میناوش
469 subscribers
7 photos
1 video
6 files
831 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘نان و شراب

📝اینیاتسیو سیلونه

رمان «نان و شراب»، حاوی داستان مهیّجی از زندگی دهقانان فقیر ایتالیا است که در آن آداب و رسوم، اعتقادات خرافی و زندگی اسف‌بارشان در دوران موسولینی تشریح شده است. قهرمان داستان، پیترو سپینا، درواقع شبحی از نویسندۀ ایتالیایی این کتاب است (سیلونه، ۱۳۸۶: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۱۰-۱۱).

سپینا نمایندۀ مکتب سوسیالیسم است که علیه فاشیسم می‌جنگد، اما هرگز یک موجود حزبی دگماتیست نیست و پیوسته به دنبال حقیقت و نقد خویش است. سپینا می‌بیند که سوسیالیست‌ها تا زمانی‌ که تنها یک نهضت‌اند آزادی‌خواه و گشاده‌رو هستند، اما به مجرّد کوبیدن میخ‌های قدرت و تبدیل شدن به یک نظام تمامی آن ویژگی‌ها را از دست می‌دهند و به هر صدای مخالفی شلیک می‌کنند. چنان‌که مقرری زنِ یکی از همکاران سوسیالیستشان را که در بند و زندان است، صرفاً به‌خاطر این‌که او به نماز مسح می‌رود و برای نجات شوهرش دعا می‌کند قطع می‌کنند.

اینیاتسیو سیلونه (۱۹۰۰-۱۹۷۸) در این رمان به خوبی نقش کلیسا در دستیاری حکومت ظلم و جور را نشان داده و روشن کرده است که اگر کشیشانی حاضر به پیروی از کلیسا و حکومت دیکتاتوری نمی‌شدند، به بدترین وضعی سربه‌نیست می‌گشتند (همان: ۱۱).
ما در اجتماعی زندگی می‌کنیم که در آن جایی برای آزادی مردان نیست. تنها کشیشانی در امان‌اند که مذهب را به خدمت حکومت و بانک بگمارند و هنرمندانی که هنر خود را بفروشند و حکیمانی که با دانش خود سوداگری کنند. بقیه هرقدر هم که معدود باشند به زندان می‌افتند، تبعید می‌شوند و تحت نظر قرار می‌گیرند؛ مشروط بر این‌که مأمور حاکم سرشان را بی‌صدا زیر آب نکند (همان: ذیل «متن کتاب»، ۴۱۵).
و اما مترجم این رمان، محمد قاضی، در مقدمه‌ای که پس از انقلاب بر این کتاب افزوده است می‌نویسد:

در زمان طاغوت که این کتاب به زحمت بسیار اجازۀ چاپ یافت سانسور شد و در آن تحریفات و محذوفاتی به عمل آمد و ایـنک که به یمن انـقلاب اسلامی از آزادی مطبوعات بیشتری برخوردار شده‌ایم تحریفات را به صورت اصلی برگردانده و محذوفات را مجدداً به کتاب افزوده‌ایم (همان: ۱۲).

منبع:
_ سیلونه، اینیاتسیو، ۱۳۸۶، نان و شراب، ترجمه محمد قاضی، تهران، نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📘راز داوینچی

📝دن براون

کتاب «راز داوینچی»، رمانی زیبا و درخور تأمل است که طی داستانی پلیسی از اسرار کلیسای مسیحیت و دیر صهیون و تشکیلات فراماسونری پرده برمی‌دارد. دن براون در این کتاب نشان می‌دهد کسانی که از اسرار مسیح و مریم مجدلیه و ازدواج آن دو آگاه هستند به قتل می‌رسند. چون آگاه شدن از چنین مطلبی سبب سرنگونی قدرت حاکمۀ کاتولیک می‌شود.

طبق نظر براون، لئوناردو داوینچی ،از رهبران انجمن سرّی دیر صهیون و حافظ این اسناد می‌باشد که این واقعۀ تاریخی در نقاشی شام آخر توسّط او به تصویر کشیده شده است. این نویسندۀ مشهور آمریکایی در پاره‌ای از این کتاب اساس ادیان را مبتنی بر جعلیات دانسته و می‌نویسد:

لنگدان تبسمی کرد. خواهی دید که جام مقدس در شام آخر آمده. سوفی گفت: ببینم شما گفتید جام مقدّس زنه. اما شام آخر نقاشی سیزده مرده... سوفی پیکر سمت راست عیسی را نگاه کرد و در آن دقیق شد. چهره و اندام او را که بررسی می‌کرد، سیل حیرت سراپایش را در نوردید. موهایی سرخ و لخت داشت و دستانی که با ظرافت خم کرده بود. بی‌شک زن بود...

سوفی پرسید اون کیه؟ تیبینگ پاسخ داد: عزیزم، اون مریم مَجدَلیه است... شام آخر عملاً به بیننده نشون می‌ده که عیسی و مریم زن و شوهر بودند... این مسئله سند تاریخی داره و داوینچی هم از این واقعیت آگاه بوده... اما کلیسای صدر مسیحیت اون رو بدنام کرده تا راز خطرناکش رو لاپوشانی کنه – نقش او به‌عنوان جام مقدّس... چراکه عیسی یک فمینیسم حقیقی بود... و پطرس از این بابت دل خوشی نداشت... و با حالتی تهدیدآمیز به سمت مریم مجدلیه خم شده و دست شمشیرمانندش را نزدیک گردن او نگه داشته بود (براون، ۱۳۸۵: ذیل «فصل ۵۸»).

مریم مجدلیه زمان تـصلیب عیسی باردار بوده و برای حفظ فـرزند نیامدۀ عیسی مجبور شد که از ارض مقدّس فرار کنه. با کمک عموی مورد اعتماد عیسی، یوسف اهل رامه، مریم پنهانی به فرانسه سفر می‌کنه و در اونجا خودش رو از قوم گُل [هندواروپاییان ساکن در فرانسه] جا میزنه و به شکل پناهنده‌ای دور از خطر میون جامعه‌ای یهودی زندگی میکنه. در فرانسه دختری رو به دنیا میاره اسم اون سارا بود (همان: ذیل «فصل ۶۰»).

منبع:

_ براون، دن، ۱۳۸۵، راز داوینچی، ترجمه حسین شهرابی و سمیه گنجی، تهران، زهره.
https://t.iss.one/Minavash
📘راهبه

📝دنیس دیدرو

بااین‌که دنیس دیدرو را بیشتر با رمان ژاک قضا و قدری و اربابش می‌شناسیم، اما یکی دیگر از کتاب‌های خواندنی این فیلسوف و نویسندۀ فرانسوی، «راهبه» است. رمان راهبه، داستان دختر زیبا و نوجوانی است که به سرنوشتی شوم مبتلا می‌شود؛ پدر و مادر دختر او را به اجبار به دیر مسیحیان می‌فرستند تا راهبه شود! دختر بیچاره پس از مرگ پدر و مادرش هرچه کوشش می‌کند تا از آنجا خارج شود، ابتدا با تطمیع روحانیون و سپس با تهدید و ستم بی‌شمار آنان مواجه می‌شود.

صومعه‌ها و حوزه‌هایی که ورود به آن بسیار آسان است، اما خارج شدن از آنجا تقریباً غیرممکن است. و اگر هم روزی به مانند دختر داستان بتوان از آن خراب شده نجات یافت، بازهم به سبب خاطرات گذشته، نابودی دوران جوانی و احساس ناتوانی دربرابر این طوق جاودانگی، سرنوشت خوبی در انتظار آدمی نیست! لذا دختر راهبه معتقد است که از یک جنگل می‌توان قدم بیرون گذاشت، اما از یک دیر نمی‌توان خارج شد (دیدرو، ۱۳۴۵: ۴۸).

چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج

منبع:

_ دیدرو، دنیس، ۱۳۴۵، راهبه، ترجمه علی‌اصغر خبره‌زاده، ضمیمه روزنامه اطلاعات سال، شماره ۸.
https://t.iss.one/Minavash
📘آشنایی با صادق هدایت

📝صادق هدایت

صادق هدایت در بهمن سال ۱۲۸۱ شمسی در خاندانی صاحب‌منصب در تهران متولّد شد. خانواده‌ای که بنابر نظر مصطفی فرزانه، برخلاف اجدادشان، زندگی متوسط و ساده‌ای داشتند و از متموّلان به‌شمار نمی‌رفتند (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت دوم»، ۲۷).                                  
    
از آثار متعدّد نوشته شده دربارۀ زندگی هدایت می‌توان به «آشنایی با صادق هدایت» اثر مصطفی فرزانه اشاره کرد که با توجه به دوستی و ارتباط چندین سالۀ مصطفی فرزانه با صادق هدایت از ارزش ویژه‌ای برخوردار است. این کتاب چنان‌که فرزانه اذعان داشته است، علاوه بر چاپ کامل پاریس، بعد از کسر حدود سی‌ودو صفحه و تغیراتی در معنی بعضی از جمله‌ها در تهران نیز به چاپ رسیده است (فرزانه، ۱۳۸۴: ۴).
    
فرزانه در قسمت اول از کتاب آشنایی با صادق هدایت، ضمن بیان عدمِ‌عضویت هدایت در حزب توده و دیگر احزاب، از مخالفت هدایت با سیاست سخن گفته و از زبان او می‌نویسد:
    
بدبختی این است که نه این‌وریم و نه آن‌وری، نه اهل سیاست. سیاست چیز گهی است. کار من نیست (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۶۳-۲۸۸). چنان‌که معتقد است هدایت بااین‌که هیچ‌گونه مدرک علمی نداشت، اما نویسنده‌ای توانمند و فیلسوفی اندیشمند بود که سه زبانِ انگلیسی، فرانسوی و پهلوی می‌دانست. او عاشق ادبیات و دل‌بسته به خیام و حافظ بود و می‌گفت: من از شعر به معنی قافیه‌پردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دست‌کمی از شکسپیر ندارد. هم‌چنان‌که فردوسی هم روی دست ندارد. بلد است داستان تعریف کند به زبان آدمیزاد، نه برای لفاظی... شوخی نیست. این‌ها موجودات نکره‌ای بوده‌اند که نظیرشان را تو فارسی نداریم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۸۲).  
    
هدایت فردی گیاه‌خوار و علاقه‌مند به مشروب، تریاک، کوکایین و هرویین بود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۴۴-۱۳۷-۲۲۷). او برخلاف پدر و مادر خود که اهل نماز و روزه و پایبند به آداب و رسوم جاری ایرانی بودند (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۲۸)، از دشنام خودداری نمی‌کرد و با تشکیک در وجود پیامبران، ادیان یهودی و مسیحی و اسلام را از فحاشی محروم نمی‌ساخت و با استناد به آراء زیگموند فروید، از ناسزاگویی و فحش دادن دفاع می‌نمود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲-۲۳۸).
    
شما را چه می‌شود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمی‌توانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. می‌خوای بخوای، نمی‌خوای نخوای. موجودی هستیم فحش‌مند و تا دلمان می‌خواهد فحش ریخت و پاش می‌کنیم تا همه عبرت بگیرند... اگر کتاب‌های فروید را سرسری نمی‌خواندی می‌دیدی که فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد آدم دق می‌کند. هر  زبانی که فحش‌مند است، دقّ دل مردمش بیشتر است. از فحش و نوع فحش هر زبانی می‌شود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سَر درآورد. زبان فارسی اگر هیچ‌چیز نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشسته‌ایم چرا ولخرجی نکنیم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲)؟                                                                
صادق هدایت بااین‌که مدتی به کارهایی چون سردبیری مجله و حسابداری در بانک مشغول بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۱۵۳)، تحمّل این‌گونه کارها و سروکلّه زدن با هر کسی را نداشت. چنان‌که بسیاری از نویسندگان سنّتی را از دم تیغ می‌گذراند و با وجود این‌که برای مجتبی مینوی احترام خاصّی قائل بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۵۰)، سعید نفیسی را فردی محترم و انسانی کاری و متخصّص می‌شمرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۲۹)، پرویز ناتل خانلری را شاعر خوبی قلمداد می‌کرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۵۱) و جمالزاده را بامحبت و باجرأت در نویسندگی می‌دانست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۳۰۹-۳۱۰)، اما اصولاً جمالزاده‌ها و خانلری‌ها را استفاده‌چی و اهل زدوبند می‌پنداشت (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۱۰).                                                                                                   
مصطفی فرزانه در ادامۀ این کتاب، به یکی دیگر از ملاقات‌های خود با هدایت اشاره کرده و می‌نویسد:
    
یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحه‌ای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارۀ چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیست‌وچهار جلد [صدوده جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابۀ خلاست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۲۶-۱۲۷). 

منابع:

_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بی‌نا.

_ فرزانه، مصفی، ۱۳۸۴، صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/Minavash
📘سفرنامهٔ ناصرخسرو

📝ناصرخسرو

ناصرخسرو (۳۹۴-۴۸۱) مردی ثروتمند، دبیرپیشه و مشغول به خدمت در دیوان سلطانی بود که شبی در سنّ چهل سالگی خوابی می‌بیند و این خواب سبب می‌شود تا شغل دیوانی را رها سازد و به قصد سفر حج، به مدت هفت سال، سرزمین‌های متعددی ازجمله مرو، نیشابور، دامغان، ری، قزوین، شمیران، تبریز، آبادان، اصفهان، طبس، قاین، مکه، مدینه، جدّه، حلب، بیروت، بیت‌المقدس، قاهره، سودان، لَحسا و بصره را سیاحت کند. چنان‌که چندسال در کشور مصر، پایتخت فاطمیان، اقامت کرد و مذهب اسماعیلی برگزید. سپس برای تبلیغ عازم خراسان و زادگاهش بلخ شد.
ناصرخسرو در کتاب «سفرنامه»، که ظاهراً از امهات نثر فارسی به‌شمار می‌رود، دیده‌ها و شنیده‌هایش را به زبانی شیرین بیان می‌کند. هرچند باتوجه به روایاتی مانند ثروتمند خطاب کردن ابوالعلاء معری نمی‌توان کاملاً بدان اطمینان کرد. چنان‌که خود او نیز به این نکته اشاره کرده و اذعان می‌کند آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که تنها شنیدم اگر در آنجا خلافی باشد خوانندگان از من ندانند و مرا نکوهش نکنند (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲-۱۳۰).

چنین گوید ابومعین [حمید] الدین ناصر بن خسرو القبادیانی المَروَزی تجاوزالله عنه. که من مردی دبیرپیشه بودم و ازجملۀ متصرفان در اموال و اعمال سلطانی. و به کارهای دیوانی مشغول بودم، و مدتی در آن شغل مبادرت نموده، در میان اقران شهرتی یافته بودم... و شراب پیوسته خوردمی، پیغمبر (ص) می‌فرماید که «قولوا الحق ولو علی انفسکم». شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب که خِرَد از مردم زایل کند (همان: ۱)؟

من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را ببیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خِرَد و هوش را بیفزاید. گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده باشد و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود، بر من کار کرد، با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم (همان: ۱-۲).
ناصرخسرو قبادیانی در قسمتی دیگر از سفرنامۀ خود پس از انجام دادن حج به سمت لَحسا رهسپار می‌شود و در راه از واقعه‌هایی عجیب گزارش می‌دهد:

قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند، چه در آن بادیه‌ها چیزی نیست الّا علفی شور که شتر می‌خورد، و ایشان خود گمان می‌بردند که همۀ عالَم چنان باشد... چون همراهان ما سوسماری می‌دیدند می‌کشتند و می‌خوردند و هرکجا عرب بود شیر شتر می‌دوشیدند (همان: ۱۰۵).
در شهر لَحسا – که یکی از شهرهای قدیم بحرین است - گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره، و هرچه فروشند سَر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد، تا خریدار داند که چه می‌خرد. و آنجا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف، تا از فربهی چنان شود که رفتن نتواند، بعد از آنش بکُشند و بخورند (همان: ۱۱۱-۱۱۲).

منبع:
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
📘صحرای محشر

📝محمدعلی جمالزاده

کتاب «صحرای محشر» ازجمله داستان‌های ممنوعه در ایران است که در هشت پرده به قلمی طنزآمیز و خواندی به نگارش درآمده است. محمدعلی جمالزاده در پردۀ هشتم از این کتاب می‌نویسد:
    
ناگهان منظرۀ شگفتی در مقابلم نمودار گردید. فرشته‌ای را دیدم در نهایت جمال و ابهت و در غایت جلال و عظمت... جلو رفتم و با ادب سلام دادم... و گفتم خیلی جسارت است ولی چه خوب می‌شد حضرتعالی خودتان را معرفی می‌نمودید (جمالزاده، بی‌تا: ۱۸۶-۱۸۸-۱۸۹). زهرخندی در گوشۀ لبانش نقش بست و در کمال سادگی گفت: اسم من شیطان است. چنان یکه‌ای خوردم که چندین قدم پس‌پسکی رفتم و چیزی نمانده بود که از پشت به خاک بیفتم (همان: ۱۸۹-۱۹۰).
    
گفتم هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدوّ خدا می‌دانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین بناف سرکار نبندیم و امروز که گوشه‌ای از گوشه‌های پرده بالا رفته می‌بینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. لبخندی زده گفت: فراموش منما که شما بچه‌های حضرت آدم اساساً برای خبط و خطا خلق شده‌اید و حتی آن حواس خمسه‌ای که آن همه بدان می‌بالید و می‌نازید و می‌لافید، جز دام خبط و تلۀ خطا چیز دیگری نیست منتهی چون نمی‌خواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن من مادر مرده می‌انداختید.
    
گفتم: تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی می‌کردند. گفت: میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد... آنچه دیده‌ای و گفته‌ای و شنیده‌ای و حتی کلیۀ وهم و فکر و خیال و عشق و کینه و صلح و جنگت همه خدا بوده و جز خدا هیچ نبوده... مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیده‌ای که گفته (همان: ۱۹۵ الی۱۹۷):                                                                       
حدیث بوالعجبی دوش ژنده‌پوشی گفت
                                             
که در مراتب توحید همچو شیطان باش  

منبع:

_ جمالزاده، محمدعلی، بی‌تا، صحرای محشر، تهران، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
📘سالار مگس‌ها

📝ویلیام گلدینگ

کتاب «سالار مگس‌ها»، رمانی از ویلیام گُلدینگ، نویسندۀ نامدارانگلیسی و برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات است که در آن شرّ و فساد حاکم بر جوامع انسانی و لزوم جایگزینی قانون در اجتماع به تصویر کشیده شده است.

داستان با سقوط هواپیمایی حامل تعدادی پسربچۀ دبستانی در جزیره‌ای متروکه آغاز می‌شود. قصه‌ای که در آن پسری چاق با نام خوکه: نمایندۀ انسان‌های ساده و اندیشمند، رالف: نماد امید و مدیریت، سیمون: سمبل افراد آگاه و خاموش، جک: قهرمان خشونت و وحشیگری و هیولا: انعکاس دهندۀ ترس و وحشت است. هیولا، بعل زَبوب یا همان سالار مگس‌هاست که به اعتباری دقیق‌تر تصوّر و پنداری شکل گرفته شده از شُرور و پلیدی‌های انسان‌هاست.
خواندن این اثر برجستۀ ادبی که گویی سریال «لاست» از آن الهام گرفته است، با ترجمۀ دلنشین آقای حمیدرفیعی توصیه می‌شود. هرچند برگردان دیگری نیز از این کتاب موجود است که با نام «بعل زَبوب» توسط محمود مشرف آزاد تهرانی به چاپ رسیده است. دربارۀ بعل زَبوب هم باید گفت که این کلمه واژه‌ای عبری است که در کتاب دومِ پادشاهان، از عهد عتیق، ذکر شده و به معنای خدای مگس‌هاست که معادل عربی آن «بعل ذُباب» است.

منبع:

_ گلدینگ، ویلیام، ۱۳۶۳، سالار مگس‌ها، ترجمه محمدعلی حمیدرفیعی، تهران، بهجت.
https://t.iss.one/Minavash
📘سرگذشت حاجی‌بابای اصفهانی

📝جیمز موریه

بدان که من عمادالاسلام و قدوة‌الانام، نخبۀ ملّت حنیف و شرع شریف، اُنموذَج دین احمدی و ملّت محمّدیم. اجتهادم به همه جاری و فتاوی و احکامم به همه ساری است. شاربین خمر را حد می‌زنم و زانیان محصنه را رجم می‌کنم. در امر معروف و نهی از منکر و تألیف قلوب و موعظه و خطابت، وحید و فریدم. حامی بیضۀ اسلام و راهنمای خواص و عوامم. آیت صائم‌النهار، معنی قائم‌اللیل، غسل و وضویم عبرة للناضرین و صوم و صلواتم اسوة للسایرین است (موریه، ۱۳۵۴: ۵۲۸-۵۲۹).

«سرگذشت حاجی‌بابای اصفهانی»، شرح حال دلّاک‌زادۀ ادب‌آموخته‌ای است که به ترکیه و شهرهای مختلف ایران سفر کرده و شغل‌های متعددی ازجمله دزدی، سقّایی، پاسبانی، قهوه‌چی، درویشی، بازرگانی، آخوند مُتعه‌خانه و مشاور صدراعظم را برگزیده است.
دلّاکان ایران نوعی جرّاح‌اند. گذشته از کار حمّام، خون گرفتن و دندان کشیدن و شکسته‌بندی هم از دستشان برمی‌آید... پدرم حسن دلّاکِ تنها بود اما بعد از این سفر به لقب کربلایی هم ملقّب گردید. از برای خوش‌آمد مادرم که مرا سخت بد ببار می‌آورد، مرا نیز حاجی نامیدند (همان: ۲۹-۵۶).
جیمز موریه (۱۷۸۰-۱۸۴۹)، مأمور سیاسی دولت انگلستان در ایرانِ عهد فتحعلی‌شاه قاجار باآن‌که در مقدمۀ کتاب حاضر، این رمان را صرفاً ترجمۀ خود معرفی کرده است، اما بسیاری چون محمدعلی جمالزاده برآن اعتقادند که موریه نویسندۀ این اثر بوده و میرزاابراهیم اصفهانی آن را به فارسی ترجمه کرده است. ترجمه‌ای که هرچند اقتباسی است و بر متن وفادار نمی‌باشد، ولی در عین‌حال برگردانی زیبا و دلنشین است که از حیث ادبیات و تقریر زبان آن دوره نیز مهم به نظر می‌رسد.

کتاب سرگذشت حاجی‌بابای اصفهانی طی هشتادگفتار به شناسایی عقاید و آداب و رسوم ایرانیان پرداخته و از اخلاق ناپسندیدۀ مردم ایرانِ عهد قاجار مانند دزدی، مکر، خودپسندی، جهل، بی‌وفایی، نـفاق، دروغ، ریا و رشوه پرده برمی‌دارد و می‌نویسد:

ای یاران به ایرانیان دل مبندید که وفا ندارند. سلاح جنگ و آلت صلح ایشان دروغ و خیانت است. به هیچ و پوچ آدمی را به دام می‌اندازند. هرچند به عمارت ایشان کوشی به خرابی تو می‌کوشند. دروغ ناخوشی ملّی و عیب فطری ایشان است و قَسم شاهد بزرگ این معنی (همان: ۲۵۶-۲۵۷). مردم ایران مثل زمین کشتزارند، بی‌رشوه حاصل نمی‌دهند (همان: ۷۴۳).

درد کمرم بنوعی شدت کرد که زمین‌گیر شدم و به جستجوی طبیب افتادم. معلوم شد که در سمنان کسی که مظنۀ طبابت به او رود دو کس است: دلاکی و نعلبندی... نعلبند را به جهت آشنایی با آهن جراح قرار دادند. جراح زنبیلی ذغال با دم و سیخی چند بیاورد و در گوشۀ مقبره سیخ‌ها را سرخ کرد. بعد از آن مرا وارونه انداخت و با آداب هرچه تمام‌تر به عشق چهارده معصوم چهارده جای کمرکم را داغ کرد. وقتی که داغ سوزِ سیخ‌های سرخ را به گردۀ من چسبانید و من از ته دل نعره و فریاد برمی‌آوردم حاضران دهنم را می‌گرفتند که صدا در میاور که خاصیتش باطل می‌شود. خلاصه تک و تنها در آن گوشه افتادم و از ترس بی‌پرستار ماندن پای بیرون ننهادم. مبالغی کشید تا جای داغ‌ها به شد و من بهبودی یافتم. همه را اعتقاد اینکه بهبود من به جهت موافقت اعداد سیخ‌ها با اعداد چهارده معصوم شد و کسی را شک نماند که آهن سرخ نیز از آلات معجزه است. اما من خود نیک می‌دانستم که طبیب دردم استراحت در آن گوشه مقبره بود. ناچار از ترس، نفَسم در نیامد تا خاصیتش باطل نشود (همان: ۱۵۱-۱۵۲).
جیمز موریه در ادامۀ این کتابِ خود از آشنا شدن حاجی‌بابا با یک مجتهد سخن گفته است و می‌نویسد:

میرزاابوالقاسم قمی طی سفارشی به حاجی‌بابا می‌گوید: حاجی اگر رضایت مرا می‌خواهی امر به معروف و نهی از منکر را از دست مده، علما را دوست بدار [و] عرفا را خوار شمار (همان: ۵۲۰-۵۲۱).

منبع:
_ موریه، جیمز، ۱۳۵۴، سرگذشت حاجی‌بابای اصفهانی، ترجمه میرزاحبیب اصفهانی، به کوشش یوسف رحیم‌لو، تبریز، حقیقت.
https://t.iss.one/Minavash
📘شفاعت از ابن‌ملجم

📝مولوی

مولوی در کتاب «مثنوی معنوی» طی داستانی از زبان پیامبر اسلام می‌آورد: 
    
ای علی، ابن‌ملجم، قاتل تو است! ابن‌ملجم این سخن را می‌شنود و نزد علی می‌آید و از پسر ابی‌طالب می‌خواهد که او را قبل از وقوع چنین عملی بکُشد؛ چراکه او علی را دوست دارد و با رضایت کامل خواهان مرگ زودتر و عدمِ‌وقوع چنین حادثه‌ای است. 
    
اما علی بن ابی‌طالب این اتفاق را خواست خدا می‌شمرد که هیچ‌گونه فراری از آن نیست و در واقع قاتل او نیز آلتی در دست خداوند است. از این‌رو ابن‌ملجم مرادی از علی می‌پرسد: اگر وقوع چنین رویدادی بنابر جبر زمانه بوده و به ارادۀ خداست، پس علت قصاص چیست؟ و علی  در پاسخ می‌گوید: ای ابن‌ملجم هیچ غمی نداشته باش که شفیع تو در آخرت خود من خواهم بود (مولوی، ۱۳۹۰: ۱۶۹-۱۷۰-۱۷۳).                                                                                                                   
کرد آگـه آن رسول از وحی دوست / که هـلاکم عـاقبت بر دستِ اوست / او هـمـی گـوید بکُش پیشـین مرا / تا نـیـایـد از مـن ایـن مـنـکر خطا / مـن حـلالـت می‌کـنم خـونـم بـریـز / تا نـبـیند چـشـم مـن آن رسـتخیز / من همی گـویم چـو مـرگ من زتُست / با قضا من چون توانم حیله جُست / آلـت حــقّـی تـو فـاعـل دسـتِ حق / چـون زنم بر آلت حـق طعن و دَق / گفت او پس آن قصاص از بهر چیست / گفت هم از حقّ و آن سرّ خفیست / گــفـتـم ار هـر ذرّه‌ای خــونـی شـود / خـنجـر اندر کـف به قصد تو رود / یـک سـرِ مـو از تـو نــتـوانـد بُــریـد / چـون قلم بر تو چنان خطی کشید / لـیک بـی‌غـم شـو شـفـیـعِ تـو مـنـم / خـواجـۀ روحـم نـه مـمـلوک تنم           

منبع:

_ مولوی، جلال‌الدین محمد، ۱۳۹۰، مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
📘قصیدهٔ شیخ و فاحشه

📝محمدابراهیم باستانی پاریزی

قصیدۀ «شیخ و فاحشه» عنوانی است که ناشر آن بر این شعر نهاده است و ناشر این قصیده گویی از ذکر نام شاعر آن به سبب خواستۀ شاعر و مزاحی که او با عالمان دینی داشته خودداری کرده است. هرچند خوانندگان با توجه به بیت «پیش از آنی که پی قلعۀ دختر بروم / یا شوم معتکف ترجمۀ ابن‌اثیر» متوجه می‌شوند که سرایندۀ این قصیده کسی جز مورخ و پژوهشگر نامدار کرمانی، دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نیست.
آدمـی بـنـدۀ کیر اسـت، چـه شـاه و چـه وزیـر
کـه شـهانـنـد و وزیـران هـمـه خـود بـنـدۀ کیر
باری ‌ای شیخ! سخن گرچه نه خوش بود، مرنج!

نقل کفر است و نه کفر است، تو بر ریش مگیر!

شـهـوت ار چـنـد پلید است، تـو پستش مشمار
که سـویـدای حـیـات اسـت و نه سـودای زهیر

هـدف دیـن و هـنـر، غـایـت اخـلاق و کـمـال
هـمـه را خــتـم شـود راه بــدیـن دیـر حـقـیـر
قُــوۀ نــامـیـه ایـن اسـت، فــقـیـه مــفـضـال
حـرکـت جـوهـری ایـن اسـت، حـکـیم نِحریر
(باستانی پاریزی، بی‌تا: ۳ الی۱۵)

منبع:

_ باستانی پاریزی، محمد ابراهیم، بی‌تا، قصیدۀ شیخ و فاحشه، بی‌جا، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
📘دیدار با ذبیح‌الله منصوری

📝اسماعیل جمشیدی

ذبیح‌الله حکیم الهی دشتی (رشتی) با نام مستعار ذبیح‌الله منصوری از پدری کرد و مادری رشتی در سنندج متولد شد. او انسانی ساده‌زیست، میانه‌مکنت، قهرمان بوکس کشور، فاقد دوستی نزدیک و نویسنده‌ای آرام، بی‌ادّعا، منزوی و پُرکار بود که در سال ۱۳۶۵ وفات یافت (جمشیدی، ۱۳۶۹: ۳۴-۴۶-۵۲-۱۷۴-۲۱۱).

در کتاب «دیدار با ذبیح‌الله منصوری»، که حاصل یکی از چند مصاحبۀ معدود شکل گرفته شده با ذبیح‌الله منصوری است (همان: ۴۱)، می‌خوانیم که مترجم کتاب‌های محمد پیغمبری که از نو باید شناخت، امام حسین و ایران، عایشه، سینوهه پزشک مخصوص فرعون، خداوند الموت و... با داشتن همسر و دو فرزند (همان: ۵۳)، روزی شانزده تا هجده ساعت کار می‌کرده است (همان: ۴۰) و تقریباً در هفتادسال اشتغال در امر مطبوعات و نویسندگی، ۱۴۰۰ مقاله و کتاب تألیف و ترجمه نموده است (همان: ۲۵-۴۳) که اکثر آن آثار در چاپ‌های متعدّد به تیراژ ۱۰۰۰۰۰ رسیده است (همان: ۲۹).
یکی از اشکالات اساسی وارد شده به نوشته‌های ذبیح‌الله منصوری، امانت‌دار نبودن او در ترجمه است! او به ترجمۀ کتاب‌هایی مانند مغز متفکر جهان شیعه پرداخت که وجود خارجی نداشته است و یا آثاری را که تنها مقاله‌هایی چند ده صفحه‌ای بوده‌اند، تبدیل به کتابی چندصد صفحه‌ای کرد که از آن جمله می‌توان به منم تیمور جهانگشا و ملاصدرا اثر هانری کُربَن اشاره کرد (همان: ۱۷۰-۲۳۷-۲۹۴).
برخی چون دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی بر آن اعتقادند که هرچند هیچ‌وقت نمی‌توان از نوشته‌های ذبیح‌الله منصوری به‌عنوان یک سند تاریخی استفاده کرد، اما هرگز از خواندن آثار او نمی‌توان بی‌نیاز بود (همان: ۲۳۶-۲۳۷). چنان‌که کریم امامی گفته است: ذبیح‌الله منصوریِ مترجم را فراموش کنید و در عوض در برابر منصوریِ نویسنده کلاه از سر بردارید (همان: ۲۸۳).

منبع:
_ جمشیدی، اسماعیل، ۱۳۶۹، دیدار با ذبیح‌الله منصوری، تهران، انتشارات و تبلیغات آرین‌کار.
https://t.iss.one/Minavash
📘تفریحات شب

📝محمد مسعود

کتاب «تفریحات شب»، اثر محمد مسعود (۱۲۸۰-۱۳۲۶) دوستی گروه شش نفره‌ای را به تصویر می‌کشد که فقر و فساد اجتماعی ایران در دورۀ رضاشاه سبب سرگردانی آنان شده است. اصول تدریس و تعلیم ناقص، روح این جوانان را خفه کرده است و عمرشان را با تحصیل و کسب و کار بیهوده و گشت و گذار در محله‌های پست شهر تباه می‌سازند. داستان تفریحات شب که به اعتقاد محمدعلی جمالزاده بهترین کتاب فارسی نوشته شده در خصوص اوضاع ایران است (مسعود، ۱۳۸۵: ۱)، روایتی اندیشناک از جامعۀ ماست که متأسفانه کماکان ادامه دارد و شاید طرح این‌گونه انتقادات بی‌پروا نتیجه‌ای بهتر از سرانجام محمد مسعود، که به قتل رسید، نداشته باشد.

این نویسنده و روزنامه‌نگار قمی، که با نام مستعار م . دهاتی شناخته می‌شد، در این داستان خود بسیار بر اقتصاد تأکید داشته و شیوۀ تحصیل و تدریس در مدارس را به شدّت مورد نقد قرار می‌دهد و با ذکر جملۀ «ای مدرسۀ کثیف لعنت بر تو» می‌نویسد:

در کتاب رسمی معارفمان مردیکه به زنش می‌گوید: هر آن‌کس که دندان دهد، نان دهد... این‌ها چه مهملاتی است؟... این تعالیم قلندرمآبانه و این جفنگیات خانه خراب کن مثل میکرب‌های سل و سوزاک و سیفلیس پیکر اجتماعی ما را فلج کرد (همان: ۴۷-۱۵۴-۱۵۵-۱۵۶-۱۵۷).
مکرّر از خود سؤال کرده بودیم که اگر زندگی را همین بناها، همین کسب‌ها، همین حرف‌ها و حرکات یومیه و عادی مردم تشکیل می‌دهند، پس برای چه در کلاس‌های ما، در کتاب‌ها، در صحبت‌های معلمان حرفی از آن‌ها در میان نیست؟! زود به اشتباه خود پی بردیم، در مدّت کمی فهمیدیم که حیات از حلق و جلق و دلق ترکیب شده و وسیله امرار معاش هم همین حرفه‌ها، همین کسب‌ها، همین تجارتخانه‌ها، همین آهنگری‌ها، همین کفش‌دوزی‌ها و غیره است!

خیلی زود فهمیدیم که در آن دارالعجزه، در آن سیرک خنده‌آوری که ما را بیست سال تمام معذّب کرده بودند... آن‌همه مسائل جبر، قضیه‌های هندسی، آن‌همه تصریف افعال، مسائل حیض و نفاس، آن‌همه سنه‌های تاریخ و آن‌همه مزخرفات جغرافیا که به قیمت حیات آن‌ها را حفظ نمودیم قادر نیستند که برای یک مرتبه هم شکم ما را از گرسنگی نجات دهند... شاگردنجارها استادِ نجارباشی، عمله‌بنّاها آقایِ معمارباشی و بند تنبان فروش‌ها عمدة‌التجار شده‌اند! حقیقت تلخ زندگانی برای اولین دفعه با تمام معنی در نظر ما جلوه کرد، باید پول تحصیل نمود، باید خانه داشت، باید خورد و باید پوشید (همان: ۴۵-۴۶).

منبع:
_ مسعود، محمد، ۱۳۸۵، تفریحات شب، تهران، تلاونگ.
https://t.iss.one/Minavash
📘ترانه‌های باباطاهر

📝باباطاهر - پرویز اذکائی

به صـحرا بـنگرم، صـحرا ته بینم
به دریا بـنگرم، دریا ته بینم

به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا ته بینم
(اذکائی، ۱۳۸۷: ۱۹)

باباطاهر همدانی، معروف به باباطاهر عریان، از شاعران لُر قرن چهارم و پنجم هجری و از اساتید مکتب عرفانی عین‌القضات همدانی است. او از پیروان طریقۀ گنوسی ایران و فرقۀ اهل حق بود که اصول عقایدش سخت با اعتقادات حکمت فهلوی باستانی پیوند داشت (همان: ۱-۲-۳).

طبق نظر دکتر پرویز اذکائی (سپیتمان)، باباطاهر یا دیوان اشعاری نداشته و یا اینک برجای نمانده است. و دوبیتی‌های باباطاهر نیز به مانند رباعیات خیام، مجموعه‌ای از دوبیتی‌های منسوب به اوست که به زبان فهلوی سروده شده است (همان: ۳-۴). تعداد دوبیتی‌های نسبت داده شده به باباطاهر هم مختلف است که اذکائی بر اساس گزینشی علمی‌انتقادی، ۱۱۷ عدد از آن‌ها را انتخاب کرده و همراه با ترجمۀ انگلیسی‌اش به چاپ رسانده است (همان: ۴-۵).
چه خوش بی‌مـهـربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی

اگر مـجـنـون دل شـوریـده‌ای داشت
دل لـیلی از آن شـوریـده‌تر بی
(همان: ۳۳)

منبع:

_ اذکائی، پرویز، ۱۳۸۷، ترانه‌های باباطاهر، تهران، مادستان.
https://t.iss.one/Minavash
📘دیوان ایرج‌میرزا

📝ایرج‌‌میرزا

آب حیات است پـدرسوخته
حَـبّ نـبات است پدرسوخته

تا بـتوانـیش بـگـیـر و بکـُن
صوم و صلاة است پدرسوخته

قافیه هرچند غـلـط می‌شـود
بـاب لـواط اسـت پدرسوخته
(ایرج‌میرزا، ۱۳۵۶: ذیل «آب حیات»، ۲۰۱-۲۰۲)

ایرج‌میرزا (۱۲۵۲-۱۳۰۴)، که یکی از شاعران توانمند ایرانی است، در اشعار خود از الفاظ مستهجن بسیار استفاده کرده است. لذا بعضی عقیده دارند که جوانان نباید نام او را بشنوند و دیوان اشعارش را بخوانند. این شاعر مشهور قجری، که برخی او را به سبب شعر زیبا و معروف «قلب مادر» می‌شناسند (همان: ۱۹۱)، سرایندۀ قطعه‌های دیگری نیز ازجمله شعر «حیله» و «آب حیات» است؛ قطعه‌هایی که دربارۀ امردبازی و مملوّ از واژگان رکیک و جنسی است:

واکردم از او تـکمۀ شـلوار و عـیـان شد
...ونی که نهان بود چو قرص قمر از من
تر کردمش آن موضع مخصوص به خوبی
آری که فراوان زده سر این هـنر از من
هـشـتم سـرِ گـرمِ ذَکـرم بـر درِ نـرمـش
آهـسـته فـرو رفـت دو ثـلث ذَکـر از من
(همان: ۱۹۶-۱۹۷)

بسیاری از شاعران بُعد ادبیِ اشعار ایرج‌میرزا را ستوده‌اند تا آنجا که محمدرضا شفیعی کدکنی معتقد است هیچ‌کس در ساده‌گویی بعد از سعدی به پای ایرج‌میرزا نرسیده و شهریار هم با تمام ارادتش به حافظ، از سبک ایرج در سرودن اشعارش استفاده کرده است (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۳۶۷-۴۷۶). چنان‌که هوشنگ ابتهاج نیز بر آن باور است که ایرج‌میرزا نظیر ندارد و ما تعارف می‌کنیم که می‌گوییم بعد از سعدی کسی به این روانی شعر نگفت. واقعیت این است که هیچ‌کس زبان ایرج‌میرزا را نداشته است و به‌نظرم ایرج نسبت به سعدی خیلی روان‌تر است (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۲/ ۸۴۶ الی۸۴۸) .

فتنه‌ها در سَر دیـن و وطـن است
این دو لفظ است که اصل فتن است

صـحبت دیـن و وطن یعنی چه؟
دیـن تـو مـوطـن مـن یـعـنـی چه؟

همه عالَم همه‌کس را وطن است
هـمـه‌جا مـوطن هر مرد و زن است

چیست در کلّۀ تـو این دو خیال؟
کـه کُـنـد خـون مـرا بـر تو حلال؟
(ایرج‌میرزا، ۱۳۵۶: ۱۲۷)

این شاعر تبریزی، که در وصف خود گفته است: می‌کنم قافیه‌ها را پس و پیش / تا شوم نابغۀ دوره خویش (همان: ۱۲۲)، در مدح پیامبر اسلام، علی بن ابی‌طالب (همان: ۱۶۸) و علی‌اکبر (همان: ۱۶۶) هم اشعاری سروده است. چنان‌که به ستایش مردم خراسان و ادیبان این خطّه پرداخته است (همان: ۱۹۱-۱۹۲) و ضمن نقد حجاب، در مثنوی «عارف‌نامه» می‌نویسد:
https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

بــیـا گــویـم بـرایــت داسـتـانـی

کــه تـا تـأثــیـر چــادر را بـدانـی

مرا دل در هــوای جــسـتـن کــام
پـری‌رو در خـیـال شــرح پـیـغـام

به نرمی گفتمش کای یـار دمـسـاز
بـیـا ایـن پـیـچـه را از رخ بر انـداز

پری‌رو زین سخن بی‌حد برآشـفت
زجا برجَست و با تندی به من گفت

که مـن صورت به نامـحـرم کنم باز
بـرو ایــن حـرف‌ها را دور انـــداز

تو می‌گویی قیامت هم شلوغست؟
تـمام حــرف ملاها دروغــسـت؟

تـمـام مـجـتـهـدها حـرف مُفتند؟
هـمه بـی‌غـیـرت و گـردن کُلُفتند؟

شـب اول کـه مـاتــحــتـت درآیـد
بـه بـالـیـنـت نـکـیـر و مـنکر آیـد

غرض آن‌قـدر گفت از دیـن و ایمان
که از گُه خوردنـم گـفـتـم پـشیمان

گــشـادم دسـت بـر آن یـارِ زیــبـا
چـو ملا بـر پـلـو مـؤمـن بـه حـلوا

...سی هـرگـز نــدیـده رویِ نــوره
مـنـزّه‌تـر ز خُـلـق و خـوی مـؤمـن

...سی برعکسِ ...سهای دگـر تنگ
کـه بـا ...یرم ز تـنگی می‌کند جنگ

حـجاب زن که نـادان شد چنینست
زنِ مـسـتـورۀ مــحـجـوبـه اینست

به ...س دادن همانا وقع نـگـذاشت
کـه بـا روگـیری اُلـفت بیشتر داشت

بدان خـوبی در ایـن چـادر کریهی
بـه هـرچـیـزی بـجـز انسان شبیهی

کـجـا فـرمـود پـیـغـمـبر بـه قـرآن
کـه بـایـد زن شــود غــول بـیـابـان

کدام است آن حدیث و آن خـبر کو
کـه بـایـد زن کُـنـد خـود را چو لولو

به عصمت نیست مربوط این طریقه
چـه ربـطـی گـوز دارد بـا شـقـیـقه؟

مـگـر نـه در دهـات و بـیـن ایلات
هــمـه روبـاز باشـنـد آن جـمـیلات

چرا بی‌عـصمتی در کارشان نیست؟
رواج عـشـوه در بـازارشـان نـیسـت؟

فـدای آن سـر و آن سـینـۀ بـاز
که هم عصمت در او جمعست هم ناز
(همان: ۷۹ الی۸۴)

ایرج‌میرزا در ادامۀ عارف‌نامه، در ابیاتی که بیانگر افکار فلسفی اوست، می‌آورد:
خدایا تا بـه کی ساکت نشینم
من این‌ها جمله از چشم تو بینم

هـمه ذرّاتِ عـالَم مـنترِ تُست
تـمـام حقّه‌ها زیـرِ سـرِ تُـسـت

در ایـران تـا بُـوَد ملا و مُـفتی
به روزِ بـدتـر از ایـن هم بـیفتی

به نـادان آنچنان روزی رسـانَد
که صددانـا در آن حـیران بمانَد
در این دنـیـا بـه از آنجا نیابی
که باشد یک کتاب و یک کتابی (همان: ۸۴-۸۵-۸۹)

منابع:

_ ایرج‌میرزا، ۱۳۵۶، دیوان ایرج‌میرزا، به اهتمام محمدجعفر محجوب، تهران، اندیشه.

_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۹۲، با چراغ و آینه، تهران، سخن.
_ عظیمی، میلاد و طیه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیان‌اندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
اریک آرتور بلر (۱۹۵۰-۱۹۰۳) نویسنده‌ی نامدار انگلیسی با نام مستعار جُورج اُوروِل، معمولاً با دو کتاب «مزرعه‌ی حیوانات» و «۱۹۸۴» شناخته می‌شود. کتاب ۱۹۸۴ که یکی از شاهکارهای ادبی جهان است، در ژانری سیاسی و اجتماعی دنیایی را به تصویر می‌کشد که در آن حکومتی دیکتاتور و توتالیتر بر سَر کار است و گویی این مصیبت تا ابد ادامه خواهد داشت؛ چرا که انقلاب رابطه‌ای با عدالت ندارد و تنها اربابان آن تغییر می‌کنند و استبداد تازه‌ای پایه گذاری می‌شود! (اورول، ۱۳۹۴: ۲۴۶-۲۴۷) 
                       
این رمان تنها پیرامون خشونت‌های استالینی و کمونیستی و یا تنها بر ضدّ حکومت‌های روسی و چینی نیست، که تازیانه‌ای بر تمام نظام‌های دیکتاتوری و تمامیّت خواه در سرتاسر جهان است.

داستان این کتاب در لندن می‌گذرد و قهرمان آن، وینستون اسمیت، در سال ۱۹۸۴ به نوشتن خاطرات خود می‌پردازد که کاری غیرقانونی نبود (در واقع هیچ کاری غیرقانونی نبود، چون اصلاً قانونی وجود نداشت) هرچند اگر متوجّه می‌شدند مجازات آن حتماً اعدام یا حداقل بیست و پنج سال زندان در اردوگاه کار اجباری بود. (همان: ۱۸)
            
اورول در این رمان به کنترل زندگی و حتی افکار مردم جهان در آینده اشاره نموده و به توصیف خصوصیاتی چون جُرم اندیشه، جاسوسی از شهروندان، تنفر از دشمن، تحریف تاریخ، چشم و گوش بسته ماندن مردم، بدیهی شمردن صحّت دستورات حزب و وجوب اطاعت کامل از برادر بزرگ [رهبر حکومت] که عکس او بر روی سکه‌ها، تمبرها، کتاب‌ها، پلاکاردها و دیوارها نقش بسته است، می‌پردازد: برادر بزرگ در رأس هرم، منزّه و قادر مطلق است. و هر سعادت و فضیلتی همه و همه و همه بلاواسطه از رهبری و الهامات او نشأت می‌گیرد. (همان: ۱۰۴-۲۵۲) پس دیکتاتور شاید به مردم آزادی بیان دهد، ولی قطعاً آزادی بعد از بیان را از او سلب می‌کند! 
                                                         جورج اورول ضمن اشاره به سه شعار حزب: جنگ صلح است، آزادی بردگی است و نادانی توانایی است، (همان: ۲۹) نسبت به افزایش سواد، مناسب‌تر شدن وضعیت خوراک و پوشاک و مسکن، رشد امید به زندگی و حتی عملیات‌های مسلّحانه ای که بر علیه حکومت‌های دیکتاتوری می‌شود جداً تردید کرده (همان: ۹۸-۱۸۸) و درباره‌ی مخالفت این حکومت‌ها با سکس و تشکیل سازمان‌های ضدّ سکس می‌نویسد: حزب به طور ضمنی حتی تمایل به گسترش روسپیگری هم داشت تا بلکه غرایز سرکوب ناشدنی از این طریق تخلیه شود. صرف زنبارگی اشکال چندانی نداشت، به شرطی که دزدکی و بدون لذّت بوَد. (همان: ۸۸) 
                                                         از کتاب ۱۹۴۸ ترجمه‌های فارسی بسیاری شده است که ترجمه‌ی آقای قلیچ خانی برخلاف ترجمه‌ی جناب صالح حسینی، ترجمه‌ای روان است. چنان که ناشر و مترجم کتاب مدّعی‌اند که برگردان حاضر، نخستین ترجمه‌ی کم‌عیب و نقصی است که در سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.   

اورول، جورج (۱۳۹۴). ۱۹۸۴، ترجمه محمدرضا قلیچ خانی، تهران: ناژ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اریک آرتور بلر (۱۹۵۰-1903) نویسنده‌ی نامدار انگلیسی با نام مستعار جُورج اُوروِل، معمولاً با دو کتاب «مزرعه‌ی حیوانات» و «۱۹۸۴» شناخته می‌شود. مزرعه‌ی حیوانات، داستان حیوانات مزرعه‌ای است که به امید آزادی بر ضدّ ارباب خود شورش می‌کنند، اما این انقلاب نظامِ استبدادی تازه‌ای را به جای دیکتاتوری قدیم می‌نشاند.
    
در مزرعه‌ی حیوانات، خوک‌ها به مسند قدرت رسیده‌اند و مخالفان خود را جاسوس و منافق می‌خوانند. لذا با تخصیص قانون خود، گوی سبقت از گذشتگان ربوده و در دیکتاتوری جدیدی شعار معروف «همه‌ی حیوانات با هم برابرند ولی بعضی حیوانات از بقیه برابرترند» سَر می‌دهند. (اورول، ۱۳۹۳: ۱۶۳)                             
    
مِیجر، خوک پیر، پس از رفیق خطاب کردن حیوانات مزرعه همه‌ی مشکلات و تنها دشمن واقعی را انسان [آمریکا، پهلوی و...] می‌خواند و بر آن اعتقاد است که با محو کردن انسان از صحنه‌ی روزگار و جایگزین شدن خوک‌ها به جای آنان ریشه‌ی گرسنگی و بیکاری تا ابد خشکانده خواهد شد! (همان: ۱۷-20)
    
اورول در ادامه با ناامیدی در هجویه‌ی مزرعه‌ی حیوانات از زبان بنجامین، الاغ بدبین، که سرد و گرم روزگار را فراوان دیده است، می‌نویسد: حال و روز آنان‌ها هرگز خیلی بهتر یا خیلی بدتر از این نبوده است، گرسنگی و مشقّت و ناامیدی، قانون تغییرناپذیر زندگی بود. (همان: ۱۵۶)

اورول، جورج (۱۳۹۳). مزرعه‌ی حیوانات، ترجمه احمد کسایی پور، تهران: ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دولت توتالیتر عملاً حکومتی آیینی است و کاهنان و حاکمان برای اینکه در مقامشان باقی بمانند، باید معصوم و خطاناپذیر دانسته شوند. توتالیتاریسم در نقطه تلاقی ادبیات و سیاست، بزرگ‌ترین فشار را بر روشنفکر وارد می‌کند و این توضیحی است برای اینکه چرا در همه‌ی کشورها پشتیبانی از حکومت‌ها برای دانشمندان آسان‌تر از نویسندگان است. (اورول، ۱۳۸۹: ذیل «مقاله‌ی جلوگیری از ادبیات» ۴۶ الی۶۲)

مصطفی ملکیان نیز به مانند جورج اورول به موضوع مخالفت برخی از حکومت‌ها با ادبیات و علوم انسانی پرداخته و این پرسش مهم را مطرح می‌کند که چرا حکومت‌های استبدادی با علوم طبیعی کاری ندارند و تنها با علوم انسانی مشکل دارند؟

او در پاسخ متذکّر می‌شود چون به محض اینکه کسی الفبای علوم انسانی را بفهمد درک می‌کند که یک سؤال، یک جواب ندارد و چنین حرفی یک توهّم خواهد بود در حالی که در علوم مهندسی و علوم طبیعی، یک سؤال یک جواب دارد. علوم انسانی ذاتاً پلورالیست هستند. برخلاف علوم فنی که ذاتاً مونیست هستند و خب رژیم‌های توتالیتر هم معتقدند که هر سؤال تنها یک جواب دارد؛ جوابی که آن‌ها می‌دهند. به طور کلی آن‌ها معتقدند که هر عالِم و دانش‌پژوه علوم انسانی، دشمن بالقوه‌ی یک رژیم توتالیتر است. رژیم‌های توتالیتر اقتدار ندارند و صرفاً قدرت دارند. برای حفظ این قدرت رابطه‌ی آن‌ها با دانشمندان علوم فنی خوب است چون وقتی توپ و تانک بخواهی باید با مهندسان دوست باشی! (ملکیان، ۱۳۸۸: ذیل «سخنرانی در دانشگاه تهران»)
اورول، جورج (۱۳۸۹). جلوگیری از ادبیات، ترجمه عزت الله فولادوند، بخارا، شماره ۷۵.

ملکیان، مصطفی (۱۳۸۸). حکومت‌های استبدادی و علوم انسانی، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘وقتی نیچه گریست

📝اروین یالوم

یکی از کتاب‌های خواندنی نگاشته شده دربارۀ نیچه، رمان «وقتی نیچه گریست»، اثر دکتر اروین یالوم است. این رمان، که در صفحات مختلف آن گفته‌های نیچه به وضوح دیده می‌شود، اثری است که به رویارویی خیالی فریدریش نیچه و یوزف برویر، استادِ فروید، می‌پردازد. هرچند بنابر گفتۀ یالوم زندگی شخصیت‌های اصلی داستان و حوادث عمدۀ رمان بر واقعیت استوار است (یالوم، ۱۳۸۸: ۱۶-۴۳۹).

نیچه، قهرمان داستان، به سبب بیماری میگرن در سنّ سی‌ سالگی از مقام استادی دانشگاه کناره‌گیری کرد و به ایتالیا و سویس مسافرت نمود و مدام از این مسافرخانه به آن مسافرخانه درحال حرکت بود تاآن‌که به علّت تشدید بیماری در سال ۱۸۹۹ بستری شد و سرانجام در سال ۱۹۰۰ و در سن پنجاه‌وشش سالگی بر اثر سیفلیس جان باخت (همان: ۴۶۴).

داستان وقتی نیچه گریست، با نامۀ لوسالومه، دوست مشترک نیچه و پل ره، به دکتر برویر آغاز می‌شود که در آن از احتمال خودکشی آیندۀ فلسفه آلمان سخن رفته است (همان: ۲۳). لوسالومه پس از دیدار خود با برویر از نقش تفرقه افکن و متقلّب خواهر نیچه در تشدید ناامیدی این فیلسوف بزرگ می‌گوید و خواهر او را فردی نژادپرست و حقیر برمی‌شمرد که نیچه نیز با آن دست‌خط بدِ خود بارها بدان اشاره نموده است (همان: ۵۶-۱۵۲).

اما امید! امید مصیبت آخرین است! امید بدترین بلاست، زیرا عذاب را طولانی می‌کند (همان: ۱۲۳). کسانی که در آرزوی آرامش و شادی روح‌اند، باید ایمان آورند و آن را مشتاقانه پذیرا شوند؛ و آنان که در پی حقیقت‌اند، باید آرامش ذهن را ترک گویند و زندگی‌شان را وقف پرسش‌ها کنند (همان: ۲۷۳). ناامیدی بهایی است که فرد برای خود آگاهی می‌پردازد (همان: ۲۲۰). آیا از خود پرسیده‌اید چرا همۀ فلاسفه بزرگ افسرده و عبوس‌اند؟ آیا از خود پرسیده‌اید چه کسانی ایمن، آسوده و همیشه خوش‌رو هستند؟ من پاسخ می‌دهم: تنها آن‌ها که فاقد روشن‌بینی‌اند: مردم عامی و کودکان (همان: ۲۷۴). همۀ متفکران بزرگ به خودکشی می‌اندیشند. این فکر، مایۀ تسلّی ما در گذر از شب و تاریکی است (همان: ۳۱۳).

نیچه در ملاقات با دکتر برویر، مرگ پدر کشیشِ خود را (همان: ۱۲۱) نه تنها فاجعۀ دردناکی نمی‌شمرد، بلکه مرگ او را سبب تحقیر نشدن، زیر بار قضاوت نرفتن و نیازی به برآورده نشدن آرزوهای پدرش می‌داند و مرگ او را نعمت و حکم آزادی خود می‌شمرد (همان: ۳۶۰). این فیلسوف آلمانی، در آخرین جملاتش، پس از آن‌که دعوت میهمانی دکتر برویر را رد می‌کند و خود را متعلق به انزوا و تنهایی می‌داند، متذکّر می‌شود: هنوز مانده است تا دانشمندان بیاموزند که حقیقت نیز وهمی بیش نیست، وهمی که بی‌آن نمی‌توان زیست (همان: ۴۳۰).

منبع:

_ یالوم، اروین، ۱۳۸۸، وقتی نیچه گریست، ترجمه سپیده حبیب، تهران، کاروان.
https://t.iss.one/Minavash
📘هورسکوپ

📝ساموئل بکت

شعر «هورِسکوپ»، تصویری هجوآلود و هزل‌گونه از زندگی دکارت و تک‌گوییِ نمایش‌گونه و آزادی است که برای شرکت در مسابقه‌ای نوشته شد. هورسکوپ به معنای طالع‌بینی است که ساموئل بِکِت با افزودن یک «w» غیرملفوظ به ابتدای آن، مفهوم روسپی‌بینی را لحاظ کرده است (تیندال، ۱۳۵۱: ۴-۶۳).

شعر هورسکوپ ظاهراً با این پرسش عجیب شروع می‌شود: آن چیست؟ یک تخم‌مرغ؟ و تک‌گو، یعنی رنه دکارت، روشنفکری است که به انتظار جوجه بر تخم نشسته و پس از آزمایشات مختلف روی تخم‌مرغ به این نتیجه می‌رسد که تخم‌مرغی برای مصرف مناسب است که مرغ هشت تا ده روز رویش نشسته باشد.
احمد گلشیری، مترجم کتاب «ساموئل بکت»، معتقد است که یورک تیندال، نویسندۀ اثر مذکور هر کجا به کلمات مستهجن بکت برمی‌خورد، در لفافه به بحث دربارۀ آن‌ها می‌پردازد؛ چراکه بکت در هوروسکوپ اندیشیدن را تا حد غایط کردن پایین آورده و دانش فیلسوف را بی‌حاصل می‌داند و می‌پرسد:

حاصل اندیشه‌های فیلسوف‌ها در طول قرن‌ها چه بوده است؟ همان فیلسوف‌ها یا احمق‌ها با همۀ اباطیلشان در خصوص بودن و هستی (همان: ۶۳).

گلشیری در ادامه اضافه می‌کند که این نویسنده و فیلسوف مشهور ایرلندی بر آن باور است که به‌رغم تفکرات فیلسوفان، مشکلات آدمی همچنان پابرجاست و آدمی هنوز با ابتدایی‌ترین مسائل خود درگیر است. او در این شعر بلند، فیلسوف را به هزل می‌گیرد. این هزل حتی در عنوان اثر نیز به چشم می‌خورد و اشارۀ بکت به تخم‌‌مرغ‌های سالمند، اشاره به اندیشه‌های فیلسوف‌هاست؛ همان اندیشه‌هایی که از قدمتی طولانی برخوردار هستند و برای ساموئل بکت همسنگ مدفوع‌اند (همان: ۶۳-۶۴).

منبع:

_ یورک تیندال، ویلیام، ۱۳۵۱، ساموئل بکت، ترجمه احمد گلشیری، تهران، سهامی کتاب‌های جیبی.
https://t.iss.one/Minavash