میناوش
467 subscribers
2 photos
1 video
7 files
796 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘دیوان حکیم لاادری

📝ابراهیم صهبا

در نومیدی بسی امید است   
پایان شب سیه سپید است 
    
یکی از اسم‌هایی که در اشعار فارسی بسیار با آن برخورد کرده‌ایم، «لاادری» است. و لاادری چنان‌که ابراهیم صهبا و دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی توضیح داده‌اند، نام یک شاعر نیست، بلکه اشعاری که شاعران آن مشخّص نیست به لاادری یا همان نمی‌دانم فارسی نسبت داده می‌شوند (صهبا، ۱۳۶۲: ۲۵-۶۰).
    
ابراهیم صهبا در کتابی با عنوان «دیوان حکیم لاادری»، که با مقدمۀ دکتر باستانی پاریزی انتشار یافته است، به گردآوری پاره‌ای از شعرهای بی‌شماری پرداخته است که شاعران آن ناشناس هستند. شعرهایی ازجمله بیت بالا (همان: ۸۳) و بیت زیر (همان: ۷۹): 

روح پدرم شاد که می‌گفت باستاد   
فرزند مرا هیچ نیاموز بجز عشق  

منبع:

_ صهبا، ابراهیم، ۱۳۶۲، دیوان حکیم لاادری، تهران، سرنا.
https://t.iss.one/Minavash
محمد فرّخی یزدی (1318-1263) در دیوان اشعارش به تعریف و تمجید از غزل های خویش پرداخته و خود را استاد غزل معرّفی می کند. (فرخی یزدی، 1380: 59-150)

در غزل گـفتن غـزال فـکر بـکر فرّخی/ طعنه بر گفتار سعد و شعر خواجو می زند/
کرده از بس فرّخی شاگردی اهل سخن/ در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست

چنان که دکتر شفیعی کدکنی درباره ی وی می نویسد: فرّخی یزدی همیشه در نظر من احترامی خاص دارد و در جمع شاعران مشروطیت او را از صدر نشینان می دانم. شاید حمل بر اغراق شاعرانه شود اگر بگویم بعد از حافظ، هیچ کس غزل سیاسی را به خوبی فرّخی یزدی نگفته است. (شفیعی کدکنی، 1392: 430 الی433)
فرّخی یزدی که از شجاعت و صراحت گفتار کم نظیری برخوردر است: ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم / چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم (فرخی یزدی، 1380: 55) به تبلیغ انقلاب و ترویج شهادت پافشاری نموده: از ره داد ز بیداد گران باید کُشت / اهل بیداد گر این است و گر آن باید کُشت (همان: 65) ، بر مبارزه ی مسلّحانه و اخذ حقوق خویش تأکید کرده: در کفِ مردانگی شمشیر می باید گرفت / حقِّ خود را از دهان شیر می باید گرفت (همان: 72) و در نهایت به نقد شاه و شیخ و رئیس پلیس شهر پرداخته و همگی آن ها را شاگردان یک استاد معرفی می کند: شهر خراب و شحنه و شیخ و شهش خراب / گویا در این خرابه به غیر از خراب نیست / شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرّس خوانده اند / قیل و قال و جنگ‌شان هم از ره نیرنگ بود (همان: 19-93)
این شاعر مشروطه‌خواه یزدی پس از مبارزات متعدد دستگیر شد و بعد از خودکشی نافرجامی که داشت سرانجام در 25 مهرماه سال 1318 در زندان به قتل رسید و گور او همچنان پنهان و ناشناخته است. (همان: ذیل «پیشگفتار» 10) از معروف ترین و زیباترین غزل های فرّخی یزدی می توان به شعر آزادی اشاره نمود: (همان: 16)
آن زمـان کـه بـنـهـادم سـر بـه پـای آزادی/ دست خود ز جان شستم از برای آزادی/ در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است/
نـاخـدای اسـتـبـداد بـا خـدای آزادی/ شـیـخ از آن کـنـد اصـرار بـر خـرابـی احرار/ چـون بـقای خود بیند در فنای آزادی/ دامـن مـحـبّـت را گـر کـنی ز خـون رنـگین/ می توان تـو را گـفـتن پیشوای آزادی
فرّخی یزدی، محمد (1380). مجموعه اشعار فرّخی یزدی، تدوین مهدی اخوت و محمدعلی سپانلو، تهران: نگاه.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). با چراغ و آینه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ابوحامد محمد غزالی (به تشدید و تخفیف زا) در کتاب «المُنقِذُ مِنَ الضَّلال: رهاننده ی از گمراهی» که به اعترافات غزالی ترجمه شده و حاصل آخرین اندیشه های وی و حاوی مراتب فکری و تحوّلات عقیدتی اوست، جویندگان حقیقت را در چهار گروه متکلّمین، باطنیّه، فلاسفه و صوفیّه منحصر دانسته و اذعان می کند که کار خود را نخست با علم کلام آغاز کرده و آن را وافی نیافته است. چرا که روش استدلال متکلّمان آن گونه است که درستی مذهب خویش را پیش فرض گرفته و به دفاع از آن می پردازند و حال آن که برای او چیزی جز ضروریات عـقلی مسلّم نمی باشد. (غزالی، بی‌تا: 41 الی44)

پس از فراغت از علم کلام شروع به فلسفه کردم و به یقین می دانستم کسی به فساد و بطلان هیچ علمی پی نمی برد مگر آنگاه که از کُنه آن علم درست باخبر شود. (همان: 45) در همان هنگام که در بغداد سیصد تن دانشجو پیش من تحصیل می کردند و اشتغال به تدریس و تصنیف داشتم، ایام فراغت را به این کار اختصاص دادم و به یاری خداوند سبحان درمدّتی کمتر از دو سال بر تمام رموز و اسرار فلسفه واقف شدم. سپس یک سال دیگر همچنان در مسائل این علم به تأمّل و تفکّر پرداخته و تحقیق نمودم. سرانجام معلوم شد که بیشتر مسائل این علم، تخیّلات و تلبیسات و خدعه و اوهام است... (همان: 46) و باید ارسطو و پیروان او از متفلسفان اسلام مانند ابن سینا و فارابی و امثال آن ها را تکفیر نمود و مورد نکوهش قرار داد. (همان: 48) و باید کتب آن ها تحریم شود و مردم را تا آنجا که ممکن است از مطالعه ی کتب ضاله بازداشت. (همان: 58-60)

غزالی مخالفت با فلسفه را تا بدان اندازه گسترش می دهد که حتی متعرّض ریاضیات نیز می شود. چرا که به زعم او با آن که مسائل ریاضی ذاتاً ربطی به دین ندارد، اما چون از مبادی و مقدّمات فلسفه است کمتر کسی است که در این علم به تحصیل و پژوهش بپردازد و بی دین نگردد. لذا بـرای جلوگیری از ایـن خطر باید طالبان آن را از تـحصیل آن بازداشت. (همان: 50)

اما گروه بعدی که غزالی بدان پرداخته است، باطنیه یا اسماعلیان شیعه می باشند. مذهبی که به زعم او مدّعی اند که حقایق امور را بی واسطه از جانب امام معصوم و قائم بحق می گیرند. (همان: 62)

غزالیِ کنجکاو که از سوی خلافت مأمور شناخت این مذهب شده است، می نویسد: کتاب ها و نوشته های آنان را از هر گوشه ای جمع آوری کردم و آنچنان به تحریر و تقریر آن پرداختم که مورد اعتراض بعضی از حق پرستان قرار گرفتم. گفتند تو آنچنان دلایل آن ها را تقریر و شبهات آنان را تشیید کرده ای که خود هرگز نمی توانستند بدان گونه مذهب خویش را ترویج و تحکیم نمایند. (همان: 63)
باری در چنته ی این طایفه نیز چیز مفیدی یافت نمی شود و اگر اینان را به حال خود وا می گذاشتند و برخی از جهال به نامِ نصرت دین درصدد مبارزه با آنان بر نمی آمدند، این مذهب به این بی پایگی و بی مایگی تا به این حد نمی رسید. (همان: 64)

آنگاه که از آن سه وادی گذشتم همت بر کشف طریقه صوفیه گماشتم... و به حقیقت دریافتم که صوفیه ارباب احوال اند نه اصحاب قیل و قال، و برای وصول به این مقام، تعلیم و تعلّم کافی نیست، عشق و شوق و سیر و سلوک لازم است. (همان: 72 الی74) و تنها صوفیان اند که رهروان راه حقیقت و سالکان طریق الهی اند. (همان: 78)
البته نباید فراموش کنیم که غزالی با آن که در نهایت خود را متمایل به تصوّف نشان داد، اما او را نه عارفی صوفی که فقیهی صوفی و به تعبیری ساده تر زاهدی متشرّع می شناسیم. چنان که دکتر عبدالحسین زرین‌کوب بر آن باور است که عرفان غزالی، اشراقی فـلسفی نیست که اشراقی است قرآنی. (زرین‌کوب، 1353: 245) و از این روست که در کتاب «کیمیای سعادت» اذعان می کند اگر کودک شما به سنّ ده سالگی رسید و در خواندن نماز کوتاهی کرد، باید برای تأدیب او از تنبیه بدنی استفاده کرد. (غزالی، 1380: ج 2، 29) و یا در قسمتی دیگر از این کتاب در عبارتی سخیف می نویسد: بدان که زنان که چادر و نقاب دارند کفایت نبوَد؛ که چون چادر سپید دارند و در بستن نقاب تکلّف [تجمّل و خودنمایی] کنند، شهوت حرکت کند. و باشد که نیکوتر نماید از آن که روی باز کند. پس حرام است بر زنان به چادر سپید و روی بند پاکیزه و به تکلّف اندر بسته بیرون شدن. (همان: 61)
غزالی، ابوحامد محمد (بی‌تا). اعترافات غزالی: المنقذ من الضلال، ترجمه زین الدین کیائی نژاد، بی‌جا: بی‌نا.

زرین‌کوب، عبدالحسین (1353). فرار از مدرسه، تهران: انجمن آثار ملی.

غزالی، محمد (1380). کیمیای سعادت، به کوشش حسین خدیوجم، تهران: علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
بـوعـلی انـدر غــبـار نــاقـه گـم دسـت رومی پرده ی مـحمل گرفت این فروتر رفـت و تا گـوهـر رسید آن به گردابی چو خس منزل گرفت حق اگر سوزی ندارد حکمت است شعر می گردد چو سوز از دل گرفت (لاهوری، 1361: 239)

دیوان اشعار فارسی محمد اقبال لاهوری (1938-1877) شامل دفترهای متعددی چون: اسرار خودی، رموز بیخودی، پیام مشرق، گلشن راز جدید، زبور عجم، افکار، مسافر، جاوید نامه، ساقی نامه، بندگی نامه، مثنوی پس چه باید کرد، می باقی و ارمغان حجاز می باشد. این شاعر هندی پاکستانی با آن که هرگز به ایران سفر نکرده بود، چنان به ایران و زبان فارسی علاقه مند بود که بیشتر اشعار خویش را به فارسی سرود. و از این رو استاد علی اکبر دهخدا در وصف او نوشته است: (احمدی گیوی، 1372: 43)

زان گونه که پاکستان با نابغه ی دوران اقبالِ شهیرِ خویش بر شرق همی نازد
زیبد وطنِ ما نیز، بر خـویش همی بالد واندر چمنِ معنی، چون سرو سرافرازد
اقبال علاقه ی شدیدی نسبت به اسلام و پیامبر مسلمانان داشت و علت عقب ماندگی مسلمین را نشناختن حقایق این دین می شمرد. او با آن که دانش آموخته ی غرب (انگلستان و آلمان) بود، همچنان بینشی شرقی داشت و می گفت: هله برخیز که اندیشه دگر باید کرد. (لاهوری، 1361: 358) چنان که افلاطون را گوسفندی می پنداشت که باید از او دوری جُست:

راهب دیرینه افلاطون حکیم از گـروه گــوســفـنـدان قــدیـم
گوسفندی در لباس آدم است حکم او بر جان صوفی محکم است
(همان: 100)
اقبال لاهوری تمجید کننده ی نیچه، گوته، حلاج و مولوی بود و خود را مرید و شاگرد مولانا می دانست. در سرودن غزل گویی پیرو حافظ بود، هرچند افکار وی را نمی پسندید و در نخستین چاپ دفتر شعر «اسرار خودی» اشعار حافظ را سخت مورد انتقاد قرار داد و معتقد بود که حافظ مبلّغ فرهنگ سست عنصری و خمودگی است. هرچند در چاپ های بعدی این دفتر به سبب انتقادات متعددی که بر او شد، مجبور به حذف این اشعار گردید.
این شاعر و فیلسوف لاهوری عقل و عشق توأمان را محترم می شمرد، اما بر عقل ِصرف طعنه می زد و فارابی و ابن سینا را نمایندگان این نحله می دانست. او عرفان را از تصوّف جدا نموده و همواره صوفیان را به سبب تنبلی و دریوزگی مورد شماتت و اعتراض قرار می داد.

از دیگر آثار اقبال لاهوری که به زبان انگلیسی نگاشته شده است می توان به رساله ی دکترای او با عـنوان «سیر حکمت در ایران» و کتاب «تجدید بنای اندیشه دینی در اسلام» اشاره نمود.
ساحل افتاده گـفت گر چه بسی زیستم هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت هستم اگر می روم گر نـروم نـیستم (همان: 221-222)

لاهوری، اقبال (1361). دیوان اقبال لاهوری، تهران: پگاه.

احمدی گیوی، حسن (1372). گزینه ی اشعار و مقالات دهخدا، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شاهکار: عموحسینعلی

📝محمدعلی جمالزاده

یکی از داستان‌های کتاب «شاهکار»، داستان آخوندی تواب به نام عموحسینعلی است که از صنف روحانیّت خارج شده و به پدر آخوندش می‌گوید: مرد آن است که زیر بار مفتخواری نرود (جمال‌زاده، ۱۳۳۶: ۱/ ۱۶۷).                                                                         
در تمام شهر طهران احدی نبود که اسم آخوند ملاحسینعلی را نشنیده باشد. مجتهد اعلم و مقتدای مسلّم، مرجع عام و ملجأ انام، مَلاذ الاسلام و الدین و قُدوة العلماء و المسلمین، محیی شریعت و حامی امّت بودم... زن و مرد دستم را می‌بوسیدند و آبِ وضویم را برسم تبرّک و تیمّن دست به دست می‌بردند (همان: ۱/ ۱۴۷). خودستایی نمی‌کنم ولی باور بفرمایید که احترام و اعتبارم اگر از هر امیر و وزیری بیشتر نبود کمتر هم نبود. گرچه در ظاهر ملای ساده و باصطلاح آخوندِ شپشویی بیش نبودم ولی در باطن کمتر کاری از کارهای ملک و ملّت بود که بدون مداخلۀ مستقیم یا غیرمستقیم من فیصله بیابد. یک پایم در رکاب شریعتمداری و پای دیگرم در رکاب سیاستمداری استوار بود و خوش‌تک‌وتازی داشتم (همان: ۱/ ۱۴۸).                         
    
این داستان جمالزاده که برای نخستین‌بار در سال ۱۳۲۰ شمسی انتشار یافت، داستان روحانی مشهور و مجتهد بزرگی است که از گذشتۀ خود پشیمان شده است و با استعانت و یاری جستن از حافظ و دیدن بیتِ «ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»، به‌مانند فرزند خود از این صنفِ «سفید و سیه پاره بر دوخته / بضاعت نهاده زر اندوخته»، جدا گشته و بیست سال است که در روستایی مشغول به کشاورزی است و نام عموحسینعلی را برگزیده است.                                
    
در میان جماعتی عبوس و منحوس و ترشیده و تلخیده گیر افتاده بودم که میان ظاهر و باطنشان یک دنیا فاصله و تفاوت بود... دروغ را مِن اعمال الشیطان می‌خواندند ولی از راستی فراری بودند و سایۀ حقیقت را با تیر می‌زدند... جملۀ مشکلات خلقت را حل کرده بودند و تنها شکی که برایشان باقی مانده بود همانا شک میان دو و سه بود و بس (همان: ۱/ ۱۵۰-۱۵۱).

نه پرهیزکار و نه دانشورند                                                                              
همین بس که دنیا بدین می‌خرند
    
نمی‌دانم چرا به محض این‌که در مجلس درس خود را در میان طلاب می‌دیدم بلااختیار مباحث و مواضیعی از قبیل «اذا دخل الرجل علی الخنثی و الخنثی علی الانثی وجب الغسل علی الخنثی دون الرجل و الانثی» را مطرح قرار می‌دادم و ساعت‌ها و روزهایی از عمر شریف خود و دیگران را صرف این‌گونه یاوه‌سرائی‌ها می‌کردم (همان: ۱/ ۱۶۵).                                                 
منبع:

_ جمال‌زاده، محمدعلی، ۱۳۳۶، شاهکار: عموحسینعلی، تهران، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
رمان «انجمن شاعران مُرده» اثر کلاین بام که یادآور فیلم بسیار زیبایی با هنرمندی رابین ویلیامز است، داستان معلّمی است که به شدّت مخالف سیستم آموزشی مدارس و دانشگاه ها بوده و تدریس بسیاری از مطالب کتاب ها را بیهوده و بی ارزش می داند.

داستان در فضای دبیرستانی شبانه روزی در یکی از ایالات آمریکا می گذرد که معلّم ادبیاتِ تازه وارد آن در همان جلسه ی اول کلاس برخلاف روال معمول، پس از خواندن قطعه شعری توسط دانش آموزان دستور به پاره کردن آن صفحه از کتاب می دهد. و در ادامه به مذمّت همرنگی با جامعه پرداخته و از شاگردان خود می خواهد که همواره نگاهی نو و تازه به پیرامون خود داشته باشند، ویژگی های شخصیتی خود را بشناسند، برای کار گروهی ارزش قائل شوند، به مستقل اندیشیدن مبادرت ورزند و از زمان حال لذت برده آن را نسبت به موفقیت های احتمالی آینده ترجیح دهند و در یک کلام دَم را غنیمت بشمرند.
ای بی خبران شکل مُجَسَّم هـیچ است ویـن طارم نُه سـپـهـر ارقم هـیچ است خوش باش که در نشیمن کون و فساد وابسته ی یک دمیم و آن هم هیچ است
دورنمایه ی این رمان تحلیل روش های مستبدّانه ی برخی از خانواده ها می باشد. پدران و مادرانی که به گمان خوشبخت کردن فرزندانشان عزیزان خود را به بند و زنجیر می کشند و هر آنچه خود می پندارند، یگانه مسیر پیشرفت و سعادت فرزندان خویش تصوّر می کنند تا جایی که این رشته می گسلد و پایانی جز افسردگی و یا خودکشی به همراه نمی آورد!

ما در رؤیای فرا رسیدن فرداییم و فردا نمی آید...
خوابِ روزی نو را می بینیم، غافل از اینکه همین امروز است آن.
ما رویگردان از رزمیم، آن دَم که باید در آن قدم بگذاریم.
و ما همچنان در خوابیم.
ما ندا را می شنویم اما به آن وقعی نمی نهیم،
امید بر آینده بسته ایم؛ آینده هم تنها نقشی است بر آب.
در آرزوی خِردی هستیم که همواره از آن سر باز می زنیم.
ظهور منجی را به نیایش ایستاده ایم، اما نجات، خود در دستان ماست.
و ما همچنان در خوابیم.
و همچنان در نیایشیم.
و همچنان هراسانیم... (بام، 1385: 176-177)
بام، کلاین (1385). انجمن شاعران مرده، ترجمه حمید خادمی، تهران: معانی: کتاب پنجره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب مفصّل و خواندنی «باستانی پاریزی و هزاران سال انسان» نتیجه‌ی گفتگوی کریم فیضی با دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی است که از دو بخشِ زندگی و زمانه‌ی باستانی پاریزی و نظرات او درباره‌ی 226 تَن از بزرگان و اندیشمندان ایران تشکیل شده است.

محمدابراهیم باستانی پاریزی (1393-1304) در خانواده‌ای فرهنگی در یکی از روستاهای کرمان به نام «پاریز» که دهی کوهستانی بین سیرجان و رفسنجان است، متولد شد. پدرش حاج آخوند پاریزی که در کسوت روحانیت بود، با شدت گرفتن اصلاحات رضاخانی لباس روحانیت را کنار می‌گذارد و مدیریت مدرسه‌ای را که در زمان معمم بودن‌اش نیز مدیر آن بوده است، بر این لباس ترجیح می‌دهد. چرا که معتقد است پاریز روحانی دیگری هم دارد که کارهای شرعی و دینی مردم را انجام می‌دهد و او با لباس جدید بهتر می‌تواند به مردم خدمت کند. هرچند اهل وعظ بود و منبر هم می‌رفت. (فیضی، 1390: 66-67-74-75)

باستانی پاریزی که سال‌ها با نشریات و روزنامه‌های متعددی همکاری کرده است، از نوجوانی به روزنامه‌نگاری علاقه‌مند بوده است تا جایی که در سن دوازده، سیزده سالگی به مدت دو سال ترک تحصیل می‌کند و در پاریز عملاً به روزنامه‌نویسی روی می‌آورد. (همان: 38-40-97-98)

این شاعر و مورّخ پُرکار ایرانی که در مقدمه‌ی چاپ اول از کتاب «گذار زن از گدار تاریخ» اذعان کرده است که من تا سنّ 77 سالگی 55 کتاب نوشته‌ام به شکلی که برخی از آن‌ها پنج شش بار و «پیغمبر دزدان» هیفده بار تجدید چاپ شده، سفرهای مختلف و بسیار گسترده‌ای هم داشته است چنان‌که خود می‌گوید: حقیقت این است که سفرهایم را شماره نکرده‌ام، ولی به کشورهای زیادی رفته‌ام. اگر از شرق بیاییم به هند و سنگاپور رفته‌ام. به پاکستان و افغانستان و قزاقستان و روسیه و ترکیه و عراق هم سفر کرده‌ام. به سواحل مدیترانه هم سفر داشته‌ام و به استرلیا و تونس هم رفته‌ام. همچنین به سوئیس و ایتالیا چندین بار رفته‌ام. به آلمان هم سفر کرده‌ام... کشور هلند هم از جمله کشورهایی است که چند بار به آنجا رفته‌ام. به بلژیک هم رفته‌ام. فرانسه هم کشوری است که تقریباً هر سال می‌روم و سالی نبوده که سری به فرانسه نزده باشم. به اسپانیا و جزایر قناری یا کاناری هم رفته‌ام که جزو اسپانیاست. کشور مراکش را هم دیده‌ام. کانادا و آمریکا و انگلستان را هم بارها دیده‌ام. به سوئد و نروژ و دانمارک هم رفته‌ام. در اتریش هم بوده‌ام. (همان: 56-57-224)

باستانی پاریزی که دکتر یحیی مهدوی دربارۀ او می‌گفت: حاضرم قسم بخورم که باستانی به پاریس نرفت، مگر برای اینکه از «پاریز تا پاریس» را بنویسد، (همان: 226) عشق و باور عمیقی به کرمان داشت و کمتر مقاله‌ای از او می‌توان یافت که به نحو جزئی یا کلی مربوط به مسئله‌ی کرمان نباشد. او نه تنها کرمان قدیم که حتی کرمان امروز را نیز جامع ایران و تاریخ ایران می‌داند، پیوسته از آن سخن می‌گوید و اذعان داشته است: عهد کرده‌ام در مجلس و محفلی شرکت نکنم و چیزی ننویسم، مگر اینکه به کرمان ارتباط داشته باشد. (همان: 48)

دکتر باستانی پاریزی از ارادت خود به ویل دورانت می‌گوید. چنان‌که به ابوالفضل بیهقی علاقه دارد و «تاریخ بیهقی» را بسیار ارزشمند می‌داند. او به طبری هم علاقه داشته و برایش احترام قائل است و کتاب «تاریخ طبری» و ترجمه‌های صورت گرفته از آن را قابل اعتنا می‌شمرد. (همان: 382) کتاب سه هزار صفحه‌ای «تاریخ ایران باستان» مرحوم حسن پیرنیا (مشیرالدوله) را هنوز یکی از بهترین و مستندترین تاریخ‌های ایران پیش از اسلام می‌شمرد که چند بار آن را خوانده است. (همان: 174)

کتاب‌های تحقیقی احمد کسروی را دوست دارد و «تاریخ مشروطه» کسروی را کتاب بسیار ارزشمندی معرفی می‌کند. (همان: 678) همه‌ی کتاب‌های مرحوم فریدون آدمیت را خوب و باارزش می‌خواند (همان: 409) و معتقد است که دکتر عبدالحسین زرین‌کوب مرد بی‌نظیری بود و کتاب‌های تاریخی وی از منابع عمده‌ی اهل تحقیق است. (همان: 565)

باستانی پاریزی، حسن تقی‌زاده را هم مردی بزرگ، علمی، فرهنگی، زبان‌دان، فهمیده و بی‌نظیر می‌شمرد و معتقد است که نوشته‌های او مانند پژوهشی که درباره‌ی «مانی» کرده است، از بهترین کتاب‌هاست. تقی‌زاده که فردی وفادار و علاقه‌مند به این مملکت بود و از پایه‌گذاران مشروطیت به شمار می‌رفت و ثروت چندانی هم نداشت، نه خیانتی به ایران کرده است و نه کار ناجوری از او سر زده است. (همان: 492 الی494)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

محمدابراهیم باستانی پاریزی در ادامه به کتاب خیلی عجیبی اشاره می‌کند که اسماعیل رائین آن را به او هدیه کرده است. کتاب «فراماسونری در ایران» که به زعم باستانی پاریزی با آن‌که قضاوت نویسنده مبنی بر اینکه فراماسون‌ها به ایران صدمه زده‌اند قضاوتی تند است، ولی بیشتر مطالبش درست است و خیلی از مسائلی که درباره‌ی فراماسون‌ها در این کتاب طرح کرده است با واقعیت همراه می‌باشد. (همان: 541-542)

دکتر باستانی پاریزی از مناسبت مفصّل خود با شیخ محمدتقی جعفری می‌گوید و در ادامه اضافه می‌کند که استاد جعفری لطف و علاقه‌ی زیادی به وی داشته است. چنان‌که او هم برای ایشان احترام کاملی قائل بوده و در مقداری از منبرها و سخنرانی‌های پیش از انقلاب استاد جعفری نیز شرکت کرده است. (همان: 502-503) به سید جلال‌الدین آشتیانی هم ارادت داشته و یکی از افتخارات باستانی پاریزی این بوده است که این روحانی و استاد فاضل، کتاب‌ها و مقالات او را می‌خوانده و در مقدمه‌ی یکی از آثارش به نیکی از او یاد کرده است. (همان: 414)

دکتر باستانی پاریزی خود را از ارادتمندان دکتر احمد مهدوی دامغانی، داریوش آشوری و محمود دولت‌آبادی نیز شمرده و در ادامه مهدوی دامغانی را مردی بزرگ و فاضل (همان: 737) و جناب آشوری را استادی بی‌نظیر در جامعه‌شناسی معرفی می‌کند. (همان: 414) چنان‌که گفته است نوشته‌های آقای دولت‌آبادی، این داستان‌نویس بزرگ را هم معمولاً می‌خواند و «کلیدر» از کتاب‌های مورد علاقه‌ی اوست که همه‌ی آن را خوانده است. (همان: 541)

دکتر باستانی، استاد عباس زریاب خویی را مردی بزرگ، خوش‌محضر، باذوق، لطیفه‌گو و محققی باسواد می‌خواند که از شاگردان مستقیم امام خمینی بود و با مرحوم طالقانی در مدرسه‌ی فیضیه قم هم‌حجره بودند. (همان: 302-309) هرچند در ادامه به وسیله‌ی آشنایی با تقی‌زاده راهی آلمانی شد و در رشته‌ی تاریخ تحصیل کرد و سپس به ایران بازگشت. او ابتدا رئیس کتابخانه مجلس سنا گردید و بعد از آن به سفارش حسن تقی‌زاده در کسوت استاد دانشگاه در دانشگاه تهران مشغول به کار شد. دکتر زریاب خویی که به فرانسه، آلمانی، انگلیسی، عربی و ترکی مسلّط بود، بعد از انقلاب پنجاه و هفت مدّت زیادی حقوق نداشت تا اینکه آقای بجنوردی او را دریافت و به دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی برد. (همان: 304-309)

از دیگر اساتیدی که دکتر باستانی پاریزی به تمجید از او پرداخته است، دکتر شفیعی کدکنی است. به زعم او محمدرضا شفیعی کدکنی استادی است که تحقیقاتش راجع به ابوسعید ابوالخیر و عطار نیشابوری و دیگر زمینه‌هایی که کار کرده در درجه‌ی اول است و حقش را باید استادان ادا کنند. اگر کسی هم بتواند با بعضی از شاگردان باذوق ایشان همکاری کند و دیدگاه‌های او را استخراج نماید، کار مهمی انجام داده است. (همان: 593)

دکتر سید جعفر شهیدی نیز از اساتید نامداری است که باستانی پاریزی او را مردی باسواد، فهمیده، مؤمن، علاقه‌مند به فرهنگ و دوست بسیار خوب خود می‌شمرد. (همان: 599-601) و از او به عنوان استاد بی‌نظیری یاد می‌کند که به ادبیات عرب و ادبیات فارسی تسلط داشت و بعد از دکتر معین «لغت‌نامه دهخدا» را اداره می‌کرد. (همان: 196-197)

دکتر باستانی ضمن تمجید از دکتر شهیدی به ذکر خاطره‌ای از او پرداخته و می‌گوید که یک روز غروب با هم به پیچ شمیران رسیدیم. در همان لحاظ غروب از مسجد فخرالدوله صدای اذان بلند شد و دیدم که آقای دکتر سید جعفر شهیدی در حالی که دم مغازه یک چوب‌فروشی بودیم، دستمالی را از جیب خودش درآورد و آن را روی زمین انداخت و در همان‌جا رو به قبله ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد. این کار دکتر شهیدی برای من تعجب‌آور بود، چون آنجا دقیقاً وسط پیاده‌رو بود. (همان: 600)

در یک سفر هم که با جمعی از دوستان برای سمیناری به ایتالیا رفته بودیم، روزی سفیر واتیکان از ما دعوت کرد که به کلیسای آسیسی برویم. ما وقتی وارد کلیسا شدیم و کمی گردش کردیم، می‌خواستند به ما ناهار بدهند. پیش از اینکه ناهار بدهند، دکتر شهیدی و دکتر نصر به محض اینکه فهمیدند که الآن ظهر شده است، بلافاصله رفتند و وضویشان را گرفتند و در همان کلیسا نمازشان را خواندند و بعد آمدند ناهار خوردند. (همان: 600-601)

آقای دکتر سید حسین نصر فلسفه غرب را به حد کمال خوانده و در فلسفه و عرفان و حکمت اسلامی استاد کم‌نظیری است و این قولی است که جملگی برآنند. او با آن‌که مقدار زیادی از طفولیت و جوانی خودش را در اروپا و آمریکا گذرانده است، هیچ روحیه‌ی غربی و ضدّ شرقی غیرعادی پیدا نکرد و یک مسلمان مـعتقد و فـیلسوف بسیار متدینی است. (همان: 753)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

روزی من در حضور مرحوم مجتبی مینوی گفتم که می‌گویند سید حسین نصر 20 سال در غرب بوده و همه‌ی جوانی خودش را در آنجا سپری کرده و لب به مشروب نزده است. وقتی این حرف را زدم، مجتبی مینوی گفت: حیف از یک شبش! او شوخی کرد و گفت: دکتر نصر آن روزها را حرام کرده است. (همان: 753-754)

باستانی پاریزی در ادامه اذعان می‌کند که من هم اصولاً آدمی مذهبی هستم و مذهب اسلام را دارم و بسیاری از اصول مذهبی را رعایت می‌کنم، امادر مذهب خودم متعصب نیستم و معمولاً تعصب غیرعادی ندارم. (همان: 115-377-378)

او همچنین خود را فردی غیرانقلابی و انسان محتاطی می‌خواند که سعی کرده است طوری بنویسد که حساسیت بیش از حد به وجود نیاید. (همان: 281) هرچند اذعان می‌کند که گاهی هم در راهپیمایی‌های قبل از انقلاب شرکت کرده و در یکی از این راهپیمایی‌ها اساتیدی مانند دکتر عبدالحسین زرین‌کوب و دکتر اسلامی ندوشن را نیز دیده است. (همان: 287)

فیضی، کریم (1390). باستانی پاریزی و هزاران سال انسان، تهران: اطلاعات.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘با زنی ازدواج کنید که...

📝کلینی

محدّث کلینی، که یکی از بزرگ‌ترین عالمان شیعه به‌شمار می‌رود، در کتاب «فروع کافی» طی سه روایت به نقل از موسی بن جعفر، علی بن ابی‌طالب و علی بن موسی‌الرضا می‌آورد:
    
«إذا نَکَحتَ فَانکِح عَجزاء» و «عَلیکُم بِذَواتِ الأوراک، فَإنَّهُنَّ أنجَب»
    
با زنی ازدواج کنید که باسن و کپلی بزرگ داشته باشد (کلینی، ۱۳۸۸: ۶/ ۱۱۹).

منبع:

_ کلینی، محمد بن یعقوب بن اسحاق، ۱۳۸۸، متن و ترجمه فروع کافی، ترجمه گروه مترجمان، قم، قدس.
https://t.iss.one/Minavash
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر آزارش به یک مدیر کلّ دزد خائن، به یک نخست وزیر آمریکایی منحرف، به یک شاه بدکار هرزه هم نرسیده چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال حتی یک ساواکی را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده و تُفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته با کدام تعریف آدمیّت و انسانیّت تطبیق می کند و به چه درد این دنیا می خورد؟ آقای محترم ما نیامده ییم که بود و نبودمان هیچ تأثیری بر جامعه، بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد... ما آمده ایم که با حضورمان جهان را دگرگون کنیم. نیامده ییم تا پس از مرگ مان بگویند: از کِرمِ خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلوم تر. (ابراهیمی، 1372: 231-232)
نادر ابراهیمی، شاعر، نویسنده و فیلم ساز معاصر کشورمان در کتاب «ابوالمشاغل» که ادامه ی کتاب «ابن مشغله» و در حقیقت داستان زندگی و شرح شغل های متعدد او از شاگردی در تعمیرگاه تا تدریس در دانشگاه است، با دیدگاهی انقلابی و احساسی دست به قلم برده و به ژاژگویی پرداخته است! او به غرب و آمریکا توهین کرده و غرب را وحشی معرّفی نموده است و بر آن اعتقاد است که توسعه دهندگان فساد و فحشا در جهان نه روستاییان بی سواد و کارگران کم سواد، که تحصیل کرده ها بوده اند و هستند. (همان: 33-64)

ابراهیمی سینمای قبل از انقلاب را فاسد، منحرف، گندیده، کثیف، متعفّن و هرزه ی بی آبرو می نامد (همان: 33-44) و از وضع اصول و قوانین بی سابقه ای سخن می گوید که برای همکاری در گروه فیلم سازی خود مقرر کرده است که از آن جمله می توان به ممنوعیت پوشیدن لباس های آستین کوتاه و گپ زدن های دو نفره ی آقایان و خانم ها اشاره نمود! (همان: 43)

نادر ابراهیمی نظام شاهنشاهی را نظامی ظالم و دزد پرور می شمرَد که امروز به یُمن انقلاب دیگر به راستی خبری از آن نیست. (همان: 126) او یکی از زیباترین آثار تمام دوران زندگی اش را اعلامیه ای به نام «بشارت نامه» معرّفی می کند که به اعلامیه ی «خمینی می آید» شهرت یافته است: اینک، برای نخستین بار، در طول تاریخ حیات بشر، آفتاب از غرب به شرق می آید. اینک، خمینی می آید. این چلچراغ هزار شعله ی آزادی. (همان: 171)
ابراهیمی ضمن آن که فرهنگ اسلامی را غنی ترین، گسترده ترین و مدلّل ترین فرهنگ ایمانی اعتقادی، فلسفی عرفانی، اجتماعی آموزشی و حتی علمی هنری در جهان می شمرَد، (همان: 240) در وصف روحانیّت و سپاه پاسداران می نویسد: در میان مجموعه ی مشاغلی که در طول زندگی ام داشته ام، تدریس به طلاب خوب حوزه ی علمیه ی قم بدون شک جایی خاص، از یاد نرفتنی و بسیار معتبر دارد... (همان: 241) بچه های سپاه از نظر من، نمونه های عالی و کامل یک انسان ایرانی بودند و هستند؛ و این کمال و تعالی را از برکت نشستن در گوشه و کنار همان سفره یی داشته اند و دارند که شیخ شهاب الدین ها و غزالی ها و عطارها بر سَر آن سفره نشسته بودند. (همان: 244)
ابراهیمی، نادر (1372). ابوالمشاغل، تهران: روزبهان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «با کاروان حُلّه» اثری در نقد شاعران و آثار ایشان از رودکی تا ملک الشعرای بهار است. این کتاب بخش اعظم شاعران نامی ایران (که بیش از نیمی از آنان از خطّه ی خراسان می باشند) را شامل می شود که استاد فقید عبدالحسین زرین کوب با قلمی زیبا، دقیق و مختصر به شرح و نقد آنان پرداخته است.
زرین کوب اکثر شاعران را ستایشگر پادشاهان معرفی نموده و «انوری» را پیامبر ستایشگران و «فرخی» و «سنایی» را از چاپلوسان درگاه سلطان دانسته است که جز بکام و نام خویش نیندیشیده و بیشتر عمر را به دریوزگی گذرانیده اند. (زرین کوب، 1355: 31-124-133-147)
او ابوالقاسم فردوسی، سراینده ی سی ساله شاهنامه و ادامه دهنده راه دقیقی شاعر را با آن که فردی لطیف و پاکیزه خوی دانسته و سخنانش را از دروغ و چاپلوسی و الفاظ زشت و دور از اخلاق خالی می شمرَد، و شاهنامه را مهم ترین سند عظمت زبان فارسی و روشن ترین گواه شکوه فرهنگ و تمدن ایران کهن می داند، اما این محب و معتقد به اولاد علی را نیز به سبب فقر دوران پیری به گمان آن که محمود غزنوی که به شعر دوستی و شاعر پروری آوازه یافته بود، از ستایشگران شاه غزنین معرفی می کند که شاهنامه را بنام او کرد، اما سلطان قدر سخن فردوسی را ندانست. (همان: 14 الی17)
دکتر زرین کوب در قافله ی لباس داران، از بی بند و باری و عیاشی بسیاری از شاعران در دوران جوانی سخن گفته است. او از عشق منحرف افرادی چون «فرخی» ، «سنایی» و «صائب» به زیبا پسران پرده برداشته (همان: 27-125-133-305) و به اشعار صائب تبریزی در وصف تریاک و قلیان و شراب، و انس و شوق او به قلیان اشاره می نماید و از قول دیگران نقل می کند که گفته است: اگر به شوق کـشیدن قلیان نباشد چرا کسی از خواب سَر بَر دارد. (همان: 305)
مورّخ، محقّق و ادیب توانمند بروجردی در ادامه از خیام و حافظ به بزرگی یاد کرده و ضمن مطالبی بـسیار دقیق و خواندنی می نویسد: هرگز صحبت این پیر نومیدِ بی باک [و بدبین] را ترک نکرده ام. هرچه از عمر این دوستی می گذرد عظمت و بزرگی خیام را بیشتر حس می کنم اما هنوز بعد از بیست سال او را بدرست نشناخته ام... رندی که از تمام قیدها و بندها فارغ بود و در آن دوره ی تعصّب و ریا زهره ی آن را داشت که نه کفر و نه اسلام نه دنیا و نه دین داشته باشد و بالاتر از این ها نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین را قبول کند ناچار مردی عادی نبود... (همان: 99-100-110) پیام او چیست؟ پیام مردی ست که همه چیز را دیده و همه چیز را شناخته و آزموده است و با این همه جز نومیدی و بی سرانجامی و جز شک و تردید هیچ نیافته است. (همان: 117)
حافظ برای فراموشی، برای رهایی، برای شستن درد و اندوه بی پایان و برای آسودگی همچون خیام به شراب روی می آورد... اندیشه و احساس او درخور شعر عصر ماست، درخور شعر هر عصر است. مثل یک فیلسوف ارزش عقل و علم را به میزان نقد می سنجد و همچون یک عارف دل آگاه قدر اشراق و شهود را درست درک می کند. مثل خیام و مثل مولوی... معتقد است وقتی انسان در مقابل تقدیر چاره یی جز تسلیم و رضا ندارد، چرا از سرنوشت خویش بنالیم. شرط عقل آنست که در چنین حالی انسان هر چه در پیمانه اش ریخته اند بگیرد و سَر بکشد و آن را عین الطاف بشمرد... همان شک و تردید که فلسفه ی خیام و ابوالعلاء معری را خشک و خشن کرده است [با این تفاوت که ابوالعلاء ستایشگر مرگ است و خیام ستایش کننده ی شاد زیستن] فکر حافظ را لطف و طراوت بخشیده است. (همان: 282-283) دیوان حافظ سراسر سرودِ عشق و مستی است. (همان: 271)

زرین کوب، عبدالحسین (1355). با کاروان حله، تهران: جاویدان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستایفسکی نویسنده ای خودبین، خودپرست، بدگمان، ستیزه جو، بی‌فکر، لافزن، وقیح، حقیر، چابلوس، ولخرج، مصروع، شهوت پرست، قماربازِ مجنون، انگل و در عین حال کریم بود. مرگ او سبب شد تا رمان «برادران کارامازوف» که هرگز قوی‌تر از آن کتابی ننوشته است، ناقص بماند. با این وجود، برادران کارامازوف، یکی از بزرگ ترین رمان‌هایی ست که تا کنون نوشته شده است. این رمان کتابی بسیار غنی است. هرچند [مانند رمان بزرگ و مهم دون کیشوت که قسمت‌هایی از آن بسیار خسته کننده، ملال آور و حتی مزخرف است] گرفتار پُرگویی است. عیبی که در بسیاری از کتاب‌های دیگر این نویسنده نیز وجود دارد، ولی او نمی‌توانست آن را علاج کند. (موام، 1356: 17-21-22-117-122-126-129-133-138-141-142-143-146)

کتاب «برادران کارامازوف» ماجرای خانواده‌ی عجیبِ فیودور کارامازوف و سه پسرش به نام‌های میتیا، ایوان، آلیوشا و همچنین فرزند ظاهراً نامشروع او به نام اسمردیاکوف است که در آن با موضوعاتی چون اثبات وجود خدا، اخلاق، اختیار و پالایش دین مواجه می شویم.

فیودور کارامازوف نماد پدری متموّل و فاسد است که پس از دو بار ازدواج پسرانش را رها می‌کند. دمیتری (میتیا) نماینده ی انسان های شرور و خوش گذران است. چنان که ایوان در نقش انسانی اندیشمند و فیلسوف می باشد که ضمن نفی خدا، شیطان و بقاء و جاودانگی اذعان می کند: مایه ی تأسف است. مرده شور همه را ببرند. اگر آن آدمی که نخست خدا را اختراع کرد به دستم می افتاد، چه‌ها که بر سرش نمی آوردم! (داستایفسکی، 1387: ج 1، 192-193) و در نهایت آلیوشا قهرمان این رمان فلسفی، در جایگاه فرزندی مذهبی است که پدر زوسیما، پیر صومعه قبل از وفاتش او را به بیرون رفتن از صومعه و فراموش نکردن خدا و اجرای موازین اخلاقی سفارش می کند. (همان: ج 1، 113)
موضوع این کتابِ فئودور داستایُفسکی که می توان آن را به سبب ستایش افراد مذهبی و غیرمذهبی از جمله سروش و یا فروید و کافکا اثری چندوجهی و مهم ترین رمان این نویسنده ی روسی نامید، پدرکُشی است. و با آن که گویی هیچ یک از کارامازوف ها (به استثنای اسمردیاکوف) دست به قتل پدر نزده اند، اما در افکار و بحث های متعدد خود چنین عملی را اجتناب ناپذیر معرفی می کنند. تا جایی که ایوان در دادگاه اقرار می کند: کیست که مرگ پدرش را آرزو نکند؟ (همان: ج 2، 964)

وکیل مدافع دمیتری نیز در دادگاه تقدّسِ واژه ی پدر را می شکند و ضمن جدا کردن پدران خوب از پدران نالایق می گوید: فرد جوان بی اراده از خود می پرسد اما آیا وقتی [پدرم] به وجودم آورد، دوستم می داشت؟ آیا به خاطر من بود که به وجودم آورد؟ در آن لحظه، در آن لحظه ی شهوت شاید هم... مرا نمی شناخت... چرا موظّف به دوست داشتنش باشم آن هم تنها به خاطر به وجود آوردنم، و وقتی که پس از آن تیمارم را نداشته است؟... آقایان هیئت منصفه، جایگاه ما بایستی مکتب اندیشه های صحیح و سالم باشد. (همان: ج 2، 1044-1045)
داستایفسکی (1881-1821) در این داستان بسیار از گناه کار بودن انسان ها صحبت کرده است. هرچند با اعتقاد آدمی به خدا، دین، معاد و حتی بخشیدن یک پیازچه به انسانی فقیر بر رستگاری آنان نیز تأکید می کند. او کشته شدن فیودور کارامازوف، خودکشی اسمردیاکوف و دیوانه و درمانده شدن ایوان را حاصل پوچی انسان ها و سستی ایمان آنان می شمرَد. چنان که از زبان پدر زوسیما سعادت را در غم دانسته و می آورد: پدران و استادان، راهب چه کاره است؟ این روزها در دنیای متمدن عده ای از مردم این کلمه را با مسخره به زبان می آورند، و عده ای دیگر آن را به صورت ناسزا به کار می برند، و خوار شمردن راهب رو به افزایش است. و افسوس که وجود بسیاری از تن آسایان و شکمبارگان و هرزه ها و گدایان بی ادب در میان رهبانان صحت دارد... با این همه راهبان حلیم و فروتن هم فراوانند... و آدم ها چقدر به شگفت می آیند اگر بگویم که از همین رهبانان حلیم که آرزومند عبادت در کنج خلوتند، رستگاری روسیه شاید دیگر بار حاصل شود... و با فرا رسیدن زمان موعود، آن را در برابر کیش های سست بنیادِ دنیا بالا خواهند برد. (همان: ج 1، 113-438-439)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

چنین اندیشه ای بزرگ است... به دنیاداران بنگرید و به تمامی آنان که خود را فراتر از خلق خدا نشانیده اند، آیا صورت خدا و حقیقت خدا در آنان واژگونه نشده است؟ آنان دانش را در اختیار دارند... و حکومت آزادی را صدا در داده اند، اما در این آزادیشان چه می بینیم؟ هیچ چیز جز بردگی و انتحار! چون دنیا می گوید تو هوی و هوس داری و آن را اقناع کن، چون تو هم همان حق و حقوقی را داری که ثروتمندترین و قدرتمندترین آدم ها دارند.
از اقناع نفسانیات و حتی فزونی دادن به آن ها بیم نداشته باش. آیین جدید دنیا اینست. (همان: ج 1، 439)

داستایفسکی، فئودور (1387). برادران کارامازوف، ترجمه صالح حسینی، تهران: ناهید.

موام، سامرست (1356). درباره‌ی رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شیخ صنعان

📝علی‌اکبر سعیدی سیرجانی

علی‌اکبر سعیدی سیرجانی (۱۳۱۰-۱۳۷۳) خالق آثار بی‌شماری چون: ای کوته آستینان، سیمای دو زن، در آستین مرقع، ضحاک ماردوش و شیخ صنعان است. شاعر و نویسنده‌ای که علی‌رغم اتهام به بی‌دینی، خود را مسلمانی معتقد می‌دانست. چنان‌که در آخرین نامه‌اش به سید علی خامنه‌ای در سال 1372 نوشت: حیرتم از این است که جناب عالی به استناد کدامین سند و قرینه و امارت مرا مرتد قلمداد کردید و نامعتقد به اسلام. اگر مستند به نوشته‌های من است ای کاش موردش را مشخص می‌فرمودید، و اگر مبتنی بر واردات غیبی است و اِشراف بر ضمایر که انا لله و انا الیه راجعون... جناب آقای خامنه‌ای، بنده به خلاف حکم قاطع شما، مسلمانی صاف اعتقادم و به دین و عقیده‌ام مباهات می‌کنم و به حقانیت شریعت مقدس اسلام معتقد. هیچ ابله مخالف اسلامی نمی‌آید پانزده سال عمر خود را صرف تصحیح و چاپ مفصل‌ترین تفسیر قرآن کند. کسی که به اسلام بی‌اعتقاد است، با چه انگیزه‌ای قصیده‌ی «این بارگه که پایه‌اش از عرش برتر است» را تقدیم آستانه‌ی قم می‌کند؟ (گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴: ۹۵-۹۷)

و همچنین در نامه به «هموطنان» متذکّر می‌شود که: هر کس در بیش از ده هزار صفحه نوشته‌های من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بجوید، بنده دوره‌ی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هفده سال تلاشم بوده به نام او می‌کنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد می‌جویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر می‌گردانند. (همان: ۱۰۸)

سعیدی سیرجانی پس از آن‌که از لحن توهین‌آمیز نامه‌ی رهبر ایران به خود احساس تأسف می‌کند و حتی قاصد آن را (آقای صابری: گل‌آقا) شرمنده از خواندنش، در پایان خطاب به خامنه‌ای می‌نویسد:

آدمیزاده‌ام آزاده‌ام و دلیلش همین نامه که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران، بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند. (همان: ۹۵-۹۷)

و اما یکی از آثار توقیف شده‌ی سعیدی سیرجانی، داستان «شیخ صنعان» است. شیخ صنعان قصه‌ای تمثیلی بر اساس داستانی در کتاب منطق‌الطیر عطار و اولین واکنش سعیدی سیرجانی نسبت به اوضاع اجتماعی ایران است که در سال ۱۳۵۸ در مجله نگین به چاپ رسید. سعیدی شیخ صنعانِ عطار را بهانه قرار داد تا از صنعان زمان خویش که ظاهراً سید روح‌الله خمینی است، سخن به میان آورد و متذکّر شود که خمینی چون به قدرت رسید، چگونه به هر کاری دست زد.
زن پرسید: جناب شیخ با این مدعیان چه کردید؟
هیچ، یقین داشتم که دروغ می‌گویند، مشتی کافر بی‌دین‌اند. قانون خدا و فرمان خانقاه را درباره آنان اجرا کردم. حکم الحاد و ارتداد آنان را صادر کردم و خلایق در یک چشم بهم زدن حساب همه را رسیدند. این وظیفه طریقتی من بود. یقیناً ثوابش از هر جهادی بیشتر است... اگر میسّر شود حاضرم شخصاً روزی هفتاد نفر، بلکه هفتصد نفرشان را در راه رضای خدا به دست خودم گردن بزنم.

یقین دارید که فرمان شما مطابق احکام خدایی بوده است؟
البته، جای تردید نیست. هر کس در صحّت فرمان من تردید کند، کافر است و واجب القتل. حکم خدا را من می‌فهمم که شیخ خانقاه و قطب زمانم. (سعیدی سیرجانی، بی‌تا: ۲۹-۳۰)

منابع:

سعیدی سیرجانی، علی‌اکبر (بی‌تا). شیخ صنعان، بی‌جا، بی‌نا.

گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴، سعیدی سیرجانی را از یاد نبریم: از شیخ صنعان تا مرگ در زندان، واشنگتن، کتاب پر.

https://t.iss.one/Minavash
📘ای کوته‌آستینان

📝علی‌اکبر سعیدی سیرجانی

کتاب «ای کوته‌آستینان» در سال ۱۳۶۴ به چاپ رسید، اما گویی به مانند بسیاری دیگر از آثار علی‌اکبر سعیدی سیرجانی یا اجازه‌ی انتشار پیدا نکرد و یا پس از انتشار جمع‌آوری شد؛ چرا که به زعم مأموران محترم سانسور، نوشته‌های او با پنبه سرِ مقدّسات را می‌بُرد و بسیار زیرکانه و رندانه اسلام و انقلاب و زبان و فرهنگ را آلوده می‌سازد.
اتّهامی که علی‌اکبر سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۷۲ در یادداشتی که بر ای کوته آستینان – که در چند نسخه‌ی زیراکسی تهیّه شد - می‌نویسد، آن را دروغ شمرده و در نامه‌ای به هم‌وطنان از ادّعاهای بی‌اساس و تهمت‌های مضحکه‌آمیز کیهان و کیهانیان به او شکایت می‌کند. و در ادامه نیز ضمن آن‌که از این حضرات درخواست می‌نماید که سند کارهای او مانند عضویّت در ساواک و توهین به اسلام را منتشر کنند تا همگان با این ملحدِ جنایت‌کار آشنا گردند، می‌آورد:

هر کس در بیش از ده هزار صفحه تألیفات و نوشته‌های من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بیابد، بنده دوره‌ی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هیجده سال تلاشم برای تصحیح و چاپش بوده به نام او می‌کنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد می‌جویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر می‌گردانند. (سعیدی سیرجانی، ۱۳۷۲: ۳۱۶)
و جالب آن‌که سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۶۳ روزی را پیش بینی می‌کند که تصویر او از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش خواهد شد و او به انواع جرم‌های ناکرده اعتراف می‌کند؛ چرا که حال و هوای اِوین تا آن‌جا که در ماه‌های اخیر دیده‌ام خاصیّت منقلب‌کننده‌ای دارد. وقتی که رئیس حزب الحادیِ توده با اقامت چندروزه‌ای در آن حال و هوا یکباره تغییر ماهیّت می‌دهد و مسلمانِ معتقدِ موحّدی از کار در می‌آید و بر زندگی سیاسی پنجاه ساله‌اش خط بطلان می‌کشد، چه تضمینی در کار است که پدرِ هردمبیلِ دمدمی‌مزاجتان با گذری بدان سرزمین عجایب تبدیل به چینگ چونگ چانگ نشود؟ (همان: ۲۲۱-۲۲۲)
سعیدی سیرجانی در مقدمه‌ی کتاب «ای کوته‌آستینان» که اثری مشتمل بر هفت مقاله است، به ذکر داستانی خواندنی و شرم‌آور از حماقت مردم و فریب آنان توسّط سودجویان پرداخته و خرافات دینی و بساط تقدّس‌فروشی را به سخره می‌گیرد و از زبان سیّدی معمّم که روزیِ خویش را نه با منبر و محراب، که با دسترنج خود به دست می‌آورد و ملّای شهر او را ناسیّدِ جد به کمر زده و مرتد فطری و سگ‌بابیِ نجس می‌خواند، سیّدی که منکر و مسخره‌کنندهٔ اعجاز امامزاده‌هاست، می‌نویسد:

معجزه مخصوص پیغمبر خدا بود و دوازده امام، بس و والسلام. هر کس دیگر که پیدا شود و ادّعای معجزه بکند، اگر می‌خواهید راحت زندگی کنید صدایش را خفه کنید. امروز اگر معجزه‌ای باشد توی دست‌های پینه بسته‌ی من و شماست. (همان: ۲۶) آهای مردم، خوب گوش‌هایتان را وا کنید، به جدّم قسم خیلی خرید. (همان: ۲۴)
شما ایرانی‌ها مظهرالعجایب‌اید، هنرمند موسیقی‌دانتان [سرپاس مختاری] رئیس شکنجه‌گران عهد رضاشاهی است... جلّاد بیرحمی که سال‌ها رئیس ساواک و عامل مستقیم خفقان و استبداد بوده است از فرستنده‌ی عراق مردم را به آزادی‌خواهی و قیام بر علیه استبداد دعوت می‌کند، و علیا مخدّره‌ای که مظهر قساوت و توطئه و جنایت است، در مجمع حقوق بشر به حال ستم‌رسیدگان و در کُند و زنجیرپوسیدگان اشک همدردی می‌ریزد، و مرشد آزادی‌خواهی و مبارز با استبدادتان زیر لایحه‌ی امنیّت اجتماعی امضا می‌گذارد. شما مظهرالعجایب‌اید که با همان شور و ولعی به تماشای مراسم سنگسار کردن زناکاران هجوم می‌برید که تا همین دیروز برای دیدن صحنه‌های کذایی جشن هنر در خیابان زندِ شیراز از سر و کول هم بالا می‌رفتید. شما مظهرالعجایب‌اید که جوانانتان در فاصله‌ای کمتر از یک سال از دانسینگ‌ها به مجالس تعزیه رو می‌کنند و به جای پپسی و کولا شربت شهادت می‌نوشند. (همان: ۱۱۹ الی۱۲۱)

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
سعیدی سیرجانی معتقد است مگر بنده در جابلقا و جابلسا زندگی می‌کنم که مجبور باشم به دستور «اُستُر ذهبک و ذهابک و مذهبک» رفتار نمایم و با یک دنیا سالوسی و حقّه‌بازی به خلاف معتقداتم تظاهر کنم؟ (همان: ۱۲۴) لذا او در این کتاب خویش به نوازش سیاست‌های حاکم در نظام جمهوری اسلامی پرداخته و متعرّض اموری چون آویختن قاب‌های کوچک و بزرگِ عکسی تکراری بر دیوارها، (همان: ۶۴) شعار مرگ بر آمریکا و شیوه‌ی غلط مبارزه با آنان (همان: ۱۲۴) و راهکارهای بی‌اثرِ حجاب در پوشاندنِ مکشوفه‌های ملعونه و عورتینه می‌شود. (همان: ۳۲) 

او در ادامه در شعری با عنوان «ضحاک ماردوش» که در دهه‌ی چهل سروده است، می‌آورد: ضحاک ماردوش روزی اگر یگانه‌ی دوران خویش بود / وان زادگان بوسه‌ی ابلیس، مارها / با مغز یک جوان دو جوان رام می‌شدند و آرام می‌شدند / اینک نوادگانشان بر پهنه‌ی زمین / بیش از هزارها بوسیده کتفهاشان ابلیس کهنه‌کار / بر آسمان دوزخی شانه‌هایشان / رُسته به جای بوسه‌ی شیطان، ستاره‌ها / گر کاوه داغدار و خروشان و بی‌امان / با پاره چرم چون جگر لخت لخت خویش / روزی قیام کرد / دوران ماردوش ستمگر تمام کرد / درمان این ستاره به دوشان که می‌کند؟ (همان: ۲۵۳)

علی‌اکبر سعیدی سیرجانی که دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در سال ۱۳۶۲ به تمجید وی پرداخته و او را شاعر و نویسنده‌ی نامدار و دوستِ بزرگوار خود معرّفی می‌کند، (شاعر آینه‌ها، ۱۳۷۱: نشر آگاه، ۱۳) نسخه بدل‌های دیوان شاعران را وقت‌کُشِ بی‌خاصیّتِ بی‌حاصلی می‌خواند که نسخه بدلچیانِ بلندآوازه و حافظ شناسان صاحب نام در کیفیّت ضبط مصراع نخستین، یعنی (صوفی پیاله پیما، حافظ قرّابه پرهیز؟) به جان هم افتاده‌اند و حال آن‌که درازدستیِ کوته آستینان (ای کوته آستینان تا کی درازدستی؟) یعنی صوفیان و فقیهان و شریعتمداران ریاکار را که به تکفیر و آزار و اذیّت مردم مشغول می‌باشند فراموش کرده‌اند! (همان: ۲۸۱-۲۸۲)
منبع:

سعیدی سیرجانی، علی‌اکبر، ۱۳۷۲، ای کوته‌آستینان، تهران، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
کتاب «بیشعوری» که از آن به عنوان اثر پزشکی آمریکایی با نام خاویر کرمنت یاد می شود، نوشته ای طنزآمیز، ساده، سطحی و بیانگر حقیقتی تلخ در معرّفی و شناخت بیشعوری است. بیشعوری در لغت به معنای حماقت و در اصطلاح به افراد نادان و بی عقل و یا انسان های هوشمندی اطلاق می شود که قانون گریز بوده و از دیگران سوء استفاده می کنند بدون آن که هیچگونه شرم و پشیمانی از کرده ی خود داشته باشند. (کرمنت، 1394: 52)

بسیاری از پدران، مادران، فرزندان، دینداران و افراد جامعه از احمق های بیشعور محسوب می شوند و برخی از سیاستمداران و مبلّغین دینی از زیرکان بی شعور؛ پس تمامی افراد احمق بی شعور هستند اما همه ی بی شعورها نادان نمی باشند.

خاویر کرمنت معتقد است که از نظر تاریخی شاید مظلوم ترین گروهی که تا کنون قربانی بی شعورها شده اند، فرزندانِ پدران و مادران بی شعور باشند. (همان: 165) چنان که عارفان را یکی از خطرناک ترین گروه بی شعوران معرفی کرده و می نویسد: در اینجا شاید بد نباشد که از دو نفر از اقطاب عرفان های جدید یاد کنیم: یک عملیِ خراب به نام تیموتی بلری [صورت تغییر یافته ای از تیموتی لَری، نویسنده و روانشناس آمریکایی طرفدار مصرف مواد مخدّر] و یک کلکسیونر اشیای گران قیمت به نام باگمن راجینش. [صورت تغییر یافته ای از اشو، فیلسوف مشهور هندی] این ها از آن اَبَر بیشعورهایی اند که بسیاری از بیشعورهای تمام عیار کوچک تر، از آن ها یاد گرفته اند که چطور طرفداران عرفان های جدید را بدوشند. (همان: 105-106)

در برخی از ترجمه های فارسی صورت گرفته از این کتاب، بخش «دین به مثابه ی بیشعور» و یا بعضی دیگر از کلمات حذف و مورد سانسور قرار گرفته است. و حال آن که از ترجمه های ظاهراً کامل این اثر می توان به ویراست پنجم محمود فرجامی در قالب نشر دیجیتال اشاره کرد.

کرمنت، خاویر (1394). بیشعوری، ترجمه محمود فرجامی، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هیچ دینی به اندازه ی اسلام برای به کرسی نشاندن خودش مبارزه نکرده است. در افتادن با چنین دینی آسان نیست... وقتی با کسی طرف هستید که به چیزی که از آن دفاع می کند اعتقاد ندارد، بهتر است محتاط باشید. هزار سال است که این مردم دهل می زنند و با علَم و کتل اسبی را می برند تا اگر حضرت ظهور کرد سوار آن بشود. اما به شما قول می دهم که اگر همین فردا ظهور کند، این ها اول از همه ببرند و آنقدر شکنجه اش بدهند تا اقرار کند که عامل آمریکاست. بعد هم می گذارندش سینه ی دیوار. (قاسمی، بی‌تا: 63-64)

رضا قاسمی (متولد 1328) در رمان «چاه بابل» زندگی یک خواننده ی ایرانی ساکن در پاریس را همزمان با زندگی قبلی او در دوره ی قاجار روایت می کند. این نویسنده ی اصفهانی در این داستان خود از مضامین دینی، جنسی و اسطوره ای متعدّدی بهره جسته است.
موضوع این رمان خواندنی که بیست بار نوشته شده است، سرگشتگی انسان مدرن می باشد و ستون اصلی آن بر تناسخ بنا شده است. مطالب مفهومی و اجتماعی مطرح شده در این کتاب نسبت به «همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها» و «وردی که بره ها می خوانند» بیشتر است. هرچند برخی رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها را زیباترین اثر جناب رضا قاسمی و رمان وردی که بره ها می خوانند را نیز اثری پست مدرن، متفاوت و به شیوه ی جریان سیّال ذهن خوانده اند که در مدّت چهل و دو شب فی البداهه نگاشته شده است.
در قسمت هایی از کتاب «چاه بابل» می خوانیم: از جمله دلایلی که برای اثبات تناسخ می آورند یکی این است که در زندگی بارها به اشخاصی بر می خوریم که نمی شناسیم و با این حال چهره شان به طرز غریبی آشناست؛ به طوری که بی وقفه از خود می پرسیم: کجا ممکن است دیده باشم اش؟ (همان: 10)

ربابه زن دوم میرزا رضا نبش کوچه ی بزازها رؤیت شد. هفت قلم سرخاب و سفیداب، بقچه ی حمام زیر بغل. من که سهل است، پیرمرد هفتاد ساله را محتلم می کرد... پستانی داشت انار همدان. کون کمانچه و فرج آهویی. آن همه ناز به اول کرد، به آخر هم زنا داد و هم لواط، البته استغفر الله ربی و اتوب الیه. (همان: 53)
اما اینهایی که در زندان ها شلاق می زنند با اعتقاد می زنند! و بدبختی در همین جاست. شکنجه گر رژیم قبلی به چیزی اعتقاد نداشت. تا یک جایی وحشیگری می کرد. وقتی می دید سَر اعتقادت ایستاده ای احساس حقارت می کرد و برایت احترام قائل می شد. اما شکنجه گر این رژیم، هر چه تو معتقدتر باشی بیشتر بر سَر غیرت می آید تا نشان بدهد که اعتقاداتش از تو کمتر نیست. (همان: 64)

عرفا گفتند برویم درون این مجموعه و از داخل متلاشی اش کنیم. رفتند اما با کفرشان چنان ابعادی دادند به این دین که حالا مارکسیستِ شما وقتی از همه جا سر می خورد، غالباً سر از عرفان در می آورد. بیخود نیست که آن همه از این عرفا کشتند و سر و دست بریدند و شمع آجین شان کردند. کافر بودند! (همان: 70)
مرا می بخشید، ایرانی ها گنده گوزاند و دورو. نگاه کنید به پرچمتان و آن نقش شیر و خورشیدش! این گنده گوزی نیست؟ این ها هم اگر حذفش کرده اند از فروتنی نیست. چون دارید می بینید ادّعای نجات بشریت را دارند. (همان: 69)
قاسمی، رضا (بی‌تا). چاه بابل، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
چنین گفت زرتشت «کتابی برای همه کس و هیچ کس» کتابی است که اگر چه از زبان پیامبر ایرانی «زرتشت نمادین» سخن می گوید، اما مایه ی اندیشگی و تکیه گاه آن دست آوردِ تمام میراث اندیشه و ایمان مدرن اروپایی است. کتابی که تمام میراث فلسفه و کلام و علم اروپایی در آن به زبان رمز و تمثیل و ایماژ شاعرانه به سخن در می آید و در عین حال با تمامی این میراث سرِ ستیز دارد و در پی آینده دیگری ست برای انسان و می خواهد جهان و انسان دیگری بنا کند. (نیچه، 1387: 6-8)

این کتاب، یک کتاب فلسفی یا ادبی به معنای عرفی آن نیست، بلکه کتابی ست از جان یک شعله ور که به ژرف ترین مسائل انسان و جهان و روان و تاریخ سر و کار دارد. و این کتاب کتابی نیست که بشود مانند یک دفتر شعر خواند و با آن حال کرد. حال را با این کتاب کسی می تواند کرد که به معنای تو در توی قالِ آن راه بَرَد. (همان: 7)

نیچه در کتاب «این است انسان» درباره ی چنین گفت زرتشت می نویسد: گوته و شکسپیر نیز نمی توانستند لحظه ای در این هیجان و بلندا تنفس کنند و دانته در برابر زرتشت، تنها مؤمنی بیش نیست که نمی تواند حقیقت و روح حاکم بر جهان، یعنی تقدیر را بیافریند. شاعرانِ وِداها [قدیمی ترین نوشته های برهمنان] تنها راهبانی بیش نیستند و حتی شایستگی آن را ندارند که بند کفش زرتشت را بگشایند. (نیچه، 1386: 104)

زرتشت از کوه به زیر آمد و ناگاه در جنگل خود را با پیرمردی رویارو دید. قدیس به او گفت به آدمیان روی مکن. در جنگل بمان! همان به که به جانوران روی کنی! من با سرود و گریه و خنده خدایی را نیایش می کنم که خدای من است. اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: چه بسا این قدیس پیر در جنگل اش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است! (نیچه، 1387: 20-21)

عشق هیچ گاه بی بهره از جنون نیست. اما جنون نیز هیچ گاه بی بهره از خرَد نیست. تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند. (همان: 52) دوست می دارم آن که خدای خویش را گوشمال می دهد، زیرا عاشق خدای خویشتن است. دوست می دارم آن را که برای شناخت می زیَد و شناخت را از آن رو خواهان است که می خواهد اَبَر انسان روزی بزیَد. و چنین خواهان فروشدِ خویش است. (همان: 25-26)
هان! من به شما اَبَر انسان را می آموزم. اَبَر انسان معنای زمین است. برادران، شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی که با شما از امیدهای اَبَر زمینی سخن می گویند. اینان خوار شمارندگان زندگی اند و خود زهر نوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه است. (همان: 22)

چه سود از خرَد ام؟ چه سود از دادگری ام؟ و چه سود از رحم ام؟ مگر رحم همان صلیبی نیست که بر آن آن دوستار بشر را میخ کوب کرده اند؟ (همان: 23-24) بسیار چه دیر می میرند و اندکی چه زود! اما بهنگام بمیر! (همان: 84) آن عیسای عبرانی، از آن جا که جز گریه و زاری و افسرده جانیِ عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمی شناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان می زیست، دور از نیکان و عادلان! آن گاه زندگی کردن می آموخت و به زمین عشق ورزیدن و بنابراین خندیدن! باور کنید برادران، او چه زود مرد! اگر چندان می زیست که من زیسته ام، خود آموزه هایش را رد می کرد. و چندان نجیب بود که رد کند! اما او هنوز ناپخته بود! عشق جوان ناپخته است و نفرت اش از انسان و زمین ناپخته. اما در مرد، کودکی از جوان بیش است و افسرده جانی کمتر. او زندگی و مرگ را بهتر در می یابد. (همان: 85-86)

مرد را از زن هراس باید آن گاه که زن بـیزار است. زیرا مرد تـنها در ژرفنای روانش شـریـر است، اما زن بد ذات است. به سراغ زنان می روی؟ تازیانه را فراموش نکن. (همان: 79-80)

زن را با حقیقت چه کار! از ازل چیزی غریب تر و دل آزارتر و دشمن خوتر از حقیقت برای زن نبوده است. هنر بزرگ او دروغگویی است و بالاترین مشغولیتش به ظاهر و زیبایی. بلاهت در آشپزخانه؛ زن در مقام آشپز، تهی مغز هولناکی که با آن خورد و خوراک خانواده و آقای خانه فراهم می شود! زن نمی فهمد غذا یعنی چه و باز هم می خواهد آشپز باشد! در کله ی زن اگر فکری می بود در طول هزاران سالی که پخت و پز به عهده ی او بوده است، واقعیات اساسی فیزیولوژی را کشف کرده و همچنین فن درمان را به اختیار در آورده بود. دست پخت بد زنانه، به علت غیبت محض عقل در آشپزخانه سبب شده است که رشد بشر این همه به درازا بکشد. (نیچه، 1375: 208 الی210)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash