با خلافت ابوبکر بوده است، نظری مخالف با حقیقت نشمرده و مینویسد:
آیا راست است که بازوی دختر پیغمبر را با تازیانه زدهاند؟ آیا میخواستهاند با زور به درون خانه راه یابند و او که پشت در بوده است صدمه دیده؟ در آن گیر و دارها ممکن است چنین حادثهها رخ داده باشد. اگر درست است راستی چرا و برای چه این خشونتها را روا داشتهاند (شهیدی، ۱۳۸۹: ۱۴۵)؟
اینگونه شک و تردیدها سبب شد تا گویی یکی از مراجع مشهور شیعه به نام سید محمدحسین فضلالله طی یک سخنرانی شکستن پهلوی دختر پیامبر اسلام را امری به دور از عقل بخواند. چنانکه محمد خواجوی هم در حاشیۀ جلد هفدهم از کتاب «ترجمه فتوحات مکیه» متذکّر شده است که واقعاً مایۀ آبروریزی است که ما گروه امامیه و پیرو اهلبیت به نام رافضی و بیدین خوانده شویم و در عداد مشرکان و کافران قرار گیریم! متأسفانه هزاروچهارصد سال است که این سنّت سیئه و این بلیّۀ عظما [دشمنی عجم با عرب] گریبانگیر این امت مرحومه شده است و محو آن از مغز فقیهان و مغزهای شستشو داده شدۀ عوام امکانپذیر نیست.
ریشۀ این دشمنیها و شق عصاها نخست از زرتشتیان شکستخورده از مسلمانان آغاز شد. چراکه جهت خراج ندادن ناچار شدند دین اسلام را با خواری بپذیرند. از اینرو جهت کینهورزی و تشفای قلبی، غصب خلافت را به خلیفۀ دوم که ایران را تسخیر نموده بود نسبت دادند و در ادامه هم گفتند که او فدک را گرفت و خانه را آتش زد و جنینی را سقط کرد. این خرافات و مقولات گوناگون ادامه داشت تا زمان صفویان فرا رسید و برادرکشیها و دشنامها به سه خلیفه بدعت نهاده شد. چنانکه جنگهای بیهودهای را هم بر امپراتوری عثمانی که سکان اسلام بود تحمیل کردند و سبب هدم اسلام، تجزیۀ عثمانیها، رافضی شدن ما و نیرو گرفتن کافران شدند (ابنعربی، ۱۳۸۹: ذیل «حاشیۀ مترجم»، ۱۷/ ۱۳۶-۱۳۷).
دکتر شهیدی زمان تولّد و وفات فاطمه را نیز مورد اختلاف دانسته و بر آن تصوّر است که هرچند علمای بزرگ شیعه تولّد دختر پیامبر اسلام را پنج سال پس از هجرت و وفات او را درسنّ هجده سالگی ذکر کردهاند، اما بنابر نظر عموم نویسندگان سیره ازجمله ابنسعد، طبری، ابناثیر، ابوالفرج اصفهانی و محمد بن اسحاق و بلاذری تولّد فاطمه پنج سال قبل از بعثت و سنّ او به هنگام وفات در حدود بیستوهشت سال بوده است (شهیدی، ۱۳۸۹: ۲۶-۲۷-۳۲).
سید جعفر شهیدی در ادامۀ این کتاب متذکر شده است که از مُحسِن یا مُحَسَّن نیز برخی از تذکرهنویسان نامی نبردهاند و بعضی او را یکی از فرزندان فاطمه شمردهاند که به سبب ناراحتی فاطمه سقط شده است و یا در خردی و کودکی درگذشته است (همان: ۲۴۲-۲۴۳). چنانکه معتقد است امکلثوم، دختر علی و فاطمه، به عمر بن خطاب شوهر کرد و از او صاحب پسری به نام زید شد (همان: ۲۶۳-۲۶۴)
شهیدی همانطور که محلّ دقیق قبر فاطمه را مخفی میداند، قبر فرزند او، زینب، را نیز نامعلوم شمرده و اضافه میکند که برخی مزارش را مدینه، عدهای دمشق و بعضی قاهره شمردهاند و بسیاری از مورّخان و نقّادان هم حدیث اصالت دمشق را منکرند (همان: ۲۶۲).
منابع:
_ شهیدی، جعفر، ۱۳۸۹، زندگانی فاطمه زهرا، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
_ ابنعربی، محمد، ۱۳۸۹، ترجمه فتوحات مکیه، ترجمه محمد خواجوی، تهران، مولی.
https://t.iss.one/Minavash
📝جعفر شهیدی
شیعیان هرگاه نام دختر پیامبر اسلام را میشنوند، ناخودآگاه افکارشان به سمت اموری چون آتش زدن خانه، تازیانه خوردن بازو، شکستن پهلو و سقط فرزند میرود. مجتهد حوزۀ علمیۀ نجف و استاد دانشگاه تهران، دکتر سید جعفر شهیدی (۱۲۹۷-۱۳۸۶)، در کتاب «زندگانی فاطمه زهرا»، که گزارشی از زندگی دختر پیامبر اسلام است، روایات و اسناد مختلف تاریخی را بررسی کرده و سعی در ارائه دادن نظری محقّقانه، منصفانه و به دور از هرگونه تعصّبی است.
شهیدی بااینکه معتقد است سندهایی مبنی بر رفتن عُمَر بن خطاب به سمت خانۀ فاطمه و تهدید به آتش زدن خانه و ساکنان آن وجود دارد، اما این قول را هم که گفتهاند عمر نه به دنبال وقوع چنین عملی که تنها در صدد تهدید و راضی نمودن علی با خلافت ابوبکر بوده است، نظری مخالف با حقیقت نشمرده و مینویسد:
آیا راست است که بازوی دختر پیغمبر را با تازیانه زدهاند؟ آیا میخواستهاند با زور به درون خانه راه یابند و او که پشت در بوده است صدمه دیده؟ در آن گیر و دارها ممکن است چنین حادثهها رخ داده باشد. اگر درست است راستی چرا و برای چه این خشونتها را روا داشتهاند (شهیدی، ۱۳۸۹: ۱۴۵)؟
اینگونه شک و تردیدها سبب شد تا گویی یکی از مراجع مشهور شیعه به نام سید محمدحسین فضلالله طی یک سخنرانی شکستن پهلوی دختر پیامبر اسلام را امری به دور از عقل بخواند. چنانکه محمد خواجوی هم در حاشیۀ جلد هفدهم از کتاب «ترجمه فتوحات مکیه» متذکّر شده است که واقعاً مایۀ آبروریزی است که ما گروه امامیه و پیرو اهلبیت به نام رافضی و بیدین خوانده شویم و در عداد مشرکان و کافران قرار گیریم! متأسفانه هزاروچهارصد سال است که این سنّت سیئه و این بلیّۀ عظما [دشمنی عجم با عرب] گریبانگیر این امت مرحومه شده است و محو آن از مغز فقیهان و مغزهای شستشو داده شدۀ عوام امکانپذیر نیست.
ریشۀ این دشمنیها و شق عصاها نخست از زرتشتیان شکستخورده از مسلمانان آغاز شد. چراکه جهت خراج ندادن ناچار شدند دین اسلام را با خواری بپذیرند. از اینرو جهت کینهورزی و تشفای قلبی، غصب خلافت را به خلیفۀ دوم که ایران را تسخیر نموده بود نسبت دادند و در ادامه هم گفتند که او فدک را گرفت و خانه را آتش زد و جنینی را سقط کرد. این خرافات و مقولات گوناگون ادامه داشت تا زمان صفویان فرا رسید و برادرکشیها و دشنامها به سه خلیفه بدعت نهاده شد. چنانکه جنگهای بیهودهای را هم بر امپراتوری عثمانی که سکان اسلام بود تحمیل کردند و سبب هدم اسلام، تجزیۀ عثمانیها، رافضی شدن ما و نیرو گرفتن کافران شدند (ابنعربی، ۱۳۸۹: ذیل «حاشیۀ مترجم»، ۱۷/ ۱۳۶-۱۳۷).
دکتر شهیدی زمان تولّد و وفات فاطمه را نیز مورد اختلاف دانسته و بر آن تصوّر است که هرچند علمای بزرگ شیعه تولّد دختر پیامبر اسلام را پنج سال پس از هجرت و وفات او را درسنّ هجده سالگی ذکر کردهاند، اما بنابر نظر عموم نویسندگان سیره ازجمله ابنسعد، طبری، ابناثیر، ابوالفرج اصفهانی و محمد بن اسحاق و بلاذری تولّد فاطمه پنج سال قبل از بعثت و سنّ او به هنگام وفات در حدود بیستوهشت سال بوده است (شهیدی، ۱۳۸۹: ۲۶-۲۷-۳۲).
سید جعفر شهیدی در ادامۀ این کتاب متذکر شده است که از مُحسِن یا مُحَسَّن نیز برخی از تذکرهنویسان نامی نبردهاند و بعضی او را یکی از فرزندان فاطمه شمردهاند که به سبب ناراحتی فاطمه سقط شده است و یا در خردی و کودکی درگذشته است (همان: ۲۴۲-۲۴۳). چنانکه معتقد است امکلثوم، دختر علی و فاطمه، به عمر بن خطاب شوهر کرد و از او صاحب پسری به نام زید شد (همان: ۲۶۳-۲۶۴)
شهیدی همانطور که محلّ دقیق قبر فاطمه را مخفی میداند، قبر فرزند او، زینب، را نیز نامعلوم شمرده و اضافه میکند که برخی مزارش را مدینه، عدهای دمشق و بعضی قاهره شمردهاند و بسیاری از مورّخان و نقّادان هم حدیث اصالت دمشق را منکرند (همان: ۲۶۲).
منابع:
_ شهیدی، جعفر، ۱۳۸۹، زندگانی فاطمه زهرا، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
_ ابنعربی، محمد، ۱۳۸۹، ترجمه فتوحات مکیه، ترجمه محمد خواجوی، تهران، مولی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
رمان «منِ او» روایت عشق پاک و عمیق و البته بیوصال علی فتاح، نوهی یکی از سرشناسترین بازاریان محلهی خانیآباد تهران به مهتاب، دختر خدمتکار خانواده است. عشقی که بخش نخست آن در تهران قدیم، بخش دوم آن در فرانسه و بخش پایانی آن در ایران بعد از انـقلاب میگذرد.
منِ او که به زعم برخی بهترین اثر رضا امیرخانی است، اثری رمانتیک همراه با تِمی مذهبی و نگرشی حزباللهی به شمار میرود که در ملغمهای آشفته، از عشقی زمینی به عشقی الهی و عرفانی (وحدت وجودی) میرسد. و در آن درویش مصطفی همان آخوند مسجد، کشیش، نانوا، پاسبان، من، تو و او معرّفی میشود. (امیرخانی، ۱۳۸۸: ۳۷۰-۳۷۱)
کتاب منِ او داستانی در جهت تبلیغ روحیهی شهادت و ایثارگری، نقد کشف حجاب رضاخانی و موظّف نشان دادن افراد به رعایت حجاب است: رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست... رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطیگری میگوید بایستی انجام داد... وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بیحکمت و بیپرسوجو بدهی. (همان: ۸۱)
علی به توصیهی درویش مصطفی که عارفی آگاه از سرّ غیب است از ازدواج با مهتاب خودداری میکند تا زمانی که معشوقهاش را تنها برای خود او یعنی برای خدا بخواهد. علی در شصت سالگی اجازهی ازدواج با مهتاب را دریافت میکند، اما مهتاب در موشکباران سال شصت و هفت کشته میشود. علی هم پس از وقف اموال خویش در مراسم تشییع چند شهید گمنام در غسّالخانهی بهشت زهرا جان میسپارد و به اشتباه در قطعهی شهدا به خاک سپرده میشود تا به این ترتیب مهتاب و علی مصداق حدیث «مَن عَشّق فَعَفّ ثم ماتَ ماتَ شهیدا» گردند.
رضا امیرخانی (متولّد ۱۳۵۲) مهندس مکانیک از دانشگاه صنعتی شریف، خلبانانی جوان، از ملازمان سید علی خامنهای و نویسندهای متعهّد به انقلاب اسلامی است. او در این رمان خود سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی را یکی از شخصیتهای اصلی داستانش قرار داده و او را فردی بسیار مؤدّب، شجاع، از جان گذشته و اخلاقمدار ترسیم میکند و پروایی ندارد که به گروه او یعنی فدائیان اسلام و ترور افراد با ضربات چاقو اشاره کند.
قلم امیرخانی قلمی روان و گیراست و خوانندگان متعدّدی را که هدفی جز سرگرم شدن از مطالعهی کتاب ندارند، مجذوب میکند. و ظاهراً صفهای طولانی مردم مقابل کتابفروشی افق در خیابان انقلاب در استقبال از رمان جدید او گویای این مطلب است.
امیرخانی، رضا (۱۳۸۸). من او، تهران: شرکت انتشارات سوره مهر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
منِ او که به زعم برخی بهترین اثر رضا امیرخانی است، اثری رمانتیک همراه با تِمی مذهبی و نگرشی حزباللهی به شمار میرود که در ملغمهای آشفته، از عشقی زمینی به عشقی الهی و عرفانی (وحدت وجودی) میرسد. و در آن درویش مصطفی همان آخوند مسجد، کشیش، نانوا، پاسبان، من، تو و او معرّفی میشود. (امیرخانی، ۱۳۸۸: ۳۷۰-۳۷۱)
کتاب منِ او داستانی در جهت تبلیغ روحیهی شهادت و ایثارگری، نقد کشف حجاب رضاخانی و موظّف نشان دادن افراد به رعایت حجاب است: رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست... رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطیگری میگوید بایستی انجام داد... وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بیحکمت و بیپرسوجو بدهی. (همان: ۸۱)
علی به توصیهی درویش مصطفی که عارفی آگاه از سرّ غیب است از ازدواج با مهتاب خودداری میکند تا زمانی که معشوقهاش را تنها برای خود او یعنی برای خدا بخواهد. علی در شصت سالگی اجازهی ازدواج با مهتاب را دریافت میکند، اما مهتاب در موشکباران سال شصت و هفت کشته میشود. علی هم پس از وقف اموال خویش در مراسم تشییع چند شهید گمنام در غسّالخانهی بهشت زهرا جان میسپارد و به اشتباه در قطعهی شهدا به خاک سپرده میشود تا به این ترتیب مهتاب و علی مصداق حدیث «مَن عَشّق فَعَفّ ثم ماتَ ماتَ شهیدا» گردند.
رضا امیرخانی (متولّد ۱۳۵۲) مهندس مکانیک از دانشگاه صنعتی شریف، خلبانانی جوان، از ملازمان سید علی خامنهای و نویسندهای متعهّد به انقلاب اسلامی است. او در این رمان خود سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی را یکی از شخصیتهای اصلی داستانش قرار داده و او را فردی بسیار مؤدّب، شجاع، از جان گذشته و اخلاقمدار ترسیم میکند و پروایی ندارد که به گروه او یعنی فدائیان اسلام و ترور افراد با ضربات چاقو اشاره کند.
قلم امیرخانی قلمی روان و گیراست و خوانندگان متعدّدی را که هدفی جز سرگرم شدن از مطالعهی کتاب ندارند، مجذوب میکند. و ظاهراً صفهای طولانی مردم مقابل کتابفروشی افق در خیابان انقلاب در استقبال از رمان جدید او گویای این مطلب است.
امیرخانی، رضا (۱۳۸۸). من او، تهران: شرکت انتشارات سوره مهر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از قسمتهای پنجگانهی اوستا «وَندیداد» نام دارد. وندیداد در لغت به معنای قانون ضدّ دیو و در اصطلاح به مجموعه احکام و قوانین زرتشت اطلاق میشود. مجموعهای مانند احکام فقهی مسلمانان که در آن شاهد عبارات سخیف متعدّدی هستیم.
هرگاه زن کودکِ مرده به دنیا آورد، باید یک حصار بنا کنند و این زن را همراه خوراک و پوشاک خود در آن جای دهند. این زن باید یک مقدار خاکستر آمیخته به شاش گاو میل کند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۱۲۷-۱۲۸؛ اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۷۱۳-۷۱۴-۷۱۵)
زنی که حیض دیده و یا در قاعدگی زنانه باشد، باید از او سه گام فاصله داشت. این زن هرگاه پس از نه شب باز هم در خون حیض باشد معلوم خواهد شد که دیوها آفت خود را به این زن نازل ساختهاند. مزداپرستان در این موقع باید سه سوراخ در زمین بکنند و زن را در دو سوراخ اول با شاش گاو و در سوراخ سوم با آب شستشو دهند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۲۳۹-۲۴۰؛ اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۸۳۷-۸۳۸)
جسد مردهی انسان را باید در دخمه یا مکانی بلند در کوه قرار دهند تا طعمهی درندگان گردد و سپس استخوان او را در ظرفی مخصوص نگهداری کنند. پس دفن کردن جنازه در خاک، انداختن آن در آب و سوزاندنش در آتش حرام است و توبهی کسی که به این دستور عمل نکند هیچگاه پذیرفته نخواهد شد. چنانکه مردی که جسد مردهای را میسوزاند باید کشته شود. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۹۶-۱۲۰-۱۴۰-۱۷۳؛ اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۷۰۶-۷۶۲)
کسانی که دادرس و داور را به هیچ شمارند، مردان بیقانون و بیآیین هستند. مردان بیقانون همه ناپاک و ملعون بوده و همه سزاوار مرگ میباشند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۲۴۱؛ اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۸۳۹)
مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا (۱۳۸۴). به اهتمام جیمز دار مستتر، ترجمه موسی جوان، تهران: دنیای کتاب.
اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی (۱۳۸۵). به اهتمام جلیل دوستخواه، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هرگاه زن کودکِ مرده به دنیا آورد، باید یک حصار بنا کنند و این زن را همراه خوراک و پوشاک خود در آن جای دهند. این زن باید یک مقدار خاکستر آمیخته به شاش گاو میل کند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۱۲۷-۱۲۸؛ اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۷۱۳-۷۱۴-۷۱۵)
زنی که حیض دیده و یا در قاعدگی زنانه باشد، باید از او سه گام فاصله داشت. این زن هرگاه پس از نه شب باز هم در خون حیض باشد معلوم خواهد شد که دیوها آفت خود را به این زن نازل ساختهاند. مزداپرستان در این موقع باید سه سوراخ در زمین بکنند و زن را در دو سوراخ اول با شاش گاو و در سوراخ سوم با آب شستشو دهند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۲۳۹-۲۴۰؛ اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۸۳۷-۸۳۸)
جسد مردهی انسان را باید در دخمه یا مکانی بلند در کوه قرار دهند تا طعمهی درندگان گردد و سپس استخوان او را در ظرفی مخصوص نگهداری کنند. پس دفن کردن جنازه در خاک، انداختن آن در آب و سوزاندنش در آتش حرام است و توبهی کسی که به این دستور عمل نکند هیچگاه پذیرفته نخواهد شد. چنانکه مردی که جسد مردهای را میسوزاند باید کشته شود. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۹۶-۱۲۰-۱۴۰-۱۷۳؛ اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۷۰۶-۷۶۲)
کسانی که دادرس و داور را به هیچ شمارند، مردان بیقانون و بیآیین هستند. مردان بیقانون همه ناپاک و ملعون بوده و همه سزاوار مرگ میباشند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۲۴۱؛ اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۸۳۹)
مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا (۱۳۸۴). به اهتمام جیمز دار مستتر، ترجمه موسی جوان، تهران: دنیای کتاب.
اوستا: کهنترین سرودها و متنهای ایرانی (۱۳۸۵). به اهتمام جلیل دوستخواه، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
من و ملکه در پاییز ۱۳۵۷ [۲۸ آبان] برای دیدن آیتالله خویی که فرموده بودند برای شاه پیغامی دارند، رفتیم... ایشان که آنوقت مرجع تقلید بزرگ شیعه و یک وزنۀ خیلی خیلی سنگین فقهی و دینی بود، اول یک انگشتر – یک انگشتر که فکر میکنم رویاش نوشته بود یدالله فوق ایدیهم – به شهبانو داد و گفت این را بدهید برای حفاظت از پادشاه. بعد هم دستش را زد به عمامهاش که روی سرش بود و گفت: به شاه بگویید عمامۀ ما علما را بگیرید ببندید به لولۀ تفنگهای ارتش ایران. یعنی اتحادی پیدا بشود بین علما و حکومت ایران و نگذارید که همۀ نظام بههم بخورد وگرنه یک فاجعۀ بزرگی برای شیعه، برای عراق، برای ایران خواهد بود. این پیام آیتالله خویی بود. (دهباشی، ۱۳۹۴: به نقل از «سید حسین نصر» ۲۴۷-۲۵۶-۲۵۷-۳۲۷)
صدام حسین هم که به دیدن ملکه آمد، گفت: به شاه بگویید تانکها را بیاورند در خیابان و فقط آنجا نگه ندارند. هر کسی شلوغ کرد لولۀ توپ را متوجه مردم کنند و در کنند. بهتر این است که سیصد نفر الان بمیرند تا اینکه یـک میلیون ایرانی و عراقی بعداً بمیرند. (همان: ۲۵۰-۲۵۱)
[اما شاه در پاسخ] گفت: من یک سرهنگی نیستم که کودتا کرده باشم و در رأس مملکتی قرار گرفته باشم. من پادشاه ایرانم، من نمیتوانم دستم را به خون آغشته کنم به طوری که صدام انتظار دارد و این کار را نخواهم کرد. (همان: ۲۵۲)
کتاب «حکمت و سیاست: گفتگو با دکتر سید حسین نصر» جلد نخست از مجموعه تاریخ شفاهی و تصویری ایران معاصر است که توسط حسین دهباشی و همکارانش در سال ۲۰۰۹ میلادی صورت گرفته است. مصاحبهای مفصّل با نویسنده، مترجم، استاد فلسفه و اسلامشناسی هفتاد و پنج ساله که در کارنامهی او بنیانگذاری انجمن سلطنتی فلسفه، ریاست دانشگاه آریامهر و ریاست دفتر ملکۀ ایران مشاهده میشود.
دکتر سید حسین نصر در ابتدای این گفتوگو متذکر شده است از آنجا که تنها ایرانی عضو انستیتو بینالمللی فلسفه است، اجباراً در وین چند کلمهای به زبان آلمانی [ایشان به زبانهای انگلیسی و فرانسوی و عربی نیز تسلط دارند] راجعبه خودش صحبت کرده و یک جلد کتاب "کتابخانۀ فلاسفۀ زنده" که کتاب خیلی معتبر و بزرگی است، به زندگینامۀ خودنوشت او اختصاص یافته است. (همان: ۱-۲-۱۴۵)
سید حسین نصر در سال (۱۳۱۲) در تهران متولد شد. در خانوادهای که پدرش سالها رئیس سه دانشکدۀ ادبیات، حقوق و طب بود. (همان: ۱۷) و با بالاترین رجال مملکت از جمله رضاشاه در ارتباط بود و با شکوهالملک، ذکاءالملک فروغی، قوامالسلطنه، علیاصغر حکمت، محمد معین، محمود شهابی، پرویز ناتل خانلری، بدیعالزمان فروزانفر، همایی و سعید نفیسی دائماً در خانهاش سر و کار داشت. (همان: ۳۲-۳۳-۴۸-۴۹) چنانکه مادرش نیز نوۀ شیخ فضلالله نوری و نتیجۀ علامه حسین نوری بود. زنی متدیّن و در عین حال متجدّد که به دنبال حقوق زنان بود. هرچند پسرش سر این موضوع با ایشان اختلاف داشت و نگذاشت او وکیل مجلس بشود. (همان: ۶ الی۸)
پدرم میرود پیش آقای هادی حائری و میگوید من خیلی جلب شدم به این خانم، من اصلاً فکر نمیکردم [در سنّ پنجاه و چند سالگی و پس از جدایی از همسر اول] به زنی [بیست و چند ساله] جلب شوم و ازدواج کنم. نظر شما چیست؟ ایشان عارف بود و بصیرت داشت. اینجایش را من خجالت میکشم بگویم ولی میگویم چون خیلی مهم است در اینکه بنده در این دنیا هستم؛ آقا یک تأملی میکنند، برای چند دقیقه حرف نمیزنند، بعد میگویند شما حتماً این کار را بکنید چون از این ازدواج کسی زائیده خواهد شد که نورش دنیا را میگیرد. (همان: ۱۰-۱۱)
حسین نـصر که در دوازده سیزده سالگی راهی آمریکا شد و تا بیست و پنج سالگی در آنجا به تحصیل پرداخت، (همان: ۲۳-۱۴۵) در قسمتهای مختلفی از این مصاحبه به تعریف و تمجید فراوان از خود پرداخته است. او معتقد است که از حافظۀ عجیب و حیرتآوری برخوردار بوده و دلیل اینکه توانسته است کتابها و مقالات متعدد و مختلفی بنویسد، به خاطر حافظهای است که خداوند به ایشان داده است. (همان: ۲۲)
وقتی من سه سالم شد، پدر و مادرم شروع کردند نوشتن و خواندن به من یاد دادند. من از سه سالگی میتوانستم چیز بخوانم... و در چهار پنج سالگی من را بردند کلاس سوم، پریدم به کلاس سوم. بعد آنقدر تکلیف و اینها سنگین بود... که پدر و مادرم یک ذره کوتاه آمدند و مرا گذاشتند کلاس دوم. (همان: ۲۱)
من کسی هستم که بیست سال طلبگی فلسفه کردم و سی سال هم فلسفه را به طریق فرنگی خواندم... بنده شاید اولین کسی بودم در تاریخ که هم تجربۀ خواندن فلسفۀ اسلامی با بزرگترین استادان زندۀ ایران مثل علامه طباطبایی، سید کاظم عصار و سید حسن رفیعی را داشتم و هم فلسفۀ قرون وسطای غربی را با بزرگترین استادان غربی مثل ولفسون و ژیلسون و اینها که خداوندگار این کار بودند. (همان: ۱۶۸)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
صدام حسین هم که به دیدن ملکه آمد، گفت: به شاه بگویید تانکها را بیاورند در خیابان و فقط آنجا نگه ندارند. هر کسی شلوغ کرد لولۀ توپ را متوجه مردم کنند و در کنند. بهتر این است که سیصد نفر الان بمیرند تا اینکه یـک میلیون ایرانی و عراقی بعداً بمیرند. (همان: ۲۵۰-۲۵۱)
[اما شاه در پاسخ] گفت: من یک سرهنگی نیستم که کودتا کرده باشم و در رأس مملکتی قرار گرفته باشم. من پادشاه ایرانم، من نمیتوانم دستم را به خون آغشته کنم به طوری که صدام انتظار دارد و این کار را نخواهم کرد. (همان: ۲۵۲)
کتاب «حکمت و سیاست: گفتگو با دکتر سید حسین نصر» جلد نخست از مجموعه تاریخ شفاهی و تصویری ایران معاصر است که توسط حسین دهباشی و همکارانش در سال ۲۰۰۹ میلادی صورت گرفته است. مصاحبهای مفصّل با نویسنده، مترجم، استاد فلسفه و اسلامشناسی هفتاد و پنج ساله که در کارنامهی او بنیانگذاری انجمن سلطنتی فلسفه، ریاست دانشگاه آریامهر و ریاست دفتر ملکۀ ایران مشاهده میشود.
دکتر سید حسین نصر در ابتدای این گفتوگو متذکر شده است از آنجا که تنها ایرانی عضو انستیتو بینالمللی فلسفه است، اجباراً در وین چند کلمهای به زبان آلمانی [ایشان به زبانهای انگلیسی و فرانسوی و عربی نیز تسلط دارند] راجعبه خودش صحبت کرده و یک جلد کتاب "کتابخانۀ فلاسفۀ زنده" که کتاب خیلی معتبر و بزرگی است، به زندگینامۀ خودنوشت او اختصاص یافته است. (همان: ۱-۲-۱۴۵)
سید حسین نصر در سال (۱۳۱۲) در تهران متولد شد. در خانوادهای که پدرش سالها رئیس سه دانشکدۀ ادبیات، حقوق و طب بود. (همان: ۱۷) و با بالاترین رجال مملکت از جمله رضاشاه در ارتباط بود و با شکوهالملک، ذکاءالملک فروغی، قوامالسلطنه، علیاصغر حکمت، محمد معین، محمود شهابی، پرویز ناتل خانلری، بدیعالزمان فروزانفر، همایی و سعید نفیسی دائماً در خانهاش سر و کار داشت. (همان: ۳۲-۳۳-۴۸-۴۹) چنانکه مادرش نیز نوۀ شیخ فضلالله نوری و نتیجۀ علامه حسین نوری بود. زنی متدیّن و در عین حال متجدّد که به دنبال حقوق زنان بود. هرچند پسرش سر این موضوع با ایشان اختلاف داشت و نگذاشت او وکیل مجلس بشود. (همان: ۶ الی۸)
پدرم میرود پیش آقای هادی حائری و میگوید من خیلی جلب شدم به این خانم، من اصلاً فکر نمیکردم [در سنّ پنجاه و چند سالگی و پس از جدایی از همسر اول] به زنی [بیست و چند ساله] جلب شوم و ازدواج کنم. نظر شما چیست؟ ایشان عارف بود و بصیرت داشت. اینجایش را من خجالت میکشم بگویم ولی میگویم چون خیلی مهم است در اینکه بنده در این دنیا هستم؛ آقا یک تأملی میکنند، برای چند دقیقه حرف نمیزنند، بعد میگویند شما حتماً این کار را بکنید چون از این ازدواج کسی زائیده خواهد شد که نورش دنیا را میگیرد. (همان: ۱۰-۱۱)
حسین نـصر که در دوازده سیزده سالگی راهی آمریکا شد و تا بیست و پنج سالگی در آنجا به تحصیل پرداخت، (همان: ۲۳-۱۴۵) در قسمتهای مختلفی از این مصاحبه به تعریف و تمجید فراوان از خود پرداخته است. او معتقد است که از حافظۀ عجیب و حیرتآوری برخوردار بوده و دلیل اینکه توانسته است کتابها و مقالات متعدد و مختلفی بنویسد، به خاطر حافظهای است که خداوند به ایشان داده است. (همان: ۲۲)
وقتی من سه سالم شد، پدر و مادرم شروع کردند نوشتن و خواندن به من یاد دادند. من از سه سالگی میتوانستم چیز بخوانم... و در چهار پنج سالگی من را بردند کلاس سوم، پریدم به کلاس سوم. بعد آنقدر تکلیف و اینها سنگین بود... که پدر و مادرم یک ذره کوتاه آمدند و مرا گذاشتند کلاس دوم. (همان: ۲۱)
من کسی هستم که بیست سال طلبگی فلسفه کردم و سی سال هم فلسفه را به طریق فرنگی خواندم... بنده شاید اولین کسی بودم در تاریخ که هم تجربۀ خواندن فلسفۀ اسلامی با بزرگترین استادان زندۀ ایران مثل علامه طباطبایی، سید کاظم عصار و سید حسن رفیعی را داشتم و هم فلسفۀ قرون وسطای غربی را با بزرگترین استادان غربی مثل ولفسون و ژیلسون و اینها که خداوندگار این کار بودند. (همان: ۱۶۸)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
من اولین ایرانیام که که وارد دانشگاه امآیتی شدم و اولین ایرانی هستم که در ۲۵ سالگی از دانشگاه هاروارد دکتری گرفتم. (همان: ۲۹۳-۳۷۰) در سنّ ۲۵ سالگی جوانترین دانشیار دانشگاه تهران شدم و در سنّ ۳۰ سالگی جوانترین استاد فولپروفسور دانشگاه تهران شدم که در تاریخ سابقه نداشت و در سنّ ۳۵ سالگی جوانترین رئیس دانشکده و همینجور بیایید پیش. (همان: ۱۴۵) من دانش فراوان نسبت به اسلام و امور اسلامی دارم. (همان: ۲۲۴) و شاید اگر یک کسی مثل من [با آن خدماتی که به اسلام کردم] نبود، اصلاً آن زمینۀ اسلامی باقی نمیماند که بشود رویاش انقلاب کرد. (همان: ۳۷۶)
دلیلی که الان شما این همه طلبه در قم دارید که مهندسی برق خواندهاند بعد رفتند طلبه شدند به بنده ارتباط دارد؛ یعنی من را به عنوان نمونه دیده بودند، کسی که فیزیک و ریاضیات در بالاترین سطح خوانده بعد رفته فیلسوف شده... هفتهای نیست که از ایران کسی به من نامه نفرستد که بگوید آقا مثلاً من فیزیک خواندم یا برق خواندم در دانشگاه شریف – بیشتر هم مال دانشگاه شریفاند – میخواهم بروم در رشـتۀ اسلامی و طلبه بشوم و شما نظرتان چیست؟ (همان: ۹۸)
دکتر نصر در قسمتی دیگر از این گفتوگو اذعان میکند که با شهبانو خیلی خیلی نزدیک بوده و در طول سالیان طولانی، هفتهای دو سه مرتبه ایشان را میدیده است تا اینکه در تابستان ۱۳۵۷ همسر شاه ریاست دفترش را به او پیشنهاد میدهد. نصر با علما و مخصوصاً آقای مطهری مشورت میکند و با اصرار و پافشاری مرتضی مطهری که معتقد بود افراد مسلمان و پاک و بادرایت باید سنگرهای مهم کشور را به دست بگیرند، ریاست دفتر ملکه را میپذیرد. چنانکه پیشتر هم با تشویق و اصرار فراوان آیتالله مطهری ریاست دانشگاه آریامهر را پذیرفته بود. (همان: ۱۸۵-۱۸۸-۲۱۳)
تصمیمی که برای زندگیام خیلی گران تمام شد و باعث دربهدری من از مملکتم شد. من مثل یک ایرانی عادی نیستم، فرهنگ ایران برای من مثل آب بود برای ماهی، به علت عشق و علاقهای که داشتم. فقط مسئله این نیست که آدم پنیر فرانسوی بخورد و برود در جنوب فرانسه زندگی کند، من اصلاً اینجور آدمی نبودم. اگر تمام هستی مالی من از بین رفت و کتابخانۀ من غارت شد به خاطر تصمیمی بود که آن روز گرفته شد. (همان: ۱۸۵-۱۸۸-۱۸۹)
مرتضی مطهری که از دانشمندان خیلی درجه اول به شمار میرفت، (همان: ۹۵) از دوستان خیلی نزدیک من بود، مثل برادر من بود، خیلی خیلی ما به هم نزدیک بودیم. هیچ تصمیمات مهمی را نمیگرفت مگر ما با هم صحبت بکنیم. (همان: ۱۸۰) تا اینکه یکی دو ماه قبل از انقلاب غیبش زد و ما دیگر با هم صحبت نکردیم. مرحوم مطهری یواشکی رفتند جزو نهضتهای انقلابی و رئیس شورای انقلاب شده بود. (همان: ۱۸۵-۳۳۳)
علامه طباطبایی که یکی از بزرگترین دانشمندان قرن گذشته هستند، اصولاً با فعالیتهای سیاسی آقای مطهری و دخالت روحانیت در امور سیاسی مخالف بودند. من آخرین باری که علامه طباطبایی را - که من در تهران هر یک هفته در میان دو شب با ایشان درس میخواندم و آن هفتهای هم که نمیدیدمشان خیلی اوقات میرفتم قم خدمتشان - دیدم در پاییز ۱۳۵۷ بود که شلوغیها هم شروع شده بود. همان وقت بود که صحبت کردند من برای روحانیت ناراحتم و آیندۀ روحانیت چه میشود؟ (همان: ۳۳۱-۳۳۴)
سید حسین نصر که از منتقدان جدّی مارکسیست شمرده میشود و فلسفۀ مارکس را بهسان تفالۀ پرتقال میداند، (همان: ۲۹۰) مخالف شدید دکتر علی شریعتی نیز هست و معتقد است که شریعتی فردی التقاطی بود که راجعبه فلسفۀ اسلامی هیچی بلد نبود. (همان: ۳۲۰-۳۲۳) چنانکه در ادامه متذکر میشود مرحوم علامه طباطبایی که مثل پدر من بود و ما با هم خیلی خیلی نزدیک بودیم، یک روز به من گفتند که فلانی من از شما یک خواهشی دارم. گفتم قربان هرچه بفرمایید. گفتند دکتر شریعتی را بخواهید و به ایشان بگویید سه سال این فعالیتهای سیاسی و نوشتن را بگذارند کنار، بیایند به قم، من خودم شخصاً حاضرم یک دوره درس معارف اسلامی به ایشان بدهم. فلسفه و عرفان و تفسیر قرآن، همه چیز. بعد هر کاری میخواهند بکنند، بکنند. (همان: ۹۶-۳۱۹)
حسین نصر که خود را ورزشکاری میخواند که در دو رشتۀ تنیس و اسکواش مهارت دارد و تمام بیست سالی که در تهران بوده جمعهها ساعت پنج صبح برای کوهنوردی به پسقلعه میرفته است، (همان: ۲۲-۶۰-۱۲۳) معتقد است که رضا براهنی داعیۀ عجیب و غریبی داشت و چون با سلطنت خیلی بد بود، از این راه نان میخورد و بعد چیزهایی منافی عفت رخ داد توسط این آقا که نمیخواهم اینجا بگویم. واقعاً اگر کسی صحبت از مفسد فیالارض بکند دیگر من نمیدانم مفسد به چه معنی هست! (همان: ۳۰۰)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
من اولین ایرانیام که که وارد دانشگاه امآیتی شدم و اولین ایرانی هستم که در ۲۵ سالگی از دانشگاه هاروارد دکتری گرفتم. (همان: ۲۹۳-۳۷۰) در سنّ ۲۵ سالگی جوانترین دانشیار دانشگاه تهران شدم و در سنّ ۳۰ سالگی جوانترین استاد فولپروفسور دانشگاه تهران شدم که در تاریخ سابقه نداشت و در سنّ ۳۵ سالگی جوانترین رئیس دانشکده و همینجور بیایید پیش. (همان: ۱۴۵) من دانش فراوان نسبت به اسلام و امور اسلامی دارم. (همان: ۲۲۴) و شاید اگر یک کسی مثل من [با آن خدماتی که به اسلام کردم] نبود، اصلاً آن زمینۀ اسلامی باقی نمیماند که بشود رویاش انقلاب کرد. (همان: ۳۷۶)
دلیلی که الان شما این همه طلبه در قم دارید که مهندسی برق خواندهاند بعد رفتند طلبه شدند به بنده ارتباط دارد؛ یعنی من را به عنوان نمونه دیده بودند، کسی که فیزیک و ریاضیات در بالاترین سطح خوانده بعد رفته فیلسوف شده... هفتهای نیست که از ایران کسی به من نامه نفرستد که بگوید آقا مثلاً من فیزیک خواندم یا برق خواندم در دانشگاه شریف – بیشتر هم مال دانشگاه شریفاند – میخواهم بروم در رشـتۀ اسلامی و طلبه بشوم و شما نظرتان چیست؟ (همان: ۹۸)
دکتر نصر در قسمتی دیگر از این گفتوگو اذعان میکند که با شهبانو خیلی خیلی نزدیک بوده و در طول سالیان طولانی، هفتهای دو سه مرتبه ایشان را میدیده است تا اینکه در تابستان ۱۳۵۷ همسر شاه ریاست دفترش را به او پیشنهاد میدهد. نصر با علما و مخصوصاً آقای مطهری مشورت میکند و با اصرار و پافشاری مرتضی مطهری که معتقد بود افراد مسلمان و پاک و بادرایت باید سنگرهای مهم کشور را به دست بگیرند، ریاست دفتر ملکه را میپذیرد. چنانکه پیشتر هم با تشویق و اصرار فراوان آیتالله مطهری ریاست دانشگاه آریامهر را پذیرفته بود. (همان: ۱۸۵-۱۸۸-۲۱۳)
تصمیمی که برای زندگیام خیلی گران تمام شد و باعث دربهدری من از مملکتم شد. من مثل یک ایرانی عادی نیستم، فرهنگ ایران برای من مثل آب بود برای ماهی، به علت عشق و علاقهای که داشتم. فقط مسئله این نیست که آدم پنیر فرانسوی بخورد و برود در جنوب فرانسه زندگی کند، من اصلاً اینجور آدمی نبودم. اگر تمام هستی مالی من از بین رفت و کتابخانۀ من غارت شد به خاطر تصمیمی بود که آن روز گرفته شد. (همان: ۱۸۵-۱۸۸-۱۸۹)
مرتضی مطهری که از دانشمندان خیلی درجه اول به شمار میرفت، (همان: ۹۵) از دوستان خیلی نزدیک من بود، مثل برادر من بود، خیلی خیلی ما به هم نزدیک بودیم. هیچ تصمیمات مهمی را نمیگرفت مگر ما با هم صحبت بکنیم. (همان: ۱۸۰) تا اینکه یکی دو ماه قبل از انقلاب غیبش زد و ما دیگر با هم صحبت نکردیم. مرحوم مطهری یواشکی رفتند جزو نهضتهای انقلابی و رئیس شورای انقلاب شده بود. (همان: ۱۸۵-۳۳۳)
علامه طباطبایی که یکی از بزرگترین دانشمندان قرن گذشته هستند، اصولاً با فعالیتهای سیاسی آقای مطهری و دخالت روحانیت در امور سیاسی مخالف بودند. من آخرین باری که علامه طباطبایی را - که من در تهران هر یک هفته در میان دو شب با ایشان درس میخواندم و آن هفتهای هم که نمیدیدمشان خیلی اوقات میرفتم قم خدمتشان - دیدم در پاییز ۱۳۵۷ بود که شلوغیها هم شروع شده بود. همان وقت بود که صحبت کردند من برای روحانیت ناراحتم و آیندۀ روحانیت چه میشود؟ (همان: ۳۳۱-۳۳۴)
سید حسین نصر که از منتقدان جدّی مارکسیست شمرده میشود و فلسفۀ مارکس را بهسان تفالۀ پرتقال میداند، (همان: ۲۹۰) مخالف شدید دکتر علی شریعتی نیز هست و معتقد است که شریعتی فردی التقاطی بود که راجعبه فلسفۀ اسلامی هیچی بلد نبود. (همان: ۳۲۰-۳۲۳) چنانکه در ادامه متذکر میشود مرحوم علامه طباطبایی که مثل پدر من بود و ما با هم خیلی خیلی نزدیک بودیم، یک روز به من گفتند که فلانی من از شما یک خواهشی دارم. گفتم قربان هرچه بفرمایید. گفتند دکتر شریعتی را بخواهید و به ایشان بگویید سه سال این فعالیتهای سیاسی و نوشتن را بگذارند کنار، بیایند به قم، من خودم شخصاً حاضرم یک دوره درس معارف اسلامی به ایشان بدهم. فلسفه و عرفان و تفسیر قرآن، همه چیز. بعد هر کاری میخواهند بکنند، بکنند. (همان: ۹۶-۳۱۹)
حسین نصر که خود را ورزشکاری میخواند که در دو رشتۀ تنیس و اسکواش مهارت دارد و تمام بیست سالی که در تهران بوده جمعهها ساعت پنج صبح برای کوهنوردی به پسقلعه میرفته است، (همان: ۲۲-۶۰-۱۲۳) معتقد است که رضا براهنی داعیۀ عجیب و غریبی داشت و چون با سلطنت خیلی بد بود، از این راه نان میخورد و بعد چیزهایی منافی عفت رخ داد توسط این آقا که نمیخواهم اینجا بگویم. واقعاً اگر کسی صحبت از مفسد فیالارض بکند دیگر من نمیدانم مفسد به چه معنی هست! (همان: ۳۰۰)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی فرد بسیار بسیار فاضلی است و بزرگترین استاد ادبیات فارسی در ایران حال حاضر میباشد. (همان: ۳۰۲) دکتر غلامرضا اعوانی یکی از بهترین شاگردان من است. (همان: ۱۶۴) و دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی نیز که از استادان بزرگ فلسفۀ ایران است، مرد بسیار شریفی است. (همان: ۹۸)
دکتر حسین نصر که از مدافعان سنّت و از مخالفین سرسخت تجدّد و تکنولوژی جدید به صورتی که هست میباشد، (همان: ۱۱۸-۳۰۸) سید محمد خامنهای را با وجود مخالفت شدید سازمان امنیت که میگفتند برادر این آقا، سید علی خامنهای، چپی و کمونیست است و در دانشگاه پاتریس لومومبا تحصیل میکند - در حالیکه در این دانشگاه نبود - در دانشکدۀ ادبیات به عنوان استاد عربی استخدام کرد. (همان: ۱۹۱-۱۹۲)
حتی در دورۀ رضاشاه ما سر کلاس درس هر وقت میگفتند حضرت حجت، همه بلند میشدیم میایستادیم، این اصلاً فراموش نشده بود. ما که دبستان بودیم در آن دوره، از خیلی از بچههای دبستانی حالا متدیّنتر بودیم چون معلمهایمان هم از دورانی آمده بودند که هنوز ایران تجربۀ تجدّد و چپگـرایی و مجاهدین خلق و شریعتی و هزار چیز دیگر را نکرده بود. هنوز یک جامعهای بود که درست است ضعیف شده بود، فاسد شده بود، ولی هنوز جامعۀ سنّتی بود، هنوز دین یک مقام خیلی خیلی مرکزی داشت. (همان: ۲۲۷)
محمدرضا پهلوی عید غدیر را خیلی دوست داشت. به حضرت قائم اعتقاد داشت و فکر میکرد که نظر کرده است و یک قدرت غیبی امدادش میکند. چنانکه منظم به قم و مشهد میرفت و در جوانی بارها دست آیتالله بروجردی را بوسیده بود. (همان: ۱۲۴-۲۲۷)
من [هم] در عمرم هشتاد نود درصد اماکن متبرکۀ اسلام را دیدهام. از مولی ادریس در مراکش تا رأسالحسین در قاهره تا خود حج و مدینه که بارها مشرف شدم. کربلا، نجف، مشهد البته دوهزار بار رفتم. مدتها شبها تا صبح در حرم حضرت رضا میماندم. شاید کمتر کسی در دنیا به اندازۀ من اماکن متبرکۀ اسلامی را رفته باشد. سعادت عُظماست، سعادت خیلی خیلی بزرگی است. (همان: ۳۷)
سید حسین نصر با همۀ آسیبها و خساراتی که از انقلاب ۱۳۵۷ متحمل شد، هیچگاه در این سالهای تبعید با رادیو و تلویزیون صدای آمریکا صحبت نکرد (همان: ۳۶۴) و در قسمتهای مختلفی از مصاحبۀ خود با حسین دهباشی به شکلی رفتار میکند که گویی از انقلاب ایران و تشکیل حکومت اسلامی خیلی ناراحت نیست و حتی شاید ناخودآگاه بسیار مذهبی او از وقوع چنین اتفاقی خرسند و خشنود هم باشد.
اسلام اصولاً جدایی دین و سیاست را اصلاً قبول ندارد. من هیچوقت این را قبول نکردم و همیشه هم بر ضدّ این متجدّدینی که میگویند دین باید از سیاست جدا بشود گفتم آقا چنین چیزی نیست. یک تجربۀ خاص غرب بوده آنهم در بعضی ممالک غربی. هنوز رئیس کلیسای اَنگلیکن پادشاه انگلیس است، یعنی ملکۀ انگلیس. (همان: ۳۴۴-۳۴۵)
من اصولاً با دخالت فرنگیها در جامۀ ایران و تمام دنیای اسلام صد درصد مخالفم و مقالات متعددی در این زمینه نوشتهام... بهترین اتفاقی که بعد از انقلاب رخ داد این استقلال سیاست خارجی ایران است که انشاءالله تمام آن عقدۀ حقارت دورۀ زندیه و قاجاریه و پهلوی و همه را پاک کند و ایرانیها بتوانند روی پای خودشان بایستند. (همان: ۳۶۳)
وقتی انقلاب شد همۀ ایرانیهای در تبعید میگفتند آی این آدم [آیتالله خمینی] بیسواد است. من میگفتم بیسواد کدام است؟ ایشان هزار برابر شما سواد دارد، کسی که سالیان دراز ارسطو و افلاطون درس داده باشد بیسواد نیست. (همان: ۱۸۳)
دشمنان جمهوری اسلامی میگویند که آقا نگاه کنید اینها نتوانستند شهرها را بازسازی کنند، بیچاره مردم زیر هوار [آوار] ماندند، اینها واقعاً بیانصافی است. جمهوری اسلامی خیلی خدمت کرده به دهات ایران، بردن آب، برق، خیلی کارهای مختلف کرده ولی هیچ حکومتی نمیتواند در عرض سی سال تمام ساختمانسازی و نحوۀ بنای یک مملکتی به عظمت ایران را تغییر بدهد. بعد هم من یقین دارم خیلیها هستند در ایران که مثل بنده دلشان نمیخواهد که میراث فرهنگی ما صرفاً به عذر زلزله از بین برود... در این رادیو تلویزیونهای ایرانیها در خارج که بیشتر اراجیف و مزخرف میگـویند، همین حـرفها را [دربارۀ زلزلۀ بم] زدند. (همان: ۴۱۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی فرد بسیار بسیار فاضلی است و بزرگترین استاد ادبیات فارسی در ایران حال حاضر میباشد. (همان: ۳۰۲) دکتر غلامرضا اعوانی یکی از بهترین شاگردان من است. (همان: ۱۶۴) و دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی نیز که از استادان بزرگ فلسفۀ ایران است، مرد بسیار شریفی است. (همان: ۹۸)
دکتر حسین نصر که از مدافعان سنّت و از مخالفین سرسخت تجدّد و تکنولوژی جدید به صورتی که هست میباشد، (همان: ۱۱۸-۳۰۸) سید محمد خامنهای را با وجود مخالفت شدید سازمان امنیت که میگفتند برادر این آقا، سید علی خامنهای، چپی و کمونیست است و در دانشگاه پاتریس لومومبا تحصیل میکند - در حالیکه در این دانشگاه نبود - در دانشکدۀ ادبیات به عنوان استاد عربی استخدام کرد. (همان: ۱۹۱-۱۹۲)
حتی در دورۀ رضاشاه ما سر کلاس درس هر وقت میگفتند حضرت حجت، همه بلند میشدیم میایستادیم، این اصلاً فراموش نشده بود. ما که دبستان بودیم در آن دوره، از خیلی از بچههای دبستانی حالا متدیّنتر بودیم چون معلمهایمان هم از دورانی آمده بودند که هنوز ایران تجربۀ تجدّد و چپگـرایی و مجاهدین خلق و شریعتی و هزار چیز دیگر را نکرده بود. هنوز یک جامعهای بود که درست است ضعیف شده بود، فاسد شده بود، ولی هنوز جامعۀ سنّتی بود، هنوز دین یک مقام خیلی خیلی مرکزی داشت. (همان: ۲۲۷)
محمدرضا پهلوی عید غدیر را خیلی دوست داشت. به حضرت قائم اعتقاد داشت و فکر میکرد که نظر کرده است و یک قدرت غیبی امدادش میکند. چنانکه منظم به قم و مشهد میرفت و در جوانی بارها دست آیتالله بروجردی را بوسیده بود. (همان: ۱۲۴-۲۲۷)
من [هم] در عمرم هشتاد نود درصد اماکن متبرکۀ اسلام را دیدهام. از مولی ادریس در مراکش تا رأسالحسین در قاهره تا خود حج و مدینه که بارها مشرف شدم. کربلا، نجف، مشهد البته دوهزار بار رفتم. مدتها شبها تا صبح در حرم حضرت رضا میماندم. شاید کمتر کسی در دنیا به اندازۀ من اماکن متبرکۀ اسلامی را رفته باشد. سعادت عُظماست، سعادت خیلی خیلی بزرگی است. (همان: ۳۷)
سید حسین نصر با همۀ آسیبها و خساراتی که از انقلاب ۱۳۵۷ متحمل شد، هیچگاه در این سالهای تبعید با رادیو و تلویزیون صدای آمریکا صحبت نکرد (همان: ۳۶۴) و در قسمتهای مختلفی از مصاحبۀ خود با حسین دهباشی به شکلی رفتار میکند که گویی از انقلاب ایران و تشکیل حکومت اسلامی خیلی ناراحت نیست و حتی شاید ناخودآگاه بسیار مذهبی او از وقوع چنین اتفاقی خرسند و خشنود هم باشد.
اسلام اصولاً جدایی دین و سیاست را اصلاً قبول ندارد. من هیچوقت این را قبول نکردم و همیشه هم بر ضدّ این متجدّدینی که میگویند دین باید از سیاست جدا بشود گفتم آقا چنین چیزی نیست. یک تجربۀ خاص غرب بوده آنهم در بعضی ممالک غربی. هنوز رئیس کلیسای اَنگلیکن پادشاه انگلیس است، یعنی ملکۀ انگلیس. (همان: ۳۴۴-۳۴۵)
من اصولاً با دخالت فرنگیها در جامۀ ایران و تمام دنیای اسلام صد درصد مخالفم و مقالات متعددی در این زمینه نوشتهام... بهترین اتفاقی که بعد از انقلاب رخ داد این استقلال سیاست خارجی ایران است که انشاءالله تمام آن عقدۀ حقارت دورۀ زندیه و قاجاریه و پهلوی و همه را پاک کند و ایرانیها بتوانند روی پای خودشان بایستند. (همان: ۳۶۳)
وقتی انقلاب شد همۀ ایرانیهای در تبعید میگفتند آی این آدم [آیتالله خمینی] بیسواد است. من میگفتم بیسواد کدام است؟ ایشان هزار برابر شما سواد دارد، کسی که سالیان دراز ارسطو و افلاطون درس داده باشد بیسواد نیست. (همان: ۱۸۳)
دشمنان جمهوری اسلامی میگویند که آقا نگاه کنید اینها نتوانستند شهرها را بازسازی کنند، بیچاره مردم زیر هوار [آوار] ماندند، اینها واقعاً بیانصافی است. جمهوری اسلامی خیلی خدمت کرده به دهات ایران، بردن آب، برق، خیلی کارهای مختلف کرده ولی هیچ حکومتی نمیتواند در عرض سی سال تمام ساختمانسازی و نحوۀ بنای یک مملکتی به عظمت ایران را تغییر بدهد. بعد هم من یقین دارم خیلیها هستند در ایران که مثل بنده دلشان نمیخواهد که میراث فرهنگی ما صرفاً به عذر زلزله از بین برود... در این رادیو تلویزیونهای ایرانیها در خارج که بیشتر اراجیف و مزخرف میگـویند، همین حـرفها را [دربارۀ زلزلۀ بم] زدند. (همان: ۴۱۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
حسین نصر جدا از آنچه گذشت، معتقد است که محمدرضا پهلوی بدون شک شخصی ملّی بود و ایران را دوست داشت. البته یک جاهایی هم نقطه ضعف داشت از جمله اینکه به آمریکاییها اعتماد داشت و تصوّر میکرد که آمریکاییها چون خیر خودشان را میخواهند، نمیگذارند به ایران گزندی برسد. شاه نمیدانست آمریکا میخواهد در خاورمیانه خودکشی کند، به همین جهت خیلی از ایرانیها که در تبعیدند میگویند که نه آقا خود جمهوری اسلامی را هم آمریکاییها آوردند. ماشاءالله ما ایرانیها در این تئوریها خیلی استاد هستیم. چطور ممکن است که آمریکا با دست خودش یک نوکری را از بین ببرد و دشمنی را سر کار بیاورد؟ (همان: ۳۶۷)
این جریان خیلی خیلی پیچیدهتر است. اصولاً غربیها، انگلیس و آمریکا با هم بودند در این کار، آلمانها و فرانسویها در سطح بعدی. اینها البته از هیچ مملکت مقتدر اسلامی خوششان نمیآید، مخصوصاً از وقتی که اسرائیل را درست کردند. اسرائیل هم ایران را به عنوان هوو میدید. ظاهراً خوب بود با ایران ولی باطناً نمیخواست آمریکا در خاورمیانه دوتا زن داشته باشد، میگفت من زنِ تک هستم. و به همین جهت هم اسرائیل در سه چهار سال قبل از سقوط رژیم، رُل خیلی خیلی مهمی داشت در تبلیغات بینالمللی بر ضدّ آن [ پهلوی] در روزنامههای اروپا. هیچوقت چنین موجی در آمریکا بدون نظر اسرائیل امکان ندارد، به خاطر نفوذی که در [رسانه] دارند. (همان: ۳۶۷-۳۶۸)
دکتر نصر در ادامه متذکّر این نکته نیز میشود که بنابر آنچه گفتم مقداری نوکری میشد، اما این نیست که شاه فقط نوکر آمریکا بود. این بحث را کمونیستها پیش کشیدند. (همان: ۳۷۰) اگر شاه و حکومت ایران یک نیمه استقلالی نداشتند و در ۱۹۷۳ قیمت نفت را چهار برابر نمیکردند، ایران مثل عربستان سعودی بود. همانوقت که دورۀ کارتر دائماً نیویورکتایمز مقاله مینوشت در مورد فساد والاحضرت اشرف که فلان کار را کرد، فهد که آنوقت ولیعهد بود هفت میلیون دلار را در یکی از قمارخانههای جنوب فرانسه در یک شب باخت و یک کلمه در هیچ روزنامهای نوشته نشد. (همان: ۳۶۶)
اینها [سفرای آمریکا و انگلیس] میخواستند که مستقل از حکومت یک راهی با مخالفین پیدا کنند که همیشه سیاست آمریکا اینجور بوده. اینهم که الان اینها غیرمستقیم از مجاهدین خلق پشتیبانی میکنند، سلطنتطلبها و جبهۀ ملی، هر کسی را که پیدا کنند، درست همین سیاست است منتها حالا از این طرفی، وارونه است. (همان: ۳۵۶)
دهباشی، حسین (۱۳۹۴). حکمت و سیاست: گفتگو با دکتر سید حسین نصر، تهران: سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
حسین نصر جدا از آنچه گذشت، معتقد است که محمدرضا پهلوی بدون شک شخصی ملّی بود و ایران را دوست داشت. البته یک جاهایی هم نقطه ضعف داشت از جمله اینکه به آمریکاییها اعتماد داشت و تصوّر میکرد که آمریکاییها چون خیر خودشان را میخواهند، نمیگذارند به ایران گزندی برسد. شاه نمیدانست آمریکا میخواهد در خاورمیانه خودکشی کند، به همین جهت خیلی از ایرانیها که در تبعیدند میگویند که نه آقا خود جمهوری اسلامی را هم آمریکاییها آوردند. ماشاءالله ما ایرانیها در این تئوریها خیلی استاد هستیم. چطور ممکن است که آمریکا با دست خودش یک نوکری را از بین ببرد و دشمنی را سر کار بیاورد؟ (همان: ۳۶۷)
این جریان خیلی خیلی پیچیدهتر است. اصولاً غربیها، انگلیس و آمریکا با هم بودند در این کار، آلمانها و فرانسویها در سطح بعدی. اینها البته از هیچ مملکت مقتدر اسلامی خوششان نمیآید، مخصوصاً از وقتی که اسرائیل را درست کردند. اسرائیل هم ایران را به عنوان هوو میدید. ظاهراً خوب بود با ایران ولی باطناً نمیخواست آمریکا در خاورمیانه دوتا زن داشته باشد، میگفت من زنِ تک هستم. و به همین جهت هم اسرائیل در سه چهار سال قبل از سقوط رژیم، رُل خیلی خیلی مهمی داشت در تبلیغات بینالمللی بر ضدّ آن [ پهلوی] در روزنامههای اروپا. هیچوقت چنین موجی در آمریکا بدون نظر اسرائیل امکان ندارد، به خاطر نفوذی که در [رسانه] دارند. (همان: ۳۶۷-۳۶۸)
دکتر نصر در ادامه متذکّر این نکته نیز میشود که بنابر آنچه گفتم مقداری نوکری میشد، اما این نیست که شاه فقط نوکر آمریکا بود. این بحث را کمونیستها پیش کشیدند. (همان: ۳۷۰) اگر شاه و حکومت ایران یک نیمه استقلالی نداشتند و در ۱۹۷۳ قیمت نفت را چهار برابر نمیکردند، ایران مثل عربستان سعودی بود. همانوقت که دورۀ کارتر دائماً نیویورکتایمز مقاله مینوشت در مورد فساد والاحضرت اشرف که فلان کار را کرد، فهد که آنوقت ولیعهد بود هفت میلیون دلار را در یکی از قمارخانههای جنوب فرانسه در یک شب باخت و یک کلمه در هیچ روزنامهای نوشته نشد. (همان: ۳۶۶)
اینها [سفرای آمریکا و انگلیس] میخواستند که مستقل از حکومت یک راهی با مخالفین پیدا کنند که همیشه سیاست آمریکا اینجور بوده. اینهم که الان اینها غیرمستقیم از مجاهدین خلق پشتیبانی میکنند، سلطنتطلبها و جبهۀ ملی، هر کسی را که پیدا کنند، درست همین سیاست است منتها حالا از این طرفی، وارونه است. (همان: ۳۵۶)
دهباشی، حسین (۱۳۹۴). حکمت و سیاست: گفتگو با دکتر سید حسین نصر، تهران: سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘تصویری از ناصرخسرو
📝علی دشتی
ابومعین حمیدالدین ناصر بن حارث قبادیانی مَروَزی، مشهور به ناصرخسرو، به سال ۳۹۴ هجری در قبادیان بلخ - از خراسان - چشم بهدنیا گشود و در حدود سال ۴۸۱ (یا کمتر) به سبب تبعید یا فرار به یُمگانِ بدخشان در آن دیار وفات نمود (دشتی، ۱۳۶۲: ۲۳-۲۴).
ناصرخسرو در جوانی وارد دستگاه حکومتی شد و به کارهای دیوانی پرداخت. با امرا محشور بود، باده مینوشید، مدح و هجو میکرد و زندگی منظّم و عادی و توأم با آسایشی داشت. تاآنکه در سنّ چهل سالگی به سبب انقلاب فکری و روحی، دست از گذشتۀ خود بشست و در حدود چهلودو سالگی آهنگ سفر حج کرد. او در ادامه مذهب شیعۀ اسماعیلی را برگزید و به مردی انقلابی، مخالف خلافت عباسیان و به یکی از بزرگترین داعیان فاطمی تبدیل شد (همان: ۱۳-۲۰-۲۴-۱۵۷-۱۵۸).
از مهمترین آثار ناصرخسرو، که شیوۀ سخن او را از نمونههای برجستۀ سبک خراسانی و در عینحال غیرسلیس و عاری از لطافت شمردهاند (همان: ۲۹-۳۰)، میتوان به دیوان اشعار، سفرنامه، جامعالحکمتین، خوانالاخوان، وجه دین و زادالمسافرین اشاره کرد (همان: ۱۳).
علی دشتی در کتاب زیبا و خواندنی «تصویری از ناصرخسرو»، پس از تمجید از ناصرخسرو و معرّفی او بهعنوان شاعر، نویسنده، فیلسوف و حکیمی بهحق متمایل به خِرَد و معقولات عقلی، ذهن این شاعر نامدار ایرانی را آزاد و پوینده ندانسته و فلسفۀ او را متوقّف در معتقدات شخصی و تبلیغ آیین اسماعیلی خوانده است (همان: ۱۲-۱۳-۲۰). یعنی ناصرخسرو باآنکه به دفاع از فلسفه، تعقّل و مخالفت با تقلید کورکورانه پرداخته است، اما درحقیقت در مقام یک متکلّم متعصّبِ مذهبی ظاهر میشود و لذا نمیتوان او را در مسیر ابنسینا، ابوریحان بیرونی و محمد بن زکریای رازی شمرد؛ چراکه ناصرخسرو برای اندیشه ارزشی ذاتی قائل نیست و بهخاط این خرَد را ارجمند میدارد که آدمی را به دین و مذهب رهنمون کند. پس خرَد او خرَدی مقیّد است و بیشتر به ابوحامد غزالی میماند (همان: ۱۲-۱۲۹).
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من (ناصرخسرو، ۱۳۵۷: ۱/ ۲۹۹)
ناصرخسرو باآنکه مخالف مدح است، اما صفحات بسیاری از دیوان خویش را وقف ستایش امامان اسماعیلی و خلفای فاطمی نموده است (دشتی، ۱۳۶۲: ۱۷-۱۸)! او از عشق و غزل گریزان است و در دیوان وی چاشنی عشق و نمک غزل را نمیتوان یافت (همان: ۲۱). در زبان ناصرخسرو عشق، حتی عشق عرفانی، مقامی ندارد و دین او را چنان به خود مشغول کرده است که در اشعار او جز تعصّب، موعظه، تبلیغ مذهب و دشنام بر مخالفین دینیِ خویش و تخم زنا خواندن آنان کمتر چیزی یافت میشود (همان: ۱۷-۷۰).
گر احمد مرسل پدر امّت خویش است
جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند
(ناصرخسرو، ۱۳۵۷: ۱/ ۲۴۸)
شاعر قصیدۀ «درخت تو گر بار دانش بگیرد / بهزیر آوری چرخ نیلوفری را (همان: ۱/ ۱۴۲)»، خدا را از هر گونه صفات خوب و بدی، که مخلوقاتش امکان داشتن آن را دارند، مبرّا دانسته است و در کتاب جامعالحکمتین، با استناد به آیۀ «لیس کمثله شی»، در نوشتاری عجیب، خداوند را حتی از صفات خوبی مانند دانایی و بینایی و شنوایی منزه میشمرد (دشتی، ۱۳۶۲: ۲۶۲).
منابع:
_ دشتی، علی، ۱۳۶۲، تصویری از ناصرخسرو، به کوشش مهدی ماحوزی، تهران، جاویدان.
_ ناصرخسرو، ۱۳۵۷، دیوان اشعار حکیم ناصرخسرو قبادیانی، به تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق، تهران، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/Minavash
📝علی دشتی
ابومعین حمیدالدین ناصر بن حارث قبادیانی مَروَزی، مشهور به ناصرخسرو، به سال ۳۹۴ هجری در قبادیان بلخ - از خراسان - چشم بهدنیا گشود و در حدود سال ۴۸۱ (یا کمتر) به سبب تبعید یا فرار به یُمگانِ بدخشان در آن دیار وفات نمود (دشتی، ۱۳۶۲: ۲۳-۲۴).
ناصرخسرو در جوانی وارد دستگاه حکومتی شد و به کارهای دیوانی پرداخت. با امرا محشور بود، باده مینوشید، مدح و هجو میکرد و زندگی منظّم و عادی و توأم با آسایشی داشت. تاآنکه در سنّ چهل سالگی به سبب انقلاب فکری و روحی، دست از گذشتۀ خود بشست و در حدود چهلودو سالگی آهنگ سفر حج کرد. او در ادامه مذهب شیعۀ اسماعیلی را برگزید و به مردی انقلابی، مخالف خلافت عباسیان و به یکی از بزرگترین داعیان فاطمی تبدیل شد (همان: ۱۳-۲۰-۲۴-۱۵۷-۱۵۸).
از مهمترین آثار ناصرخسرو، که شیوۀ سخن او را از نمونههای برجستۀ سبک خراسانی و در عینحال غیرسلیس و عاری از لطافت شمردهاند (همان: ۲۹-۳۰)، میتوان به دیوان اشعار، سفرنامه، جامعالحکمتین، خوانالاخوان، وجه دین و زادالمسافرین اشاره کرد (همان: ۱۳).
علی دشتی در کتاب زیبا و خواندنی «تصویری از ناصرخسرو»، پس از تمجید از ناصرخسرو و معرّفی او بهعنوان شاعر، نویسنده، فیلسوف و حکیمی بهحق متمایل به خِرَد و معقولات عقلی، ذهن این شاعر نامدار ایرانی را آزاد و پوینده ندانسته و فلسفۀ او را متوقّف در معتقدات شخصی و تبلیغ آیین اسماعیلی خوانده است (همان: ۱۲-۱۳-۲۰). یعنی ناصرخسرو باآنکه به دفاع از فلسفه، تعقّل و مخالفت با تقلید کورکورانه پرداخته است، اما درحقیقت در مقام یک متکلّم متعصّبِ مذهبی ظاهر میشود و لذا نمیتوان او را در مسیر ابنسینا، ابوریحان بیرونی و محمد بن زکریای رازی شمرد؛ چراکه ناصرخسرو برای اندیشه ارزشی ذاتی قائل نیست و بهخاط این خرَد را ارجمند میدارد که آدمی را به دین و مذهب رهنمون کند. پس خرَد او خرَدی مقیّد است و بیشتر به ابوحامد غزالی میماند (همان: ۱۲-۱۲۹).
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من (ناصرخسرو، ۱۳۵۷: ۱/ ۲۹۹)
ناصرخسرو باآنکه مخالف مدح است، اما صفحات بسیاری از دیوان خویش را وقف ستایش امامان اسماعیلی و خلفای فاطمی نموده است (دشتی، ۱۳۶۲: ۱۷-۱۸)! او از عشق و غزل گریزان است و در دیوان وی چاشنی عشق و نمک غزل را نمیتوان یافت (همان: ۲۱). در زبان ناصرخسرو عشق، حتی عشق عرفانی، مقامی ندارد و دین او را چنان به خود مشغول کرده است که در اشعار او جز تعصّب، موعظه، تبلیغ مذهب و دشنام بر مخالفین دینیِ خویش و تخم زنا خواندن آنان کمتر چیزی یافت میشود (همان: ۱۷-۷۰).
گر احمد مرسل پدر امّت خویش است
جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند
(ناصرخسرو، ۱۳۵۷: ۱/ ۲۴۸)
شاعر قصیدۀ «درخت تو گر بار دانش بگیرد / بهزیر آوری چرخ نیلوفری را (همان: ۱/ ۱۴۲)»، خدا را از هر گونه صفات خوب و بدی، که مخلوقاتش امکان داشتن آن را دارند، مبرّا دانسته است و در کتاب جامعالحکمتین، با استناد به آیۀ «لیس کمثله شی»، در نوشتاری عجیب، خداوند را حتی از صفات خوبی مانند دانایی و بینایی و شنوایی منزه میشمرد (دشتی، ۱۳۶۲: ۲۶۲).
منابع:
_ دشتی، علی، ۱۳۶۲، تصویری از ناصرخسرو، به کوشش مهدی ماحوزی، تهران، جاویدان.
_ ناصرخسرو، ۱۳۵۷، دیوان اشعار حکیم ناصرخسرو قبادیانی، به تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق، تهران، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
رمان «بافتههای رنج» داستان مردی به نام رضوان است که در یکی از شهرهای اصفهان به نام «تیران» زندگی میکند. داستان رنج و مشقّت مردم سرزمینی که یکی از کارهای ارزشمند آنها هنر زیبای قالیبافی است. شهری که بنابر نظر نویسندهی کرمانشاهی (که اصالتی تیرانی دارد) بافتههای رنج، قدمتی هزار ساله دارد و مرکز روستاهای اطراف خود مشهور به «کَروَن» است. (افغانی، ۱۳۶۷: ۲۵)
علیمحمد افغانی (متولد ۱۳۰۴) نویسندهی رمان معروف شوهر آهو خانم که سالها ساکن آمریکا است، در قسمتی از کتاب بافتههای رنج ضمن به تصویر کشیدن گوشهای از گویش مردم تیران: نِم خورم. دِ نِم شِه، بأس بخوری (همان: ۱۷۳) مینویسد: حاج میرزا حسین تمام تیرون را بر ضدّ کدخداباشی شوراند. و میدانی که او بعدها فامیلی خود را دادخواه گرفت. یعنی که داد خود را گرفتم. رفته بود توی قلعه عابدینخان که سجل میدادند نشسته بود. هر کس میآمد به او میگفت دادخواه بگیرد. کسانی که نمیخواستند دادخواه بگیرند یا به او تمایلی نداشتند، میگرفتند مظاهری. و به این ترتیب نصف تیرون شد دادخواه، نصف دیگرش مظاهری. در تیرون سلطانی هم زیاد است. (همان: ۱۹۷-۱۹۸)
افغانی، علیمحمد (۱۳۶۷). بافتههای رنج، تهران: نگاه و زرّین.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
علیمحمد افغانی (متولد ۱۳۰۴) نویسندهی رمان معروف شوهر آهو خانم که سالها ساکن آمریکا است، در قسمتی از کتاب بافتههای رنج ضمن به تصویر کشیدن گوشهای از گویش مردم تیران: نِم خورم. دِ نِم شِه، بأس بخوری (همان: ۱۷۳) مینویسد: حاج میرزا حسین تمام تیرون را بر ضدّ کدخداباشی شوراند. و میدانی که او بعدها فامیلی خود را دادخواه گرفت. یعنی که داد خود را گرفتم. رفته بود توی قلعه عابدینخان که سجل میدادند نشسته بود. هر کس میآمد به او میگفت دادخواه بگیرد. کسانی که نمیخواستند دادخواه بگیرند یا به او تمایلی نداشتند، میگرفتند مظاهری. و به این ترتیب نصف تیرون شد دادخواه، نصف دیگرش مظاهری. در تیرون سلطانی هم زیاد است. (همان: ۱۹۷-۱۹۸)
افغانی، علیمحمد (۱۳۶۷). بافتههای رنج، تهران: نگاه و زرّین.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «جزیرهی پنگوئنها» اثری انتقادی است که هرچند مواردی از آن به تاریخ فرانسه باز میگردد، همهی ملّتها را شامل میشود. رمانی فلسفی که به نقد و بعضاً هجو اموری چون دین، روحانیت، جنگ، انقلاب، قراردادهای اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و حتی برخی از افراد میپردازد. داستانی طنزآمیز که در آن انسان، شکل مسخ شدهی پنگوئنهایی است که از پس این رشد و کمال ظاهری به شخصیّتی پست و خونخوار تبدیل شده است.
آناتول فرانس (۱۹۱۱-۱۹۸۰) در این رمان ضمن اشاره به فریبکاری روحانیون و سوء استفادهی آنان از جهل مردم، به تمجید از شک و تردید پرداخته و مینویسد: جهل مطلقی که در این قضیه بر مردم حکمفرما است، اجازه و فرصت تردید به کسی نمیداد و اصولاً تردید احتیاج به دلیل دارد؛ زیرا مردم آنطور که بیدلیل باور میکنند بیدلیل تردید نمیکنند... شک و تردید چیزی است عجیب و شیرین و فلسفی و برخلاف اخلاق و عالیقدر و وحشتانگیز و زیانآور به حال اشخاص و ثروتهای ایشان و مخالف با نظام اجتماع و منافی با سعادت و آرامش امپراتوریها و شوم و بدفرجام برای بشریت و مخرّب آیین خدایان و مایهی وحشت و نفرت زمین و آسمان. (فرانس، ۱۳۵۶: ۲۶۰)
ز مذهبها گزیدم طُرفه دینی یقین در شک و شک در هر یقینی
آناتول فرانس فرانسوی در قسمتی دیگر از این داستان خود به سفر ماربدِ کشیش به جهنّم و گفتوگوی او با شاعر شهیر روم، ویرژیل، اشاره کرده و در ادامه طی سفرنامهای خیالی به هجو دانته و کمدی الهی او پرداخته است و پس از یاوه خواندن اشعار دانته از زبان ویرژیل مینویسد: این مرد روح جسور و پرهیجانی داشت و مغزش مشحون از افکار بلند بود ولی خشونت اخلاقی و جهل وی چنان بارز بود که غلبهی توحّش و بربریّت را بر تمدّن روم گواهی میداد. طفلک نه شعر میفهمید و نه علم داشت و نه زبان یونانی میدانست، و حتی از اصول و مبانی جهان و ماهیّت خدایان نیز هیچگونه اطلاعات قدیم و جدید نداشت. این احمق از حیوانات عجیبالخلقهی جهنّم صحبت میکرد و از آنها میترسید. (همان: ۱۸۲-۱۸۳)
فرانس، آناتول (۱۳۵۶). جزیرهی پنگوئنها، ترجمه محمد قاضی، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آناتول فرانس (۱۹۱۱-۱۹۸۰) در این رمان ضمن اشاره به فریبکاری روحانیون و سوء استفادهی آنان از جهل مردم، به تمجید از شک و تردید پرداخته و مینویسد: جهل مطلقی که در این قضیه بر مردم حکمفرما است، اجازه و فرصت تردید به کسی نمیداد و اصولاً تردید احتیاج به دلیل دارد؛ زیرا مردم آنطور که بیدلیل باور میکنند بیدلیل تردید نمیکنند... شک و تردید چیزی است عجیب و شیرین و فلسفی و برخلاف اخلاق و عالیقدر و وحشتانگیز و زیانآور به حال اشخاص و ثروتهای ایشان و مخالف با نظام اجتماع و منافی با سعادت و آرامش امپراتوریها و شوم و بدفرجام برای بشریت و مخرّب آیین خدایان و مایهی وحشت و نفرت زمین و آسمان. (فرانس، ۱۳۵۶: ۲۶۰)
ز مذهبها گزیدم طُرفه دینی یقین در شک و شک در هر یقینی
آناتول فرانس فرانسوی در قسمتی دیگر از این داستان خود به سفر ماربدِ کشیش به جهنّم و گفتوگوی او با شاعر شهیر روم، ویرژیل، اشاره کرده و در ادامه طی سفرنامهای خیالی به هجو دانته و کمدی الهی او پرداخته است و پس از یاوه خواندن اشعار دانته از زبان ویرژیل مینویسد: این مرد روح جسور و پرهیجانی داشت و مغزش مشحون از افکار بلند بود ولی خشونت اخلاقی و جهل وی چنان بارز بود که غلبهی توحّش و بربریّت را بر تمدّن روم گواهی میداد. طفلک نه شعر میفهمید و نه علم داشت و نه زبان یونانی میدانست، و حتی از اصول و مبانی جهان و ماهیّت خدایان نیز هیچگونه اطلاعات قدیم و جدید نداشت. این احمق از حیوانات عجیبالخلقهی جهنّم صحبت میکرد و از آنها میترسید. (همان: ۱۸۲-۱۸۳)
فرانس، آناتول (۱۳۵۶). جزیرهی پنگوئنها، ترجمه محمد قاضی، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash