📘از فرانکلین تا لالهزار
کتاب «از فرانکلین تا لالهزار» که میتوان آن را بخشی از زندگینامۀ همایون صنعتیزاده دانست، حاصل گفتوگوهای سیروس علینژاد با همایون صنعتیزاده، خواهر او و برخی از دوستانِ این کارآفرین و ناشر نامدار کرمانی است. نویسنده و مترجمی که بنیانگذار بسیاری از سازمانها ازجمله انتشارات فرانکلین، دائرةالمعارف فارسی، ادارۀ مبارزه با بیسوادی، چاپخانۀ افست، کاغذسازی پارس و سازمان کتابهای جیبی بوده است (علینژاد، ۱۴۰۰: ۷-۱۳).
همایون صنعتیزاده (۱۳۰۴-۱۳۸۸) پسر عبدالحسین صنعتیزاده از اولین رماننویسان زبان فارسی و خواهرزادۀ میرزا یحیی دولتآبادی است که در تهران متولد شد (همان: ۱۵-۵۹). اما از آنجا که پدر و پدربزرگش کرمانیاند و کودکی او نیز در کرمان گذشته و در تمام عمر از این شهر دل نکنده است، خود را اهل کرمان میداند (همان: ۱۵-۶۱-۹۱).
این تاجرزادۀ باهوش که زمانی در بازار پادویی میکرد، دورهای به تأسیس سازمانهای مختلف و بزرگ پرداخت و در ادامه کاشتن گل و گلابگیری در روستای لالهزارِ کرمان را نیز به کارنامۀ کاری خود افزود، هیچگاه کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان را رها نکرد (همان: ۱۶-۶۴-۶۶-۱۰۵).
همایون صنعتیزاده به تحصیلات دانشگاهی اعتقاد نداشت و بر آن باور بود که دانشگاه انسان را خنگ میکند. لذا با پدرش که اصرار داشت او را به دانشگاه بفرستد، سه سال قهر کرد و در این مدت کاملاً از او بیخبر بود (همان: ۱۱-۶۴-۶۶). صنعتیزاده که در جوانی به حزب توده گرایش داشت و پیک مخفی کامبخش بهشمار میرفت (همان: ۲۲۳-۲۲۴)، با تمام مخالفتی که با تحصیل در دانشگاه داشت سرانجام وارد دانشکدۀ حقوق شد و درحالیکه همدورۀ سیاوش کسرایی و سید موسی صدر جبلعاملی بود، درس را نیمهکاره رها کرد (همان: ۱۱-۱۹۶).
منوچهر انور در گفتوگو با علینژاد اذعان میکند که همایون با موسی صدر خیلی ایاق بود و دوستی آن دو برای من خیلی عجیب به نظر میرسید. موسی صدر خیلی خوشتیپ و قد بلند، با ابهت، با لباس روحانی و با زبان و بیانی عالی بود. یک چیز تحفهای بود. در یکی از مهمانیهای همایون شروع کرد به بد گفتن از قم. میگفت که از دروغگویی اینها خسته شدهام و میخواهم بروم بـیروت. آنجا راحتترم (همان: ۱۴۹).
صنعتیزاده که بعد از انقلاب به زندان افتاد و اموال او مصادره شد (همان: ۸-۱۴-۱۰۸)، وقتی جنگ عراق و ایران شروع میشود بعضی از بچههای پرورشگاه او به جبهه میروند. او که فرزندی نداشت فکر میکند نباید صدوهفتادهشتاد فرزندش در پرورشگاه را تنها بگذارد. بنابراین تصمیم میگیرد با تمام سختیها و مشکلاتی که وجود دارد خود را از لندن به ایران برساند. چنانکه در ادامه به همراه بچههای پرورشگاهش که در اصل پدربزرگش آن پرورشگاه را ساخته بود، راهی جبهه میشود و ششهفت ماهی را در آنجا میماند (همان: ۱۰۵-۲۳۱-۲۴۱).
صنعتیزاده در این کتاب خواندنی که فاقد نظم و انباشته از مطالب تکراری است، شجاعالدین شفا را آدم بیشخصیت و ناجور و شارلاتان مشهوری معرفی میکند که به معنای واقعی کلمه نادرست و ناپاک است (همان: ۷۶-۷۷). و در ادامه میافزاید روزی که شاه از من خواست شاهنامه را چاپ کنم، شجاعالدین شفا که حالا معاون وزارت دربار شده بود، گفت: من با سویسیها قرار گذاشتهام که ده درصد قرارداد را به من بدهند. شما ده درصد را بده تا با شما قرارداد ببندیم (همان: ۸۳).
این کتاب گذشته از همۀ مدح و ستایشی که نسبت به صنعتیزاده دارد، گویی گوشهای از ضعفهای او را نیز پوشش داده است. به شکلی که در قسمتهایی از این کتاب مشاهده میکنیم که همایون صنعتیزاده گاهی باجهایی به دربار و پوئنهایی به برخی از افراد داده است!
دکتر سیروس پرهام در مصاحبه با سیروس علینژاد متذکر شده است همانطور که کتاب «مادر و بچه» ترجمۀ ثمینه باغچهبان بود و به اسم اشرف درآمد، کتاب «شاهکارهای هنر ایران» را هم هوشنگ پیرنظر ترجمه کرده بود که به اسم دکتر خانلری چاپ شد (همان: ۱۵۶). چنانکه منوچهر انور هم اذعان کرده است که رمان «خشم و هیاهو» را به دلیل ترجمۀ بد و پر از اشکال بهمن شعلهور کلمه به کلمه با متن اصلی مطابقت داده و بازنویسی نموده است. و به همین دلیل است که نجف دریابندری بسیار ناراحت و معترض بود و در گفتوگو با ناصر حریری گفته است نباید این ترجمه به اسم شعلهور درمیآمد (همان: ۴۹-۱۸۵-۱۸۶).
منبع:
_ علینژاد، سیروس، ۱۴۰۰، از فرانکلین تا لالهزار: زندگینامه همایون صنعتیزاده، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «از فرانکلین تا لالهزار» که میتوان آن را بخشی از زندگینامۀ همایون صنعتیزاده دانست، حاصل گفتوگوهای سیروس علینژاد با همایون صنعتیزاده، خواهر او و برخی از دوستانِ این کارآفرین و ناشر نامدار کرمانی است. نویسنده و مترجمی که بنیانگذار بسیاری از سازمانها ازجمله انتشارات فرانکلین، دائرةالمعارف فارسی، ادارۀ مبارزه با بیسوادی، چاپخانۀ افست، کاغذسازی پارس و سازمان کتابهای جیبی بوده است (علینژاد، ۱۴۰۰: ۷-۱۳).
همایون صنعتیزاده (۱۳۰۴-۱۳۸۸) پسر عبدالحسین صنعتیزاده از اولین رماننویسان زبان فارسی و خواهرزادۀ میرزا یحیی دولتآبادی است که در تهران متولد شد (همان: ۱۵-۵۹). اما از آنجا که پدر و پدربزرگش کرمانیاند و کودکی او نیز در کرمان گذشته و در تمام عمر از این شهر دل نکنده است، خود را اهل کرمان میداند (همان: ۱۵-۶۱-۹۱).
این تاجرزادۀ باهوش که زمانی در بازار پادویی میکرد، دورهای به تأسیس سازمانهای مختلف و بزرگ پرداخت و در ادامه کاشتن گل و گلابگیری در روستای لالهزارِ کرمان را نیز به کارنامۀ کاری خود افزود، هیچگاه کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان را رها نکرد (همان: ۱۶-۶۴-۶۶-۱۰۵).
همایون صنعتیزاده به تحصیلات دانشگاهی اعتقاد نداشت و بر آن باور بود که دانشگاه انسان را خنگ میکند. لذا با پدرش که اصرار داشت او را به دانشگاه بفرستد، سه سال قهر کرد و در این مدت کاملاً از او بیخبر بود (همان: ۱۱-۶۴-۶۶). صنعتیزاده که در جوانی به حزب توده گرایش داشت و پیک مخفی کامبخش بهشمار میرفت (همان: ۲۲۳-۲۲۴)، با تمام مخالفتی که با تحصیل در دانشگاه داشت سرانجام وارد دانشکدۀ حقوق شد و درحالیکه همدورۀ سیاوش کسرایی و سید موسی صدر جبلعاملی بود، درس را نیمهکاره رها کرد (همان: ۱۱-۱۹۶).
منوچهر انور در گفتوگو با علینژاد اذعان میکند که همایون با موسی صدر خیلی ایاق بود و دوستی آن دو برای من خیلی عجیب به نظر میرسید. موسی صدر خیلی خوشتیپ و قد بلند، با ابهت، با لباس روحانی و با زبان و بیانی عالی بود. یک چیز تحفهای بود. در یکی از مهمانیهای همایون شروع کرد به بد گفتن از قم. میگفت که از دروغگویی اینها خسته شدهام و میخواهم بروم بـیروت. آنجا راحتترم (همان: ۱۴۹).
صنعتیزاده که بعد از انقلاب به زندان افتاد و اموال او مصادره شد (همان: ۸-۱۴-۱۰۸)، وقتی جنگ عراق و ایران شروع میشود بعضی از بچههای پرورشگاه او به جبهه میروند. او که فرزندی نداشت فکر میکند نباید صدوهفتادهشتاد فرزندش در پرورشگاه را تنها بگذارد. بنابراین تصمیم میگیرد با تمام سختیها و مشکلاتی که وجود دارد خود را از لندن به ایران برساند. چنانکه در ادامه به همراه بچههای پرورشگاهش که در اصل پدربزرگش آن پرورشگاه را ساخته بود، راهی جبهه میشود و ششهفت ماهی را در آنجا میماند (همان: ۱۰۵-۲۳۱-۲۴۱).
صنعتیزاده در این کتاب خواندنی که فاقد نظم و انباشته از مطالب تکراری است، شجاعالدین شفا را آدم بیشخصیت و ناجور و شارلاتان مشهوری معرفی میکند که به معنای واقعی کلمه نادرست و ناپاک است (همان: ۷۶-۷۷). و در ادامه میافزاید روزی که شاه از من خواست شاهنامه را چاپ کنم، شجاعالدین شفا که حالا معاون وزارت دربار شده بود، گفت: من با سویسیها قرار گذاشتهام که ده درصد قرارداد را به من بدهند. شما ده درصد را بده تا با شما قرارداد ببندیم (همان: ۸۳).
این کتاب گذشته از همۀ مدح و ستایشی که نسبت به صنعتیزاده دارد، گویی گوشهای از ضعفهای او را نیز پوشش داده است. به شکلی که در قسمتهایی از این کتاب مشاهده میکنیم که همایون صنعتیزاده گاهی باجهایی به دربار و پوئنهایی به برخی از افراد داده است!
دکتر سیروس پرهام در مصاحبه با سیروس علینژاد متذکر شده است همانطور که کتاب «مادر و بچه» ترجمۀ ثمینه باغچهبان بود و به اسم اشرف درآمد، کتاب «شاهکارهای هنر ایران» را هم هوشنگ پیرنظر ترجمه کرده بود که به اسم دکتر خانلری چاپ شد (همان: ۱۵۶). چنانکه منوچهر انور هم اذعان کرده است که رمان «خشم و هیاهو» را به دلیل ترجمۀ بد و پر از اشکال بهمن شعلهور کلمه به کلمه با متن اصلی مطابقت داده و بازنویسی نموده است. و به همین دلیل است که نجف دریابندری بسیار ناراحت و معترض بود و در گفتوگو با ناصر حریری گفته است نباید این ترجمه به اسم شعلهور درمیآمد (همان: ۴۹-۱۸۵-۱۸۶).
منبع:
_ علینژاد، سیروس، ۱۴۰۰، از فرانکلین تا لالهزار: زندگینامه همایون صنعتیزاده، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
واژهی «سیّد» در لغت عرب به معنای آقا و در اصطلاح به فرزندان هاشم، جدّ پیامبر اسلام اطلاق میشود. هرچند نسبت بسیاری از سادات کنونی به این خاندان فاقد حجّت بوده و هاشم علاوه بر آنکه جدّ پیامبر اسلام و علی بن ابیطالب است، جدّ ابولهب، عموی مشرک رسول خدا نیز میباشد. لذا فرزندان ابولهب و فرزندان علی از دیگر همسرانش نیز سیّد شمرده میشوند.
و اگر سیّد را به مفهوم خاص آن یعنی منتسبین به پیامبر اسلام بشماریم، باز باید بدانیم که فاطمه تنها دختر رسول خدا نبود که رقیّه و امّ کلثوم، زوجههای عثمان بن عفّان و زینب، همسر ابوالعاصِ مشرک نیز فرزندان پیامبر و خدیجه بودهاند. پس پرسشی که مطرح میشود این است که چرا و به چه دلایلی شیعیان سادات را فقط به فرزندان علی و فاطمه و بعضاً تنها و تنها به نسل دو پسر او یعنی حسن و حسین نسبت دادهاند و حال آنکه آن دو دخترانی نیز داشتهاند؟!
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و اگر سیّد را به مفهوم خاص آن یعنی منتسبین به پیامبر اسلام بشماریم، باز باید بدانیم که فاطمه تنها دختر رسول خدا نبود که رقیّه و امّ کلثوم، زوجههای عثمان بن عفّان و زینب، همسر ابوالعاصِ مشرک نیز فرزندان پیامبر و خدیجه بودهاند. پس پرسشی که مطرح میشود این است که چرا و به چه دلایلی شیعیان سادات را فقط به فرزندان علی و فاطمه و بعضاً تنها و تنها به نسل دو پسر او یعنی حسن و حسین نسبت دادهاند و حال آنکه آن دو دخترانی نیز داشتهاند؟!
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
برخی از مورّخین قوم عرب را به سه گروه عرب بائده، عرب عاربه و عرب مستعربه تقسیم نمودهاند. مقصود از «عرب بائده» قبایلی چون عاد و ثمود هستند که در اوان ظهور اسلام به کلّی از میان رفتهاند و اثری از ایشان بر جای نمانده است. «عرب عاربه» از جمله اوس و خزرج را عرب اصیل یا همان قحطانیه شمردهاند که از اولاد سام بن نوح میباشند. چنانکه «عرب مستعربه» مانند قبیلهی قریش که پیامبر اسلام منتسب به ایشان است را عرب غیراصیلی خواندهاند که به عرب اسماعیلیه یا عدنانیه معروف است. اعرابی از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم نبی که در اصل عرب نبوده و بعدها به سبب ازدواج با اعراب و آموختن زبان و آداب ایشان به تدریج در شمار طوایف عرب درآمده و قبول عربیّت کردهاند. (اقبال آشتیانی، ۱۳۹۲: ۱۲-۱۳)
نخستین کتابی که دربارهی زندگی پیامبر اسلام نوشته شد، کتاب «سیرت النبویه» است که در واقع محمد بن اسحاق (۱۵۳-۸۵) آن را تألیف کرد و پس از او عبدالملک بن هشام به تصحیح و جمعآوری آن پرداخت. هرچند گزارش ابن هشام از سیرهی ابن اسحاق و تدوین و شرح آن با برخی افزود و کاستها سبب شده است تا این کتاب با عنوان «سیرهی ابن هشام» شناخته شود.
ابن هشام در پارهای از این کتاب متذکّر میشود که پیامبر اسلام و قریش از فرزندان هاشم بن عبدمناف بن قُصَیّ بن کِلاب، و بنیامیه از فرزندان عبدشمس بن عبدمناف بن قُصَیّ بن کِلاب بوده و پسرعموهای یکدیگر هستند. (ابن هشام، ۱۳۹۲: ج ۱، ۱۵۲-۱۵۴-۱۵۵-۱۵۷-۱۵۸-۴۲۹) و در ادامه اضافه میکند که عبدالمطلب نذر کرد که اگر صاحب ده فرزندِ [پسر] شود و همهی آنان به سنّ بلوغ برسند و از او حمایت کنند، یکی از آنان را برای خداوند در کعبه قربانی کند. آنگاه وقتی شمار پسرانش به ده نفر رسید و دانست که آنان خواهند توانست از او حمایت کنند، برخاست و به نزد هبل رفت تا به درگاه خداوند دعا کند. آنگاه او قرعه را انداخت و قرعه بنام عبدالله افتاد و عبدالمطلب دست او را گرفت و کارد را برداشت تا او را ذبح کند. قریشیان و فرزندانش به او گفتند سوگند به خداوند اگر او را قربانی کنی، مرتکب گناه شدهای و آنگاه همواره افرادی فرزندانشان را میآورند که قربانی کنند و آنگاه دیگر هیچ ضمانتی برای برجای ماندن نسل انسان وجود نخواهد داشت. (همان: ج ۱، ۲۰۹-۲۱۲)
پس چارهی کار را به زنی غیبگو سپردند و زن به آنان گفت امروز از نزد من بروید تا اینکه جنام به نزدم بیاید و در این باره از او پرسش کنم. آنگاه فردای آن روز به نزدش آمدند و آن زن گفت صد شتر حاضر کنید، آنگاه در میانشان قرعه اندازید، باز هم اگر قرعه بنام او [عبدالله] درآمد، آنقدر بر شمار شتران بیفزایید تا پروردگارتان خشنود شود، اما اگر قرعه بنام شتر درآید به جای او آن شتر را قربانی کنید. پس شترها را ده به ده میافزودند تا شمار شتران به یکصد رسید و اینبار قرعه بنام شتران افتاد. (همان: ج ۱، ۲۱۲ الی۲۱۵)
وقتی محمد بن عبدالله صلیالله علیه و آله و سلّم به نبوّت رسید، فرمود: این دینی است که خداوند متعال مرا برای رساندنش به بندگان خویش به پیامبری برگزیده است. اما تو، عمو جان، از هر کس دیگری سزاوارتری که دعوت مرا به این دین بپذیری و در راه آن به من یاری رسانی. ابوطالب در پاسخ گفت ای برادرزاده، من نمیتوانم دین پدران خویش و آیینی را که بر آن بودهاند رها کنم، اما سوگند به خداوند، تا زمانی که من زنده باشم هرگز نمیگذارم گزندی به تو رسد. (همان: ج ۱، ۳۳۴؛ ابن خلدون، ۱۳۸۳: ج ۱، ۳۸۶)
و اما شمار همهی زنانی که رسول خدا با آنان ازدواج [دائمی] کرد، سیزده نفر است. عایشه، دختر ابوبکر، هفت ساله بود که در مکه با پیامبر ازدواج کرد و نُه یا ده سال داشت که در مکه به خانهی حضرت رفت و تنها زن باکرهی ایشان بود. خدیجه قبلاً دوبار، ابتدا با عتیق بن عابد و سپس با ابی هالة بن مالک ازدواج کرد و از آنان صاحب چهار فرزند بود. خدیجه دختر خُوَیلِد، نخستین زنی بود که آن حضرت با او ازدواج کرد. و حضرت خدیجه تمام فرزندان آن حضرت، جز ابراهیم [فرزند ماریه قبطیه] را به دنیا آورد. (ابن هشام، ۱۳۹۲: ج ۳، ۶۱۳) که به ترتیب عبارتند از قاسم و طیّب و طاهر و بزرگترین دخترش هم رقیّه (همسر عثمان بن عفّان) و پس از او زینب و پس از او امّ کلثوم و پس از او فاطمه بود. قاسم و طیّب و طاهر در زمان جاهلیّت درگذشتند، اما دخترانش همگی دوران اسلام را درک کردند. (همان: ج ۱، ۲۵۷-۴۲۷)
ابن هشام، عبدالملک (۱۳۹۲). سیرت محمد رسولالله، ترجمه مسعود انصاری، تهران: مولی.
اقبال آشتیانی، عباس (۱۳۹۲). تاریخ ایران از صدر اسلام تا انقراض قاجاریه، تهران: دبیر.
ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد (۱۳۸۳). العبر: تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نخستین کتابی که دربارهی زندگی پیامبر اسلام نوشته شد، کتاب «سیرت النبویه» است که در واقع محمد بن اسحاق (۱۵۳-۸۵) آن را تألیف کرد و پس از او عبدالملک بن هشام به تصحیح و جمعآوری آن پرداخت. هرچند گزارش ابن هشام از سیرهی ابن اسحاق و تدوین و شرح آن با برخی افزود و کاستها سبب شده است تا این کتاب با عنوان «سیرهی ابن هشام» شناخته شود.
ابن هشام در پارهای از این کتاب متذکّر میشود که پیامبر اسلام و قریش از فرزندان هاشم بن عبدمناف بن قُصَیّ بن کِلاب، و بنیامیه از فرزندان عبدشمس بن عبدمناف بن قُصَیّ بن کِلاب بوده و پسرعموهای یکدیگر هستند. (ابن هشام، ۱۳۹۲: ج ۱، ۱۵۲-۱۵۴-۱۵۵-۱۵۷-۱۵۸-۴۲۹) و در ادامه اضافه میکند که عبدالمطلب نذر کرد که اگر صاحب ده فرزندِ [پسر] شود و همهی آنان به سنّ بلوغ برسند و از او حمایت کنند، یکی از آنان را برای خداوند در کعبه قربانی کند. آنگاه وقتی شمار پسرانش به ده نفر رسید و دانست که آنان خواهند توانست از او حمایت کنند، برخاست و به نزد هبل رفت تا به درگاه خداوند دعا کند. آنگاه او قرعه را انداخت و قرعه بنام عبدالله افتاد و عبدالمطلب دست او را گرفت و کارد را برداشت تا او را ذبح کند. قریشیان و فرزندانش به او گفتند سوگند به خداوند اگر او را قربانی کنی، مرتکب گناه شدهای و آنگاه همواره افرادی فرزندانشان را میآورند که قربانی کنند و آنگاه دیگر هیچ ضمانتی برای برجای ماندن نسل انسان وجود نخواهد داشت. (همان: ج ۱، ۲۰۹-۲۱۲)
پس چارهی کار را به زنی غیبگو سپردند و زن به آنان گفت امروز از نزد من بروید تا اینکه جنام به نزدم بیاید و در این باره از او پرسش کنم. آنگاه فردای آن روز به نزدش آمدند و آن زن گفت صد شتر حاضر کنید، آنگاه در میانشان قرعه اندازید، باز هم اگر قرعه بنام او [عبدالله] درآمد، آنقدر بر شمار شتران بیفزایید تا پروردگارتان خشنود شود، اما اگر قرعه بنام شتر درآید به جای او آن شتر را قربانی کنید. پس شترها را ده به ده میافزودند تا شمار شتران به یکصد رسید و اینبار قرعه بنام شتران افتاد. (همان: ج ۱، ۲۱۲ الی۲۱۵)
وقتی محمد بن عبدالله صلیالله علیه و آله و سلّم به نبوّت رسید، فرمود: این دینی است که خداوند متعال مرا برای رساندنش به بندگان خویش به پیامبری برگزیده است. اما تو، عمو جان، از هر کس دیگری سزاوارتری که دعوت مرا به این دین بپذیری و در راه آن به من یاری رسانی. ابوطالب در پاسخ گفت ای برادرزاده، من نمیتوانم دین پدران خویش و آیینی را که بر آن بودهاند رها کنم، اما سوگند به خداوند، تا زمانی که من زنده باشم هرگز نمیگذارم گزندی به تو رسد. (همان: ج ۱، ۳۳۴؛ ابن خلدون، ۱۳۸۳: ج ۱، ۳۸۶)
و اما شمار همهی زنانی که رسول خدا با آنان ازدواج [دائمی] کرد، سیزده نفر است. عایشه، دختر ابوبکر، هفت ساله بود که در مکه با پیامبر ازدواج کرد و نُه یا ده سال داشت که در مکه به خانهی حضرت رفت و تنها زن باکرهی ایشان بود. خدیجه قبلاً دوبار، ابتدا با عتیق بن عابد و سپس با ابی هالة بن مالک ازدواج کرد و از آنان صاحب چهار فرزند بود. خدیجه دختر خُوَیلِد، نخستین زنی بود که آن حضرت با او ازدواج کرد. و حضرت خدیجه تمام فرزندان آن حضرت، جز ابراهیم [فرزند ماریه قبطیه] را به دنیا آورد. (ابن هشام، ۱۳۹۲: ج ۳، ۶۱۳) که به ترتیب عبارتند از قاسم و طیّب و طاهر و بزرگترین دخترش هم رقیّه (همسر عثمان بن عفّان) و پس از او زینب و پس از او امّ کلثوم و پس از او فاطمه بود. قاسم و طیّب و طاهر در زمان جاهلیّت درگذشتند، اما دخترانش همگی دوران اسلام را درک کردند. (همان: ج ۱، ۲۵۷-۴۲۷)
ابن هشام، عبدالملک (۱۳۹۲). سیرت محمد رسولالله، ترجمه مسعود انصاری، تهران: مولی.
اقبال آشتیانی، عباس (۱۳۹۲). تاریخ ایران از صدر اسلام تا انقراض قاجاریه، تهران: دبیر.
ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد (۱۳۸۳). العبر: تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کسی که زوجهای کمتر از نُه سال دارد هرچند شیرخوار باشد، لمس نمودن با شهوت، در آغوش گرفتن و تَفخیذ (سکس لاپایی) او اشکالی ندارد. (خمینی، ۱۳۹۲: ذیل «کتاب نکاح، مسئله۱۲» ج ۲، ۲۵۹؛ خمینی، ۱۳۸۳: ج ۳، ۴۳۱)
خمینی، سید روحالله (۱۳۹۲). تحریرالوسیله، تهران: مؤسسهی تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
خمینی، سید روحالله (۱۳۸۳). ترجمهی تحریرالوسیله حضرت امام خمینی، ترجمه علی اسلامی، قم: دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعهی مدرسین حوزهی علمیهی قم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
خمینی، سید روحالله (۱۳۹۲). تحریرالوسیله، تهران: مؤسسهی تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
خمینی، سید روحالله (۱۳۸۳). ترجمهی تحریرالوسیله حضرت امام خمینی، ترجمه علی اسلامی، قم: دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعهی مدرسین حوزهی علمیهی قم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
برخی مختار بن ابی عُبَید ثقفی را از شیعیان علی بن ابیطالب دانسته و بر آن باورند که مختار پس از شهادت حسین بن علی و یارانش به خونخواهی آنان قیام کرد و قاتلین شهدای کربلا را به قتل رساند. هرچند بعضی از مورّخین نیز نیّت پاک مختار را افسانه شمردهاند.
ابن خلدون در کتاب مشهور خود موسوم به تاریخ «العِبَر» اذعان میکند که پس از شهادت حسین، مختار نامهای به علی بن الحسین نوشت و میخواست او را به پیشوایی خود برگزیند و به نام او دعوت کند، و مالی بسیار برایش فرستاد ولی سجاد آن مال را نپذیرفت و به نامهی او جواب نداد و او را در مسجد پیامبر در برابر مردم سب نمود. و چون مختار از علی بن الحسین مأیوس شد به عمّ او محمد بن الحنفیه پرداخت و از او نیز آن طلبید. علی بن الحسین بدو نیز اشارت کرد که خواستهای مختار را اجابت ننماید. زیرا این سخنان که میگوید تنها برای جذب قلوب مردم است و حال آنکه در دل چیز دیگری دارد. حتی از او خواست که او نیز به مسجد رود و دروغ او را آشکار گرداند. محمد بن الحنفیه نزد ابن عباس رفت و ماجرا بگفت. ابن عباس او را از این کار منع کرد. محمد بن الحنفیه نیز زبان از عیبجویی مختار بربست. و در ادامه مختار ثقفی در کوفه ادعای نبوّت کرد. (ابن خلدون، ۱۳۸۳: ج ۲، ۴۶)
از مورّخین بزرگ و نامدار ایرانی، عباس اقبال آشتیانی بر آن اعتقاد است که مختار در کوفه به یاری جمعی از ایرانیان ناراضی از خلافت بنیامیه برخاست و ظاهراً به خونخواهی شهدای کربلا قیام کرد، ولی در باطن، خود مدّعی این مقام بود. (اقبال آشتیانی، ۱۳۹۲: ۵۱)
دکتر عبدالحسین زرینکوب نیز در کتاب «بامداد اسلام» متذکّر میشود که مختار مردی بود ماجراجو، حیلهگر، ریاستجو و قدرتطلب که دعاوی دیگر هم داشت و از وحی و غیب نیز سخن میگفت. (زرینکوب، ۱۳۸۵: ۱۴۱)چنانکه ادیب و پژوهشگر معروفی چون دکتر احمد مهدوی دامغانی هم اذعان میکند که این مرد عجیب و غریب یعنی مختار بن أبی عبیده با همهی دوز و کلکی که برای دستیابی به حکومت و مُلک به کار زد نه تنها به مقصودش نرسید که جان نیز بر سر جاهطلبی خود گذاشت. (مهدوی دامغانی، ۱۳۸۱: ۳۸۱-۳۸۲)
ابن خلدون، عبدالرحمن (۱۳۸۳). العبر: تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
اقبال آشتیانی، عباس (۱۳۹۲). تاریخ ایران از صدر اسلام تا انقراض قاجاریه، تهران: دبیر.
زرینکوب، عبدالحسین (۱۳۸۵). بامداد اسلام، تهران: امیرکبیر.
مهدوی دامغانی، احمد (۱۳۸۱). حاصل اوقات: مجموعهای از مقالات استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی، به اهتمام سید علیمحمد سجادی، تهران: سروش.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ابن خلدون در کتاب مشهور خود موسوم به تاریخ «العِبَر» اذعان میکند که پس از شهادت حسین، مختار نامهای به علی بن الحسین نوشت و میخواست او را به پیشوایی خود برگزیند و به نام او دعوت کند، و مالی بسیار برایش فرستاد ولی سجاد آن مال را نپذیرفت و به نامهی او جواب نداد و او را در مسجد پیامبر در برابر مردم سب نمود. و چون مختار از علی بن الحسین مأیوس شد به عمّ او محمد بن الحنفیه پرداخت و از او نیز آن طلبید. علی بن الحسین بدو نیز اشارت کرد که خواستهای مختار را اجابت ننماید. زیرا این سخنان که میگوید تنها برای جذب قلوب مردم است و حال آنکه در دل چیز دیگری دارد. حتی از او خواست که او نیز به مسجد رود و دروغ او را آشکار گرداند. محمد بن الحنفیه نزد ابن عباس رفت و ماجرا بگفت. ابن عباس او را از این کار منع کرد. محمد بن الحنفیه نیز زبان از عیبجویی مختار بربست. و در ادامه مختار ثقفی در کوفه ادعای نبوّت کرد. (ابن خلدون، ۱۳۸۳: ج ۲، ۴۶)
از مورّخین بزرگ و نامدار ایرانی، عباس اقبال آشتیانی بر آن اعتقاد است که مختار در کوفه به یاری جمعی از ایرانیان ناراضی از خلافت بنیامیه برخاست و ظاهراً به خونخواهی شهدای کربلا قیام کرد، ولی در باطن، خود مدّعی این مقام بود. (اقبال آشتیانی، ۱۳۹۲: ۵۱)
دکتر عبدالحسین زرینکوب نیز در کتاب «بامداد اسلام» متذکّر میشود که مختار مردی بود ماجراجو، حیلهگر، ریاستجو و قدرتطلب که دعاوی دیگر هم داشت و از وحی و غیب نیز سخن میگفت. (زرینکوب، ۱۳۸۵: ۱۴۱)چنانکه ادیب و پژوهشگر معروفی چون دکتر احمد مهدوی دامغانی هم اذعان میکند که این مرد عجیب و غریب یعنی مختار بن أبی عبیده با همهی دوز و کلکی که برای دستیابی به حکومت و مُلک به کار زد نه تنها به مقصودش نرسید که جان نیز بر سر جاهطلبی خود گذاشت. (مهدوی دامغانی، ۱۳۸۱: ۳۸۱-۳۸۲)
ابن خلدون، عبدالرحمن (۱۳۸۳). العبر: تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
اقبال آشتیانی، عباس (۱۳۹۲). تاریخ ایران از صدر اسلام تا انقراض قاجاریه، تهران: دبیر.
زرینکوب، عبدالحسین (۱۳۸۵). بامداد اسلام، تهران: امیرکبیر.
مهدوی دامغانی، احمد (۱۳۸۱). حاصل اوقات: مجموعهای از مقالات استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی، به اهتمام سید علیمحمد سجادی، تهران: سروش.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از کتابهایی که در نقد ادیان ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) نوشته شده و در ایران از شهرت بسیاری برخوردار است، کتاب باسمهای «تولدی دیگر» اثر دکتر شجاعالدین شفا است. نویسندهی این کتاب که خود را مبارز و منتقد فریبها و دروغهای آخوندی میخواند، در سرتاسر تولدی دیگر به مانند روحانیت دست به جعل و تحریفات متعددی میزند!
شجاعالدین شفا در این کتاب مملو از دروغ که انصافاً از دلایل مستند و مطالب ارزندهای نیز برخوردار است، به استحمار خوانندگان خود پرداخته و پژوهشگران حرفهای را از استناد به چنین تحقیق ضعیف و مذبوحی منصرف میسازد. او که در نقل مطالب دخل و تصرفات بسیاری کرده، گاهی از ذکر دقیق اسناد خودداری مینماید و گاهی هم که نام کتابها و آدرس دقیق آنها را ذکر میکند، میداند که عامهی مردم هرگز به مآخذ و منابع مورد اشارهی او رجوع نخواهند کرد!
قصد نگارندهی این سطور نقد اشتباهات فراوانی که در کتاب «تولدی دیگر» مشاهده میشود، نیست. چنانکه در جهت هذیانها و نقدهای ایدئولوژی صورت گرفته از کتاب مذکور هم قدم برنمیدارد. بلکه در صدد ذکر چند مورد از جعلیات متعددی است که در تولدی دیگر آمده است.
دکتر شفا در سرآغاز «تولدی دیگر» متذکر شده است دکتر عبدالحسین زرینکوب که سالها پژوهشگری واقعبین و بیغرض بود، با تغییر جهتی صد و هشتاد درجهای در "کارنامه اسلام" که در آستانهی انقلاب ولایت فقیه انتشار یافت، مدعی شد همهجا در قلمرو ایران مقدم مهاجمان عرب را عامه مردم با علاقه استقبال کردند. (شفا، ۱۳۷۹: ۱۹) و حال آنکه کتاب کارنامه اسلام در سال ۱۳۴۸ توسط شرکت سهامی انتشار به چاپ رسید!
این نویسنده و مترجم نامدار ایرانی که معتقد است زندگی او در در زمینهی مسائل ادبی و تاریخی گذشته است، (همان: ۴۹-۵۰) در قسمتی دیگر از این کتاب با نسبت دادن بیتی جعلی (به عشق روی تو من رو به قبله میآرم / وگرنه من ز نماز وز قبله بیزارم) به مولوی سعی میکند چنانکه بیرونی و ابن سینا را از مخالفان معجزه و بوعلی را در مسیر زکریای رازی پنداشته است، مولانا را نیز مصادره به مطلوب کند! (همان: ۴۷)
او همچنین اذعان کرده است که در انجیلهای چهارگانه اثری از "پسر خدا بودن عیسی" مشاهده نمیشود. (همان: ۲۰۱-۲۰۲) در حالی که در آیه ۲۹ از باب هشتم "انجیل مَتّی" ، آیه ۶۱ از باب چهاردهم "انجیل مَرقُس" ، آیه ۴۱ از باب چهارم "انجیل لوقا" و آیه ۴۹ از باب اول "انجیل یوحنّا" آمده است که عیسی پسر خداست.
شجاعالدین شفا که تا قبل از شصت سالگی بیش از شصت اثر تألیف و ترجمه کرده و تا قبل از اینکه کتابخانهی ۱۴۰۰۰ جلدی او در اوایل انقلاب مصادره شود، تقریباً همهی آن کتابها را خوانده و حاشیهنویسی کرده است، (همان: ۵۰) به تحریف برخی از آیات قرآن نیز پرداخته است!
او اذعان میکند که در آیهی ۵۷ سورهی "ذاریات" آمده است که: کسانی بین اجنه و خداوند نسبتی خویشاوندی قائل شدند. (همان: ۲۵۲) و در آیهی ۳۱ سورهی "زخرف" هم آمده است: خود ما چنین خواستهایم که کسانی را چندین درجه برتر از دیگران قرار دهیم تا اینان را به بردگی خویش درآورند. (همان: ۳۴۶) چنانکه در آیهی ۱۰ سورهی "نساء" ، آیهی ۱۸۹ سورهی "انعام" ، آیهی ۲۱ سورهی "روم" ، آیهی ۶۰ سورهی "زمر" و آیهی ۱۱ سورهی "شوری" اسطورهی توراتی خلقت حوا از دندهی آدم مورد تأیید قرار گرفته است. (همان: ۲۲۱)
در پاسخ باید گفت که آیههای مذکور کوچکترین شباهتی به گفتههای دکتر شفا ندارند؛ چرا که ترجمهی آیهی نخستین چنین است: «هرگز از آنها روزی نمیخواهم و نمیخواهم مرا اطعام کنند.» در آیهی بعدی نیز آمده است: «و باز گفتند چرا این قرآن بر آن مرد بزرگ قریه مکه و طایف نازل نشد؟» و پنج آیهی پایانی هم کاملاً از جنسی دیگر بوده و حتی سورهی انعام ۱۶۵ آیه بیشتر ندارد!
شفا، شجاعالدین (۱۳۷۹). تولدی دیگر: ایران کهن در هزارهای نو، بیجا: فرزاد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
شجاعالدین شفا در این کتاب مملو از دروغ که انصافاً از دلایل مستند و مطالب ارزندهای نیز برخوردار است، به استحمار خوانندگان خود پرداخته و پژوهشگران حرفهای را از استناد به چنین تحقیق ضعیف و مذبوحی منصرف میسازد. او که در نقل مطالب دخل و تصرفات بسیاری کرده، گاهی از ذکر دقیق اسناد خودداری مینماید و گاهی هم که نام کتابها و آدرس دقیق آنها را ذکر میکند، میداند که عامهی مردم هرگز به مآخذ و منابع مورد اشارهی او رجوع نخواهند کرد!
قصد نگارندهی این سطور نقد اشتباهات فراوانی که در کتاب «تولدی دیگر» مشاهده میشود، نیست. چنانکه در جهت هذیانها و نقدهای ایدئولوژی صورت گرفته از کتاب مذکور هم قدم برنمیدارد. بلکه در صدد ذکر چند مورد از جعلیات متعددی است که در تولدی دیگر آمده است.
دکتر شفا در سرآغاز «تولدی دیگر» متذکر شده است دکتر عبدالحسین زرینکوب که سالها پژوهشگری واقعبین و بیغرض بود، با تغییر جهتی صد و هشتاد درجهای در "کارنامه اسلام" که در آستانهی انقلاب ولایت فقیه انتشار یافت، مدعی شد همهجا در قلمرو ایران مقدم مهاجمان عرب را عامه مردم با علاقه استقبال کردند. (شفا، ۱۳۷۹: ۱۹) و حال آنکه کتاب کارنامه اسلام در سال ۱۳۴۸ توسط شرکت سهامی انتشار به چاپ رسید!
این نویسنده و مترجم نامدار ایرانی که معتقد است زندگی او در در زمینهی مسائل ادبی و تاریخی گذشته است، (همان: ۴۹-۵۰) در قسمتی دیگر از این کتاب با نسبت دادن بیتی جعلی (به عشق روی تو من رو به قبله میآرم / وگرنه من ز نماز وز قبله بیزارم) به مولوی سعی میکند چنانکه بیرونی و ابن سینا را از مخالفان معجزه و بوعلی را در مسیر زکریای رازی پنداشته است، مولانا را نیز مصادره به مطلوب کند! (همان: ۴۷)
او همچنین اذعان کرده است که در انجیلهای چهارگانه اثری از "پسر خدا بودن عیسی" مشاهده نمیشود. (همان: ۲۰۱-۲۰۲) در حالی که در آیه ۲۹ از باب هشتم "انجیل مَتّی" ، آیه ۶۱ از باب چهاردهم "انجیل مَرقُس" ، آیه ۴۱ از باب چهارم "انجیل لوقا" و آیه ۴۹ از باب اول "انجیل یوحنّا" آمده است که عیسی پسر خداست.
شجاعالدین شفا که تا قبل از شصت سالگی بیش از شصت اثر تألیف و ترجمه کرده و تا قبل از اینکه کتابخانهی ۱۴۰۰۰ جلدی او در اوایل انقلاب مصادره شود، تقریباً همهی آن کتابها را خوانده و حاشیهنویسی کرده است، (همان: ۵۰) به تحریف برخی از آیات قرآن نیز پرداخته است!
او اذعان میکند که در آیهی ۵۷ سورهی "ذاریات" آمده است که: کسانی بین اجنه و خداوند نسبتی خویشاوندی قائل شدند. (همان: ۲۵۲) و در آیهی ۳۱ سورهی "زخرف" هم آمده است: خود ما چنین خواستهایم که کسانی را چندین درجه برتر از دیگران قرار دهیم تا اینان را به بردگی خویش درآورند. (همان: ۳۴۶) چنانکه در آیهی ۱۰ سورهی "نساء" ، آیهی ۱۸۹ سورهی "انعام" ، آیهی ۲۱ سورهی "روم" ، آیهی ۶۰ سورهی "زمر" و آیهی ۱۱ سورهی "شوری" اسطورهی توراتی خلقت حوا از دندهی آدم مورد تأیید قرار گرفته است. (همان: ۲۲۱)
در پاسخ باید گفت که آیههای مذکور کوچکترین شباهتی به گفتههای دکتر شفا ندارند؛ چرا که ترجمهی آیهی نخستین چنین است: «هرگز از آنها روزی نمیخواهم و نمیخواهم مرا اطعام کنند.» در آیهی بعدی نیز آمده است: «و باز گفتند چرا این قرآن بر آن مرد بزرگ قریه مکه و طایف نازل نشد؟» و پنج آیهی پایانی هم کاملاً از جنسی دیگر بوده و حتی سورهی انعام ۱۶۵ آیه بیشتر ندارد!
شفا، شجاعالدین (۱۳۷۹). تولدی دیگر: ایران کهن در هزارهای نو، بیجا: فرزاد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب صحیفه نور که سالها بعد به شکل کاملتری با عنوان «صحیفه امام» در بیست و دو جلد به چاپ رسید، شامل مجموعه سخنرانیها، پیامها، مصاحبهها و نامههای سید روحالله خمینی است. در پارهای از این مجلدات میخوانیم:
بیانات امام در مطرود بودن رژیم سلطنتی، ۲۶/۸/۱۳۵۷:
محمدرضاشاه استناد به آن میکند که در قانون اساسی است که سلطنت موهبتی است الهی که ملّت به شخص سلطان آن را اعطا میکند. ما فرض میکنیم که آنها رأی داده باشند. یعنی آن طبقه جلویی که زمان رضاخان بودند، آنها دیگر حالا ملّت ایران نیستند، یعنی آنهایی که رفتند و فوت شدند ملّت ایران نیستند، پدران ما ملّت ایران نیستند، ملّت ایران الان ماها هستیم که موجود هستیم. (خمینی، ۱۳۸۹: ج ۵، ۳-۴-۵)
بیانات امام در روز ورود به قم، ۱۰/۱۲/۱۳۵۷:
ما علاوه بر آنکه زندگی مادی شما را میخواهیم مرفه بشود، زندگی معنوی شما را هم میخواهیم مرفه باشد. دلخوش نباشید که مسکن فقط بسازیم، آب و برق را مجانی میکنیم برای طبقه مستمند، اتوبوس را مجانی میکنیم برای طبقه مستمند. به این نغمههای باطل گوش نکنید، آنها حرف میزنند ما عمل میکنیم. (همان: ج ۶، ۲۷۳)
تلگراف به محمد رضا پهلوی، ۱۷/۷/۱۳۴۱:
حضور مبارک اعلیحضرت همایونی. پس از اهداء تحیت و دعا، دولت در انجمنهای ایالتی و ولایتی، اسلام را در رأی دهندگان و منتخبین شرط نکرده و به زنها حق رأی داده است و این امر موجب نگرانی علماء اعلام و سایر طبقات مسلمین است. مستدعی است امر فرمایید مطالبی را که مخالف دیانت مقدسه و مذهب رسمی مملکت است حذف نمایید تا موجب دعاگویی ملّت مسلمان شود. (همان: ج ۱، ۷۸)
بیانات امام در معرفی مهندس بازرگان به عنوان نخست وزیر، ۱۶/۱۱/۱۳۵۷:
جناب آقای مهندس مهدی بازرگان را سالهای طولانی است از نزدیک میشناسیم و یک مردی است صالح، متدیّن، عقیدهمند به دیانت و امین و ملّی، من ایشان را معرّفی میکنم که ایشان رئیس دولت باشند. (همان: ج ۶، ۵۸)
پیام امام به بنیصدر به مناسبت نجات از سانحه هوایی، ۲۵/۵/۱۳۵۹:
جناب آقای بنیصدر رئیس جمهور حفظه الله تعالی، نجات جنابعالی و همراهان محترم از سانحهای که حسب عادت مصیبتوار باید باشد نشانهای از الطاف الهی است. این عنایت معجزهآسا دلیل آن است که شما و همراهانتان در خدمت به کشور اسلامی صدیق بوده و صدیق خواهید بود. (همان: ج ۱۳، ۱۰۹)
سخنرانی در جمع فرماندهان سپاه و معلّمان و مدیران صدا و سیما، ۲۷/۵/۱۳۶۰:
یک بیچارهای به من نوشته بود که شما گفتید که همهی اینها باید تجسّس بکنند یا نظارت بکنند، خوب، در قرآن میفرماید «وَ لاتَجَسَّسوُا» راست است، قرآن فرموده است، اما قرآن حفظ نفس آدم را هم فرموده است که هر کسی باید «وَ لاتَقتُلُوا اَنفُسَکُم» این اشکال را به سیدالشهدا بکنید. وقتی اسلام در خطر است همهی شما موظّفید که با جاسوسی حفظ بکنید اسلام را. واجب است شرب خمر کنید، واجب است دروغ بگویید. (همان: ج ۱۵، ۱۱۶)
سخنرانی در جمع مسئولان بنیاد شهید و...، ۲۵/۸/۱۳۶۰:
حفظ جمهوری اسلامی از حفظ یک نفر ولو امام عصر باشد اهمیتش بیشتر است؛ برای اینکه امام معصوم هم خودش را فدا میکند برای اسلام. (همان: ج ۱۵، ۳۶۵)
خمینی، سید روحالله (۱۳۸۹). صحیفه امام، تهران: مؤسسهی تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
بیانات امام در مطرود بودن رژیم سلطنتی، ۲۶/۸/۱۳۵۷:
محمدرضاشاه استناد به آن میکند که در قانون اساسی است که سلطنت موهبتی است الهی که ملّت به شخص سلطان آن را اعطا میکند. ما فرض میکنیم که آنها رأی داده باشند. یعنی آن طبقه جلویی که زمان رضاخان بودند، آنها دیگر حالا ملّت ایران نیستند، یعنی آنهایی که رفتند و فوت شدند ملّت ایران نیستند، پدران ما ملّت ایران نیستند، ملّت ایران الان ماها هستیم که موجود هستیم. (خمینی، ۱۳۸۹: ج ۵، ۳-۴-۵)
بیانات امام در روز ورود به قم، ۱۰/۱۲/۱۳۵۷:
ما علاوه بر آنکه زندگی مادی شما را میخواهیم مرفه بشود، زندگی معنوی شما را هم میخواهیم مرفه باشد. دلخوش نباشید که مسکن فقط بسازیم، آب و برق را مجانی میکنیم برای طبقه مستمند، اتوبوس را مجانی میکنیم برای طبقه مستمند. به این نغمههای باطل گوش نکنید، آنها حرف میزنند ما عمل میکنیم. (همان: ج ۶، ۲۷۳)
تلگراف به محمد رضا پهلوی، ۱۷/۷/۱۳۴۱:
حضور مبارک اعلیحضرت همایونی. پس از اهداء تحیت و دعا، دولت در انجمنهای ایالتی و ولایتی، اسلام را در رأی دهندگان و منتخبین شرط نکرده و به زنها حق رأی داده است و این امر موجب نگرانی علماء اعلام و سایر طبقات مسلمین است. مستدعی است امر فرمایید مطالبی را که مخالف دیانت مقدسه و مذهب رسمی مملکت است حذف نمایید تا موجب دعاگویی ملّت مسلمان شود. (همان: ج ۱، ۷۸)
بیانات امام در معرفی مهندس بازرگان به عنوان نخست وزیر، ۱۶/۱۱/۱۳۵۷:
جناب آقای مهندس مهدی بازرگان را سالهای طولانی است از نزدیک میشناسیم و یک مردی است صالح، متدیّن، عقیدهمند به دیانت و امین و ملّی، من ایشان را معرّفی میکنم که ایشان رئیس دولت باشند. (همان: ج ۶، ۵۸)
پیام امام به بنیصدر به مناسبت نجات از سانحه هوایی، ۲۵/۵/۱۳۵۹:
جناب آقای بنیصدر رئیس جمهور حفظه الله تعالی، نجات جنابعالی و همراهان محترم از سانحهای که حسب عادت مصیبتوار باید باشد نشانهای از الطاف الهی است. این عنایت معجزهآسا دلیل آن است که شما و همراهانتان در خدمت به کشور اسلامی صدیق بوده و صدیق خواهید بود. (همان: ج ۱۳، ۱۰۹)
سخنرانی در جمع فرماندهان سپاه و معلّمان و مدیران صدا و سیما، ۲۷/۵/۱۳۶۰:
یک بیچارهای به من نوشته بود که شما گفتید که همهی اینها باید تجسّس بکنند یا نظارت بکنند، خوب، در قرآن میفرماید «وَ لاتَجَسَّسوُا» راست است، قرآن فرموده است، اما قرآن حفظ نفس آدم را هم فرموده است که هر کسی باید «وَ لاتَقتُلُوا اَنفُسَکُم» این اشکال را به سیدالشهدا بکنید. وقتی اسلام در خطر است همهی شما موظّفید که با جاسوسی حفظ بکنید اسلام را. واجب است شرب خمر کنید، واجب است دروغ بگویید. (همان: ج ۱۵، ۱۱۶)
سخنرانی در جمع مسئولان بنیاد شهید و...، ۲۵/۸/۱۳۶۰:
حفظ جمهوری اسلامی از حفظ یک نفر ولو امام عصر باشد اهمیتش بیشتر است؛ برای اینکه امام معصوم هم خودش را فدا میکند برای اسلام. (همان: ج ۱۵، ۳۶۵)
خمینی، سید روحالله (۱۳۸۹). صحیفه امام، تهران: مؤسسهی تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
استاد ملکالشعرای بهار در یکی از مقالات خود با عنوان «چنانکه و چنانچه» متذکّر میشود که دستورنویسانِ متأخّر با آنکه میان دو واژهی «چنانکه» و «چنانچه» تفاوت قائل شدهاند و بر آن باورند که در جملات وصلی باید از «چنانکه» و در جملات شرطی از «چنانچه» استفاده کرد، اما در قدیم فرقی بین «چنانکه» و «چنانچه» نبوده و این دو لفظ در جملات وصلی کاربرد داشته است. لذا هرچند این قاعدهی متأخّرین بد نیست، ولی ترک آن نیز به سبب تبعیّت از اصول قدیم غلط محسوب نمیشود. (ملکالشعرای بهار، ۱۳۵۵: ج ۲، ۲۶۱-۲۶۲)
ملکالشعرای بهار، محمدتقی (۱۳۵۵). بهار و ادب فارسی، به کوشش محمد گلبن، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ملکالشعرای بهار، محمدتقی (۱۳۵۵). بهار و ادب فارسی، به کوشش محمد گلبن، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مختار در روزگار
📝ابراهیم گلستان
واقعاً پدربزرگ من بسیار مؤمن بود. از اون آیتاللههای نادر کمیاب... ماه رمضون شبها بعد از نصف شب بلند میشد برای خودش احیا میگرفت... دور حیاط راه میافتاد و تنهائی برای خودش نوحه میگرفت، سینه میزد، هی سینه میزد و میخواند، ما چاکر تو هستیم، فریاد یا محمد! ما نوکر تو هستیم، فریاد یا محمد... پدربزرگم حبس نظربود. تو خونهش. جز رفتن به مسجد اجازه نداشت. مسجد سنگی، بازارچۀ نایبسلطنه. آیتالله از اول ضد مشروطه بود. شاه و حکومت و مجلس را قبول نداشت. مدرس را هم، که قمشهئی بود و همشهریش، قبول نداشت برای اینکه وکیل شده بود. میگفت حکومت فقط حق حاکم شرعه. (گلستان، ۱۴۰۱: ۱۲۵-۱۳۰)
ابراهیم گلستان که از دوران نوجوانی در شیراز دوست و همکلاسی امیرمختار کریمپور شیرازی بوده است، در کتاب جذاب و خواندنی «مختار در روزگار» ضمن ستایش از مختار و ترسیم گوشهای از زندگی او، ما را تا اندازهای با ایران قبل و بعد از دههی بیست شمسی نیز آشنا میسازد.
گلستان در این کتابِ خاطرات که گاهی به سبب زیباییِ روایت شکل رمان به خود میگیرد و گاهی هم اسیر پرگویی شده است، اذعان میکند که مختار کریمپور از دوستداران سرسختِ محمد مسعود، روزنامهنگار و نویسندهی منتقد حکومت و حزب توده بود. (همان: ۱۰۲-۱۵۵) چنانکه حزب توده نیز ضدّ مسعود بود. (همان: ۱۰۲)
مختار که در ادامهی زندگی راه محمد مسعود را در پیش گرفت و علاوه بر مدیریت روزنامهی "شورش" از طرفداران دکتر مصدق و منتقدان صریح حکومت پهلوی شد، دستگیر گردید و در زندان طی حادثهای خودخواسته یا ناخواسته در آتش سوخت.
ابراهیم گلستان در این کتاب که مدعی شده است آن را در حدود ۴۰ سال پیش نوشته و در پی چاپش نبوده تا آنکه در سال ۱۴۰۱ منتشر میشود، (همان: ۵) از عضویت خود در حزب توده سخن میگوید و در ادامه میافزاید که خانهاش را در حالی که تقریباً بیست و سه ساله داشته و با همسر و دختر خردسالش لیلی زندگی میکرده است، در خدمت حزب قرار داده است. (همان: ۲۱-۲۲-۲۴۵)
گلستان همچنین به پذیرایی خود و همسرش از نظامیان فراری که مدتی در خانهی او پنهان شده بودند (همان: ۴۰-۴۱) و یا روز عجیبی که کمیتهی مرکزی حزب در منزل او جلسه داشتند (همان: ۴۸-۵۶) و به ارتباطی که با کیانوری داشته است، اشاره میکند. (همان: ۲۳۰ الی۲۴۵) چنانکه برجستگان حزب توده را بیبته و پرت میخواند. (همان: ۷۹)
گلستان ضمن اینکه متذکر سیگار نکشیدن، (همان: ۹۴) مشروب خوردن (همان: ۱۴۰) و آخوند بودن پدربزرگ پدری و پدربزرگ پدری و مادری زنش میشود و همسر و فرزندش لیلی را طباطبایی معرفی میکند، (همان: ۱۲۹-۱۳۱) سخنان سید ضیاء را مهملات مضحکی میخواند که به اسم "عنعنات" منتشر میکرد. (همان: ۷۲) و دکتر محمد مصدق را مردی بیهمتا میشمرد که مبتلا به نارسائی سیاسی بود. (همان: ۱۹)
ابراهیم گلستان در قسمتی دیگر از این کتاب ضمن اشاره به آشنایی خود با صادق هدایت، اذعان میکند که "وغ وغ ساهاب" هدایت را برای او ارزشمند کرد و "بوف کور" هم با تمام مُثله بودن و سانسورش در روزنامۀ ایران، دنیای مطلقاً دیگری برایش ساخت... لذا به هدایت حرمتی زیادتر از آنچه رسم ربط آشنائی و حدود ادب بود میگذاشتم، داشتم. حرمتی که به او میگذاشتم، در اول به خاطر آن ارج بود که به قدر توان فهم و فکر خودم توی کار او ملاحظه میکردم، و بعد، برای آدمیتی که داشت... مرد نیکخواه مهربانی بود. (همان: ۸۵)
گلستان، ابراهیم (۱۴۰۱). مختار در روزگار، تهران: بازتاب نگار.
https://t.iss.one/Minavash
📝ابراهیم گلستان
واقعاً پدربزرگ من بسیار مؤمن بود. از اون آیتاللههای نادر کمیاب... ماه رمضون شبها بعد از نصف شب بلند میشد برای خودش احیا میگرفت... دور حیاط راه میافتاد و تنهائی برای خودش نوحه میگرفت، سینه میزد، هی سینه میزد و میخواند، ما چاکر تو هستیم، فریاد یا محمد! ما نوکر تو هستیم، فریاد یا محمد... پدربزرگم حبس نظربود. تو خونهش. جز رفتن به مسجد اجازه نداشت. مسجد سنگی، بازارچۀ نایبسلطنه. آیتالله از اول ضد مشروطه بود. شاه و حکومت و مجلس را قبول نداشت. مدرس را هم، که قمشهئی بود و همشهریش، قبول نداشت برای اینکه وکیل شده بود. میگفت حکومت فقط حق حاکم شرعه. (گلستان، ۱۴۰۱: ۱۲۵-۱۳۰)
ابراهیم گلستان که از دوران نوجوانی در شیراز دوست و همکلاسی امیرمختار کریمپور شیرازی بوده است، در کتاب جذاب و خواندنی «مختار در روزگار» ضمن ستایش از مختار و ترسیم گوشهای از زندگی او، ما را تا اندازهای با ایران قبل و بعد از دههی بیست شمسی نیز آشنا میسازد.
گلستان در این کتابِ خاطرات که گاهی به سبب زیباییِ روایت شکل رمان به خود میگیرد و گاهی هم اسیر پرگویی شده است، اذعان میکند که مختار کریمپور از دوستداران سرسختِ محمد مسعود، روزنامهنگار و نویسندهی منتقد حکومت و حزب توده بود. (همان: ۱۰۲-۱۵۵) چنانکه حزب توده نیز ضدّ مسعود بود. (همان: ۱۰۲)
مختار که در ادامهی زندگی راه محمد مسعود را در پیش گرفت و علاوه بر مدیریت روزنامهی "شورش" از طرفداران دکتر مصدق و منتقدان صریح حکومت پهلوی شد، دستگیر گردید و در زندان طی حادثهای خودخواسته یا ناخواسته در آتش سوخت.
ابراهیم گلستان در این کتاب که مدعی شده است آن را در حدود ۴۰ سال پیش نوشته و در پی چاپش نبوده تا آنکه در سال ۱۴۰۱ منتشر میشود، (همان: ۵) از عضویت خود در حزب توده سخن میگوید و در ادامه میافزاید که خانهاش را در حالی که تقریباً بیست و سه ساله داشته و با همسر و دختر خردسالش لیلی زندگی میکرده است، در خدمت حزب قرار داده است. (همان: ۲۱-۲۲-۲۴۵)
گلستان همچنین به پذیرایی خود و همسرش از نظامیان فراری که مدتی در خانهی او پنهان شده بودند (همان: ۴۰-۴۱) و یا روز عجیبی که کمیتهی مرکزی حزب در منزل او جلسه داشتند (همان: ۴۸-۵۶) و به ارتباطی که با کیانوری داشته است، اشاره میکند. (همان: ۲۳۰ الی۲۴۵) چنانکه برجستگان حزب توده را بیبته و پرت میخواند. (همان: ۷۹)
گلستان ضمن اینکه متذکر سیگار نکشیدن، (همان: ۹۴) مشروب خوردن (همان: ۱۴۰) و آخوند بودن پدربزرگ پدری و پدربزرگ پدری و مادری زنش میشود و همسر و فرزندش لیلی را طباطبایی معرفی میکند، (همان: ۱۲۹-۱۳۱) سخنان سید ضیاء را مهملات مضحکی میخواند که به اسم "عنعنات" منتشر میکرد. (همان: ۷۲) و دکتر محمد مصدق را مردی بیهمتا میشمرد که مبتلا به نارسائی سیاسی بود. (همان: ۱۹)
ابراهیم گلستان در قسمتی دیگر از این کتاب ضمن اشاره به آشنایی خود با صادق هدایت، اذعان میکند که "وغ وغ ساهاب" هدایت را برای او ارزشمند کرد و "بوف کور" هم با تمام مُثله بودن و سانسورش در روزنامۀ ایران، دنیای مطلقاً دیگری برایش ساخت... لذا به هدایت حرمتی زیادتر از آنچه رسم ربط آشنائی و حدود ادب بود میگذاشتم، داشتم. حرمتی که به او میگذاشتم، در اول به خاطر آن ارج بود که به قدر توان فهم و فکر خودم توی کار او ملاحظه میکردم، و بعد، برای آدمیتی که داشت... مرد نیکخواه مهربانی بود. (همان: ۸۵)
گلستان، ابراهیم (۱۴۰۱). مختار در روزگار، تهران: بازتاب نگار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘سانسور
📝بهاءالدین خرمشاهی
در ایران کتابهای بسیاری به فارسی ترجمه میشود که متأسفانه با سانسور و ممیزی همراه است! لذا توصیه شده است که خوانندگان ابتدا تعداد صفحات کتاب در زبان اصلی را با تعداد صفحات ترجمه شده به فارسی مقایسه کنند و معمولاً درصورتیکه حجم صفحات ترجمه شده سیدرصد بیشتر از متن اصلی کتاب نبود، از خواندن آن صرفنظر کنند.
سانسوری که نویسنده و مترجم قزوینی، بهاءالدین خرمشاهی، با صراحت حکم به جواز آن داده است و پس از اعتراف به سانسور کردن مولوی، که به تمجید از خلفای سهگانۀ اهلسنّت پرداخته است، مینویسد: سانسور در قانون اساسی ناروا اعلام شده است مگر در سه مورد:
الف) مخل به مبانی اسلام و مذهب شیعه باشد.
ب) منافی عفّت و اخلاق باشد.
ج) اسرار سیاسی و نظامی و امنیتی نظام را فاش کند (خرمشاهی، ۱۳۹۰: ۲۹۸-۲۹۹).
منبع:
_ خرمشاهی، بهاءالدین، ۱۳۹۰، ترجمهکاوی، تهران، ناهید.
https://t.iss.one/Minavash
📝بهاءالدین خرمشاهی
در ایران کتابهای بسیاری به فارسی ترجمه میشود که متأسفانه با سانسور و ممیزی همراه است! لذا توصیه شده است که خوانندگان ابتدا تعداد صفحات کتاب در زبان اصلی را با تعداد صفحات ترجمه شده به فارسی مقایسه کنند و معمولاً درصورتیکه حجم صفحات ترجمه شده سیدرصد بیشتر از متن اصلی کتاب نبود، از خواندن آن صرفنظر کنند.
سانسوری که نویسنده و مترجم قزوینی، بهاءالدین خرمشاهی، با صراحت حکم به جواز آن داده است و پس از اعتراف به سانسور کردن مولوی، که به تمجید از خلفای سهگانۀ اهلسنّت پرداخته است، مینویسد: سانسور در قانون اساسی ناروا اعلام شده است مگر در سه مورد:
الف) مخل به مبانی اسلام و مذهب شیعه باشد.
ب) منافی عفّت و اخلاق باشد.
ج) اسرار سیاسی و نظامی و امنیتی نظام را فاش کند (خرمشاهی، ۱۳۹۰: ۲۹۸-۲۹۹).
منبع:
_ خرمشاهی، بهاءالدین، ۱۳۹۰، ترجمهکاوی، تهران، ناهید.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘شمس و مولانا
📝زرینکوب و صاحبالزمانی
از اولین آثار مرجعی که پیرامون شخصیّت شمس و مولانا نوشته شده است میتوان به سه کتاب «وَلَدنامه» نوشتۀ بهاءالدین سلطان وَلَد، «رسالهای در احوال مولانا جلالالدین» به قلم فریدون بن احمد سپهسالار و «مناقب العارفینِ» شمسالدین احمد افلاکی اشاره کرد.
ناصرالدین صاحبالزمانی در کتاب «خط سوم» و عبدالحسین زرینکوب در «پلهپله تا ملاقات خدا» از سه اثری که ذکر شد و همچنین مقالات شمس تبریزی و کتابهای مولوی یعنی مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه مافیه، مکتوبات و مجالس سبعه استفاده کردهاند بهشکلیکه انسان با خواندن این دو کتاب بهرهای فراوان از اندیشههای مولانا و شمس خواهد بُرد و با آن دو چهرۀ بزرگ ایرانزمین آشنا خواهد شد.
دکتر عبدالحسین زرینکوب مینویسد: عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یادآور احوال تاجران خسارت دیدۀ بازار به نظر میرسید ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد، گستاخوار عنان فقیه و مدرّس پرمهابت و غرور شهر را گرفت... و سؤالی گستاخانه و ظاهراً مغلطهآمیز بر وی طرح کرد: صراف عالَم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطام؟
مولانای روم که عالیترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر میدانست و در اینباره تمام اولیا و مشایخ بزرگ گذشته را هم با خود موافق میدید، با لحنی آکنده از خشم و پرخاش جواب داد: محمد سرحلقۀ انبیاءست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟ اما درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود، بانگ برداشت: پس چرا آن یک «سُبحانَکَ ماعَرَّفناک» گفت و این یک «سُبحانِیَ مااَعظَمَ شَأنِی» بر زبان راند؟ مولانا از این سؤال مست شد، و شمس هم، چنانکه خود او بعدها نقل میکرد از مستی مولانا ذوق مستی یافت. سؤال و جوابی ساده بین آنها ردّ و بدل شده بود، اما تأثیری شگرف در آنها به وجود آمده بود (زرینکوب، ۱۳۹۰: ۱۰۵-۱۰۶).
مولوی پس از برخورد با شمس، همان شمسی که مولانا را از مطالعه منع میکرد و آن را حجاب میشمرد (همان: ۱۲۱)، موسیقی و سَماع را تا بدان حدّ گسترش میدهد که حتی بهطور هفتگی، مجلس ویژۀ سماع بانوان، همراه با گلافشانی و رقص و پایکوبی زنان در قونیه برپا میدارد. تا جایی که حتی در مواردی نمازش قضا میشده است و با وجود تذکار به وی، موسیقی را رها نمیکرده است، بلکه نماز را ترک میگفته است. و اینها همه از مردی مشاهده میشود که تا سیوهشت سالگی خود، مجتهدی بزرگ و یک مفتی حنبلی بهشمار میرفته است (صاحبالزمانی، ۱۳۸۷: ۷۴-۷۵).
عبدالحسین زرینکوب نیز که مولوی را بر مذهب ظاهریِ حنفی و مذهب باطنی عشق معرّفی میکند (زرینکوب، ۱۳۹۰: ۲۲۰)، بر آن اعتقاد است که روزهایی پیش میآمد که در سماع اگر کسی به مولانا خاطر نشان میکرد که وقت نماز است، مستانه عذر میآورد که نی نی، آن نماز دیگر است و این نماز دیگر (همان: ۱۸۲-۱۸۳).
دکتر صاحبالزمانی که ظاهراً نام کتاب خود را از این جملۀ شمس: «آن خطاط، سهگونه خط نوشتی، یکی او خواندی، لاغیر! یکی را، هم او خواندی، هم غیر! یکی، نه او خواندی، نه غیر! آن [خط سوّم] منم!» گرفته است (صاحبالزمانی، ۱۳۸۷: ۵)، متذکّر میشود که مولانا درست و راست از ۳۸ سالگی شاعری را آغاز کرد و بدین معنا میتوان گفت که مولانا نابغه است. یعنی ناگهان کسی که مقدمات شاعری نداشته شعر سروده است...
مقدار شعری که از مولانا باقی مانده است، به نسبت از همه بیشتر است. حداکثر شاهنامۀ فردوسی در حدود ۵۲ هزار بیت است. لیکن مولانا مجموع اشعارش بالغ بر ۷۰ هزار بیت است. تنها غزلیات مولانا در حرفِ «ی» ۸۰۰ غزل است. یعنی تقریباً معادل غزلیات سعدی و دو برابر غزلیات حافظ (همان: ۶۲).
مولانا پس از وفات اولین زوجۀ خود، گوهر خاتون، با بیوهیی از اهل روم که کراخاتون خوانده میشد، وصلت کرد. این زن هنگام ازدواج با مولانا از شوهر سابق خود پسری به نام شمسالدین یحیی و دختری به نام کیمیاخاتون داشت (زرینکوب، ۱۳۹۰: ۳۱۴). در اثنای این احوال، مرد شصت سالۀ تبریزی به کیمیاخاتون علاقه پیدا کرد و معلوم شد اولیای حق، حتی شمس، که همه عمر از هر دامی گریخته بود هم از اسارت در دام عشق در امان نمیمانند (همان: ۱۳۷).
https://t.iss.one/Minavash
📝زرینکوب و صاحبالزمانی
از اولین آثار مرجعی که پیرامون شخصیّت شمس و مولانا نوشته شده است میتوان به سه کتاب «وَلَدنامه» نوشتۀ بهاءالدین سلطان وَلَد، «رسالهای در احوال مولانا جلالالدین» به قلم فریدون بن احمد سپهسالار و «مناقب العارفینِ» شمسالدین احمد افلاکی اشاره کرد.
ناصرالدین صاحبالزمانی در کتاب «خط سوم» و عبدالحسین زرینکوب در «پلهپله تا ملاقات خدا» از سه اثری که ذکر شد و همچنین مقالات شمس تبریزی و کتابهای مولوی یعنی مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه مافیه، مکتوبات و مجالس سبعه استفاده کردهاند بهشکلیکه انسان با خواندن این دو کتاب بهرهای فراوان از اندیشههای مولانا و شمس خواهد بُرد و با آن دو چهرۀ بزرگ ایرانزمین آشنا خواهد شد.
دکتر عبدالحسین زرینکوب مینویسد: عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یادآور احوال تاجران خسارت دیدۀ بازار به نظر میرسید ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد، گستاخوار عنان فقیه و مدرّس پرمهابت و غرور شهر را گرفت... و سؤالی گستاخانه و ظاهراً مغلطهآمیز بر وی طرح کرد: صراف عالَم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطام؟
مولانای روم که عالیترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر میدانست و در اینباره تمام اولیا و مشایخ بزرگ گذشته را هم با خود موافق میدید، با لحنی آکنده از خشم و پرخاش جواب داد: محمد سرحلقۀ انبیاءست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟ اما درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود، بانگ برداشت: پس چرا آن یک «سُبحانَکَ ماعَرَّفناک» گفت و این یک «سُبحانِیَ مااَعظَمَ شَأنِی» بر زبان راند؟ مولانا از این سؤال مست شد، و شمس هم، چنانکه خود او بعدها نقل میکرد از مستی مولانا ذوق مستی یافت. سؤال و جوابی ساده بین آنها ردّ و بدل شده بود، اما تأثیری شگرف در آنها به وجود آمده بود (زرینکوب، ۱۳۹۰: ۱۰۵-۱۰۶).
مولوی پس از برخورد با شمس، همان شمسی که مولانا را از مطالعه منع میکرد و آن را حجاب میشمرد (همان: ۱۲۱)، موسیقی و سَماع را تا بدان حدّ گسترش میدهد که حتی بهطور هفتگی، مجلس ویژۀ سماع بانوان، همراه با گلافشانی و رقص و پایکوبی زنان در قونیه برپا میدارد. تا جایی که حتی در مواردی نمازش قضا میشده است و با وجود تذکار به وی، موسیقی را رها نمیکرده است، بلکه نماز را ترک میگفته است. و اینها همه از مردی مشاهده میشود که تا سیوهشت سالگی خود، مجتهدی بزرگ و یک مفتی حنبلی بهشمار میرفته است (صاحبالزمانی، ۱۳۸۷: ۷۴-۷۵).
عبدالحسین زرینکوب نیز که مولوی را بر مذهب ظاهریِ حنفی و مذهب باطنی عشق معرّفی میکند (زرینکوب، ۱۳۹۰: ۲۲۰)، بر آن اعتقاد است که روزهایی پیش میآمد که در سماع اگر کسی به مولانا خاطر نشان میکرد که وقت نماز است، مستانه عذر میآورد که نی نی، آن نماز دیگر است و این نماز دیگر (همان: ۱۸۲-۱۸۳).
دکتر صاحبالزمانی که ظاهراً نام کتاب خود را از این جملۀ شمس: «آن خطاط، سهگونه خط نوشتی، یکی او خواندی، لاغیر! یکی را، هم او خواندی، هم غیر! یکی، نه او خواندی، نه غیر! آن [خط سوّم] منم!» گرفته است (صاحبالزمانی، ۱۳۸۷: ۵)، متذکّر میشود که مولانا درست و راست از ۳۸ سالگی شاعری را آغاز کرد و بدین معنا میتوان گفت که مولانا نابغه است. یعنی ناگهان کسی که مقدمات شاعری نداشته شعر سروده است...
مقدار شعری که از مولانا باقی مانده است، به نسبت از همه بیشتر است. حداکثر شاهنامۀ فردوسی در حدود ۵۲ هزار بیت است. لیکن مولانا مجموع اشعارش بالغ بر ۷۰ هزار بیت است. تنها غزلیات مولانا در حرفِ «ی» ۸۰۰ غزل است. یعنی تقریباً معادل غزلیات سعدی و دو برابر غزلیات حافظ (همان: ۶۲).
مولانا پس از وفات اولین زوجۀ خود، گوهر خاتون، با بیوهیی از اهل روم که کراخاتون خوانده میشد، وصلت کرد. این زن هنگام ازدواج با مولانا از شوهر سابق خود پسری به نام شمسالدین یحیی و دختری به نام کیمیاخاتون داشت (زرینکوب، ۱۳۹۰: ۳۱۴). در اثنای این احوال، مرد شصت سالۀ تبریزی به کیمیاخاتون علاقه پیدا کرد و معلوم شد اولیای حق، حتی شمس، که همه عمر از هر دامی گریخته بود هم از اسارت در دام عشق در امان نمیمانند (همان: ۱۳۷).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
به دنبال این عشق پیرانهسر، شمس ناخودآگاه اندک اندک دگرگونی یافت. رفت و آمد کیمیا به خارج از خانه را محدود ساخت و از تأخیر او به شدت دغدغۀ خاطر مییافت و در حق زن خشونت میکرد (همان: ۱۳۸).
در این میان روزی به سبب تأخیر کیمیا که با زنان به باغ رفته بود، مشاجرهای طوفانی بین او و همسرش روی داد و سبب آن شد که مرگ، کیمیا را بعد از یک بیماری سه روزه از او بگیرد و شمس برای همیشه مولانا را ترک گوید (همان: ۱۳۹-۱۴۰). هرچند برخی بر این باورند که پسر دوم مولانا، علاءالدین محمد، عاشق کیمیا بود و با مخالفان شمس بر علیه وی توطئه کردند بهطوریکه او را حتی سبب قتل شمس تبریزی میدانند (صاحبالزمانی، ۱۳۸۷: ۸۹).
در پایان، ذکر این نکته نیز خالی از لطف نیست که بدانیم یکی دیگر از کتابهایی که دربارۀ مولانا و شمس نوشته شده است، رمان «ملّت عشق» یا همان دین عشق، اثر بانویی تُرک به نام اِلیف شافاک است. داستانی که بسیاری به تمجید از آن پرداخته و ترجمۀ فارسی آن به قلم ارسلان فصیحی را بسیار زیبا و دلنشین شمردهاند. هرچند متذکّر این نکته نیز شدهاند که این کتاب در مقایسه با آثاری مانند پلهپله تا ملاقات خدا و خط سوم، نوشتهای عاشقانه و تا حدودی بهدور از واقعیات تاریخی بهشمار میرود.
منابع:
_ زرینکوب، عبدالحسین، ۱۳۹۰، پلهپله تا ملاقات خدا، تهران، علمی.
_ صاحبالزمانی، ناصرالدین، ۱۳۸۷، خط سوم، تهران، عطایی.
https://t.iss.one/Minavash
در این میان روزی به سبب تأخیر کیمیا که با زنان به باغ رفته بود، مشاجرهای طوفانی بین او و همسرش روی داد و سبب آن شد که مرگ، کیمیا را بعد از یک بیماری سه روزه از او بگیرد و شمس برای همیشه مولانا را ترک گوید (همان: ۱۳۹-۱۴۰). هرچند برخی بر این باورند که پسر دوم مولانا، علاءالدین محمد، عاشق کیمیا بود و با مخالفان شمس بر علیه وی توطئه کردند بهطوریکه او را حتی سبب قتل شمس تبریزی میدانند (صاحبالزمانی، ۱۳۸۷: ۸۹).
در پایان، ذکر این نکته نیز خالی از لطف نیست که بدانیم یکی دیگر از کتابهایی که دربارۀ مولانا و شمس نوشته شده است، رمان «ملّت عشق» یا همان دین عشق، اثر بانویی تُرک به نام اِلیف شافاک است. داستانی که بسیاری به تمجید از آن پرداخته و ترجمۀ فارسی آن به قلم ارسلان فصیحی را بسیار زیبا و دلنشین شمردهاند. هرچند متذکّر این نکته نیز شدهاند که این کتاب در مقایسه با آثاری مانند پلهپله تا ملاقات خدا و خط سوم، نوشتهای عاشقانه و تا حدودی بهدور از واقعیات تاریخی بهشمار میرود.
منابع:
_ زرینکوب، عبدالحسین، ۱۳۹۰، پلهپله تا ملاقات خدا، تهران، علمی.
_ صاحبالزمانی، ناصرالدین، ۱۳۸۷، خط سوم، تهران، عطایی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘شریعتی و چالش لیبرالیسم
📝شریعتی، بهشتی، خامنهای، جعفریان، سروش و آبراهامیان
آیتالله خمینی پس از اعتراض آیتالله مطهری به سخنرانیهای ضدّ روحانیت علی شریعتی، با توجه به محبوبیّت او، موضعگیری نکرد. خمینی در این دعوا سکوت کرد و بدون نام بردن از شریعتی و دادن کدهایی از سخنرانیهای او، روشنفکران را مجاب کرد که با تفسیر اسلام انقلابی شریعتی موافق است. بدیت ترتیب خمینی با ندادن پیشنهادهای معیّن و تبلیغ آگاهانۀ یک پیام مبهم، که دلخواه تودهها بود، طیف گستردهای از نیروهای اجتماعی کشور مانند بازریان، روحانیان، روشنفکران، فقرا و سازمانهای سیاسیِ نیمهمذهبی و غیرمذهبی را با خود همراه کرد (آبراهامیان، ۱۳۸۴: ۵۹۱).
یکی از پرسشهای مطرح شده دربارۀ علی شریعتی این است که با وجود برخی مخالفتها و ممنوع شدن بعضی از نوشتههای ایشان، چرا بسیاری از روشنفکران دینی و حتی روحانیون و سردمداران جمهوری اسلامی ایران ازجمله سید محمد بهشتی و سید علی خامنهای با سخنان و نوشتههای شریعتی مخالفتی نداشته و به نشر آثار او نیز کمک کردهاند؟ و حال آنکه از سویی دیگر فردی چون مهدی بازرگان باآنکه در اعمال و رفتار خود بهطور محسوستری پایبند به ظواهر دینی بود، طرد گردید و افکار و عقاید او مورد پذیرش قرار نگرفت؟
عبدالکریم سروش در یک سخنرانی با عنوان «اسلام و چالش لیبرالیسم» در پاسخ به این سؤال میگوید: دکتر شریعتی طرفدار مکتب مارکسیسم بود و برای همین است که عدهای آثار و کتب ایشان را بیانگر نوعی اسلام مارکسیستی میدانند که وامدار افرادی چون مارکس، لنین و استالین است. اما مهندس مهدی بازرگان یک لیبرالیسم بود. مارکسیسم معتقد به جزم و یقین است. این مکتب در درستی گفتار و اندیشههای خود هیچ تردیدی نداشته و افرادی که در مقابل آنها به هر شکلی ایستادگی میکنند، محو نموده و از بین میبرند. و برای همین است که شریعتی میگوید: یک ابوذر را به دهها بوعلی نمیدهم؛ چون بوعلی نماد انسانی اندیشمند و دنبالهرو واقعیت است و برای رسیدن به حقیقت، بسیار کنکاش میکند و حال آنکه ابوذر دارای بینش است و به درستی افکار و اعتقادات خود ایمان دارد. و از اینرو شریعتی به صراحت اعلام میدارد: فیلسوفان، پفیوزان تاریخاند (شریعتی، ۱۳۶۱: ۹۳).
عبدالکریم سروش در ادامه متذکّر میشود که دکتر علی شریعتی فلاسفه را مردمانی بیغیرت میداند که مدام درحال جستوجو و کشف حقیقتاند بدون آنکه به نظری قطعی برسند و در راه برقراری آن حماسهای بیافرینند. از طرفی دیگر لیبرالیست اعتقاد به عدمِجزم و یقین دارد. لیبرالیست معتقد است که یقینی وجود ندارد و تنهاترین قضیۀ یقینی آن است که نمیتوان به چیزی یقین داشت. و چون ادیان نیز بر پایۀ یقین پایریزی شدهاند و هیچ دینی در درستی اصول و فروع خود تردیدی ندارد، با مارکسیست پیوند خورده و استعداد آن را دارد که شکل و بویی مارکسیستی به خود بگیرد. پس در یک کلام، مارکسیست یعنی تکلیفگرایی و لیبرالیست یعنی حقمداری (سروش، ۱۳۹۰: ذیل «سخنرانی در دانشگاه واریک»).
یرواند آبراهامیان در صفحاتی از کتاب خواندنی «اسلام رادیکال، مجاهدین ایرانی»، اطلاعات ارزشمندی از علی شریعتی در اختیار خوانندۀ خود گذاشته و اذعان میکند که شریعتی با به دست آوردن بورس دولتی، برای تحصیل در رشتۀ فیلولوژی (زبانشناسی تاریخی) در سال ۱۳۳۸ وارد دانشگاه سوربون پاریس شد و در سال ۱۳۴۴ موفق به اخذ مدرک دکترا گردید (آبراهامیان، ۱۳۸۶: ۱۳۳-۱۳۵).
شریعتی حکومت فردی را منتهی به فاشیست و غیرقابل تحمّل میداند. حکومت روحانیون را به سبب آنکه بخش کاملی از طبقۀ ستمگر حاکم بودهاند، نمیپذیرد. حکومت تودهها و دموکراسی را نیز به سبب جهان سومی بودن و عوام شمردن مردم غیرقابل قبول میداند. او تأکید میکند که تنها روشنفکران حقّ حکومت دارند. در واقع شریعتی طرفدار حاکمیّت و یا بهتر است بگوییم طرفدار دیکتاتوری روشنفکران بود. و شگفتآور نیست که هواداران او اشتیاقی به ترجمه و حتی باز تکثیر «امّت و امامت» از خود نشان ندادهاند (همان: ۱۴۱-۱۴۲).
https://t.iss.one/Minavash
📝شریعتی، بهشتی، خامنهای، جعفریان، سروش و آبراهامیان
آیتالله خمینی پس از اعتراض آیتالله مطهری به سخنرانیهای ضدّ روحانیت علی شریعتی، با توجه به محبوبیّت او، موضعگیری نکرد. خمینی در این دعوا سکوت کرد و بدون نام بردن از شریعتی و دادن کدهایی از سخنرانیهای او، روشنفکران را مجاب کرد که با تفسیر اسلام انقلابی شریعتی موافق است. بدیت ترتیب خمینی با ندادن پیشنهادهای معیّن و تبلیغ آگاهانۀ یک پیام مبهم، که دلخواه تودهها بود، طیف گستردهای از نیروهای اجتماعی کشور مانند بازریان، روحانیان، روشنفکران، فقرا و سازمانهای سیاسیِ نیمهمذهبی و غیرمذهبی را با خود همراه کرد (آبراهامیان، ۱۳۸۴: ۵۹۱).
یکی از پرسشهای مطرح شده دربارۀ علی شریعتی این است که با وجود برخی مخالفتها و ممنوع شدن بعضی از نوشتههای ایشان، چرا بسیاری از روشنفکران دینی و حتی روحانیون و سردمداران جمهوری اسلامی ایران ازجمله سید محمد بهشتی و سید علی خامنهای با سخنان و نوشتههای شریعتی مخالفتی نداشته و به نشر آثار او نیز کمک کردهاند؟ و حال آنکه از سویی دیگر فردی چون مهدی بازرگان باآنکه در اعمال و رفتار خود بهطور محسوستری پایبند به ظواهر دینی بود، طرد گردید و افکار و عقاید او مورد پذیرش قرار نگرفت؟
عبدالکریم سروش در یک سخنرانی با عنوان «اسلام و چالش لیبرالیسم» در پاسخ به این سؤال میگوید: دکتر شریعتی طرفدار مکتب مارکسیسم بود و برای همین است که عدهای آثار و کتب ایشان را بیانگر نوعی اسلام مارکسیستی میدانند که وامدار افرادی چون مارکس، لنین و استالین است. اما مهندس مهدی بازرگان یک لیبرالیسم بود. مارکسیسم معتقد به جزم و یقین است. این مکتب در درستی گفتار و اندیشههای خود هیچ تردیدی نداشته و افرادی که در مقابل آنها به هر شکلی ایستادگی میکنند، محو نموده و از بین میبرند. و برای همین است که شریعتی میگوید: یک ابوذر را به دهها بوعلی نمیدهم؛ چون بوعلی نماد انسانی اندیشمند و دنبالهرو واقعیت است و برای رسیدن به حقیقت، بسیار کنکاش میکند و حال آنکه ابوذر دارای بینش است و به درستی افکار و اعتقادات خود ایمان دارد. و از اینرو شریعتی به صراحت اعلام میدارد: فیلسوفان، پفیوزان تاریخاند (شریعتی، ۱۳۶۱: ۹۳).
عبدالکریم سروش در ادامه متذکّر میشود که دکتر علی شریعتی فلاسفه را مردمانی بیغیرت میداند که مدام درحال جستوجو و کشف حقیقتاند بدون آنکه به نظری قطعی برسند و در راه برقراری آن حماسهای بیافرینند. از طرفی دیگر لیبرالیست اعتقاد به عدمِجزم و یقین دارد. لیبرالیست معتقد است که یقینی وجود ندارد و تنهاترین قضیۀ یقینی آن است که نمیتوان به چیزی یقین داشت. و چون ادیان نیز بر پایۀ یقین پایریزی شدهاند و هیچ دینی در درستی اصول و فروع خود تردیدی ندارد، با مارکسیست پیوند خورده و استعداد آن را دارد که شکل و بویی مارکسیستی به خود بگیرد. پس در یک کلام، مارکسیست یعنی تکلیفگرایی و لیبرالیست یعنی حقمداری (سروش، ۱۳۹۰: ذیل «سخنرانی در دانشگاه واریک»).
یرواند آبراهامیان در صفحاتی از کتاب خواندنی «اسلام رادیکال، مجاهدین ایرانی»، اطلاعات ارزشمندی از علی شریعتی در اختیار خوانندۀ خود گذاشته و اذعان میکند که شریعتی با به دست آوردن بورس دولتی، برای تحصیل در رشتۀ فیلولوژی (زبانشناسی تاریخی) در سال ۱۳۳۸ وارد دانشگاه سوربون پاریس شد و در سال ۱۳۴۴ موفق به اخذ مدرک دکترا گردید (آبراهامیان، ۱۳۸۶: ۱۳۳-۱۳۵).
شریعتی حکومت فردی را منتهی به فاشیست و غیرقابل تحمّل میداند. حکومت روحانیون را به سبب آنکه بخش کاملی از طبقۀ ستمگر حاکم بودهاند، نمیپذیرد. حکومت تودهها و دموکراسی را نیز به سبب جهان سومی بودن و عوام شمردن مردم غیرقابل قبول میداند. او تأکید میکند که تنها روشنفکران حقّ حکومت دارند. در واقع شریعتی طرفدار حاکمیّت و یا بهتر است بگوییم طرفدار دیکتاتوری روشنفکران بود. و شگفتآور نیست که هواداران او اشتیاقی به ترجمه و حتی باز تکثیر «امّت و امامت» از خود نشان ندادهاند (همان: ۱۴۱-۱۴۲).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
برخی شریعتی را مارکسیستی متعصّب میدانند که اعتقادات واقعی خویش را زیر لوای اسلام و هیاهوی ضدّ مارکسیستی مخفی میداشت. عدهای نیز او را به دلیل تقبیحات وی از مارکسیست، یک ضدّ مارکسیست متعصّب معرّفی میکنند. اما باید گفت: روشن است که شریعتی قویاً تحت تأثیر مارکسیسم بوده، ولی نه مارکس جوان و پیر (مارکس فلسفی و سیاسی) که به وضوح به ردّ آنها میپردازد، بلکه مارکس بالغِ جامعهشناس (همان: ۱۴۲-۱۴۳).
آیتالله سید محمد بهشتی در کتابی با عنوان «دکتر شریعتی جستجوگری در مسیر شدن»، به تمجید از شریعتی پرداخته و متذکر شده است:
من با صراحت بیان میکردم که اندیشه پرتوان زمانمان، برادر شهیدمان، دکتر علی شریعتی، یک قریحه سرشار سازنده و آموزنده است و مکرر گفته بودم آنچیز که قطعاً از اسلام منحرف است، روشی است که این آقایان [آیتالله مصباح یزدی] در برخورد با دکتر شریعتی درپیش گرفتهاند (بهشتی، ۱۳۹۰: ۱۵-۲۳).
آیتالله خامنهای نیز اذعان میکند که شما از سوابق دوستی و برادری و الفت و انس میان من و شریعتی عزیز مطلع هستید. شریعتی برخلاف آنچه گفته میشود نه تنها ضدّ روحانی نبود، بلکه عمیقاً مؤمن و معتقد به رسالت روحانیت بود و میگفت روحانیت یک ضرورت است. امام بدون آنکه اسم شریعتی را بیاورند اینجور بیان کرده بودند:
کسی را که خدماتی کرده بهخاطر چهارتا اشتباه در کتابهایش بکوبیم، این صحیح نیست (خامنهای، ۱۳۵۹: ذیل «سخنرانی در مسجد اعظم»؛ خامنهای، ۱۳۶۰: ذیل «مصاحبه با روزنامه جمهوری اسلامی»).
سید علی خامنهای در حاشیۀ چاپ سوم کتاب «جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران» هم نکاتی دربارۀ شریعتی و نـقـدهایی که بر او وارد میشد، نوشتهاند. نکاتی که رسول جعفریان در چاپ ششم کتاب
مذکور بدان اشاره کرده و آورده است:
آیتالله خامنهای نوشتهاند نظرات مرحوم شهید مطهری دربارۀ شریعتی – چه در آغاز آشنائیشان که تا دو سه سال از وی به نحو شگفتآوری ستایش میکرد و چه در سالها بعد که از او به نحو شگفتآوری مذمت میفرمود – غالباً مبالغهآمیز... بود. در همین مطالبی که ایشان به امام مرقوم داشته، نشانههای بزرگنمایی آشکار است. برخی دیگر از دوستان ما ازجمله مرحوم شهید بهشتی نیز همین نظر را دربارۀ اظهارات شهید مطهری داشتند (جعفریان، ۱۳۸۵: ۴۷۶).
البته با همۀ آنچه گذشت، نباید کتاب «جهتگیری طبقاتی اسلام» را، که به قول آبراهامیان آخرین اثر و ضدّ روحانیترین نوشتۀ شریعتی است، فراموش کنیم (آبراهامیان، ۱۳۸۶: ۱۴۹). علی شریعتی در پارهای از این کتاب مینویسد:
[فقیه] احمق حتی هنوز جایز ندانسته بَرده فروشی را ممنوع کند! [و در] رساله میگوید در حال احرام در مسعی (در حال سعی) میتوانی کنیز بخری. این آدم تا این حد خر است!... میدانید بدبختی دین اسلام از چیست؟ از آنجا است که این طبقه [خرده بوروژوازی] به وجود آمد و دین وابسته به این طبقه شد و رابطهای بین حوزه و بازار پیدا شد... امروز اسلامی که رشد دارد و تقلید و تبلیغ میشود، اسلامی است که در رابطه با حاجی و ملا است، و اینها با هم بده و بستان دارند: این برای آن دین درست میکند و آن برای این دنیا را (شریعتی، ۱۳۸۰: ۵۵-۵۷).
منابع:
_ آبراهامیان، یرواند،۱۳۸۴، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گلمحمدی و محمدابراهیم فتاحی، تهران، نی.
_ سروش، عبدالکریم، ۱۳۹۰، «اسلام و چالش لیبرالیسم»، انگلستان، دانشگاه واریک، تیرماه.
_ شریعتی، علی، ۱۳۶۱، جهانبینی و ایدئولوژی، تهران، دفتر تدوین و تنظیم آثار دکتر علی شریعتی.
_ آبراهامیان، یرواند، ۱۳۸۶، اسلام رادیکال مجاهدین ایرانی، ترجمه فرهاد مهدوی، آلمان، نیما.
_ بهشتی، محمد، ۱۳۹۰، دکتر شریعتی جستجوگری در مسیر شدن، تهران، بقعه.
_ خامنهای، علی، ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰، قم، مسجد اعظم؛ تهران، روزنامه جمهوری اسلامی، ۳۰ خرداد.
_ جعفریان، رسول، ۱۳۸۵، جریانها و سازمانهای مذهبی-سیاسی ایران: از روی کار آمدن محمدرضاشاه تا پیروزی انقلاب اسلامی، تهران، مؤلف.
_ شریعتی، علی، ۱۳۸۰، جهتگیری طبقاتی اسلام، تهران، قلم.
https://t.iss.one/Minavash
برخی شریعتی را مارکسیستی متعصّب میدانند که اعتقادات واقعی خویش را زیر لوای اسلام و هیاهوی ضدّ مارکسیستی مخفی میداشت. عدهای نیز او را به دلیل تقبیحات وی از مارکسیست، یک ضدّ مارکسیست متعصّب معرّفی میکنند. اما باید گفت: روشن است که شریعتی قویاً تحت تأثیر مارکسیسم بوده، ولی نه مارکس جوان و پیر (مارکس فلسفی و سیاسی) که به وضوح به ردّ آنها میپردازد، بلکه مارکس بالغِ جامعهشناس (همان: ۱۴۲-۱۴۳).
آیتالله سید محمد بهشتی در کتابی با عنوان «دکتر شریعتی جستجوگری در مسیر شدن»، به تمجید از شریعتی پرداخته و متذکر شده است:
من با صراحت بیان میکردم که اندیشه پرتوان زمانمان، برادر شهیدمان، دکتر علی شریعتی، یک قریحه سرشار سازنده و آموزنده است و مکرر گفته بودم آنچیز که قطعاً از اسلام منحرف است، روشی است که این آقایان [آیتالله مصباح یزدی] در برخورد با دکتر شریعتی درپیش گرفتهاند (بهشتی، ۱۳۹۰: ۱۵-۲۳).
آیتالله خامنهای نیز اذعان میکند که شما از سوابق دوستی و برادری و الفت و انس میان من و شریعتی عزیز مطلع هستید. شریعتی برخلاف آنچه گفته میشود نه تنها ضدّ روحانی نبود، بلکه عمیقاً مؤمن و معتقد به رسالت روحانیت بود و میگفت روحانیت یک ضرورت است. امام بدون آنکه اسم شریعتی را بیاورند اینجور بیان کرده بودند:
کسی را که خدماتی کرده بهخاطر چهارتا اشتباه در کتابهایش بکوبیم، این صحیح نیست (خامنهای، ۱۳۵۹: ذیل «سخنرانی در مسجد اعظم»؛ خامنهای، ۱۳۶۰: ذیل «مصاحبه با روزنامه جمهوری اسلامی»).
سید علی خامنهای در حاشیۀ چاپ سوم کتاب «جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران» هم نکاتی دربارۀ شریعتی و نـقـدهایی که بر او وارد میشد، نوشتهاند. نکاتی که رسول جعفریان در چاپ ششم کتاب
مذکور بدان اشاره کرده و آورده است:
آیتالله خامنهای نوشتهاند نظرات مرحوم شهید مطهری دربارۀ شریعتی – چه در آغاز آشنائیشان که تا دو سه سال از وی به نحو شگفتآوری ستایش میکرد و چه در سالها بعد که از او به نحو شگفتآوری مذمت میفرمود – غالباً مبالغهآمیز... بود. در همین مطالبی که ایشان به امام مرقوم داشته، نشانههای بزرگنمایی آشکار است. برخی دیگر از دوستان ما ازجمله مرحوم شهید بهشتی نیز همین نظر را دربارۀ اظهارات شهید مطهری داشتند (جعفریان، ۱۳۸۵: ۴۷۶).
البته با همۀ آنچه گذشت، نباید کتاب «جهتگیری طبقاتی اسلام» را، که به قول آبراهامیان آخرین اثر و ضدّ روحانیترین نوشتۀ شریعتی است، فراموش کنیم (آبراهامیان، ۱۳۸۶: ۱۴۹). علی شریعتی در پارهای از این کتاب مینویسد:
[فقیه] احمق حتی هنوز جایز ندانسته بَرده فروشی را ممنوع کند! [و در] رساله میگوید در حال احرام در مسعی (در حال سعی) میتوانی کنیز بخری. این آدم تا این حد خر است!... میدانید بدبختی دین اسلام از چیست؟ از آنجا است که این طبقه [خرده بوروژوازی] به وجود آمد و دین وابسته به این طبقه شد و رابطهای بین حوزه و بازار پیدا شد... امروز اسلامی که رشد دارد و تقلید و تبلیغ میشود، اسلامی است که در رابطه با حاجی و ملا است، و اینها با هم بده و بستان دارند: این برای آن دین درست میکند و آن برای این دنیا را (شریعتی، ۱۳۸۰: ۵۵-۵۷).
منابع:
_ آبراهامیان، یرواند،۱۳۸۴، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گلمحمدی و محمدابراهیم فتاحی، تهران، نی.
_ سروش، عبدالکریم، ۱۳۹۰، «اسلام و چالش لیبرالیسم»، انگلستان، دانشگاه واریک، تیرماه.
_ شریعتی، علی، ۱۳۶۱، جهانبینی و ایدئولوژی، تهران، دفتر تدوین و تنظیم آثار دکتر علی شریعتی.
_ آبراهامیان، یرواند، ۱۳۸۶، اسلام رادیکال مجاهدین ایرانی، ترجمه فرهاد مهدوی، آلمان، نیما.
_ بهشتی، محمد، ۱۳۹۰، دکتر شریعتی جستجوگری در مسیر شدن، تهران، بقعه.
_ خامنهای، علی، ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰، قم، مسجد اعظم؛ تهران، روزنامه جمهوری اسلامی، ۳۰ خرداد.
_ جعفریان، رسول، ۱۳۸۵، جریانها و سازمانهای مذهبی-سیاسی ایران: از روی کار آمدن محمدرضاشاه تا پیروزی انقلاب اسلامی، تهران، مؤلف.
_ شریعتی، علی، ۱۳۸۰، جهتگیری طبقاتی اسلام، تهران، قلم.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘خاطرات حاج سیاح
📝محمدعلی سیاح
همهجا مردم ایران در فشار جهل و ظلم هستند. ابداً ملتفت نیستند که انسان هستند و انسان حقوقی دارد یعنی ملاها و امراء خواستهاند اینان نادان و حیوان و مرکب مطیع آنان باشند و انصافاً خوب هم به مقصود رسیدهاند. (سیاح، ۱۳۵۶: ۱۷۳)
حاج محمدعلی سیّاح محلاتی (۱۲۱۵-۱۳۰۴ ش) آخوندِ جهانگردی است که بیشتر به سبب نوشتن دو کتاب «خاطرات حاج سیاح» و «سفرنامه حاج سیاح» شناخته میشود. (همان: ۱-۵) حاج سیاح که به آمریکا و کشورهای مختلف اروپایی سفر کرد و با یاد گرفتن چند زبان خارجی هیجده سال از عمرش را در مهاجرت سپری نمود، (همان: ۵-۲۰-۷۲-۷۳) در قسمتی از خاطرات خود متذکر شده است که ایران از علم و فلسفه و صنعت خالی است و مردم نمیخواهند با کار و زحمت نان بخورند یا به مقامی برسند. لذا هرکس به ایشان بگوید اگر فلان ورد یا دعا را بخوانی به مقصود میرسی، اغلب تقلید را گردن نهاده و عقب این خرافات میروند. یکی به دعوی علم، یکی به دعوی مستجابالدعوه بودن، یکی با سحر و رمل و جفر و کیمیاگری، یکی به اسم تقرب به خدا، یکی با اظهار غلو در حق بزرگان دین و یکی هم با تقدّسنمائی و امثال این چیزها مردم را تابع خود کرده، میدوشند. (همان: ۸۴)
بدبخت عوام که جمعی [آخوند] به اسم سیادت و امامزادگی آنها را در دام انداخته و مالشان را میگیرند. (همان: ۲۶-۸۶) و بیچاره رعایا که ماه محرم خرجهای زیادی میکنند به مصارفی که قطعاً امام راضی نیست یا اطعام مساکین هزاردرجه بهتر از آن است. لکن چون آخوندها متنفع میشوند مردم را به آنچه نفع خودشان هست تشویق میکنند و کسی جرئت گفتن حرف حق یا خیرخواهی به مردم را ندارد. (همان: ۸۶-۹۰-۹۱)
محرم و اسم تعزیهداری حضرت سیدالشهدا (ع) را به این صورت درآوردهاند و چون در این دو باب، دخل برای ملاها و روضهخوانها و آنهایی که خود را مستند به دین کردهاند هست، روز به روز سعی در ترویج آن میکنند و نجات را منحصر به اینها کرده و چنان مبالغه نمودهاند که مردم ایران شریعت را زیارت و تعزیهداری پنداشتهاند. (همان: ۹۲)
از این جماعت معممین که به اسم شریعت هرچه بخواهند میکنند، (همان: ۱۷۶) فقها و مجتهدانش که خودشان را علمای امت میخوانند، اغلب ابداً فهم و سواد و دیانت و کمال ندارند. آنان تنها لباس و هتاکی و نعره و ادعاهای پا در هوا را مایۀ معاش خود گردانیده و خود را فوق سایرین میدانند. (همان: ۸۷) این علماء یک شمشیر تکفیر و یک تیر تفسیق و تلعین دارند که از هر کسی که مرادشان برنیاید یا دلشان بخواهد مال و جان و آبروی او را تلف میکنند. حلال و حرام و بهشت و جهنم و پاکی و ناپاکی و مرحومی و ملعونی بسته به لب و قلم ایشان است! (همان: ۴۷۴)
منبع:
سیاح، محمدعلی، ۱۳۵۶، خاطرات حاج سیاح یا دورۀ خوف و وحشت، به کوشش حمید سیاح، به تصحیح سیفالله گلکار، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی سیاح
همهجا مردم ایران در فشار جهل و ظلم هستند. ابداً ملتفت نیستند که انسان هستند و انسان حقوقی دارد یعنی ملاها و امراء خواستهاند اینان نادان و حیوان و مرکب مطیع آنان باشند و انصافاً خوب هم به مقصود رسیدهاند. (سیاح، ۱۳۵۶: ۱۷۳)
حاج محمدعلی سیّاح محلاتی (۱۲۱۵-۱۳۰۴ ش) آخوندِ جهانگردی است که بیشتر به سبب نوشتن دو کتاب «خاطرات حاج سیاح» و «سفرنامه حاج سیاح» شناخته میشود. (همان: ۱-۵) حاج سیاح که به آمریکا و کشورهای مختلف اروپایی سفر کرد و با یاد گرفتن چند زبان خارجی هیجده سال از عمرش را در مهاجرت سپری نمود، (همان: ۵-۲۰-۷۲-۷۳) در قسمتی از خاطرات خود متذکر شده است که ایران از علم و فلسفه و صنعت خالی است و مردم نمیخواهند با کار و زحمت نان بخورند یا به مقامی برسند. لذا هرکس به ایشان بگوید اگر فلان ورد یا دعا را بخوانی به مقصود میرسی، اغلب تقلید را گردن نهاده و عقب این خرافات میروند. یکی به دعوی علم، یکی به دعوی مستجابالدعوه بودن، یکی با سحر و رمل و جفر و کیمیاگری، یکی به اسم تقرب به خدا، یکی با اظهار غلو در حق بزرگان دین و یکی هم با تقدّسنمائی و امثال این چیزها مردم را تابع خود کرده، میدوشند. (همان: ۸۴)
بدبخت عوام که جمعی [آخوند] به اسم سیادت و امامزادگی آنها را در دام انداخته و مالشان را میگیرند. (همان: ۲۶-۸۶) و بیچاره رعایا که ماه محرم خرجهای زیادی میکنند به مصارفی که قطعاً امام راضی نیست یا اطعام مساکین هزاردرجه بهتر از آن است. لکن چون آخوندها متنفع میشوند مردم را به آنچه نفع خودشان هست تشویق میکنند و کسی جرئت گفتن حرف حق یا خیرخواهی به مردم را ندارد. (همان: ۸۶-۹۰-۹۱)
محرم و اسم تعزیهداری حضرت سیدالشهدا (ع) را به این صورت درآوردهاند و چون در این دو باب، دخل برای ملاها و روضهخوانها و آنهایی که خود را مستند به دین کردهاند هست، روز به روز سعی در ترویج آن میکنند و نجات را منحصر به اینها کرده و چنان مبالغه نمودهاند که مردم ایران شریعت را زیارت و تعزیهداری پنداشتهاند. (همان: ۹۲)
از این جماعت معممین که به اسم شریعت هرچه بخواهند میکنند، (همان: ۱۷۶) فقها و مجتهدانش که خودشان را علمای امت میخوانند، اغلب ابداً فهم و سواد و دیانت و کمال ندارند. آنان تنها لباس و هتاکی و نعره و ادعاهای پا در هوا را مایۀ معاش خود گردانیده و خود را فوق سایرین میدانند. (همان: ۸۷) این علماء یک شمشیر تکفیر و یک تیر تفسیق و تلعین دارند که از هر کسی که مرادشان برنیاید یا دلشان بخواهد مال و جان و آبروی او را تلف میکنند. حلال و حرام و بهشت و جهنم و پاکی و ناپاکی و مرحومی و ملعونی بسته به لب و قلم ایشان است! (همان: ۴۷۴)
منبع:
سیاح، محمدعلی، ۱۳۵۶، خاطرات حاج سیاح یا دورۀ خوف و وحشت، به کوشش حمید سیاح، به تصحیح سیفالله گلکار، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
یکی از مهمترین آثاری که میتواند ما را با اندیشهها و دیدگاههای محمدرضا پهلوی آشنا سازد، کتاب «پاسخ به تاریخ» است که از آن به عنوان آخرین نوشتهی شاه ایران یاد میکنند. محمدرضا در این کتاب که آن را در ماههای پایانی عمرش به زبان فرانسوی نگاشته است، سلطنت پهلوی را حامی آزادی بیان و در راستای پیشرفت کشور معرّفی کرده و از سوءظنّ دیرینهاش نسبت به انگلیس (پهلوی، ۱۳۷۲: ۴۲۱) و کارشکنیهای غرب بر علیه خود (همان: ۴۳۲) سخن میگوید و علّت اصلی سقوط حکومتش را آمریکا میپندارد و با صراحت کامل اذعان میکند که ایالات متحده در براندازی او نقش عمدهای را ایفا کرده است. (همان: ۴۱۹)
محمدرضا پهلوی در این کتاب خود به شیعه بودن رضاشاه پهلوی نیز اشاره کرده و مینویسد: پدرم چون فقط به ملاهای متعصّب قشری شیعه احترام نمیگذاشت، به غلط دربارهاش گفتهاند که اعتقادی به مذهب نداشته است. در حالی که او یک مؤمن واقعی بود، چنانکه من هستم... رضاشاه برای همهی پسرانش اسم امام رضا را به صورت ترکیبی با نامهای دیگر انتخاب کرد. و این هیچ دلیل دیگری نداشت جز آنکه پدرم برای این فرزند امام علی احترام خاصی قائل بود و بارها برای زیارت بارگاه این امام جلیلالقدر به مشهد رفت. (همان: ۷۸-۷۹)
شاه سابق ایران در نهایت پس از دفاع از دین اسلام و معجزات و عنایات الهی میآورد: دین همانند ساروجی است که زیربنای جامعه را برپا میدارد و در حکم پایه است که اساس زندگی خانوادگی و نیز حیات یک ملّت را تضمین میکند. (همان: ۸۸) دوبار سعادت زیارت خانهی خدا نصیبم شد. به عنوان مسلمانی مؤمن و مدافع اسلام. (همان: ۲۷۲)
اندکی بعد از تاجگذاریِ پدرم من به بیماری حصبه مبتلا شدم تا آنکه یک شب علی امام اول خودمان را به خواب دیدم. او جامی حاوی یک نوع مایع به من خوراند؛ و فردای آن شب تب من فرو نشست و حالم به سرعت رو به بهبود نهاد. چندی بعد از آن، در اثناء تابستان، موقعی که عازم یک محل زیارتی در کوهستان به نام امامزاده داود بودم، از فراز اسب به روی تخته سنگی افتادم و از حال رفتم. همراهانم تصوّر کردند که مردهام، اما من حتی خراشی برنداشته بودم. و این البته علتی نداشت جز آنکه موقع افتادن از اسب مشاهده کردم یکی از قدّیسین ما به نام عباس مرا گرفت و بر زمین نهاد. (همان: ۸۲-۸۳)
مشاهدهی آن رؤیا و این منظره را بعدها مواجهه با صحنهی دیگری تکمیل کرد و آن برخورد امام غایب در نزدیکی کاخ تابستانی شمیران بود؛ این امام بر اساس اعتقادات مذهبی ما باید یک روز ظاهر شود و دنیا را نجات بخشد. این قبیل مکاشفات و رؤیاها برای کسانی که ایمان مذهبی ندارند، حالتی مرموز دارد و قابل فهم نیست. ولی همین وضعیت به اضافهی چهار حادثهای که بعداً برایم پیش آمد، کاملاً به من ثابت کرد که ایمان عمیق مذهبی مهمترین حامی من در برابر حوادث ناگوار خواهد بود. تا جایی که دوبار معجزهآسا از مهلکهی حوادث به سلامت جستم؛ و دو بار نیز از خطر سوءقصد نجات یافتم. (همان: ۸۳)
پهلوی، محمدرضا (۱۳۷۲). پاسخ به تاریخ، ترجمه حسین ابوترابیان، تهران: زریاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمدرضا پهلوی در این کتاب خود به شیعه بودن رضاشاه پهلوی نیز اشاره کرده و مینویسد: پدرم چون فقط به ملاهای متعصّب قشری شیعه احترام نمیگذاشت، به غلط دربارهاش گفتهاند که اعتقادی به مذهب نداشته است. در حالی که او یک مؤمن واقعی بود، چنانکه من هستم... رضاشاه برای همهی پسرانش اسم امام رضا را به صورت ترکیبی با نامهای دیگر انتخاب کرد. و این هیچ دلیل دیگری نداشت جز آنکه پدرم برای این فرزند امام علی احترام خاصی قائل بود و بارها برای زیارت بارگاه این امام جلیلالقدر به مشهد رفت. (همان: ۷۸-۷۹)
شاه سابق ایران در نهایت پس از دفاع از دین اسلام و معجزات و عنایات الهی میآورد: دین همانند ساروجی است که زیربنای جامعه را برپا میدارد و در حکم پایه است که اساس زندگی خانوادگی و نیز حیات یک ملّت را تضمین میکند. (همان: ۸۸) دوبار سعادت زیارت خانهی خدا نصیبم شد. به عنوان مسلمانی مؤمن و مدافع اسلام. (همان: ۲۷۲)
اندکی بعد از تاجگذاریِ پدرم من به بیماری حصبه مبتلا شدم تا آنکه یک شب علی امام اول خودمان را به خواب دیدم. او جامی حاوی یک نوع مایع به من خوراند؛ و فردای آن شب تب من فرو نشست و حالم به سرعت رو به بهبود نهاد. چندی بعد از آن، در اثناء تابستان، موقعی که عازم یک محل زیارتی در کوهستان به نام امامزاده داود بودم، از فراز اسب به روی تخته سنگی افتادم و از حال رفتم. همراهانم تصوّر کردند که مردهام، اما من حتی خراشی برنداشته بودم. و این البته علتی نداشت جز آنکه موقع افتادن از اسب مشاهده کردم یکی از قدّیسین ما به نام عباس مرا گرفت و بر زمین نهاد. (همان: ۸۲-۸۳)
مشاهدهی آن رؤیا و این منظره را بعدها مواجهه با صحنهی دیگری تکمیل کرد و آن برخورد امام غایب در نزدیکی کاخ تابستانی شمیران بود؛ این امام بر اساس اعتقادات مذهبی ما باید یک روز ظاهر شود و دنیا را نجات بخشد. این قبیل مکاشفات و رؤیاها برای کسانی که ایمان مذهبی ندارند، حالتی مرموز دارد و قابل فهم نیست. ولی همین وضعیت به اضافهی چهار حادثهای که بعداً برایم پیش آمد، کاملاً به من ثابت کرد که ایمان عمیق مذهبی مهمترین حامی من در برابر حوادث ناگوار خواهد بود. تا جایی که دوبار معجزهآسا از مهلکهی حوادث به سلامت جستم؛ و دو بار نیز از خطر سوءقصد نجات یافتم. (همان: ۸۳)
پهلوی، محمدرضا (۱۳۷۲). پاسخ به تاریخ، ترجمه حسین ابوترابیان، تهران: زریاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دردسر متولد شدن
📝امیل چوران
در واقعیتِ متولد شدن ضرورت چندان غایب است که وقتی دربارهاش بیشتر از معمول میاندیشی تو میمانی و پوزخندی ابلهانه (چوران، ۱۴۰۱: ۲۱). به دنیا نیامدن و فقط در اینباره تعمق کردن... چه شادمانیای، چه رهاییای، چه فضایی (همان: ۲۶)! اگر میتوانستیم روزی بیستوچهار ساعت بخوابیم خیلی زود به لیزابۀ اولیه بازمیگشتیم؛ به نیکبختیِ آن خمودگیِ مطلقِ پیش از پیدایش (همان: ۱۸۲).
کتاب «دردسر متولد شدن»، مجموعهای از گزینگویههای امیل چوران است که مهمترین پیام آن این است: بلا و شر واقعی در تولد انسان نهفته است و زاده شدن منشأ هر رنج و فاجعهای است (همان: ۱۰). تولد تصادفی مضحک (همان: ۱۱) و رخدادی مصیبتبار است (همان: ۸۹). چنانکه بهترین بخت و اقبال، به دنیا نیامدن است (همان: ۱۸۳).
چوران به مانند ابوالعلای معری اذعان میکند که من مرتکب جرم فرزندآوری نشدهام و آن گناهی که پدر کرد و نکردم این است (همان: ۱۱)؛ لذا تأکید بر فرزند داشتن را چیزی بیشتر از اشتیاق به جنون انجامیده ندانسته است (همان: ۲۲) و در ادامه متذکر میشود که بینش من نسبت به آینده چنان دقیق است که اگر بچه داشتم آنها را اینجا و اکنون خفه میکردم (همان: ۱۱۶).
این فیلسوف و نویسندۀ نامدار رومانیایی بر آن باور است که شناخت ممکن نیست (همان: ۱۰۱). چنانکه معتقد است همهچیز بیهوده و بیاساس است و اگر کسی نقیض آن را بگوید، شارلاتان یا نابخرد خواهد بود (همان: ۱۳-۱۰۹). امیل چوران که همۀ روزهای زندگیاش را نفرین کرده (همان: ۱۳) و از صبح تا شب خود را تحمل میکند (همان: ۳۷)، کتاب را خودکشیِ به تعویق افتاده شمرده است (همان: ۹۰) و مینویسد:
من کل عالَم و همۀ آثار شکسپیر را در ازای ذرهای آرامش میدهم (همان: ۲۶).
امیل چوران در قسمتی دیگر از این کتاب، که ترجمۀ فارسی آن تا حدودی نامأنوس بهنظر میرسد، هیتلر را شومترین و رقتانگیزترین شخصیت تاریخ و هیولایی بینظیر میخواند (همان: ۱۲۲) و در پاسخ به دانشجویی که از موضع او نسبت به فریدریش نیچه میپرسد، میگوید:
مدتها پیش مطالعۀ او را متوقف کردهام. چرا؟ او را بیش از حد خام یافتم... وی بتهای بسیاری را در هم شکست تنها برای اینکه آنها را با بتهای دیگری جایگزین کند. بتشکنی دروغین با جنبههای نوجوانانه و بکارتی یقینی... او انسان را تنها از دور مینگریست. اگر نزدیک میآمد، نه میتوانست اَبَرانسان را تصور کند و نه ترویجش دهد (همان: ۷۸).
منبع:
_ چوران، امیل، ۱۴۰۱، دردسر متولد شدن، ترجمه فرهاد کربلایی، تهران، نشر ثالث.
https://t.iss.one/Minavash
📝امیل چوران
در واقعیتِ متولد شدن ضرورت چندان غایب است که وقتی دربارهاش بیشتر از معمول میاندیشی تو میمانی و پوزخندی ابلهانه (چوران، ۱۴۰۱: ۲۱). به دنیا نیامدن و فقط در اینباره تعمق کردن... چه شادمانیای، چه رهاییای، چه فضایی (همان: ۲۶)! اگر میتوانستیم روزی بیستوچهار ساعت بخوابیم خیلی زود به لیزابۀ اولیه بازمیگشتیم؛ به نیکبختیِ آن خمودگیِ مطلقِ پیش از پیدایش (همان: ۱۸۲).
کتاب «دردسر متولد شدن»، مجموعهای از گزینگویههای امیل چوران است که مهمترین پیام آن این است: بلا و شر واقعی در تولد انسان نهفته است و زاده شدن منشأ هر رنج و فاجعهای است (همان: ۱۰). تولد تصادفی مضحک (همان: ۱۱) و رخدادی مصیبتبار است (همان: ۸۹). چنانکه بهترین بخت و اقبال، به دنیا نیامدن است (همان: ۱۸۳).
چوران به مانند ابوالعلای معری اذعان میکند که من مرتکب جرم فرزندآوری نشدهام و آن گناهی که پدر کرد و نکردم این است (همان: ۱۱)؛ لذا تأکید بر فرزند داشتن را چیزی بیشتر از اشتیاق به جنون انجامیده ندانسته است (همان: ۲۲) و در ادامه متذکر میشود که بینش من نسبت به آینده چنان دقیق است که اگر بچه داشتم آنها را اینجا و اکنون خفه میکردم (همان: ۱۱۶).
این فیلسوف و نویسندۀ نامدار رومانیایی بر آن باور است که شناخت ممکن نیست (همان: ۱۰۱). چنانکه معتقد است همهچیز بیهوده و بیاساس است و اگر کسی نقیض آن را بگوید، شارلاتان یا نابخرد خواهد بود (همان: ۱۳-۱۰۹). امیل چوران که همۀ روزهای زندگیاش را نفرین کرده (همان: ۱۳) و از صبح تا شب خود را تحمل میکند (همان: ۳۷)، کتاب را خودکشیِ به تعویق افتاده شمرده است (همان: ۹۰) و مینویسد:
من کل عالَم و همۀ آثار شکسپیر را در ازای ذرهای آرامش میدهم (همان: ۲۶).
امیل چوران در قسمتی دیگر از این کتاب، که ترجمۀ فارسی آن تا حدودی نامأنوس بهنظر میرسد، هیتلر را شومترین و رقتانگیزترین شخصیت تاریخ و هیولایی بینظیر میخواند (همان: ۱۲۲) و در پاسخ به دانشجویی که از موضع او نسبت به فریدریش نیچه میپرسد، میگوید:
مدتها پیش مطالعۀ او را متوقف کردهام. چرا؟ او را بیش از حد خام یافتم... وی بتهای بسیاری را در هم شکست تنها برای اینکه آنها را با بتهای دیگری جایگزین کند. بتشکنی دروغین با جنبههای نوجوانانه و بکارتی یقینی... او انسان را تنها از دور مینگریست. اگر نزدیک میآمد، نه میتوانست اَبَرانسان را تصور کند و نه ترویجش دهد (همان: ۷۸).
منبع:
_ چوران، امیل، ۱۴۰۱، دردسر متولد شدن، ترجمه فرهاد کربلایی، تهران، نشر ثالث.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
مورخ نامدار ایرانی، عباس اقبال آشتیانی صفحاتی مختصر از فصل پنجم کتاب «خاندان نوبختی» را به ابن راوندی اختصاص داده است. ابوالحسین احمد بن یحیی بن محمد بن اسحاق مشهور به ابن راوندی از اهالی مروالروذِ خراسان است که در عصر حاضر هیچ اثری از او باقی نمانده است. (اقبال آشتیانی، ۱۳۱۱: ۸۷-۹۰)
این متکلّم معروف ایرانی ابتدا معتزلی بود و پس از آن به مذهب تشیّع اظهار تمایل کرد و در ردّ معتزله وتأیید فرقۀ شیعه کتابهایی نوشت. به همین مناسبت نویسندگان معتزلی و سنّی از جمله ابوالحسین خیاط در "الانتصار" بر او تاختند و وی را زندیق خوانده و از بزرگترین ملحدان در اسلام معرفی کردند. (همان: ۸۸-۸۹)
در طرف مقابل هم برخی از شیعیان به تمجید از این متکلّم قرن سوم هجری پرداختند و سید مرتضی نیز با آنکه به نقص بعضی از ادلۀ او در باب امامت اشاره کرده است، اما ابن راوندی را از تهمتهایی که بر او وارد شده مبرا دانسته و در یکی از کتابهای خود با عنوان "شافی" به دفاع از وی پرداخته است. (همان: ۸۹-۹۱-۹۲)
اقبال آشتیانی معتقد است با توجه به آنچه گذشت، شرح حال و عقاید ابن راوندی درست روشن نیست و چون نظرات در باب او مختلف بوده و صحّت آرایی که به او نسبت دادهاند مسلّم نیست، قطعاً نمیتوان از آنها نتیجهای گرفت. (همان: ۸۸)
اقبال آشتیانی، عباس (۱۳۱۱). خاندان نوبختی، طهران: مطعبه مجلس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
این متکلّم معروف ایرانی ابتدا معتزلی بود و پس از آن به مذهب تشیّع اظهار تمایل کرد و در ردّ معتزله وتأیید فرقۀ شیعه کتابهایی نوشت. به همین مناسبت نویسندگان معتزلی و سنّی از جمله ابوالحسین خیاط در "الانتصار" بر او تاختند و وی را زندیق خوانده و از بزرگترین ملحدان در اسلام معرفی کردند. (همان: ۸۸-۸۹)
در طرف مقابل هم برخی از شیعیان به تمجید از این متکلّم قرن سوم هجری پرداختند و سید مرتضی نیز با آنکه به نقص بعضی از ادلۀ او در باب امامت اشاره کرده است، اما ابن راوندی را از تهمتهایی که بر او وارد شده مبرا دانسته و در یکی از کتابهای خود با عنوان "شافی" به دفاع از وی پرداخته است. (همان: ۸۹-۹۱-۹۲)
اقبال آشتیانی معتقد است با توجه به آنچه گذشت، شرح حال و عقاید ابن راوندی درست روشن نیست و چون نظرات در باب او مختلف بوده و صحّت آرایی که به او نسبت دادهاند مسلّم نیست، قطعاً نمیتوان از آنها نتیجهای گرفت. (همان: ۸۸)
اقبال آشتیانی، عباس (۱۳۱۱). خاندان نوبختی، طهران: مطعبه مجلس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و چون ایران به دست اعراب فتح شد و کتب بسیاری در آن سرزمین یافتند، سعد بن ابی وقاص به عمر بن خطاب نامهای نوشت تا دربارهی امر کتب و به غنیمت بردن آنها برای مسلمانان کسب اجازه کند. لیکن «عمَر» به وی نوشت که آنها را در آب فرو افکنید چه اگر آنها راهنمایی و راستی باشد، خداوند ما را به رهبریکنندهتر از آنها هدایت کرده است و اگر کتب اهل ضلال و گمراهی است، پس کتاب خدا ما را از آنها بینیاز کرده است. از اینرو آنها را در آب یا آتش افکندند. این است که علوم عقلی ایرانیان از میان رفت و چیزی از آنها به ما نرسید. (ابن خلدون، ۱۳۸۲: ج ۲، ۱۰۰۲)
محمد پروینگنابادی، مترجم کتاب «مقدمهی ابن خلدون» بر آن اعتقاد است که سوزاندن کتابهای ایرانیان به دستور «عمَر» مورد اختلاف است، اما آنچه انکارناپذیر است، اصل سوزاندن کتابها به دست اعراب است. چنانکه ابوریحان بیرونی نیز در کتاب «آثارالباقیه» اذعان کرده است که اعراب نویسندگان و هِربَدان خوارزم را کشتند و کتابهای آنان را طعمهی آتش کردند. (همان: ج ۱، ۷۰؛ ابوریحان بیرونی، ۱۳۸۶: ۷۵)
البته در این میان برخی هم مانند ایرج افشار و دکتر زرینکوب با شک و تردید به این مسئله نگریستهاند. افشار در «سیر کتاب در ایران» متذکر شده است که عدهای از محققان اخیر مکرراً به سوزاندن کتابخانههای ایران به دستور عمَر پرداخته و آن را عقلاً قبول کردهاند. اگرچه در باب صحت این خبر دلائل قاطع در دست نداریم. (افشار، ۱۳۴۴: ۱۰)
عبدالحسین زرینکوب هم در «کارنامه اسلام» سوزاندن کتابخانههای ایرانیان را بدون هیچ اساس و سند اطمینانبخشی تصوّر کرده و بر آن باور است که از زمان عمَر تا شش قرن بعد این واقعه تقریباً در هیچکدام از کتب تاریخی ذکر نشده است.
اینکه بعضی محقّقان گفتهاند که کتابخانه اسکندریه را عمرو عاص به دستور عمر بن خطاب خلیفه ثانی نابود کرد، اصل روایت از عبدالطیف بغدادی و ابن القِفطی - قرن هفتم هجری - فراتر نمیرود و روایت آنها نیز به نقل افسانه بیشتر میماند تا یک روایت تاریخی. حق آن است که قرنها قبل از اسلام قسمت اعظم این کتابها از بین رفته بود و دیگر آنقدر کتاب در اسکندریه نمانده بود تا عمرو عاص به قول ابن عِبری آن را بین حمامهای شهر برای تأمین سوخت تقسیم کند. روایاتی هم که گفتهاند کتابخانه مدائن را اعراب نابود کردند ظاهراً هیچ اساسی ندارد و مآخذ آن تازه است. آنچه هم بیرونی راجع به نابود شدن کتب خوارزمی گفته است مشکوک است و به هر حال مؤیّد این واقعه نمیتواند بود. (زرینکوب، ۱۳۴۸: ۳۶)
ابن خلدون، عبدالرحمن (۱۳۸۲). مقدمهی ابن خلدون، ترجمه محمد پروینگنابادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
ابوریحان بیرونی، محمد بن احمد (۱۳۸۶). آثارالباقیه، ترجمه اکبر دانا سرشت، تهران: امیرکبیر.
افشار، ایرج (۱۳۴۴). سیر کتاب در ایران، تهران: امیرکبیر.
زرینکوب، عبدالحسین (۱۳۴۸). کارنامه اسلام، تهران: شرکت سهامی انتشار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمد پروینگنابادی، مترجم کتاب «مقدمهی ابن خلدون» بر آن اعتقاد است که سوزاندن کتابهای ایرانیان به دستور «عمَر» مورد اختلاف است، اما آنچه انکارناپذیر است، اصل سوزاندن کتابها به دست اعراب است. چنانکه ابوریحان بیرونی نیز در کتاب «آثارالباقیه» اذعان کرده است که اعراب نویسندگان و هِربَدان خوارزم را کشتند و کتابهای آنان را طعمهی آتش کردند. (همان: ج ۱، ۷۰؛ ابوریحان بیرونی، ۱۳۸۶: ۷۵)
البته در این میان برخی هم مانند ایرج افشار و دکتر زرینکوب با شک و تردید به این مسئله نگریستهاند. افشار در «سیر کتاب در ایران» متذکر شده است که عدهای از محققان اخیر مکرراً به سوزاندن کتابخانههای ایران به دستور عمَر پرداخته و آن را عقلاً قبول کردهاند. اگرچه در باب صحت این خبر دلائل قاطع در دست نداریم. (افشار، ۱۳۴۴: ۱۰)
عبدالحسین زرینکوب هم در «کارنامه اسلام» سوزاندن کتابخانههای ایرانیان را بدون هیچ اساس و سند اطمینانبخشی تصوّر کرده و بر آن باور است که از زمان عمَر تا شش قرن بعد این واقعه تقریباً در هیچکدام از کتب تاریخی ذکر نشده است.
اینکه بعضی محقّقان گفتهاند که کتابخانه اسکندریه را عمرو عاص به دستور عمر بن خطاب خلیفه ثانی نابود کرد، اصل روایت از عبدالطیف بغدادی و ابن القِفطی - قرن هفتم هجری - فراتر نمیرود و روایت آنها نیز به نقل افسانه بیشتر میماند تا یک روایت تاریخی. حق آن است که قرنها قبل از اسلام قسمت اعظم این کتابها از بین رفته بود و دیگر آنقدر کتاب در اسکندریه نمانده بود تا عمرو عاص به قول ابن عِبری آن را بین حمامهای شهر برای تأمین سوخت تقسیم کند. روایاتی هم که گفتهاند کتابخانه مدائن را اعراب نابود کردند ظاهراً هیچ اساسی ندارد و مآخذ آن تازه است. آنچه هم بیرونی راجع به نابود شدن کتب خوارزمی گفته است مشکوک است و به هر حال مؤیّد این واقعه نمیتواند بود. (زرینکوب، ۱۳۴۸: ۳۶)
ابن خلدون، عبدالرحمن (۱۳۸۲). مقدمهی ابن خلدون، ترجمه محمد پروینگنابادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
ابوریحان بیرونی، محمد بن احمد (۱۳۸۶). آثارالباقیه، ترجمه اکبر دانا سرشت، تهران: امیرکبیر.
افشار، ایرج (۱۳۴۴). سیر کتاب در ایران، تهران: امیرکبیر.
زرینکوب، عبدالحسین (۱۳۴۸). کارنامه اسلام، تهران: شرکت سهامی انتشار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘پیچ و مهره
برخی معتقدند که سکس در حکم پیچ و مهره است. یعنی چه پیچ در مهره برود و چه مهره در پیچ قرار بگیرد تفاوتی ندارد. لذا نه زن میتواند طلبکار مرد باشد و نه مرد معقول است که خود را فاتح این رابطه بپندارد! یعنی هر دو Fuck.
https://t.iss.one/Minavash
برخی معتقدند که سکس در حکم پیچ و مهره است. یعنی چه پیچ در مهره برود و چه مهره در پیچ قرار بگیرد تفاوتی ندارد. لذا نه زن میتواند طلبکار مرد باشد و نه مرد معقول است که خود را فاتح این رابطه بپندارد! یعنی هر دو Fuck.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363