میناوش
470 subscribers
2 photos
1 video
7 files
794 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘با زنی ازدواج کنید که...

📝کلینی

محدّث کلینی، که یکی از بزرگ‌ترین عالمان شیعه به‌شمار می‌رود، در کتاب «فروع کافی» طی سه روایت به نقل از موسی بن جعفر، علی بن ابی‌طالب و علی بن موسی‌الرضا می‌آورد:
    
«إذا نَکَحتَ فَانکِح عَجزاء» و «عَلیکُم بِذَواتِ الأوراک، فَإنَّهُنَّ أنجَب»
    
با زنی ازدواج کنید که باسن و کپلی بزرگ داشته باشد (کلینی، ۱۳۸۸: ۶/ ۱۱۹).

منبع:

_ کلینی، محمد بن یعقوب بن اسحاق، ۱۳۸۸، متن و ترجمه فروع کافی، ترجمه گروه مترجمان، قم، قدس.
https://t.iss.one/Minavash
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر آزارش به یک مدیر کلّ دزد خائن، به یک نخست وزیر آمریکایی منحرف، به یک شاه بدکار هرزه هم نرسیده چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال حتی یک ساواکی را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده و تُفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته با کدام تعریف آدمیّت و انسانیّت تطبیق می کند و به چه درد این دنیا می خورد؟ آقای محترم ما نیامده ییم که بود و نبودمان هیچ تأثیری بر جامعه، بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد... ما آمده ایم که با حضورمان جهان را دگرگون کنیم. نیامده ییم تا پس از مرگ مان بگویند: از کِرمِ خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلوم تر. (ابراهیمی، 1372: 231-232)
نادر ابراهیمی، شاعر، نویسنده و فیلم ساز معاصر کشورمان در کتاب «ابوالمشاغل» که ادامه ی کتاب «ابن مشغله» و در حقیقت داستان زندگی و شرح شغل های متعدد او از شاگردی در تعمیرگاه تا تدریس در دانشگاه است، با دیدگاهی انقلابی و احساسی دست به قلم برده و به ژاژگویی پرداخته است! او به غرب و آمریکا توهین کرده و غرب را وحشی معرّفی نموده است و بر آن اعتقاد است که توسعه دهندگان فساد و فحشا در جهان نه روستاییان بی سواد و کارگران کم سواد، که تحصیل کرده ها بوده اند و هستند. (همان: 33-64)

ابراهیمی سینمای قبل از انقلاب را فاسد، منحرف، گندیده، کثیف، متعفّن و هرزه ی بی آبرو می نامد (همان: 33-44) و از وضع اصول و قوانین بی سابقه ای سخن می گوید که برای همکاری در گروه فیلم سازی خود مقرر کرده است که از آن جمله می توان به ممنوعیت پوشیدن لباس های آستین کوتاه و گپ زدن های دو نفره ی آقایان و خانم ها اشاره نمود! (همان: 43)

نادر ابراهیمی نظام شاهنشاهی را نظامی ظالم و دزد پرور می شمرَد که امروز به یُمن انقلاب دیگر به راستی خبری از آن نیست. (همان: 126) او یکی از زیباترین آثار تمام دوران زندگی اش را اعلامیه ای به نام «بشارت نامه» معرّفی می کند که به اعلامیه ی «خمینی می آید» شهرت یافته است: اینک، برای نخستین بار، در طول تاریخ حیات بشر، آفتاب از غرب به شرق می آید. اینک، خمینی می آید. این چلچراغ هزار شعله ی آزادی. (همان: 171)
ابراهیمی ضمن آن که فرهنگ اسلامی را غنی ترین، گسترده ترین و مدلّل ترین فرهنگ ایمانی اعتقادی، فلسفی عرفانی، اجتماعی آموزشی و حتی علمی هنری در جهان می شمرَد، (همان: 240) در وصف روحانیّت و سپاه پاسداران می نویسد: در میان مجموعه ی مشاغلی که در طول زندگی ام داشته ام، تدریس به طلاب خوب حوزه ی علمیه ی قم بدون شک جایی خاص، از یاد نرفتنی و بسیار معتبر دارد... (همان: 241) بچه های سپاه از نظر من، نمونه های عالی و کامل یک انسان ایرانی بودند و هستند؛ و این کمال و تعالی را از برکت نشستن در گوشه و کنار همان سفره یی داشته اند و دارند که شیخ شهاب الدین ها و غزالی ها و عطارها بر سَر آن سفره نشسته بودند. (همان: 244)
ابراهیمی، نادر (1372). ابوالمشاغل، تهران: روزبهان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «با کاروان حُلّه» اثری در نقد شاعران و آثار ایشان از رودکی تا ملک الشعرای بهار است. این کتاب بخش اعظم شاعران نامی ایران (که بیش از نیمی از آنان از خطّه ی خراسان می باشند) را شامل می شود که استاد فقید عبدالحسین زرین کوب با قلمی زیبا، دقیق و مختصر به شرح و نقد آنان پرداخته است.
زرین کوب اکثر شاعران را ستایشگر پادشاهان معرفی نموده و «انوری» را پیامبر ستایشگران و «فرخی» و «سنایی» را از چاپلوسان درگاه سلطان دانسته است که جز بکام و نام خویش نیندیشیده و بیشتر عمر را به دریوزگی گذرانیده اند. (زرین کوب، 1355: 31-124-133-147)
او ابوالقاسم فردوسی، سراینده ی سی ساله شاهنامه و ادامه دهنده راه دقیقی شاعر را با آن که فردی لطیف و پاکیزه خوی دانسته و سخنانش را از دروغ و چاپلوسی و الفاظ زشت و دور از اخلاق خالی می شمرَد، و شاهنامه را مهم ترین سند عظمت زبان فارسی و روشن ترین گواه شکوه فرهنگ و تمدن ایران کهن می داند، اما این محب و معتقد به اولاد علی را نیز به سبب فقر دوران پیری به گمان آن که محمود غزنوی که به شعر دوستی و شاعر پروری آوازه یافته بود، از ستایشگران شاه غزنین معرفی می کند که شاهنامه را بنام او کرد، اما سلطان قدر سخن فردوسی را ندانست. (همان: 14 الی17)
دکتر زرین کوب در قافله ی لباس داران، از بی بند و باری و عیاشی بسیاری از شاعران در دوران جوانی سخن گفته است. او از عشق منحرف افرادی چون «فرخی» ، «سنایی» و «صائب» به زیبا پسران پرده برداشته (همان: 27-125-133-305) و به اشعار صائب تبریزی در وصف تریاک و قلیان و شراب، و انس و شوق او به قلیان اشاره می نماید و از قول دیگران نقل می کند که گفته است: اگر به شوق کـشیدن قلیان نباشد چرا کسی از خواب سَر بَر دارد. (همان: 305)
مورّخ، محقّق و ادیب توانمند بروجردی در ادامه از خیام و حافظ به بزرگی یاد کرده و ضمن مطالبی بـسیار دقیق و خواندنی می نویسد: هرگز صحبت این پیر نومیدِ بی باک [و بدبین] را ترک نکرده ام. هرچه از عمر این دوستی می گذرد عظمت و بزرگی خیام را بیشتر حس می کنم اما هنوز بعد از بیست سال او را بدرست نشناخته ام... رندی که از تمام قیدها و بندها فارغ بود و در آن دوره ی تعصّب و ریا زهره ی آن را داشت که نه کفر و نه اسلام نه دنیا و نه دین داشته باشد و بالاتر از این ها نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین را قبول کند ناچار مردی عادی نبود... (همان: 99-100-110) پیام او چیست؟ پیام مردی ست که همه چیز را دیده و همه چیز را شناخته و آزموده است و با این همه جز نومیدی و بی سرانجامی و جز شک و تردید هیچ نیافته است. (همان: 117)
حافظ برای فراموشی، برای رهایی، برای شستن درد و اندوه بی پایان و برای آسودگی همچون خیام به شراب روی می آورد... اندیشه و احساس او درخور شعر عصر ماست، درخور شعر هر عصر است. مثل یک فیلسوف ارزش عقل و علم را به میزان نقد می سنجد و همچون یک عارف دل آگاه قدر اشراق و شهود را درست درک می کند. مثل خیام و مثل مولوی... معتقد است وقتی انسان در مقابل تقدیر چاره یی جز تسلیم و رضا ندارد، چرا از سرنوشت خویش بنالیم. شرط عقل آنست که در چنین حالی انسان هر چه در پیمانه اش ریخته اند بگیرد و سَر بکشد و آن را عین الطاف بشمرد... همان شک و تردید که فلسفه ی خیام و ابوالعلاء معری را خشک و خشن کرده است [با این تفاوت که ابوالعلاء ستایشگر مرگ است و خیام ستایش کننده ی شاد زیستن] فکر حافظ را لطف و طراوت بخشیده است. (همان: 282-283) دیوان حافظ سراسر سرودِ عشق و مستی است. (همان: 271)

زرین کوب، عبدالحسین (1355). با کاروان حله، تهران: جاویدان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستایفسکی نویسنده ای خودبین، خودپرست، بدگمان، ستیزه جو، بی‌فکر، لافزن، وقیح، حقیر، چابلوس، ولخرج، مصروع، شهوت پرست، قماربازِ مجنون، انگل و در عین حال کریم بود. مرگ او سبب شد تا رمان «برادران کارامازوف» که هرگز قوی‌تر از آن کتابی ننوشته است، ناقص بماند. با این وجود، برادران کارامازوف، یکی از بزرگ ترین رمان‌هایی ست که تا کنون نوشته شده است. این رمان کتابی بسیار غنی است. هرچند [مانند رمان بزرگ و مهم دون کیشوت که قسمت‌هایی از آن بسیار خسته کننده، ملال آور و حتی مزخرف است] گرفتار پُرگویی است. عیبی که در بسیاری از کتاب‌های دیگر این نویسنده نیز وجود دارد، ولی او نمی‌توانست آن را علاج کند. (موام، 1356: 17-21-22-117-122-126-129-133-138-141-142-143-146)

کتاب «برادران کارامازوف» ماجرای خانواده‌ی عجیبِ فیودور کارامازوف و سه پسرش به نام‌های میتیا، ایوان، آلیوشا و همچنین فرزند ظاهراً نامشروع او به نام اسمردیاکوف است که در آن با موضوعاتی چون اثبات وجود خدا، اخلاق، اختیار و پالایش دین مواجه می شویم.

فیودور کارامازوف نماد پدری متموّل و فاسد است که پس از دو بار ازدواج پسرانش را رها می‌کند. دمیتری (میتیا) نماینده ی انسان های شرور و خوش گذران است. چنان که ایوان در نقش انسانی اندیشمند و فیلسوف می باشد که ضمن نفی خدا، شیطان و بقاء و جاودانگی اذعان می کند: مایه ی تأسف است. مرده شور همه را ببرند. اگر آن آدمی که نخست خدا را اختراع کرد به دستم می افتاد، چه‌ها که بر سرش نمی آوردم! (داستایفسکی، 1387: ج 1، 192-193) و در نهایت آلیوشا قهرمان این رمان فلسفی، در جایگاه فرزندی مذهبی است که پدر زوسیما، پیر صومعه قبل از وفاتش او را به بیرون رفتن از صومعه و فراموش نکردن خدا و اجرای موازین اخلاقی سفارش می کند. (همان: ج 1، 113)
موضوع این کتابِ فئودور داستایُفسکی که می توان آن را به سبب ستایش افراد مذهبی و غیرمذهبی از جمله سروش و یا فروید و کافکا اثری چندوجهی و مهم ترین رمان این نویسنده ی روسی نامید، پدرکُشی است. و با آن که گویی هیچ یک از کارامازوف ها (به استثنای اسمردیاکوف) دست به قتل پدر نزده اند، اما در افکار و بحث های متعدد خود چنین عملی را اجتناب ناپذیر معرفی می کنند. تا جایی که ایوان در دادگاه اقرار می کند: کیست که مرگ پدرش را آرزو نکند؟ (همان: ج 2، 964)

وکیل مدافع دمیتری نیز در دادگاه تقدّسِ واژه ی پدر را می شکند و ضمن جدا کردن پدران خوب از پدران نالایق می گوید: فرد جوان بی اراده از خود می پرسد اما آیا وقتی [پدرم] به وجودم آورد، دوستم می داشت؟ آیا به خاطر من بود که به وجودم آورد؟ در آن لحظه، در آن لحظه ی شهوت شاید هم... مرا نمی شناخت... چرا موظّف به دوست داشتنش باشم آن هم تنها به خاطر به وجود آوردنم، و وقتی که پس از آن تیمارم را نداشته است؟... آقایان هیئت منصفه، جایگاه ما بایستی مکتب اندیشه های صحیح و سالم باشد. (همان: ج 2، 1044-1045)
داستایفسکی (1881-1821) در این داستان بسیار از گناه کار بودن انسان ها صحبت کرده است. هرچند با اعتقاد آدمی به خدا، دین، معاد و حتی بخشیدن یک پیازچه به انسانی فقیر بر رستگاری آنان نیز تأکید می کند. او کشته شدن فیودور کارامازوف، خودکشی اسمردیاکوف و دیوانه و درمانده شدن ایوان را حاصل پوچی انسان ها و سستی ایمان آنان می شمرَد. چنان که از زبان پدر زوسیما سعادت را در غم دانسته و می آورد: پدران و استادان، راهب چه کاره است؟ این روزها در دنیای متمدن عده ای از مردم این کلمه را با مسخره به زبان می آورند، و عده ای دیگر آن را به صورت ناسزا به کار می برند، و خوار شمردن راهب رو به افزایش است. و افسوس که وجود بسیاری از تن آسایان و شکمبارگان و هرزه ها و گدایان بی ادب در میان رهبانان صحت دارد... با این همه راهبان حلیم و فروتن هم فراوانند... و آدم ها چقدر به شگفت می آیند اگر بگویم که از همین رهبانان حلیم که آرزومند عبادت در کنج خلوتند، رستگاری روسیه شاید دیگر بار حاصل شود... و با فرا رسیدن زمان موعود، آن را در برابر کیش های سست بنیادِ دنیا بالا خواهند برد. (همان: ج 1، 113-438-439)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

چنین اندیشه ای بزرگ است... به دنیاداران بنگرید و به تمامی آنان که خود را فراتر از خلق خدا نشانیده اند، آیا صورت خدا و حقیقت خدا در آنان واژگونه نشده است؟ آنان دانش را در اختیار دارند... و حکومت آزادی را صدا در داده اند، اما در این آزادیشان چه می بینیم؟ هیچ چیز جز بردگی و انتحار! چون دنیا می گوید تو هوی و هوس داری و آن را اقناع کن، چون تو هم همان حق و حقوقی را داری که ثروتمندترین و قدرتمندترین آدم ها دارند.
از اقناع نفسانیات و حتی فزونی دادن به آن ها بیم نداشته باش. آیین جدید دنیا اینست. (همان: ج 1، 439)

داستایفسکی، فئودور (1387). برادران کارامازوف، ترجمه صالح حسینی، تهران: ناهید.

موام، سامرست (1356). درباره‌ی رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شیخ صنعان

📝علی‌اکبر سعیدی سیرجانی

علی‌اکبر سعیدی سیرجانی (۱۳۱۰-۱۳۷۳) خالق آثار بی‌شماری چون: ای کوته آستینان، سیمای دو زن، در آستین مرقع، ضحاک ماردوش و شیخ صنعان است. شاعر و نویسنده‌ای که علی‌رغم اتهام به بی‌دینی، خود را مسلمانی معتقد می‌دانست. چنان‌که در آخرین نامه‌اش به سید علی خامنه‌ای در سال 1372 نوشت: حیرتم از این است که جناب عالی به استناد کدامین سند و قرینه و امارت مرا مرتد قلمداد کردید و نامعتقد به اسلام. اگر مستند به نوشته‌های من است ای کاش موردش را مشخص می‌فرمودید، و اگر مبتنی بر واردات غیبی است و اِشراف بر ضمایر که انا لله و انا الیه راجعون... جناب آقای خامنه‌ای، بنده به خلاف حکم قاطع شما، مسلمانی صاف اعتقادم و به دین و عقیده‌ام مباهات می‌کنم و به حقانیت شریعت مقدس اسلام معتقد. هیچ ابله مخالف اسلامی نمی‌آید پانزده سال عمر خود را صرف تصحیح و چاپ مفصل‌ترین تفسیر قرآن کند. کسی که به اسلام بی‌اعتقاد است، با چه انگیزه‌ای قصیده‌ی «این بارگه که پایه‌اش از عرش برتر است» را تقدیم آستانه‌ی قم می‌کند؟ (گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴: ۹۵-۹۷)

و همچنین در نامه به «هموطنان» متذکّر می‌شود که: هر کس در بیش از ده هزار صفحه نوشته‌های من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بجوید، بنده دوره‌ی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هفده سال تلاشم بوده به نام او می‌کنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد می‌جویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر می‌گردانند. (همان: ۱۰۸)

سعیدی سیرجانی پس از آن‌که از لحن توهین‌آمیز نامه‌ی رهبر ایران به خود احساس تأسف می‌کند و حتی قاصد آن را (آقای صابری: گل‌آقا) شرمنده از خواندنش، در پایان خطاب به خامنه‌ای می‌نویسد:

آدمیزاده‌ام آزاده‌ام و دلیلش همین نامه که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران، بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند. (همان: ۹۵-۹۷)

و اما یکی از آثار توقیف شده‌ی سعیدی سیرجانی، داستان «شیخ صنعان» است. شیخ صنعان قصه‌ای تمثیلی بر اساس داستانی در کتاب منطق‌الطیر عطار و اولین واکنش سعیدی سیرجانی نسبت به اوضاع اجتماعی ایران است که در سال ۱۳۵۸ در مجله نگین به چاپ رسید. سعیدی شیخ صنعانِ عطار را بهانه قرار داد تا از صنعان زمان خویش که ظاهراً سید روح‌الله خمینی است، سخن به میان آورد و متذکّر شود که خمینی چون به قدرت رسید، چگونه به هر کاری دست زد.
زن پرسید: جناب شیخ با این مدعیان چه کردید؟
هیچ، یقین داشتم که دروغ می‌گویند، مشتی کافر بی‌دین‌اند. قانون خدا و فرمان خانقاه را درباره آنان اجرا کردم. حکم الحاد و ارتداد آنان را صادر کردم و خلایق در یک چشم بهم زدن حساب همه را رسیدند. این وظیفه طریقتی من بود. یقیناً ثوابش از هر جهادی بیشتر است... اگر میسّر شود حاضرم شخصاً روزی هفتاد نفر، بلکه هفتصد نفرشان را در راه رضای خدا به دست خودم گردن بزنم.

یقین دارید که فرمان شما مطابق احکام خدایی بوده است؟
البته، جای تردید نیست. هر کس در صحّت فرمان من تردید کند، کافر است و واجب القتل. حکم خدا را من می‌فهمم که شیخ خانقاه و قطب زمانم. (سعیدی سیرجانی، بی‌تا: ۲۹-۳۰)

منابع:

سعیدی سیرجانی، علی‌اکبر (بی‌تا). شیخ صنعان، بی‌جا، بی‌نا.

گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴، سعیدی سیرجانی را از یاد نبریم: از شیخ صنعان تا مرگ در زندان، واشنگتن، کتاب پر.

https://t.iss.one/Minavash
📘ای کوته‌آستینان

📝علی‌اکبر سعیدی سیرجانی

کتاب «ای کوته‌آستینان» در سال ۱۳۶۴ به چاپ رسید، اما گویی به مانند بسیاری دیگر از آثار علی‌اکبر سعیدی سیرجانی یا اجازه‌ی انتشار پیدا نکرد و یا پس از انتشار جمع‌آوری شد؛ چرا که به زعم مأموران محترم سانسور، نوشته‌های او با پنبه سرِ مقدّسات را می‌بُرد و بسیار زیرکانه و رندانه اسلام و انقلاب و زبان و فرهنگ را آلوده می‌سازد.
اتّهامی که علی‌اکبر سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۷۲ در یادداشتی که بر ای کوته آستینان – که در چند نسخه‌ی زیراکسی تهیّه شد - می‌نویسد، آن را دروغ شمرده و در نامه‌ای به هم‌وطنان از ادّعاهای بی‌اساس و تهمت‌های مضحکه‌آمیز کیهان و کیهانیان به او شکایت می‌کند. و در ادامه نیز ضمن آن‌که از این حضرات درخواست می‌نماید که سند کارهای او مانند عضویّت در ساواک و توهین به اسلام را منتشر کنند تا همگان با این ملحدِ جنایت‌کار آشنا گردند، می‌آورد:

هر کس در بیش از ده هزار صفحه تألیفات و نوشته‌های من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بیابد، بنده دوره‌ی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هیجده سال تلاشم برای تصحیح و چاپش بوده به نام او می‌کنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد می‌جویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر می‌گردانند. (سعیدی سیرجانی، ۱۳۷۲: ۳۱۶)
و جالب آن‌که سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۶۳ روزی را پیش بینی می‌کند که تصویر او از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش خواهد شد و او به انواع جرم‌های ناکرده اعتراف می‌کند؛ چرا که حال و هوای اِوین تا آن‌جا که در ماه‌های اخیر دیده‌ام خاصیّت منقلب‌کننده‌ای دارد. وقتی که رئیس حزب الحادیِ توده با اقامت چندروزه‌ای در آن حال و هوا یکباره تغییر ماهیّت می‌دهد و مسلمانِ معتقدِ موحّدی از کار در می‌آید و بر زندگی سیاسی پنجاه ساله‌اش خط بطلان می‌کشد، چه تضمینی در کار است که پدرِ هردمبیلِ دمدمی‌مزاجتان با گذری بدان سرزمین عجایب تبدیل به چینگ چونگ چانگ نشود؟ (همان: ۲۲۱-۲۲۲)
سعیدی سیرجانی در مقدمه‌ی کتاب «ای کوته‌آستینان» که اثری مشتمل بر هفت مقاله است، به ذکر داستانی خواندنی و شرم‌آور از حماقت مردم و فریب آنان توسّط سودجویان پرداخته و خرافات دینی و بساط تقدّس‌فروشی را به سخره می‌گیرد و از زبان سیّدی معمّم که روزیِ خویش را نه با منبر و محراب، که با دسترنج خود به دست می‌آورد و ملّای شهر او را ناسیّدِ جد به کمر زده و مرتد فطری و سگ‌بابیِ نجس می‌خواند، سیّدی که منکر و مسخره‌کنندهٔ اعجاز امامزاده‌هاست، می‌نویسد:

معجزه مخصوص پیغمبر خدا بود و دوازده امام، بس و والسلام. هر کس دیگر که پیدا شود و ادّعای معجزه بکند، اگر می‌خواهید راحت زندگی کنید صدایش را خفه کنید. امروز اگر معجزه‌ای باشد توی دست‌های پینه بسته‌ی من و شماست. (همان: ۲۶) آهای مردم، خوب گوش‌هایتان را وا کنید، به جدّم قسم خیلی خرید. (همان: ۲۴)
شما ایرانی‌ها مظهرالعجایب‌اید، هنرمند موسیقی‌دانتان [سرپاس مختاری] رئیس شکنجه‌گران عهد رضاشاهی است... جلّاد بیرحمی که سال‌ها رئیس ساواک و عامل مستقیم خفقان و استبداد بوده است از فرستنده‌ی عراق مردم را به آزادی‌خواهی و قیام بر علیه استبداد دعوت می‌کند، و علیا مخدّره‌ای که مظهر قساوت و توطئه و جنایت است، در مجمع حقوق بشر به حال ستم‌رسیدگان و در کُند و زنجیرپوسیدگان اشک همدردی می‌ریزد، و مرشد آزادی‌خواهی و مبارز با استبدادتان زیر لایحه‌ی امنیّت اجتماعی امضا می‌گذارد. شما مظهرالعجایب‌اید که با همان شور و ولعی به تماشای مراسم سنگسار کردن زناکاران هجوم می‌برید که تا همین دیروز برای دیدن صحنه‌های کذایی جشن هنر در خیابان زندِ شیراز از سر و کول هم بالا می‌رفتید. شما مظهرالعجایب‌اید که جوانانتان در فاصله‌ای کمتر از یک سال از دانسینگ‌ها به مجالس تعزیه رو می‌کنند و به جای پپسی و کولا شربت شهادت می‌نوشند. (همان: ۱۱۹ الی۱۲۱)

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
سعیدی سیرجانی معتقد است مگر بنده در جابلقا و جابلسا زندگی می‌کنم که مجبور باشم به دستور «اُستُر ذهبک و ذهابک و مذهبک» رفتار نمایم و با یک دنیا سالوسی و حقّه‌بازی به خلاف معتقداتم تظاهر کنم؟ (همان: ۱۲۴) لذا او در این کتاب خویش به نوازش سیاست‌های حاکم در نظام جمهوری اسلامی پرداخته و متعرّض اموری چون آویختن قاب‌های کوچک و بزرگِ عکسی تکراری بر دیوارها، (همان: ۶۴) شعار مرگ بر آمریکا و شیوه‌ی غلط مبارزه با آنان (همان: ۱۲۴) و راهکارهای بی‌اثرِ حجاب در پوشاندنِ مکشوفه‌های ملعونه و عورتینه می‌شود. (همان: ۳۲) 

او در ادامه در شعری با عنوان «ضحاک ماردوش» که در دهه‌ی چهل سروده است، می‌آورد: ضحاک ماردوش روزی اگر یگانه‌ی دوران خویش بود / وان زادگان بوسه‌ی ابلیس، مارها / با مغز یک جوان دو جوان رام می‌شدند و آرام می‌شدند / اینک نوادگانشان بر پهنه‌ی زمین / بیش از هزارها بوسیده کتفهاشان ابلیس کهنه‌کار / بر آسمان دوزخی شانه‌هایشان / رُسته به جای بوسه‌ی شیطان، ستاره‌ها / گر کاوه داغدار و خروشان و بی‌امان / با پاره چرم چون جگر لخت لخت خویش / روزی قیام کرد / دوران ماردوش ستمگر تمام کرد / درمان این ستاره به دوشان که می‌کند؟ (همان: ۲۵۳)

علی‌اکبر سعیدی سیرجانی که دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در سال ۱۳۶۲ به تمجید وی پرداخته و او را شاعر و نویسنده‌ی نامدار و دوستِ بزرگوار خود معرّفی می‌کند، (شاعر آینه‌ها، ۱۳۷۱: نشر آگاه، ۱۳) نسخه بدل‌های دیوان شاعران را وقت‌کُشِ بی‌خاصیّتِ بی‌حاصلی می‌خواند که نسخه بدلچیانِ بلندآوازه و حافظ شناسان صاحب نام در کیفیّت ضبط مصراع نخستین، یعنی (صوفی پیاله پیما، حافظ قرّابه پرهیز؟) به جان هم افتاده‌اند و حال آن‌که درازدستیِ کوته آستینان (ای کوته آستینان تا کی درازدستی؟) یعنی صوفیان و فقیهان و شریعتمداران ریاکار را که به تکفیر و آزار و اذیّت مردم مشغول می‌باشند فراموش کرده‌اند! (همان: ۲۸۱-۲۸۲)
منبع:

سعیدی سیرجانی، علی‌اکبر، ۱۳۷۲، ای کوته‌آستینان، تهران، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
کتاب «بیشعوری» که از آن به عنوان اثر پزشکی آمریکایی با نام خاویر کرمنت یاد می شود، نوشته ای طنزآمیز، ساده، سطحی و بیانگر حقیقتی تلخ در معرّفی و شناخت بیشعوری است. بیشعوری در لغت به معنای حماقت و در اصطلاح به افراد نادان و بی عقل و یا انسان های هوشمندی اطلاق می شود که قانون گریز بوده و از دیگران سوء استفاده می کنند بدون آن که هیچگونه شرم و پشیمانی از کرده ی خود داشته باشند. (کرمنت، 1394: 52)

بسیاری از پدران، مادران، فرزندان، دینداران و افراد جامعه از احمق های بیشعور محسوب می شوند و برخی از سیاستمداران و مبلّغین دینی از زیرکان بی شعور؛ پس تمامی افراد احمق بی شعور هستند اما همه ی بی شعورها نادان نمی باشند.

خاویر کرمنت معتقد است که از نظر تاریخی شاید مظلوم ترین گروهی که تا کنون قربانی بی شعورها شده اند، فرزندانِ پدران و مادران بی شعور باشند. (همان: 165) چنان که عارفان را یکی از خطرناک ترین گروه بی شعوران معرفی کرده و می نویسد: در اینجا شاید بد نباشد که از دو نفر از اقطاب عرفان های جدید یاد کنیم: یک عملیِ خراب به نام تیموتی بلری [صورت تغییر یافته ای از تیموتی لَری، نویسنده و روانشناس آمریکایی طرفدار مصرف مواد مخدّر] و یک کلکسیونر اشیای گران قیمت به نام باگمن راجینش. [صورت تغییر یافته ای از اشو، فیلسوف مشهور هندی] این ها از آن اَبَر بیشعورهایی اند که بسیاری از بیشعورهای تمام عیار کوچک تر، از آن ها یاد گرفته اند که چطور طرفداران عرفان های جدید را بدوشند. (همان: 105-106)

در برخی از ترجمه های فارسی صورت گرفته از این کتاب، بخش «دین به مثابه ی بیشعور» و یا بعضی دیگر از کلمات حذف و مورد سانسور قرار گرفته است. و حال آن که از ترجمه های ظاهراً کامل این اثر می توان به ویراست پنجم محمود فرجامی در قالب نشر دیجیتال اشاره کرد.

کرمنت، خاویر (1394). بیشعوری، ترجمه محمود فرجامی، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هیچ دینی به اندازه ی اسلام برای به کرسی نشاندن خودش مبارزه نکرده است. در افتادن با چنین دینی آسان نیست... وقتی با کسی طرف هستید که به چیزی که از آن دفاع می کند اعتقاد ندارد، بهتر است محتاط باشید. هزار سال است که این مردم دهل می زنند و با علَم و کتل اسبی را می برند تا اگر حضرت ظهور کرد سوار آن بشود. اما به شما قول می دهم که اگر همین فردا ظهور کند، این ها اول از همه ببرند و آنقدر شکنجه اش بدهند تا اقرار کند که عامل آمریکاست. بعد هم می گذارندش سینه ی دیوار. (قاسمی، بی‌تا: 63-64)

رضا قاسمی (متولد 1328) در رمان «چاه بابل» زندگی یک خواننده ی ایرانی ساکن در پاریس را همزمان با زندگی قبلی او در دوره ی قاجار روایت می کند. این نویسنده ی اصفهانی در این داستان خود از مضامین دینی، جنسی و اسطوره ای متعدّدی بهره جسته است.
موضوع این رمان خواندنی که بیست بار نوشته شده است، سرگشتگی انسان مدرن می باشد و ستون اصلی آن بر تناسخ بنا شده است. مطالب مفهومی و اجتماعی مطرح شده در این کتاب نسبت به «همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها» و «وردی که بره ها می خوانند» بیشتر است. هرچند برخی رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها را زیباترین اثر جناب رضا قاسمی و رمان وردی که بره ها می خوانند را نیز اثری پست مدرن، متفاوت و به شیوه ی جریان سیّال ذهن خوانده اند که در مدّت چهل و دو شب فی البداهه نگاشته شده است.
در قسمت هایی از کتاب «چاه بابل» می خوانیم: از جمله دلایلی که برای اثبات تناسخ می آورند یکی این است که در زندگی بارها به اشخاصی بر می خوریم که نمی شناسیم و با این حال چهره شان به طرز غریبی آشناست؛ به طوری که بی وقفه از خود می پرسیم: کجا ممکن است دیده باشم اش؟ (همان: 10)

ربابه زن دوم میرزا رضا نبش کوچه ی بزازها رؤیت شد. هفت قلم سرخاب و سفیداب، بقچه ی حمام زیر بغل. من که سهل است، پیرمرد هفتاد ساله را محتلم می کرد... پستانی داشت انار همدان. کون کمانچه و فرج آهویی. آن همه ناز به اول کرد، به آخر هم زنا داد و هم لواط، البته استغفر الله ربی و اتوب الیه. (همان: 53)
اما اینهایی که در زندان ها شلاق می زنند با اعتقاد می زنند! و بدبختی در همین جاست. شکنجه گر رژیم قبلی به چیزی اعتقاد نداشت. تا یک جایی وحشیگری می کرد. وقتی می دید سَر اعتقادت ایستاده ای احساس حقارت می کرد و برایت احترام قائل می شد. اما شکنجه گر این رژیم، هر چه تو معتقدتر باشی بیشتر بر سَر غیرت می آید تا نشان بدهد که اعتقاداتش از تو کمتر نیست. (همان: 64)

عرفا گفتند برویم درون این مجموعه و از داخل متلاشی اش کنیم. رفتند اما با کفرشان چنان ابعادی دادند به این دین که حالا مارکسیستِ شما وقتی از همه جا سر می خورد، غالباً سر از عرفان در می آورد. بیخود نیست که آن همه از این عرفا کشتند و سر و دست بریدند و شمع آجین شان کردند. کافر بودند! (همان: 70)
مرا می بخشید، ایرانی ها گنده گوزاند و دورو. نگاه کنید به پرچمتان و آن نقش شیر و خورشیدش! این گنده گوزی نیست؟ این ها هم اگر حذفش کرده اند از فروتنی نیست. چون دارید می بینید ادّعای نجات بشریت را دارند. (همان: 69)
قاسمی، رضا (بی‌تا). چاه بابل، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
چنین گفت زرتشت «کتابی برای همه کس و هیچ کس» کتابی است که اگر چه از زبان پیامبر ایرانی «زرتشت نمادین» سخن می گوید، اما مایه ی اندیشگی و تکیه گاه آن دست آوردِ تمام میراث اندیشه و ایمان مدرن اروپایی است. کتابی که تمام میراث فلسفه و کلام و علم اروپایی در آن به زبان رمز و تمثیل و ایماژ شاعرانه به سخن در می آید و در عین حال با تمامی این میراث سرِ ستیز دارد و در پی آینده دیگری ست برای انسان و می خواهد جهان و انسان دیگری بنا کند. (نیچه، 1387: 6-8)

این کتاب، یک کتاب فلسفی یا ادبی به معنای عرفی آن نیست، بلکه کتابی ست از جان یک شعله ور که به ژرف ترین مسائل انسان و جهان و روان و تاریخ سر و کار دارد. و این کتاب کتابی نیست که بشود مانند یک دفتر شعر خواند و با آن حال کرد. حال را با این کتاب کسی می تواند کرد که به معنای تو در توی قالِ آن راه بَرَد. (همان: 7)

نیچه در کتاب «این است انسان» درباره ی چنین گفت زرتشت می نویسد: گوته و شکسپیر نیز نمی توانستند لحظه ای در این هیجان و بلندا تنفس کنند و دانته در برابر زرتشت، تنها مؤمنی بیش نیست که نمی تواند حقیقت و روح حاکم بر جهان، یعنی تقدیر را بیافریند. شاعرانِ وِداها [قدیمی ترین نوشته های برهمنان] تنها راهبانی بیش نیستند و حتی شایستگی آن را ندارند که بند کفش زرتشت را بگشایند. (نیچه، 1386: 104)

زرتشت از کوه به زیر آمد و ناگاه در جنگل خود را با پیرمردی رویارو دید. قدیس به او گفت به آدمیان روی مکن. در جنگل بمان! همان به که به جانوران روی کنی! من با سرود و گریه و خنده خدایی را نیایش می کنم که خدای من است. اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: چه بسا این قدیس پیر در جنگل اش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است! (نیچه، 1387: 20-21)

عشق هیچ گاه بی بهره از جنون نیست. اما جنون نیز هیچ گاه بی بهره از خرَد نیست. تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند. (همان: 52) دوست می دارم آن که خدای خویش را گوشمال می دهد، زیرا عاشق خدای خویشتن است. دوست می دارم آن را که برای شناخت می زیَد و شناخت را از آن رو خواهان است که می خواهد اَبَر انسان روزی بزیَد. و چنین خواهان فروشدِ خویش است. (همان: 25-26)
هان! من به شما اَبَر انسان را می آموزم. اَبَر انسان معنای زمین است. برادران، شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی که با شما از امیدهای اَبَر زمینی سخن می گویند. اینان خوار شمارندگان زندگی اند و خود زهر نوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه است. (همان: 22)

چه سود از خرَد ام؟ چه سود از دادگری ام؟ و چه سود از رحم ام؟ مگر رحم همان صلیبی نیست که بر آن آن دوستار بشر را میخ کوب کرده اند؟ (همان: 23-24) بسیار چه دیر می میرند و اندکی چه زود! اما بهنگام بمیر! (همان: 84) آن عیسای عبرانی، از آن جا که جز گریه و زاری و افسرده جانیِ عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمی شناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان می زیست، دور از نیکان و عادلان! آن گاه زندگی کردن می آموخت و به زمین عشق ورزیدن و بنابراین خندیدن! باور کنید برادران، او چه زود مرد! اگر چندان می زیست که من زیسته ام، خود آموزه هایش را رد می کرد. و چندان نجیب بود که رد کند! اما او هنوز ناپخته بود! عشق جوان ناپخته است و نفرت اش از انسان و زمین ناپخته. اما در مرد، کودکی از جوان بیش است و افسرده جانی کمتر. او زندگی و مرگ را بهتر در می یابد. (همان: 85-86)

مرد را از زن هراس باید آن گاه که زن بـیزار است. زیرا مرد تـنها در ژرفنای روانش شـریـر است، اما زن بد ذات است. به سراغ زنان می روی؟ تازیانه را فراموش نکن. (همان: 79-80)

زن را با حقیقت چه کار! از ازل چیزی غریب تر و دل آزارتر و دشمن خوتر از حقیقت برای زن نبوده است. هنر بزرگ او دروغگویی است و بالاترین مشغولیتش به ظاهر و زیبایی. بلاهت در آشپزخانه؛ زن در مقام آشپز، تهی مغز هولناکی که با آن خورد و خوراک خانواده و آقای خانه فراهم می شود! زن نمی فهمد غذا یعنی چه و باز هم می خواهد آشپز باشد! در کله ی زن اگر فکری می بود در طول هزاران سالی که پخت و پز به عهده ی او بوده است، واقعیات اساسی فیزیولوژی را کشف کرده و همچنین فن درمان را به اختیار در آورده بود. دست پخت بد زنانه، به علت غیبت محض عقل در آشپزخانه سبب شده است که رشد بشر این همه به درازا بکشد. (نیچه، 1375: 208 الی210)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

دولت چیست؟ دولت نامِ سردترین همه ی هیولاهای سرد است و به سردی دروغ می گوید که منِ دولت، همان ملت ام. دولت هر چه بگوید دروغ است و هرچه دارد دزدی است! آری او شما را نیز می شناسد، شما چیرگان بر خدای کهن را! شما در نبرد خسته شدید و خستگی تان اکنون بتِ نو را خدمت می گذارد! اگر او را پرستش کنید، شما را همه چیز خواهد داد، این بت نو.
بنگرید این زایدان را! همیشه بیماراند. زرداب خود را بالا می آورند و روزنامه اش می خوانند. در پی قدرت اند این ناتوانان و نخست اهرم قدرت، پول بسیار! (نیچه، 1387: 61 الی63)

انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، گناه نخستین همین است و همین! هر چه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشه ی آزار بودن را بیشتر از یاد می بریم. (همان: 101) نیکان و عادلان و مؤمنانِ همه دینان را بنگرید! از چه کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزش هاشان را درهم شکند، از شکننده، از قانون شکن. لیک او همانا آفریننده است! (همان: 33) ای دوست، به شرف ام سوگند که نه شیطانی هست و نه دوزخی. روان ات از تن ات نیز زودتر خواهد مُرد. پس دیگر از هیچ مترس! (همان: 29)

زرتشت چون این سخنان را بگفت، باز در مردم نگریست و خاموش شد. آن گاه با دل خود گفت: اینان می ایستند و می خندند. اینان مرا در نمی یابند. من دهانی بهر این گوش ها نیستم... دردا، زمانی فرا رسد که انسان دیگر خدنگ اشتیاق خود را فراتر از انسان نیفکند و زهِ کمان اش خروشیدن را از یاد بِبَرد. (همان: 26-27)

نیچه، فریدریش (1387). چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری، تهران: آگاه.

نیچه، فریدریش (1386). این است انسان، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران: جامی.
نیچه، فریدریش (1375). فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری، تهران: خوارزمی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کارکرد ادبیات همچون فلسفه و علوم انسانی تفکر است و شناخت دنیای ذهنی و اجتماعی‌ای که در آن ساکنیم... برخلاف گفتمان‌های دینی، اخلاقی یا سیاسی، ادبیات تکلیف نمی‌کند و به همین خاطر از سانسورهایی که به حوزه‌های دیگر تحمیل می‌شود می‌گریزد. (تودوروف، 1394: 68-71)

کتاب «ادبیات در مخاطره» را می‌توان نقد تِزوِتان تودُورُوف (2017-1939) علیه آرای پیشین او از اشتغال به فرم‌های زبان‌شناختی دانست. این نویسنده‌ی بلغارستانی که سال‌ها به تفسیر فرمالیستی از ادبیات شهره بود، در این اثر مختصر خود که از یک پیش‌گفتار و هفت فصل تشکیل شده است، از لذت بردن از ادبیات و تقدم آن بر مطالعات ادبی و زبان‌شناسی می‌گوید.

سر فصل دروس مدرسه که مخاطبش عمومند و غیرمتخصصان، نباید با دانشگاه یکی باشد. مخاطب ادبیات همگانند، اما مطالعات ادبی نه. پس تدریس ادبیات بر مطالعات ادبی مقدم است. دبیر وظیفه‌ی سنگینی بر دوش دارد، زیرا باید آنچه را در دانشگاه فرا گرفته است به شیوه‌ای نامحسوس در درس‌هایش به کار گیرد و از تدریس مستقیم آن‌ها خودداری کند. آیا این انتظار بیجا نیست که از دبیر بخواهیم کاری را انجام دهد که استادانش هم از پس آن بر نمی‌آیند؟ پس جای تعجب نیست که دبیر ادبیات همیشه به نتایج مطلوبی نمی‌رسد...

این موضوع بی‌تردید سهمی بسزا در بی‌علاقگی روزافزون دانش‌آموزان به رشته‌ی ادبیات داشته است. طی چند دهه، تعداد دانش‌آموزانی که رشته‌ی ادبی را انتخاب می‌کنند از 33 درصد به 10 درصد کاهش یافته است! به راستی چرا باید ادبیات خواند وقتی ادبیات همه‌ی توش و توانش را مصروف تشریح روش‌های لازم برای تحلیل ادبی می‌کند؟ دانشجویان ادبیات، در پایان مسیر، مقابل دوراهی دردنـاکی قرار می‌گـیرند: یا اسـتاد شوند و یا به خـیل بـیکاران بپیوندند. (همان: 30 الی32)

شرط می‌بندم روسو، استاندال و پروست همواره در ذهن خوانندگان باقی خواهند ماند، اما نام نظریه‌پردازان کنونی و آرا و مفاهیمشان فراموش خواهد شد. آموزش نظریه‌های ادبی و بی‌توجهی به خود این آثار شاهدی است بر تبختر نظریه‌پردازان. ما متخصصان، منتقدان ادبی و استادان اغلب چیزی نیستیم جز کوتوله‌هایی سوار بر شانه‌ی غول‌ها. (همان: 24)

تودوروف، تزوتان (1394). ادبیات در مخاطره، ترجمه محمدمهدی شجاعی، تهران: نشر ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در پیرامون تغییر خط فارسی

📝یحیی ذکاء

صادق هدایت از موافقین تغییر خط فارسی بود و می‌گفت این‌چه تعصّبی است که همه راجع به خط دارند؟ خط فقط وسیلۀ نوشتن و خواندن است (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۱۶۳).
                                                 
کتاب «در پیرامون تغییر خط فارسی»، اثر یحیی ذُکاء در دفاع از تغییر خط فارسی به خط لاتین است. ذکاء در صفحات ابتدایی این کتاب اذعان می‌کند که با شکست ایرانیان از اعراب، خط کوفی که خط کتاب آسمانی و ورجاوند دین بود، چون تا اندازه‌ای آسان‌تر و بهتر از خط پهلوی ‌بود به زودی جایی برای خود باز کرد و خط پهلوی را برای همیشه از میدان بِدَر بُرد. لیکن خود این خط نیز چنان‌که ابوریحان بیرونی متذکّر شده است دارای عیب‌های بزرگی چون همانندی وات‌ها در نوشتن و فقدان اعراب بود (ذکاء، ۱۳۲۹: ۴-۱۲).    

و اما دربارۀ این‌که چه کسی از ایرانیان نخستین‌بار به این اندیشه یعنی اصلاح الفبا و تغییر خط افتاده است گفتگوهای گوناگونی وجود دارد. لیکن ما به سنجش خود دریافته‌ایم که نخستین کسی که چنین کرده است میرزافتحعلی آخوندزاده خامنه‌ای بوده است (همان: ۲۴-۲۵). هرچند نباید فراموش کرد که در رابطه با تغییر خط فارسی سه نظر وجود دارد: 
۱-برخی از مخالفین سرسخت این تغییر هستند. ۲-بعضی از موافقان تغییر خط فارسی به اوستایی یا خط ابداعی جدید و از مخالفین تبدیل آن به خط لاتین می‌باشند. ۳-عده‌ای نیز از موافقین تغییر خط فارسی به خط لاتین هستند.

رشید یاسمی در برابر خرده‌گیری‌های بی‌جای مخالفینِ تغییر خط به لاتین می‌نویسد:
هیچ‌کس در ایران نمی‌تواند مدعی عصمت از خطا در نوشتن و خواندن بشود. از علما و دانشمندان تا محصلین و عامۀ ناس هر کس به‌قدر خویش [و نوع کتاب‌هایی که می‌خواند] گرفتار محنت است... ما چاره جز قبول خط لاتین نداریم. تصوّر لطمه وارد شدن به ادبیات و آثار قدیم ایران نیز بی‌اساس و بی‌اهمیت است. کتاب‌های مهم در ظرف چندسال به این خط به طبع خواهند رسانید و رواج علوم و ادبیات قدیم به‌واسطۀ آسان شدن خط [و ماشین‌های تحریر] هزاربرابر بیشتر از امروز خواهد بود (همان: ۷۷-۷۸).   
                                           
حسن تقی‌زاده هم می‌نویسد:
یکی از وسایل مهمه تمدن، خط است که آلت حفظ و انتقال و انتشار افکار و علم است... و سهولت خط اهمیت خاصی دارد که می‌توان آن را در جرگه لوازم درجه اول گذاشت و بدبختانه به‌واسطۀ ظلم تاریخ به ما، از این حیث در درجه پستی واقع شده‌ایم... خط که به هیچ‌وجه ادنی تعلقی به ملیت و مذهب ندارد و فقط وسیله‌ای‌ست که برای نقل اصوات ملفوظه به نقوش و ثبت در روی کاغذ و سنگ و غیره بشر آن را اختراع کرده به‌واسطۀ ملاحظات تعصب‌آمیز بی‌اساس از حالت نقص دوهزار سال قبل و قرون وسطایی خویش بیرون نیامده است - و چنان‌که به‌جای دست با چنگال غذا می‌خوریم و به‌جای قاطر با اتومبیل راه می‌رویم - این تغییر به حکمتِ طبیعت حتمی است (همان: ۹۰-۹۱-۹۳).  
                                        
یحیی ذُکاء در ادامه می‌آورد:
برخی از شرق‌شناسان که از سیاست برکنار نبوده‌اند در این‌باره از دیدۀ سیاست و خواست‌هایی که اروپاییان دربارۀ شرقیان دارند به این جنبش روی خوشی نشان نداده بلکه مخالفت هم نموده‌اند. چنان‌که همه می‌دانند هنگامی که ترک‌ها اقدام به تغییر الفبای خود نمودند روزنامه‌های انگلیسی همگی یک‌صدا دهان به بدگویی ترک‌ها گشادند و با چسبانیدن وصلۀ دینی به آن، ترکیه را تکفیر نمودند! ازجمله شرق‌شناسانی که با تغییر الفبای ایران مخالفت نمود و مخالفتش نیز مؤثر افتاد، سردنیسن رأس، شرق‌شناس به نام انگلیسی بود که در جایی می‌نویسد:
به عقیدۀ من الفبای لاتین یکی از ناقص‌ترین الفباهای دنیاست و در دنیا فقط دو الفبای کامل هست یکی الفبای عربی و یکی الفبای روسی که کامل‌تر است. البته خوانندگان گرامی خود سستی دلیل‌های آقای دنیسن رأس را در این‌باره به خوبی درمی‌یابند و جای یادآوری آن نیست و از سوی دیگر این نمونه بهترین پاسخی است به آن‌هایی که گمان می‌کنند کسانی که دربارۀ تغییر الفبا گفتگو کرده‌اند بازیچۀ دست دولت‌های بیگانه بوده و آنان‌اند که چنین جنبشی را در شرق می‌خواهند پدید بیاورند، درسانی‌که کار درست به‌عکس این بوده آن‌ها نه تنها نمی‌خواهند بلکه نمی‌گذارند چنین اندیشه‌ای نیز در کشورهای شرقی نیرو بگیرد تا مبادا روزی به کار بسته شود و توده‌های شرقی پی به حقوق خود برده در اندیشه به دست آوردن آن‌ها افتند (همان:۱۴۹ الی۱۵۱).

منابع:  

_ ذکاء، یحیی، ۱۳۲۹، در پیرامون تغییر خط فارسی، تهران، بی‌نا.

_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
آب حیات است پدر سوخته حَـبّ نبات است پدر سوخته
تا بـتوانـیش بـگـیر و بکـُن صوم و صلاة است پدر سوخته
قافیه هرچند غـلط می شود باب لـواط اسـت پدر سوخته
(ایرج میرزا، 1356: ذیل «آب حیات» 201-202)

ایرج میرزا (1304-1252) که یکی از شاعران مشهور و توانمند ایرانی است، تا بدان حد در استفاده از الفاظ مستهجن در اشعار خود پیش رفته است که بعضی عقیده دارند که کودکان و جوانان دبستانی و دبیرستانی نباید نام ایرج را بشنوند، مبادا که دیوان او را به دست آورند و آنچه برای ایشان مناسب نیست ببینند و بخوانند.

این شاعر قجری که برخی او را به سبب شعر زیبای «قلب مادر» می شناسند: داد معشوقه به عاشق پیغام / که کند مادر تو با من جنگ، (همان: 191) قطعه های دیگری نیز چون «حیله» و «آب حیات» که در پیرامون امردبازی است در دیوان او دیده می شود. قطعه هایی که مملوّ از واژگان جنسی و رکیک است: واکردم از او تکمه‌ی شلوار و عیان شد / ...ونی که نهان بود چو قرص قمر از من / تر کردمش آن موضع مخصوص به خوبی / آری که فراوان زده سر این هنر از من / هشتم سرِ گرمِ ذَکرم بر درِ نرمش / آهسته فرو رفت دو ثلث ذَکر از من (همان: 196-197)

بسیاری از شاعران بُعد ادبی اشعار ایرج را ستوده‌اند تا آنجا که شفیعی کدکنی معتقد است که هیچ‌کس در ساده گویی بعد از سعدی به پای ایرج میرزا نرسیده و شهریار با تمام ارادتش به حافظ از سبک ایرج در سرودن اشعارش استفاده کرده است. (شفیعی کدکنی، 1392: 367-476) و هوشنگ ابتهاج نیز بر آن باور است که ایرج میرزا نظیر نداره... و ما تعارف می کنیم می گیم بعد از سـعدی کسی به این روانی شـعر نگفت. واقـعیت اینه که هیچ کس زبان ایرج رو نداشته. به نـظرم [ایرج نسبت به سعدی] خیلی روان تره. (عظیمی و طَیّه، 1391: ج 2، 846 الی848)

فـتـنه ها در سَر دیـن و وطـن است این دو لفظ است که اصل فتن است
صـحـبت دیـن و وطـن یـعنی چه؟ دیـن تـو مـوطـن مـن یـعـنی چه؟
هـمـه عالَم همه کس را وطن است هـمـه جا موطن هر مرد و زن است
چیست در کلّه ی تو این دو خیال؟ کـه کُـنـد خـون مـرا بـر تو حلال؟ (ایرج میرزا، 1356: 127)

این شاعر تبریزی که در وصف خود گفته است: می کُنم قافیه ها را پس و پیش / تا شوم نابغه ی دوره خویش، (همان: 122) در مدح پیامبر اسلام، علی بن ابی طالب (همان: 168) و علی اکبر (همان: 166) هم اشعاری سروده است. چنان که به ستایش مردم خراسان و ادیبان این خطّه پرداخته (همان: 191-192) و ضمن نقد حجاب، در مثنوی «عارف نامه» که اوج هنر شاعری اوست، می نویسد:
بــیـا گــویـم بـرایــت داسـتـانـی کــه تـا تـأثــیـر چــادر را بـدانـی
مرا دل در هــوای جـسـتـن کــام پــری رو در خـیـال شـرح پـیـغـام
به نرمی گفتمش کای یـار دمـسـاز بــیـا ایـن پـیـچـه را از رخ بر انـداز
پری رو زین سخن بی حد بر آشفت ز جا برجَست و با تندی به من گفت
که مـن صورت به نامـحـرم کنم باز بـــرو ایـن حــرف ها را دور انــداز
تو می گویی قیامت هم شـلوغست؟ تــمـام حــرف مُـلا ها دروغـسـت؟
تـمـام مـجـتـهـد ها حـرف مُفتند؟ هـمه بـی غـیـرت و گـردن کُلُفتند؟
شـب اول کـه مـا تـحـتـت در آیـد بـه بـالـیـنـت نـکـیـر و مـنـکر آیـد
غرض آن قـدر گفت از دین و ایمان که از گُه خـوردنـم گـفـتـم پـشیمان
گــشـادم دسـت بـر آن یـارِ زیـبـا چـو مُـلا بـر پـلـو مــؤمـن بـه حـلوا ...سی هــرگـز نــدیـده رویِ نــوره مـنـزّه تـر ز خُـلـق و خـوی مـؤمـن
...سی بر عـکسِ ...سهای دگـر تنگ کـه بـا ...یرم ز تـنگی می کند جنگ
حـجاب زن که نـادان شد چنینست زنِ مـسـتوره ی مـحـجـوبـه اینست
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

به ...س دادن همانا وقع نـگـذاشـت کـه بـا رو گـیری اُلـفت بیشتر داشت
بدان خـوبی در ایـن چـادر کـریهی بـه هـر چـیـزی بـجز انسان شبیهی
کـجـا فـرمـود پـیـغـمـبر بـه قرآن کـه بایـد زن شــود غــول بـیـابـان
کدام است آن حدیث و آن خـبر کو کـه بایـد زن کُـنـد خـود را چو لولو
به عصمت نیست مربوط این طریقه چـه ربـطـی گـوز دارد بـا شـقـیقه؟
مـگـر نـه در دهـات و بـیـن ایلات هـمـه رو بـاز باشـند آن جـمـیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟ رواج عـشـوه در بـازارشـان نـیسـت؟
فـدای آن سر و آن سـیـنـه ی بـاز که هم عصمت در او جمعست هم ناز
(همان: 79 الی84)

و در ادامه ی همین مثنوی «عارف نامه» در ابیاتی که بیانگر افکار فلسفی وی است می آورد:
خدایا تا بـه کی سـاکت نشینم من این ها جمله از چشم تو بینم
هـمه ذرّاتِ عـالَم مـنـترِ تُست تـمـام حـقّه ها زیـرِ سـرِ تُـسـت
در ایـران تـا بُـوَد مُلا و مُـفتی بـه روزِ بـدتـر از ایـن هـم بیفتی
به نادان آن چنان روزی رسانَد کـه صد دانـا در آن حـیران بمانَد
در این دنـیـا به از آن جا نیابی کـه باشـد یک کتاب و یک کتابی
(همان: 84-85-89)

ایرج میرزا (1356). دیوان ایرج میرزا، به اهتمام محمدجعفر محجوب، تهران: اندیشه.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). با چراغ و آینه، تهران: سخن.

عظیمی، میلاد و طیه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ابوالعَلاء احمد بن عبدالله مَعَرّی (449-363) از پدر و مادری عرب در قریه ی مَعَرّه از نواحی جنوبی حلب در سوریه متولّد شد. هنوز چهار سال از عمرش نگذشته بود که بر اثر ابتلا به آبله از دو چِشم نابینا گردید. ابوالعلاء کوتاه قد و لاغر اندام بود، صورتی آبله گون داشت و برخلاف والدین ثروتمندش انسانی تهیدست بود. او از سی سالگی شاهد تغییرات عجیبی در زندگی خود بود، به این معنی که یکسره از خوردن گوشت دست کشید و تمام ایّام سال را جز دو روز، روزه بود و در تنهایی خویش کنج عزلت برگزید تا در سنّ هشتاد و شش سالگی رَخت از هستی بر بست. (فروخ، 1342: 36-37-38-53؛ حسین، 1344: ذیل «سخنی از مترجم» 6 الی8)
کتاب «در زندان ابوالعلاء مَعَرّی» نوشته ی دکتر طه حسین با آن که نوشتاری دوستانه است و نه نقدی علمی و ادبی، اما در عین حال اثری زیبا و خواندنی است که اطلاعات نیکو و مفیدی درباره ی ابوالعلاء به خوانندگان خود می دهد. این شاعر و نویسنده ی نابینای مصری از سه زندان ابوالعلاء معرّی یعنی نابینایی، خانه نشینی و پرسش های فلسفی سخن می گوید و از زبان این فیلسوف و شاعر سوری می نویسد: از خوشی ها رو نگردانیده ام مگر به سبب آنکه بهترین آن ها (نعمت بینایی) از من رو پنهان کرده است. (حسین، 1344: 13-37)
ابوالعلاء به خدا اعتقاد داشت (فروخ، 1342: 153) و گویی دلبسته به برخی از اعتقادات دینی مانند نماز و روزه بود، اما در ادامه به شک و تردید افتاد (همان: 64-65-66) و سپس به ادیان تاخت. (همان: 152) چنان که در همین کتاب زیبای «عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معره» می خوانیم: با دقت در لزومیات [از مهم ترین دیوان اشعار ابوالعلاء] روشن می شود که ابوالعلاء در آغاز کار عقیده داشته که پیامبران را مرتبه ی بزرگی است. هرچند در ادامه بر تمام پیامبران تاخته و خصوصاً در لزومیات اخیرِ او این تاختن به صورت زننده یی آشکار می شود: گفته ی فرستادگان را حقیقت مپندار که آن ها گفتار دروغی را به هم بافته اند. مردم به زندگی خوشی مشغول بودند آن ها با آوردن امر محالی زندگی را مکدّر کردند. (همان: 160-161)

شریعت ها در میان ما کینه ایجاد کردند و انواع دشمنی را پس از خود به ما سپردند... هدف آنان از این کار رسیدن به مال و ثروت بود، موفّق شدند و سرانجام هلاک گردیدند، ولی سنّت لئیمان ادامه یافت. (حسین، 1344: 53-175)
با آن که برخی کتاب منثور «الفصول و الغایات» ابوالعلاء معری را اثری در معارضه با قرآن خوانده اند، طه حسین این کتاب را نه در جهت هماوردی با قرآن که به منظور مناجات ابوالعلاء با خدای خویش تصوّر کرده است. (همان: 265-266) از دیگر آثار این متفکّر بدبین، شک گرا و لاادری (فروخ، 1342: 133-137) میتوان به دیوان های «سِقط الزند» حاوی اشعار مدح گونه ی او در آغاز دوران جوانی، کتاب «لزومیات» شامل اشعار عقیدتی و فلسفی وی و داستان منثورِ «رسالة الغفران» در شرح سفر خیالی یکی از ادیبان شهر حلب به بهشت و دیدن شاعران و نویسندگان کافر در بهشت اشاره نمود. (حسین، 1344: ذیل «سخنی از مترجم» 10-11)
ابوالعلاء معری که گویی از نقش تأثیر گذار او بر بزرگانی چون خیام، دانته و [صادق هدایت] نمی توان گذشت، (فروخ، 1342: 283) هرگز ازدواج نکرد، فرزندی نیاورد، آسایش تن را در مرگ و مرگ را بر زندگی برتر می دانست و معروف است که گفت چون بمیرد بر سنگ قبرش اینچنین بنویسند: (حسین، 1344: 12-114)
هذا جَناهُ اَبی عَلَیّ وَ ما جَنَیتُ عَلی أحَد

حسین، طه (1344). گفت و شنود فلسفی در زندان ابوالعلاء معری، ترجمه حسین خدیوجم، تهران: کتابفروشی زوار.

فروخ، عمر (1342). عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معرّه، ترجمه حسین خدیوجم، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمدتقی صبوری ملقّب به ملک‌الشعرای بهار (1330-1265) استادی بزرگ، سیاست‌مداری با تجربه و شاعری نامی از خطّه‌ی مشهد بود که بنابر گفته‌ی فرزندِ او، دکتر مهرداد بهار با همه‌ی عشق خود به آزادی، خود را قادر ندید که در برابر این سیل بنیان‌کن بایستد. درنتیجه از سال 1304 شمسی قصایدی در مدح رضا شاه در دیوان او ظاهر می‌شود... او به ناچار مانند بسیاری از مردم که در جوامعی تابع خودکامگان به سر می‌برند، مجبور به تظاهر به امری و اعتقاد به امری دیگر شد. او به تقیه‌ی سیاسی هنری پرداخت، زیرا هرگز ادّعای قهرمانی و میل به شهادت در زندان‌های دوره ی پهلوی نداشت، خواه این روش پسندیده یا ناپسند بنماید؛ و بدین روی چون در تابستان 1308 به زندان شهربانی افتاد، قصیده‌ی بلندی در مدح رضا شاه و در شکایت از وضع خود سرود.
(بهار، 1376: 327-328)
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین

اما او فریفته‌ی اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز [از او] دیده می‌شود. (همان: 327)
ای وطن‌خواهان! سرگشته و حیران تا چند بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کـشـور دارا نادار و پــریـشـان تا چند گنج کیخسرو در دسـت رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
از مهم ترین آثار ملک الشعرای بهار که در گورستان ظهیر الدوله ی شمیران به خاک سپرده شده است، می توان به «سبک شناسی» و «دیوان اشعار» اشاره کرد. دیوانی که مملوّ از اعتقادات مذهبی، ستایش بزرگان دین و علاقه ی ویژه او به وطن است.
ای خطّه‌ی ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
(بهار، 1387: 175)

شاعرِ قصیده‌ی معروف «دماوندیه»: ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند (همان: 286) در دیوان خود به هجو احمد کسروی پرداخته و این نویسنده‌ی تبریزی را انسانی خام، کوته‌فکر و نادان شمرده است.
کسروی تا راند در کشور سمند پارسی / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی / فکرت کوتاه و ذوق ناقص‌اش را کی سزد / وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی / طوطی شکر شکن بر بست لب کز ناگهان / تاختند این خرمگس‌ها سوی قند پارسی / پس چه شد این احمدک زان خطه‌ی مینو نشان / احمدا گـو شـد بـه گفتار چرند پارسی
(همان: 1153)

محمدتقی بهار در قصیده‌ای مستزاد با نام «داد از دست عوام» که ابوالفضل برقعیِ قمی شعر: عاقل اَر بسمله خواند همه از او بِرَمَند / به کلامش نَچَمَند / مجلس روضه شود گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام (برقعی، بی‌تا: 134) را از او وام گرفته است، می‌نویسد: عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند / همچو غولان برمند / غول اگر قصه کند گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام / عاقل آن به کـه هـمـه عمر نیارد به زبان / نام این بی‌ادبان / که در این قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام / داد از دست عوام (بهار، 1387: 210-211)

ملک‌الشعرا در مُسَمَّطِ مستزاد «ای مردم ایران» نیز صراحتاً به انتقاد از مردم ایران و خلق و خوی آنان پرداخته است و می‌آورد:
ای مردم ایران همگی تند زبانید / خوش نطق و بیانید / هنگام سخن گفتن برنده سنانید / بگسسته عنانید / در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید / از بس که جفنگید، از بس که جبانید / گفتن بلدید، اما کردن نتوانید / هنگام سخن پادشه چین و خَتایید / ارباب عقولید / در فلسفه اهل کره را راهنمایید / با رد و قبولید / هنگام فداکاری در زیر عبایید / از بس که فضولید، از بس که جهولید / از بس چو خروس سحری هرزه درایید / ور موقع خذلان دول گشته به ما چه / دولت به شما چه! / عالَم همه پر کید و دغل گشته به ما چه / آقا به شما چه! / گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه / جان بود به تن چه / گشتاسب سر پادشهان بود، به من چه / دندان به دهن چه / جانا، تو چه هستی؟ / اگر آن بود به من چه (همان: 234-235)

بهار، محمدتقی (1387). دیوان اشعار ملک‌الشعرای بهار، تهران: نگاه.     

بهار، مهرداد (1376). جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران: فکر روز. 
                                        
برقعی، ابوالفضل (بی‌تا). سوانح ایام، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفـت جـرم راه رفـتـن نـیـسـت ره هـمـوار نیست
گفت نزدیک است والی را سـرای، آنجا شویم
گـفـت والـی از کـجـا در خـانـه ی خـمّـار نـیـست
گفت تا داروغه را گـویـیـم در مسجد بخواب گـفـت مـسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت
گفت آگه نیستی کز سـر در افـتـادت کـلاه گـفـت در سـر عـقـل بـایـد بی کـلاهـی عـار نیست
گفت باید حد زند هـشـیـار مـردم، مست را گـفـت هـشـیـاری بـیـار، اینجا کـسی هشیار نیست
(اعتصامی، 1381: ذیل قطعه‌ی «مست و هوشیار» 97)

از پروین اعتصامی (1320-1285) به عنوان نادره‌ی ادبیات ایران یاد می‌شود. بانویی اخلاق محور که اشعار وی حاکی از اعتقادات دینی و افکار فلسفی اوست. هرچند گویی این طرز تفکر مانع تجدّد پذیری او نشده است:

چشم و دل را پرده می‌بایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
(همان: ذیل قصیده‌ی «زن در ایران» 127)

شاعره‌ای بـزرگ که اشعار او با آن‌که رنگ و بویی از عشق مجازی ندارد، اما موفقیتش در کنار پدری ادیب با نام یوسف اعتصامی تا بدان‌جا رسید که شاعری چون ملک‌الشعرای بهار مقدمه‌ای بر دیوان او نوشت و به تمجید و ستایش از این بانوی ایران ‌زمین پرداخت. (همان: ذیل «مقدمه‌ی ملک‌الشعرای بهار» 41-46-47)
پروین اعتصامی که زاده ی 25 اسفند ماه در تبریز بود، سرانجام در سن سی و پنج سالگی وفات نمود و در صحن قمژ در کنار مقبره‌ی خانوادگی پدر خویش مدفون شد.
نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(همان: ذیل قطعه‌ی «فلسفه» 148)

اعتصامی، دیوان (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی و مقدمه‌ی ملک‌الشعرای بهار، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستان «انجیل های من» برداشت های ذهنی اریک امانوئل اشمیت، فیلسوف و نویسنده ی مشهور فرانسوی از انجیل است. محصولی در قالب دو داستان که اساس آن، شک و ایمان و هدف آن نه حل نمودن مسائل که پر رنگ کردن پرسش هاست. بخش اول داستان (شب باغ زیتون) سرگذشت عیسی ناصری، نجاری جان سپرده از فرزندان یوسف نجار است که نمی تواند بپذیرد ناجی و برگزیده ی خداست. و از همین رو پیوسته در رسالت خویش شک می ورزد.

در بخش دوم داستان (انجیل به روایت پیلاطُس) پیلاطُس، سردار رومی با آن که رستاخیز و زنده شدن دوباره ی عیسی را باور نمی کند، اما تردید تمام وجود او را در بر گرفته است؛ چرا که او و عیسی انسان های بی قیدی نیستند و هر دو به دنبال حقیقت می گردند.
یهودا از عیسی می خواهد که چهره ی اصلی خویش را که یحیی آمدنش را بشارت داده بود نپوشاند. عیسی در پاسخ می گوید: یهودا، تو را از بازگو کردن این گفته های ابلهانه منع می کنم. من پسرِ فردی بشری‌ام نه پسر خدا. اگر من مسیح بودم خودم بر آن آگاهی می داشتم... یهودا تمنا می کنم این شایعه ی احمقانه را خاموش کن. به جز آنچه خدا به من داده، هیچ چیز خارق العاده ای در من نیست. (اشمیت، 1390: 44-45)

اما کم کم اصرار مردم و حواریون عیسی سبب شد تا او تصوّر کند که فرستاده ی خداست. و در ادامه به دنبال اخباری مبنی بر دستگیری وی، یهودا به سبب ایمان کامل به متن کتاب مقدس از عیسی می خواهد که دستگیر شود و به او می گوید که نوشته ها صراحت دارند که تو باید دستگیر شوی، شکنجه شوی، کشته شوی و بعد از نو زاده شوی. (همان: 51)
عیسی چون گمان می کند که هرگز مردی را به اندازه ی یهودا اسخریوطی دوست نداشته و با او و تنها با او از خدا سخن می گفته است، (همان: 44) در آخرین مهمانی خود به یارانش می گوید: فرزندان کوچک من، جز برای اندک زمانی با شما نیستم. در حقیقت یکی از شما در آینده ی نزدیک به من خیانت خواهد کرد. لرزشی از عدم ادراک پیکر یارانم را در نوردید. فقط یهودا خاموش بود. فقط یهودا در یافته بود. چشمان سیاهش را به من دوخت. توجّه او را تحمّل کردم تا به او بفهمانم که این فداکاری را که پیش از فداکاری من صورت خواهد گرفت، جز از او، از مرید برگزیده ام، از کسی دیگر نمی توانم بخواهم. (همان: 56)
اشمیت، اریک امانوئل (1390). انجیل های من، ترجمه قاسم صنعوی، تهران: ثالث.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash