آب حیات است پدر سوخته حَـبّ نبات است پدر سوخته
تا بـتوانـیش بـگـیر و بکـُن صوم و صلاة است پدر سوخته
قافیه هرچند غـلط می شود باب لـواط اسـت پدر سوخته
(ایرج میرزا، 1356: ذیل «آب حیات» 201-202)
ایرج میرزا (1304-1252) که یکی از شاعران مشهور و توانمند ایرانی است، تا بدان حد در استفاده از الفاظ مستهجن در اشعار خود پیش رفته است که بعضی عقیده دارند که کودکان و جوانان دبستانی و دبیرستانی نباید نام ایرج را بشنوند، مبادا که دیوان او را به دست آورند و آنچه برای ایشان مناسب نیست ببینند و بخوانند.
این شاعر قجری که برخی او را به سبب شعر زیبای «قلب مادر» می شناسند: داد معشوقه به عاشق پیغام / که کند مادر تو با من جنگ، (همان: 191) قطعه های دیگری نیز چون «حیله» و «آب حیات» که در پیرامون امردبازی است در دیوان او دیده می شود. قطعه هایی که مملوّ از واژگان جنسی و رکیک است: واکردم از او تکمهی شلوار و عیان شد / ...ونی که نهان بود چو قرص قمر از من / تر کردمش آن موضع مخصوص به خوبی / آری که فراوان زده سر این هنر از من / هشتم سرِ گرمِ ذَکرم بر درِ نرمش / آهسته فرو رفت دو ثلث ذَکر از من (همان: 196-197)
بسیاری از شاعران بُعد ادبی اشعار ایرج را ستودهاند تا آنجا که شفیعی کدکنی معتقد است که هیچکس در ساده گویی بعد از سعدی به پای ایرج میرزا نرسیده و شهریار با تمام ارادتش به حافظ از سبک ایرج در سرودن اشعارش استفاده کرده است. (شفیعی کدکنی، 1392: 367-476) و هوشنگ ابتهاج نیز بر آن باور است که ایرج میرزا نظیر نداره... و ما تعارف می کنیم می گیم بعد از سـعدی کسی به این روانی شـعر نگفت. واقـعیت اینه که هیچ کس زبان ایرج رو نداشته. به نـظرم [ایرج نسبت به سعدی] خیلی روان تره. (عظیمی و طَیّه، 1391: ج 2، 846 الی848)
فـتـنه ها در سَر دیـن و وطـن است این دو لفظ است که اصل فتن است
صـحـبت دیـن و وطـن یـعنی چه؟ دیـن تـو مـوطـن مـن یـعـنی چه؟
هـمـه عالَم همه کس را وطن است هـمـه جا موطن هر مرد و زن است
چیست در کلّه ی تو این دو خیال؟ کـه کُـنـد خـون مـرا بـر تو حلال؟ (ایرج میرزا، 1356: 127)
این شاعر تبریزی که در وصف خود گفته است: می کُنم قافیه ها را پس و پیش / تا شوم نابغه ی دوره خویش، (همان: 122) در مدح پیامبر اسلام، علی بن ابی طالب (همان: 168) و علی اکبر (همان: 166) هم اشعاری سروده است. چنان که به ستایش مردم خراسان و ادیبان این خطّه پرداخته (همان: 191-192) و ضمن نقد حجاب، در مثنوی «عارف نامه» که اوج هنر شاعری اوست، می نویسد:
بــیـا گــویـم بـرایــت داسـتـانـی کــه تـا تـأثــیـر چــادر را بـدانـی
مرا دل در هــوای جـسـتـن کــام پــری رو در خـیـال شـرح پـیـغـام
به نرمی گفتمش کای یـار دمـسـاز بــیـا ایـن پـیـچـه را از رخ بر انـداز
پری رو زین سخن بی حد بر آشفت ز جا برجَست و با تندی به من گفت
که مـن صورت به نامـحـرم کنم باز بـــرو ایـن حــرف ها را دور انــداز
تو می گویی قیامت هم شـلوغست؟ تــمـام حــرف مُـلا ها دروغـسـت؟
تـمـام مـجـتـهـد ها حـرف مُفتند؟ هـمه بـی غـیـرت و گـردن کُلُفتند؟
شـب اول کـه مـا تـحـتـت در آیـد بـه بـالـیـنـت نـکـیـر و مـنـکر آیـد
غرض آن قـدر گفت از دین و ایمان که از گُه خـوردنـم گـفـتـم پـشیمان
گــشـادم دسـت بـر آن یـارِ زیـبـا چـو مُـلا بـر پـلـو مــؤمـن بـه حـلوا ...سی هــرگـز نــدیـده رویِ نــوره مـنـزّه تـر ز خُـلـق و خـوی مـؤمـن
...سی بر عـکسِ ...سهای دگـر تنگ کـه بـا ...یرم ز تـنگی می کند جنگ
حـجاب زن که نـادان شد چنینست زنِ مـسـتوره ی مـحـجـوبـه اینست
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
تا بـتوانـیش بـگـیر و بکـُن صوم و صلاة است پدر سوخته
قافیه هرچند غـلط می شود باب لـواط اسـت پدر سوخته
(ایرج میرزا، 1356: ذیل «آب حیات» 201-202)
ایرج میرزا (1304-1252) که یکی از شاعران مشهور و توانمند ایرانی است، تا بدان حد در استفاده از الفاظ مستهجن در اشعار خود پیش رفته است که بعضی عقیده دارند که کودکان و جوانان دبستانی و دبیرستانی نباید نام ایرج را بشنوند، مبادا که دیوان او را به دست آورند و آنچه برای ایشان مناسب نیست ببینند و بخوانند.
این شاعر قجری که برخی او را به سبب شعر زیبای «قلب مادر» می شناسند: داد معشوقه به عاشق پیغام / که کند مادر تو با من جنگ، (همان: 191) قطعه های دیگری نیز چون «حیله» و «آب حیات» که در پیرامون امردبازی است در دیوان او دیده می شود. قطعه هایی که مملوّ از واژگان جنسی و رکیک است: واکردم از او تکمهی شلوار و عیان شد / ...ونی که نهان بود چو قرص قمر از من / تر کردمش آن موضع مخصوص به خوبی / آری که فراوان زده سر این هنر از من / هشتم سرِ گرمِ ذَکرم بر درِ نرمش / آهسته فرو رفت دو ثلث ذَکر از من (همان: 196-197)
بسیاری از شاعران بُعد ادبی اشعار ایرج را ستودهاند تا آنجا که شفیعی کدکنی معتقد است که هیچکس در ساده گویی بعد از سعدی به پای ایرج میرزا نرسیده و شهریار با تمام ارادتش به حافظ از سبک ایرج در سرودن اشعارش استفاده کرده است. (شفیعی کدکنی، 1392: 367-476) و هوشنگ ابتهاج نیز بر آن باور است که ایرج میرزا نظیر نداره... و ما تعارف می کنیم می گیم بعد از سـعدی کسی به این روانی شـعر نگفت. واقـعیت اینه که هیچ کس زبان ایرج رو نداشته. به نـظرم [ایرج نسبت به سعدی] خیلی روان تره. (عظیمی و طَیّه، 1391: ج 2، 846 الی848)
فـتـنه ها در سَر دیـن و وطـن است این دو لفظ است که اصل فتن است
صـحـبت دیـن و وطـن یـعنی چه؟ دیـن تـو مـوطـن مـن یـعـنی چه؟
هـمـه عالَم همه کس را وطن است هـمـه جا موطن هر مرد و زن است
چیست در کلّه ی تو این دو خیال؟ کـه کُـنـد خـون مـرا بـر تو حلال؟ (ایرج میرزا، 1356: 127)
این شاعر تبریزی که در وصف خود گفته است: می کُنم قافیه ها را پس و پیش / تا شوم نابغه ی دوره خویش، (همان: 122) در مدح پیامبر اسلام، علی بن ابی طالب (همان: 168) و علی اکبر (همان: 166) هم اشعاری سروده است. چنان که به ستایش مردم خراسان و ادیبان این خطّه پرداخته (همان: 191-192) و ضمن نقد حجاب، در مثنوی «عارف نامه» که اوج هنر شاعری اوست، می نویسد:
بــیـا گــویـم بـرایــت داسـتـانـی کــه تـا تـأثــیـر چــادر را بـدانـی
مرا دل در هــوای جـسـتـن کــام پــری رو در خـیـال شـرح پـیـغـام
به نرمی گفتمش کای یـار دمـسـاز بــیـا ایـن پـیـچـه را از رخ بر انـداز
پری رو زین سخن بی حد بر آشفت ز جا برجَست و با تندی به من گفت
که مـن صورت به نامـحـرم کنم باز بـــرو ایـن حــرف ها را دور انــداز
تو می گویی قیامت هم شـلوغست؟ تــمـام حــرف مُـلا ها دروغـسـت؟
تـمـام مـجـتـهـد ها حـرف مُفتند؟ هـمه بـی غـیـرت و گـردن کُلُفتند؟
شـب اول کـه مـا تـحـتـت در آیـد بـه بـالـیـنـت نـکـیـر و مـنـکر آیـد
غرض آن قـدر گفت از دین و ایمان که از گُه خـوردنـم گـفـتـم پـشیمان
گــشـادم دسـت بـر آن یـارِ زیـبـا چـو مُـلا بـر پـلـو مــؤمـن بـه حـلوا ...سی هــرگـز نــدیـده رویِ نــوره مـنـزّه تـر ز خُـلـق و خـوی مـؤمـن
...سی بر عـکسِ ...سهای دگـر تنگ کـه بـا ...یرم ز تـنگی می کند جنگ
حـجاب زن که نـادان شد چنینست زنِ مـسـتوره ی مـحـجـوبـه اینست
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
به ...س دادن همانا وقع نـگـذاشـت کـه بـا رو گـیری اُلـفت بیشتر داشت
بدان خـوبی در ایـن چـادر کـریهی بـه هـر چـیـزی بـجز انسان شبیهی
کـجـا فـرمـود پـیـغـمـبر بـه قرآن کـه بایـد زن شــود غــول بـیـابـان
کدام است آن حدیث و آن خـبر کو کـه بایـد زن کُـنـد خـود را چو لولو
به عصمت نیست مربوط این طریقه چـه ربـطـی گـوز دارد بـا شـقـیقه؟
مـگـر نـه در دهـات و بـیـن ایلات هـمـه رو بـاز باشـند آن جـمـیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟ رواج عـشـوه در بـازارشـان نـیسـت؟
فـدای آن سر و آن سـیـنـه ی بـاز که هم عصمت در او جمعست هم ناز
(همان: 79 الی84)
و در ادامه ی همین مثنوی «عارف نامه» در ابیاتی که بیانگر افکار فلسفی وی است می آورد:
خدایا تا بـه کی سـاکت نشینم من این ها جمله از چشم تو بینم
هـمه ذرّاتِ عـالَم مـنـترِ تُست تـمـام حـقّه ها زیـرِ سـرِ تُـسـت
در ایـران تـا بُـوَد مُلا و مُـفتی بـه روزِ بـدتـر از ایـن هـم بیفتی
به نادان آن چنان روزی رسانَد کـه صد دانـا در آن حـیران بمانَد
در این دنـیـا به از آن جا نیابی کـه باشـد یک کتاب و یک کتابی
(همان: 84-85-89)
ایرج میرزا (1356). دیوان ایرج میرزا، به اهتمام محمدجعفر محجوب، تهران: اندیشه.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). با چراغ و آینه، تهران: سخن.
عظیمی، میلاد و طیه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
به ...س دادن همانا وقع نـگـذاشـت کـه بـا رو گـیری اُلـفت بیشتر داشت
بدان خـوبی در ایـن چـادر کـریهی بـه هـر چـیـزی بـجز انسان شبیهی
کـجـا فـرمـود پـیـغـمـبر بـه قرآن کـه بایـد زن شــود غــول بـیـابـان
کدام است آن حدیث و آن خـبر کو کـه بایـد زن کُـنـد خـود را چو لولو
به عصمت نیست مربوط این طریقه چـه ربـطـی گـوز دارد بـا شـقـیقه؟
مـگـر نـه در دهـات و بـیـن ایلات هـمـه رو بـاز باشـند آن جـمـیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟ رواج عـشـوه در بـازارشـان نـیسـت؟
فـدای آن سر و آن سـیـنـه ی بـاز که هم عصمت در او جمعست هم ناز
(همان: 79 الی84)
و در ادامه ی همین مثنوی «عارف نامه» در ابیاتی که بیانگر افکار فلسفی وی است می آورد:
خدایا تا بـه کی سـاکت نشینم من این ها جمله از چشم تو بینم
هـمه ذرّاتِ عـالَم مـنـترِ تُست تـمـام حـقّه ها زیـرِ سـرِ تُـسـت
در ایـران تـا بُـوَد مُلا و مُـفتی بـه روزِ بـدتـر از ایـن هـم بیفتی
به نادان آن چنان روزی رسانَد کـه صد دانـا در آن حـیران بمانَد
در این دنـیـا به از آن جا نیابی کـه باشـد یک کتاب و یک کتابی
(همان: 84-85-89)
ایرج میرزا (1356). دیوان ایرج میرزا، به اهتمام محمدجعفر محجوب، تهران: اندیشه.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). با چراغ و آینه، تهران: سخن.
عظیمی، میلاد و طیه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ابوالعَلاء احمد بن عبدالله مَعَرّی (449-363) از پدر و مادری عرب در قریه ی مَعَرّه از نواحی جنوبی حلب در سوریه متولّد شد. هنوز چهار سال از عمرش نگذشته بود که بر اثر ابتلا به آبله از دو چِشم نابینا گردید. ابوالعلاء کوتاه قد و لاغر اندام بود، صورتی آبله گون داشت و برخلاف والدین ثروتمندش انسانی تهیدست بود. او از سی سالگی شاهد تغییرات عجیبی در زندگی خود بود، به این معنی که یکسره از خوردن گوشت دست کشید و تمام ایّام سال را جز دو روز، روزه بود و در تنهایی خویش کنج عزلت برگزید تا در سنّ هشتاد و شش سالگی رَخت از هستی بر بست. (فروخ، 1342: 36-37-38-53؛ حسین، 1344: ذیل «سخنی از مترجم» 6 الی8)
کتاب «در زندان ابوالعلاء مَعَرّی» نوشته ی دکتر طه حسین با آن که نوشتاری دوستانه است و نه نقدی علمی و ادبی، اما در عین حال اثری زیبا و خواندنی است که اطلاعات نیکو و مفیدی درباره ی ابوالعلاء به خوانندگان خود می دهد. این شاعر و نویسنده ی نابینای مصری از سه زندان ابوالعلاء معرّی یعنی نابینایی، خانه نشینی و پرسش های فلسفی سخن می گوید و از زبان این فیلسوف و شاعر سوری می نویسد: از خوشی ها رو نگردانیده ام مگر به سبب آنکه بهترین آن ها (نعمت بینایی) از من رو پنهان کرده است. (حسین، 1344: 13-37)
ابوالعلاء به خدا اعتقاد داشت (فروخ، 1342: 153) و گویی دلبسته به برخی از اعتقادات دینی مانند نماز و روزه بود، اما در ادامه به شک و تردید افتاد (همان: 64-65-66) و سپس به ادیان تاخت. (همان: 152) چنان که در همین کتاب زیبای «عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معره» می خوانیم: با دقت در لزومیات [از مهم ترین دیوان اشعار ابوالعلاء] روشن می شود که ابوالعلاء در آغاز کار عقیده داشته که پیامبران را مرتبه ی بزرگی است. هرچند در ادامه بر تمام پیامبران تاخته و خصوصاً در لزومیات اخیرِ او این تاختن به صورت زننده یی آشکار می شود: گفته ی فرستادگان را حقیقت مپندار که آن ها گفتار دروغی را به هم بافته اند. مردم به زندگی خوشی مشغول بودند آن ها با آوردن امر محالی زندگی را مکدّر کردند. (همان: 160-161)
شریعت ها در میان ما کینه ایجاد کردند و انواع دشمنی را پس از خود به ما سپردند... هدف آنان از این کار رسیدن به مال و ثروت بود، موفّق شدند و سرانجام هلاک گردیدند، ولی سنّت لئیمان ادامه یافت. (حسین، 1344: 53-175)
با آن که برخی کتاب منثور «الفصول و الغایات» ابوالعلاء معری را اثری در معارضه با قرآن خوانده اند، طه حسین این کتاب را نه در جهت هماوردی با قرآن که به منظور مناجات ابوالعلاء با خدای خویش تصوّر کرده است. (همان: 265-266) از دیگر آثار این متفکّر بدبین، شک گرا و لاادری (فروخ، 1342: 133-137) میتوان به دیوان های «سِقط الزند» حاوی اشعار مدح گونه ی او در آغاز دوران جوانی، کتاب «لزومیات» شامل اشعار عقیدتی و فلسفی وی و داستان منثورِ «رسالة الغفران» در شرح سفر خیالی یکی از ادیبان شهر حلب به بهشت و دیدن شاعران و نویسندگان کافر در بهشت اشاره نمود. (حسین، 1344: ذیل «سخنی از مترجم» 10-11)
ابوالعلاء معری که گویی از نقش تأثیر گذار او بر بزرگانی چون خیام، دانته و [صادق هدایت] نمی توان گذشت، (فروخ، 1342: 283) هرگز ازدواج نکرد، فرزندی نیاورد، آسایش تن را در مرگ و مرگ را بر زندگی برتر می دانست و معروف است که گفت چون بمیرد بر سنگ قبرش اینچنین بنویسند: (حسین، 1344: 12-114)
هذا جَناهُ اَبی عَلَیّ وَ ما جَنَیتُ عَلی أحَد
حسین، طه (1344). گفت و شنود فلسفی در زندان ابوالعلاء معری، ترجمه حسین خدیوجم، تهران: کتابفروشی زوار.
فروخ، عمر (1342). عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معرّه، ترجمه حسین خدیوجم، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «در زندان ابوالعلاء مَعَرّی» نوشته ی دکتر طه حسین با آن که نوشتاری دوستانه است و نه نقدی علمی و ادبی، اما در عین حال اثری زیبا و خواندنی است که اطلاعات نیکو و مفیدی درباره ی ابوالعلاء به خوانندگان خود می دهد. این شاعر و نویسنده ی نابینای مصری از سه زندان ابوالعلاء معرّی یعنی نابینایی، خانه نشینی و پرسش های فلسفی سخن می گوید و از زبان این فیلسوف و شاعر سوری می نویسد: از خوشی ها رو نگردانیده ام مگر به سبب آنکه بهترین آن ها (نعمت بینایی) از من رو پنهان کرده است. (حسین، 1344: 13-37)
ابوالعلاء به خدا اعتقاد داشت (فروخ، 1342: 153) و گویی دلبسته به برخی از اعتقادات دینی مانند نماز و روزه بود، اما در ادامه به شک و تردید افتاد (همان: 64-65-66) و سپس به ادیان تاخت. (همان: 152) چنان که در همین کتاب زیبای «عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معره» می خوانیم: با دقت در لزومیات [از مهم ترین دیوان اشعار ابوالعلاء] روشن می شود که ابوالعلاء در آغاز کار عقیده داشته که پیامبران را مرتبه ی بزرگی است. هرچند در ادامه بر تمام پیامبران تاخته و خصوصاً در لزومیات اخیرِ او این تاختن به صورت زننده یی آشکار می شود: گفته ی فرستادگان را حقیقت مپندار که آن ها گفتار دروغی را به هم بافته اند. مردم به زندگی خوشی مشغول بودند آن ها با آوردن امر محالی زندگی را مکدّر کردند. (همان: 160-161)
شریعت ها در میان ما کینه ایجاد کردند و انواع دشمنی را پس از خود به ما سپردند... هدف آنان از این کار رسیدن به مال و ثروت بود، موفّق شدند و سرانجام هلاک گردیدند، ولی سنّت لئیمان ادامه یافت. (حسین، 1344: 53-175)
با آن که برخی کتاب منثور «الفصول و الغایات» ابوالعلاء معری را اثری در معارضه با قرآن خوانده اند، طه حسین این کتاب را نه در جهت هماوردی با قرآن که به منظور مناجات ابوالعلاء با خدای خویش تصوّر کرده است. (همان: 265-266) از دیگر آثار این متفکّر بدبین، شک گرا و لاادری (فروخ، 1342: 133-137) میتوان به دیوان های «سِقط الزند» حاوی اشعار مدح گونه ی او در آغاز دوران جوانی، کتاب «لزومیات» شامل اشعار عقیدتی و فلسفی وی و داستان منثورِ «رسالة الغفران» در شرح سفر خیالی یکی از ادیبان شهر حلب به بهشت و دیدن شاعران و نویسندگان کافر در بهشت اشاره نمود. (حسین، 1344: ذیل «سخنی از مترجم» 10-11)
ابوالعلاء معری که گویی از نقش تأثیر گذار او بر بزرگانی چون خیام، دانته و [صادق هدایت] نمی توان گذشت، (فروخ، 1342: 283) هرگز ازدواج نکرد، فرزندی نیاورد، آسایش تن را در مرگ و مرگ را بر زندگی برتر می دانست و معروف است که گفت چون بمیرد بر سنگ قبرش اینچنین بنویسند: (حسین، 1344: 12-114)
هذا جَناهُ اَبی عَلَیّ وَ ما جَنَیتُ عَلی أحَد
حسین، طه (1344). گفت و شنود فلسفی در زندان ابوالعلاء معری، ترجمه حسین خدیوجم، تهران: کتابفروشی زوار.
فروخ، عمر (1342). عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معرّه، ترجمه حسین خدیوجم، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمدتقی صبوری ملقّب به ملکالشعرای بهار (1330-1265) استادی بزرگ، سیاستمداری با تجربه و شاعری نامی از خطّهی مشهد بود که بنابر گفتهی فرزندِ او، دکتر مهرداد بهار با همهی عشق خود به آزادی، خود را قادر ندید که در برابر این سیل بنیانکن بایستد. درنتیجه از سال 1304 شمسی قصایدی در مدح رضا شاه در دیوان او ظاهر میشود... او به ناچار مانند بسیاری از مردم که در جوامعی تابع خودکامگان به سر میبرند، مجبور به تظاهر به امری و اعتقاد به امری دیگر شد. او به تقیهی سیاسی هنری پرداخت، زیرا هرگز ادّعای قهرمانی و میل به شهادت در زندانهای دوره ی پهلوی نداشت، خواه این روش پسندیده یا ناپسند بنماید؛ و بدین روی چون در تابستان 1308 به زندان شهربانی افتاد، قصیدهی بلندی در مدح رضا شاه و در شکایت از وضع خود سرود.
(بهار، 1376: 327-328)
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
اما او فریفتهی اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز [از او] دیده میشود. (همان: 327)
ای وطنخواهان! سرگشته و حیران تا چند بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کـشـور دارا نادار و پــریـشـان تا چند گنج کیخسرو در دسـت رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
از مهم ترین آثار ملک الشعرای بهار که در گورستان ظهیر الدوله ی شمیران به خاک سپرده شده است، می توان به «سبک شناسی» و «دیوان اشعار» اشاره کرد. دیوانی که مملوّ از اعتقادات مذهبی، ستایش بزرگان دین و علاقه ی ویژه او به وطن است.
ای خطّهی ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
(بهار، 1387: 175)
شاعرِ قصیدهی معروف «دماوندیه»: ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند (همان: 286) در دیوان خود به هجو احمد کسروی پرداخته و این نویسندهی تبریزی را انسانی خام، کوتهفکر و نادان شمرده است.
کسروی تا راند در کشور سمند پارسی / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی / فکرت کوتاه و ذوق ناقصاش را کی سزد / وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی / طوطی شکر شکن بر بست لب کز ناگهان / تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی / پس چه شد این احمدک زان خطهی مینو نشان / احمدا گـو شـد بـه گفتار چرند پارسی
(همان: 1153)
محمدتقی بهار در قصیدهای مستزاد با نام «داد از دست عوام» که ابوالفضل برقعیِ قمی شعر: عاقل اَر بسمله خواند همه از او بِرَمَند / به کلامش نَچَمَند / مجلس روضه شود گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام (برقعی، بیتا: 134) را از او وام گرفته است، مینویسد: عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند / همچو غولان برمند / غول اگر قصه کند گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام / عاقل آن به کـه هـمـه عمر نیارد به زبان / نام این بیادبان / که در این قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام / داد از دست عوام (بهار، 1387: 210-211)
ملکالشعرا در مُسَمَّطِ مستزاد «ای مردم ایران» نیز صراحتاً به انتقاد از مردم ایران و خلق و خوی آنان پرداخته است و میآورد:
ای مردم ایران همگی تند زبانید / خوش نطق و بیانید / هنگام سخن گفتن برنده سنانید / بگسسته عنانید / در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید / از بس که جفنگید، از بس که جبانید / گفتن بلدید، اما کردن نتوانید / هنگام سخن پادشه چین و خَتایید / ارباب عقولید / در فلسفه اهل کره را راهنمایید / با رد و قبولید / هنگام فداکاری در زیر عبایید / از بس که فضولید، از بس که جهولید / از بس چو خروس سحری هرزه درایید / ور موقع خذلان دول گشته به ما چه / دولت به شما چه! / عالَم همه پر کید و دغل گشته به ما چه / آقا به شما چه! / گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه / جان بود به تن چه / گشتاسب سر پادشهان بود، به من چه / دندان به دهن چه / جانا، تو چه هستی؟ / اگر آن بود به من چه (همان: 234-235)
بهار، محمدتقی (1387). دیوان اشعار ملکالشعرای بهار، تهران: نگاه.
بهار، مهرداد (1376). جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران: فکر روز.
برقعی، ابوالفضل (بیتا). سوانح ایام، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
(بهار، 1376: 327-328)
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
اما او فریفتهی اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز [از او] دیده میشود. (همان: 327)
ای وطنخواهان! سرگشته و حیران تا چند بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کـشـور دارا نادار و پــریـشـان تا چند گنج کیخسرو در دسـت رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
از مهم ترین آثار ملک الشعرای بهار که در گورستان ظهیر الدوله ی شمیران به خاک سپرده شده است، می توان به «سبک شناسی» و «دیوان اشعار» اشاره کرد. دیوانی که مملوّ از اعتقادات مذهبی، ستایش بزرگان دین و علاقه ی ویژه او به وطن است.
ای خطّهی ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
(بهار، 1387: 175)
شاعرِ قصیدهی معروف «دماوندیه»: ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند (همان: 286) در دیوان خود به هجو احمد کسروی پرداخته و این نویسندهی تبریزی را انسانی خام، کوتهفکر و نادان شمرده است.
کسروی تا راند در کشور سمند پارسی / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی / فکرت کوتاه و ذوق ناقصاش را کی سزد / وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی / طوطی شکر شکن بر بست لب کز ناگهان / تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی / پس چه شد این احمدک زان خطهی مینو نشان / احمدا گـو شـد بـه گفتار چرند پارسی
(همان: 1153)
محمدتقی بهار در قصیدهای مستزاد با نام «داد از دست عوام» که ابوالفضل برقعیِ قمی شعر: عاقل اَر بسمله خواند همه از او بِرَمَند / به کلامش نَچَمَند / مجلس روضه شود گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام (برقعی، بیتا: 134) را از او وام گرفته است، مینویسد: عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند / همچو غولان برمند / غول اگر قصه کند گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام / عاقل آن به کـه هـمـه عمر نیارد به زبان / نام این بیادبان / که در این قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام / داد از دست عوام (بهار، 1387: 210-211)
ملکالشعرا در مُسَمَّطِ مستزاد «ای مردم ایران» نیز صراحتاً به انتقاد از مردم ایران و خلق و خوی آنان پرداخته است و میآورد:
ای مردم ایران همگی تند زبانید / خوش نطق و بیانید / هنگام سخن گفتن برنده سنانید / بگسسته عنانید / در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید / از بس که جفنگید، از بس که جبانید / گفتن بلدید، اما کردن نتوانید / هنگام سخن پادشه چین و خَتایید / ارباب عقولید / در فلسفه اهل کره را راهنمایید / با رد و قبولید / هنگام فداکاری در زیر عبایید / از بس که فضولید، از بس که جهولید / از بس چو خروس سحری هرزه درایید / ور موقع خذلان دول گشته به ما چه / دولت به شما چه! / عالَم همه پر کید و دغل گشته به ما چه / آقا به شما چه! / گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه / جان بود به تن چه / گشتاسب سر پادشهان بود، به من چه / دندان به دهن چه / جانا، تو چه هستی؟ / اگر آن بود به من چه (همان: 234-235)
بهار، محمدتقی (1387). دیوان اشعار ملکالشعرای بهار، تهران: نگاه.
بهار، مهرداد (1376). جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران: فکر روز.
برقعی، ابوالفضل (بیتا). سوانح ایام، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفـت جـرم راه رفـتـن نـیـسـت ره هـمـوار نیست
گفت نزدیک است والی را سـرای، آنجا شویم
گـفـت والـی از کـجـا در خـانـه ی خـمّـار نـیـست
گفت تا داروغه را گـویـیـم در مسجد بخواب گـفـت مـسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت
گفت آگه نیستی کز سـر در افـتـادت کـلاه گـفـت در سـر عـقـل بـایـد بی کـلاهـی عـار نیست
گفت باید حد زند هـشـیـار مـردم، مست را گـفـت هـشـیـاری بـیـار، اینجا کـسی هشیار نیست
(اعتصامی، 1381: ذیل قطعهی «مست و هوشیار» 97)
از پروین اعتصامی (1320-1285) به عنوان نادرهی ادبیات ایران یاد میشود. بانویی اخلاق محور که اشعار وی حاکی از اعتقادات دینی و افکار فلسفی اوست. هرچند گویی این طرز تفکر مانع تجدّد پذیری او نشده است:
چشم و دل را پرده میبایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
(همان: ذیل قصیدهی «زن در ایران» 127)
شاعرهای بـزرگ که اشعار او با آنکه رنگ و بویی از عشق مجازی ندارد، اما موفقیتش در کنار پدری ادیب با نام یوسف اعتصامی تا بدانجا رسید که شاعری چون ملکالشعرای بهار مقدمهای بر دیوان او نوشت و به تمجید و ستایش از این بانوی ایران زمین پرداخت. (همان: ذیل «مقدمهی ملکالشعرای بهار» 41-46-47)
پروین اعتصامی که زاده ی 25 اسفند ماه در تبریز بود، سرانجام در سن سی و پنج سالگی وفات نمود و در صحن قمژ در کنار مقبرهی خانوادگی پدر خویش مدفون شد.
نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(همان: ذیل قطعهی «فلسفه» 148)
اعتصامی، دیوان (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی و مقدمهی ملکالشعرای بهار، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفـت جـرم راه رفـتـن نـیـسـت ره هـمـوار نیست
گفت نزدیک است والی را سـرای، آنجا شویم
گـفـت والـی از کـجـا در خـانـه ی خـمّـار نـیـست
گفت تا داروغه را گـویـیـم در مسجد بخواب گـفـت مـسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت
گفت آگه نیستی کز سـر در افـتـادت کـلاه گـفـت در سـر عـقـل بـایـد بی کـلاهـی عـار نیست
گفت باید حد زند هـشـیـار مـردم، مست را گـفـت هـشـیـاری بـیـار، اینجا کـسی هشیار نیست
(اعتصامی، 1381: ذیل قطعهی «مست و هوشیار» 97)
از پروین اعتصامی (1320-1285) به عنوان نادرهی ادبیات ایران یاد میشود. بانویی اخلاق محور که اشعار وی حاکی از اعتقادات دینی و افکار فلسفی اوست. هرچند گویی این طرز تفکر مانع تجدّد پذیری او نشده است:
چشم و دل را پرده میبایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
(همان: ذیل قصیدهی «زن در ایران» 127)
شاعرهای بـزرگ که اشعار او با آنکه رنگ و بویی از عشق مجازی ندارد، اما موفقیتش در کنار پدری ادیب با نام یوسف اعتصامی تا بدانجا رسید که شاعری چون ملکالشعرای بهار مقدمهای بر دیوان او نوشت و به تمجید و ستایش از این بانوی ایران زمین پرداخت. (همان: ذیل «مقدمهی ملکالشعرای بهار» 41-46-47)
پروین اعتصامی که زاده ی 25 اسفند ماه در تبریز بود، سرانجام در سن سی و پنج سالگی وفات نمود و در صحن قمژ در کنار مقبرهی خانوادگی پدر خویش مدفون شد.
نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(همان: ذیل قطعهی «فلسفه» 148)
اعتصامی، دیوان (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی و مقدمهی ملکالشعرای بهار، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستان «انجیل های من» برداشت های ذهنی اریک امانوئل اشمیت، فیلسوف و نویسنده ی مشهور فرانسوی از انجیل است. محصولی در قالب دو داستان که اساس آن، شک و ایمان و هدف آن نه حل نمودن مسائل که پر رنگ کردن پرسش هاست. بخش اول داستان (شب باغ زیتون) سرگذشت عیسی ناصری، نجاری جان سپرده از فرزندان یوسف نجار است که نمی تواند بپذیرد ناجی و برگزیده ی خداست. و از همین رو پیوسته در رسالت خویش شک می ورزد.
در بخش دوم داستان (انجیل به روایت پیلاطُس) پیلاطُس، سردار رومی با آن که رستاخیز و زنده شدن دوباره ی عیسی را باور نمی کند، اما تردید تمام وجود او را در بر گرفته است؛ چرا که او و عیسی انسان های بی قیدی نیستند و هر دو به دنبال حقیقت می گردند.
یهودا از عیسی می خواهد که چهره ی اصلی خویش را که یحیی آمدنش را بشارت داده بود نپوشاند. عیسی در پاسخ می گوید: یهودا، تو را از بازگو کردن این گفته های ابلهانه منع می کنم. من پسرِ فردی بشریام نه پسر خدا. اگر من مسیح بودم خودم بر آن آگاهی می داشتم... یهودا تمنا می کنم این شایعه ی احمقانه را خاموش کن. به جز آنچه خدا به من داده، هیچ چیز خارق العاده ای در من نیست. (اشمیت، 1390: 44-45)
اما کم کم اصرار مردم و حواریون عیسی سبب شد تا او تصوّر کند که فرستاده ی خداست. و در ادامه به دنبال اخباری مبنی بر دستگیری وی، یهودا به سبب ایمان کامل به متن کتاب مقدس از عیسی می خواهد که دستگیر شود و به او می گوید که نوشته ها صراحت دارند که تو باید دستگیر شوی، شکنجه شوی، کشته شوی و بعد از نو زاده شوی. (همان: 51)
عیسی چون گمان می کند که هرگز مردی را به اندازه ی یهودا اسخریوطی دوست نداشته و با او و تنها با او از خدا سخن می گفته است، (همان: 44) در آخرین مهمانی خود به یارانش می گوید: فرزندان کوچک من، جز برای اندک زمانی با شما نیستم. در حقیقت یکی از شما در آینده ی نزدیک به من خیانت خواهد کرد. لرزشی از عدم ادراک پیکر یارانم را در نوردید. فقط یهودا خاموش بود. فقط یهودا در یافته بود. چشمان سیاهش را به من دوخت. توجّه او را تحمّل کردم تا به او بفهمانم که این فداکاری را که پیش از فداکاری من صورت خواهد گرفت، جز از او، از مرید برگزیده ام، از کسی دیگر نمی توانم بخواهم. (همان: 56)
اشمیت، اریک امانوئل (1390). انجیل های من، ترجمه قاسم صنعوی، تهران: ثالث.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
در بخش دوم داستان (انجیل به روایت پیلاطُس) پیلاطُس، سردار رومی با آن که رستاخیز و زنده شدن دوباره ی عیسی را باور نمی کند، اما تردید تمام وجود او را در بر گرفته است؛ چرا که او و عیسی انسان های بی قیدی نیستند و هر دو به دنبال حقیقت می گردند.
یهودا از عیسی می خواهد که چهره ی اصلی خویش را که یحیی آمدنش را بشارت داده بود نپوشاند. عیسی در پاسخ می گوید: یهودا، تو را از بازگو کردن این گفته های ابلهانه منع می کنم. من پسرِ فردی بشریام نه پسر خدا. اگر من مسیح بودم خودم بر آن آگاهی می داشتم... یهودا تمنا می کنم این شایعه ی احمقانه را خاموش کن. به جز آنچه خدا به من داده، هیچ چیز خارق العاده ای در من نیست. (اشمیت، 1390: 44-45)
اما کم کم اصرار مردم و حواریون عیسی سبب شد تا او تصوّر کند که فرستاده ی خداست. و در ادامه به دنبال اخباری مبنی بر دستگیری وی، یهودا به سبب ایمان کامل به متن کتاب مقدس از عیسی می خواهد که دستگیر شود و به او می گوید که نوشته ها صراحت دارند که تو باید دستگیر شوی، شکنجه شوی، کشته شوی و بعد از نو زاده شوی. (همان: 51)
عیسی چون گمان می کند که هرگز مردی را به اندازه ی یهودا اسخریوطی دوست نداشته و با او و تنها با او از خدا سخن می گفته است، (همان: 44) در آخرین مهمانی خود به یارانش می گوید: فرزندان کوچک من، جز برای اندک زمانی با شما نیستم. در حقیقت یکی از شما در آینده ی نزدیک به من خیانت خواهد کرد. لرزشی از عدم ادراک پیکر یارانم را در نوردید. فقط یهودا خاموش بود. فقط یهودا در یافته بود. چشمان سیاهش را به من دوخت. توجّه او را تحمّل کردم تا به او بفهمانم که این فداکاری را که پیش از فداکاری من صورت خواهد گرفت، جز از او، از مرید برگزیده ام، از کسی دیگر نمی توانم بخواهم. (همان: 56)
اشمیت، اریک امانوئل (1390). انجیل های من، ترجمه قاسم صنعوی، تهران: ثالث.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
سِنت آگوستین (430-354) اسقف بلندمرتبه و مورد تمجید مردم در کتاب «اعترافات» که یکی از مهمترین آثار کلاسیک جهان است و ظاهراً نخستین زندگی نامهی خودنوشت در تاریخ ادبیات غرب به شمار میرود، بیمحابا، با صراحت و بدون کمترین توجهی به مقام خود در مناجاتی پُرسوز و گداز به گناهان و لغزشهای متعددِ پیشیناش اعتراف میکند.
کتاب «اعترافات قدّیس آگوستین» که از زیبایی ادبی بسزایی و رنگ و بوی فلسفی نچندانی برخوردار است، با اقرار به گناهان آغاز میشود. پس از آن با شناخت حقیقت ادامه پیدا میکند. و در مرحلهی بعدی با ستایش خداوند از سوی عاشقی دردمند، فقیهی زاهد و مؤمنی مسیحی که ایمان را مقدّم بر عقل دانسته و بیش از هر چیزی اهل ایمان است، پایان میپذیرد.
بنابه استدلال غلطانداز خود، تسلیم براهین موذیانهی ابلهانی شده بودم که از من دربارهی خاستگاه شَر میپرسیدند، و از این که آیا خداوند محدودیتهای جسمانی دارد؟ مو و ناخن دارد؟ آیا مردی که همزمان، بیش از یک همسر اختیار میکند و یا مرتکب قتل نـفس میشود و یا حیوانات زنده را قربانی میکند، انسانی عادل و صالح است؟ آنقدر نادان بودم که این پرسشها ذهنم را مغشوش میکرد و هرگاه گمان میکردم که به حقیقت نزدیک میشوم در واقع از آن دورتر میگشتم. نمیدانستم شَر همان فقدان خیر است تا آنجا که دیگر خیری باقی نماند. چگونه میتوانستم این حقیقت را دریابم در حالی که با چشم سَر، تنها اشیاء مادّی را مشاهده میکردم و با چشم عقل، تنها صورتی از آن اشیاء را. (آگوستین، 1381: 102-103)
اعترافات این ادیب و فیلسوفِ متولد شهر تاگاست ( امپراتوری روم و الجزایر امروزی) را با کتاب «المنقذ من الضلال» غزالی مقایسه کردهاند، اما نباید فراموش کرد که اثر ابوحامد غزالی از یک سو فاقد غزلهای الهی است و از سویی دیگر شامل هر اعترافی نمیشود؛ چرا که اقرار به گناه در نزد غزالی و اسلام حرام شمرده شده است.
آگوستین قدیس با آنکه ابتدا از پیروان و مشتاقان عقاید مانوی بود، در ادامه از منتقدان مانویان گردید. (همان: 149-152) او ضمن اعتراف به دزدی (همان: 82-83-85) و رابطه با معشوقههایی که همسران قانونی او نبودهاند، (همان: 116-193) ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیامبران خدا را افرادی درستکار و معصوم معرفی کرده (همان: 103) و در قسمتهای متعددی از این کتاب به نقد عقل و استدلالهای بشری پرداخته است و از ناتوانی علوم در فهم تدبیرات و مقدّرات الهی سخن میگوید.
من از این حقیقت غافل بودم و بندگان مخلص و پیامبران تو را به سخره میگرفتم... (همان: 108) پروردگارا! ای خدای حقیقت! برای آنکه انسان در نظر تو مقبول اُفتد، علم کفایت نمیکند. حتی اگر به تمامی آنها عالم باشد، تا به معرفت تو نائل نشود، روی سعادت نبیند. اما آنکس که تو را میشناسد سعادتمند است، حتی اگر به هیچیک از این امور علم نداشته باشد. (همان: 147)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «اعترافات قدّیس آگوستین» که از زیبایی ادبی بسزایی و رنگ و بوی فلسفی نچندانی برخوردار است، با اقرار به گناهان آغاز میشود. پس از آن با شناخت حقیقت ادامه پیدا میکند. و در مرحلهی بعدی با ستایش خداوند از سوی عاشقی دردمند، فقیهی زاهد و مؤمنی مسیحی که ایمان را مقدّم بر عقل دانسته و بیش از هر چیزی اهل ایمان است، پایان میپذیرد.
بنابه استدلال غلطانداز خود، تسلیم براهین موذیانهی ابلهانی شده بودم که از من دربارهی خاستگاه شَر میپرسیدند، و از این که آیا خداوند محدودیتهای جسمانی دارد؟ مو و ناخن دارد؟ آیا مردی که همزمان، بیش از یک همسر اختیار میکند و یا مرتکب قتل نـفس میشود و یا حیوانات زنده را قربانی میکند، انسانی عادل و صالح است؟ آنقدر نادان بودم که این پرسشها ذهنم را مغشوش میکرد و هرگاه گمان میکردم که به حقیقت نزدیک میشوم در واقع از آن دورتر میگشتم. نمیدانستم شَر همان فقدان خیر است تا آنجا که دیگر خیری باقی نماند. چگونه میتوانستم این حقیقت را دریابم در حالی که با چشم سَر، تنها اشیاء مادّی را مشاهده میکردم و با چشم عقل، تنها صورتی از آن اشیاء را. (آگوستین، 1381: 102-103)
اعترافات این ادیب و فیلسوفِ متولد شهر تاگاست ( امپراتوری روم و الجزایر امروزی) را با کتاب «المنقذ من الضلال» غزالی مقایسه کردهاند، اما نباید فراموش کرد که اثر ابوحامد غزالی از یک سو فاقد غزلهای الهی است و از سویی دیگر شامل هر اعترافی نمیشود؛ چرا که اقرار به گناه در نزد غزالی و اسلام حرام شمرده شده است.
آگوستین قدیس با آنکه ابتدا از پیروان و مشتاقان عقاید مانوی بود، در ادامه از منتقدان مانویان گردید. (همان: 149-152) او ضمن اعتراف به دزدی (همان: 82-83-85) و رابطه با معشوقههایی که همسران قانونی او نبودهاند، (همان: 116-193) ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیامبران خدا را افرادی درستکار و معصوم معرفی کرده (همان: 103) و در قسمتهای متعددی از این کتاب به نقد عقل و استدلالهای بشری پرداخته است و از ناتوانی علوم در فهم تدبیرات و مقدّرات الهی سخن میگوید.
من از این حقیقت غافل بودم و بندگان مخلص و پیامبران تو را به سخره میگرفتم... (همان: 108) پروردگارا! ای خدای حقیقت! برای آنکه انسان در نظر تو مقبول اُفتد، علم کفایت نمیکند. حتی اگر به تمامی آنها عالم باشد، تا به معرفت تو نائل نشود، روی سعادت نبیند. اما آنکس که تو را میشناسد سعادتمند است، حتی اگر به هیچیک از این امور علم نداشته باشد. (همان: 147)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
تأکید سِنت آگوستین بر امور تعبّدی و شدّت ایمان وی نسبت به خداوند (همان: 175) سبب شده است تا این عاشق دلسوخته و دردمند اینگونه به اعتراف و مناجات با خدای خویش بنشیند: بدین طریق، مرا یاری کردی تا بدانم که نمیبایست بر آنان که به کتاب مقدّس ایمان دارند، خرده میگرفتم، همان کتاب که در میان تقریباً همهی اقوام عالم، مرجعی عظیم قرارش دادهای. بهتر آن بود که تیر گلایهی خود را به سوی کسانی نشانه میرفتم که به آن ایمان نداشتند؛ نمیبایست توجّه خود را معطوف به آن کسانی میکردم که تردید داشتند کتاب مقدّس از گذر روح خدای یگانه که هرگز دروغ نمیگوید، به بشر الهام شده باشد. (همان: 176)
ای آنکه زیباییهایت همه دیرینه است و هم تازه! عشق تو را چه دیر فرا گرفتم! چه دیر عاشقت شدم! تو در من بودی و من در جهانِ بیرون از خود به سَر میبردم. تو را بیرون از خود میجستم و از آنروی که خود چهرهای کریه داشتم، به مخلوقاتِ نیکوسیمایت دل میبستم. تو با من بودی، اما من با تو نبودم. زیباییهای این جهانی مرا از تو دور میساخت و البته آنها اگر به تو قائم نبودند، اصلاً وجود نمیداشتند. مرا خواندی؛ به آوایی رسا بر من بانگ زدی و حصار ناشنواییام درهم شکستی. بر من درخشیدی و نور تو احاطهام کرد؛ کوری مرا به گریز واداشتی. شمیم خود بر من افشاندی؛ آن را بوییدم و اکنون نَفَس زنان، آن عطر دلاویز را تمنّا میکنم. طعم تو چشیدم و اکنون گرسنه و تشنهی تواَم. مرا نوازش کردی و اکنون از عشق به آرامشی که در تو یافت میشود میگدازم. (همان: 322-323)
آگوستین، سنت (1381). اعترافات قدّیس آگوستین، ترجمه سایه میثمی، ویراستهی مصطفی ملکیان، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
تأکید سِنت آگوستین بر امور تعبّدی و شدّت ایمان وی نسبت به خداوند (همان: 175) سبب شده است تا این عاشق دلسوخته و دردمند اینگونه به اعتراف و مناجات با خدای خویش بنشیند: بدین طریق، مرا یاری کردی تا بدانم که نمیبایست بر آنان که به کتاب مقدّس ایمان دارند، خرده میگرفتم، همان کتاب که در میان تقریباً همهی اقوام عالم، مرجعی عظیم قرارش دادهای. بهتر آن بود که تیر گلایهی خود را به سوی کسانی نشانه میرفتم که به آن ایمان نداشتند؛ نمیبایست توجّه خود را معطوف به آن کسانی میکردم که تردید داشتند کتاب مقدّس از گذر روح خدای یگانه که هرگز دروغ نمیگوید، به بشر الهام شده باشد. (همان: 176)
ای آنکه زیباییهایت همه دیرینه است و هم تازه! عشق تو را چه دیر فرا گرفتم! چه دیر عاشقت شدم! تو در من بودی و من در جهانِ بیرون از خود به سَر میبردم. تو را بیرون از خود میجستم و از آنروی که خود چهرهای کریه داشتم، به مخلوقاتِ نیکوسیمایت دل میبستم. تو با من بودی، اما من با تو نبودم. زیباییهای این جهانی مرا از تو دور میساخت و البته آنها اگر به تو قائم نبودند، اصلاً وجود نمیداشتند. مرا خواندی؛ به آوایی رسا بر من بانگ زدی و حصار ناشنواییام درهم شکستی. بر من درخشیدی و نور تو احاطهام کرد؛ کوری مرا به گریز واداشتی. شمیم خود بر من افشاندی؛ آن را بوییدم و اکنون نَفَس زنان، آن عطر دلاویز را تمنّا میکنم. طعم تو چشیدم و اکنون گرسنه و تشنهی تواَم. مرا نوازش کردی و اکنون از عشق به آرامشی که در تو یافت میشود میگدازم. (همان: 322-323)
آگوستین، سنت (1381). اعترافات قدّیس آگوستین، ترجمه سایه میثمی، ویراستهی مصطفی ملکیان، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اصفهان
📝هدایت – جمالزاده – ابنبطوطه – ناصرخسرو
یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبهها و غیربومیان گله میکند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).
بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانیها سرودهاند، اذعان میکند میدانم که تجربۀ سهچهار روز بهدرد شناختن مردم نمیخورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانیها ظاهراً خونگرم و خوشاخلاق هستند. چنانکه مردمانی زیرک و هوشیارند و گفتهاند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).
جهان را اگر اصفهانی نبود
جهان آفرین را جهانی نبود
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار میتوان آن را «اصفهاننامه» نیز خواند، میآورد:
همه میدانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خواندهاند و در توصیف مردم آن همینقدر کافی است که به حکم قناعتپیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرفها زدهاند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سختکوش و سادهپوش و زیرک و بذلهگو که اگر کلاه به سَر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانیها هستند که اصفهان را ساختهاند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرنها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲).
ابنبطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوشقیافه، شجاع و گشادهدست دانسته است (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنانکه ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، مینویسد:
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچهای بود که آن را کوطراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴).
جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنانکه همه میدانند آب زایندهرود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان بهقدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.
_ ابنبطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
📝هدایت – جمالزاده – ابنبطوطه – ناصرخسرو
یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبهها و غیربومیان گله میکند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).
بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانیها سرودهاند، اذعان میکند میدانم که تجربۀ سهچهار روز بهدرد شناختن مردم نمیخورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانیها ظاهراً خونگرم و خوشاخلاق هستند. چنانکه مردمانی زیرک و هوشیارند و گفتهاند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).
جهان را اگر اصفهانی نبود
جهان آفرین را جهانی نبود
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار میتوان آن را «اصفهاننامه» نیز خواند، میآورد:
همه میدانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خواندهاند و در توصیف مردم آن همینقدر کافی است که به حکم قناعتپیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرفها زدهاند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سختکوش و سادهپوش و زیرک و بذلهگو که اگر کلاه به سَر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانیها هستند که اصفهان را ساختهاند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرنها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲).
ابنبطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوشقیافه، شجاع و گشادهدست دانسته است (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنانکه ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، مینویسد:
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچهای بود که آن را کوطراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴).
جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنانکه همه میدانند آب زایندهرود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان بهقدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.
_ ابنبطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ابوالمجد مجدود بن آدمِ سنایی غزنوی (529-467) نمایندهی برجستهی قصیدهسرایانِ منتقد در زبان فارسی است که در اشعار خود، بیپرواترین نمونهی نقد اجتماعی و اخلاقی و عرفانی را عرضه کرده است. از این رو شعر فارسی را به شعر قبل و بعد از سنایی تقسیم نمودهاند و مولوی نیز به سبب ادای حق این شاعر نامدار ایرانی با شیفتگی و حرمتی بسیار از او یاد کرده است. (شفیعی کدکنی، 1390: 9-10-14)
حجم بزرگی از دیوان حدوداً چهارده هزار بیتی این شاعر اهل افغانستانِ امروزی را مدایح تشکیل میدهد. (همان: 14-17) هرچند بنابر نظر دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، سنایی تا پایان عمر میان دو ساحت وجودی خویش یعنی «مدایح چاپلوسانه و هجویات رکیک» و «اشعار زاهدانه و عرفانی» در نوسان بوده است. (همان: 16)
سنایی جبری و اشعری خالص است و عملاً در حوزهی اهل ذوق و خرَد ستیزان زمانه قرار میگیرد. (همان: 39) چنانکه در قصیدهای بلند به مقایسهی عقل و شرع پرداخته و میگوید: عـقل بیشرع، آن جهانی نور ندهد مر تو را/ شرع باید عقل را همچون مُعَصفَر را شَخار/ عقلِ جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط؟ / عـنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار؟ (سنایی، 1388: 190)
و گویی در قصیدهای دیگر خطاب به عمر خیام میآورد: تا کی از کاهِل نمازی، ای حکیمِ زشت خوی/ هـمچو دونان اعـتـقـادِ اهل یونان داشـتن/ عـقـل نبوَد فلسفه خواندن ز بـهرِ کاهلی/ عقل، چِبوَد؟ جان نَبی خواه و نُبی خوان داشتن (همان: 460-461)
از دیگر آثار مسلّم سنایی میتوان به کتاب حدیقة الحقیقه، سیرالعباد الی المعاد، تحریم القلم، کارنامهی بلخ و مکاتیب سنایی اشاره نمود. (شفیعی کدکنی، 1390: 17-18) سنایی در مثنویِ حدیقه که الهینامه و فخرینامه نیز خوانده میشود، برخلاف تفکرات پلورالیستیِ مولوی به لعن و نفرین ابن ملجم پرداخته و او را سگ خوانده است. (سنایی، بیتا: 257) چنانکه در قسمتی دیگر از این کتاب به نکوهش دختران اقدام کرده و در ابیاتی کاملاً سخیف مینویسد: ور بود خود نعوذ بالله دُخت/ کار خام آمـد و تـمام نـپخت! / طالعت گشت بیشکی منحوس/بخت میمونِ تو شود منکوس/ وآنکه او را دهـیم ما صلوات/ گـفت کالمَکرُمات دفـنُ بَنات (همان: 657-658)
از دیگر نکات جالب توجه در دیوان سنایی غزنوی میتوان به یک رباعی منسوب به خیام اشاره کرد که در کتاب «در اقلیم روشنایی» نیز از ابیات منسوب به سنایی شمرده شده است. (شفیعی کدکنی، 1389: 156) گر آمدنم ز من بُدی نامَدَمی/ ور نیز شدن ز من بُدی کِی شُدَمی؟ / بِه زان نَبُدی که اندرین دَهرِ خراب/ نه آمدمی، نه شُدَمی، نه بُدَمی (سنایی، 1388: 1175)
و در پایان چنانکه مصحح دیوان اشعار سنایی غرنوی، محمدتقی مدرّس رضوی اذعان داشته است، در دیوان وی هجوها و هزلهای رکیکی یافت میشود که به طور مسلّم از خود اوست. (همان: ذیل «مقدمهی مصحح» 61) سنایی گویی بسیار شیفتهی پسرکان زیباروی بوده و در ابیات متعددی طبل رسوایی خویش را به صدا در آورده است که از آن جمله میتوان به دل باختن او به پسری قصّاب اشاره کرد: دیدم آن کون کودک قصاب/ بر زبر هـمچو قُبّهی اعظم/ با یکی خیمهای ز دیبه سرخ/ کـیر قصّاب چون ستون خیم/ گاه بـیرون کشید همچو زریر/ گاه اندر سپوخت چون عندم (همان: 380)
سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (1388). دیوان حکیم سنایی غزنوی، به اهتمام محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: سنایی.
سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (بیتا). حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة، به تصحیح محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: دانشگاه تهران.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1390). تازیانههای سلوک: نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنائی، تهران: آگه.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1389). در اقلیم روشنایی: تفسیر چند غزل از حکیم سنائی غزنوی، تهران: آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
حجم بزرگی از دیوان حدوداً چهارده هزار بیتی این شاعر اهل افغانستانِ امروزی را مدایح تشکیل میدهد. (همان: 14-17) هرچند بنابر نظر دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، سنایی تا پایان عمر میان دو ساحت وجودی خویش یعنی «مدایح چاپلوسانه و هجویات رکیک» و «اشعار زاهدانه و عرفانی» در نوسان بوده است. (همان: 16)
سنایی جبری و اشعری خالص است و عملاً در حوزهی اهل ذوق و خرَد ستیزان زمانه قرار میگیرد. (همان: 39) چنانکه در قصیدهای بلند به مقایسهی عقل و شرع پرداخته و میگوید: عـقل بیشرع، آن جهانی نور ندهد مر تو را/ شرع باید عقل را همچون مُعَصفَر را شَخار/ عقلِ جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط؟ / عـنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار؟ (سنایی، 1388: 190)
و گویی در قصیدهای دیگر خطاب به عمر خیام میآورد: تا کی از کاهِل نمازی، ای حکیمِ زشت خوی/ هـمچو دونان اعـتـقـادِ اهل یونان داشـتن/ عـقـل نبوَد فلسفه خواندن ز بـهرِ کاهلی/ عقل، چِبوَد؟ جان نَبی خواه و نُبی خوان داشتن (همان: 460-461)
از دیگر آثار مسلّم سنایی میتوان به کتاب حدیقة الحقیقه، سیرالعباد الی المعاد، تحریم القلم، کارنامهی بلخ و مکاتیب سنایی اشاره نمود. (شفیعی کدکنی، 1390: 17-18) سنایی در مثنویِ حدیقه که الهینامه و فخرینامه نیز خوانده میشود، برخلاف تفکرات پلورالیستیِ مولوی به لعن و نفرین ابن ملجم پرداخته و او را سگ خوانده است. (سنایی، بیتا: 257) چنانکه در قسمتی دیگر از این کتاب به نکوهش دختران اقدام کرده و در ابیاتی کاملاً سخیف مینویسد: ور بود خود نعوذ بالله دُخت/ کار خام آمـد و تـمام نـپخت! / طالعت گشت بیشکی منحوس/بخت میمونِ تو شود منکوس/ وآنکه او را دهـیم ما صلوات/ گـفت کالمَکرُمات دفـنُ بَنات (همان: 657-658)
از دیگر نکات جالب توجه در دیوان سنایی غزنوی میتوان به یک رباعی منسوب به خیام اشاره کرد که در کتاب «در اقلیم روشنایی» نیز از ابیات منسوب به سنایی شمرده شده است. (شفیعی کدکنی، 1389: 156) گر آمدنم ز من بُدی نامَدَمی/ ور نیز شدن ز من بُدی کِی شُدَمی؟ / بِه زان نَبُدی که اندرین دَهرِ خراب/ نه آمدمی، نه شُدَمی، نه بُدَمی (سنایی، 1388: 1175)
و در پایان چنانکه مصحح دیوان اشعار سنایی غرنوی، محمدتقی مدرّس رضوی اذعان داشته است، در دیوان وی هجوها و هزلهای رکیکی یافت میشود که به طور مسلّم از خود اوست. (همان: ذیل «مقدمهی مصحح» 61) سنایی گویی بسیار شیفتهی پسرکان زیباروی بوده و در ابیات متعددی طبل رسوایی خویش را به صدا در آورده است که از آن جمله میتوان به دل باختن او به پسری قصّاب اشاره کرد: دیدم آن کون کودک قصاب/ بر زبر هـمچو قُبّهی اعظم/ با یکی خیمهای ز دیبه سرخ/ کـیر قصّاب چون ستون خیم/ گاه بـیرون کشید همچو زریر/ گاه اندر سپوخت چون عندم (همان: 380)
سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (1388). دیوان حکیم سنایی غزنوی، به اهتمام محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: سنایی.
سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (بیتا). حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة، به تصحیح محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: دانشگاه تهران.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1390). تازیانههای سلوک: نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنائی، تهران: آگه.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1389). در اقلیم روشنایی: تفسیر چند غزل از حکیم سنائی غزنوی، تهران: آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
تولستوی نویسندهای خشن، خودخواه، ولخرج، عیاش و عرقخوری قهار و قماربازی بیبند و بار بود. او با زنی شوهردار رابطه پیدا کرد و در نتیجهی این رابطه، پسری نامشروع به دنیا آمد که بعدها کالسکهچی یکی از سیزده فرزند مشروعش شد! هرچند در ادامه از گذشتهی خود توبه نمود، لباس دهاتیها را پوشید، سر و ریخت کثیف و ژولیدهای پیدا کرد، گیاهخوار شد، از عرق خوردن دست برداشت، دخانیات را ترک کرد و به کار جسمی وچکمه دوزی پرداخت. در قدم بعدی هم تصمیم گرفت که خود را از هر آنچه مالک آن بود خلاص کند؛ ولی در اینجا با مخالفت شدید زنش که میل نداشت خودش را گدا کند و یا بچههایش را بیپول بگذارد، روبهرو شد. (موام، 1356: 31 الی43)
کتاب «اعتراف من» روایتگر گوشهای از زندگی لئو تولستوی در راستای پرسشهای هستی شناسی، دست و پا زدن میان کفر و ایمان و پذیرفتن زندگی یا خودکشی و انتحار است. تولستوی در این کتاب اذعان میکند که ایمان دوران کودکی خویش را به سبب خواندن کتابهای فلسفی، خیلی زود و در پانزده سالگی از دست داده است. و درسنّ شانزده سالگی دیگر دعا نکرده و به کلیسا نمیرفته است. (تولستوی، 1386: 73)
این نویسندهی مشهور روسی اندیشههای خود را مبتنی بر بیبندوباری و عدم پایبندی به اخلاق شمرده و هدفش از نویسندگی را تنها کسب شهرت و ثروت خوانده است. تولستوی اعتراف میکند که در جنگ دستم به خون انسانها آلوده شد و بعد کسانی را به دوئل فراخواندم تا آنان را بکشم. قمار میکردم و میباختم و تمامی حقوق روستاییان را زیر پا نهاده یا بر باد میدادم، آنان را تنبیه میکردم و فریب میدادم. فریب، دزدی، عیاشی به هر صورت ممکن، مستی، زورگویی، قتل و ضرب و جرح مردم، جانِ کلام هیچ جرمی نبود که مرتکب نشده باشم. (همان: 75-76)
لئو تولستوی در مسیر زندگی دچار تردید شده و پرسشهای متعدد فلسفی گریبانگیر او میگردد. سالها در پی دریافت حقیقت و رسیدن به پاسخ، مدام در جستجو و کلنجار زدن با عقل خویش است. هرچند پس از مدّتی متوجه میشود که هیچ پاسخی از جانب علوم مختلف وجود ندارد و تنها حقیقت موجود، نابرابری و فقدان عدالت در دنیا و در نتیجه بیهودگی و پوچی زندگی است. (همان: 90-95)
در پنجاه سالگی به خودکشی میرسد و به تبلیغ انتحار و تمجید از مرگ و عدم میپردازد. چرا که بر آن باور است که افراد در صورت مواجه با چنین مصیبتی چهار گزینه در پیش روی دارند: ناآگاهی، پیروی از اپیکور و سعی و تلاش در لذّت بردن از زندگی، کنار آمدن با ضعف و افسردگی و ادامهی زندگی توأم با رنج و در نهایت نابودی زندگی به سان انسانهای قدرتمند، منطقی، شریف و نادر. (همان: 96-113-114-115)
خالق رمان جنگ و صلح در ادامه پی به این نکته میبرَد که فلسفه با آنکه توان اثبات درستی زندگی را ندارد، اما نیروی نفی زندگی را نیز ندارد. (همان: 125) لذا کم کم به زندگی و ایمان دوران کودکی باز میگردد و مینویسد: میخواهم تمامی این امور را به گونهای بپذیرم که در نهایت بگویم عقل من محدود است و من از این محدودیت نیک آگاهم... تردیدی ندارم که حقیقت در اندیشههای دینی نهفته است، اما بیهیچ شکّی در دل میگویم که فریب هم با آن ها درآمیخته است و من ناگزیرم که آن حقایق را از ناراستیها تفکیک کنم. (همان: 163)
تولستوی، لئو (1386). اعتراف من، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران: جامی.
موام، سامرست (1356). دربارهی رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «اعتراف من» روایتگر گوشهای از زندگی لئو تولستوی در راستای پرسشهای هستی شناسی، دست و پا زدن میان کفر و ایمان و پذیرفتن زندگی یا خودکشی و انتحار است. تولستوی در این کتاب اذعان میکند که ایمان دوران کودکی خویش را به سبب خواندن کتابهای فلسفی، خیلی زود و در پانزده سالگی از دست داده است. و درسنّ شانزده سالگی دیگر دعا نکرده و به کلیسا نمیرفته است. (تولستوی، 1386: 73)
این نویسندهی مشهور روسی اندیشههای خود را مبتنی بر بیبندوباری و عدم پایبندی به اخلاق شمرده و هدفش از نویسندگی را تنها کسب شهرت و ثروت خوانده است. تولستوی اعتراف میکند که در جنگ دستم به خون انسانها آلوده شد و بعد کسانی را به دوئل فراخواندم تا آنان را بکشم. قمار میکردم و میباختم و تمامی حقوق روستاییان را زیر پا نهاده یا بر باد میدادم، آنان را تنبیه میکردم و فریب میدادم. فریب، دزدی، عیاشی به هر صورت ممکن، مستی، زورگویی، قتل و ضرب و جرح مردم، جانِ کلام هیچ جرمی نبود که مرتکب نشده باشم. (همان: 75-76)
لئو تولستوی در مسیر زندگی دچار تردید شده و پرسشهای متعدد فلسفی گریبانگیر او میگردد. سالها در پی دریافت حقیقت و رسیدن به پاسخ، مدام در جستجو و کلنجار زدن با عقل خویش است. هرچند پس از مدّتی متوجه میشود که هیچ پاسخی از جانب علوم مختلف وجود ندارد و تنها حقیقت موجود، نابرابری و فقدان عدالت در دنیا و در نتیجه بیهودگی و پوچی زندگی است. (همان: 90-95)
در پنجاه سالگی به خودکشی میرسد و به تبلیغ انتحار و تمجید از مرگ و عدم میپردازد. چرا که بر آن باور است که افراد در صورت مواجه با چنین مصیبتی چهار گزینه در پیش روی دارند: ناآگاهی، پیروی از اپیکور و سعی و تلاش در لذّت بردن از زندگی، کنار آمدن با ضعف و افسردگی و ادامهی زندگی توأم با رنج و در نهایت نابودی زندگی به سان انسانهای قدرتمند، منطقی، شریف و نادر. (همان: 96-113-114-115)
خالق رمان جنگ و صلح در ادامه پی به این نکته میبرَد که فلسفه با آنکه توان اثبات درستی زندگی را ندارد، اما نیروی نفی زندگی را نیز ندارد. (همان: 125) لذا کم کم به زندگی و ایمان دوران کودکی باز میگردد و مینویسد: میخواهم تمامی این امور را به گونهای بپذیرم که در نهایت بگویم عقل من محدود است و من از این محدودیت نیک آگاهم... تردیدی ندارم که حقیقت در اندیشههای دینی نهفته است، اما بیهیچ شکّی در دل میگویم که فریب هم با آن ها درآمیخته است و من ناگزیرم که آن حقایق را از ناراستیها تفکیک کنم. (همان: 163)
تولستوی، لئو (1386). اعتراف من، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران: جامی.
موام، سامرست (1356). دربارهی رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اوستایی که امروزه به دست ما رسیده است، گویی یک سوم از اوستای زمان ساسانی است. این اوستای پنج قسمتی عبارت است از یَسنَه، یَشتها، ویسپِرَد، خُردِه اوستا، وَندیداد. و اما «گاثا» یا همان «گاتها» کهن ترین بخشِ اوستا از زبان زرتشت (600 تا 1500 سال قبل از میلاد مسیح) به معنای شعر و سروده می باشد که شامل 5 فصل، 17 هات (بخش) و 238 قطعه از «یسنا» است. (مرادی غیاث آبادی، 1392: ذیل «پیشگفتار مترجم» 9-10-11)
بسیاری این سروده های زرتشت را ستایش های او از پروردگار می دانند که بر راستی و شاد زیستن تأکید داشته و در آن انسان ها را به سه اصل: اندیشه نیک، گفتار نیک و کردار نیک دعوت نموده است. هر چند برخی نیز مانند ژان کِلِنز در انتساب گاتها به زرتشت تردید داشته و آن را محصول و سروده های دستگاه روحانیتِ مَزدَیَسنا در زمان های گوناگون شمرده اند. (همان: 30)
ژان کلنز در کتاب «مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی» می نویسد: زرتشت خالق و نویسنده ی گاثا [گاتها] نیست. و سرایش گاثا کار یک گروه دینی بوده است. زرتشت نه یک شخصیت تاریخی که یک افسانه است و در گاثا هم نام او همواره با صیغه سوم شخص آمده است. (همان: 25-26)
رضا مرادی غیاث آبادی بر آن اعتقاد است که گذشته از دشواری ترجمه ی گاتها و اعتراف پژوهشگر باسابقه ای چون کلنز در مجهول ماندن لایه های این آیین، نباید اختلافات و تحریفات موجود در ترجمه های مختلف از گاتها را به فراموشی سپرد. (همان: 19-28)
در همه ی این ترجمه ها، هر کجا فعل جمع برای خدایان وجود داشته است، افعال جمله از حالت جمع به مفرد تبدیل شده اند. در بسیاری موارد نام زرتشت از سوم شخص و یا ضمیر غایب تبدیل به اول شخص و ضمیر حاضر شده است. و واژه ی «گئوش اوروَن» که به معنای روان گاو است در ترجمه های آذرگشسب، وحیدی، شهزادی و ساسانفر به روان آفرینش، شوشتری به روان مادر گیتی، رضی به جهان و پورداود به فرشته نگهبان جانداران سودمند ترجمه شده است. (همان: 19-20)
از گاتها ترجمه های فارسی متعددی وجود دارد که به زعم یکی از مترجمان این اثر یعنی رضا مرادی غیاث آبادی نزدیک ترین آن ترجمه ها به متن اصلی، ترجمه ی نخستینی است که به قلم استاد ابراهیم پورداود صورت گرفته است. چنان که از دیگر ترجمه ها می توان به ترجمه ی موبد رستم شهرزادی، موبد فیروز آذرگشسب، هاشم رضی، موسی جوان و دکتر جلیل دوستخواه اشاره کرد. (همان: 18-19)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
بسیاری این سروده های زرتشت را ستایش های او از پروردگار می دانند که بر راستی و شاد زیستن تأکید داشته و در آن انسان ها را به سه اصل: اندیشه نیک، گفتار نیک و کردار نیک دعوت نموده است. هر چند برخی نیز مانند ژان کِلِنز در انتساب گاتها به زرتشت تردید داشته و آن را محصول و سروده های دستگاه روحانیتِ مَزدَیَسنا در زمان های گوناگون شمرده اند. (همان: 30)
ژان کلنز در کتاب «مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی» می نویسد: زرتشت خالق و نویسنده ی گاثا [گاتها] نیست. و سرایش گاثا کار یک گروه دینی بوده است. زرتشت نه یک شخصیت تاریخی که یک افسانه است و در گاثا هم نام او همواره با صیغه سوم شخص آمده است. (همان: 25-26)
رضا مرادی غیاث آبادی بر آن اعتقاد است که گذشته از دشواری ترجمه ی گاتها و اعتراف پژوهشگر باسابقه ای چون کلنز در مجهول ماندن لایه های این آیین، نباید اختلافات و تحریفات موجود در ترجمه های مختلف از گاتها را به فراموشی سپرد. (همان: 19-28)
در همه ی این ترجمه ها، هر کجا فعل جمع برای خدایان وجود داشته است، افعال جمله از حالت جمع به مفرد تبدیل شده اند. در بسیاری موارد نام زرتشت از سوم شخص و یا ضمیر غایب تبدیل به اول شخص و ضمیر حاضر شده است. و واژه ی «گئوش اوروَن» که به معنای روان گاو است در ترجمه های آذرگشسب، وحیدی، شهزادی و ساسانفر به روان آفرینش، شوشتری به روان مادر گیتی، رضی به جهان و پورداود به فرشته نگهبان جانداران سودمند ترجمه شده است. (همان: 19-20)
از گاتها ترجمه های فارسی متعددی وجود دارد که به زعم یکی از مترجمان این اثر یعنی رضا مرادی غیاث آبادی نزدیک ترین آن ترجمه ها به متن اصلی، ترجمه ی نخستینی است که به قلم استاد ابراهیم پورداود صورت گرفته است. چنان که از دیگر ترجمه ها می توان به ترجمه ی موبد رستم شهرزادی، موبد فیروز آذرگشسب، هاشم رضی، موسی جوان و دکتر جلیل دوستخواه اشاره کرد. (همان: 18-19)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
خواستارم در نماز با دست های بلند شده، نخست ای مزدا رامش از برای همه ی آفرینش سپند مینو، ای اردیبهشت (و) اینکه خرد بهمن را خشنود توانم ساخت و گوشوروَن (فرشته نگهبان جانداران سودمند) را. (پورداود، 1384: هات 28، بند اول)
ای مزدا! ای سپند مینو! اینک در آغاز با دست های بر آورده، ترا نماز می گزارم و خواستار بهروزی و رامشم. [بشود که] با کردار های اَشَه و با همه ی خِرَد و منش نیک، گوشوروَن (روان آفرینش) را خشنود کنم. (دوستخواه، 1385: هات 28، بند اول)
پیش از هر چیز ای دانای بزرگِ نیک افزایِ مینوی، با دست های برافراشته تُرا نماز برده و خوشبختی کامل را خواستارم، پروردگارا بشود که در پرتو راستی و درستی و برخورداری از خرد و دانش و ضـمیر پاک، روان آفریـنش را خشنود سازم. (آذرگشسب، 1379: هات 28، بند اول)
و اما در بند اول و دوم از هات 28 از ترجمه ی غیاث آبادی که بر اساس نسخه ی انگلیسیِ اوستاشناس مشهور نروژی، پِرادز اُکتور شَروُو صورت گرفته است (مرادی غیاث آبادی، 1392: 29) می خوانیم: با دست های بر افراشته در تجلیل از او، آن حامی من، از همه شمایان نخستین حالت الهام را درخواست می کنم. ای مزدا، ای که به واسطه نظم کیهانی تو / من زندگی می بخشی. ای که به واسطه عمل من و به خاطر آن، به پندار راهنمایی کننده ی پندار نیک من و نفَس روح ماده گاو به خوبی گوش فرا می دهی... من خواستار طواف به دور همه شما هستم. ای مزدا اهورَه، با پندار نیکی که نسبت به تو دارم غنیمت هر دو عالم را به من ارزانی بدار. آن عالمی که استخوان دارد و آن عالمی که پندار است. مطابق نظم کیهانی، غنیمت هایی که هر کس می تواند به واسطه آنها حامیان خود را در آسایش قرار دهد. (همان: 33-34)
مرادی غیاث آبادی، رضا (1392). گاثای زرتشت، تهران: پژوهشهای ایرانی.
پورداود، ابراهیم (1384). گات ها، تهران: اساطیر.
دوستخواه، جلیل (1385). اوستا کهن ترین سرودها و متنهای ایرانی، تهران: مروارید.
آذرگشسب، فیروز (1379). گات ها، تهران: فروهر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
خواستارم در نماز با دست های بلند شده، نخست ای مزدا رامش از برای همه ی آفرینش سپند مینو، ای اردیبهشت (و) اینکه خرد بهمن را خشنود توانم ساخت و گوشوروَن (فرشته نگهبان جانداران سودمند) را. (پورداود، 1384: هات 28، بند اول)
ای مزدا! ای سپند مینو! اینک در آغاز با دست های بر آورده، ترا نماز می گزارم و خواستار بهروزی و رامشم. [بشود که] با کردار های اَشَه و با همه ی خِرَد و منش نیک، گوشوروَن (روان آفرینش) را خشنود کنم. (دوستخواه، 1385: هات 28، بند اول)
پیش از هر چیز ای دانای بزرگِ نیک افزایِ مینوی، با دست های برافراشته تُرا نماز برده و خوشبختی کامل را خواستارم، پروردگارا بشود که در پرتو راستی و درستی و برخورداری از خرد و دانش و ضـمیر پاک، روان آفریـنش را خشنود سازم. (آذرگشسب، 1379: هات 28، بند اول)
و اما در بند اول و دوم از هات 28 از ترجمه ی غیاث آبادی که بر اساس نسخه ی انگلیسیِ اوستاشناس مشهور نروژی، پِرادز اُکتور شَروُو صورت گرفته است (مرادی غیاث آبادی، 1392: 29) می خوانیم: با دست های بر افراشته در تجلیل از او، آن حامی من، از همه شمایان نخستین حالت الهام را درخواست می کنم. ای مزدا، ای که به واسطه نظم کیهانی تو / من زندگی می بخشی. ای که به واسطه عمل من و به خاطر آن، به پندار راهنمایی کننده ی پندار نیک من و نفَس روح ماده گاو به خوبی گوش فرا می دهی... من خواستار طواف به دور همه شما هستم. ای مزدا اهورَه، با پندار نیکی که نسبت به تو دارم غنیمت هر دو عالم را به من ارزانی بدار. آن عالمی که استخوان دارد و آن عالمی که پندار است. مطابق نظم کیهانی، غنیمت هایی که هر کس می تواند به واسطه آنها حامیان خود را در آسایش قرار دهد. (همان: 33-34)
مرادی غیاث آبادی، رضا (1392). گاثای زرتشت، تهران: پژوهشهای ایرانی.
پورداود، ابراهیم (1384). گات ها، تهران: اساطیر.
دوستخواه، جلیل (1385). اوستا کهن ترین سرودها و متنهای ایرانی، تهران: مروارید.
آذرگشسب، فیروز (1379). گات ها، تهران: فروهر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «قابوس نامه» که برخی نام ابتدایی آن را نصیحت نامه و یا کابوس نامه خوانده اند، اثری پندگونه از نویسنده ای ادیب و شاهزاده ای زیاری با نام عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وُشمگیر بن زیار است که برای پسرش گیلانشاه نگاشته است.
این کتاب به اصطلاح اخلاقی از آثار نوشته شده در قرن پنجم هجری است که در چهل و چهار باب از موضوعات مختلفی چون خرید خانه، خرید اسب، خرید برده، عشق، قمار، شراب، ازدواج، تربیت فرزند، دوست گزیدن، طب، نجوم، هندسه و شعر در آن سخن رفته است.
کیکاووس در قابوس نامه رویه ای بسیار مذهبی دارد و با آن که از سخنانی سخیف پیرامون زنان استفاده کرده و امروزه بسیاری از مواعظ کتابش به کار نمی آید و به اصطلاح غیراخلاقی و غیرعقلانی می نماید، اما گویی بر نویسندگان بعد از خود بی تأثیر نبوده و دانش و هنر ادبی عصر خویش را به رخ می کشد.
در این کتاب که به تصحیح آقایان رضاقلیخان هدایت، سعید نفیسی، امین عبدالمجید بدوی و غلامحسین یوسفی رسیده است، با مطالبی آشنا می شویم که شاید در کمتر اثری بتوان آن را مشاهده کرد. به عنوان نمونه در باب سوم از کتاب می خوانیم: بی دین را درین جهان جزا کشتن است و بدنامی. (عنصرالمعالی، 1371: 17)
در باب یازدهم هم کیکاووس پسر خود را از خوردن شراب منع می کند، اما در ادامه متذکّر می شود به سبب آن که می دانم به نصیحت من عمل نخواهی کرد تو را در صفحاتی به آیین شرابخواری و چگونگی مصرف آن راهنمایی می کنم. (همان: 67) یا در باب چهل و دوم پیرامون ویژگی های وزیر خوب (مطابق با نسخه ی کتابخانه ی لَیدِن هلند) می خوانیم: وزیر باید که بهی روی باشد و پیر باشد یا کهل و تمام قامت و قوی ترکیب و بزرگ شکم که نحیف و کوتاه قامت و سیاه ریش را هیچ شکوهی نباشد. وزیر باید بزرگ ریش بود. (همان: ذیل «حاشیه» 228)
و در نهایت در قسمت بیست و سوم (شرایط و آداب خرید و فروش برده) شاهد قلم فرساییِ مفصّلی می باشیم: اگر بندهای خری هشیار باش که آدمی خریدن علمیست دشوار و بسیار بردهی نیکو بود که چون بعلم در وی نگری بخلاف آن باشد. بیشتر قوم گمان برند که برده خریدن از جملهی دیگر بازرگانیهاست و ندانند که برده خریدن و علمِ آن از جمله فیلسوفیست... و غلامان راستان بخوابان و هر دو پهلوی او بمال و بنگر تا هیچ دردی و آماسی دارد، پس اگر دارد درد جگر و سپرز باشد. (همان: 111-118)
عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر (1371). قابوسنامه، به تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
این کتاب به اصطلاح اخلاقی از آثار نوشته شده در قرن پنجم هجری است که در چهل و چهار باب از موضوعات مختلفی چون خرید خانه، خرید اسب، خرید برده، عشق، قمار، شراب، ازدواج، تربیت فرزند، دوست گزیدن، طب، نجوم، هندسه و شعر در آن سخن رفته است.
کیکاووس در قابوس نامه رویه ای بسیار مذهبی دارد و با آن که از سخنانی سخیف پیرامون زنان استفاده کرده و امروزه بسیاری از مواعظ کتابش به کار نمی آید و به اصطلاح غیراخلاقی و غیرعقلانی می نماید، اما گویی بر نویسندگان بعد از خود بی تأثیر نبوده و دانش و هنر ادبی عصر خویش را به رخ می کشد.
در این کتاب که به تصحیح آقایان رضاقلیخان هدایت، سعید نفیسی، امین عبدالمجید بدوی و غلامحسین یوسفی رسیده است، با مطالبی آشنا می شویم که شاید در کمتر اثری بتوان آن را مشاهده کرد. به عنوان نمونه در باب سوم از کتاب می خوانیم: بی دین را درین جهان جزا کشتن است و بدنامی. (عنصرالمعالی، 1371: 17)
در باب یازدهم هم کیکاووس پسر خود را از خوردن شراب منع می کند، اما در ادامه متذکّر می شود به سبب آن که می دانم به نصیحت من عمل نخواهی کرد تو را در صفحاتی به آیین شرابخواری و چگونگی مصرف آن راهنمایی می کنم. (همان: 67) یا در باب چهل و دوم پیرامون ویژگی های وزیر خوب (مطابق با نسخه ی کتابخانه ی لَیدِن هلند) می خوانیم: وزیر باید که بهی روی باشد و پیر باشد یا کهل و تمام قامت و قوی ترکیب و بزرگ شکم که نحیف و کوتاه قامت و سیاه ریش را هیچ شکوهی نباشد. وزیر باید بزرگ ریش بود. (همان: ذیل «حاشیه» 228)
و در نهایت در قسمت بیست و سوم (شرایط و آداب خرید و فروش برده) شاهد قلم فرساییِ مفصّلی می باشیم: اگر بندهای خری هشیار باش که آدمی خریدن علمیست دشوار و بسیار بردهی نیکو بود که چون بعلم در وی نگری بخلاف آن باشد. بیشتر قوم گمان برند که برده خریدن از جملهی دیگر بازرگانیهاست و ندانند که برده خریدن و علمِ آن از جمله فیلسوفیست... و غلامان راستان بخوابان و هر دو پهلوی او بمال و بنگر تا هیچ دردی و آماسی دارد، پس اگر دارد درد جگر و سپرز باشد. (همان: 111-118)
عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر (1371). قابوسنامه، به تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قلمرو سعدی
📝علی دشتی
علی دشتی در کتاب «قلمرو سعدی»، که اثری ژرف و خواندنی است، ضمن وارد کردن نقدهای متعدد به سعدی و اشعار این شاعر بزرگ، آثار او به خصوص گلستان را واحدی بیمانند، بوستان را شاهکاری عظیم و به تنهایی برابر با شاهنامه و حتی از نظر کیفیت ادبی برتر از آن میشمرد و سعدی را انسانی والامقام و فصاحت او را کمنظیر معرفی میکند (دشتی، ۱۳۵۶: ۲۷۵-۲۷۷).
بزرگش نخوانند اهل خِرَد
که نام بزرگان به زشتی بَرَد
دشتی معتقد است که سعدی باآنکه مردی انساندوست، موعظهگر، عزیزالنفس، قانع و غیرچاپلوس بوده و در ابیات بیشماری به نصیحت سلاطین پرداخته است، بدون تردید به مدح امرا و پادشاهان و حتی ستمگران نیز مبادرت ورزیده است (همان: ۳۱۲-۳۲۳). سعدی هم بر قتل مستعصم گریه میکند و هم قاتل وی هولاکو را میستاید (همان: ۱۷۴). او انسانی متعصّب، در زاویه با مخالفان و دینداری سطحینگر است (همان: ۳۶۱).
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
دشتی در ادامه، فیلسوف و عارف خطاب کردن سعدی را نادرست دانسته و بر آن باور است که سعدی شاعری اشعریمسلک (همان: ۳۷۰-۳۸۵) و فردی کاملاً جبرگرا است که با تأسی و اقتدا به قضا و قدر، هرگونه تلاشی را فاقد اختیار میشمرد (همان: ۲۵۹).
پـیـدا بوَد که بـنـده به کـوشـش کـجـا رسـد
بـالای هـر سَـری قــلـمـی رفـتـه از قـضـا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بـیبـصـر بـوَد که کُـند تـکـیه بر عـصا
تا روز اوّلـت چـه نــبـشـتـهسـت بـر جـبین
زیرا کـه در ازل سُـــعـَدایـنـد و اشـــقـیـا
دشتی معتقد است برخی آموزههای سعدی مانند حکایت شاهدبازی و افتخار او به آن، عملی غیراخلاقی و مخالف اخلاق کریمه و حتی مباین راه و رسم انسانیت است (همان: ۲۴۹-۲۵۰).
نام سعدی همهجا رفت به شاهدبازی
وین نه عیب است که در ملّت ما تحسینیست
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طیّب الادا و خَلقی کالبدر اذا بدا. اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم. سفر کرد و پریشانی او در من اثر. اما به شکر منّت باری پس از مدّتی بازآمد. آن حَلق داوودی متغیّر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زَنَخدانش چون گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته. متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم:
آن روز کـه خـطّ شاهـدت بـود
صاحبنـظر از نـظر بـرانـدی
تـازه بــهــارا ورقــت زرد شــد
دیگ مَنِه کآتـش ما سـرد شـد
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
منبع:
_ دشتی، علی، ۱۳۵۶، قلمرو سعدی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝علی دشتی
علی دشتی در کتاب «قلمرو سعدی»، که اثری ژرف و خواندنی است، ضمن وارد کردن نقدهای متعدد به سعدی و اشعار این شاعر بزرگ، آثار او به خصوص گلستان را واحدی بیمانند، بوستان را شاهکاری عظیم و به تنهایی برابر با شاهنامه و حتی از نظر کیفیت ادبی برتر از آن میشمرد و سعدی را انسانی والامقام و فصاحت او را کمنظیر معرفی میکند (دشتی، ۱۳۵۶: ۲۷۵-۲۷۷).
بزرگش نخوانند اهل خِرَد
که نام بزرگان به زشتی بَرَد
دشتی معتقد است که سعدی باآنکه مردی انساندوست، موعظهگر، عزیزالنفس، قانع و غیرچاپلوس بوده و در ابیات بیشماری به نصیحت سلاطین پرداخته است، بدون تردید به مدح امرا و پادشاهان و حتی ستمگران نیز مبادرت ورزیده است (همان: ۳۱۲-۳۲۳). سعدی هم بر قتل مستعصم گریه میکند و هم قاتل وی هولاکو را میستاید (همان: ۱۷۴). او انسانی متعصّب، در زاویه با مخالفان و دینداری سطحینگر است (همان: ۳۶۱).
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
دشتی در ادامه، فیلسوف و عارف خطاب کردن سعدی را نادرست دانسته و بر آن باور است که سعدی شاعری اشعریمسلک (همان: ۳۷۰-۳۸۵) و فردی کاملاً جبرگرا است که با تأسی و اقتدا به قضا و قدر، هرگونه تلاشی را فاقد اختیار میشمرد (همان: ۲۵۹).
پـیـدا بوَد که بـنـده به کـوشـش کـجـا رسـد
بـالای هـر سَـری قــلـمـی رفـتـه از قـضـا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بـیبـصـر بـوَد که کُـند تـکـیه بر عـصا
تا روز اوّلـت چـه نــبـشـتـهسـت بـر جـبین
زیرا کـه در ازل سُـــعـَدایـنـد و اشـــقـیـا
دشتی معتقد است برخی آموزههای سعدی مانند حکایت شاهدبازی و افتخار او به آن، عملی غیراخلاقی و مخالف اخلاق کریمه و حتی مباین راه و رسم انسانیت است (همان: ۲۴۹-۲۵۰).
نام سعدی همهجا رفت به شاهدبازی
وین نه عیب است که در ملّت ما تحسینیست
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طیّب الادا و خَلقی کالبدر اذا بدا. اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم. سفر کرد و پریشانی او در من اثر. اما به شکر منّت باری پس از مدّتی بازآمد. آن حَلق داوودی متغیّر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زَنَخدانش چون گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته. متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم:
آن روز کـه خـطّ شاهـدت بـود
صاحبنـظر از نـظر بـرانـدی
تـازه بــهــارا ورقــت زرد شــد
دیگ مَنِه کآتـش ما سـرد شـد
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
منبع:
_ دشتی، علی، ۱۳۵۶، قلمرو سعدی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
اونامونو (1936-1864) فیلسوف و نویسندهی اگزیستانسیالیسم اسپانیایی که در کارنامهاش کتابهایی چون «قدّیس مانوئل» ، «هابیل و چند داستان دیگر» و «سرشت سوگناک زندگی» مشاهده میشود، آنچنان در مسائل هستیشناسی تأمل میکرد که به او لقب مشرک دادند؛ اتهامی که او هرگز نپذیرفت. (اونامونو، 1387: ذیل «پیشگفتار مترجم» 16-17)
آنچه از اونامونوِ شاعر که غیر از زبانهای باستانی به شانزده زبان کتاب میخواند (همان: 23) شنیده میشود این است که باید بر همه چیز شک بُرد، حتی بر خدا. اگر شک بردن بر هستی خداوند شرک است، من بر آن خداوندی که نمیتوان بر او شک بُرد، شک دارم. او میخواست بذر شک بکارد و ایمان برداشت کند. (همان: 17)
ز مذهبها گزیدم طُرفه دینی یقین در شک و شک در هر یقینی
کتاب «قدیس مانوئل» که آخرین و گویی ژرفترین اثر میگل دِ اونامونو است، (همان: 33) داستان کشیشی است که نه میتوان گفت ایمان دارد و نه میتوان او را فاقد ایمان دانست. او نماد انسانی خردمند، پُرکار، مهربان، حقیقتجو و البته مردّد است. بدون آنکه کوچکترین حیله و تظاهری در دینداری داشته باشد، خود را کشیشی کاملاً شکگرا در لباس روحانیت میبیند. هرچند با دوری گزیدن از این صنف نیز به نجات یافتن خود و مردم اطمینان ندارد. مانوئل، مخالف انزوا و ریاضت و مبلّغ شاد زیستن است. شادیای که بازتاب اندوه بیپایان اوست. او دلقک و هر کسی را که موجب شادی مردم شود، ستایش و تقدیس میکند. (همان: 55 الی57)
قدّیس مانوئل معتقد است که مذهب مشکلگشای مناقشات اقتصادی و سیاسی این جهان نیست، که خود عرصهی مجادلات بنیآدم است. بگذار بشر هر طور میخواهد عمل کند؛ بگذار خود را از محنت تولّد و به جهان آمدن تسلّی بدهد، بگذار هر قدر میخواهد به این فریب دلخوش کُند که همه چیز غرض و غایتی دارد.
من هرگز نمیخواهم به فقرا نصیحت کنم که از اغنیا اطاعت کنند، یا به اغنیا که در غم فقرا باشند، بلکه خواهان وارستگی همگان و شفقّت ورزیدن همگان به یکدیگرم... خوب میدانم که یکی از آن رهبران انقلاب به اصطلاح اجتماعی گفته است که مذهب افیون ملّت است. افیون... افیون... بله افیون است. باید هم به آنان افیون بدهیم و بگذاریم بخوابند و خواب بینند. من خود، از این تلاش دیوانهوار برای خود افیون ساختهام. و هنوز هم نمیتوانم خوب به خواب فرو بروم، تا چه رسد که خواب خوب ببینم. (همان: 87-88)
اونامونو، میگل (1387). قدیس مانوئل، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، تهران: رامند.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آنچه از اونامونوِ شاعر که غیر از زبانهای باستانی به شانزده زبان کتاب میخواند (همان: 23) شنیده میشود این است که باید بر همه چیز شک بُرد، حتی بر خدا. اگر شک بردن بر هستی خداوند شرک است، من بر آن خداوندی که نمیتوان بر او شک بُرد، شک دارم. او میخواست بذر شک بکارد و ایمان برداشت کند. (همان: 17)
ز مذهبها گزیدم طُرفه دینی یقین در شک و شک در هر یقینی
کتاب «قدیس مانوئل» که آخرین و گویی ژرفترین اثر میگل دِ اونامونو است، (همان: 33) داستان کشیشی است که نه میتوان گفت ایمان دارد و نه میتوان او را فاقد ایمان دانست. او نماد انسانی خردمند، پُرکار، مهربان، حقیقتجو و البته مردّد است. بدون آنکه کوچکترین حیله و تظاهری در دینداری داشته باشد، خود را کشیشی کاملاً شکگرا در لباس روحانیت میبیند. هرچند با دوری گزیدن از این صنف نیز به نجات یافتن خود و مردم اطمینان ندارد. مانوئل، مخالف انزوا و ریاضت و مبلّغ شاد زیستن است. شادیای که بازتاب اندوه بیپایان اوست. او دلقک و هر کسی را که موجب شادی مردم شود، ستایش و تقدیس میکند. (همان: 55 الی57)
قدّیس مانوئل معتقد است که مذهب مشکلگشای مناقشات اقتصادی و سیاسی این جهان نیست، که خود عرصهی مجادلات بنیآدم است. بگذار بشر هر طور میخواهد عمل کند؛ بگذار خود را از محنت تولّد و به جهان آمدن تسلّی بدهد، بگذار هر قدر میخواهد به این فریب دلخوش کُند که همه چیز غرض و غایتی دارد.
من هرگز نمیخواهم به فقرا نصیحت کنم که از اغنیا اطاعت کنند، یا به اغنیا که در غم فقرا باشند، بلکه خواهان وارستگی همگان و شفقّت ورزیدن همگان به یکدیگرم... خوب میدانم که یکی از آن رهبران انقلاب به اصطلاح اجتماعی گفته است که مذهب افیون ملّت است. افیون... افیون... بله افیون است. باید هم به آنان افیون بدهیم و بگذاریم بخوابند و خواب بینند. من خود، از این تلاش دیوانهوار برای خود افیون ساختهام. و هنوز هم نمیتوانم خوب به خواب فرو بروم، تا چه رسد که خواب خوب ببینم. (همان: 87-88)
اونامونو، میگل (1387). قدیس مانوئل، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، تهران: رامند.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
زمان سلطان محمود می کشتند که شیعه است،
زمان شاه سلیمان می کشتند که سنی است،
زمان ناصرالدین شاه می کشتند که بابی است،
زمان محمدعلی شاه می کشتند که مشروطه است،
زمان رضاخان می کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان کره اش می کشتند که خرابکار است،
امروز تو دهنش می زنند که منافق است
و فردا وارونه بر خرش می نشانند
و شمع آجینش می کنند که لامذهب است.
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزیش عوض نمی شود:
تو آلمان هیتلری می کشتند که طرفدار یهودی هاست،
حالا تو اسرائیل می کشند که طرفدار فلسطینی هاست،
عرب ها می کشند که جاسوس صهیونیست هاست،
صهیونیست ها می کشند که فاشیست است،
فاشیست ها می کشند که کمونیست است،
کمونیست ها می کشند که آنارشیست است،
روس ها می کشند که پدر سوخته از چین طرفداری می کند،
چینی ها می کشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه می زند،
و می کُشند و می کُشند و می کُشند و می کُشند...
چه قصاب خانه ئی است این دنیای بشریت! (شاملو، 1358: 30-31)
شاملو، احمد (1358). گفت و شنودی با احمد شاملو، تهران مصور، چهارم خرداد، شماره 18.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
زمان شاه سلیمان می کشتند که سنی است،
زمان ناصرالدین شاه می کشتند که بابی است،
زمان محمدعلی شاه می کشتند که مشروطه است،
زمان رضاخان می کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان کره اش می کشتند که خرابکار است،
امروز تو دهنش می زنند که منافق است
و فردا وارونه بر خرش می نشانند
و شمع آجینش می کنند که لامذهب است.
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزیش عوض نمی شود:
تو آلمان هیتلری می کشتند که طرفدار یهودی هاست،
حالا تو اسرائیل می کشند که طرفدار فلسطینی هاست،
عرب ها می کشند که جاسوس صهیونیست هاست،
صهیونیست ها می کشند که فاشیست است،
فاشیست ها می کشند که کمونیست است،
کمونیست ها می کشند که آنارشیست است،
روس ها می کشند که پدر سوخته از چین طرفداری می کند،
چینی ها می کشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه می زند،
و می کُشند و می کُشند و می کُشند و می کُشند...
چه قصاب خانه ئی است این دنیای بشریت! (شاملو، 1358: 30-31)
شاملو، احمد (1358). گفت و شنودی با احمد شاملو، تهران مصور، چهارم خرداد، شماره 18.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
وقتی جهان از ریشه ی جهنم
و آدم از عدم
و سعی از ریشه های یأس می آید
وقتی یک تفاوت ساده در حرف
کفتار را به کفتر تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست
نان را از هر طرف بخوانی نان است!
(امین پور، 1384: ذیل «اشتقاق» 75-76)
قیصر امین پور (1386-1338) در کتاب «گزینه ی اشعار» در تعریف و تفسیر شعر می نویسد: چگونه می توان به راحتی پرسید: شعر چیست؟ هنر چیست؟ زیبایی چیست؟ روح چیست؟ انسان چیست؟ عدم چیست؟ نیستی چیست؟ چیستی چیست؟ بسیار چیزها وجود دارند که نمی شود آنها را تعریف کرد مثل خود وجود. آیا می شود در برابر بی آیاترین مسائل یک «آیا» گذاشت؟ چه خوش خیالند آنان که با فرمول ساده ی (جنس قریب + فصل قریب) خیال می کنند به حدّ تام اشیاء رسیدهاند! و خیال می کنند با گذاشتنِ کلاهِ نطق بر سر حیوان می توانند آن را به انسان تبدیل کنند. (امین پور، 1381: ذیل «پنج پرسش بی پاسخ» 12-13)
سرودن، یک فعل مجهول است. نه از آن روی که فاعل آن معلوم نیست، بلکه از آن روی که فاعل حقیقی آن معلوم نیست... شعر، فعلی است که در تعریف آن باید از وجه التزامی استفاده کرد. همراه با چندین قیدِ تردیدِ شاید و گویی و پنداری... در مجموع، هیچ گاه نمی توان گفت که قـواعد، شعرها را می آفرینند، بـلکه در اصل شعرها قـواعد را می آفرینند. (همان: 31 الی33)
ز بس بی تابِ آن زلف پریشانم، نمی دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل، حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم...
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم
نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم
(امین پور، 1380: ذیل «حاصل تحصیل» 88-89)
ما در عصر احتمال به سَر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرفی که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید...
(امین پور، 1384: ذیل «عصر جدید» 53-54)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و آدم از عدم
و سعی از ریشه های یأس می آید
وقتی یک تفاوت ساده در حرف
کفتار را به کفتر تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست
نان را از هر طرف بخوانی نان است!
(امین پور، 1384: ذیل «اشتقاق» 75-76)
قیصر امین پور (1386-1338) در کتاب «گزینه ی اشعار» در تعریف و تفسیر شعر می نویسد: چگونه می توان به راحتی پرسید: شعر چیست؟ هنر چیست؟ زیبایی چیست؟ روح چیست؟ انسان چیست؟ عدم چیست؟ نیستی چیست؟ چیستی چیست؟ بسیار چیزها وجود دارند که نمی شود آنها را تعریف کرد مثل خود وجود. آیا می شود در برابر بی آیاترین مسائل یک «آیا» گذاشت؟ چه خوش خیالند آنان که با فرمول ساده ی (جنس قریب + فصل قریب) خیال می کنند به حدّ تام اشیاء رسیدهاند! و خیال می کنند با گذاشتنِ کلاهِ نطق بر سر حیوان می توانند آن را به انسان تبدیل کنند. (امین پور، 1381: ذیل «پنج پرسش بی پاسخ» 12-13)
سرودن، یک فعل مجهول است. نه از آن روی که فاعل آن معلوم نیست، بلکه از آن روی که فاعل حقیقی آن معلوم نیست... شعر، فعلی است که در تعریف آن باید از وجه التزامی استفاده کرد. همراه با چندین قیدِ تردیدِ شاید و گویی و پنداری... در مجموع، هیچ گاه نمی توان گفت که قـواعد، شعرها را می آفرینند، بـلکه در اصل شعرها قـواعد را می آفرینند. (همان: 31 الی33)
ز بس بی تابِ آن زلف پریشانم، نمی دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل، حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم...
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم
نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم
(امین پور، 1380: ذیل «حاصل تحصیل» 88-89)
ما در عصر احتمال به سَر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرفی که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید...
(امین پور، 1384: ذیل «عصر جدید» 53-54)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
دکتر قیصر امین پور بنابر آنچه در کتاب منثورِ «طوفان در پرانتز» آورده است، بسیار مذهبی است. (امین پور، 1365: 24-25-37-38-45-121) شاعری متدیّن و توانمند که برخی از اشعار او حقیقتاً دلنشین و خواندنی هستند.
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن در آورم
نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی ست
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
(امین پور، 1384: ذیل «دردواره ها 1» 15 الی18)
حرفها دارم اما... بزنم یا نزنم؟
با تو ام، با تو! خدا را، بزنم یا نزنم؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟
(امین پور، 1380: ذیل «همه ی حرف دلم» 109)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر قیصر امین پور بنابر آنچه در کتاب منثورِ «طوفان در پرانتز» آورده است، بسیار مذهبی است. (امین پور، 1365: 24-25-37-38-45-121) شاعری متدیّن و توانمند که برخی از اشعار او حقیقتاً دلنشین و خواندنی هستند.
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن در آورم
نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی ست
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
(امین پور، 1384: ذیل «دردواره ها 1» 15 الی18)
حرفها دارم اما... بزنم یا نزنم؟
با تو ام، با تو! خدا را، بزنم یا نزنم؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟
(امین پور، 1380: ذیل «همه ی حرف دلم» 109)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
چنان که در کتاب «دستور زبان عشق» به زیبایی وحدت وجود را توصیف کرده است:
چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است
به بی عادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیت برای نماز
به آلاله ها قصد قربت کنیم
چه اشکال دارد در آیینه ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟
مگر موج دریا ز دریا جداست
چرا بر یکی حکم کثرت کنیم؟
پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم
وجود تو چون عین ماهیت است
چرا باز بحث اصالت کنیم؟
اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث معلول و علت کنیم؟
بیا حبیب احساس و اندیشه را
پر از نقل مِهر و محبت کنیم
پر از گلشن راز، از عقل سرخ
پر از کیمیای سعادت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم
(امین پور، 1386: ذیل «اخوانیه» 64 الی66)
امین پور، قیصر (1384). آینه های ناگهان، تهران: افق.
امین پور، قیصر (1381). گزینه ی اشعار، تهران: مروارید.
امین پور، قیصر (1380). گلها همه آفتابگردانند، تهران: مروارید.
امین پور، قیصر (1365). طوفان در پرانتز، ارومیه: برگ.
امین پور، قیصر (1386). دستور زبان عشق، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
چنان که در کتاب «دستور زبان عشق» به زیبایی وحدت وجود را توصیف کرده است:
چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است
به بی عادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیت برای نماز
به آلاله ها قصد قربت کنیم
چه اشکال دارد در آیینه ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟
مگر موج دریا ز دریا جداست
چرا بر یکی حکم کثرت کنیم؟
پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم
وجود تو چون عین ماهیت است
چرا باز بحث اصالت کنیم؟
اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث معلول و علت کنیم؟
بیا حبیب احساس و اندیشه را
پر از نقل مِهر و محبت کنیم
پر از گلشن راز، از عقل سرخ
پر از کیمیای سعادت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم
(امین پور، 1386: ذیل «اخوانیه» 64 الی66)
امین پور، قیصر (1384). آینه های ناگهان، تهران: افق.
امین پور، قیصر (1381). گزینه ی اشعار، تهران: مروارید.
امین پور، قیصر (1380). گلها همه آفتابگردانند، تهران: مروارید.
امین پور، قیصر (1365). طوفان در پرانتز، ارومیه: برگ.
امین پور، قیصر (1386). دستور زبان عشق، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash