میناوش
471 subscribers
2 photos
1 video
7 files
799 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمه‌ی خود بر کتاب «مصیبت‌نامه» اذعان می‌کند به عنوان کسی که بیش از چهل سال یکی از مشغله‌های ذهنی‌اش عطار و آثار او بوده است، با اطمینان می‌توانم بگویم که مصیبت‌نامه پس از منطق‌الطیر برجسته‌ترین اثر عطار است. از منظر عرفانی و جایگاه معرفت‌شناسی این منظومه که بگذریم، جانب اجتماعی آن بی‌مانند است و به لحاظ ارزش‌هایی که از بابت ثبت مسائل زندگی دارد نه تنها در میان آثار عطار یگانه است که در کلّ ادبیات منظوم زبان پارسی بی‌همتاست.

عطار نیشابوری در این اثر، سوکنامه‌ی تبار انسان و اضطراب‌های بیکران و جاودانه‌ی آدمی و مشکلات ازلی و ابدی بشر را سروده است و این که در عرصه‌ی معرفت‌شناسی الاهیّات، همه‌ی کاینات سرگشته‌اند. (عطار، 1386: 29)
یکی از قطعه‌های منسوب به عطار که در شبکه‌های مجازی دیده می‌شود، این است که: مردی از دیوانه‌ای پرسید اسم اعـظم خدا را می‌دانی؟ دیوانه گـفت: نام اعـظم خدا نان است...

این نوشتار با آن‌که ترجمه‌ای از ابیات یک حکایت در کتاب مصیبت‌نامه است، اما باید توجه داشت که مصیبت‌نامه‌ی عطار اثری منظوم است و نه منثور؛ لذا صحیح‌تر آن است که یا اصل شعر ذکر گردد و یا قید شود که این متن منثور، ترجمه‌ی مثنویِ حکایتِ ششم از مقاله‌ی بیست و نهمِ مصیبت‌نامه است. و مهم‌تر از آن باید دانست که برخلاف آنچه از متنِ استفاده شده در فضای مجازی برداشت می‌شود، عطار به هیچ عنوان در تأیید چنین مطلبی نبوده و حتی در دو بیت پایانی شعر خود تأکید می‌کند که هر کس در طلبِ نان و روزی بی‌قرار است، همانند سگ می‌باشد! (همان: 359)
سایلی پرسـید از آن شـوریـده حـال گـفـت اگـر نـامِ مــهـیـنِ ذوالـجـلال،
می‌شناسی بـاز گـو ای مـردِ نـیـک
گـفت نـان است، این بنتوان گفت لیک
مـرد گـفـتـش احـمـقـی و بی‌قرار کـی بـود نـامِ مـهـیـن نـان، شـرم‌دار! گـفت در قـحط نشابور، ای عـجـب می‌گذشتم، گـرسـنه، چـل روز و شب
نه شـنودم هـیـچ جـا بـانـگِ نـماز
نـه دری بـر هـیـچ مسـجـد بـود بـاز
من بـدانـسـتم که نان نامِ مهینست نـقـطـه‌ی جـمعـیـت و بنیاد دینست
از پیِ نان نـیـسـتـت چون سگ قرار حق چو رزقت می‌دهـد، تـو حـق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست تو بخور وز کس مپرس این از کجاست؟

و اما خالی از لطف نیست که بدانیم عطار در این اثر خود نیز به مانند کتاب منطق‌الطیر به فیلسوفان تاخته و در دفاع از زهد و تصوّف دینی می‌آورد: (همان: 156)
شرع فرمانِ پـیـمـبـر کـردن اسـت فلسفی را خاک بر سر کردن است
فـلـسـفی را شــیـوه زردشــت دان فلسفه با شرع پـشـتا پـشـت دان
فلسفی را عـقـلِ کُـل، می بس بـود عـقـلِ ما را امـرِ قُـل، می بس بود
علم دین فقه است و تفسیر و حدیث هر که خواند غیر این گردد خبیث

عطار، فریدالدین محمد (1386). مصیبت‌نامه، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آدولف هیتلر (۱۹۴۵-۱۸۸۹) در سال ۱۹۲۴ به جرم خیانت به زندان افتاد. او در این ایام متنی را به منشی خود که با وی در اسارت بود، دیکته نمود که بعد‌ها با نام «نبرد من» به چاپ رسید. هیتلر در این اثر معروفش که به استثنای انجیل گویی پُر‌فروش‌ترین کتاب در آلمان بوده است، ضمن اشاره‌ی مختصری به زندگینامه‌ی خود، به آلمان و اصول اساسی آن پرداخته و به تفسیر آینده‌ی این کشور از نظر سیاسی مبادرت میورزد.

دیکتاتور آلمان در نبرد من متذکّر می‌شود که فلسفه‌ی مارکسیست و‌یهود که‌ایمان دیوانه‌کننده‌ای به مارکسیست دارد، با تمام ایدئولوژی‌های اجتماعی و انسانی مخالف بوده و طرفدار نابودی ساکنین زمین است. لذا اگر او روزی در مقابل‌یهودیان بایستد، قیام او جهاد بزرگی است که خداوند آن را فرمان داده است. (هیتلر، ۱۳۹۰: ذیل «فصل دوم: تحصیل در وین» ۵۰)

آدولف هیتلر در ادامه با حمایت از نژاد برتر می‌آورد: ‌یهودی حیله‌گر برنامه‌ی دیگری را پیش کشیده و موضوع تساوی حقوق انسان‌ها را در مغز خوانندگان خود فرو می‌برد... این عمل خود یکی از گناهان بزرگ شمرده می‌شود که بخواهند در نظر مردم آلمان یک موجود سیاه پوست را که خودش نیمه میمون به حساب می‌آید مانند یک انسان واقعی با استعداد بالا ببرند و از او یک وکیل مدافع یا پروفسور و صنعتگر بسازند. (همان: ذیل «فصل سیزدهم: دولت» ۳۰۳)

هیتلر، آدولف (۱۳۹۰). نبرد من، ترجمه عنایت، تهران: دنیای کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘هشتاد و دو نامه به شهیدنورائی

📝صادق هدایت

نامه‌های صادق هدایت به دوست صمیمی‌اش، دکتر حسن شهیدنورائی، ازجمله نوشته‌های مهم ادبی و باارزش صادق هدایت است که تحت عنوان «هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی» به چاپ رسیده است. هدایت اکثر نامه‌های خود را با واژۀ «یاحق» و بعضاً «یاهو» آغاز کرده و با «قربانت» و «زیاده قربانت» به پایان رسانده است.                                                          
صادق هدایت در بسیاری از این نامه‌ها از خفقان حاکم بر ایران و جهالت مردم سرزمینش سخن می‌گوید: 
    
گمان نمی‌کنم که هیچ‌جای دنیا وضعیت میهن شش‌هزار ساله را داشته باشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجه‌های قرون وسطایی، نفاق حکمفرماست (هدایت، ۱۳۷۹: ۵۸). ایرانی‌ها خودشان را فرانسوی شرق می‌دانند و گمان می‌کنند خیلی باهوشند اما ملتی به حماقت این‌ها کمتر دیده شده است. حقیقت تلخی است ولیکن آنچه می‌بینیم این نظر را تأیید می‌کند (همان: ۱۳۷-۱۳۸).                                                                 
همه‌چیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید می‌کند. باری، زندگی را به بطالت می‌گذرانیم و از هر طرف خواه چپ و یا راست مثل ریگ فحش می‌خوریم... همه تقاضای وظیفۀ اجتماعی مرا دارند اما کسی نمی‌پرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟ یک تخت‌خواب و یا اتاق راحت دارم یا نه؟ و بعد هم از خودم می‌پرسم در محیطی که خودم هیچ‌گونه حق زندگی ندارم چه وظیفه‌ای است که از رجاله‌های دیگر دفاع بکنم؟ این درد دل‌ها هم احمقانه شده. همه‌چیز در این سرزمین گه‌بار احمقانه می‌شود (همان: ۱۰۵).                                     هیچ سند و تصدیقی ندارم و در مملکتی که دزد و مارگیر و آخوند شپشوی آن سالی چندین رأس دکتر به جامعه تحویل می‌دهند... افتخار می‌کنم که هیچ مدرکی ندارم (همان: ۱۴۱).                                                                                                
هدایت در این نامه‌ها گاهی به دین و مذهب تاخته و از شنیدن صدای اذان و مناجات با عنوان زوزه‌های ربانی و عر و تیز سبحانی یاد می‌کند که ناچار باید آن‌ها را اماله کند و لای سبیل بگذارد (همان: ۱۹۱-۱۹۲)! چنان‌که بیشتر ناسزاهایش را با کلمات «رجاله» و «لکاته» و «مادرقحبه» ادا می‌کند و در نامه‌ای می‌نویسد:

کتاب دیگری به‌عنوان اقبال لاهوری به قلم مینوی چاپ شده که خواندنی است. رجزخوانی عجیبی برای این مردکۀ احمق کرده و سینه برای اسلام زده است (همان: ۱۸۴).                                                                                  
هدایت با تفکری جبری آرزوی سپری شدن ایام را داشته و خطاب به شهیدنورائی می‌نویسد: 
    
مکتب فاتالیسم، که اخیراً به آن سرسپرده‌اید، از همۀ سیستم‌های دیگر عاقلانه‌تر به نظر می‌آید. اقلاً این تسلیت را به آدم می‌دهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.

در کف خرس خر کونپاره‌ای                                                                                غیرِتسلیم و رضا کو چاره‌ای (همان: ۱۰۰-۱۰۶)                                                                                                                                                                                                                                                      
اما راجع‌به مسافرت، فرنگ هم باز برای بچه‌تاجرها و دزدها و جاسوس‌های مام میهن است. ما از همه‌چیز محروم بوده‌ایم این‌هم یکیش. وقتی که در اینجا نمی‌توانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من می‌خورد؟ همۀ درها بسته است. خودم را که نمی‌خواهم گول بزنم. خواجه می‌فرماید:                                                                                                 
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود                                                   زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت (همان: ۸۵) 

منبع: 

_ هدایت، صادق، ۱۳۷۹، هشتاد ‌و ‌دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس، کتاب چشم‌انداز.

https://t.iss.one/Minavash
شاید برای اولین بار در بوستان سعدی بود که با واژه‌ای به نام «ناطور دشت» یا همان نگهبان دشت آشنا شدیم. کلمه‌ای که امروز برای ما یادآور رمانی مشهور از نویسنده‌ای آمریکایی است.
کتاب «ناطور دشت» اثر جروم دیوید سالینجر (۲۰۱۰-۱۹۱۹) داستان نوجوانی دبیرستانی است که به سبب مردود شدن از دبیرستان اخراج شده است. حکایت جستجوگری است که به دنبال مفهوم حقیقی زندگی است. روایت بیگانگی نوجوانی با دنیای پیرامون خویش و گویی نقدی بر جامعه‌ی مدرن غرب و خصوصاً آمریکا.

یأس و سرگردانی در داستان موج می‌زند. نویسنده با تمسخر و فحاشی‌های متعدد به جنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن به خصوص آموزش و پرورش می‌رود و در نهایت همرنگ نشدن با محیط را تبلیغ می‌کند. این رمان که از آن به عنوان یکی از شاهکار‌های ادبیات جهانی یاد می‌کنند، به نظر درخور شهرت و آوازه‌اش نبوده و از منظر محتوا در درجه‌ای متوسط قرار دارد.

البته این نقد نباید دوستداران دو آتشه‌ی این رمان را برنجاند؛ چرا که سالینجر نیز از زبان قهرمان داستان اقرار می‌کند که برخی از کتاب‌ها مانند کتاب مزخرف وداع با اسلحه از منظر او نه تنها شاهکار نمی‌باشند که حتی ارزش خوانده شدن نیز ندارند. (سالینجر، ۱۳۴۸: ۲۳۲)

سَلینجر در نقد و اهانت چنان بی‌پروا سخن می‌گوید که به مانند بسیاری از مردان به تحقیر پینگ پنگ پرداخته و آن را بازی بسیار احمقانه‌ای معرفی می‌کند! (همان: ۲۰۲)

سالینجر، جروم دیوید (۱۳۴۸). ناطور دشت، ترجمه احمد کریمی، تهران: مینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «نگرانی‌های من» در بردارنده‌ی سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی کالیفرنیا در‌آوریل سال ۱۹۹۰ میلادی است. شاملو در این سخنرانی جنجال‌برانگیز که بعد‌ها سبب نقد‌های متعددی بر او شد، فردوسی را شاعری دروغگو و حامی منافع طبقاتی معرفی کرده است که جز سلطنت مطلقه نمی‌توانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد.

پذیرفتن دربست سخن فردوسی به صورت یک آیه‌ی منزل، گناه بی‌دقتی ما است نه گناه او که منافع طبقاتی یا معتقدات خودش را در نظر داشته. هر رژیم با بلندگو‌های تبلیغاتیش از یک سو فقط آنچه را که خود می‌خواهد یا به سود خود می‌بیند تبلیغ می‌کند و از شاهنامه به عنوان حماسه ملی ایران نام می‌برد حال آن‌که در آن از ملّت ایران خبری نیست و اگر هست همه جا مفاهیم وطن و ملّت را در کلمه شاه متجلّی می‌کند.

آخر امروز روز فَرّ شاهنشهی چه صیغه‌ای است؟ و تازه به ما چه که فردوسی جز سلطنت مطلقه نمی‌توانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد؟ در ایران اگر شما بر می‌داشتید کتاب یا مقاله یا رساله‌یی تألیف می‌کردید و در آن می‌نوشتید که در شاهنامه فقط ضحاک است که فَرّ شاهنشهی ندارد، پس از توده‌ی مردم برخاسته، و این آدم حکومتش به خلاف نظر فردوسی حکومت انصاف و خِرَد بوده، و کاوه نامی بر او قیام کرده اما یکی از تخم و ترکه‌ی جمشید را به جای او نشانده پس در واقع آنچه به قیام کاوه تعبیر می‌شود کودتایی ضد انقلابی برای باز گرداندن اوضاع به روال استثماری گذشته بود، اگر چوب به آستین‌تان نمی‌کردند، دست کم به ما حصل تتبعات شما در این زمینه اجازه انتشار نمی‌دادند و اگر هم به نحوی از دسستشان در می‌رفت به هزار وسیله می‌کوبیدنتان. (شاملو، ۱۹۹۰: ۳۴-۳۵)

احمد شاملو در ادامه، در پاره‌ای دیگر از سخنان خود به تصوف و عرفان پرداخته و این‌گونه
به تشریح و تفسیر این مسلک مبادرت کرده است: یکی از پُر شکوه‌ترین مبارزاتی که طی آن ملتی توانسته است تمام فرهنگ خود را به میدان مبارزه بیاورد و به پشتوانه آن پوزه اشغال‌گران را به خاک بمالد، نهضت تصوف در ایران بوده است... ایرانی با همه‌ی فرهنگش به‌پا خاست و در برابر این تحریم‌ ایستاد و به جنگ آن رفت و بر بنیاد همان دینی که هر گونه تجلی ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجیع منع کرده بود، نهضت تصوف را تراشید و عاشقانه‌ترین شعر زمین را و موسیقی را و رقص را در قالب قول و سَماع به خانقاه بُرد. (همان: ۴۱-۴۲)

اما کار تصوف به کجا کشید؟ هیچ! پس از آن‌که نقش سیاسی اجتماعی خودش را به انجام رساند، پادشاهان ایران آن را از دور نمایه‌ی فرهنگی و ملّیش خارج کردند و به صورت پفیوزی و مفت‌خوری و درویش مسلکی درآوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بی‌مزاحمت بتوانند به نوکری و سرسپردگی دربار خلفای عرب افتخار کنند و خون وطن‌خواهان و استقلال‌طلبان را بریزند... اما بعد‌ها مورخان مغرض قلم به مزد، به اقتضای سیاست‌های روز گفتند تصوف از همان اول چیزی جز مفت‌خوری و گدامنشی و درویش مسلکی نبوده است. (همان: ۴۶-۴۷)

شاملو، احمد (۱۹۹۰). نگرانی‌های من، نیوجرسی: مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
رمان «نان و شراب» حاوی داستان مهیّجی از زندگی دهقانان فقیر ایتالیا است که در آن آداب و رسوم، اعتقادات خرافی و وضع زندگی اسف‌بار ‌ایشان در دوران حکومت موسولینی به زبانی شیرین تشریح شده است. و قهرمان اصلی داستان، پیترو سپینا، در واقع شبحی از خود نویسنده و زندگی اوست. (سیلونه، ۱۳۸۶: ذیل «مقدمه‌ی مترجم» ۱۰-۱۱)

سپینا نماینده‌ی مکتب سوسیالیسم است که علیه فاشیسم می‌جنگد. اما هرگز یک موجود حزبی دگماتیست نیست. پیوسته به دنبال حقیقت و نقد خویش است. می‌بیند که سوسیالیست تا وقتی که یک نهضت است، آزادی‌خواه و گشاده‌روست. اما به مجرّد کوبیدن میخ‌های قدرت و تبدیل شدن به یک نظام، تمامی آن ویژگی‌ها را از دست می‌دهد و به هر صدای مخالفی شلیک می‌کند. چنان‌که مشاهده می‌کنیم سوسیالیست‌ها مقرری زنِ یک همکار را که شوهرش در زندان کور و تنها افتاده است، به خاطر اینکه زن کارگر به نماز مسح می‌رود و برای نجات شوهر دعا می‌کند قطع می‌کنند.

اینیاتسیو سیلونه (۱۹۷۸-۱۹۰۰) نویسنده‌ی ایتالیایی این کتاب، نقش کلیسا در دستیاری حکومت ظلم و زور را به خوبی نشان داده است و اگر کشیشانی چون دن بنه دتو حاضر به سرسپردگی و پیروی از کلیسا و حکومت دیکتاتوری نشده‌اند، جان خویش را در این مسیر از دست داده و به بدترین وضعی سر به‌نیست شده‌اند. (همان: ۱۱)

ما در اجتماعی زندگی می‌کنیم که در آن جایی برای آزادی مردان نیست. تنها کشیشانی در‌امانند که مذهب را به خدمت حکومت و بانک بگمارند و هنرمندانی که هنر خود را بفروشند و حکیمانی که با دانش خود سوداگری کنند. بقیه هر قدر هم که معدود باشند به زندان می‌افتند، تبعید می‌شوند و تحت نظر قرار می‌گیرند؛ مشروط بر این‌که مأمور حاکم بنا به مقتضیات سرشان را بی‌صدا زیر آب نکند. (همان: ذیل «متن کتاب» ۴۱۵)

در پایان ذکر این نکته نیز خالی از لطف نمی‌باشد که مترجم این رمان، محمد قاضی، در مقدمه‌ای که پس از انقلاب بر این اثر افزوده است، می‌نویسد: در زمان طاغوت که این کتاب به زحمت بسیار اجازه‌ی چاپ یافت سانسور شد و در آن تحریفات و محذوفاتی به عمل آمد و اینک که به یمن انقلاب اسلامی از آزادی مطبوعات بیشتری برخوردار شده‌ایم تحریفات را به صورت اصلی برگردانده و محذوفات را مجدداً به کتاب افزوده‌ایم. (همان: ذیل «مقدمه‌ی مترجم» ۱۲)

سیلونه، اینیاتسیو (۱۳۸۶). نان و شراب، ترجمه محمد قاضی، تهران: نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «پیامبر و دیوانه» از دو کتاب خواندنی و بسیار زیبای شعر تشکیل شده است. کتابِ پیامبر و کتابِ دیوانه؛ جبران خلیل جبران (به کسر و ضم جیم) شاعر و نویسنده‌ی مشهور لبنانی در پیامبر که از شهرت و لطافت بسزایی برخوردار است، درباره‌ی برخی از مسائل پیش روی انسان مانند دوستی، شادی، اندوه، درد، کار، قانون، مرگ، زیبایی و... سخن گفته است.

به شما گفته‌اند که زندگی تاریکی ست و شما از فرط خستگی آنچه را خستگان می‌گویند تکرار می‌کنید. و من به شما می‌گویم که زندگی به راستی تاریکی ست مگر آنکه شوقی باشد. و شوق همیشه کورست مگر آنکه دانشی باشد. و دانش همیشه بیهوده است مگر آنکه کاری باشد. و کار همیشه تهی ست مگر آنکه مهری باشد. و هرگاه با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش می‌بندید و به یکدیگر و به خداوند خود. (جبران، ۱۳۸۹: ذیل «درباره‌ی کار» ۵۳ الی۵۷)

و در شعری با عنوان «دو مرد دانشمند» از کتاب بسیار‌اندیشناک و جالبِ دیوانه می‌خوانیم:
زمانی در شهرِ باستانیِ افکار، دو مردِ دانشمند زندگی می‌کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی‌گرفتند. زیرا که یکی وجودِ خدایان را انکار می‌کرد و دیگری به آن‌ها اعتقاد داشت. یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میانِ پیروانِ خود درباره‌ی وجود یا عدمِ خدایان به جر و بحث پرداختند و پس از چند ساعت جدل از هم جدا شدند. آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابرِ محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهیِ گذشته‌ی او را ببخشایند. در همان ساعت آن دانشمندِ دیگر، آن که به خدایان اعتقاد داشت، کتاب‌های مقدسِ خود را سوزاند. زیرا که اعـتقادش را از دست داده بود. (همان: ۱۸۸)

جبران، جبران خلیل (۱۳۸۹). پیامبر و دیوانه، ترجمه نجف دریا بندری، تهران: کارنامه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «راز داوینچی» رمانی زیبا و درخور تأمل است که طی داستانی پلیسی از اسرار کلیسای مسیحیت و دیر صهیون و تشکیلات فراماسونری پرده برمی‌دارد. دن براون در این کتاب نشان می‌دهد کسانی که از اسرار مسیح و مریم مجدلیه و ازدواج آن دو آگاه هستند به قتل می‌رسند. چون آگاه شدن از چنین مطلبی سبب سرنگونی قدرت حاکمه‌ی کاتولیک می‌شود.

طبق نظر براون، لئوناردو داوینچی از رهبران انجمن سرّی دیر صهیون و حافظ این اسناد می‌باشد که این واقعه‌ی تاریخی در نقاشی شام آخر توسّط او به تصویر کشیده شده است.

دن براون، نویسنده‌ی مشهور آمریکایی در پاره‌ای از این کتاب اساس ادیان را مبتنی بر جعلیات دانسته و می‌نویسد: لنگدان تبسمی کرد. خواهی دید که جام مقدس در شام آخر آمده.

سوفی گفت: ببینم شما گفتید جام مقدّس زنه. اما شام آخر نقاشی سیزده مرده.

تیبینگ ابرو بالا انداخت. این طوره؟ نگاه دقیق‌تری بنداز...

سوفی پیکر سمت راست عیسی را نگاه کرد و در آن دقیق شد. چهره و اندام او را که بررسی می‌کرد، سیل حیرت سراپایش را در نوردید. مو‌هایی سرخ و لخت داشت و دستانی که با ظرأفت خم کرده بود. بی‌شک زن بود...

سوفی پرسید اون کیه؟

تیبینگ پاسخ داد: عزیزم، اون مریم مَجدَلیه است... شام آخر عملاً به بیننده نشون می‌ده که عیسی و مریم مجدلیه زن و شوهر بودند... این مسأله سند تاریخی داره و داوینچی هم از این واقعیت آگاه بوده... اما کلیسای صدر مسیحیت اون رو بدنام کرده تا راز خطرناکش رو لاپوشانی کنه – نقش او به عنوان جام مقدّس... چرا که عیسی یک فمینیسم حقیقی بود... و پطرس از این بابت دل خوشی نداشت... و با حالتی تهدید‌آمیز به سمت مریم مجدلیه خم شده و دست شمشیر مانندش را نزدیک گردن او نگه داشته بود. (براون، ۱۳۸۵: ذیل «فصل ۵۸»)

مریم مجدلیه زمان تصلیب عیسی باردار بوده و برای حفظ فرزند نیامده‌ی عیسی مجبور شد که از ارض مقدّس فرار کنه. با کمک عموی مورد اعتماد عیسی، یوسف اهل رامه، مریم پنهانی به فرانسه سفر می‌کنه و در اون‌جا خودش رو از قوم گُل [از اقوام هندو‌اروپایی ساکن در فرانسه] جا می‌زنه و به شکل پناهنده‌ای دور از خطر میون جامعه‌ای‌یهودی زندگی می‌کنه. در فرانسه دختری رو به دنیا می‌اره. اسم اون سارا بود. (همان: ذیل «فصل ۶۰»)

اولین بار نیست که کلیسا آدم کشی می‌کنه تا خودش رو حفظ کنه. اسنادی که با جام مقدّس همراهه زیر و زبر‌کننده است. کلیسا هم سالهاست می‌خواد اون‌ها رو از بین ببره... [اما با این حال] کلیسا و دیر صهیون در این سال‌ها یه توافق نا‌نوشته داشتند. یعنی این که کلیسا به دیر حمله نکنه و دیر صهیون هم اسناد سنگریل رو مخفی نگه داره... با این همه ‌یه بخشی از برنامه‌ی دیر همیشه این بوده که اسناد رو منتشر کنه. برحسب پیش‌گویی، ما در حال حاضر، در دوره‌ی تغییرات بزرگ هستیم.

سوفی مرددانه نگاهی کرد و گفت: مثل پایان جهان؟ آخر‌الزمان؟

لنگدان پاسخ داد: نه. این اشتباه بین همه معموله. خیلی از ادیان از پایان ایام صحبت می‌کنند. این کلمه به پایان جهان اشاره نمی‌کنه، بلکه منظورش پایان دوره‌ایه که توش هستیم. (همان: ذیل «فصل ۶۲»)

براون، دن (۱۳۸۵). راز داوینچی، ترجمه حسین شهرابی و سمیه گنجی، تهران: زهره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
با آن‌که دنیس دیدرو را بیشتر با رمان «ژاک قضا و قدری و اربابش» می‌شناسیم، اما یکی دیگر از کتاب‌های بسیار زیبا و خواندنی این فیلسوف و نویسنده‌ی فرانسوی، رمان «راهبه» است.
راهبه، داستان دختر زیبا و نوجوانی است که به سرنوشتی شوم مبتلا می‌گردد. پدر و مادر دختر او را به اجبار به دیر مسیحیان می‌فرستند تا راهبه شود! دختر بیچاره پس از مرگ پدر و مادرش هر چه کوشش می‌کند تا به سبب ریا و نفاق حاکم بر صومعه از آن‌جا خارج شود، ابتدا با تطمیع روحانیون دیر و سپس با تهدید و ستم بی‌شمار آنان مواجه می‌شود.

این واقعه‌ی دردناک، ما را به یاد گفته‌ای منسوب به آلفرد هیچکاک، کارگردان مشهور آمریکایی می‌اندازد که روزی در حال رانندگی کشیشی را مشاهده می‌کند که با پسر خردسالی در حال گفتگو است. هیچکاک این صحنه را ترسناک‌ترین منظره‌ای معرفی می‌کند که تا به حال دیده است. لذا از پنجره‌ی ماشین به بیرون خم می‌شود و فریاد می‌زند: فرار کن پسر جان و زندگی‌ات را نجات بده!

مخور صائب فریب فضل از عمامه‌ی زاهد
که در گنبد ز بی‌مغزی صدا بسیار می‌پیچد

صومعه‌ها و حوزه‌های علمیه‌ای که ورود به آن بسیار آسان است، اما خارج شدن از آن‌جا تقریباً غیرممکن می‌باشد. و اگر هم روزی بتوان به مانند دختر داستان از آن خراب شده نجات یافت، باز هم به سبب خاطرات کشنده‌ی گذشته، نابود شدن دوران جوانی و احساس ناتوانی از آزاد شدن در برابر این طوق جاودانگی، سرنوشتی بهتر از حسین پناهی در انتظار آنان نیست! پس دختر راهبه بر آن اعتقاد است که از یک جنگل می‌توان قدم بیرون گذاشت، اما از یک دیر، دیگر نمی‌توان خارج شد. (دیدرو، ۱۳۴۵: ۴۸)

اگر صاحب اولاد هستید و در آتش این حسرت می‌سوزید که آن‌ها بی‌ذوق و شوقِ فراوان و پایدار حرفه مذهبی را برگزینند، از سرنوشت من عبرت بگیرید و بدانید چه آینده‌ای بر‌ایشان فراهم کرده‌اید. (همان: ۲۹)

چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
‌گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج

قهرمان داستان در ادامه ضمن اشاره به علاقه‌های هم‌جنس‌خواهانه و حتی مالیخولیاییِ حاکم بر صومعه، روحانیون را افراد مقلّد و کوته فکری معرّفی می‌کند که به شکل عجیب و ناامید‌کننده‌ای از مغز‌های علیلی برخوردار هستند!

دیدرو، دنیس (۱۳۴۵). راهبه، ترجمه علی‌اصغر خبره‌زاده، ضمیمه روزنامه اطلاعات سال، شماره ۸.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘آشنایی با صادق هدایت

📝صادق هدایت

صادق هدایت در بهمن سال ۱۲۸۱ شمسی در خاندانی صاحب‌منصب در تهران متولّد شد. خانواده‌ای که بنابر نظر مصطفی فرزانه، برخلاف اجدادشان، زندگی متوسط و ساده‌ای داشتند و از متموّلان به‌شمار نمی‌رفتند (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت دوم»، ۲۷).                                  
    
از آثار متعدّد نوشته شده دربارۀ زندگی هدایت می‌توان به «آشنایی با صادق هدایت» اثر مصطفی فرزانه اشاره کرد که با توجه به دوستی و ارتباط چندین سالۀ مصطفی فرزانه با صادق هدایت از ارزش ویژه‌ای برخوردار است. این کتاب چنان‌که فرزانه اذعان داشته است، علاوه بر چاپ کامل پاریس، بعد از کسر حدود سی‌ودو صفحه و تغیراتی در معنی بعضی از جمله‌ها در تهران نیز به چاپ رسیده است (فرزانه، ۱۳۸۴: ۴).
    
فرزانه در قسمت اول از کتاب آشنایی با صادق هدایت، ضمن بیان عدمِ‌عضویت هدایت در حزب توده و دیگر احزاب، از مخالفت هدایت با سیاست سخن گفته و از زبان او می‌نویسد:
    
بدبختی این است که نه این‌وریم و نه آن‌وری، نه اهل سیاست. سیاست چیز گهی است. کار من نیست (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۶۳-۲۸۸). چنان‌که معتقد است هدایت بااین‌که هیچ‌گونه مدرک علمی نداشت، اما نویسنده‌ای توانمند و فیلسوفی اندیشمند بود که سه زبانِ انگلیسی، فرانسوی و پهلوی می‌دانست. او عاشق ادبیات و دل‌بسته به خیام و حافظ بود و می‌گفت: من از شعر به معنی قافیه‌پردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دست‌کمی از شکسپیر ندارد. هم‌چنان‌که فردوسی هم روی دست ندارد. بلد است داستان تعریف کند به زبان آدمیزاد، نه برای لفاظی... شوخی نیست. این‌ها موجودات نکره‌ای بوده‌اند که نظیرشان را تو فارسی نداریم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۸۲).  
    
هدایت فردی گیاه‌خوار و علاقه‌مند به مشروب، تریاک، کوکایین و هرویین بود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۴۴-۱۳۷-۲۲۷). او برخلاف پدر و مادر خود که اهل نماز و روزه و پایبند به آداب و رسوم جاری ایرانی بودند (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۲۸)، از دشنام خودداری نمی‌کرد و با تشکیک در وجود پیامبران، ادیان یهودی و مسیحی و اسلام را از فحاشی محروم نمی‌ساخت و با استناد به آراء زیگموند فروید، از ناسزاگویی و فحش دادن دفاع می‌نمود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲-۲۳۸).
    
شما را چه می‌شود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمی‌توانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. می‌خوای بخوای، نمی‌خوای نخوای. موجودی هستیم فحش‌مند و تا دلمان می‌خواهد فحش ریخت و پاش می‌کنیم تا همه عبرت بگیرند... اگر کتاب‌های فروید را سرسری نمی‌خواندی می‌دیدی که فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد آدم دق می‌کند. هر  زبانی که فحش‌مند است، دقّ دل مردمش بیشتر است. از فحش و نوع فحش هر زبانی می‌شود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سَر درآورد. زبان فارسی اگر هیچ‌چیز نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشسته‌ایم چرا ولخرجی نکنیم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲)؟                                                                
صادق هدایت بااین‌که مدتی به کارهایی چون سردبیری مجله و حسابداری در بانک مشغول بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۱۵۳)، تحمّل این‌گونه کارها و سروکلّه زدن با هر کسی را نداشت. چنان‌که بسیاری از نویسندگان سنّتی را از دم تیغ می‌گذراند و با وجود این‌که برای مجتبی مینوی احترام خاصّی قائل بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۵۰)، سعید نفیسی را فردی محترم و انسانی کاری و متخصّص می‌شمرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۲۹)، پرویز ناتل خانلری را شاعر خوبی قلمداد می‌کرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۵۱) و جمالزاده را بامحبت و باجرأت در نویسندگی می‌دانست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۳۰۹-۳۱۰)، اما اصولاً جمالزاده‌ها و خانلری‌ها را استفاده‌چی و اهل زدوبند می‌پنداشت (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۱۰).                                                                                                   
مصطفی فرزانه در ادامۀ این کتاب، به یکی دیگر از ملاقات‌های خود با هدایت اشاره کرده و می‌نویسد:
    
یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحه‌ای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارۀ چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیست‌وچهار جلد [صدوده جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابۀ خلاست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۲۶-۱۲۷). 

منابع:

_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بی‌نا.

_ فرزانه، مصفی، ۱۳۸۴، صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/Minavash
مصطفی فرزانه در کتاب «آشنایی با صادق هدایت» به یکی از ملاقات‌های خود با صادق هدایت اشاره کرده و می‌نویسد: یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحه‌ای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط درباره‌ی چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیست و چهار جلد [110 جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابه‌ی خلاست. (فرزانه، 1988: ذیل «قسمت اول» 126-127)

اما در طرف مقابل، ملک‌الشعرای بهار و احمد مهدوی دامغانی به تمجید از محمدباقر مجلسی و بحارالانوار او پرداخته‌اند. به شکلی که بهار از بحارالانوار به‌عنوان کاری مهم و دایرة المعارف شیعه یاد کرده است. (ملک الشعرای بهار، 1355: ج 3، 304-305) و دکتر مهدوی دامغانی نیز پس از آن‌که مجلسی را غوّاص دریای معانی می‌شمرَد، بحارالانوار را کتاب مستطاب و اقیانوس موّاجِ دُر و گوهر و مایه‌ی حیات آدمی معرّفی کرده و اذعان می‌کند که خصومت علی شریعتیِ حرّاف با بحارالانوار به سبب کم سوادی و پُرمدّعاییِ اوست. (مهدوی دامغانی، 1388: 77 الی79)
فرزانه، مصطفی (1988). آشنایی با صادق هدایت، پاریس: بی‌نا.

ملک الشعرای بهار، محمدتقی (1355). سبک شناسی، تهران: امیرکبیر - کتابهای پرستو.
مهدوی دامغانی، احمد (1388). شاهدخت والاتبار شهربانو، آینه میراث، ضمیمه شماره 16.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ناصرخسرو (۴۸۱-۳۹۴) مردی ثروتمند، دبیرپیشه و مشغول به خدمت در دیوان سلطانی است که شبی در سن چهل سالگی خوابی می‌بیند و این خواب سبب می‌شود تا شغل دیوانی را ر‌ها سازد و به قصد سفر حج، به مدت هفت سال سرزمین‌های متعددی چون مرو، نیشابور، دامغان، ری، قزوین، شمیران، تبریز، آبادان، اصفهان، طبس، قاین، مکه، مدینه، جدّه، حلب، بیروت، بیت المقدس، قاهره، سودان، لَحسا و بصره را سیاحت کند. او چند سال در کشور مصر که پایتخت فاطمیان بود، اقامت کرد و مذهب اسماعیلی برگزید. سپس به سبب تبلیغ عازم خراسان و زادگاهش بلخ گردید.

ناصرخسرو در «سفرنامه» که از‌امهات نثر فارسی است، دیده‌ها و شنیده‌های خود را به زبانی شیرین و فصیح بیان می‌دارد. هرچند گویی این کتاب با توجه به روایاتی مانند ثروتمند بودن ابوالعلاء معری، تماماً مورد اطمینان نیست. چنان‌که او نیز به این نکته اشاره کرده و اذعان می‌کند آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که تنها شنیدم اگر در آنجا خلافی باشد خوانندگان از من ندانند و مرا نکوهش نکنند. (ناصر خسرو، ۱۳۳۵: ۱۲-۱۳۰)

در پاره‌ای از این سفرنامه می‌خوانیم: چنین گوید ابومعین [حمید] الدین ناصر بن خسرو القبادیانی المَروَزی تجاوز‌الله عنه. که من مردی دبیر‌پیشه بودم و از جمله‌ی متصرفان در اموال و اعمال سلطانی. و به کار‌های دیوانی مشغول بودم، و مدتی در آن شغل مبادرت نموده، در میان اقران شهرتی یافته بودم... و شراب پیوسته خوردمی، پیغمبر ص می‌فرماید که «قولوا الحق ولو علی انفسکم». شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب که خِرَد از مردم زایل کند؟ (همان: ۱)

من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را ببیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خِرَد و هوش را بیفزاید.
گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده باشد و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود، بر من کار کرد، با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم. (همان: ۱-۲)

ناصرخسرو قبادیانی در قسمتی دیگر از سفرنامه‌ی خود پس از انجام دادن حج به سمت لَحسا رهسپار می‌شود و در راه از واقعه‌هایی عجیب گزارش می‌دهد. او می‌نویسد: قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند، چه در آن بادیه‌ها چیزی نیست الّا علفی شور که شتر می‌خورد، و‌ایشان خود گمان می‌بردند که همه‌ی عالَم چنان باشد... چون همراهان ما سوسماری می‌دیدند می‌کشتند و می‌خوردند و هر کجا عرب بود شیر شتر می‌دوشیدند. (همان: ۱۰۵)

در شهر لَحسا [یکی از شهر‌های قدیم بحرین] گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره، و هر چه فروشند سَر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد، تا خریدار داند که چه می‌خَرد. و آنجا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف، تا از فربهی چنان شود که رفتن نتواند، بعد از آنش بکُشند و بخورند. (همان: ۱۱۱-۱۱۲)

ناصر خسرو (۱۳۳۵). سفرنامه‌ی ابو‌معین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیر‌سیاقی، تهران: کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمد بن عبدالله بن بطوطه (۷۷۰-۷۰۳) جهانگردی مراکشی است که با زبانی ساده به نقل رویداد‌های تاریخی سفر ۳۰ ساله‌ی خود می‌پردازد. او که معاصر ابن خلدون اندلسی است، مصاحبتش دلپذیر و قصه‌هایش گرم و اطلاعاتش نادر و گرانبهاست.
سفر ابن بطوطه در سن بیست و دو سالگی به قصد انجام حج شروع می‌شود. او به کشور‌ها و شهر‌های متعددی چون: بحرین، مصر، بلاد روم، سرزمین‌های آفریقایی، هندوستان، چین، دمشق، حلب، مدینه، مکه، بیت المقدس، قسطنطنیه، بیروت، بعلبک، اصفهان، شیراز، لرستان، تبریز، نیشابور، مشهد، آبادان، کیش، خوارزم، سمرقند، بخارا، هرات، کابل، کربلا، بصره، بغداد، طرابلس، قونیه و... سفر می‌کند. (ابن بطوطه، ۱۳۷۶: ذیل «مقدمه‌ی مترجم» ج ۱، ۲۴)

کتاب «سفرنامه‌ی ابن بطوطه» که گویی به چهل زبان دنیا ترجمه شده است، آیینه‌ی تمام نمایی است که زندگی معاصرین او را با تمام مظاهر نیک و بد و رسوم و آداب معمولِ زمان شامل می‌شود. این سفرنامه چنان که دکتر محمدعلی موحّد متذکّر شده است، از دو جهت بر سایر سفرنامه‌های اسلامی برتری دارد: اول از جهت وسعت دامنه‌ی سفر او و دوم از جهت صداقت او در بیان اوضاع ممالکی که دیده است. (همان: ج ۱، ۲۳)

ابن بطوطه زن باره که در سرتاسر سفرنامه‌ی خود از ویژگی‌های ظاهری و زیبایی زنان مختلف جهان بسیار سخن رانده است، (همان: ج ۱، ۳۴) خود را مالکی مذهب معرّفی کرده و در قسمتی از کتاب خود اذعان می‌دارد که در یکی از شهر‌ها به سبب نماز خواندن با دست باز، او را متّهم به تشیّع می‌کنند و او با خوردن گوشت خرگوش و توضیح این مطلب که پیروان مذهب مالکی نیز به مانند رافضیان دست بسته نماز نمی‌خوانند، از این اتّهام مبرّا می‌گردد. (همان: ذیل «متن کتاب» ج ۱، ۳۸۸)

از فقهای نامدار حنبلیان در دمشق، بزرگ مردِ شام تقی‌الدین بن تیمیه بود که در فنون مختلف علم سخن میراند لیکن عقلش پاره سنگ بر می‌داشت. او که فتوا‌هایی برخلاف فتاوی مشهور داشت، مورد اعـتراض فقها قرار گرفت و سال‌ها در زندان بود. (همان: ج ۱، ۱۳۲-۱۳۳)

ابن بطوطه در تمام سفر خود از وجود مدارس علمیه و خانقاه‌هایی متعدد سخن میراند که علاوه بر وظیفه‌ی اصلی خویش، همواره در حکم مهمانخانه و محل پذیرایی رایگان مسافران نیز بوده است. او جنبش تصوّف و خانقاه‌ها و زاویه‌ها را در سرتاسر شهر‌های اسلامی در نهایت قوّت و رونق به تصویر کشیده و درباره‌ی برخی از آداب شهر‌ها و کشور‌ها می‌آورد:
شهر کوفه مدفن علی بن ابی طالب، یکی از بهترین و پُر‌جمعیت‌ترین شهر‌های عراق می‌باشد که اهل آن تجارت پیشه، به شجاعت و سخاوت موصوف و معاشرتشان دلپذیر است، اما درباره‌ی علی رضی الله عنه غُلو می‌کنند. داخل حرم علی بن ابی طالب به انواع فرش‌های ابریشمین و غیره مفروش است و قندیل‌های بزرگ و کوچک از طلا و نقره در آن آویخته، در وسط حرم مصطبه‌ای چهار گوشی است که در روی آن سه قبر هست که می‌گویند یکی از آدم و دیگری از آن نوح و سومی از آن علی می‌باشد. خزانه‌ی مزبور بسیار بزرگ و موجودی آن به قدری هنگفت است که قابل ضبط نمی‌باشد. (همان: ج ۱، ۲۱۹ الی۲۲۱)

شیرازیان مردمانی خوشگل و خوش اندامند و سیّد در آن بسیار زیاد است. اما مردم شیراز و اصفهان علی رغم تلاش علامه حلّی و سلطان محمد خدابنده در رسمیت بخشیدن مذهب تشیّع در ایران، از اختیار کردن این مذهب امتناع کرده و واکنش‌هایی عصیان‌آمیز از خود نشان دادند. (همان: ج ۱، ۲۵۰ الی۲۵۳)

دهلی، پایتخت هند، شهری بزرگ و جامعِ مراتب زیبایی و استحکام است. (همان: ج ۲، ۴۰) کفار در هندوستان با مسلمانان در یک منطقه زندگی می‌کنند و مسلمانان بر آن‌ها غالبند، اما کفار به کوه‌ها و گردنه‌ها و نیستان‌ها پناهنده می‌شوند. (همان: ج ۲، ۱۴۵) هندویان گاو را محترم می‌دانند و کشتن آن ممنوع است و اگر کسی گاو را ذبح کند او را می‌کُشند. شاش گاو را هم به عنوان تبرّک و از بهر شفای امراض می‌خورند. (همان: ج ۲، ۶۴) چنان که جوکیان اعمال عجیبی چون نشستن در هوا انجام می‌دهند. (همان: ج ۲، ۱۸۵) و یا برخی از زنان آنان پس از مردن شوهر خود به همراه او به داخل آتش شده و خود را می‌سوزانند و عده‌ای نیز برای خشنودی خداوند، خود را در رود سِند که سرچشمه‌ی آن را بهشت می‌دانند قربانی می‌کنند. (همان: ج ۲، ۳۶ الی۳۹) تجّار، فقها، صوفیان و دیوانیان ایرانی متعددی هم در هند می‌باشند و سلطان هند با من و دیگران به زبان فارسی نیز سخن می‌گفت. (همان: ج ۲، ۱۴۶-۱۴۷-۱۵۰)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

پس از سال‌ها سکونت در هند و کسب مقام قضاوت در دهلی، (همان: ج ۲، ۱۵۰) به سوی چین رهسپار شدم. اسلام به سرزمین چین که مردمی کافر می‌باشند نیز رسیده و اندکی از ساکنان آن مسلمان هستند. (همان: ج ۲، ۲۹۱) میوه، زراعت، طلا و نقره در چین بسیار است (همان: ج ۲، ۲۸۹) و وسیله‌ی معاملت آنان پول‌های کاغذی است. (همان: ج ۲، ۲۹۱-۲۹۲) امنیت در چین بسیار مناسب است (همان: ج ۲، ۲۹۴) و مردم آن از لحاظ صنعت بزرگ‌ترین و زبر‌دست‌ترین ملت‌ها هستند و در نقاشی بسیار قوی دستند (همان: ج ۲، ۲۹۲) و مردمانی ثروتمندتر از آنان پیدا نمی‌شود. (همان: ج ۲، ۲۱۱) زبان فارسی به این سرزمین نیز رسیده است و‌امیرزاده‌ی چین آواز‌های فارسی را خیلی دوست می‌داشت و مطربان شعری به فارسی [از سعدی] می‌خواندند و تکرار می‌کردند: (همان: ج ۲، ۳۰۵)

تا دل به محنت داده‌ام
در بـحـر فکر افتاده‌ام
چون در نماز استاده‌ام
گویی به محراب اندری

و اما در ادامه سفر‌های خود، به آفریقا رفتم و در قسمتی از آفریقا به نام «مسوّفی‌ها» زنان مسلمانی را دیدم که رفیق مذکّر برای خود اختیار می‌کنند و این عمل نزد شوهران بی‌غیرتشان عملی ناپسند محسوب نمی‌شود؛ چرا که آنان بر آن اعتقادند که این دوستی به نیت بد نیست. (همان: ج ۲، ۳۴۴-۳۴۵)

ابن بطوطه (۱۳۷۶). سفرنامه‌ی ابن بطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران: آگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘صحرای محشر

📝محمدعلی جمالزاده

کتاب «صحرای محشر» ازجمله داستان‌های ممنوعه در ایران است که در هشت پرده به قلمی طنزآمیز و خواندی به نگارش درآمده است. محمدعلی جمالزاده در پردۀ هشتم از این کتاب می‌نویسد:
    
ناگهان منظرۀ شگفتی در مقابلم نمودار گردید. فرشته‌ای را دیدم در نهایت جمال و ابهت و در غایت جلال و عظمت... جلو رفتم و با ادب سلام دادم... و گفتم خیلی جسارت است ولی چه خوب می‌شد حضرتعالی خودتان را معرفی می‌نمودید (جمالزاده، بی‌تا: ۱۸۶-۱۸۸-۱۸۹). زهرخندی در گوشۀ لبانش نقش بست و در کمال سادگی گفت: اسم من شیطان است. چنان یکه‌ای خوردم که چندین قدم پس‌پسکی رفتم و چیزی نمانده بود که از پشت به خاک بیفتم (همان: ۱۸۹-۱۹۰).
    
گفتم هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدوّ خدا می‌دانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین بناف سرکار نبندیم و امروز که گوشه‌ای از گوشه‌های پرده بالا رفته می‌بینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. لبخندی زده گفت: فراموش منما که شما بچه‌های حضرت آدم اساساً برای خبط و خطا خلق شده‌اید و حتی آن حواس خمسه‌ای که آن همه بدان می‌بالید و می‌نازید و می‌لافید، جز دام خبط و تلۀ خطا چیز دیگری نیست منتهی چون نمی‌خواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن من مادر مرده می‌انداختید.
    
گفتم: تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی می‌کردند. گفت: میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد... آنچه دیده‌ای و گفته‌ای و شنیده‌ای و حتی کلیۀ وهم و فکر و خیال و عشق و کینه و صلح و جنگت همه خدا بوده و جز خدا هیچ نبوده... مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیده‌ای که گفته (همان: ۱۹۵ الی۱۹۷):                                                                       
حدیث بوالعجبی دوش ژنده‌پوشی گفت
                                             
که در مراتب توحید همچو شیطان باش  

منبع:

_ جمالزاده، محمدعلی، بی‌تا، صحرای محشر، تهران، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
کتاب «سالار مگس‌ها» رمانی از ویلیام گُلدینگ (۱۹۹۳-۱۹۱۱) نویسنده‌ی انگلیسی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات است که در آن شرّ حاکم بر جوامع انسانی و لزوم جایگزینی قانون در اجتماع به تصویر کشیده شده است.

داستان با سقوط هواپیمایی حامل تعدادی پسر بچه‌ی دبستانی در جزیره‌ای متروکه آغاز می‌شود. قصه‌ای که در آن پسری چاق با نام خوکه نماینده‌ی انسان‌های ساده و‌اندیشمند، رالف نماد‌ امید و مدیریت، سیمون سمبل افراد آگاه و خاموش، جک قهرمان خشونت و وحشیگری و هیولا انعکاس دهنده‌ی ترس و وحشت است.
هیولا، بعل زَبوب و یا همان سالار مگس هاست که به اعتباری دقیق‌تر، تـصوّر و پنداری شکل گرفته شده از شُرور و پلیدی‌های انسان هاست.

خواندن این اثر برجسته‌ی ادبی که گویی سریال «لاست» از آن الهام گرفته است، با ترجمه‌ی دلنشین آقای حمید رفیعی توصیه می‌شود. هرچند برگردان دیگری نیز از این کتاب موجود است که با نام «بعل زَبوب» توسط محمود مشرف آزاد تهرانی به چاپ رسیده است. درباره‌ی بعل زَبوب هم باید گفت که این کلمه، واژه‌ای عبری است که در کتاب دومِ پادشاهان، از عهد عتیق، ذکر شده و به معنای خدای مگس‌ها می‌باشد که معادل عربی آن «بعل ذُباب» است.

گلدینگ، ویلیام (۱۳۶۳). سالار مگس‌ها، ترجمه محمدعلی حمید‌رفیعی، تهران: بهجت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سرگذشت حاجی بابای اصفهانی» شرح حال دلّاک زاده‌ی ادب آموخته‌ای است که به ترکیه و شهر‌های مختلف ایران سفر کرده و شغل‌های متعددی چون دزدی، سقّایی، پاسبانی، قهوه‌چی، درویشی، بازرگانی، آخوندی [دفتردار مُتعه‌خانه] و مشاور صدراعظم را برگزیده است.

حاجی بابا در معرفی خود می‌نویسد: دلّاکان ایران نوعی جرّاحند. گذشته از کار حمّام، خون گرفتن و دندان کشیدن و شکسته‌بندی هم از دستشان بر می‌آید... پدرم حسن دلّاکِ تنها بود اما بعد از این سفر [کربلا] به لقب کربلایی هم ملقّب گردید. از برای خوش‌آمد مادرم که مرا سخت بد ببار می‌آورد، مرا نیز حاجی نامیدند. (موریه، ۱۳۵۴: ۲۹-۵۶)

جیمز موریه (۱۸۴۹-۱۷۸۰) مأمور سیاسی دولت انگلستان در ایرانِ عهد فتحعلی شاه قاجار با آن‌که در مقدمه‌ی کتاب حاضر، این رمان را صرفاً ترجمه‌ی خود معرفی کرده است، اما بسیاری چون محمدعلی جمالزاده بر‌آنند که موریه نویسنده‌ی این اثر بوده و میرزا ابراهیم اصفهانی آن را به فارسی ترجمه کرده است. ترجمه‌ای که هرچند اقتباسی است و بر متن وفادار نمی‌باشد، ولی در عین‌حال برگردانی بسیار زیبا و دلنشین است که از حیث ادبیات و تقریر زبان آن دوره نیز از اهمیت قابل توجّهی برخوردار است.
کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، طی هشتاد گفتار به شناسایی عقاید و آداب و رسوم ایرانیان پرداخته و از اخلاق ناپسندیده‌ی مردم ایرانِ عهد قاجار مانند دزدی، مکر، خودپسندی، جهل، بی‌وفایی، نفاق، دروغ، ریا و رشوه پرده بر‌می‌دارد و می‌آورد:‌ای یاران به ایرانیان دل مبندید که وفا ندارند. سلاح جنگ و آلت صلح ‌ایشان دروغ و خیانت است. به هیچ و پوچ آدمی را به دام می‌اندازند. هرچند به عمارت ‌ایشان کوشی به خرابی تو می‌کوشند. دروغ، ناخوشی ملّی و عیب فطری ‌ایشان است و قَسم شاهد بزرگ این معنی. (همان: ۲۵۶-۲۵۷) مردم ایران مثل زمین کشتزارند، بی‌رشوه حاصل نمی‌دهند. (همان: ۷۴۳)

درد کمرم بنوعی شدت کرد که زمین‌گیر شدم و به جستجوی طبیب افتادم. معلوم شد که در سمنان کسی که مظنه‌ی طبابت به او رود دو کس است: دلاکی و نعلبندی... نعلبند را به جهت آشنایی با آهن جراح قرار دادند. جراح زنبیلی زغال با دم و سیخی چند بیاورد و در گوشه‌ی مقبره سیخ‌ها را سرخ کرد. بعد از آن مرا وارونه انداخت و با آداب هر‌چه تمام‌تر به عشق چهارده معصوم چهارده جای کمرکم را داغ کرد.
وقتی که داغ سوزِ سیخ‌های سرخ را به گرده‌ی من چسبانید و من از ته دل نعره و فریاد بر‌می‌آوردم حاضران دهنم را می‌گرفتند که صدا در میاور که خاصیتش باطل می‌شود. خلاصه تک و تنها در آن گوشه افتادم و از ترس بی‌پرستار ماندن پای بیرون ننهادم. مبالغی کشید تا جای داغ‌ها به شد و من بهبودی یافتم. همه را اعتقاد این‌که بهبود من به جهت موافقت اعداد سیخ‌ها با اعداد چهارده معصوم شد و کسی را شک نماند که آهن سرخ نیز از آلات معجزه است. اما من خود نیک می‌دانستم که طبیب دردم استراحت در آن گوشه مقبره بود. ناچار از ترس، نفَسم درنیامد تا خاصیتش باطل نشود. (همان: ۱۵۱-۱۵۲)

جیمز موریه در ادامه از آشنا شدن حاجی بابا با مجتهدی در قم و همچنین یکی از آخوند‌های مشهور تهران سخن گفته و می‌نویسد: میرزا ابوالقاسم قمی طی سفارشی به حاجی بابا می‌گوید: حاجی اگر رضایت مرا می‌خواهی امر به معروف و نهی از منکر را از دست مده، علما را دوست بدار، عرفا را خوار شمار، بیش از این از تو نمی‌خواهم. (همان: ۵۲۰-۵۲۱)
و ملّا نادان نیز در معرفی خود می‌آورد: بدان که من عمادالاسلام و قدوة الانام، نخبه‌ی ملّت حنیف و شرع شریف، اُنموذَج دین احمدی و ملّت محمّدیم. اجتهادم به همه جاری و فتاوی و احکامم به همه ساری است. شاربین خمر را حد می‌زنم و زانیان محصنه را رجم می‌کنم. در امر معروف و نهی از منکر و تألیف قلوب و موعظه و خطابت، وحید و فریدم. حامی بیضه‌ی اسلام و راهنمای خواص و عوامم. آیت صائم النهار، معنی قائم اللیل، غسل و وضویم عبرة للناضرین و صوم و صلواتم اسوة للسایرین است. (همان: ۵۲۸-۵۲۹)

موریه، جیمز (۱۳۵۴). سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه میرزا حبیب اصفهانی، به کوشش یوسف رحیم لو، تبریز: حقیقت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شفاعت از ابن‌ملجم

📝مولوی

مولوی در کتاب «مثنوی معنوی» طی داستانی از زبان پیامبر اسلام می‌آورد: 
    
ای علی، ابن‌ملجم، قاتل تو است! ابن‌ملجم این سخن را می‌شنود و نزد علی می‌آید و از پسر ابی‌طالب می‌خواهد که او را قبل از وقوع چنین عملی بکُشد؛ چراکه او علی را دوست دارد و با رضایت کامل خواهان مرگ زودتر و عدمِ‌وقوع چنین حادثه‌ای است. 
    
اما علی بن ابی‌طالب این اتفاق را خواست خدا می‌شمرد که هیچ‌گونه فراری از آن نیست و در واقع قاتل او نیز آلتی در دست خداوند است. از این‌رو ابن‌ملجم مرادی از علی می‌پرسد: اگر وقوع چنین رویدادی بنابر جبر زمانه بوده و به ارادۀ خداست، پس علت قصاص چیست؟ و علی  در پاسخ می‌گوید: ای ابن‌ملجم هیچ غمی نداشته باش که شفیع تو در آخرت خود من خواهم بود (مولوی، ۱۳۹۰: ۱۶۹-۱۷۰-۱۷۳).                                                                                                                   
کرد آگـه آن رسول از وحی دوست / که هـلاکم عـاقبت بر دستِ اوست / او هـمـی گـوید بکُش پیشـین مرا / تا نـیـایـد از مـن ایـن مـنـکر خطا / مـن حـلالـت می‌کـنم خـونـم بـریـز / تا نـبـیند چـشـم مـن آن رسـتخیز / من همی گـویم چـو مـرگ من زتُست / با قضا من چون توانم حیله جُست / آلـت حــقّـی تـو فـاعـل دسـتِ حق / چـون زنم بر آلت حـق طعن و دَق / گفت او پس آن قصاص از بهر چیست / گفت هم از حقّ و آن سرّ خفیست / گــفـتـم ار هـر ذرّه‌ای خــونـی شـود / خـنجـر اندر کـف به قصد تو رود / یـک سـرِ مـو از تـو نــتـوانـد بُــریـد / چـون قلم بر تو چنان خطی کشید / لـیک بـی‌غـم شـو شـفـیـعِ تـو مـنـم / خـواجـۀ روحـم نـه مـمـلوک تنم           

منبع:

_ مولوی، جلال‌الدین محمد، ۱۳۹۰، مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
کاراپت دِردِریان معروف به کارو (۱۳۸۶-1304) نویسنده و شاعر ارمنی تبار همدانی را می‌توان از جمله شاعران مشهور و درجه دوم ایران نامید. چنان که وقتی از هوشنگ ابتهاج درباره‌ی اشعار او پرسیده می‌شود، با نگاهی التماس آمیز می‌گوید: ولم کن تو رو خدا! (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ج ۲، ۹۴۳)
نوشته‌های کارو پیرامون حقایق سخت و تلخ زندگی است که رنگ و بویی پوچ گرایانه دارد. غم و اندوه، ستایش از مرگ و نیستی و پرسش‌های صریح و عریان از هستی در سرتاسر آثار او به وضوح دیده می‌شود:
طـبـال بــزن، بــزن کـه نـابـود شـدم
بر تار غـروب زنـدگی پـود شدم
عمرم همه رفت خفته در کوره‌ی مرگ
آتش زده استخوان بی دود شدم
(کارو، بی‌تا: ۱۱)

از مهم‌ترین آثار کارو می‌توان به کفرنامه، نامه‌های سرگردان و شکست سکوت اشاره نمود. و اما کتاب «شکست سکوت» که گویی پراهمیت‌ترین اثر کارو است، مجموعه‌ای از ناله‌ها، شکایت‌ها و دیدگاه‌های فکری اوست که در قالب اشعاری منظوم و منثور به چاپ رسیده است. کارو که از پیروان ابوالعلاء معری و ستایش گران صادق هدایت است، در پاره‌ای از این کتاب در شعری مفصّل با نام «کاروان‌ها! کاروان‌ها!» در وصف هدایت می‌نویسد:
کاروان‌ها! کاروان‌ها!
کو؟ کجا خوابیده آن انسان عیسا آفرین؟
آن ترجمان خلقت هیچ، سراپا پوچ انسانی!؟
آنکه عشقی بی نهایت بود، در پهنای اشکی، بی نهایت!؟
کو هدایت؟ کو هدایت؟
کو؟ کجا خوابیده آن تک اختر خاک آشنای آسمانی؟
تا رسانم من به خاک او:
سلام صامت هم میهنان لخت و عورش را؟
تا ببوسم با لب حسرت:
به خاک مظلم غربت لمیده، سنگ گورش را؟
تا ببینم بار دیگر، روح پاکش
تا بخوانم بار دیگر، روی خاکش:
«بوف کورَ» ش را. (همان: ۱۵۴ الی۱۵۸)
کارو (بی‌تا). شکست سکوت، تهران: مرجان.

عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه (۱۳۹۱). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قصیدهٔ شیخ و فاحشه

📝محمد ابراهیم باستانی پاریزی

قصیدهٔ «شیخ و فاحشه»، عنوانی است که ناشر آن بر این شعر نهاده است و ناشر این قصیده گویی از ذکر نام شاعر آن به سبب خواستهٔ شاعر و مزاحی که او با عالمان دینی داشته خودداری کرده است. هرچند خوانندگان با توجه به بیت «پیش از آنی که پی قلعهٔ دختر بروم / یا شوم معتکف ترجمهٔ ابن اثیر» متوجه می‌شوند که سرایندهٔ این قصیده‌ کسی جز مورخ و پژوهشگر نامدار کرمانی، دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نیست.
آدمی بندهٔ کیر است، چه شاه و چه وزیر

که شـهانـنـد و وزیران هـمه خود بندهٔ کیر

باری‌ ای شیخ! سخن گرچه نه خوش بود، مرنج!

نقل کفر است و نه کفر است، تو بر ریش مگیر!

شـهـوت ار چـند پلید است، تو پستش مشمار
که سـویـدای حـیـات اسـت و نه سودای زهیر

هـدف دیـن و هـنـر، غـایـت اخـلاق و کـمال
هـمـه را خـتـم شـود راه بـدیـن دیـر حـقـیر
قُـوهٔ نـامـیـه این اسـت، فـقـیـه مفـضال
حـرکـت جـوهـری ایـن اسـت، حـکیم نِحریر
(باستانی پاریزی، بی‌تا: ۳ الی۱۵)

منبع:

_ باستانی پاریزی، محمد ابراهیم، بی‌تا، قصیدهٔ شیخ و فاحشه، بی‌جا، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash