📘چهارمقاله
📝نظامی عروضی
کتاب «چهارمقاله»، که ظاهراً اسم اصلی آن مجمعالنوادر است، اثری مختصر در قالب چهارمقالۀ دبیری، شعر، نجوم و طب به قلم احمد نظامی عروضی سمرقندی در قرن ششم هجری قمری است که به سبب قدمت، اشتمال برخی از مسائل تاریخی و نثر فارسی فاخر و کمنظیر آن، از اهمیت بسزایی برخوردار است (نظامی، بیتا: ذیل «مقدمۀ مصحح»، ۴).
نظامی عروضی گویی اولین فردی است که از حکیم معاصر خود، خیام، صحبت میکند و در چهارمقاله به نقل حکایاتی از او میپردازد (همان: ۴). هرچند به شاعر بودن و رباعیات عمر خیام هیچ اشارهای ندارد. نظامی اطلاعاتی از ابنسینا، محمد بن زکریای رازی، ابوریحان بیرونی و فردوسی نیز در اختیار خوانندگان قرار میدهد که برخی از آن اخبار نادرست بهنظر میرسد.
استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، از دیهی که آن دیه را باژ خوانند، و از ناحیت طبران است. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت، چنانکه بدخل آن ضیاع از امثال خود بینیاز بود، و از عقب یک دختر بیش نداشت، و شاهنامه به نظم همی کرد. بیستوپنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد، و الحق هیچ باقی نگذاشت، و سخن را به آسمان علّیّین برد، و در عذوبت بماء مَعین رسانید... اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح چاه او همی انداختند (همان: ۷۴-۷۷).
محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: پنجاههزار درم، و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلیمذهب... و سلطان محمود مردی متعصّب بود، در جمله بیستهزار درم بفردوسی رسید. بغایت رنجور شد، و بگرمابه رفت و بر آمد، فُقّاعی بخورد و آن سیم میان حمّامی و فُقّاعی قِسم فرمود... پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتیصد، و بر شهریار خواند و گفت: من این کتاب را از نام محمود بنام تو خواهم کردن. شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت: یا استاد! دیگر تو مرد شیعیی، محمود خداوندگار من است، تو شاهنامه بنام او رها کن، و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم. دیگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت: هر بیتی بهزار درم خریدم، آن صدبیت بمن ده و با محمود دل خوش کن (همان: ۷۷ الی۷۹).
فردوسی آن بیتها فرستاد. بفرمود تا بشستند... خواجه سالها بود تا درین بند بود. محمود گفت: که من از آن پشیمان شدهام. شصتهزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای. آخر آن کار را چون زر بساخت، و اشتر گسیل کرد، و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید، از دروازۀ رود بار اشتر در میشد و جنازۀ فردوسی بدروازۀ رزان بیرون همی بردند. در آنحال مذکِّری بود در طبران، تعصّب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازۀ او در گورستان مسلمانان برَند، که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی، او را در آن باغ دفن کردند (همان: ۷۹ الی۸۱).
منبع:
_ نظامی عروضی سمرقندی، احمد، بیتا، چهارمقاله، به تصحیح محمد قزوینی، تهران، ارمغان.
https://t.iss.one/Minavash
📝نظامی عروضی
کتاب «چهارمقاله»، که ظاهراً اسم اصلی آن مجمعالنوادر است، اثری مختصر در قالب چهارمقالۀ دبیری، شعر، نجوم و طب به قلم احمد نظامی عروضی سمرقندی در قرن ششم هجری قمری است که به سبب قدمت، اشتمال برخی از مسائل تاریخی و نثر فارسی فاخر و کمنظیر آن، از اهمیت بسزایی برخوردار است (نظامی، بیتا: ذیل «مقدمۀ مصحح»، ۴).
نظامی عروضی گویی اولین فردی است که از حکیم معاصر خود، خیام، صحبت میکند و در چهارمقاله به نقل حکایاتی از او میپردازد (همان: ۴). هرچند به شاعر بودن و رباعیات عمر خیام هیچ اشارهای ندارد. نظامی اطلاعاتی از ابنسینا، محمد بن زکریای رازی، ابوریحان بیرونی و فردوسی نیز در اختیار خوانندگان قرار میدهد که برخی از آن اخبار نادرست بهنظر میرسد.
استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، از دیهی که آن دیه را باژ خوانند، و از ناحیت طبران است. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت، چنانکه بدخل آن ضیاع از امثال خود بینیاز بود، و از عقب یک دختر بیش نداشت، و شاهنامه به نظم همی کرد. بیستوپنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد، و الحق هیچ باقی نگذاشت، و سخن را به آسمان علّیّین برد، و در عذوبت بماء مَعین رسانید... اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح چاه او همی انداختند (همان: ۷۴-۷۷).
محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: پنجاههزار درم، و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلیمذهب... و سلطان محمود مردی متعصّب بود، در جمله بیستهزار درم بفردوسی رسید. بغایت رنجور شد، و بگرمابه رفت و بر آمد، فُقّاعی بخورد و آن سیم میان حمّامی و فُقّاعی قِسم فرمود... پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتیصد، و بر شهریار خواند و گفت: من این کتاب را از نام محمود بنام تو خواهم کردن. شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت: یا استاد! دیگر تو مرد شیعیی، محمود خداوندگار من است، تو شاهنامه بنام او رها کن، و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم. دیگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت: هر بیتی بهزار درم خریدم، آن صدبیت بمن ده و با محمود دل خوش کن (همان: ۷۷ الی۷۹).
فردوسی آن بیتها فرستاد. بفرمود تا بشستند... خواجه سالها بود تا درین بند بود. محمود گفت: که من از آن پشیمان شدهام. شصتهزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای. آخر آن کار را چون زر بساخت، و اشتر گسیل کرد، و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید، از دروازۀ رود بار اشتر در میشد و جنازۀ فردوسی بدروازۀ رزان بیرون همی بردند. در آنحال مذکِّری بود در طبران، تعصّب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازۀ او در گورستان مسلمانان برَند، که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی، او را در آن باغ دفن کردند (همان: ۷۹ الی۸۱).
منبع:
_ نظامی عروضی سمرقندی، احمد، بیتا، چهارمقاله، به تصحیح محمد قزوینی، تهران، ارمغان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘دیوان حکیم لاادری
📝ابراهیم صهبا
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
یکی از اسمهایی که در اشعار فارسی بسیار با آن برخورد کردهایم، «لاادری» است. و لاادری چنانکه ابراهیم صهبا و دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی توضیح دادهاند، نام یک شاعر نیست، بلکه اشعاری که شاعران آن مشخّص نیست به لاادری یا همان نمیدانم فارسی نسبت داده میشوند (صهبا، ۱۳۶۲: ۲۵-۶۰).
ابراهیم صهبا در کتابی با عنوان «دیوان حکیم لاادری»، که با مقدمۀ دکتر باستانی پاریزی انتشار یافته است، به گردآوری پارهای از شعرهای بیشماری پرداخته است که شاعران آن ناشناس هستند. شعرهایی ازجمله بیت بالا (همان: ۸۳) و بیت زیر (همان: ۷۹):
روح پدرم شاد که میگفت باستاد
فرزند مرا هیچ نیاموز بجز عشق
منبع:
_ صهبا، ابراهیم، ۱۳۶۲، دیوان حکیم لاادری، تهران، سرنا.
https://t.iss.one/Minavash
📝ابراهیم صهبا
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
یکی از اسمهایی که در اشعار فارسی بسیار با آن برخورد کردهایم، «لاادری» است. و لاادری چنانکه ابراهیم صهبا و دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی توضیح دادهاند، نام یک شاعر نیست، بلکه اشعاری که شاعران آن مشخّص نیست به لاادری یا همان نمیدانم فارسی نسبت داده میشوند (صهبا، ۱۳۶۲: ۲۵-۶۰).
ابراهیم صهبا در کتابی با عنوان «دیوان حکیم لاادری»، که با مقدمۀ دکتر باستانی پاریزی انتشار یافته است، به گردآوری پارهای از شعرهای بیشماری پرداخته است که شاعران آن ناشناس هستند. شعرهایی ازجمله بیت بالا (همان: ۸۳) و بیت زیر (همان: ۷۹):
روح پدرم شاد که میگفت باستاد
فرزند مرا هیچ نیاموز بجز عشق
منبع:
_ صهبا، ابراهیم، ۱۳۶۲، دیوان حکیم لاادری، تهران، سرنا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘شاهکار: عموحسینعلی
📝محمدعلی جمالزاده
یکی از داستانهای کتاب «شاهکار»، داستان آخوندی تواب به نام عموحسینعلی است که از صنف روحانیّت خارج شده و به پدر آخوندش میگوید: مرد آن است که زیر بار مفتخواری نرود (جمالزاده، ۱۳۳۶: ۱/ ۱۶۷).
در تمام شهر طهران احدی نبود که اسم آخوند ملاحسینعلی را نشنیده باشد. مجتهد اعلم و مقتدای مسلّم، مرجع عام و ملجأ انام، مَلاذ الاسلام و الدین و قُدوة العلماء و المسلمین، محیی شریعت و حامی امّت بودم... زن و مرد دستم را میبوسیدند و آبِ وضویم را برسم تبرّک و تیمّن دست به دست میبردند (همان: ۱/ ۱۴۷). خودستایی نمیکنم ولی باور بفرمایید که احترام و اعتبارم اگر از هر امیر و وزیری بیشتر نبود کمتر هم نبود. گرچه در ظاهر ملای ساده و باصطلاح آخوندِ شپشویی بیش نبودم ولی در باطن کمتر کاری از کارهای ملک و ملّت بود که بدون مداخلۀ مستقیم یا غیرمستقیم من فیصله بیابد. یک پایم در رکاب شریعتمداری و پای دیگرم در رکاب سیاستمداری استوار بود و خوشتکوتازی داشتم (همان: ۱/ ۱۴۸).
این داستان جمالزاده که برای نخستینبار در سال ۱۳۲۰ شمسی انتشار یافت، داستان روحانی مشهور و مجتهد بزرگی است که از گذشتۀ خود پشیمان شده است و با استعانت و یاری جستن از حافظ و دیدن بیتِ «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»، بهمانند فرزند خود از این صنفِ «سفید و سیه پاره بر دوخته / بضاعت نهاده زر اندوخته»، جدا گشته و بیست سال است که در روستایی مشغول به کشاورزی است و نام عموحسینعلی را برگزیده است.
در میان جماعتی عبوس و منحوس و ترشیده و تلخیده گیر افتاده بودم که میان ظاهر و باطنشان یک دنیا فاصله و تفاوت بود... دروغ را مِن اعمال الشیطان میخواندند ولی از راستی فراری بودند و سایۀ حقیقت را با تیر میزدند... جملۀ مشکلات خلقت را حل کرده بودند و تنها شکی که برایشان باقی مانده بود همانا شک میان دو و سه بود و بس (همان: ۱/ ۱۵۰-۱۵۱).
نه پرهیزکار و نه دانشورند
همین بس که دنیا بدین میخرند
نمیدانم چرا به محض اینکه در مجلس درس خود را در میان طلاب میدیدم بلااختیار مباحث و مواضیعی از قبیل «اذا دخل الرجل علی الخنثی و الخنثی علی الانثی وجب الغسل علی الخنثی دون الرجل و الانثی» را مطرح قرار میدادم و ساعتها و روزهایی از عمر شریف خود و دیگران را صرف اینگونه یاوهسرائیها میکردم (همان: ۱/ ۱۶۵).
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۳۶، شاهکار: عموحسینعلی، تهران، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
یکی از داستانهای کتاب «شاهکار»، داستان آخوندی تواب به نام عموحسینعلی است که از صنف روحانیّت خارج شده و به پدر آخوندش میگوید: مرد آن است که زیر بار مفتخواری نرود (جمالزاده، ۱۳۳۶: ۱/ ۱۶۷).
در تمام شهر طهران احدی نبود که اسم آخوند ملاحسینعلی را نشنیده باشد. مجتهد اعلم و مقتدای مسلّم، مرجع عام و ملجأ انام، مَلاذ الاسلام و الدین و قُدوة العلماء و المسلمین، محیی شریعت و حامی امّت بودم... زن و مرد دستم را میبوسیدند و آبِ وضویم را برسم تبرّک و تیمّن دست به دست میبردند (همان: ۱/ ۱۴۷). خودستایی نمیکنم ولی باور بفرمایید که احترام و اعتبارم اگر از هر امیر و وزیری بیشتر نبود کمتر هم نبود. گرچه در ظاهر ملای ساده و باصطلاح آخوندِ شپشویی بیش نبودم ولی در باطن کمتر کاری از کارهای ملک و ملّت بود که بدون مداخلۀ مستقیم یا غیرمستقیم من فیصله بیابد. یک پایم در رکاب شریعتمداری و پای دیگرم در رکاب سیاستمداری استوار بود و خوشتکوتازی داشتم (همان: ۱/ ۱۴۸).
این داستان جمالزاده که برای نخستینبار در سال ۱۳۲۰ شمسی انتشار یافت، داستان روحانی مشهور و مجتهد بزرگی است که از گذشتۀ خود پشیمان شده است و با استعانت و یاری جستن از حافظ و دیدن بیتِ «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»، بهمانند فرزند خود از این صنفِ «سفید و سیه پاره بر دوخته / بضاعت نهاده زر اندوخته»، جدا گشته و بیست سال است که در روستایی مشغول به کشاورزی است و نام عموحسینعلی را برگزیده است.
در میان جماعتی عبوس و منحوس و ترشیده و تلخیده گیر افتاده بودم که میان ظاهر و باطنشان یک دنیا فاصله و تفاوت بود... دروغ را مِن اعمال الشیطان میخواندند ولی از راستی فراری بودند و سایۀ حقیقت را با تیر میزدند... جملۀ مشکلات خلقت را حل کرده بودند و تنها شکی که برایشان باقی مانده بود همانا شک میان دو و سه بود و بس (همان: ۱/ ۱۵۰-۱۵۱).
نه پرهیزکار و نه دانشورند
همین بس که دنیا بدین میخرند
نمیدانم چرا به محض اینکه در مجلس درس خود را در میان طلاب میدیدم بلااختیار مباحث و مواضیعی از قبیل «اذا دخل الرجل علی الخنثی و الخنثی علی الانثی وجب الغسل علی الخنثی دون الرجل و الانثی» را مطرح قرار میدادم و ساعتها و روزهایی از عمر شریف خود و دیگران را صرف اینگونه یاوهسرائیها میکردم (همان: ۱/ ۱۶۵).
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۳۶، شاهکار: عموحسینعلی، تهران، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کتاب مفصّل و خواندنی «باستانی پاریزی و هزاران سال انسان» نتیجهی گفتگوی کریم فیضی با دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی است که از دو بخشِ زندگی و زمانهی باستانی پاریزی و نظرات او دربارهی 226 تَن از بزرگان و اندیشمندان ایران تشکیل شده است.
محمدابراهیم باستانی پاریزی (1393-1304) در خانوادهای فرهنگی در یکی از روستاهای کرمان به نام «پاریز» که دهی کوهستانی بین سیرجان و رفسنجان است، متولد شد. پدرش حاج آخوند پاریزی که در کسوت روحانیت بود، با شدت گرفتن اصلاحات رضاخانی لباس روحانیت را کنار میگذارد و مدیریت مدرسهای را که در زمان معمم بودناش نیز مدیر آن بوده است، بر این لباس ترجیح میدهد. چرا که معتقد است پاریز روحانی دیگری هم دارد که کارهای شرعی و دینی مردم را انجام میدهد و او با لباس جدید بهتر میتواند به مردم خدمت کند. هرچند اهل وعظ بود و منبر هم میرفت. (فیضی، 1390: 66-67-74-75)
باستانی پاریزی که سالها با نشریات و روزنامههای متعددی همکاری کرده است، از نوجوانی به روزنامهنگاری علاقهمند بوده است تا جایی که در سن دوازده، سیزده سالگی به مدت دو سال ترک تحصیل میکند و در پاریز عملاً به روزنامهنویسی روی میآورد. (همان: 38-40-97-98)
این شاعر و مورّخ پُرکار ایرانی که در مقدمهی چاپ اول از کتاب «گذار زن از گدار تاریخ» اذعان کرده است که من تا سنّ 77 سالگی 55 کتاب نوشتهام به شکلی که برخی از آنها پنج شش بار و «پیغمبر دزدان» هیفده بار تجدید چاپ شده، سفرهای مختلف و بسیار گستردهای هم داشته است چنانکه خود میگوید: حقیقت این است که سفرهایم را شماره نکردهام، ولی به کشورهای زیادی رفتهام. اگر از شرق بیاییم به هند و سنگاپور رفتهام. به پاکستان و افغانستان و قزاقستان و روسیه و ترکیه و عراق هم سفر کردهام. به سواحل مدیترانه هم سفر داشتهام و به استرلیا و تونس هم رفتهام. همچنین به سوئیس و ایتالیا چندین بار رفتهام. به آلمان هم سفر کردهام... کشور هلند هم از جمله کشورهایی است که چند بار به آنجا رفتهام. به بلژیک هم رفتهام. فرانسه هم کشوری است که تقریباً هر سال میروم و سالی نبوده که سری به فرانسه نزده باشم. به اسپانیا و جزایر قناری یا کاناری هم رفتهام که جزو اسپانیاست. کشور مراکش را هم دیدهام. کانادا و آمریکا و انگلستان را هم بارها دیدهام. به سوئد و نروژ و دانمارک هم رفتهام. در اتریش هم بودهام. (همان: 56-57-224)
باستانی پاریزی که دکتر یحیی مهدوی دربارۀ او میگفت: حاضرم قسم بخورم که باستانی به پاریس نرفت، مگر برای اینکه از «پاریز تا پاریس» را بنویسد، (همان: 226) عشق و باور عمیقی به کرمان داشت و کمتر مقالهای از او میتوان یافت که به نحو جزئی یا کلی مربوط به مسئلهی کرمان نباشد. او نه تنها کرمان قدیم که حتی کرمان امروز را نیز جامع ایران و تاریخ ایران میداند، پیوسته از آن سخن میگوید و اذعان داشته است: عهد کردهام در مجلس و محفلی شرکت نکنم و چیزی ننویسم، مگر اینکه به کرمان ارتباط داشته باشد. (همان: 48)
دکتر باستانی پاریزی از ارادت خود به ویل دورانت میگوید. چنانکه به ابوالفضل بیهقی علاقه دارد و «تاریخ بیهقی» را بسیار ارزشمند میداند. او به طبری هم علاقه داشته و برایش احترام قائل است و کتاب «تاریخ طبری» و ترجمههای صورت گرفته از آن را قابل اعتنا میشمرد. (همان: 382) کتاب سه هزار صفحهای «تاریخ ایران باستان» مرحوم حسن پیرنیا (مشیرالدوله) را هنوز یکی از بهترین و مستندترین تاریخهای ایران پیش از اسلام میشمرد که چند بار آن را خوانده است. (همان: 174)
کتابهای تحقیقی احمد کسروی را دوست دارد و «تاریخ مشروطه» کسروی را کتاب بسیار ارزشمندی معرفی میکند. (همان: 678) همهی کتابهای مرحوم فریدون آدمیت را خوب و باارزش میخواند (همان: 409) و معتقد است که دکتر عبدالحسین زرینکوب مرد بینظیری بود و کتابهای تاریخی وی از منابع عمدهی اهل تحقیق است. (همان: 565)
باستانی پاریزی، حسن تقیزاده را هم مردی بزرگ، علمی، فرهنگی، زباندان، فهمیده و بینظیر میشمرد و معتقد است که نوشتههای او مانند پژوهشی که دربارهی «مانی» کرده است، از بهترین کتابهاست. تقیزاده که فردی وفادار و علاقهمند به این مملکت بود و از پایهگذاران مشروطیت به شمار میرفت و ثروت چندانی هم نداشت، نه خیانتی به ایران کرده است و نه کار ناجوری از او سر زده است. (همان: 492 الی494)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمدابراهیم باستانی پاریزی (1393-1304) در خانوادهای فرهنگی در یکی از روستاهای کرمان به نام «پاریز» که دهی کوهستانی بین سیرجان و رفسنجان است، متولد شد. پدرش حاج آخوند پاریزی که در کسوت روحانیت بود، با شدت گرفتن اصلاحات رضاخانی لباس روحانیت را کنار میگذارد و مدیریت مدرسهای را که در زمان معمم بودناش نیز مدیر آن بوده است، بر این لباس ترجیح میدهد. چرا که معتقد است پاریز روحانی دیگری هم دارد که کارهای شرعی و دینی مردم را انجام میدهد و او با لباس جدید بهتر میتواند به مردم خدمت کند. هرچند اهل وعظ بود و منبر هم میرفت. (فیضی، 1390: 66-67-74-75)
باستانی پاریزی که سالها با نشریات و روزنامههای متعددی همکاری کرده است، از نوجوانی به روزنامهنگاری علاقهمند بوده است تا جایی که در سن دوازده، سیزده سالگی به مدت دو سال ترک تحصیل میکند و در پاریز عملاً به روزنامهنویسی روی میآورد. (همان: 38-40-97-98)
این شاعر و مورّخ پُرکار ایرانی که در مقدمهی چاپ اول از کتاب «گذار زن از گدار تاریخ» اذعان کرده است که من تا سنّ 77 سالگی 55 کتاب نوشتهام به شکلی که برخی از آنها پنج شش بار و «پیغمبر دزدان» هیفده بار تجدید چاپ شده، سفرهای مختلف و بسیار گستردهای هم داشته است چنانکه خود میگوید: حقیقت این است که سفرهایم را شماره نکردهام، ولی به کشورهای زیادی رفتهام. اگر از شرق بیاییم به هند و سنگاپور رفتهام. به پاکستان و افغانستان و قزاقستان و روسیه و ترکیه و عراق هم سفر کردهام. به سواحل مدیترانه هم سفر داشتهام و به استرلیا و تونس هم رفتهام. همچنین به سوئیس و ایتالیا چندین بار رفتهام. به آلمان هم سفر کردهام... کشور هلند هم از جمله کشورهایی است که چند بار به آنجا رفتهام. به بلژیک هم رفتهام. فرانسه هم کشوری است که تقریباً هر سال میروم و سالی نبوده که سری به فرانسه نزده باشم. به اسپانیا و جزایر قناری یا کاناری هم رفتهام که جزو اسپانیاست. کشور مراکش را هم دیدهام. کانادا و آمریکا و انگلستان را هم بارها دیدهام. به سوئد و نروژ و دانمارک هم رفتهام. در اتریش هم بودهام. (همان: 56-57-224)
باستانی پاریزی که دکتر یحیی مهدوی دربارۀ او میگفت: حاضرم قسم بخورم که باستانی به پاریس نرفت، مگر برای اینکه از «پاریز تا پاریس» را بنویسد، (همان: 226) عشق و باور عمیقی به کرمان داشت و کمتر مقالهای از او میتوان یافت که به نحو جزئی یا کلی مربوط به مسئلهی کرمان نباشد. او نه تنها کرمان قدیم که حتی کرمان امروز را نیز جامع ایران و تاریخ ایران میداند، پیوسته از آن سخن میگوید و اذعان داشته است: عهد کردهام در مجلس و محفلی شرکت نکنم و چیزی ننویسم، مگر اینکه به کرمان ارتباط داشته باشد. (همان: 48)
دکتر باستانی پاریزی از ارادت خود به ویل دورانت میگوید. چنانکه به ابوالفضل بیهقی علاقه دارد و «تاریخ بیهقی» را بسیار ارزشمند میداند. او به طبری هم علاقه داشته و برایش احترام قائل است و کتاب «تاریخ طبری» و ترجمههای صورت گرفته از آن را قابل اعتنا میشمرد. (همان: 382) کتاب سه هزار صفحهای «تاریخ ایران باستان» مرحوم حسن پیرنیا (مشیرالدوله) را هنوز یکی از بهترین و مستندترین تاریخهای ایران پیش از اسلام میشمرد که چند بار آن را خوانده است. (همان: 174)
کتابهای تحقیقی احمد کسروی را دوست دارد و «تاریخ مشروطه» کسروی را کتاب بسیار ارزشمندی معرفی میکند. (همان: 678) همهی کتابهای مرحوم فریدون آدمیت را خوب و باارزش میخواند (همان: 409) و معتقد است که دکتر عبدالحسین زرینکوب مرد بینظیری بود و کتابهای تاریخی وی از منابع عمدهی اهل تحقیق است. (همان: 565)
باستانی پاریزی، حسن تقیزاده را هم مردی بزرگ، علمی، فرهنگی، زباندان، فهمیده و بینظیر میشمرد و معتقد است که نوشتههای او مانند پژوهشی که دربارهی «مانی» کرده است، از بهترین کتابهاست. تقیزاده که فردی وفادار و علاقهمند به این مملکت بود و از پایهگذاران مشروطیت به شمار میرفت و ثروت چندانی هم نداشت، نه خیانتی به ایران کرده است و نه کار ناجوری از او سر زده است. (همان: 492 الی494)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
محمدابراهیم باستانی پاریزی در ادامه به کتاب خیلی عجیبی اشاره میکند که اسماعیل رائین آن را به او هدیه کرده است. کتاب «فراماسونری در ایران» که به زعم باستانی پاریزی با آنکه قضاوت نویسنده مبنی بر اینکه فراماسونها به ایران صدمه زدهاند قضاوتی تند است، ولی بیشتر مطالبش درست است و خیلی از مسائلی که دربارهی فراماسونها در این کتاب طرح کرده است با واقعیت همراه میباشد. (همان: 541-542)
دکتر باستانی پاریزی از مناسبت مفصّل خود با شیخ محمدتقی جعفری میگوید و در ادامه اضافه میکند که استاد جعفری لطف و علاقهی زیادی به وی داشته است. چنانکه او هم برای ایشان احترام کاملی قائل بوده و در مقداری از منبرها و سخنرانیهای پیش از انقلاب استاد جعفری نیز شرکت کرده است. (همان: 502-503) به سید جلالالدین آشتیانی هم ارادت داشته و یکی از افتخارات باستانی پاریزی این بوده است که این روحانی و استاد فاضل، کتابها و مقالات او را میخوانده و در مقدمهی یکی از آثارش به نیکی از او یاد کرده است. (همان: 414)
دکتر باستانی پاریزی خود را از ارادتمندان دکتر احمد مهدوی دامغانی، داریوش آشوری و محمود دولتآبادی نیز شمرده و در ادامه مهدوی دامغانی را مردی بزرگ و فاضل (همان: 737) و جناب آشوری را استادی بینظیر در جامعهشناسی معرفی میکند. (همان: 414) چنانکه گفته است نوشتههای آقای دولتآبادی، این داستاننویس بزرگ را هم معمولاً میخواند و «کلیدر» از کتابهای مورد علاقهی اوست که همهی آن را خوانده است. (همان: 541)
دکتر باستانی، استاد عباس زریاب خویی را مردی بزرگ، خوشمحضر، باذوق، لطیفهگو و محققی باسواد میخواند که از شاگردان مستقیم امام خمینی بود و با مرحوم طالقانی در مدرسهی فیضیه قم همحجره بودند. (همان: 302-309) هرچند در ادامه به وسیلهی آشنایی با تقیزاده راهی آلمانی شد و در رشتهی تاریخ تحصیل کرد و سپس به ایران بازگشت. او ابتدا رئیس کتابخانه مجلس سنا گردید و بعد از آن به سفارش حسن تقیزاده در کسوت استاد دانشگاه در دانشگاه تهران مشغول به کار شد. دکتر زریاب خویی که به فرانسه، آلمانی، انگلیسی، عربی و ترکی مسلّط بود، بعد از انقلاب پنجاه و هفت مدّت زیادی حقوق نداشت تا اینکه آقای بجنوردی او را دریافت و به دایرةالمعارف بزرگ اسلامی برد. (همان: 304-309)
از دیگر اساتیدی که دکتر باستانی پاریزی به تمجید از او پرداخته است، دکتر شفیعی کدکنی است. به زعم او محمدرضا شفیعی کدکنی استادی است که تحقیقاتش راجع به ابوسعید ابوالخیر و عطار نیشابوری و دیگر زمینههایی که کار کرده در درجهی اول است و حقش را باید استادان ادا کنند. اگر کسی هم بتواند با بعضی از شاگردان باذوق ایشان همکاری کند و دیدگاههای او را استخراج نماید، کار مهمی انجام داده است. (همان: 593)
دکتر سید جعفر شهیدی نیز از اساتید نامداری است که باستانی پاریزی او را مردی باسواد، فهمیده، مؤمن، علاقهمند به فرهنگ و دوست بسیار خوب خود میشمرد. (همان: 599-601) و از او به عنوان استاد بینظیری یاد میکند که به ادبیات عرب و ادبیات فارسی تسلط داشت و بعد از دکتر معین «لغتنامه دهخدا» را اداره میکرد. (همان: 196-197)
دکتر باستانی ضمن تمجید از دکتر شهیدی به ذکر خاطرهای از او پرداخته و میگوید که یک روز غروب با هم به پیچ شمیران رسیدیم. در همان لحاظ غروب از مسجد فخرالدوله صدای اذان بلند شد و دیدم که آقای دکتر سید جعفر شهیدی در حالی که دم مغازه یک چوبفروشی بودیم، دستمالی را از جیب خودش درآورد و آن را روی زمین انداخت و در همانجا رو به قبله ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد. این کار دکتر شهیدی برای من تعجبآور بود، چون آنجا دقیقاً وسط پیادهرو بود. (همان: 600)
در یک سفر هم که با جمعی از دوستان برای سمیناری به ایتالیا رفته بودیم، روزی سفیر واتیکان از ما دعوت کرد که به کلیسای آسیسی برویم. ما وقتی وارد کلیسا شدیم و کمی گردش کردیم، میخواستند به ما ناهار بدهند. پیش از اینکه ناهار بدهند، دکتر شهیدی و دکتر نصر به محض اینکه فهمیدند که الآن ظهر شده است، بلافاصله رفتند و وضویشان را گرفتند و در همان کلیسا نمازشان را خواندند و بعد آمدند ناهار خوردند. (همان: 600-601)
آقای دکتر سید حسین نصر فلسفه غرب را به حد کمال خوانده و در فلسفه و عرفان و حکمت اسلامی استاد کمنظیری است و این قولی است که جملگی برآنند. او با آنکه مقدار زیادی از طفولیت و جوانی خودش را در اروپا و آمریکا گذرانده است، هیچ روحیهی غربی و ضدّ شرقی غیرعادی پیدا نکرد و یک مسلمان مـعتقد و فـیلسوف بسیار متدینی است. (همان: 753)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمدابراهیم باستانی پاریزی در ادامه به کتاب خیلی عجیبی اشاره میکند که اسماعیل رائین آن را به او هدیه کرده است. کتاب «فراماسونری در ایران» که به زعم باستانی پاریزی با آنکه قضاوت نویسنده مبنی بر اینکه فراماسونها به ایران صدمه زدهاند قضاوتی تند است، ولی بیشتر مطالبش درست است و خیلی از مسائلی که دربارهی فراماسونها در این کتاب طرح کرده است با واقعیت همراه میباشد. (همان: 541-542)
دکتر باستانی پاریزی از مناسبت مفصّل خود با شیخ محمدتقی جعفری میگوید و در ادامه اضافه میکند که استاد جعفری لطف و علاقهی زیادی به وی داشته است. چنانکه او هم برای ایشان احترام کاملی قائل بوده و در مقداری از منبرها و سخنرانیهای پیش از انقلاب استاد جعفری نیز شرکت کرده است. (همان: 502-503) به سید جلالالدین آشتیانی هم ارادت داشته و یکی از افتخارات باستانی پاریزی این بوده است که این روحانی و استاد فاضل، کتابها و مقالات او را میخوانده و در مقدمهی یکی از آثارش به نیکی از او یاد کرده است. (همان: 414)
دکتر باستانی پاریزی خود را از ارادتمندان دکتر احمد مهدوی دامغانی، داریوش آشوری و محمود دولتآبادی نیز شمرده و در ادامه مهدوی دامغانی را مردی بزرگ و فاضل (همان: 737) و جناب آشوری را استادی بینظیر در جامعهشناسی معرفی میکند. (همان: 414) چنانکه گفته است نوشتههای آقای دولتآبادی، این داستاننویس بزرگ را هم معمولاً میخواند و «کلیدر» از کتابهای مورد علاقهی اوست که همهی آن را خوانده است. (همان: 541)
دکتر باستانی، استاد عباس زریاب خویی را مردی بزرگ، خوشمحضر، باذوق، لطیفهگو و محققی باسواد میخواند که از شاگردان مستقیم امام خمینی بود و با مرحوم طالقانی در مدرسهی فیضیه قم همحجره بودند. (همان: 302-309) هرچند در ادامه به وسیلهی آشنایی با تقیزاده راهی آلمانی شد و در رشتهی تاریخ تحصیل کرد و سپس به ایران بازگشت. او ابتدا رئیس کتابخانه مجلس سنا گردید و بعد از آن به سفارش حسن تقیزاده در کسوت استاد دانشگاه در دانشگاه تهران مشغول به کار شد. دکتر زریاب خویی که به فرانسه، آلمانی، انگلیسی، عربی و ترکی مسلّط بود، بعد از انقلاب پنجاه و هفت مدّت زیادی حقوق نداشت تا اینکه آقای بجنوردی او را دریافت و به دایرةالمعارف بزرگ اسلامی برد. (همان: 304-309)
از دیگر اساتیدی که دکتر باستانی پاریزی به تمجید از او پرداخته است، دکتر شفیعی کدکنی است. به زعم او محمدرضا شفیعی کدکنی استادی است که تحقیقاتش راجع به ابوسعید ابوالخیر و عطار نیشابوری و دیگر زمینههایی که کار کرده در درجهی اول است و حقش را باید استادان ادا کنند. اگر کسی هم بتواند با بعضی از شاگردان باذوق ایشان همکاری کند و دیدگاههای او را استخراج نماید، کار مهمی انجام داده است. (همان: 593)
دکتر سید جعفر شهیدی نیز از اساتید نامداری است که باستانی پاریزی او را مردی باسواد، فهمیده، مؤمن، علاقهمند به فرهنگ و دوست بسیار خوب خود میشمرد. (همان: 599-601) و از او به عنوان استاد بینظیری یاد میکند که به ادبیات عرب و ادبیات فارسی تسلط داشت و بعد از دکتر معین «لغتنامه دهخدا» را اداره میکرد. (همان: 196-197)
دکتر باستانی ضمن تمجید از دکتر شهیدی به ذکر خاطرهای از او پرداخته و میگوید که یک روز غروب با هم به پیچ شمیران رسیدیم. در همان لحاظ غروب از مسجد فخرالدوله صدای اذان بلند شد و دیدم که آقای دکتر سید جعفر شهیدی در حالی که دم مغازه یک چوبفروشی بودیم، دستمالی را از جیب خودش درآورد و آن را روی زمین انداخت و در همانجا رو به قبله ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد. این کار دکتر شهیدی برای من تعجبآور بود، چون آنجا دقیقاً وسط پیادهرو بود. (همان: 600)
در یک سفر هم که با جمعی از دوستان برای سمیناری به ایتالیا رفته بودیم، روزی سفیر واتیکان از ما دعوت کرد که به کلیسای آسیسی برویم. ما وقتی وارد کلیسا شدیم و کمی گردش کردیم، میخواستند به ما ناهار بدهند. پیش از اینکه ناهار بدهند، دکتر شهیدی و دکتر نصر به محض اینکه فهمیدند که الآن ظهر شده است، بلافاصله رفتند و وضویشان را گرفتند و در همان کلیسا نمازشان را خواندند و بعد آمدند ناهار خوردند. (همان: 600-601)
آقای دکتر سید حسین نصر فلسفه غرب را به حد کمال خوانده و در فلسفه و عرفان و حکمت اسلامی استاد کمنظیری است و این قولی است که جملگی برآنند. او با آنکه مقدار زیادی از طفولیت و جوانی خودش را در اروپا و آمریکا گذرانده است، هیچ روحیهی غربی و ضدّ شرقی غیرعادی پیدا نکرد و یک مسلمان مـعتقد و فـیلسوف بسیار متدینی است. (همان: 753)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
روزی من در حضور مرحوم مجتبی مینوی گفتم که میگویند سید حسین نصر 20 سال در غرب بوده و همهی جوانی خودش را در آنجا سپری کرده و لب به مشروب نزده است. وقتی این حرف را زدم، مجتبی مینوی گفت: حیف از یک شبش! او شوخی کرد و گفت: دکتر نصر آن روزها را حرام کرده است. (همان: 753-754)
باستانی پاریزی در ادامه اذعان میکند که من هم اصولاً آدمی مذهبی هستم و مذهب اسلام را دارم و بسیاری از اصول مذهبی را رعایت میکنم، امادر مذهب خودم متعصب نیستم و معمولاً تعصب غیرعادی ندارم. (همان: 115-377-378)
او همچنین خود را فردی غیرانقلابی و انسان محتاطی میخواند که سعی کرده است طوری بنویسد که حساسیت بیش از حد به وجود نیاید. (همان: 281) هرچند اذعان میکند که گاهی هم در راهپیماییهای قبل از انقلاب شرکت کرده و در یکی از این راهپیماییها اساتیدی مانند دکتر عبدالحسین زرینکوب و دکتر اسلامی ندوشن را نیز دیده است. (همان: 287)
فیضی، کریم (1390). باستانی پاریزی و هزاران سال انسان، تهران: اطلاعات.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
روزی من در حضور مرحوم مجتبی مینوی گفتم که میگویند سید حسین نصر 20 سال در غرب بوده و همهی جوانی خودش را در آنجا سپری کرده و لب به مشروب نزده است. وقتی این حرف را زدم، مجتبی مینوی گفت: حیف از یک شبش! او شوخی کرد و گفت: دکتر نصر آن روزها را حرام کرده است. (همان: 753-754)
باستانی پاریزی در ادامه اذعان میکند که من هم اصولاً آدمی مذهبی هستم و مذهب اسلام را دارم و بسیاری از اصول مذهبی را رعایت میکنم، امادر مذهب خودم متعصب نیستم و معمولاً تعصب غیرعادی ندارم. (همان: 115-377-378)
او همچنین خود را فردی غیرانقلابی و انسان محتاطی میخواند که سعی کرده است طوری بنویسد که حساسیت بیش از حد به وجود نیاید. (همان: 281) هرچند اذعان میکند که گاهی هم در راهپیماییهای قبل از انقلاب شرکت کرده و در یکی از این راهپیماییها اساتیدی مانند دکتر عبدالحسین زرینکوب و دکتر اسلامی ندوشن را نیز دیده است. (همان: 287)
فیضی، کریم (1390). باستانی پاریزی و هزاران سال انسان، تهران: اطلاعات.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘با زنی ازدواج کنید که...
📝کلینی
محدّث کلینی، که یکی از بزرگترین عالمان شیعه بهشمار میرود، در کتاب «فروع کافی» طی سه روایت به نقل از موسی بن جعفر، علی بن ابیطالب و علی بن موسیالرضا میآورد:
«إذا نَکَحتَ فَانکِح عَجزاء» و «عَلیکُم بِذَواتِ الأوراک، فَإنَّهُنَّ أنجَب»
با زنی ازدواج کنید که باسن و کپلی بزرگ داشته باشد (کلینی، ۱۳۸۸: ۶/ ۱۱۹).
منبع:
_ کلینی، محمد بن یعقوب بن اسحاق، ۱۳۸۸، متن و ترجمه فروع کافی، ترجمه گروه مترجمان، قم، قدس.
https://t.iss.one/Minavash
📝کلینی
محدّث کلینی، که یکی از بزرگترین عالمان شیعه بهشمار میرود، در کتاب «فروع کافی» طی سه روایت به نقل از موسی بن جعفر، علی بن ابیطالب و علی بن موسیالرضا میآورد:
«إذا نَکَحتَ فَانکِح عَجزاء» و «عَلیکُم بِذَواتِ الأوراک، فَإنَّهُنَّ أنجَب»
با زنی ازدواج کنید که باسن و کپلی بزرگ داشته باشد (کلینی، ۱۳۸۸: ۶/ ۱۱۹).
منبع:
_ کلینی، محمد بن یعقوب بن اسحاق، ۱۳۸۸، متن و ترجمه فروع کافی، ترجمه گروه مترجمان، قم، قدس.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘ابوالمشاغل
📝نادر ابراهیمی
آخر آدمی که در طول هفتادسالعمر آزارش به یک مدیرکلّ دزد خائن، به یک نخستوزیر آمریکایی منحرف، به یک شاه بدکار هرزه هم نرسیده چهجور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتادسال حتی یک ساواکی را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده و تُفی بزرگ بهصورت یک سیاستمدار خودباختۀ وابسته به اجنبی نینداخته با کدام تعریف آدمیّت و انسانیّت تطبیق میکند و بهچه درد این دنیا میخورد؟ آقای محترم ما نیامدهییم که بود و نبودمان هیچ تأثیری بر جامعه، بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد... ما آمدهایم که با حضورمان جهان را دگرگون کنیم. نیامدهییم تا پس از مرگمان بگویند: از کِرمِ خاکی هم بیآزارتر بود و از گاو مظلومتر (ابراهیمی، ۱۳۷۲: ۲۳۱-۲۳۲).
نادر ابراهیمی، شاعر، نویسنده و فیلمساز نامدار معاصر کشور، در کتاب «ابوالمشاغل»، که ادامۀ کتاب ابنمشغله و داستان زندگی و شرح شغلهای متعدد او از شاگردی در تعمیرگاه تا تدریس در دانشگاه است، با دیدگاهی انقلابی و احساسی دست به قلم برده و به ژاژگویی پرداخته است!
ابراهیمی در این کتاب خود به غرب و آمریکا توهین کرده و غرب را وحشی خوانده است و معتقد است که توسعهدهندگان فساد و فحشا در جهان نه روستاییان بیسواد و کارگران کمسواد، که تحصیلکردهها بودهاند (همان: ۳۳-۶۴). او سینمای قبل از انقلاب را فاسد، منحرف، گندیده، کثیف، متعفّن و هرزۀ بیآبرو میشمرد (همان: ۳۳-۴۴) و در ادامه از وضع اصول و قوانین بیسابقهای که برای همکاری در گروه فیلمسازی خود مقرر کرده است میگوید که از آن جمله میتوان به ممنوعیت پوشیدن لباسهای آستینکوتاه و گپزدنهای دو نفرۀ آقایان و خانمها اشاره کرد (همان: ۴۳)!
نادر ابراهیمی نظام شاهنشاهی را نظامی ظالم و دزدپرور میخواند که امروز به یُمن انقلاب دیگر بهراستی خبری از آن نیست (همان: ۱۲۶). چنانکه یکی از زیباترین آثار تمام دوران زندگیاش را اعلامیهای به نام بشارتنامه میشمرد که به اعلامیۀ خمینی میآید شهرت یافته است:
اینک، برای نخستینبار، در طول تاریخ حیات بشر، آفتاب از غرب به شرق میآید. اینک، خمینی میآید. این چلچراغ هزار شعلۀ آزادی (همان: ۱۷۱).
نادر ابراهیمی ضمن آنکه فرهنگ اسلامی را غنیترین، گستردهترین و مدلّلترین فرهنگ ایمانیاعتقادی، فلسفیعرفانی، اجتماعیآموزشی و علمیهنری در جهان معرفی میکند (همان: ۲۴۰)، در وصف روحانیّت و سپاه پاسداران مینویسد:
در میان مجموعۀ مشاغلی که در طول زندگیام داشتهام، تدریس به طلاب خوب حوزۀ علمیۀ قم بدون شک جایی خاص، از یاد نرفتنی و بسیار معتبر دارد (همان: ۲۴۱). بچههای سپاه [هم] از نظر من نمونههای عالی و کامل یک انسان ایرانی بودند و هستند؛ و این کمال و تعالی را از برکت نشستن در گوشه و کنار همان سفرهیی داشتهاند و دارند که شیخ شهابالدینها و غزالیها و عطارها بر سَر آن نشسته بودند (همان: ۲۴۴).
منبع:
_ ابراهیمی، نادر، ۱۳۷۲، ابوالمشاغل، تهران، روز بهان.
https://t.iss.one/Minavash
📝نادر ابراهیمی
آخر آدمی که در طول هفتادسالعمر آزارش به یک مدیرکلّ دزد خائن، به یک نخستوزیر آمریکایی منحرف، به یک شاه بدکار هرزه هم نرسیده چهجور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتادسال حتی یک ساواکی را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده و تُفی بزرگ بهصورت یک سیاستمدار خودباختۀ وابسته به اجنبی نینداخته با کدام تعریف آدمیّت و انسانیّت تطبیق میکند و بهچه درد این دنیا میخورد؟ آقای محترم ما نیامدهییم که بود و نبودمان هیچ تأثیری بر جامعه، بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد... ما آمدهایم که با حضورمان جهان را دگرگون کنیم. نیامدهییم تا پس از مرگمان بگویند: از کِرمِ خاکی هم بیآزارتر بود و از گاو مظلومتر (ابراهیمی، ۱۳۷۲: ۲۳۱-۲۳۲).
نادر ابراهیمی، شاعر، نویسنده و فیلمساز نامدار معاصر کشور، در کتاب «ابوالمشاغل»، که ادامۀ کتاب ابنمشغله و داستان زندگی و شرح شغلهای متعدد او از شاگردی در تعمیرگاه تا تدریس در دانشگاه است، با دیدگاهی انقلابی و احساسی دست به قلم برده و به ژاژگویی پرداخته است!
ابراهیمی در این کتاب خود به غرب و آمریکا توهین کرده و غرب را وحشی خوانده است و معتقد است که توسعهدهندگان فساد و فحشا در جهان نه روستاییان بیسواد و کارگران کمسواد، که تحصیلکردهها بودهاند (همان: ۳۳-۶۴). او سینمای قبل از انقلاب را فاسد، منحرف، گندیده، کثیف، متعفّن و هرزۀ بیآبرو میشمرد (همان: ۳۳-۴۴) و در ادامه از وضع اصول و قوانین بیسابقهای که برای همکاری در گروه فیلمسازی خود مقرر کرده است میگوید که از آن جمله میتوان به ممنوعیت پوشیدن لباسهای آستینکوتاه و گپزدنهای دو نفرۀ آقایان و خانمها اشاره کرد (همان: ۴۳)!
نادر ابراهیمی نظام شاهنشاهی را نظامی ظالم و دزدپرور میخواند که امروز به یُمن انقلاب دیگر بهراستی خبری از آن نیست (همان: ۱۲۶). چنانکه یکی از زیباترین آثار تمام دوران زندگیاش را اعلامیهای به نام بشارتنامه میشمرد که به اعلامیۀ خمینی میآید شهرت یافته است:
اینک، برای نخستینبار، در طول تاریخ حیات بشر، آفتاب از غرب به شرق میآید. اینک، خمینی میآید. این چلچراغ هزار شعلۀ آزادی (همان: ۱۷۱).
نادر ابراهیمی ضمن آنکه فرهنگ اسلامی را غنیترین، گستردهترین و مدلّلترین فرهنگ ایمانیاعتقادی، فلسفیعرفانی، اجتماعیآموزشی و علمیهنری در جهان معرفی میکند (همان: ۲۴۰)، در وصف روحانیّت و سپاه پاسداران مینویسد:
در میان مجموعۀ مشاغلی که در طول زندگیام داشتهام، تدریس به طلاب خوب حوزۀ علمیۀ قم بدون شک جایی خاص، از یاد نرفتنی و بسیار معتبر دارد (همان: ۲۴۱). بچههای سپاه [هم] از نظر من نمونههای عالی و کامل یک انسان ایرانی بودند و هستند؛ و این کمال و تعالی را از برکت نشستن در گوشه و کنار همان سفرهیی داشتهاند و دارند که شیخ شهابالدینها و غزالیها و عطارها بر سَر آن نشسته بودند (همان: ۲۴۴).
منبع:
_ ابراهیمی، نادر، ۱۳۷۲، ابوالمشاغل، تهران، روز بهان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘با کاروان حُلّه
📝عبدالحسین زرینکوب
کتاب «با کاروان حُلّه»، اثری در نقد شاعران نامدار ایرانی از رودکی تا ملکالشعرای بهار است. این کتاب، که بیش از نیمی از شاعران آن از خطّۀ خراسان است، توسط دکتر عبدالحسین زرینکوب نگاشته شده است.
زرینکوب اکثر شاعران را ستایشگر پادشاهان معرفی نموده و انوری را پیامبر ستایشگران و فرخی و سنایی را از چاپلوسان درگاه سلطان دانسته است که جز کام و نام به چیزی نیندیشیده و بیشتر عمر را به دریوزگی گذرانیدهاند (زرینکوب، ۱۳۵۵: ۳۱-۱۲۴-۱۳۳-۱۴۷). او فردوسی را نیز باآنکه فردی پاکیزهخو و مبرا از چاپلوسی و دروغ و الفاظ زشت شمرده و شاهنامه را مهمترین سند عظمت زبان فارسی و روشنترین گواه شکوه فرهنگ و تمدن ایران کهن دانسته است، بااینحال، فردوسی، این محب و معتقد به اولاد علی را بهسبب فقر دوران پیری از ستایشگران محمود غزنوی معرفی میکند که شاهنامه را به نام او کرد (همان: ۱۴ الی۱۷).
زرینکوب در قافلۀ لباسداران، به بیبندوباری و عیاشی بسیاری از شاعران در دوران جوانی اشاره کرده و از عشق انحرافی فرخی و سنایی و صائب به پسران زیبا پرده برداشته است (همان: ۲۷-۱۲۵-۱۳۳-۳۰۵). چنانکه متذکر اشعار صائب تبریزی در وصف تریاک و قلیان و شراب شده است و به نقل از او مینویسد: اگر به شوق کشیدن قلیان نباشد چرا کسی از خواب سَر بَردارد (همان: ۳۰۵).
این مورّخ و پژوهشگر توانمند بروجردی، در ادامۀ این کتاب، از خیام و حافظ به بزرگی یاد کرده است و ضمن مطالبی دقیق و خواندنی میآورد:
هرگز صحبت این پیر نومیدِ بیباک را ترک نکردهام. هرچه از عمر این دوستی میگذرد عظمت و بزرگی خیام را بیشتر حس میکنم اما هنوز بعد از بیست سال او را بدرست نشناختهام... رندی که از تمام قیدها و بندها فارغ بود و در آن دورۀ تعصّب و ریا زهرۀ آن را داشت که نه کفر و نه اسلام نه دنیا و نه دین داشته باشد و بالاتر از اینها نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین را قبول کند ناچار مردی عادی نبود (همان: ۹۹-۱۰۰-۱۱۰). پیام او چیست؟ پیام مردیست که همهچیز را دیده و همهچیز را شناخته و آزموده است و با اینهمه جز نومیدی و بیسرانجامی و جز شک و تردید هیچ نیافته است (همان: ۱۱۷).
حافظ برای فراموشی، برای رهایی، برای شستن درد و اندوه بیپایان و برای آسودگی همچون خیام به شراب روی میآورد... اندیشه و احساس او درخور شعر عصر ماست، درخور شعر هر عصر است. مثل یک فیلسوف ارزش عقل و علم را به میزان نقد میسنجد و همچون یک عارف دلآگاه قدر اشراق و شهود را درست درک میکند. مثل خیام و مثل مولوی... معتقد است وقتی انسان در مقابل تقدیر چارهیی جز تسلیم و رضا ندارد، چرا از سرنوشت خویش بنالیم. شرط عقل آنست که در چنین حالی انسان هرچه در پیمانهاش ریختهاند بگیرد و سَر بکشد و آن را عین الطاف بشمرد... همان شک و تردید که فلسفۀ خیام و ابوالعلاء معری را خشک و خشن کرده است، فکر حافظ را لطف و طراوت بخشیده است (همان: ۲۸۲-۲۸۳). دیوان حافظ سراسر سرودِ عشق و مستی است (همان: ۲۷۱).
منبع:
_ زرینکوب، عبدالحسین، ۱۳۵۵، با کاروان حله، تهران، جاویدان.
https://t.iss.one/Minavash
📝عبدالحسین زرینکوب
کتاب «با کاروان حُلّه»، اثری در نقد شاعران نامدار ایرانی از رودکی تا ملکالشعرای بهار است. این کتاب، که بیش از نیمی از شاعران آن از خطّۀ خراسان است، توسط دکتر عبدالحسین زرینکوب نگاشته شده است.
زرینکوب اکثر شاعران را ستایشگر پادشاهان معرفی نموده و انوری را پیامبر ستایشگران و فرخی و سنایی را از چاپلوسان درگاه سلطان دانسته است که جز کام و نام به چیزی نیندیشیده و بیشتر عمر را به دریوزگی گذرانیدهاند (زرینکوب، ۱۳۵۵: ۳۱-۱۲۴-۱۳۳-۱۴۷). او فردوسی را نیز باآنکه فردی پاکیزهخو و مبرا از چاپلوسی و دروغ و الفاظ زشت شمرده و شاهنامه را مهمترین سند عظمت زبان فارسی و روشنترین گواه شکوه فرهنگ و تمدن ایران کهن دانسته است، بااینحال، فردوسی، این محب و معتقد به اولاد علی را بهسبب فقر دوران پیری از ستایشگران محمود غزنوی معرفی میکند که شاهنامه را به نام او کرد (همان: ۱۴ الی۱۷).
زرینکوب در قافلۀ لباسداران، به بیبندوباری و عیاشی بسیاری از شاعران در دوران جوانی اشاره کرده و از عشق انحرافی فرخی و سنایی و صائب به پسران زیبا پرده برداشته است (همان: ۲۷-۱۲۵-۱۳۳-۳۰۵). چنانکه متذکر اشعار صائب تبریزی در وصف تریاک و قلیان و شراب شده است و به نقل از او مینویسد: اگر به شوق کشیدن قلیان نباشد چرا کسی از خواب سَر بَردارد (همان: ۳۰۵).
این مورّخ و پژوهشگر توانمند بروجردی، در ادامۀ این کتاب، از خیام و حافظ به بزرگی یاد کرده است و ضمن مطالبی دقیق و خواندنی میآورد:
هرگز صحبت این پیر نومیدِ بیباک را ترک نکردهام. هرچه از عمر این دوستی میگذرد عظمت و بزرگی خیام را بیشتر حس میکنم اما هنوز بعد از بیست سال او را بدرست نشناختهام... رندی که از تمام قیدها و بندها فارغ بود و در آن دورۀ تعصّب و ریا زهرۀ آن را داشت که نه کفر و نه اسلام نه دنیا و نه دین داشته باشد و بالاتر از اینها نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین را قبول کند ناچار مردی عادی نبود (همان: ۹۹-۱۰۰-۱۱۰). پیام او چیست؟ پیام مردیست که همهچیز را دیده و همهچیز را شناخته و آزموده است و با اینهمه جز نومیدی و بیسرانجامی و جز شک و تردید هیچ نیافته است (همان: ۱۱۷).
حافظ برای فراموشی، برای رهایی، برای شستن درد و اندوه بیپایان و برای آسودگی همچون خیام به شراب روی میآورد... اندیشه و احساس او درخور شعر عصر ماست، درخور شعر هر عصر است. مثل یک فیلسوف ارزش عقل و علم را به میزان نقد میسنجد و همچون یک عارف دلآگاه قدر اشراق و شهود را درست درک میکند. مثل خیام و مثل مولوی... معتقد است وقتی انسان در مقابل تقدیر چارهیی جز تسلیم و رضا ندارد، چرا از سرنوشت خویش بنالیم. شرط عقل آنست که در چنین حالی انسان هرچه در پیمانهاش ریختهاند بگیرد و سَر بکشد و آن را عین الطاف بشمرد... همان شک و تردید که فلسفۀ خیام و ابوالعلاء معری را خشک و خشن کرده است، فکر حافظ را لطف و طراوت بخشیده است (همان: ۲۸۲-۲۸۳). دیوان حافظ سراسر سرودِ عشق و مستی است (همان: ۲۷۱).
منبع:
_ زرینکوب، عبدالحسین، ۱۳۵۵، با کاروان حله، تهران، جاویدان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘شیخ صنعان
📝علیاکبر سعیدی سیرجانی
علیاکبر سعیدی سیرجانی (۱۳۱۰-۱۳۷۳) خالق آثار بیشماری چون: ای کوته آستینان، سیمای دو زن، در آستین مرقع، ضحاک ماردوش و شیخ صنعان است. شاعر و نویسندهای که علیرغم اتهام به بیدینی، خود را مسلمانی معتقد میدانست. چنانکه در آخرین نامهاش به سید علی خامنهای در سال 1372 نوشت: حیرتم از این است که جناب عالی به استناد کدامین سند و قرینه و امارت مرا مرتد قلمداد کردید و نامعتقد به اسلام. اگر مستند به نوشتههای من است ای کاش موردش را مشخص میفرمودید، و اگر مبتنی بر واردات غیبی است و اِشراف بر ضمایر که انا لله و انا الیه راجعون... جناب آقای خامنهای، بنده به خلاف حکم قاطع شما، مسلمانی صاف اعتقادم و به دین و عقیدهام مباهات میکنم و به حقانیت شریعت مقدس اسلام معتقد. هیچ ابله مخالف اسلامی نمیآید پانزده سال عمر خود را صرف تصحیح و چاپ مفصلترین تفسیر قرآن کند. کسی که به اسلام بیاعتقاد است، با چه انگیزهای قصیدهی «این بارگه که پایهاش از عرش برتر است» را تقدیم آستانهی قم میکند؟ (گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴: ۹۵-۹۷)
و همچنین در نامه به «هموطنان» متذکّر میشود که: هر کس در بیش از ده هزار صفحه نوشتههای من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بجوید، بنده دورهی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هفده سال تلاشم بوده به نام او میکنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد میجویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر میگردانند. (همان: ۱۰۸)
سعیدی سیرجانی پس از آنکه از لحن توهینآمیز نامهی رهبر ایران به خود احساس تأسف میکند و حتی قاصد آن را (آقای صابری: گلآقا) شرمنده از خواندنش، در پایان خطاب به خامنهای مینویسد:
آدمیزادهام آزادهام و دلیلش همین نامه که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران، بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند. (همان: ۹۵-۹۷)
و اما یکی از آثار توقیف شدهی سعیدی سیرجانی، داستان «شیخ صنعان» است. شیخ صنعان قصهای تمثیلی بر اساس داستانی در کتاب منطقالطیر عطار و اولین واکنش سعیدی سیرجانی نسبت به اوضاع اجتماعی ایران است که در سال ۱۳۵۸ در مجله نگین به چاپ رسید. سعیدی شیخ صنعانِ عطار را بهانه قرار داد تا از صنعان زمان خویش که ظاهراً سید روحالله خمینی است، سخن به میان آورد و متذکّر شود که خمینی چون به قدرت رسید، چگونه به هر کاری دست زد.
زن پرسید: جناب شیخ با این مدعیان چه کردید؟
هیچ، یقین داشتم که دروغ میگویند، مشتی کافر بیدیناند. قانون خدا و فرمان خانقاه را درباره آنان اجرا کردم. حکم الحاد و ارتداد آنان را صادر کردم و خلایق در یک چشم بهم زدن حساب همه را رسیدند. این وظیفه طریقتی من بود. یقیناً ثوابش از هر جهادی بیشتر است... اگر میسّر شود حاضرم شخصاً روزی هفتاد نفر، بلکه هفتصد نفرشان را در راه رضای خدا به دست خودم گردن بزنم.
یقین دارید که فرمان شما مطابق احکام خدایی بوده است؟
البته، جای تردید نیست. هر کس در صحّت فرمان من تردید کند، کافر است و واجب القتل. حکم خدا را من میفهمم که شیخ خانقاه و قطب زمانم. (سعیدی سیرجانی، بیتا: ۲۹-۳۰)
منابع:
سعیدی سیرجانی، علیاکبر (بیتا). شیخ صنعان، بیجا، بینا.
گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴، سعیدی سیرجانی را از یاد نبریم: از شیخ صنعان تا مرگ در زندان، واشنگتن، کتاب پر.
https://t.iss.one/Minavash
📝علیاکبر سعیدی سیرجانی
علیاکبر سعیدی سیرجانی (۱۳۱۰-۱۳۷۳) خالق آثار بیشماری چون: ای کوته آستینان، سیمای دو زن، در آستین مرقع، ضحاک ماردوش و شیخ صنعان است. شاعر و نویسندهای که علیرغم اتهام به بیدینی، خود را مسلمانی معتقد میدانست. چنانکه در آخرین نامهاش به سید علی خامنهای در سال 1372 نوشت: حیرتم از این است که جناب عالی به استناد کدامین سند و قرینه و امارت مرا مرتد قلمداد کردید و نامعتقد به اسلام. اگر مستند به نوشتههای من است ای کاش موردش را مشخص میفرمودید، و اگر مبتنی بر واردات غیبی است و اِشراف بر ضمایر که انا لله و انا الیه راجعون... جناب آقای خامنهای، بنده به خلاف حکم قاطع شما، مسلمانی صاف اعتقادم و به دین و عقیدهام مباهات میکنم و به حقانیت شریعت مقدس اسلام معتقد. هیچ ابله مخالف اسلامی نمیآید پانزده سال عمر خود را صرف تصحیح و چاپ مفصلترین تفسیر قرآن کند. کسی که به اسلام بیاعتقاد است، با چه انگیزهای قصیدهی «این بارگه که پایهاش از عرش برتر است» را تقدیم آستانهی قم میکند؟ (گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴: ۹۵-۹۷)
و همچنین در نامه به «هموطنان» متذکّر میشود که: هر کس در بیش از ده هزار صفحه نوشتههای من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بجوید، بنده دورهی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هفده سال تلاشم بوده به نام او میکنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد میجویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر میگردانند. (همان: ۱۰۸)
سعیدی سیرجانی پس از آنکه از لحن توهینآمیز نامهی رهبر ایران به خود احساس تأسف میکند و حتی قاصد آن را (آقای صابری: گلآقا) شرمنده از خواندنش، در پایان خطاب به خامنهای مینویسد:
آدمیزادهام آزادهام و دلیلش همین نامه که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران، بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند. (همان: ۹۵-۹۷)
و اما یکی از آثار توقیف شدهی سعیدی سیرجانی، داستان «شیخ صنعان» است. شیخ صنعان قصهای تمثیلی بر اساس داستانی در کتاب منطقالطیر عطار و اولین واکنش سعیدی سیرجانی نسبت به اوضاع اجتماعی ایران است که در سال ۱۳۵۸ در مجله نگین به چاپ رسید. سعیدی شیخ صنعانِ عطار را بهانه قرار داد تا از صنعان زمان خویش که ظاهراً سید روحالله خمینی است، سخن به میان آورد و متذکّر شود که خمینی چون به قدرت رسید، چگونه به هر کاری دست زد.
زن پرسید: جناب شیخ با این مدعیان چه کردید؟
هیچ، یقین داشتم که دروغ میگویند، مشتی کافر بیدیناند. قانون خدا و فرمان خانقاه را درباره آنان اجرا کردم. حکم الحاد و ارتداد آنان را صادر کردم و خلایق در یک چشم بهم زدن حساب همه را رسیدند. این وظیفه طریقتی من بود. یقیناً ثوابش از هر جهادی بیشتر است... اگر میسّر شود حاضرم شخصاً روزی هفتاد نفر، بلکه هفتصد نفرشان را در راه رضای خدا به دست خودم گردن بزنم.
یقین دارید که فرمان شما مطابق احکام خدایی بوده است؟
البته، جای تردید نیست. هر کس در صحّت فرمان من تردید کند، کافر است و واجب القتل. حکم خدا را من میفهمم که شیخ خانقاه و قطب زمانم. (سعیدی سیرجانی، بیتا: ۲۹-۳۰)
منابع:
سعیدی سیرجانی، علیاکبر (بیتا). شیخ صنعان، بیجا، بینا.
گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴، سعیدی سیرجانی را از یاد نبریم: از شیخ صنعان تا مرگ در زندان، واشنگتن، کتاب پر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘ای کوتهآستینان
📝علیاکبر سعیدی سیرجانی
کتاب «ای کوتهآستینان» در سال ۱۳۶۴ به چاپ رسید، اما گویی به مانند بسیاری دیگر از آثار علیاکبر سعیدی سیرجانی یا اجازهی انتشار پیدا نکرد و یا پس از انتشار جمعآوری شد؛ چرا که به زعم مأموران محترم سانسور، نوشتههای او با پنبه سرِ مقدّسات را میبُرد و بسیار زیرکانه و رندانه اسلام و انقلاب و زبان و فرهنگ را آلوده میسازد.
اتّهامی که علیاکبر سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۷۲ در یادداشتی که بر ای کوته آستینان – که در چند نسخهی زیراکسی تهیّه شد - مینویسد، آن را دروغ شمرده و در نامهای به هموطنان از ادّعاهای بیاساس و تهمتهای مضحکهآمیز کیهان و کیهانیان به او شکایت میکند. و در ادامه نیز ضمن آنکه از این حضرات درخواست مینماید که سند کارهای او مانند عضویّت در ساواک و توهین به اسلام را منتشر کنند تا همگان با این ملحدِ جنایتکار آشنا گردند، میآورد:
هر کس در بیش از ده هزار صفحه تألیفات و نوشتههای من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بیابد، بنده دورهی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هیجده سال تلاشم برای تصحیح و چاپش بوده به نام او میکنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد میجویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر میگردانند. (سعیدی سیرجانی، ۱۳۷۲: ۳۱۶)
و جالب آنکه سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۶۳ روزی را پیش بینی میکند که تصویر او از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش خواهد شد و او به انواع جرمهای ناکرده اعتراف میکند؛ چرا که حال و هوای اِوین تا آنجا که در ماههای اخیر دیدهام خاصیّت منقلبکنندهای دارد. وقتی که رئیس حزب الحادیِ توده با اقامت چندروزهای در آن حال و هوا یکباره تغییر ماهیّت میدهد و مسلمانِ معتقدِ موحّدی از کار در میآید و بر زندگی سیاسی پنجاه سالهاش خط بطلان میکشد، چه تضمینی در کار است که پدرِ هردمبیلِ دمدمیمزاجتان با گذری بدان سرزمین عجایب تبدیل به چینگ چونگ چانگ نشود؟ (همان: ۲۲۱-۲۲۲)
سعیدی سیرجانی در مقدمهی کتاب «ای کوتهآستینان» که اثری مشتمل بر هفت مقاله است، به ذکر داستانی خواندنی و شرمآور از حماقت مردم و فریب آنان توسّط سودجویان پرداخته و خرافات دینی و بساط تقدّسفروشی را به سخره میگیرد و از زبان سیّدی معمّم که روزیِ خویش را نه با منبر و محراب، که با دسترنج خود به دست میآورد و ملّای شهر او را ناسیّدِ جد به کمر زده و مرتد فطری و سگبابیِ نجس میخواند، سیّدی که منکر و مسخرهکنندهٔ اعجاز امامزادههاست، مینویسد:
معجزه مخصوص پیغمبر خدا بود و دوازده امام، بس و والسلام. هر کس دیگر که پیدا شود و ادّعای معجزه بکند، اگر میخواهید راحت زندگی کنید صدایش را خفه کنید. امروز اگر معجزهای باشد توی دستهای پینه بستهی من و شماست. (همان: ۲۶) آهای مردم، خوب گوشهایتان را وا کنید، به جدّم قسم خیلی خرید. (همان: ۲۴)
شما ایرانیها مظهرالعجایباید، هنرمند موسیقیدانتان [سرپاس مختاری] رئیس شکنجهگران عهد رضاشاهی است... جلّاد بیرحمی که سالها رئیس ساواک و عامل مستقیم خفقان و استبداد بوده است از فرستندهی عراق مردم را به آزادیخواهی و قیام بر علیه استبداد دعوت میکند، و علیا مخدّرهای که مظهر قساوت و توطئه و جنایت است، در مجمع حقوق بشر به حال ستمرسیدگان و در کُند و زنجیرپوسیدگان اشک همدردی میریزد، و مرشد آزادیخواهی و مبارز با استبدادتان زیر لایحهی امنیّت اجتماعی امضا میگذارد. شما مظهرالعجایباید که با همان شور و ولعی به تماشای مراسم سنگسار کردن زناکاران هجوم میبرید که تا همین دیروز برای دیدن صحنههای کذایی جشن هنر در خیابان زندِ شیراز از سر و کول هم بالا میرفتید. شما مظهرالعجایباید که جوانانتان در فاصلهای کمتر از یک سال از دانسینگها به مجالس تعزیه رو میکنند و به جای پپسی و کولا شربت شهادت مینوشند. (همان: ۱۱۹ الی۱۲۱)
https://t.iss.one/Minavash
📝علیاکبر سعیدی سیرجانی
کتاب «ای کوتهآستینان» در سال ۱۳۶۴ به چاپ رسید، اما گویی به مانند بسیاری دیگر از آثار علیاکبر سعیدی سیرجانی یا اجازهی انتشار پیدا نکرد و یا پس از انتشار جمعآوری شد؛ چرا که به زعم مأموران محترم سانسور، نوشتههای او با پنبه سرِ مقدّسات را میبُرد و بسیار زیرکانه و رندانه اسلام و انقلاب و زبان و فرهنگ را آلوده میسازد.
اتّهامی که علیاکبر سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۷۲ در یادداشتی که بر ای کوته آستینان – که در چند نسخهی زیراکسی تهیّه شد - مینویسد، آن را دروغ شمرده و در نامهای به هموطنان از ادّعاهای بیاساس و تهمتهای مضحکهآمیز کیهان و کیهانیان به او شکایت میکند. و در ادامه نیز ضمن آنکه از این حضرات درخواست مینماید که سند کارهای او مانند عضویّت در ساواک و توهین به اسلام را منتشر کنند تا همگان با این ملحدِ جنایتکار آشنا گردند، میآورد:
هر کس در بیش از ده هزار صفحه تألیفات و نوشتههای من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بیابد، بنده دورهی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هیجده سال تلاشم برای تصحیح و چاپش بوده به نام او میکنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد میجویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر میگردانند. (سعیدی سیرجانی، ۱۳۷۲: ۳۱۶)
و جالب آنکه سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۶۳ روزی را پیش بینی میکند که تصویر او از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش خواهد شد و او به انواع جرمهای ناکرده اعتراف میکند؛ چرا که حال و هوای اِوین تا آنجا که در ماههای اخیر دیدهام خاصیّت منقلبکنندهای دارد. وقتی که رئیس حزب الحادیِ توده با اقامت چندروزهای در آن حال و هوا یکباره تغییر ماهیّت میدهد و مسلمانِ معتقدِ موحّدی از کار در میآید و بر زندگی سیاسی پنجاه سالهاش خط بطلان میکشد، چه تضمینی در کار است که پدرِ هردمبیلِ دمدمیمزاجتان با گذری بدان سرزمین عجایب تبدیل به چینگ چونگ چانگ نشود؟ (همان: ۲۲۱-۲۲۲)
سعیدی سیرجانی در مقدمهی کتاب «ای کوتهآستینان» که اثری مشتمل بر هفت مقاله است، به ذکر داستانی خواندنی و شرمآور از حماقت مردم و فریب آنان توسّط سودجویان پرداخته و خرافات دینی و بساط تقدّسفروشی را به سخره میگیرد و از زبان سیّدی معمّم که روزیِ خویش را نه با منبر و محراب، که با دسترنج خود به دست میآورد و ملّای شهر او را ناسیّدِ جد به کمر زده و مرتد فطری و سگبابیِ نجس میخواند، سیّدی که منکر و مسخرهکنندهٔ اعجاز امامزادههاست، مینویسد:
معجزه مخصوص پیغمبر خدا بود و دوازده امام، بس و والسلام. هر کس دیگر که پیدا شود و ادّعای معجزه بکند، اگر میخواهید راحت زندگی کنید صدایش را خفه کنید. امروز اگر معجزهای باشد توی دستهای پینه بستهی من و شماست. (همان: ۲۶) آهای مردم، خوب گوشهایتان را وا کنید، به جدّم قسم خیلی خرید. (همان: ۲۴)
شما ایرانیها مظهرالعجایباید، هنرمند موسیقیدانتان [سرپاس مختاری] رئیس شکنجهگران عهد رضاشاهی است... جلّاد بیرحمی که سالها رئیس ساواک و عامل مستقیم خفقان و استبداد بوده است از فرستندهی عراق مردم را به آزادیخواهی و قیام بر علیه استبداد دعوت میکند، و علیا مخدّرهای که مظهر قساوت و توطئه و جنایت است، در مجمع حقوق بشر به حال ستمرسیدگان و در کُند و زنجیرپوسیدگان اشک همدردی میریزد، و مرشد آزادیخواهی و مبارز با استبدادتان زیر لایحهی امنیّت اجتماعی امضا میگذارد. شما مظهرالعجایباید که با همان شور و ولعی به تماشای مراسم سنگسار کردن زناکاران هجوم میبرید که تا همین دیروز برای دیدن صحنههای کذایی جشن هنر در خیابان زندِ شیراز از سر و کول هم بالا میرفتید. شما مظهرالعجایباید که جوانانتان در فاصلهای کمتر از یک سال از دانسینگها به مجالس تعزیه رو میکنند و به جای پپسی و کولا شربت شهادت مینوشند. (همان: ۱۱۹ الی۱۲۱)
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
سعیدی سیرجانی معتقد است مگر بنده در جابلقا و جابلسا زندگی میکنم که مجبور باشم به دستور «اُستُر ذهبک و ذهابک و مذهبک» رفتار نمایم و با یک دنیا سالوسی و حقّهبازی به خلاف معتقداتم تظاهر کنم؟ (همان: ۱۲۴) لذا او در این کتاب خویش به نوازش سیاستهای حاکم در نظام جمهوری اسلامی پرداخته و متعرّض اموری چون آویختن قابهای کوچک و بزرگِ عکسی تکراری بر دیوارها، (همان: ۶۴) شعار مرگ بر آمریکا و شیوهی غلط مبارزه با آنان (همان: ۱۲۴) و راهکارهای بیاثرِ حجاب در پوشاندنِ مکشوفههای ملعونه و عورتینه میشود. (همان: ۳۲)
او در ادامه در شعری با عنوان «ضحاک ماردوش» که در دههی چهل سروده است، میآورد: ضحاک ماردوش روزی اگر یگانهی دوران خویش بود / وان زادگان بوسهی ابلیس، مارها / با مغز یک جوان دو جوان رام میشدند و آرام میشدند / اینک نوادگانشان بر پهنهی زمین / بیش از هزارها بوسیده کتفهاشان ابلیس کهنهکار / بر آسمان دوزخی شانههایشان / رُسته به جای بوسهی شیطان، ستارهها / گر کاوه داغدار و خروشان و بیامان / با پاره چرم چون جگر لخت لخت خویش / روزی قیام کرد / دوران ماردوش ستمگر تمام کرد / درمان این ستاره به دوشان که میکند؟ (همان: ۲۵۳)
علیاکبر سعیدی سیرجانی که دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در سال ۱۳۶۲ به تمجید وی پرداخته و او را شاعر و نویسندهی نامدار و دوستِ بزرگوار خود معرّفی میکند، (شاعر آینهها، ۱۳۷۱: نشر آگاه، ۱۳) نسخه بدلهای دیوان شاعران را وقتکُشِ بیخاصیّتِ بیحاصلی میخواند که نسخه بدلچیانِ بلندآوازه و حافظ شناسان صاحب نام در کیفیّت ضبط مصراع نخستین، یعنی (صوفی پیاله پیما، حافظ قرّابه پرهیز؟) به جان هم افتادهاند و حال آنکه درازدستیِ کوته آستینان (ای کوته آستینان تا کی درازدستی؟) یعنی صوفیان و فقیهان و شریعتمداران ریاکار را که به تکفیر و آزار و اذیّت مردم مشغول میباشند فراموش کردهاند! (همان: ۲۸۱-۲۸۲)
منبع:
سعیدی سیرجانی، علیاکبر، ۱۳۷۲، ای کوتهآستینان، تهران، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
سعیدی سیرجانی معتقد است مگر بنده در جابلقا و جابلسا زندگی میکنم که مجبور باشم به دستور «اُستُر ذهبک و ذهابک و مذهبک» رفتار نمایم و با یک دنیا سالوسی و حقّهبازی به خلاف معتقداتم تظاهر کنم؟ (همان: ۱۲۴) لذا او در این کتاب خویش به نوازش سیاستهای حاکم در نظام جمهوری اسلامی پرداخته و متعرّض اموری چون آویختن قابهای کوچک و بزرگِ عکسی تکراری بر دیوارها، (همان: ۶۴) شعار مرگ بر آمریکا و شیوهی غلط مبارزه با آنان (همان: ۱۲۴) و راهکارهای بیاثرِ حجاب در پوشاندنِ مکشوفههای ملعونه و عورتینه میشود. (همان: ۳۲)
او در ادامه در شعری با عنوان «ضحاک ماردوش» که در دههی چهل سروده است، میآورد: ضحاک ماردوش روزی اگر یگانهی دوران خویش بود / وان زادگان بوسهی ابلیس، مارها / با مغز یک جوان دو جوان رام میشدند و آرام میشدند / اینک نوادگانشان بر پهنهی زمین / بیش از هزارها بوسیده کتفهاشان ابلیس کهنهکار / بر آسمان دوزخی شانههایشان / رُسته به جای بوسهی شیطان، ستارهها / گر کاوه داغدار و خروشان و بیامان / با پاره چرم چون جگر لخت لخت خویش / روزی قیام کرد / دوران ماردوش ستمگر تمام کرد / درمان این ستاره به دوشان که میکند؟ (همان: ۲۵۳)
علیاکبر سعیدی سیرجانی که دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در سال ۱۳۶۲ به تمجید وی پرداخته و او را شاعر و نویسندهی نامدار و دوستِ بزرگوار خود معرّفی میکند، (شاعر آینهها، ۱۳۷۱: نشر آگاه، ۱۳) نسخه بدلهای دیوان شاعران را وقتکُشِ بیخاصیّتِ بیحاصلی میخواند که نسخه بدلچیانِ بلندآوازه و حافظ شناسان صاحب نام در کیفیّت ضبط مصراع نخستین، یعنی (صوفی پیاله پیما، حافظ قرّابه پرهیز؟) به جان هم افتادهاند و حال آنکه درازدستیِ کوته آستینان (ای کوته آستینان تا کی درازدستی؟) یعنی صوفیان و فقیهان و شریعتمداران ریاکار را که به تکفیر و آزار و اذیّت مردم مشغول میباشند فراموش کردهاند! (همان: ۲۸۱-۲۸۲)
منبع:
سعیدی سیرجانی، علیاکبر، ۱۳۷۲، ای کوتهآستینان، تهران، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘بیشعوری
📝خاویر کرمنت
کتاب «بیشعوری»، که از آن بهعنوان اثر پزشکی آمریکایی با نام خاویر کرمنت یاد میشود، نوشتهای طنزآمیز، سطحی و بیانگر حقیقتی تلخ در معرّفی و شناخت بیشعوری است. بیشعوری در لغت به معنای حماقت و در اصطلاح به افراد نادان و یا انسانهای هوشمندی اطلاق میشود که قانون گریز هستند و از دیگران سوءاستفاده میکنند بدون آنکه هیچگونه شرم و پشیمانی از کردۀ خود داشته باشند (کرمنت، ۱۳۹۴: ۵۲).
بسیاری از پدران، مادران، فرزندان، دینداران و افراد جامعه از احمقهای بیشعور محسوب میشوند و برخی از سیاستمداران و مبلّغین دینی از زیرکان بیشعور؛ پس تمامی افراد احمق، بیشعور هستند اما همۀ بیشعورها نادان نمیباشند. کرمنت معتقد است که از نظر تاریخی شاید مظلومترین گروهی که تا کنون قربانی بیشعورها شدهاند، فرزندانِ پدران و مادران بیشعور باشند (همان: ۱۶۵). چنانکه عارفان را یکی از خطرناکترین گروه بیشعوران معرفی کرده و در هجو لَری و اُشو مینویسد:
شاید بد نباشد که از دو نفر از اقطاب عرفانهای جدید یاد کنیم: یک عملیِ خراب به نام تیموتی لَری و یک کلکسیونر اشیای گرانقیمت به نام باگمن راجینش. اینها از آن اَبَربیشعورهاییاند که بسیاری از بیشعورهای تمامعیار کوچکتر، از آنها یاد گرفتهاند که چطور طرفداران عرفانهای جدید را بدوشند (همان: ۱۰۵-۱۰۶).
در برخی از ترجمههای فارسی صورتگرفته از این کتاب، بخش دین به مثابۀ بیشعور، حذف شده و بعضی دیگر از عبارات آن نیز مورد سانسور قرار گرفته است؛ و حال آنکه از ترجمههای ظاهراً کامل این اثر میتوان به ویراست پنجم محمود فرجامی در قالب نشر دیجیتال اشاره کرد.
منبع:
_ کرمنت، خاویر، ۱۳۹۴، بیشعوری، ترجمه محمود فرجامی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝خاویر کرمنت
کتاب «بیشعوری»، که از آن بهعنوان اثر پزشکی آمریکایی با نام خاویر کرمنت یاد میشود، نوشتهای طنزآمیز، سطحی و بیانگر حقیقتی تلخ در معرّفی و شناخت بیشعوری است. بیشعوری در لغت به معنای حماقت و در اصطلاح به افراد نادان و یا انسانهای هوشمندی اطلاق میشود که قانون گریز هستند و از دیگران سوءاستفاده میکنند بدون آنکه هیچگونه شرم و پشیمانی از کردۀ خود داشته باشند (کرمنت، ۱۳۹۴: ۵۲).
بسیاری از پدران، مادران، فرزندان، دینداران و افراد جامعه از احمقهای بیشعور محسوب میشوند و برخی از سیاستمداران و مبلّغین دینی از زیرکان بیشعور؛ پس تمامی افراد احمق، بیشعور هستند اما همۀ بیشعورها نادان نمیباشند. کرمنت معتقد است که از نظر تاریخی شاید مظلومترین گروهی که تا کنون قربانی بیشعورها شدهاند، فرزندانِ پدران و مادران بیشعور باشند (همان: ۱۶۵). چنانکه عارفان را یکی از خطرناکترین گروه بیشعوران معرفی کرده و در هجو لَری و اُشو مینویسد:
شاید بد نباشد که از دو نفر از اقطاب عرفانهای جدید یاد کنیم: یک عملیِ خراب به نام تیموتی لَری و یک کلکسیونر اشیای گرانقیمت به نام باگمن راجینش. اینها از آن اَبَربیشعورهاییاند که بسیاری از بیشعورهای تمامعیار کوچکتر، از آنها یاد گرفتهاند که چطور طرفداران عرفانهای جدید را بدوشند (همان: ۱۰۵-۱۰۶).
در برخی از ترجمههای فارسی صورتگرفته از این کتاب، بخش دین به مثابۀ بیشعور، حذف شده و بعضی دیگر از عبارات آن نیز مورد سانسور قرار گرفته است؛ و حال آنکه از ترجمههای ظاهراً کامل این اثر میتوان به ویراست پنجم محمود فرجامی در قالب نشر دیجیتال اشاره کرد.
منبع:
_ کرمنت، خاویر، ۱۳۹۴، بیشعوری، ترجمه محمود فرجامی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘وردی که برهها میخوانند
📝رضا قاسمی
چرا هیچ خلوت عاشقانهای خلوت نیست، ازدحام جمعیّت است در تختخوابی دونفره؟ چرا هر کسی چندنفر است، چهرههایی تماماً گوناگون؟ چرا عاشق کسی میشویم اما با کس دیگری به بستر میرویم؟ چرا عشق جماعی است دستهجمعی که در آن هر کسی هر کسی را میگاید جز من که همیشه گاییده میشوم (قاسمی، بیتا: ۵)؟
رمان «وردی که برهها میخوانند»، داستانی پستمدرن و گویی بهشیوۀ جریان سیّال ذهن است که به مدّت چهلودو شب توسط رضا قاسمی فیالبداهه و به صورت آنلاین در سایت شخصی او در سال ۲۰۰۲ نگاشته شد و پس از گذشت پنجسال، روایتِ بازنویسیشدۀ آن از سوی نشر خاوران در پاریس منتشر گشت.
قاسمی معتقد است که بداههنگاری سبب خلق اثری زیبا نخواهد شد و این کار در حکم نشان دادن لباسهای زیرمان به دیگران است و برای جبران همین نقیصه است که هر رمان را بارها و بارها مینویسد تا جایی که همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها را سیزدهبار و چاه بابل را بیستبار نوشته است (همان: ۱۸۹-۱۹۰).
هربار یک جای تنم را بریدهاند. بار اول تکّهای از شومبولم را. بار دوم لوزههایم را. بار سوم آپاندیسم را. آخرینبار هم تکّهای از چشم راستم را. فقط مانده است یک روز خود حنجره را هم بردارند تا شبیه شود به ماتحت الاغ (همان: ۹). همه چیز با آلت تناسلی حضرت ابراهیم شروع شد. خداوند گذاشته بود دنبالش. میخواست بکُشدش. چون توی تنش تکّهای اضافی بود. اینها را تورات گفته است، من نمیگویم. ابراهیم هم که دید این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست آلتش را گذاشت روی تخته سنگی صاف و با تکّه سنگی تیز کوبید (آ خ خ خ خ) تا ختنه کند آن تکۀ اضافی را (همان: ۱۱).
رمان وردی که برهها میخوانند، سرگذشتِ هنرمندی سهتارنواز است که برای عمل چشم چپ خود در بیمارستانی در پاریس بهسر میبرَد و در این هنگام تمام خاطرات خود از کودکی تا پنجاهودو سالگی را مرور
میکند. داستان هیجده سال ساختنِ چهل سهتارِ دلپذیر و طی کردن چهلپله تا سهتارِ جادویی؛ سهتارهایی که برای ساختن آن گرفتار مرارتهای بیشماری میشود تا آنجا که با سلامتی وداع میکند و برای یافتن قدیمیترین و مرغوبترین چوبهای کاسه و دستۀ ساز راهی کوچهپسکوچههای قدیمی بندرعباس میشود.
سهتار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. سهتار بغضِ فروخورده است انگار؛ طنین مخفی ترس و شیدایی... این ساز با زبان راز سخن میگوید و آخر، زن است این ساز (از پشت نگاهش کن، موهاش را بافته است انگار) و حسّاس است همانقدر که هر زنی (همان: ۱۴).
این نویسندۀ نامدار اصفهانی معتقد است که برخی آناً خودکشی میکنند و بعضی با افراط در کشیدن سیگار و بینظمی در خواب و خوراک به مرور زمان جان خویش را میستانند: میدانم خودکشی کار آدمهای شجاع است؛ شاید هم آدمهای خیلی ترسو؛ همانها که در پی جلب ترحّماند. اما اگر مرگ خوانه کرده باشد در رگ و ریشهات؟ در عمق هستیات؟ راستش اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه بهنظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حیات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست (همان: ۵-۶).
رضا قاسمی در این کتاب با صراحت سخن میگوید. او در لایههای زیرین این رمان به حمایت از زنان و شکایت از آموزههای دینی حاکم در جهان پرداخته و تعصّبات نهادینهشده در خانوادههای پدرسالار و خشکهمقدّس را به باد انتقاد میگیرد. تفکّرات متحجّرانهای که جز مفاتیحالجنانها ارزشی برای سایر کتابها قائل نبوده و نتیجۀ آن ویران کردن زندگی دیگران و ترور مخالفان است.
برای من انقلاب نه در هزاروسیصدوپنجاهوهفت که در هزاروسیصدوسیوپنج اتفاق افتاد؛ همان شبی که پدر تا صبح میگریست: «الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب» از آن به بعد، به خانۀ هر کدام از فامیل که میرفت اول چیزی که میگفت این بود: آن رادیو را خاموش کنید (همان: ۱۰۵).
منبع:
قاسمی، رضا، بیتا، وردی که برهها میخوانند، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝رضا قاسمی
چرا هیچ خلوت عاشقانهای خلوت نیست، ازدحام جمعیّت است در تختخوابی دونفره؟ چرا هر کسی چندنفر است، چهرههایی تماماً گوناگون؟ چرا عاشق کسی میشویم اما با کس دیگری به بستر میرویم؟ چرا عشق جماعی است دستهجمعی که در آن هر کسی هر کسی را میگاید جز من که همیشه گاییده میشوم (قاسمی، بیتا: ۵)؟
رمان «وردی که برهها میخوانند»، داستانی پستمدرن و گویی بهشیوۀ جریان سیّال ذهن است که به مدّت چهلودو شب توسط رضا قاسمی فیالبداهه و به صورت آنلاین در سایت شخصی او در سال ۲۰۰۲ نگاشته شد و پس از گذشت پنجسال، روایتِ بازنویسیشدۀ آن از سوی نشر خاوران در پاریس منتشر گشت.
قاسمی معتقد است که بداههنگاری سبب خلق اثری زیبا نخواهد شد و این کار در حکم نشان دادن لباسهای زیرمان به دیگران است و برای جبران همین نقیصه است که هر رمان را بارها و بارها مینویسد تا جایی که همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها را سیزدهبار و چاه بابل را بیستبار نوشته است (همان: ۱۸۹-۱۹۰).
هربار یک جای تنم را بریدهاند. بار اول تکّهای از شومبولم را. بار دوم لوزههایم را. بار سوم آپاندیسم را. آخرینبار هم تکّهای از چشم راستم را. فقط مانده است یک روز خود حنجره را هم بردارند تا شبیه شود به ماتحت الاغ (همان: ۹). همه چیز با آلت تناسلی حضرت ابراهیم شروع شد. خداوند گذاشته بود دنبالش. میخواست بکُشدش. چون توی تنش تکّهای اضافی بود. اینها را تورات گفته است، من نمیگویم. ابراهیم هم که دید این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست آلتش را گذاشت روی تخته سنگی صاف و با تکّه سنگی تیز کوبید (آ خ خ خ خ) تا ختنه کند آن تکۀ اضافی را (همان: ۱۱).
رمان وردی که برهها میخوانند، سرگذشتِ هنرمندی سهتارنواز است که برای عمل چشم چپ خود در بیمارستانی در پاریس بهسر میبرَد و در این هنگام تمام خاطرات خود از کودکی تا پنجاهودو سالگی را مرور
میکند. داستان هیجده سال ساختنِ چهل سهتارِ دلپذیر و طی کردن چهلپله تا سهتارِ جادویی؛ سهتارهایی که برای ساختن آن گرفتار مرارتهای بیشماری میشود تا آنجا که با سلامتی وداع میکند و برای یافتن قدیمیترین و مرغوبترین چوبهای کاسه و دستۀ ساز راهی کوچهپسکوچههای قدیمی بندرعباس میشود.
سهتار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. سهتار بغضِ فروخورده است انگار؛ طنین مخفی ترس و شیدایی... این ساز با زبان راز سخن میگوید و آخر، زن است این ساز (از پشت نگاهش کن، موهاش را بافته است انگار) و حسّاس است همانقدر که هر زنی (همان: ۱۴).
این نویسندۀ نامدار اصفهانی معتقد است که برخی آناً خودکشی میکنند و بعضی با افراط در کشیدن سیگار و بینظمی در خواب و خوراک به مرور زمان جان خویش را میستانند: میدانم خودکشی کار آدمهای شجاع است؛ شاید هم آدمهای خیلی ترسو؛ همانها که در پی جلب ترحّماند. اما اگر مرگ خوانه کرده باشد در رگ و ریشهات؟ در عمق هستیات؟ راستش اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه بهنظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حیات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست (همان: ۵-۶).
رضا قاسمی در این کتاب با صراحت سخن میگوید. او در لایههای زیرین این رمان به حمایت از زنان و شکایت از آموزههای دینی حاکم در جهان پرداخته و تعصّبات نهادینهشده در خانوادههای پدرسالار و خشکهمقدّس را به باد انتقاد میگیرد. تفکّرات متحجّرانهای که جز مفاتیحالجنانها ارزشی برای سایر کتابها قائل نبوده و نتیجۀ آن ویران کردن زندگی دیگران و ترور مخالفان است.
برای من انقلاب نه در هزاروسیصدوپنجاهوهفت که در هزاروسیصدوسیوپنج اتفاق افتاد؛ همان شبی که پدر تا صبح میگریست: «الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب» از آن به بعد، به خانۀ هر کدام از فامیل که میرفت اول چیزی که میگفت این بود: آن رادیو را خاموش کنید (همان: ۱۰۵).
منبع:
قاسمی، رضا، بیتا، وردی که برهها میخوانند، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کارکرد ادبیات همچون فلسفه و علوم انسانی تفکر است و شناخت دنیای ذهنی و اجتماعیای که در آن ساکنیم... برخلاف گفتمانهای دینی، اخلاقی یا سیاسی، ادبیات تکلیف نمیکند و به همین خاطر از سانسورهایی که به حوزههای دیگر تحمیل میشود میگریزد. (تودوروف، 1394: 68-71)
کتاب «ادبیات در مخاطره» را میتوان نقد تِزوِتان تودُورُوف (2017-1939) علیه آرای پیشین او از اشتغال به فرمهای زبانشناختی دانست. این نویسندهی بلغارستانی که سالها به تفسیر فرمالیستی از ادبیات شهره بود، در این اثر مختصر خود که از یک پیشگفتار و هفت فصل تشکیل شده است، از لذت بردن از ادبیات و تقدم آن بر مطالعات ادبی و زبانشناسی میگوید.
سر فصل دروس مدرسه که مخاطبش عمومند و غیرمتخصصان، نباید با دانشگاه یکی باشد. مخاطب ادبیات همگانند، اما مطالعات ادبی نه. پس تدریس ادبیات بر مطالعات ادبی مقدم است. دبیر وظیفهی سنگینی بر دوش دارد، زیرا باید آنچه را در دانشگاه فرا گرفته است به شیوهای نامحسوس در درسهایش به کار گیرد و از تدریس مستقیم آنها خودداری کند. آیا این انتظار بیجا نیست که از دبیر بخواهیم کاری را انجام دهد که استادانش هم از پس آن بر نمیآیند؟ پس جای تعجب نیست که دبیر ادبیات همیشه به نتایج مطلوبی نمیرسد...
این موضوع بیتردید سهمی بسزا در بیعلاقگی روزافزون دانشآموزان به رشتهی ادبیات داشته است. طی چند دهه، تعداد دانشآموزانی که رشتهی ادبی را انتخاب میکنند از 33 درصد به 10 درصد کاهش یافته است! به راستی چرا باید ادبیات خواند وقتی ادبیات همهی توش و توانش را مصروف تشریح روشهای لازم برای تحلیل ادبی میکند؟ دانشجویان ادبیات، در پایان مسیر، مقابل دوراهی دردنـاکی قرار میگـیرند: یا اسـتاد شوند و یا به خـیل بـیکاران بپیوندند. (همان: 30 الی32)
شرط میبندم روسو، استاندال و پروست همواره در ذهن خوانندگان باقی خواهند ماند، اما نام نظریهپردازان کنونی و آرا و مفاهیمشان فراموش خواهد شد. آموزش نظریههای ادبی و بیتوجهی به خود این آثار شاهدی است بر تبختر نظریهپردازان. ما متخصصان، منتقدان ادبی و استادان اغلب چیزی نیستیم جز کوتولههایی سوار بر شانهی غولها. (همان: 24)
تودوروف، تزوتان (1394). ادبیات در مخاطره، ترجمه محمدمهدی شجاعی، تهران: نشر ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «ادبیات در مخاطره» را میتوان نقد تِزوِتان تودُورُوف (2017-1939) علیه آرای پیشین او از اشتغال به فرمهای زبانشناختی دانست. این نویسندهی بلغارستانی که سالها به تفسیر فرمالیستی از ادبیات شهره بود، در این اثر مختصر خود که از یک پیشگفتار و هفت فصل تشکیل شده است، از لذت بردن از ادبیات و تقدم آن بر مطالعات ادبی و زبانشناسی میگوید.
سر فصل دروس مدرسه که مخاطبش عمومند و غیرمتخصصان، نباید با دانشگاه یکی باشد. مخاطب ادبیات همگانند، اما مطالعات ادبی نه. پس تدریس ادبیات بر مطالعات ادبی مقدم است. دبیر وظیفهی سنگینی بر دوش دارد، زیرا باید آنچه را در دانشگاه فرا گرفته است به شیوهای نامحسوس در درسهایش به کار گیرد و از تدریس مستقیم آنها خودداری کند. آیا این انتظار بیجا نیست که از دبیر بخواهیم کاری را انجام دهد که استادانش هم از پس آن بر نمیآیند؟ پس جای تعجب نیست که دبیر ادبیات همیشه به نتایج مطلوبی نمیرسد...
این موضوع بیتردید سهمی بسزا در بیعلاقگی روزافزون دانشآموزان به رشتهی ادبیات داشته است. طی چند دهه، تعداد دانشآموزانی که رشتهی ادبی را انتخاب میکنند از 33 درصد به 10 درصد کاهش یافته است! به راستی چرا باید ادبیات خواند وقتی ادبیات همهی توش و توانش را مصروف تشریح روشهای لازم برای تحلیل ادبی میکند؟ دانشجویان ادبیات، در پایان مسیر، مقابل دوراهی دردنـاکی قرار میگـیرند: یا اسـتاد شوند و یا به خـیل بـیکاران بپیوندند. (همان: 30 الی32)
شرط میبندم روسو، استاندال و پروست همواره در ذهن خوانندگان باقی خواهند ماند، اما نام نظریهپردازان کنونی و آرا و مفاهیمشان فراموش خواهد شد. آموزش نظریههای ادبی و بیتوجهی به خود این آثار شاهدی است بر تبختر نظریهپردازان. ما متخصصان، منتقدان ادبی و استادان اغلب چیزی نیستیم جز کوتولههایی سوار بر شانهی غولها. (همان: 24)
تودوروف، تزوتان (1394). ادبیات در مخاطره، ترجمه محمدمهدی شجاعی، تهران: نشر ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در پیرامون تغییر خط فارسی
📝یحیی ذکاء
صادق هدایت از موافقین تغییر خط فارسی بود و میگفت اینچه تعصّبی است که همه راجع به خط دارند؟ خط فقط وسیلۀ نوشتن و خواندن است (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۱۶۳).
کتاب «در پیرامون تغییر خط فارسی»، اثر یحیی ذُکاء در دفاع از تغییر خط فارسی به خط لاتین است. ذکاء در صفحات ابتدایی این کتاب اذعان میکند که با شکست ایرانیان از اعراب، خط کوفی که خط کتاب آسمانی و ورجاوند دین بود، چون تا اندازهای آسانتر و بهتر از خط پهلوی بود به زودی جایی برای خود باز کرد و خط پهلوی را برای همیشه از میدان بِدَر بُرد. لیکن خود این خط نیز چنانکه ابوریحان بیرونی متذکّر شده است دارای عیبهای بزرگی چون همانندی واتها در نوشتن و فقدان اعراب بود (ذکاء، ۱۳۲۹: ۴-۱۲).
و اما دربارۀ اینکه چه کسی از ایرانیان نخستینبار به این اندیشه یعنی اصلاح الفبا و تغییر خط افتاده است گفتگوهای گوناگونی وجود دارد. لیکن ما به سنجش خود دریافتهایم که نخستین کسی که چنین کرده است میرزافتحعلی آخوندزاده خامنهای بوده است (همان: ۲۴-۲۵). هرچند نباید فراموش کرد که در رابطه با تغییر خط فارسی سه نظر وجود دارد:
۱-برخی از مخالفین سرسخت این تغییر هستند. ۲-بعضی از موافقان تغییر خط فارسی به اوستایی یا خط ابداعی جدید و از مخالفین تبدیل آن به خط لاتین میباشند. ۳-عدهای نیز از موافقین تغییر خط فارسی به خط لاتین هستند.
رشید یاسمی در برابر خردهگیریهای بیجای مخالفینِ تغییر خط به لاتین مینویسد:
هیچکس در ایران نمیتواند مدعی عصمت از خطا در نوشتن و خواندن بشود. از علما و دانشمندان تا محصلین و عامۀ ناس هر کس بهقدر خویش [و نوع کتابهایی که میخواند] گرفتار محنت است... ما چاره جز قبول خط لاتین نداریم. تصوّر لطمه وارد شدن به ادبیات و آثار قدیم ایران نیز بیاساس و بیاهمیت است. کتابهای مهم در ظرف چندسال به این خط به طبع خواهند رسانید و رواج علوم و ادبیات قدیم بهواسطۀ آسان شدن خط [و ماشینهای تحریر] هزاربرابر بیشتر از امروز خواهد بود (همان: ۷۷-۷۸).
حسن تقیزاده هم مینویسد:
یکی از وسایل مهمه تمدن، خط است که آلت حفظ و انتقال و انتشار افکار و علم است... و سهولت خط اهمیت خاصی دارد که میتوان آن را در جرگه لوازم درجه اول گذاشت و بدبختانه بهواسطۀ ظلم تاریخ به ما، از این حیث در درجه پستی واقع شدهایم... خط که به هیچوجه ادنی تعلقی به ملیت و مذهب ندارد و فقط وسیلهایست که برای نقل اصوات ملفوظه به نقوش و ثبت در روی کاغذ و سنگ و غیره بشر آن را اختراع کرده بهواسطۀ ملاحظات تعصبآمیز بیاساس از حالت نقص دوهزار سال قبل و قرون وسطایی خویش بیرون نیامده است - و چنانکه بهجای دست با چنگال غذا میخوریم و بهجای قاطر با اتومبیل راه میرویم - این تغییر به حکمتِ طبیعت حتمی است (همان: ۹۰-۹۱-۹۳).
یحیی ذُکاء در ادامه میآورد:
برخی از شرقشناسان که از سیاست برکنار نبودهاند در اینباره از دیدۀ سیاست و خواستهایی که اروپاییان دربارۀ شرقیان دارند به این جنبش روی خوشی نشان نداده بلکه مخالفت هم نمودهاند. چنانکه همه میدانند هنگامی که ترکها اقدام به تغییر الفبای خود نمودند روزنامههای انگلیسی همگی یکصدا دهان به بدگویی ترکها گشادند و با چسبانیدن وصلۀ دینی به آن، ترکیه را تکفیر نمودند! ازجمله شرقشناسانی که با تغییر الفبای ایران مخالفت نمود و مخالفتش نیز مؤثر افتاد، سردنیسن رأس، شرقشناس به نام انگلیسی بود که در جایی مینویسد:
به عقیدۀ من الفبای لاتین یکی از ناقصترین الفباهای دنیاست و در دنیا فقط دو الفبای کامل هست یکی الفبای عربی و یکی الفبای روسی که کاملتر است. البته خوانندگان گرامی خود سستی دلیلهای آقای دنیسن رأس را در اینباره به خوبی درمییابند و جای یادآوری آن نیست و از سوی دیگر این نمونه بهترین پاسخی است به آنهایی که گمان میکنند کسانی که دربارۀ تغییر الفبا گفتگو کردهاند بازیچۀ دست دولتهای بیگانه بوده و آناناند که چنین جنبشی را در شرق میخواهند پدید بیاورند، درسانیکه کار درست بهعکس این بوده آنها نه تنها نمیخواهند بلکه نمیگذارند چنین اندیشهای نیز در کشورهای شرقی نیرو بگیرد تا مبادا روزی به کار بسته شود و تودههای شرقی پی به حقوق خود برده در اندیشه به دست آوردن آنها افتند (همان:۱۴۹ الی۱۵۱).
منابع:
_ ذکاء، یحیی، ۱۳۲۹، در پیرامون تغییر خط فارسی، تهران، بینا.
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝یحیی ذکاء
صادق هدایت از موافقین تغییر خط فارسی بود و میگفت اینچه تعصّبی است که همه راجع به خط دارند؟ خط فقط وسیلۀ نوشتن و خواندن است (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۱۶۳).
کتاب «در پیرامون تغییر خط فارسی»، اثر یحیی ذُکاء در دفاع از تغییر خط فارسی به خط لاتین است. ذکاء در صفحات ابتدایی این کتاب اذعان میکند که با شکست ایرانیان از اعراب، خط کوفی که خط کتاب آسمانی و ورجاوند دین بود، چون تا اندازهای آسانتر و بهتر از خط پهلوی بود به زودی جایی برای خود باز کرد و خط پهلوی را برای همیشه از میدان بِدَر بُرد. لیکن خود این خط نیز چنانکه ابوریحان بیرونی متذکّر شده است دارای عیبهای بزرگی چون همانندی واتها در نوشتن و فقدان اعراب بود (ذکاء، ۱۳۲۹: ۴-۱۲).
و اما دربارۀ اینکه چه کسی از ایرانیان نخستینبار به این اندیشه یعنی اصلاح الفبا و تغییر خط افتاده است گفتگوهای گوناگونی وجود دارد. لیکن ما به سنجش خود دریافتهایم که نخستین کسی که چنین کرده است میرزافتحعلی آخوندزاده خامنهای بوده است (همان: ۲۴-۲۵). هرچند نباید فراموش کرد که در رابطه با تغییر خط فارسی سه نظر وجود دارد:
۱-برخی از مخالفین سرسخت این تغییر هستند. ۲-بعضی از موافقان تغییر خط فارسی به اوستایی یا خط ابداعی جدید و از مخالفین تبدیل آن به خط لاتین میباشند. ۳-عدهای نیز از موافقین تغییر خط فارسی به خط لاتین هستند.
رشید یاسمی در برابر خردهگیریهای بیجای مخالفینِ تغییر خط به لاتین مینویسد:
هیچکس در ایران نمیتواند مدعی عصمت از خطا در نوشتن و خواندن بشود. از علما و دانشمندان تا محصلین و عامۀ ناس هر کس بهقدر خویش [و نوع کتابهایی که میخواند] گرفتار محنت است... ما چاره جز قبول خط لاتین نداریم. تصوّر لطمه وارد شدن به ادبیات و آثار قدیم ایران نیز بیاساس و بیاهمیت است. کتابهای مهم در ظرف چندسال به این خط به طبع خواهند رسانید و رواج علوم و ادبیات قدیم بهواسطۀ آسان شدن خط [و ماشینهای تحریر] هزاربرابر بیشتر از امروز خواهد بود (همان: ۷۷-۷۸).
حسن تقیزاده هم مینویسد:
یکی از وسایل مهمه تمدن، خط است که آلت حفظ و انتقال و انتشار افکار و علم است... و سهولت خط اهمیت خاصی دارد که میتوان آن را در جرگه لوازم درجه اول گذاشت و بدبختانه بهواسطۀ ظلم تاریخ به ما، از این حیث در درجه پستی واقع شدهایم... خط که به هیچوجه ادنی تعلقی به ملیت و مذهب ندارد و فقط وسیلهایست که برای نقل اصوات ملفوظه به نقوش و ثبت در روی کاغذ و سنگ و غیره بشر آن را اختراع کرده بهواسطۀ ملاحظات تعصبآمیز بیاساس از حالت نقص دوهزار سال قبل و قرون وسطایی خویش بیرون نیامده است - و چنانکه بهجای دست با چنگال غذا میخوریم و بهجای قاطر با اتومبیل راه میرویم - این تغییر به حکمتِ طبیعت حتمی است (همان: ۹۰-۹۱-۹۳).
یحیی ذُکاء در ادامه میآورد:
برخی از شرقشناسان که از سیاست برکنار نبودهاند در اینباره از دیدۀ سیاست و خواستهایی که اروپاییان دربارۀ شرقیان دارند به این جنبش روی خوشی نشان نداده بلکه مخالفت هم نمودهاند. چنانکه همه میدانند هنگامی که ترکها اقدام به تغییر الفبای خود نمودند روزنامههای انگلیسی همگی یکصدا دهان به بدگویی ترکها گشادند و با چسبانیدن وصلۀ دینی به آن، ترکیه را تکفیر نمودند! ازجمله شرقشناسانی که با تغییر الفبای ایران مخالفت نمود و مخالفتش نیز مؤثر افتاد، سردنیسن رأس، شرقشناس به نام انگلیسی بود که در جایی مینویسد:
به عقیدۀ من الفبای لاتین یکی از ناقصترین الفباهای دنیاست و در دنیا فقط دو الفبای کامل هست یکی الفبای عربی و یکی الفبای روسی که کاملتر است. البته خوانندگان گرامی خود سستی دلیلهای آقای دنیسن رأس را در اینباره به خوبی درمییابند و جای یادآوری آن نیست و از سوی دیگر این نمونه بهترین پاسخی است به آنهایی که گمان میکنند کسانی که دربارۀ تغییر الفبا گفتگو کردهاند بازیچۀ دست دولتهای بیگانه بوده و آناناند که چنین جنبشی را در شرق میخواهند پدید بیاورند، درسانیکه کار درست بهعکس این بوده آنها نه تنها نمیخواهند بلکه نمیگذارند چنین اندیشهای نیز در کشورهای شرقی نیرو بگیرد تا مبادا روزی به کار بسته شود و تودههای شرقی پی به حقوق خود برده در اندیشه به دست آوردن آنها افتند (همان:۱۴۹ الی۱۵۱).
منابع:
_ ذکاء، یحیی، ۱۳۲۹، در پیرامون تغییر خط فارسی، تهران، بینا.
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
محمدتقی صبوری ملقّب به ملکالشعرای بهار (1330-1265) استادی بزرگ، سیاستمداری با تجربه و شاعری نامی از خطّهی مشهد بود که بنابر گفتهی فرزندِ او، دکتر مهرداد بهار با همهی عشق خود به آزادی، خود را قادر ندید که در برابر این سیل بنیانکن بایستد. درنتیجه از سال 1304 شمسی قصایدی در مدح رضا شاه در دیوان او ظاهر میشود... او به ناچار مانند بسیاری از مردم که در جوامعی تابع خودکامگان به سر میبرند، مجبور به تظاهر به امری و اعتقاد به امری دیگر شد. او به تقیهی سیاسی هنری پرداخت، زیرا هرگز ادّعای قهرمانی و میل به شهادت در زندانهای دوره ی پهلوی نداشت، خواه این روش پسندیده یا ناپسند بنماید؛ و بدین روی چون در تابستان 1308 به زندان شهربانی افتاد، قصیدهی بلندی در مدح رضا شاه و در شکایت از وضع خود سرود.
(بهار، 1376: 327-328)
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
اما او فریفتهی اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز [از او] دیده میشود. (همان: 327)
ای وطنخواهان! سرگشته و حیران تا چند بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کـشـور دارا نادار و پــریـشـان تا چند گنج کیخسرو در دسـت رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
از مهم ترین آثار ملک الشعرای بهار که در گورستان ظهیر الدوله ی شمیران به خاک سپرده شده است، می توان به «سبک شناسی» و «دیوان اشعار» اشاره کرد. دیوانی که مملوّ از اعتقادات مذهبی، ستایش بزرگان دین و علاقه ی ویژه او به وطن است.
ای خطّهی ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
(بهار، 1387: 175)
شاعرِ قصیدهی معروف «دماوندیه»: ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند (همان: 286) در دیوان خود به هجو احمد کسروی پرداخته و این نویسندهی تبریزی را انسانی خام، کوتهفکر و نادان شمرده است.
کسروی تا راند در کشور سمند پارسی / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی / فکرت کوتاه و ذوق ناقصاش را کی سزد / وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی / طوطی شکر شکن بر بست لب کز ناگهان / تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی / پس چه شد این احمدک زان خطهی مینو نشان / احمدا گـو شـد بـه گفتار چرند پارسی
(همان: 1153)
محمدتقی بهار در قصیدهای مستزاد با نام «داد از دست عوام» که ابوالفضل برقعیِ قمی شعر: عاقل اَر بسمله خواند همه از او بِرَمَند / به کلامش نَچَمَند / مجلس روضه شود گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام (برقعی، بیتا: 134) را از او وام گرفته است، مینویسد: عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند / همچو غولان برمند / غول اگر قصه کند گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام / عاقل آن به کـه هـمـه عمر نیارد به زبان / نام این بیادبان / که در این قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام / داد از دست عوام (بهار، 1387: 210-211)
ملکالشعرا در مُسَمَّطِ مستزاد «ای مردم ایران» نیز صراحتاً به انتقاد از مردم ایران و خلق و خوی آنان پرداخته است و میآورد:
ای مردم ایران همگی تند زبانید / خوش نطق و بیانید / هنگام سخن گفتن برنده سنانید / بگسسته عنانید / در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید / از بس که جفنگید، از بس که جبانید / گفتن بلدید، اما کردن نتوانید / هنگام سخن پادشه چین و خَتایید / ارباب عقولید / در فلسفه اهل کره را راهنمایید / با رد و قبولید / هنگام فداکاری در زیر عبایید / از بس که فضولید، از بس که جهولید / از بس چو خروس سحری هرزه درایید / ور موقع خذلان دول گشته به ما چه / دولت به شما چه! / عالَم همه پر کید و دغل گشته به ما چه / آقا به شما چه! / گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه / جان بود به تن چه / گشتاسب سر پادشهان بود، به من چه / دندان به دهن چه / جانا، تو چه هستی؟ / اگر آن بود به من چه (همان: 234-235)
بهار، محمدتقی (1387). دیوان اشعار ملکالشعرای بهار، تهران: نگاه.
بهار، مهرداد (1376). جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران: فکر روز.
برقعی، ابوالفضل (بیتا). سوانح ایام، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
(بهار، 1376: 327-328)
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
اما او فریفتهی اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز [از او] دیده میشود. (همان: 327)
ای وطنخواهان! سرگشته و حیران تا چند بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کـشـور دارا نادار و پــریـشـان تا چند گنج کیخسرو در دسـت رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
از مهم ترین آثار ملک الشعرای بهار که در گورستان ظهیر الدوله ی شمیران به خاک سپرده شده است، می توان به «سبک شناسی» و «دیوان اشعار» اشاره کرد. دیوانی که مملوّ از اعتقادات مذهبی، ستایش بزرگان دین و علاقه ی ویژه او به وطن است.
ای خطّهی ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
(بهار، 1387: 175)
شاعرِ قصیدهی معروف «دماوندیه»: ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند (همان: 286) در دیوان خود به هجو احمد کسروی پرداخته و این نویسندهی تبریزی را انسانی خام، کوتهفکر و نادان شمرده است.
کسروی تا راند در کشور سمند پارسی / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی / فکرت کوتاه و ذوق ناقصاش را کی سزد / وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی / طوطی شکر شکن بر بست لب کز ناگهان / تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی / پس چه شد این احمدک زان خطهی مینو نشان / احمدا گـو شـد بـه گفتار چرند پارسی
(همان: 1153)
محمدتقی بهار در قصیدهای مستزاد با نام «داد از دست عوام» که ابوالفضل برقعیِ قمی شعر: عاقل اَر بسمله خواند همه از او بِرَمَند / به کلامش نَچَمَند / مجلس روضه شود گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام (برقعی، بیتا: 134) را از او وام گرفته است، مینویسد: عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند / همچو غولان برمند / غول اگر قصه کند گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام / عاقل آن به کـه هـمـه عمر نیارد به زبان / نام این بیادبان / که در این قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام / داد از دست عوام (بهار، 1387: 210-211)
ملکالشعرا در مُسَمَّطِ مستزاد «ای مردم ایران» نیز صراحتاً به انتقاد از مردم ایران و خلق و خوی آنان پرداخته است و میآورد:
ای مردم ایران همگی تند زبانید / خوش نطق و بیانید / هنگام سخن گفتن برنده سنانید / بگسسته عنانید / در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید / از بس که جفنگید، از بس که جبانید / گفتن بلدید، اما کردن نتوانید / هنگام سخن پادشه چین و خَتایید / ارباب عقولید / در فلسفه اهل کره را راهنمایید / با رد و قبولید / هنگام فداکاری در زیر عبایید / از بس که فضولید، از بس که جهولید / از بس چو خروس سحری هرزه درایید / ور موقع خذلان دول گشته به ما چه / دولت به شما چه! / عالَم همه پر کید و دغل گشته به ما چه / آقا به شما چه! / گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه / جان بود به تن چه / گشتاسب سر پادشهان بود، به من چه / دندان به دهن چه / جانا، تو چه هستی؟ / اگر آن بود به من چه (همان: 234-235)
بهار، محمدتقی (1387). دیوان اشعار ملکالشعرای بهار، تهران: نگاه.
بهار، مهرداد (1376). جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران: فکر روز.
برقعی، ابوالفضل (بیتا). سوانح ایام، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفـت جـرم راه رفـتـن نـیـسـت ره هـمـوار نیست
گفت نزدیک است والی را سـرای، آنجا شویم
گـفـت والـی از کـجـا در خـانـه ی خـمّـار نـیـست
گفت تا داروغه را گـویـیـم در مسجد بخواب گـفـت مـسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت
گفت آگه نیستی کز سـر در افـتـادت کـلاه گـفـت در سـر عـقـل بـایـد بی کـلاهـی عـار نیست
گفت باید حد زند هـشـیـار مـردم، مست را گـفـت هـشـیـاری بـیـار، اینجا کـسی هشیار نیست
(اعتصامی، 1381: ذیل قطعهی «مست و هوشیار» 97)
از پروین اعتصامی (1320-1285) به عنوان نادرهی ادبیات ایران یاد میشود. بانویی اخلاق محور که اشعار وی حاکی از اعتقادات دینی و افکار فلسفی اوست. هرچند گویی این طرز تفکر مانع تجدّد پذیری او نشده است:
چشم و دل را پرده میبایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
(همان: ذیل قصیدهی «زن در ایران» 127)
شاعرهای بـزرگ که اشعار او با آنکه رنگ و بویی از عشق مجازی ندارد، اما موفقیتش در کنار پدری ادیب با نام یوسف اعتصامی تا بدانجا رسید که شاعری چون ملکالشعرای بهار مقدمهای بر دیوان او نوشت و به تمجید و ستایش از این بانوی ایران زمین پرداخت. (همان: ذیل «مقدمهی ملکالشعرای بهار» 41-46-47)
پروین اعتصامی که زاده ی 25 اسفند ماه در تبریز بود، سرانجام در سن سی و پنج سالگی وفات نمود و در صحن قمژ در کنار مقبرهی خانوادگی پدر خویش مدفون شد.
نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(همان: ذیل قطعهی «فلسفه» 148)
اعتصامی، دیوان (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی و مقدمهی ملکالشعرای بهار، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفـت جـرم راه رفـتـن نـیـسـت ره هـمـوار نیست
گفت نزدیک است والی را سـرای، آنجا شویم
گـفـت والـی از کـجـا در خـانـه ی خـمّـار نـیـست
گفت تا داروغه را گـویـیـم در مسجد بخواب گـفـت مـسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت
گفت آگه نیستی کز سـر در افـتـادت کـلاه گـفـت در سـر عـقـل بـایـد بی کـلاهـی عـار نیست
گفت باید حد زند هـشـیـار مـردم، مست را گـفـت هـشـیـاری بـیـار، اینجا کـسی هشیار نیست
(اعتصامی، 1381: ذیل قطعهی «مست و هوشیار» 97)
از پروین اعتصامی (1320-1285) به عنوان نادرهی ادبیات ایران یاد میشود. بانویی اخلاق محور که اشعار وی حاکی از اعتقادات دینی و افکار فلسفی اوست. هرچند گویی این طرز تفکر مانع تجدّد پذیری او نشده است:
چشم و دل را پرده میبایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
(همان: ذیل قصیدهی «زن در ایران» 127)
شاعرهای بـزرگ که اشعار او با آنکه رنگ و بویی از عشق مجازی ندارد، اما موفقیتش در کنار پدری ادیب با نام یوسف اعتصامی تا بدانجا رسید که شاعری چون ملکالشعرای بهار مقدمهای بر دیوان او نوشت و به تمجید و ستایش از این بانوی ایران زمین پرداخت. (همان: ذیل «مقدمهی ملکالشعرای بهار» 41-46-47)
پروین اعتصامی که زاده ی 25 اسفند ماه در تبریز بود، سرانجام در سن سی و پنج سالگی وفات نمود و در صحن قمژ در کنار مقبرهی خانوادگی پدر خویش مدفون شد.
نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(همان: ذیل قطعهی «فلسفه» 148)
اعتصامی، دیوان (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی و مقدمهی ملکالشعرای بهار، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستان «انجیل های من» برداشت های ذهنی اریک امانوئل اشمیت، فیلسوف و نویسنده ی مشهور فرانسوی از انجیل است. محصولی در قالب دو داستان که اساس آن، شک و ایمان و هدف آن نه حل نمودن مسائل که پر رنگ کردن پرسش هاست. بخش اول داستان (شب باغ زیتون) سرگذشت عیسی ناصری، نجاری جان سپرده از فرزندان یوسف نجار است که نمی تواند بپذیرد ناجی و برگزیده ی خداست. و از همین رو پیوسته در رسالت خویش شک می ورزد.
در بخش دوم داستان (انجیل به روایت پیلاطُس) پیلاطُس، سردار رومی با آن که رستاخیز و زنده شدن دوباره ی عیسی را باور نمی کند، اما تردید تمام وجود او را در بر گرفته است؛ چرا که او و عیسی انسان های بی قیدی نیستند و هر دو به دنبال حقیقت می گردند.
یهودا از عیسی می خواهد که چهره ی اصلی خویش را که یحیی آمدنش را بشارت داده بود نپوشاند. عیسی در پاسخ می گوید: یهودا، تو را از بازگو کردن این گفته های ابلهانه منع می کنم. من پسرِ فردی بشریام نه پسر خدا. اگر من مسیح بودم خودم بر آن آگاهی می داشتم... یهودا تمنا می کنم این شایعه ی احمقانه را خاموش کن. به جز آنچه خدا به من داده، هیچ چیز خارق العاده ای در من نیست. (اشمیت، 1390: 44-45)
اما کم کم اصرار مردم و حواریون عیسی سبب شد تا او تصوّر کند که فرستاده ی خداست. و در ادامه به دنبال اخباری مبنی بر دستگیری وی، یهودا به سبب ایمان کامل به متن کتاب مقدس از عیسی می خواهد که دستگیر شود و به او می گوید که نوشته ها صراحت دارند که تو باید دستگیر شوی، شکنجه شوی، کشته شوی و بعد از نو زاده شوی. (همان: 51)
عیسی چون گمان می کند که هرگز مردی را به اندازه ی یهودا اسخریوطی دوست نداشته و با او و تنها با او از خدا سخن می گفته است، (همان: 44) در آخرین مهمانی خود به یارانش می گوید: فرزندان کوچک من، جز برای اندک زمانی با شما نیستم. در حقیقت یکی از شما در آینده ی نزدیک به من خیانت خواهد کرد. لرزشی از عدم ادراک پیکر یارانم را در نوردید. فقط یهودا خاموش بود. فقط یهودا در یافته بود. چشمان سیاهش را به من دوخت. توجّه او را تحمّل کردم تا به او بفهمانم که این فداکاری را که پیش از فداکاری من صورت خواهد گرفت، جز از او، از مرید برگزیده ام، از کسی دیگر نمی توانم بخواهم. (همان: 56)
اشمیت، اریک امانوئل (1390). انجیل های من، ترجمه قاسم صنعوی، تهران: ثالث.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
در بخش دوم داستان (انجیل به روایت پیلاطُس) پیلاطُس، سردار رومی با آن که رستاخیز و زنده شدن دوباره ی عیسی را باور نمی کند، اما تردید تمام وجود او را در بر گرفته است؛ چرا که او و عیسی انسان های بی قیدی نیستند و هر دو به دنبال حقیقت می گردند.
یهودا از عیسی می خواهد که چهره ی اصلی خویش را که یحیی آمدنش را بشارت داده بود نپوشاند. عیسی در پاسخ می گوید: یهودا، تو را از بازگو کردن این گفته های ابلهانه منع می کنم. من پسرِ فردی بشریام نه پسر خدا. اگر من مسیح بودم خودم بر آن آگاهی می داشتم... یهودا تمنا می کنم این شایعه ی احمقانه را خاموش کن. به جز آنچه خدا به من داده، هیچ چیز خارق العاده ای در من نیست. (اشمیت، 1390: 44-45)
اما کم کم اصرار مردم و حواریون عیسی سبب شد تا او تصوّر کند که فرستاده ی خداست. و در ادامه به دنبال اخباری مبنی بر دستگیری وی، یهودا به سبب ایمان کامل به متن کتاب مقدس از عیسی می خواهد که دستگیر شود و به او می گوید که نوشته ها صراحت دارند که تو باید دستگیر شوی، شکنجه شوی، کشته شوی و بعد از نو زاده شوی. (همان: 51)
عیسی چون گمان می کند که هرگز مردی را به اندازه ی یهودا اسخریوطی دوست نداشته و با او و تنها با او از خدا سخن می گفته است، (همان: 44) در آخرین مهمانی خود به یارانش می گوید: فرزندان کوچک من، جز برای اندک زمانی با شما نیستم. در حقیقت یکی از شما در آینده ی نزدیک به من خیانت خواهد کرد. لرزشی از عدم ادراک پیکر یارانم را در نوردید. فقط یهودا خاموش بود. فقط یهودا در یافته بود. چشمان سیاهش را به من دوخت. توجّه او را تحمّل کردم تا به او بفهمانم که این فداکاری را که پیش از فداکاری من صورت خواهد گرفت، جز از او، از مرید برگزیده ام، از کسی دیگر نمی توانم بخواهم. (همان: 56)
اشمیت، اریک امانوئل (1390). انجیل های من، ترجمه قاسم صنعوی، تهران: ثالث.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اصفهان
📝هدایت – جمالزاده – ابنبطوطه – ناصرخسرو
یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبهها و غیربومیان گله میکند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).
بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانیها سرودهاند، اذعان میکند میدانم که تجربۀ سهچهار روز بهدرد شناختن مردم نمیخورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانیها ظاهراً خونگرم و خوشاخلاق هستند. چنانکه مردمانی زیرک و هوشیارند و گفتهاند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).
جهان را اگر اصفهانی نبود
جهان آفرین را جهانی نبود
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار میتوان آن را «اصفهاننامه» نیز خواند، میآورد:
همه میدانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خواندهاند و در توصیف مردم آن همینقدر کافی است که به حکم قناعتپیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرفها زدهاند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سختکوش و سادهپوش و زیرک و بذلهگو که اگر کلاه به سَر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانیها هستند که اصفهان را ساختهاند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرنها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲).
ابنبطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوشقیافه، شجاع و گشادهدست دانسته است (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنانکه ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، مینویسد:
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچهای بود که آن را کوطراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴).
جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنانکه همه میدانند آب زایندهرود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان بهقدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.
_ ابنبطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
📝هدایت – جمالزاده – ابنبطوطه – ناصرخسرو
یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبهها و غیربومیان گله میکند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).
بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانیها سرودهاند، اذعان میکند میدانم که تجربۀ سهچهار روز بهدرد شناختن مردم نمیخورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانیها ظاهراً خونگرم و خوشاخلاق هستند. چنانکه مردمانی زیرک و هوشیارند و گفتهاند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).
جهان را اگر اصفهانی نبود
جهان آفرین را جهانی نبود
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار میتوان آن را «اصفهاننامه» نیز خواند، میآورد:
همه میدانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خواندهاند و در توصیف مردم آن همینقدر کافی است که به حکم قناعتپیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرفها زدهاند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سختکوش و سادهپوش و زیرک و بذلهگو که اگر کلاه به سَر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانیها هستند که اصفهان را ساختهاند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرنها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲).
ابنبطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوشقیافه، شجاع و گشادهدست دانسته است (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنانکه ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، مینویسد:
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچهای بود که آن را کوطراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴).
جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنانکه همه میدانند آب زایندهرود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان بهقدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.
_ ابنبطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363