میناوش
467 subscribers
2 photos
1 video
7 files
796 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

چنان‌که هاشم رضی هم در پیوست بخش پنجم از کتاب «آینده‌ی یک پندار» بنیان ادبیات و تصوّف و عرفان ایران را مسئله‌ی وحدتِ وجود می‌خوانَد و معتقد است که اساساً وحدتِ وجود و الحاد و بی‌خدایی جز بر یک نهج و هدف نیستند؛ منتها یکی با تمام قوا به ستیز علنی می‌پردازد و دیگری با توجه به نفوذ و موقعیت، زمان خود را می‌آراید و در پناه فلسفه‌ی محافظه‌کارانه‌ی حافظ تراوش می‌کند. (فروید، 1340: 285)

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد آن چه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد
گـفت آن یار کز او گشت سر دار بـلند جرمش این بـود که اسرار هویدا می‌کرد
(حافظ، 1381: ذیل «غزل205» 272)

تذکره‌نویسان گفته‌اند مادرِ حافظ از اهل کازرون بود و پدرش از اصفهان یا جای دیگر به فارس آمده بود. به جز یک دو سفر کوتاه، همه‌ی عمر در زادگاهش شیراز بماند و دیگر سفر نکرد. (زرین‌کوب، 1355: 273) دیوانش هم بنابر مشهور بعد از وفات شاعر جمع شده است و گویا یکی از یارانش - شاید با نام محمد گلندام - جامع آن بوده است. در این دیوان هم قصاید و قطعات هست، هم رباعیات و مثنویات. اما بیشتر آن غزلیاتست. (همان: 278)

حافظ در اوایل جوانی قرآن را با قرائت‌های گونه گونِ متداول آن آموخته بود و ظاهراً تخلّص او نیز از همین معنی بود. (همان: 274) از صوفیه و طامات آن‌ها بیزار بود و حتی در حقّ شاه نعمت الله، صوفی نامدارِ عصر طعنه‌ها داشت. اما اگر ریاکاری و خودنمایی صوفیه را نپسندید، افکار و تعالیم آن‌ها را دلپذیر یافت. عرفانی که در کلام او انعکاس دارد از همین‌جاست. (همان: 275)

صوفی پیاله پیما، زاهد قرابه پر کن ای کـوتـه آسـتینان تا کی درازدستی؟
(حافظ، 1381: ذیل «غزل538» 605)

آنان که خاک را به هنر کیمیا کنند آیا بود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند دردم نـهـفـته به ز طبیبان مـدّعی باشد که از خـزانه‌ی غـیبش دوا کنند
(همان: ذیل «غزل278» 345)

اندیشه و احساس حافظ درخور شعر عصر ما و شعر هر عصر است. مثل یک فیلسوف ارزش عقل و علم را به میزان نقد می‌سنجد. (زرین‌کوب، 1355: 283) دنیای او مثل دنیای خیام است: بی‌ثبات و دائم در حال ویرانی. (همان: 281) ولی معتقد است وقتی انسان در مقابل تقدیر چاره‌یی جز تسلیم و رضا ندارد، چرا از سرنوشت خود بنالد. شرط عقل آنست که در چنین حالی انسان هر چه در پیمانه‌اش ریخته‌اند بگیرد و سَر بکشد و آن را عین الطاف بشمرد. (همان: 282)

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در طریقتِ ما غیر از این گناهی نیست
(حافظ، 1381: ذیل «غزل65» 132)

رضا به داده بِده وز جبین گره بـگشای که بـر مـن و تـو دَرِ اختیار نـگشاده است
(همان: ذیل «غزل23» 90)

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقاله‌ای با عنوان «چند نکته در شعر حافظ» به مفهوم مِی و شراب در اشعار حافظ پرداخته و به نقل از مقدّمه‌ی دیوان خمّاریِ سیبَک نیشابوری که یکی از شاعران نزدیک به ‌عصر حافظ است، او را ستایش‌گر شرابِ خوراکی معرّفی می‌کند.(شفیعی کدکنی، 1394: 7-8)
ز حافظ بین چو گل صدگونه خُرده که بر کأساً دهاقاً وقف کرده

محمدعلی جمالزاده از رغبت شدید حضرت حافظ به شراب می‌گوید. (جمالزاده، 1379: 134) دکتر عبدالحسین زرین‌کوب نیز در کتاب «با کاروان حله» متذکّر می‌شود: حافظ برای فراموشی، برای رهایی، برای فرو شستن درد و اندوه بی‌پایان و برای آسودگی همچون ابونواس و خیام به شراب روی می‌آورد. (زرین‌کوب، 1355: 275-282) و علی دشتی اذعان می‌کند که بدون تردید حافظ ملحد نیست ولی در قوّه‌ی ادراک او دیانت به غیر آن صورتی که در ذهن عامه نقش گرفته است صورت می‌گیرد. با آن‌که مِی و باده در اشعار وی معانی گوناگونی دارد، نمی‌توان او را باده نوش نخواند و کسانی که باده نوشی حافظ را منکرند دراین‌باره توجیهاتی می‌کنند که احیاناً مضحک و در هر صورت مخالف ذوق سلیم و واقع بینی است. (دشتی، 1380: 67 الی70)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

در حلقه‌ی گل و مُل خوش خواند دوش بلبل هـاتِ الصَّـبـوحَ هُبّوا یـا ایّـها السَّکارا
آن تـلخ‌وش که صـوفی اُمّ الـخبائـثش خواند اَشـهـی لَنا و اَحـلـی مِـن قُبلَةِ العَذارا
(حافظ، 1381: ذیل «غزل3» 70)

با آن‌که بسیاری مانند حافظ پژوهِ معروف، بهاءالدین خرمشاهی از حافظ عارفی کاملاً دیندار ساخته‌اند، (خرمشاهی، 1368: 91) برخی نیز از جمله علی دشتی، عبدالحسین زرین‌کوب و محمدعلی جمالزاده سعی در ترسیم چهره‌ای منصفانه از این شاعر اندیشمند داشته‌اند.

جمالزاده در کتاب «آشنایی با حافظ» به صراحتِ اشعار حافظ از عشق به شیرین‌پسران اشاره می‌کند. (جمالزاده، 1379: 67) چنان‌که دکتر سیروس شمیسا نیز معتقد است که بی‌شک معشوق غزلیات حافظ هم مانند دیگر شاعران قدیم، مذکّر است. (شمیسا، 1381: 165)

صبا زآن لولی شنگول سرمست چه داری آگهی؟ چون است حالش؟
مکن بیدار از این خوابم خدا را که دارم عـشـرتی خوش با خیالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد دلا چـون شـیـر مادر کـن حلالش
(حافظ، 1381: ذیل «غزل337» 404)

حال با توجه به آنچه گذشت، برخی حافظ را شاهدبازی همجنس‌گرا معرّفی می‌کنند و بعضی چون دکتر زرین‌کوب در همجنس‌گرا بودن حافظ تردید کرده و متذکّر می‌شود که ذکر نامِ شیرین‌پسر در دیوان حافظ را نمی‌توان نشانی حتمی در اثبات همجنس‌گرایی او دانست. چرا که از قرن‌ها قبل از حافظ اقتضای سنّت ادبی در شعر فارسی به گونه‌ای بوده است که شعر عاشقانه حاکی از عشق میان دو مرد باشد و ممکن است که حافظ بیشتر همین سنّت شاعرانه را منعکس کرده باشد. (زرین‌کوب، 1374: 180)

شاهد آن نیست که مـویی و میانی دارد بنده‌ی طلعت آن باش که آنی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هر کسی بر حسَب فهم گمانی دارد
(حافظ، 1381: ذیل «غزل217» 284)

با آن‌که بسیاری از شاعران و نویسندگان جهان معتقد به اصالتِ صورت بوده و بر آن باورند که اساساً چیز مستقلّی به نام محتوا وجود ندارد، برخی نیز مانند خواجه حافظ که گفته است: «چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد» معتقد به اصالت معنی می‌باشند. لذا اشعار حافظ در عین زیباییِ صورت، از محتوای قابل تأمّلی برخوردار است. (شفیعی کدکنی، 1391: 73 الی76)

مُردم ز انتظار و در ایـن پـرده راه نیست یـا هـسـت و پـرده دار نـشـانـم نـمی‌دهـد
(حافظ، 1381: ذیل «غزل135» 202)

مصلحت نیست که از پـرده برون افتد راز ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
(همان: ذیل «غزل100» 167)

بـگـیر طُرّه‌ی مه طلعتی و قـصّـه مخوان که سـعـد و نـحس ز تأثیر زُهره و زُحَل است
(همان: ذیل «غزل69» 136)

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حـکمت این معمّا را
(همان: ذیل «غزل6» 73)

حافظ که برخلاف بسیاری از شاعران نامدار ایرانی گویی به نکوهش زنان نپرداخته است، طرفدار عقل و آزاد اندیشی بوده و در عین حال معتقد است که عقل نیز محدودیت داشته و توان رسیدن به هر جایگاهی را ندارد.
عـاقـلان نـقـطه‌ی پـرگارِ وجـودنـد، ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
(حافظ، 1381: ذیل «غزل172» 239)

با مدّعی مگویید اسرار عـشـق و مـسـتـی تا بی‌خبر بـمیرد در رنـج خودپرستی
(همان: ذیل «غزل538» 605)

از صدای سخن عـشـق نـدیـدم خـوشـتر یادگاری که در ایـن گـنبد دوّار بماند
(همان: ذیل «غزل263» 330)

هرگز نمیرد آن‌که دلش زنده شد به عشق ثـبت است بر جریده‌ی عـالَم دوام ما
(همان: ذیل «غزل4» 71)

حافظ که گویی در دیوان خویش نامی از پیامبر اسلام نبرده است، به مدح برخی از افراد پرداخته است. چنان‌که محمدعلی جمالزاده می‌نویسد: به حکم آن‌که این شکم بی‌هنر صبر ندارد و با همه‌ی استغنای طبع که گاهی مقام او را به حدّ اعلا می‌رساند، باز از پاره‌ای مدّاحی‌ها خودداری نمی‌تواند و به حکم این که الانسان لفی خسر به ضرورت خود را حتی چاکر و بـنده و غلام می‌خواند و طلب روزی و وظیفه می‌کند. (جمالزاده، 1379: 159)

محلّ نـور تـجلّی است رای انور شاه چو قُرب او طلبی در صفای نیّت کوش
(حافظ، 1381: ذیل «غزل340» 407)

دارای جهان نصرت دین خسرو کامل یـحـیـی بن مظفّر مَـلِـکِ عـالِم عـادل (همان: ذیل «غزل376» 443)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

حافظ گاهی شیراز را می‌ستاید و از مردم صاحب کمالش دم می‌زند و گاهی کاملاً از این شهر نفرت دارد. (جمالزاده، 1379: 22)

بـه شـیـراز آی و فـیـض روح قــدسـی بـخـواه از مــردم صــاحـب کــمـالـش
(حافظ، 1381: ذیل «غزل337» 404)

آب و هوای پارس عجب سفله پرور است کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم؟
(همان: ذیل «غزل399» 466)

در محیط ششصد سال قبل ایران، هم جنگ هفتاد و دو ملّت را افسانه می‌داند و هم با کمال جرئت و با تمسّک به عقل و یگانه قاضی و هادی قرار دادن آن، احتمال خطا در قلم صنع می‌دهد و آن را کامل و عاری از نقص فرض نمی‌کند. (جمالزاده، 1379: 164)

جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
(حافظ، 1381: ذیل «غزل174» 241)

پیر ما گـفـت خطا بر قـلم صنع نرفت آفـرین بر نـظر پاک خطاپوشش باد
(همان: ذیل «غزل220» 287)

گاهی منکر جبر است و در سایر اوقات سخت قَدَری است (جمالزاده، 1379: 65) و جبر و سرنوشت را امری غیرقابل انکار می‌شمرَد که هر گونه اختیاری را از انسان سلب می‌کند. (دشتی، 1380: 302)

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغـر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طـرح نـو دراندازیم
(حافظ، 1381: ذیل «غزل393» 460)

چـگـونه شاد شـود انـدرون غـمـگـینم؟ بـه اخـتـیار، کـه از اخـتـیار بـیـرون اسـت
(همان: ذیل «غزل86» 153)

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایـره‌ی قـسـمـت، اوضاع چنین باشد
(همان: ذیل «غزل234» 301)

گـنـاه اگـر چه نـبـود اخـتـیـار مـا حافظ تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است
(همان: ذیل «غزل40» 107)

در کـوی نـیـکـنـامـی مـا را گـذر ندادند گـر تـو نـمی‌پـسـنـدی تـغییر ده قضا را
(همان: ذیل «غزل3» 70)

حافظ مأیوس است و رنج می‌کشد، اما امید خود را از دست نمی‌دهد. او ما را به صبر سفارش کرده و پایان یافتن غم و رسیدن به شادی و کامروایی را مژده می‌دهد.

از هر طرف که رفـتـم جـز وحـشتم نیفزود زنهار از ایـن بـیـابـان، وین راه بی‌نـهـایت
(همان: ذیل «غزل87» 154)

ای دل انـدر بـنـد زلـفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تـحمّل بایدش
(همان: ذیل «غزل330» 397)

یوسف گم گشته باز آید به کـنعان غم مخور کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل غمدیده حالش به شود، دل بد مکن وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور دور گـردون گر دو روزی بر مراد ما نـگـشت دائماً یــکسان نـماند حال دوران، غم مخور
(همان: ذیل «غزل305» 372)

دوش وقـت سحر از غـصّه نجاتم دادند وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
این همه شهد و شکر کز نی کِلکم ریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
(همان: ذیل «غزل173» 240)

او به نقد واعظان و تجربه‌های ناموفّقِ مجدّد پرداخته و انسان‌های کوچک و خام را از در افتادن با بزرگان و اندیشمندان برحذر می‌دارد.

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
(همان: ذیل «غزل262» 329)

هـر چــنـد آزمــودم از وی نــبـود ســودم مَـن جَـرَّبَ الـمُـجَـرَّب حَـلَّـت بِهِ الـنَّدامَه
(همان: ذیل «غزل504» 571)

ای مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود می‌بری و زحـمت ما می‌داری
(همان: ذیل «غزل536» 603)

و در نهایت همه چیز را بیهوده و بی‌اساس نشان می‌دهد. (دشتی، 1380: 260)

جهان و کار جهان جـمله هـیچ در هـیچ است هـزار بار مـن ایـن نـکته کرده‌ام تـحقیق
(حافظ، 1381: ذیل «غزل366» 433)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

مصطفی فرزانه در قسمت اول از کتاب «آشنایی با صادق هدایت» می‌نویسد: هدایت دلبسته به خیام و حافظ بود و می‌گفت: من از شعر به معنی قافیه ‌پردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دست کمی از شکسپیر ندارد. (فرزانه، 1988: 282) آندره ژید هم از حافظ و شیراز به نیکی یاد می‌کند. (ژید، 1334: 166) و نیچه در کتاب «تبارشناسی اخلاق» می‌آورَد: آدمی زادگان سالم و شاداب نه تنها تعادل ناپایدارشان میان حیوان و فرشته را هرگز دلیلی برای نفی زندگی نینگاشته‌اند که باریک‌بین و روشن‌بین‌ترینشان، همچون گوته و حافظ، آن را انگیختاری دیگر برای زندگی یافته‌اند. (نیچه، 1377: 127)

مقامِ امن و میِ بی‌غـش و رفـیـق شـفـیق گرت مدام مـیـسّر شود زهـی تـوفیق
دریـغ و درد کـه تا ایـن زمـان نـدانـسـتم که کـیمیای سعادت رفیق بود، رفیق
(حافظ، 1381: ذیل «غزل366» 433)

چنان‌که یوهان گوته در یکی از دفترهای دوازده گانه‌ی کتاب «دیوان غربی شرقی» با عنوان حافظ‌نامه به ستایش از خواجه حافظ شیرازی پرداخته و می‌نویسد: ای حافظ سخن تو همچون ابدیّت بزرگ است... آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم و از سبک غزلسرایی تو تقلید کنم... حافظا خود را با تو برابر نهادن جز نشان دیوانگی نیست. (گوته، 1381: 74-75-78)

هرچند برخی نیز مانند محمد اقبال لاهوری و احمد کسروی با عقاید حافظ به شدّت به مخالفت پرداخته‌اند. به شکلی که کسروی در کتابی با نام «در پیرامون ادبیات» حافظ را از همه‌ی بدآموزان بدتر خوانده و معتقد است که این شاعر نسبت به دیگر شاعران ایرانی از یاوه‌گویی‌ها، بدی‌ها، مفت‌خواری‌ها، گزافه‌گویی‌ها، ستایشگری‌ها، چاپلوسی‌ها، بچه‌بازی‌ها و باده‌گساری‌های بیشتری برخوردار است. (کسروی، بی‌تا: 46)

احمد کسروی در کتاب «حافظ چه می‌گوید» هم می‌آورد: یکی از کتاب‌های سراپا زیان، دیوان حافظ است. حافظِ روسیاه تنها به آن بس نکرده که عمر هدر سازد و زندگانی با بیهوده گویی بسر برد، یک رشته بدآموزیهای زهرناک [خراباتیگری، جبریگری و صوفیگری] را نیز در سخنان خود گنجانیده که میلیون‌ها کسان را نیز همچون خود پوچ‌مغز و آلوده گرداند. اینست تا میتوان باید به نابودی این دیوانِ دیوانه‌ی یاوه‌گوی چرندگو کوشید. (کسروی، بی‌تا: 5-24)

اقبال لاهوری نیز چنان‌که دکتر محمدحسین مشایخ فریدنی اذعان داشته است، در نخستین چاپ کتاب «اسرار خودی» از حافظ به عنوان عامل اهمال و بی‌اعتقادی مسلمانان آسیا یاد کرد و او را باده‌خوار و از زمره گوسفندان و امام امّت بیچارگان و فقیه ملّت مِی‌خوارگان نامید. البته ناگفته نمانَد که اقبال در ادامه‌ی راه به سبب اعتراض مسلمان هند و نصایح پدرش، آن سی و پنج بیتی را که متضمّن تخطئه‌ی حافظ بود، در چاپ‌های بعدی کتاب حذف کرد. (مشایخ‌فریدنی، 1358: ذیل «مقدمه» 48-49)

و اما نکته‌ی پایانی این‌که از «دیوان حافظ» تصحیح‌های متعدّدی وجود دارد که از مهم‌ترین آن می‌توان به چاپ قدسی شیرازی، محمد قزوینی، پرویز ناتل خانلری، بهاءالدین خرمشاهی، هوشنگ ابتهاج و سلیم نیساری اشاره نمود.

چاپ قزوینی از دیوان حافظ که از مشهورترین و معتبرترین نسخه‌ها به شمار می‌رود، توسّط محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی بر اساس 18 نسخه در سال 1320 و متشکّل از 495 غزل است. چاپ خانلری توسط دکتر پرویز ناتل خانلری بر اساس 14 نسخه در سال 1359 و متشکّل از 486 غزل است. چاپ سایه توسّط هوشنگ ابتهاج در سال 1374 بر اساس 31 نسخه و متشکّل از 484 غزل است. چاپ نیساری توسّط دکتر سلیم نیساری در سال 1377 بر اساس 48 نسخه و متشکّل از 476 غزل است. و چاپ قدسی توسط محمد حسینی‌قدسی شیرازی سال‌ها قبل از تصحیح قزوینی در سال 1276 بر اساس 50 نسخه و با مجموع 600 غزل، 7 قصیده، 45 قطعه، 39 رباعی، 6 مثنوی و یک ترجیع‌بند و یک ترکیب‌بند به چاپ رسیده است. (حافظ، 1381: ذیل «مقدمه» 26 الی32)

تصحیح قدسی در عصر حاضر به کوشش دکتر حسن ذوالفقاری و ابوالفضل علی‌محمدی توسط نشر چشمه به طبع رسیده است که از محسّنات این چاپ می‌توان به مقابله‌ی چهار نسخه‌ی قزوینی، خانلری، سایه و نیساری با نسخه‌ی قدسی و ذکر اختلافات موجود در آن و همچنین دو فهرست الفباییِ مطلع و قافیه، کشف الابیات، فرهنگ لغات، توضیح برخی از ابیات مشکل و اِعراب گذاری پاره‌ای از واژگان و کلمات عربی اشاره کرد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

منابع و مآخذ:
حافظ، شمس‌الدین (1381). دیوان حافظ، به تصحیح محمد قدسی، به کوشش حسن ذوالفقاری و ابوالفضل علی‌محمدی، تهران: چشمه.

جمالزاده، محمدعلی (1379). آشنایی با حافظ، تهران: سخن.

شاملو، احمد (1354). حافظ شیراز، تهران: مروارید.

عظیمی، میلاد و طَیِّه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.

مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.

خرمشاهی، بهاءالدّین (1377). فرار از فلسفه: زندگینامه‌ی خودنوشت فرهنگی، تهران: جامی.

دشتی، علی (1380). نقشی از حافظ، تهران: اساطیر.

شاملو، احمد (1396). سندباد در سفر مرگ: مجموعه گفت و گوهای احمد شاملو، زیر نظر آیدا شاملو، تهران: چشمه.

فروید، زیگموند (1340). آینده‌ی یک پندار، ترجمه و حاشیه هاشم رضی، تهران: کاوه.

زرین‌کوب، عبدالحسین (1355). با کاروان حله، تهران: جاویدان.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). چند نکته در شعر حافظ، بخارا، شماره 109.

خرمشاهی، بهاءالدین (1368). چارده روایت، تهران: کتاب پرواز.

شمیسا، سیروس (1381). شاهدبازی در ادبیات فارسی، تهران: فردوس.

زرین‌کوب، عبدالحسین (1374). از کوچه‌ی رندان، تهران: سخن.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1391). رستاخیز کلمات، تهران: سخن.

فرزانه، مصطفی (1988). آشنایی با صادق هدایت، پاریس: بی‌نا.
ژید، آندره (1334). مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه، ترجمه حسن هنرمندی، تهران: امیرکبیر.

نیچه، فریدریش (1377). تبارشناسی اخلاق، ترجمه داریوش آشوری، تهران: آگه.

گوته، یوهان ولفگانگ (1381). دیوان غربی و شرقی، ترجمه شجاع‌الدین شفا، تهران: نخستین.

کسروی، احمد (بی‌تا). در پیرامون ادبیات، بی‌جا: بی‌نا.
کسروی، احمد (بی‌تا). حافظ چه می‌گوید، بی‌جا: بی‌نا.

مشایخ‌فریدنی، محمدحسین (1358). نوای شاعر فردا، تهران: بنیاد فرهنگ ایران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اِشتفان تِسوایگ (1942-1881) شاعر و نویسنده‌ی مشهور اتریشی با قدرت یافتن نازی‌ها مجبور به ترک وطن شد و در سال 1940 به ناچار دل از اروپا کند و به برزیل پناه برد. این حادثه‌ی غمناک سبب انزوای او در غربت شد تا جایی که دو سال بعد به همراه همسرش خودکشی کرد. (سِوایگ، 1395: 11)
از مهم‌ترین آثار این نویسنده‌ی یهودی می‌توان به «وجدان بیدار» و «حدیث شطرنج» اشاره نمود. حدیث شطرنج که آخرین اثر این زندگی‌نامه‌نویسِ بنام وینی است، (همان: 10) برای نخستین‌بار در سال 1325 توسط خانم نیره سعیدی از زبان فرانسوی با نام شطرنج باز انتشار یافت. عنوانی که از سوی جناب محمود حدادی [مترجم این داستان از زبان اصلی آن] اسمی نه چندان منطبق خوانده شده است؛ (همان: 11) چرا که در پایان می‌بینیم که قهرمانِ داستان از روی جِد شطرنج بازی نمی‌کند. (همان: 125)

حدیث شطرنج، روایت یکی از قهرمانان بزرگ شطرنج جهان در مقابل یک زندانی سابقِ ارتش هیتلری است. شطرنج بازی کارگر و روستازاده که در عین بی‌سوادی و ناتوانی در نوشتن یک جمله ی بی‌غلط، یک‌باره متوجه‌ی استعداد عجیب و تک‌بعدی خود در شطرنج شده است. مردی مغرور، کم‌حرف و پول‌پرست تا جایی که برای انجام بازی دوستانه با افراد عادی، طلب پول بسیاری می‌کند! و در مقابل این شطرنج باز، دکتری اندیشمند، باسواد، هنرمند و اخلاق مدار را مشاهده می‌کنیم که بیش از بیست سال است شطرنج بازی نکرده و در این رشته بازیکنی کاملاً معمولی می‌باشد.
تسوایگ با کتاب حدیث شطرنج به نمونه‌ای از سرنوشت روشنفکران تـجسّم می‌بخشد که خواستند اما نتوانستند از سیطره‌ی فاشیسم جلوگیری کنند. و پایان داستان روایت‌گر پوچیِ حاکم بر این هستی است و طرح این پرسش که چرا قهرمان داستان در آخرین مسابقه، بازی را به آسانی به رقیب خودپسند خود واگذار کرد، آن هم جایی که از هر حیث بر قهرمان شطرنج برتری دارد؟!

این نویسنده‌ی صلح جو و اومانیست در ابعاد پنهان این داستان علاوه بر نقد نازیسم گویی در فکر به چالش کشاندن مفهوم دانش و بزرگی است، و این‌که آیا سیاستمداران و هنرمندان تک بعدیِ عاری از فهم و اندیشه را می‌توان بزرگ شمرد؟
ای برادر تو همان اندیشه‌ای مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

تصور انسان، انسان متفکری که بی‌آن‌که دیوانه شود، ده، بیست، سی، چهل سال تمام همه‌ی نیرو و کشش فکر خود را پیوسته و هرباره بر سر این کار مسخره می‌گذارد که شاهی چوبی را بر صفحه‌ای چوبی به حاشیه براند. (همان: 32)
متن بالا که هجوگونه‌ای معتدل بر شطرنج حرفه‌ای و احتمالاً سایر رشته‌های ورزشی است، یادآور پاره‌ای از اشعار حسین پناهی در نامه‌هایی به آنا است: *شاید بیلیارد بهتر از خواندن رمانِ سقوط آلبر کامو باشد! *دانشگاه هاروارد در برابر فیفا و فیلا کم آورده است! *سانترهای دیوید بکهام از طرحِ بود و نبود شکسپیر قابل تأمل‌تر شده است! *فرار از فلسفه و اندیشه، خود فلسفه‌ی جدیدی است که تازه راه افتاده است! شاید...
سوایگ، اشتفان (1395). حدیث شطرنج و رساله‌ی سیسِرو، ترجمه محمود حدادی، تهران: نیلوفر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
رمان «مسئله ی اسپینوزا» یکی دیگر از آثار زیبا و خواندنی اروین دیوید یالوم است که در آن به زندگی و اندیشه های اسپینوزا پرداخته و در کنار آن نیز نیم نگاهی به آلفرد روزنبرگ، تئوریسین حزب نازی داشته است. دکتر یالوم علّت علاقه اش به اسپینوزا را گرایش های سنّت شکنانه ی اسپینوزا و پیروی اینشتین از اسپینوزا و خدای اسپینوزا که کاملاً هم تراز با طبیعت است می داند. (یالوم، 1392: 19)
بنتو اسپینوزا (به زبان پرتغالی) خدا را همان طبیعت می دانست (همان: 183-297) و اولین صفحه از کتاب «رساله الهی سیاسیِ» او با این جمله شروع می شود: ترس، خرافات می پرورد. (همان: 238) لذا بندیکت (به زبان لاتینی) با رهایی از ترس، کتب مقدّس را کلام خداوند نشمرده و آن را چیزی بیش از تصوّرهای خیالی پیامبران نمی داند. (همان: 124-125)

زندگی اخروی را نفی کرده (همان: 180) و معتقد است که معجزه ها فقط به واسطه ی جهل انسان وجود دارند. چرا که در دوران باستان هر رویدادی که ممکن نبود با علّت های طبیعی آن را توضیح داد آن را معجزه در نظر می گرفتند. (همان: 174) مذهب بافتی از رموز مسخره و احمقانه است (همان: 238) و جنون کابالیست های بیگانه و کوته نظر سبب شگفتی بی وقفه ی من می شود. (همان: 265)
این سخنان سبب شد تا باروخ (به زبان عبری) در سنّ بیست و چهار سالگی از جامعه ی مذهبی آمستردام [پدر او گویی اهل اسپانیا بود که به پرتغال مهاجرت کرده و سپس به آمستردام آمده بود. (همان: 265)] رانده شده و توسط یهودیان تکفیر شود.

عالمان یهودی در ابتدا به اسپنوزا که سال ها مطالعات دینی داشت جایگاه پژوهشگری در زمینه ی تورات و دریافت مستمری مادام العمر پیشنهاد کردند تنها به شرط آن که سکوت کند، اما او نپذیرفت. (همان: 206-207) و این امر سبب طرد شدن اسپینوزا از جامعه و خانواده گردید تا جایی که برخی از نزدیکان او مانند خواهرش با خشم و نفرت وی را کافر می خواندند. و البته بعضی چون گوته نیز او را کافر نـمی دانستند و به تـمجید از او پرداختند. (همان: 84-85-88)
باروخ اسپینوزا که سال ها منزوی بود و با اشتغال به تراشیدن شیشه های عدسی ساده می زیست، (همان: 231) به نوشتن کتاب مشهور «اخلاق» اقدام نمود و سرانجام در سنّ چهل و پنج سالگی دیده از جهان فروبست بدون آن که تصویر و عکسی از خود به یادگار گذاشته باشد. (همان: 22)
یالوم، اروین (1392). مسئله ی اسپینوزا، ترجمه زهرا حسینیان، مشهد: ترانه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «افسانه‌های هفت گنبد» روایت شخصی احمد شاملو از هفت‌پیکر نظامی گنجوی است. احمد شاملو در مقدمه‌ی این اثر خود که تنها در چاپ اول آن به سال 1336 انتشار یافت و در چاپ‌های بعدی از این کتاب حذف شد، نظامی را مورد نوازش قرار داده و پیرامون این شاعرِ بزرگ و نامی ایران می‌نویسد: آری، او سخندانی بزرگ و افسانه‌پردازی ادیب است. [اما] هفت‌گنبد یا هفت‌پیکر و یا بهرام نامه یک اثر شعری نیست. نظامیِ هفت‌پیکر، نظامیِ شاعر نبوده است. کار شعر، کار افسانه سرایی نیست. (شاملو، 1384: 224)

هدف نظامی در افسانه‌های این منظومه به جز دو داستانِ بشر پرهیزگار [گنبد سبز] و ماهان کوشیار [گنبد کبود] فقط این بوده است که مشتی صحنه‌های لاس و لیس به هم ببافد. گویی نظامی به شخصه با پرداختن این گونه صحنه‌ها، در ذهن خویش هوسبازی و کارسازی می‌کرده است... آن‌چه طول افسانه را باعث شده بازگفت نیاز عاشقانه‌ی مرد داستان نیست بلکه تمنای اوست به ارضای هوس جنسی خویش: (همان: 222)
مرد: قطره‌یی را به تشنگی مگذار!
تشنه‌یی را به قطره‌یی بنواز!
رطبی در فکنده گیر به شیر
سوزنی رفته در میان حریر!
و جز این‌ها که سرانجام نیز با هم‌بستر شدن عاشقِ نیازمند با یکی از کنیزکان معشوقه‌ی خویش موقتاً جوش عشق فرو می‌نشیند! شوق و عطش نظامی به وصف دقیق صحنه‌های هم‌آغوشی و هم‌بستری به حدی است که گویی انگیزه‌ی اصلی او به پرداختن هفت‌پیکر چیزی جز این نبوده است. تعارفات و احترامات فائقه‌ی مورد پسند میراث‌خواران ادبی ایران را که به کنار بگذاریم، اغلب این داستان‌ها به قدری حقیر و بی‌مایه است که حتی سخن‌پردازی و قدرت کلامی نظامی نیز نمی‌تواند ارزشی برای آن بتراشد... در میان اینگونه داستان‌ها، رسواتر از همه داستان گنبد سفید است. (همان: 223) این داستان نقطه‌ی اوج عطش نظامی [عطش جنسی] است به شیرین کام شدن از وصف حلوا! (همان: 224)

ما شاعر را پیامبر انسانیت ترجمه می‌کنیم. (همان: 219) شاعر نه خداشناس و نه ملحد است. نه ثروتمند است نه تهیدست. نه فاشیست است نه کمونیست. نه وطن‌پرست است و نه بی‌وطن. همه چیز هست و هیچ چیز نیست. اگر چیزی بود شاعر نیست، و اگر شاعر بود هیچ چیز دیگر نیست. شاید خود نداند، اما آنچه او می‌جوید تنها رهایی است... با این مـحک، حساب افراد بی‌شماری از گروه انبوه شاعران گذشته و امروز ما با خداست... چنین باد! چه نیاز هست که مقام روحانیت و تقدّس شعر را چندان فرود آوریم که اردوی ناظمانِ کاسب یا واعظانِ ناظم را نیز در برگیرد؟ (همان: 220)
شاملو، احمد (1384). مقدمه‌ی افسانه‌های هفت گنبد، گوهران، شماره 9 و 10.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
در نمایشنامه‌ی «تبعیدی‌ها» جیمز جویس (1941-1882) چهره ی مرد روشنفکری را ترسیم می‌کند که حامی آزادی در همه چیز است. ریچارد روان، نویسنده‌ای دوبلینی است که همسرش برتا را عاشقانه دوست دارد. برتا نیازمند خشونت آمرانه‌ی یک مرد است و از این رو از شوهر خود می‌خواهد که وسوسه‌های شهوت انگیز دوست خانوادگی‌شان رابرت را در او بی‌اثر کند. اما ریچارد که به آزادی خود پایبند است سخت اصرار می‌کند که برتا نیز به آزادی خود حرمت بگذارد و هر آنچه می‌پسندد انجام بدهد.
اصلاً من کی هستم که باید خودم را مالک قلب تو و یا مالک قلب هر زن دیگری بدانم؟ برتا، او [رابرت] را دوست داشته باش، مال او باش، و اگر می‌خواهی و یا اگر می‌توانی خودت را به او تسلیم کن. (جویس، 1348: 96)

ریچارد از جزئی‌ترین افکار و اعمال همسرش آگاه است و برتا نیز به سبب آموزه‌های شوهرش به راحتی از هر اندیشه‌ی به اصطلاح غیراخلاقی خویش پرده برداشته و او را مطّلع می‌سازد. اما ریچارد با ترسیم این آزادی و نفی ارزش‌های اخلاقی، محکوم به کشیدن بار سنگینِ شک و عذاب همیشگی تردید است: زخمی عمیق از شک در قلبم وجود دارد که هیچوقت شفا پیدا نمی‌کند. من هیچ وقت در این دنیا چیزی نمی‌فهمم... من در تاریکی اعتقاد، آرزومندِ تو نیستم. بلکه با شکّی بی‌قرار و دائمی تو را می‌خواهم. (همان: 150-151)
جویس، جیمز (1348). تبعیدی‌ها، ترجمه همایون نور احمر، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
خدا به ابراهیم فرمان می دهد تا پسرش اسحاق را به کوه موریه ببرد و آنجا قربانی اش کند. ابراهیم طی سفری سه روزه اسحاق را به کوه می بَرد و همین که با چاقوی خویش قصد بریدن گلوی فرزندش را می کند، خدا به او می گوید که به جای اسحاق، گوسفندی قربانی کن.

کتاب «ترس و لرز» روایت گر داستان فوق از کتاب مقدّس است. کتابی که سورِن کیِرکِگارد (1855-1813) آن را بهترین اثر خود می دانست و بر آن اعتقاد بود که این کتاب برای جاودانه کردن نام او کافی است. (کیرکگور، 1385: ذیل «مقدمه» 11)
سورن کیرکگار ابراهیمی را به تصویر می کشد که قربانی کردن فرزندش اسحاق را با ترس و لرز و همراه با اضطراب انتخاب می کند؛ چرا که زندگی مؤمن همواره در مخاطره است. (همان: 14) اما ابراهیم می توانست با این مسئله به اشکال دیگری برخورد کند. می توانست آن را فراموش کند و یا حداقل در آن تردید نماید. چه می شود اگر صدای شنیده شده توسط ابراهیم صدایی الهی نبوده باشد و صرفاً وهم و پنداری تاریک باشد؟

ابراهیم سرانجام در پیری پسری یافت و حالا می خواهد او را قربانی کند. آیا او دیوانه نیست؟ ای کاش لااقل می توانست دلیل عملش را بازگو کند، اما فقط تکرار می کند که این یک آزمون است. به راستی ابراهیم چیزی بیش از این نمی تواند بگوید. (همان: 105)
این ندای درونی و باطنی هیچ میزانی در دنیای بیرون ندارد و تنها خود فرد است که در درستی و نادرستی آن توان داوری دارد! پیام کیِرکگور در این کتاب فلسفی که ابتدا با نامی مستعار به چاپ رسید، این است که عقل و ایمان دو مقوله ی جدا از یکدیگر است و این تصمیم ابراهیم هیچ توجیه اخلاقی و عقلی نداشته و اساساً نمی توان آن را با عقل درک نمود. و ایمان را که شرابی مرد افکن است نباید با آب عقلانیّت یکی دانست. پس می نویسد: ایمان والاترین چیزهاست، و فلسفه نمی تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی کم و کاست عرضه کند. (همان: 57)
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود

این فیلسوف و پدرِ اگزیستانسیالیست دانمارکی که در اینجا بیشتر در نقش یک متکلّم ظاهر شده است خود را خدادوست و انسانی مذهبی معرّفی می کند بدون آن که خویش را مؤمن بداند. (همان: 58) او بر آن اعتقاد است که توان درک ابراهیم را ندارد و فقط می تواند او را تحسین کرده (همان: 145) و حیرانی را از او بیاموزد. (همان: 62) لذا در ستایش ایمان و مؤمنان می آورد: من هرگز از ستایش او خسته نمی شوم، چه ابراهیم باشد چه غلامی در خانه ی ابراهیم؛ خواه استاد فلسفه باشد خواه دخترکی خدمتکار. (همان: 63)
سورن کیرکگور در نهایت نیز متعرّض مسخره کنندگان ایمان و پدرِ ایمان یعنی ابراهیم شده و می نویسد: گویا فهمیدن هگل دشوار است، اما فهمیدن ابراهیم چیز پیش پا افتاده ای است! (همان: 56-57) سرگذشت ابراهیم و اسحاق پارادوکسی است که می تواند از یک جنایت، عملی مقدّس و خداپسندانه بسازد، پارادوکسی که هیچ استدلالی آن را نمی گشاید، زیرا ایمان دقیقاً از همان جایی آغاز می شود که عقل پایان می یابد. (همان: 80-81)
کیرکگور، سورن (1385). ترس و لرز، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، تهران: نی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «پیر پرنیان اندیش» ماحصل مصاحبت چند صد ساعته ی میلاد عظیمی و عاطفه طَیِّه با هوشنگ ابتهاج از سال 1385 تا 1391 است. کتابی که در آن با افکار و اندیشه های جناب سایه آشنا می شویم، هرچند در برگیرنده ی همه ی آنچه در صحبت ابتهاج شنیده شده استنمی باشد؛ چرا که بنابر نظر نویسندگان آن نه حجم کتاب چنین اقتضایی داشت و نه روزگار و مصلحت سنجی های سایه و ما چنان مجالی می داد. (عظیمی و طیّه، 1391: ذیل «مقدمه» ج 1، 37)
امیرهوشنگ ابتهاج متولّد سال 1306 در محله ی استادسرایِ رشت است. (همان: ج 1، 3) او تحصیلات دانشگاهی نداشته و چنان که خود تصریح می کند، به زور تا دبیرستان و تا مقطع کلاس یازدهم [کلاس دوازدهم برابر با دیپلم نهایی بود] تحصیل می کند و خیلی حق به جانب این دروس را پرت و پلاهایی معرفی می کند که دوست نداشته است آن ها را بخواند. (همان: ج 1، 51)

در یازده سالگی کتاب «تمدن اسلام و عربِ» گوستاو لوبون درباره ی پیامبر اسلام را خوانده و از آن بسیار لذت برده است. علی بن ابی طالب را بسیار دوست داشته و او را صاحب ویژگی هایی چون پهلوانی، مهربانی و عدالت می دانسته است و با آن که گویی همچنان پایبند به افکار سوسیالیستی خود بوده و آن را کماکان بهترین راه می شمرَد، پیرامون کتاب های نوشته شده درباره ی امام اول شیعیان و نهج البلاغه ی منتسب به او می گوید: هر جا هر چیزی درباره ی حضرت علی پیدا کردم خوندم... [و اما نهج البلاغه را نیز] هزار بار و با ترجمه های مختلف. خیلی از این کتاب خوشم می اومد... خیلی کتاب عجیبیه؛ پره از حرفهای درخشان عدالت خواهانه... چقدر هم مطالب شاعرانه توش هست! (همان: ج 1، 20)

هوشنگ ابتهاج از سرک کشیدن خود در کارهای مـختلف و یاد نـگرفتن سه هـنرِ رانندگی، [چنان که اسماعیل جمشیدی گفته است که فریدون فرخزاد هم رانندگی بلد نبود و از این کار خوشش نمی آمد. (میرزاآقا عسگری، بی‌تا: 28)] شنا و نوازندگی سخن می گوید و در پاسخ به این که آیا از نیاموختن موسیقی پشیمان نیست، با تأکید اقرار می کند: چرا... خیلی... اصلاً باید به جای شعر می رفتم سمت موسیقی... واقعاً موسیقی را بیشتر از شعر دوست دارم. (همان: ج 1، 22-23) و این تکریم و تعظیم موسیقی از جانب کسی است که بنابر گفته ی خود در سنّ هجده نوزده سالگی به موسیقی شعر تسلّط داشته است تا آنجا که برخی از اشعار شهریار را تصحیح می کرده است. (همان: ج 1، 101-102)
حاصل ازدواج سایه با همسر ارمنی خود، آلما، دو فرزند دختر و دو فرزند پسر است. (همان: ج 1، 334) خانواده ای که پس از زندان رفتن یک ساله ی سایه از اردیبهشت 1362 تا اردیبهشت 1363 - و گویی آزاد شدن وی توسط نامه ی شهریار به سید علی خامنه ای با عنوان: وقتی شما سایه رو زندانی کردید فرشته ها بر عرش الهی گریه می کنند. (همان: ج 1، 308) - به کلنِ آلمان مهاجرت می کنند و با آن که نشانه ای از دلبستگی سایه به این کشور دیده نمی شود، عملاً بازگشت خود به ایران را غیرممکن می داند. سایه در این شهر تنهای تنهاست و درآمد زندگی اش را بسیار معمولی و متوسط می شمرَد. (همان: ج 1، 339 الی342)

ما در این کتاب همواره شاهد لطافت روح و سرازیر شدن اشک ها و البته احترام ویژه ی سایه نسبت به دوست صمیمی خود مرتضی کیوان هستیم. دوستی که پس از اعدام او در سال 1333 و سرودن یک رباعی [ای آتش افسرده ی افروختنی] سایه تا سال 1358 یعنی بیست و پنج سال بعد [تا سرودن شعر کیوان ستاره بود] شـعری نـسرود. هرچند عـلت این کار را تـکرار نشدن خود و نارسایی شعر خود می داند. (همان: ج 1، 222-223)
و اما در پاره ای از گفتارهای هوشنگ ابتهاج پیرامون دوستان و نزدیکان او می خوانیم: یکی از گلایه های همیشگی آلما به من اینه که چرا محبتم رو به زبون نمی آرم. من تا حالا به آلما نگفتم دوستت دارم برای این که گفتن این جمله برام بوی حقه بازی می ده... آلما اگه به من می گفت بمیر، می مردم؛ یعنی فراتر از حدّ دوست داشتن. حالا چه لزومی داره به زبون بیارم؟ (همان: ج 1، 329)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

به نظرم صادق هدایت یه بیمار روانی بود که قلم خیلی خوب و درخشانی داشت. (همان: ج 1، 397) تو کارهای هدایت، بوف کور یه چیز دیگه است؛ با همه ی پیچیدگی و ابهامش زیباست. خیلی زیباست. (همان: ج 1، 398) ترانه های خیامِ هدایت هنوز برای ملاکِ خیامه، بی شک کارش از فروغی بهتره. (همان: ج 1، 398-399) [اما اخلاق او جاذبه ای برای من در تقلید کردن از وی نداشت] آدم بداخلاقی بود. بد زبان. (همان: ج 1، 399) حرف معمولش فحشهای مستهجن و چارواداری بود. (همان: ج 1، 400)
ایرج میرزا نظیر نداره. (همان: ج 2، 846) ما تعارف می کنیم می گیم بعد از سعدی کسی به این روانی شعر نگفت. واقعیت اینه که هیچ کس زبان ایرج رو نداشته. به نظرم [ایرج نسبت به سعدی] خیلی روان تره. (همان: ج 2، 847-848)

کارهای اولش [فروغ فرخزاد] خیلی پرت و پلا بودن. کتابهای اسیر و دیوار و عصیان خیلی شعرهای ابتدایی ای بودن... همه چیزش خرابه؛ وزن، فرم، تـصویر... با همه ی دستکاری هایی که بزرگان درش کردند و زحماتی که کشیدن (لبخند رندانه ای می زند!) واقعاً پرت و پلا بود. اما تو شعرهای اخیرش خیلی چیزهای قشنگ هست، خیلی قشنگن... این تولّدی دیگر یه مرتبه یه چیز دیگه شده... فروغ سواد و معلوماتی که نداشت... یعنی از یک شاعر درجه هشتم، درجه صدم در واقع رسید به این شعرها... به نظر من، تـولّدی دیگر بی شک تـحت تأثیر گلستان ساخته شده... نقش گلستان بیشتر از نقش یه معلّم و مربّی باید باشه. (همان: ج 2، 979-980)
وقتی از سایه پیرامون اشعارِ کارو پرسیده می شود، با نگاهی التماس آمیز می گوید: ولم کن تو رو خدا! (همان: ج 2، 943)
سایه اشعار روح الله خمینی را گویی ضعیف شمرده و ایشان را شاعری حرفه ای نمی داند و بر آن اعتقاد است که اوایل که شعرهای آقای خمینی منتشر شد، یک عدّه می گفتن که این شعرها رو برای آقای خمینی ساختن. طبری آتشین می شد و می گفت نه بابا! آقای خمینی از دوره ی جوانی اش شعر می گفت. (همان: ج 2، 1175)
دفعه ی اول و چند دفعه ی بعد با دکتر محمد امین ریاحی در سال 1326 یا 1327 پیش شهریار رفتیم... من روزها ساعت دو، دو نیم بعد از ظهر می رفتم خونه ی شهریار. او معمولاً خواب بود. کم کم بیدار می شد... یه دقیقه یه ربع شیره می کشید و بعد چشمش باز می شد می گفت: سلام. من جوابش رو نمی دادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره می کشید و بعد می نشست و می گفت: سلام. می گفتم سلام شهریار جان. از ساعت 3:30 تا 4 شهریار تازه آدمیزاد می شد. بعد هم مرتب شیره می کشید و تریاک می کشید... انصافاً حتی یک بار به من تعارف نکرد. هرگز. هرگز... (همان: ج 1، 99-100)
سایه در ادامه از زهد و کم غذا خوردن و حتی غذا نخوردن شهریار و نماز نخواندن او سخن می گوید (همان: ج 1، 109) و اذعان می کند: شهریار خیلی آدم عاطفی ای بود... خیلی مهربان بود... همه چیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمه کار موندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصه ی اون خانوم که زن شهریار نشد. (همان: ج 1، 116-118) شهریار تخیّل عجیب و غریبی داشت... خیلی آدم لطیفی بود ولی خُب گاهی خُل می شد. می گفت: شبها وقتی سه تار می زنم، پری ها با من خوبن؛ من ساز می زنم اینها می آن تو استکانم می رقصن، رو طاقچه می رقصن، رو دوشم می رقصن. بعضی شبها با من لج هستن. (همان: ج 1، 131)

شهریار کلاً آدم بدبینی بود تا جایی که فکر می کرد روس و انگلیس دست به دست هم داده اند و می خوان بکشندش. (همان: ج 1، 124) شهریار توبه ی مضحکی کرد. از عاشق بودن و موسیقی و اینا [تریاک] توبه کرده و گفته اینها مانع رسیدن به حقّه... شهریار از وقتی که از تهران به تبریز برگشت دیگه افول بلکه سقوط شعرش شروع شد... (همان: ج 1، 132-133) شهریار بعد از توبه دیگه شعرو هم به یه معنا کنار گذاشت و دیگه شعر عاشقانه نگفت. می گفت این ها همه حجابه. (همان: ج 1، 134) به گمان من در سرتاسر تاریخ غزل ما، غزل شهریار بی‌نظیره؛ این فوران عاطفی که در غزل شهریار و در شعر شهریار هست اصلاً ما حتی در سعدی هم سراغ نداریم. (همان: ج 1، 139) شهرت شهریار [قبل از انقلاب] بی نظیر بود... هیچ نشریه ای در نمی اومد حتی نشریه ی سیاسی، چپ و راست هم فرق نمی کرد، که یه غزل از شهریار چاپ نمی کرد، غزل شهریار اصلاً تضمین فروش نشریه بود. هیچ کس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشت. (همان: ج 1، 144)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

سایه به مانند شاملو بر آن اعتقاد است که حافظ معاد را قبول نداشته و نباید او را به یک آخوند تبدیل کرد. (همان: ج 1، 146) هرچند در ادامه ضمن مطرح کردن اعتیاد وحشتناک احمد شاملو (همان: ج 2، 907) می گوید: شاملو نه وسع علمی تصحیح حافظ داشت و نه به هیچ اصلی پایبندی داشت... بدون اینکه نسخه ای داشته باشه شعر حافظو عوض کرده! (همان: ج 2، 919) برای اینکه بدونیم شاملو چقدر با زبان فارسی آشنا بوده کافیه به همین نوارهایی که توش شعرهای حافظ و خیام و مولانا رو خونده توجه کنید که چقدر غلط لفظی و معنایی داره. (همان: ج 2، 938) شاملو در میان دوستان ما از نظر هنری از هیچ کس کمتر نبود ولی سواد کار نداشت. زندگی بهش مجال نداده بود که بشینه و کتاب بخونه. اگر شاملو شاملو شد به خاطر فوران استعدادش بود نه مطالعه و تحقیق. (همان: ج 1، 167) من به صراحت می گم که مایه ی شعری شاملو از همه ی ماها قوی تر بود، از همه باهوش تر بود... (همان: ج 2، 908)
سایه از اخلاق شاملو نیز چنین می گوید: شاملو در واقع با هیچ کس خوب نبود، در حالی که در ظاهر خیلی صمیمی بود و با همه رفتار خیلی خوب داشت ولی همه رو مسخره می کرد و کسی رو قبول نداشت. (همان: ج 2، 920) در صحبت کردن شاملو هیچ حریمی وجود نداشت... شاملو همان طور که از چشم کسی می تونست حرف بزنه از پایین تنه اش هم می تونست... به قول معروف عفّت بیان نداشت. (همان: ج 2، 915)
تختی [سایه با تختی آشنا بود و تختی چند مرتبه ای به خانه ی او رفته بود] خیلی آدم نجیب و سر به زیری بود. خیلی خجالتی بود... مصدقی هم بود... [و سرانجام به سبب] فشار فضای اجتماعی و ظاهراً مشکل خانوادگی خودکشی کرد. (همان: ج 1، 405-407)

لطفی هنرمندیه که هیچ وقت مثل او نبوده؛ هم از نظر تکنیک و هم از نظر احساس... اصلاً ساز لطفی یه چیز دیگه است؛ هیچ ربطی با نوازنده های دیگه نداره؛ هیچ کسی این صدا رو از تار در نمی آره. (همان: ج 1، 525)

شجریان یه مرحله ای از آواز شده که هر کی از این به بعد بخواد بیاد کار جدی تو آواز موسیقی ایرانی بکنه، باید یه دوره شجریانو مطالعه کرده باشه و بعد هم ازش بگذره. و این کار خیلی خیلی سخته... صدای شجریان یه چیز استثنائیه... بعد اون عطش یادگیری که از هر کی می تونسته یاد گرفته، هوش، نبوغ... خیلی آدم عجیبیه. زندگی سالم داشته؛ نه تریاکی بوده، نه مشروب می خورده، نه سیگار می کشه؛ هنوز هم همین طوره. (همان: ج 1، 582-583)
شفیعی [دکتر محمد¬رضا شفیعی کدکنی] به نظر من یک نمونه ای از بزرگان تاریخ فرهنگ ماست؛ یک مجموعه ای از تضاد؛ هر کی شفیعی رو در یک صراط تصوّر کنه، اشتباه کرده. یه ترکیب عجیب و غریبه؛ از عبودیّت مذهبی تا حریّت عرفانی. خیلی آدم عجیبیه. جاهایی از این مرد آزادگی هایی دیدم که باور کردنی نیست. به خودش هم گفتم که می خواستم دستتو ببوسم. چند وقت قبل بهش گفتم: رضا! اینکه تو شاعری، دانشمندی، محقّقی، همه به جای خود، من خودتو دوست دارم. شفیعی انسان خیلی نازنین و خیلی مغتنمیه؛ مجموعه ی عوامل استثنایی دست به دست هم داده تا یه آدمی مثل شفیعی ساخته شده... یک دوره طلبگی رو تا حدّ اجتهاد طی کرده و از این ور آشنایی با ادبیات معاصر و آگاهی از وضع امروز جهان. احتمالاً در آینده دیگه چنین چیزی اتّفاق نمی افته. (همان: ج 1، 393) به نظر من شفیعی در اصل شاعر است و در کنار شعرش محقّق است. (همان: ج 1، 420)
عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.

میرزاآقا عسگری (بی‌تا). خنیاگر در خون: در شناخت و بزرگداشت فریدون فرخزاد، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘عقد تمهیدی

📝محمدعلی جمالزاده

در یکی از داستان‌های کتاب «کهنه و نو» با عنوان «عقد تمهیدی» می‌خوانیم:
    
وقتی جوان بودم پدرم از طرف دولت در شهر مشهد مقدس مأموریت مهمی داشت و لولَهِنگش در آنجا خیلی آب می‌گرفت. من تازه مو درآورده بودم و پشت لبم سبز و صدایم دو رگه شده بود و خیلی سر و گوشم می‌جنبید و چون شنیده بودم که در مشهد  بازار صیغه دادن و صیغه کردن سخت رواج است در انتظار تعطیلی تابستان بودم که مدارس بسته شود و به بهانۀ تجدید دیدار با پدر هر طور شده خود را به مشهد برسانم. تمام فکر و ذکرم این شده بود هرچه زودتر از میوه شاداب و هرگز نچشیدۀ صیغه و متعه علیه‌السلام گلویی تر کنم. تعطیلی شروع شده و نشده خود را به مشهد رساندم. پدرم با پوزخندی گفت فرزند یک مطلب هست که لازم است با تو در میان بگذارم. هشدار مبادا در این شهر در پی صیغه و این قبیل‌چیزها بروی. چون بدان که هر زن و دختری صیغه‌ات بشود ممکن است مادرت باشد (جمالزاده، ۱۳۸۸: ۷۳-۷۴).                                                                                                                                   
منبع:

_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۸، کهنه و نو، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📘یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر

📝جواد طباطبایی

دکتر جواد طباطبایی، نویسنده و مترجم نامدار تبریزی، که از فارغ التحصیلان رشتۀ فلسفۀ سیاست است، در تاریخ ۲۰۲۲/۱۰/۳ در کانال تلگرامی خود طی پستی با عنوان «یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر» این‌گونه به نقد و هجو بهرام بیضایی پرداخت:

امروز در میان انبوه خبرهای بسیار بد، چند بیت از بهرام بیضایی [در حمایت از اعتراضات مردم ایران] در فضای مجازی منتشر شد. در معرفی سراینده نوشته‌اند که او اعتبار فرهنگ و هنر ایران است. آنچه من تا کنون از بهرام بیضایی دیده یا خوانده‌ام، به‌عنوان یک علاقه‌مند به هنر و فرهنگ کشور، هیچ‌چیزی نمی‌یابم که چنین اغراق‌گویی درباره او را توجیه کند. البته این یک نظر شخصی است و می‌دانم که او سینه‌چاکان بسیاری دارد، اما با خواندن این بیت‌هایی که با سخیف‌ترین شعرهای ادب فارسی پهلو می‌زند، فکر می‌کنم چرا ما هیچ اعتقادی به فضیلت سکوت نداریم و چرا گمان می‌کنیم می‌توان هر مزخرفی را در هر زمان و مکانی گفت!

منبع:

_ طباطبایی، جواد، ۲۰۲۲، «یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر»، کانال یادداشت‌ها و جستارها، سوم اکتبر برابر با یازدهم مهرماه ۱۴۰۱.
https://t.iss.one/Minavash
کتابِ «برادرزاده ی رامو» گفت و گویی خیالی و فلسفی بین فیلسوف و دیوانه ای خردمند است. داستانی نسبتاً مختصر میان خالق این اثر، دُنی دیدِرو که نماینده ی فیلسوفان است و لولی وشی با فراست به نام رامو که برادرزاده ی آقای رامو، موسیقیدان مشهور این داستان است.
رامو با آن که خود را مردی نادان، گستاخ و تن پرور معرفی می کند، اما حکیم و خردمندی دیوانه نما و محصول دیگر فیلسوف است که واقعیت تلخ عصر خود را می نمایاند. رامو در حقیقت نماینده ی اندیشه های دیدرو است و اندیشه های ژرف این کتاب را باید در رامو سراغ گرفت. چنان که خود می نویسد: آن که همواره یکه و تنها روی نیمکت خیابان درختیِ آرژانسون در دریای خیال غوته ورش می بینند منم. با خود از سیاست، از عشق، از هنر و از فلسفه سخن می گویم. عنان اندیشه را رها می سازم و آزادش می گذارم تا نخستین فکر خردمندانه یا نابخردانه ای را که روی می نماید دنبال کند. به همان سان که جوانان هرزه و عیاش را توان دید که در خیابان درختیِ فوآ از پی معروفه ای سبک مغز، خنده رو، شوخ چشم و بینی سربالا روان اند، این یک را رها می کنند و به دنبال دیگری می شتابند، به همه روی می آورند و به هیچ یک پیوند نمی یابند. افکار من دلبران من اند. (دیدرو، 1368: 23)
آقای فیلسوف از نقش مهم علوم و موازین اخلاقی در تربیت انسان ها می گوید و رامو با مقایسه ی زندگی اندیشمندان و پیشه وران در این اصل تردید کرده و بر آن اعتقاد است که تاجران و کاسبان بر خود و نزدیکان خویش مفیدترند. (همان: 35) او در ادامه با به تصویر کشیدن تئوری «اراده ی قدرت» به نفی اخلاق پرداخته (همان: 61-62) و نقاب از چهره ی بسیاری از امور به اصطلاح اخلاقی بر می دارد. رامو با نقد سیستم آموزشی و تأکید بر این نکته که هیچ ندانستن بهتر از اشتباه دانستن است (همان: 62-63) به ماجرایی اشاره می کند که در آن به عنوان استاد به فریب شاگردان و دزدیدن پول آن ها اقدام کرده است! و فیلسوف به او می گوید: بی عذاب وجدانی آن را می دزدیدید؟ و رامو پاسخ می دهد: اوه! بی عذاب وجدانی. می گویند دزد که به دزد بزند، شیطان به خنده می افتد. بزرگترانِ شاگرد در مال و دولتی که خدا می داند چگونه به چنگ آورده بودند، غرقه بودند. اینان صرافان، درباریان، سوداگران، بازرگانان معتبر، بانکداران و ارباب داد و ستد بودند. من به آنان کمک می کردم که مال غصبی را به من و جمعی دیگر که مانند من مزدبگیر ایشان بودند، باز پس دهند. در طبیعت انواع گوناگون جانوران یکدیگر را می بلعند، در جامعه نیز اصناف مختلف یکدیگر را می درند. (همان: 70-71)
رامو مدام از خوردن و خوابیدن با زنان صحبت می کند و از نظر او مهم این است که آدمی براحتی، آزادانه، بدلخواه، با شکمی پُر هر شب به مستراح برود: ای مدفوع گرانمایه! این است حاصل و فرجام بزرگ زندگی در همه حال. (همان: 51-52) هرچند این پاره ای از پیام این کتاب است که با توجه به روند گفت و گوی دو طرفانه ی آن، زوایای پنهانی نیز دارد که گویی نتیجه اش شعر «داوری» از دفتر «زمستان» مهدی اخوان ثالث است:
هر که آمد بار خـود را بـست و رفـت ما هـمان بدبخت و خوار و بی نصیب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟ زین چه حاصل جز فریب و جز فریب

از دیگر نکات این کتاب می توان به تمجید چندباره ی دیدرو از نمایشنامه ی «محمد» اثر ولتر (همان: 38-78) و ترجمه ی جدید برادرزاده ی رامو به قلم خانم مینو مشیری اشاره کرد. مترجمی که در سال های پیشین دیگر اثر مهمّ این نویسنده و فیلسوف فرانسوی، یعنی کتاب «ژاک قضا و قدری و اربابش» را نیز ترجمه کرده است.
دیدرو، دنی (1368). برادرزاده ی رامو، ترجمه احمد سمیعی، تهران: البرز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «مرد بی وطن» مجموعه ای از مـقالات و آخرین اثر کِرت وانِه گِت (2007-1922) است که در هشتاد و دو سه سالگی این نویسنده ی آمریکاییِ آلمانی تبار (ونه گوت، 1386: 57) انتشار یافت. کتابی طنزآمیز و تلخ که وُنِه گُوت در آن از افراد و مطالب متعددی سخن می گوید. به هجو و نقد جورج بوش (همان: 50-70) و حاکمان آمریکا و جنگ طلبی آنان پرداخته و خود را عاشق موسیقی، (همان: 68) منتقد اعتیاد طولانی مدّت اش به سیگار، (همان: 49) معتقد به پوچی زندگی و ارزشمند بودن هنر معرّفی می کند.
جنگ از میلیونرها میلیاردر و از میلیاردرها تریلیاردر می سازد. (همان: 68) آیا با گفتن این که رهبران ما شامپانزه هایی سرمست از قدرتند، دارم روحیه ی سربازانمان را که در خاورمیانه می جنگند و می میرند خراب می کنم؟ روحیه ی آن ها قبل از این هم، مانند آن پیکرهای بی جان داغون شده بود. با آن ها چون اسباب بازی هایی رفتار می شود که یک بچه پولدار برای کریسمس می گیرد. (همان: 72)

ما خودمان را جنگ طلبان بی رحم مغرور عصا قورت داده ی نیشخند به لبی به جهانیان نشان می دهیم... مثل آن وقت های نازی ها، در سراسر جهان موجب نفرت و هراس هستیم... رهبران نامنتخب ما میلیون ها میلیون انسان را اصلاً داخل آدم به حساب نمی آورند، آن هم فقط به خاطر مذهب و نژادشان. هر طور عشقمان کشید آن ها را مجروح می کنیم، می کشیم، زندانی و شکنجه می کنیم. مثل آب خوردن. (همان: 85)
همیشه یک سر سیگار آتش است و سر دیگرش یک احمق... (همان: 51) ما برای علافی به کره ی زمین آمده ایم. اگر کسی جز این گفت، چرت گفته است. (همان: 65)

اگر می خواهی پدر و مادرت را واقعاً آزار بدهی و دل و جرأت هم جنس بازی را هم نداری، کمترین کاری که می توانی بکنی این است که دنبال هنر بروی. شوخی نمی کنم. از راه هنر نمی شود زندگی را چرخاند. هنر شیوه ی انسانی ست برای هرچه تحمل پذیرتر کردن زندگی. (همان: 35-36)
از دیگر آثار این طنز نویس صلح طلب، اومانیستِ دوستدار مسیحیت (همان: 26-79-80) و رمان نویس سوسیالیست (همان: 25) می توان به رمان های «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج» ، «صبحانه‌ی قهرمانان» و «گهواره‌ی گربه» اشاره کرد. و دلپذیرترین ترجمه ی صورت گرفته از «مرد بی وطن» را شاید بتوان ترجمه ی مشترک زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده خواند.

ونه گوت، کورت (1386). مرد بی وطن، ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هـریـمن لـوای ظـفـر بـرفـراشـت عرب را بایران زمین برگماشت...
بتاراج رفت آنـچـه بـد سـیـم و زر ز ایـــوان شـاهــنـشه دادگر...
چو رفت از میان تاج و تخت شهی نـماند بـجا نـیـز دیـن بـهی...
اهـورا ز تـو چاره بـایـسـت و بـس «جَسَ مِه اَوَنگهه» بفریاد رس...
دریـــغـا ز فــر و ز بــرز کــیـان دریـغـا ز آیـیـن اسـپـیـتمان...
از آن روز گــلـزار مـا خار گـشـت ز هر سو گـزندی نـمودار گشت
از آن روز شـد واژگـون بـخـت زن سـیه‌چادر افکند و شد شوم تن
رخ نــازنـیـنـش بـپـرده نـهـفـت بـزنـدان‌سرا شد بـانـدوه جفت
از آن روز هـم مـرد درویــش شـد سبک‌مایه و سست‌اندیش شد...
بـــهـل قــصـۀ تـازی و پـیـغـوی سخن گـوی از خسرو پـهـلوی
شـهـنـشـاه را تـخـت پایـنـده باد هـمـاره بـرو بـوم مـا زنـده باد
(پورداود، 1343: ذیل «مثنوی یزدگردشهریار»، 389 الی397)

کتاب «اَناهیتا» شامل زندگی‌نامه‌ و پنجاه مقاله و گفتار از ابراهیم پورداود است که با اجازه‌ی ایشان و به کوشش مرتضی گرجی در سال 1343 انتشار یافت. این کتاب بار دیگر در سال 1380 با تصحیح میترا مهرآبادی و سانسور قسمت‌هایی از آن از جمله حذف کامل گفتاری با عنوان «تدریس زبان عربی باید از برنامۀ فرهنگ ما حذف شود» تجدید چاپ شد.

ابراهیم پورداود در پانزدهم اسفند 1264 در محله‌ی سبزه میدان رشت چشم به جهان گشود. او یکی دو سال پیش از غوغای مشروطیت برای تحصیل عازم تهران شد. سپس به بیروت رفت و نام «پورداود» را برای خود انتخاب کرد. پس از دو سال و نیم اقامت در لبنان، برای دیدار خانواده‌اش به رشت برگشت و بعد از چند هفته رهسپار فرانسه شد و در پاریس به تحصیل حقوق پرداخت. چند سال هم در برلین سکونت گزید و در ادامه با زن و یگانه فرزندش رهسپار هندوستان شد و دو سال و نیم در آن‌جا اقامت کرد و به انتشار بخشی از مزدیسنا و گزارش اوستا پرداخت. پورداود پس از سال‌های دراز به ناچار از اروپا رخت بربست و در سال 1318 وارد تهران شد و در دانشگاه تهران مشغول به تدریس گردید. (همان: 1 الی3)

پورداود (1347-1264) با این‌که در کودکی به مکتب و مدرسه‌ی دینی رفت و در آغاز جوانی، طب تحصیل کرد و در پاریس، علم حقوق آموخت و روزگاری در صحنه‌ی سیاست ظاهر شد و زمان درازی از عمر را به شاعری پرداخت، سرانجام در پرتو اوستا، راه خود را بازیافت و سالیان درازی از عمر خود را بر سر این کار به‌سر آورد. (همان: 9)

علامه محمد قزوینی در مورد سبک نگارش ابراهیم پورداود در اوستا در مکتوبی خطاب به او می‌نویسد: این کتاب یکی دو ماه قبل برای بنده رسیده و بنده با کمال لذت، یک دور آن را مطالعه کردم و خواستم همان وقت مکتوبی خدمت سرکار در این خصوص عرض کنم و سرکار را به این خدمت بسیار مهم به ادبیات فارسی یعنی ترجمه‌ی اوستا به فارسی سلیس معمولی عوام فهم خواص پسند که شاید اولین مرتبه باشد بعد از اسلام که چنین کاری انجام شده است، تهنیت بگویم. ولی حقیقتش این است که به قول سعدی «خجل شد چو پهنای دریا بدید» خودم را و معلومات ناقصه‌ی خودم را در جنب این کتاب عظیم القدر عظیم الشأن کبیر الحجم، کوچک دیدم. (همان: 10)

پورداود نیز در سال 1307 دیباچه‌ای بر کتاب «بیست مقالۀ قزوینی» نوشت و قزوینی را دانشمند پاک‌سرشت، استاد ارجمند و فرزانه دوست خود خواند و اذعان داشت که آثار گرانبهای قزوینی به خوبی گویای پایه‌ی دانش و نمودار نهاد نیک اوست. چنان‌که در ادامه به دوستی خود با علامه قزوینی اشاره کرده و می‌افزاید چون من سال‌ها با مرحوم قزوینی در پاریس و برلن بودم و با همدیگر دوستی داشتیم، به درستی می‌توانم بگویم که وسعت اطلاعات او بسیار بیشتر از آن اندازه‌ای است که در آثار وی دیده می‌شود. قزوینی بسیار دقیق و بی‌اندازه بااحتیاط بود و از نوشتن بسیاری از مطالب خودداری می‌کرد. اینست که آنچه از او به‌جا مانده، به تحقیق قابل اعتماد است و از اسناد گرانبهای این قرن به شمار می‌رود. (همان: 136 الی139)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

ابراهیم پورداود که ابتدا به شعر و شاعری شناخته می‌شد، در دیباچه‌ی دیوان خود که به نام یگانه دخترش «پوراندخت‌نامه» نامیده شده، می‌نویسد: این دیوان در مملکتی که صدها فردوسی و خیام داشته، چون قطرۀ ناچیزی است در مقابل دریای مواج ادبی. این دیوان از طرف شاعری نیست بلکه از سوی دانشجویی است و آن نمونه‌ای است از احساسات وی نسبت به خاک مقدّس وطنش ایران. این احساسات پس ازین، در انتشار کتبی چون گاتها و یشتها بروز خواهد کرد. (همان: 4) چنان‌که در غزلی که در پوراندخت‌نامه نیامده است، می‌آورد:
از آه بــخـشـکـانـم آب هـمـه دریـا را وز اشـک کـنـم دریـا روی همه صـحرا را
در خیل همه یـاران هـمـراز نمی‌جـویم نه زاهـد روحــانـی نه شــاهـد زیــبـا را
از مدرسه و از درس کی چاره شود دردم ساز و دف و نی خوشـتر دلداده و شـیدا را
می گرچه حرام آمد در کـیـش مسلمانی در بـاده‌کـشی پـویـم آیـیـن مـسـیـحا را جمعی به در مسجد خیلی به سوی فرخار خلقی به کنشت اندر جمعی است کلیسا را
گر از سـتم گـیتی آتـشکده شد خاموش در کـاخ دل افــروزم کـانــون اوســتـا را
(همان: 6)
علامه قزوینی در «بیست مقالۀ قزوینی» پورداود را شاعری مستعد با طرزی بدیع و اسلوبی غریب متمایل به فارسی خالص معرفی می‌کند و ضمن تحسین خلوص نیّت و شور و حرارت او، از مخالفت خود با تعصّب مخصوص ابراهیم پورداود بر ضدّ نژاد عرب و زبان عرب و هرچه راجع به عرب است، سخن می‌گوید. (همان: 7-8)
چنان‌که برخی نیز معتقدند با آن‌که می‌توان گفت بدون یاری جستن از کتاب‌ها و مقاله‌های ارزشمند ابراهیم پورداود امکان قدم نهادن به حیطه‌ی پژوهش‌های تاریخ و فرهنگ ایران باستان وجود ندارد، اما در برخی از موارد این دلبستگی بسیار زیاد پورداود به ایران باستان، به تعصّب شدیدی کشیده شده است که شایسته‌ی یک محقّق راستین نیست.

پورداود در گفتار «تدریس زبان عربی باید از برنامۀ فرهنگ ما حذف شود»، آموختن زبان عربی در دبیرستان و دانشگاه را اتلاف وقت شمرده و این زبان و زبان اردو و ترکی را بی‌مصرف می‌خواند. چنان‌که معتقد است در میان نویسندگان عصر او آنانی که عربی‌دان شناخته نشدند، ساده‌تر و پاکیزه‌تر و بهتر می‌نویسند. لذا عربی به درد جوان‌ها نمی‌خورد و گروه انبوهی آرزو دارند که این درس بیهوده از برنامه‌ی فرهنگ ما حذف شود. (همان: 51 الی54)

او در گفتار «تغییر خط» نیز به نقد و هجو اعراب و خط عربی پرداخته و متذکّر شده است که الفبای عربی را به زور دشمن پذیرفته‌ایم و هر ایرانی میهن‌دوست از آن بیزار است. هرچند در عین حال، مخالف تغییر خط بوده و چنین عملی را بسیار زیان‌بخش و سبب آسیب دیدن ذخیره‌ی فرهنگ و آثار کنونی ما می‌داند. ابراهیم پورداود سخنان طرفداران تغییر خط و استناد آنان به موفقیّت تغییر خط در ترکیه را درست و قانع‌کننده نشمرده و عیبی چون عدم تلفّظ درست کلمات فارسی را مختص به الفبای ما نمی‌داند و معتقد است کلمات انگلیسی و فرانسوی را هم نمی‌توان با همان الفبای لاتین درست بر زبان آورد. (همان: 36 الی39)

پورداود در یکی دیگر از گفتارهای این کتاب با عنوان «چرا ایرانیان از تازیان شکست خوردند» شکست ایرانیان در پایان روزگار ساسانیان از تازیان را یکی از ننگ‌ترین پیش‌آمدهای کارنامه‌ی کهن‌سال ایران می‌خواند که سبب شد شاهنشاهی بزرگ و برخوردار از فرهنگ، به دست مردمی بیابانی و مشتی غارتگر گرسنه و برهنه و فرومایه و موش‌خوار از میان برود.
او شکست ایران از یونان و حتی مغول‌ها را در برابر شکست از اعراب قابل تحمّل‌تر می‌شمرد؛ چرا که معتقد است دیو تعصّب دینی که سهمگین‌ترین دشمن هر کشوری است، در زمان مغول‌ها که فاقد تعصّب بودند به مرز و بوم ما رخنه نکرد و ایرانیان چون به دین و آیین مغول نبودند، از نوشتن آن همه بیداد خودداری نکردند. حال آن‌که نوشته‌های به‌جای مانده از تاخت و تاز تازیان چنین نیست و حتی در برخی از آن‌ها به معجزه‌ها و پیش‌آمدهای شگفت‌انگیز و پیشگویی‌های باور نکردنی چون شکاف برداشتن ایوان مداین و خشک شدن دریاچه‌ی ساوه و خاموش شدن آتشکده‌ی پارس و داستان ساختگی نامه‌های رسول‌الله به خسرو پرویز و امپراتور رم برمی‌خوریم. پس در شکست ایرانیان از تازیان معجزه‌ای روی نداد و خواست خدایی هم بر این نبود که تمدّنی دستخوش توحّشی گردد. (همان: 340 الی343)

پورداود، ابراهیم (1343). اناهیتا: پنجاه گفتار پورداود، به کوشش مرتضی گرجی، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
علاوه بر کتاب مشهور «اخلاق» کتاب «رساله الهی سیاسی» نیز یکی دیگر از آثار مهم و تأثیرگذار اسپینوزا به حساب می آید. اثری جنجالی و ممنوعه که در سال 70-1669 میلادی به صورت مخفیانه و بدون نام نویسنده بر روی جلد انتشار یافت و در آن اسپینوزا علاوه بر دفاع از آزادی اندیشه و بیان، نقد و تفسیر کتاب مقدّس و تثبیت نظام جمهوری دموکراتیک، به اساسی ترین مقصود خود یعنی تفکیک حوزه ی دین از حوزه ی فلسفه پرداخته است.

باروخ اسپینوزا در این کتاب ضمن پذیرفتن فلسفه و دین به عنوان دو رکن در رسیدن به حقیقت و عدم تضاد میان آن دو، بر تمایز عقل و دین نیز تأکید داشته و بر آن اعتقاد است که نه می توان با عقل به اثبات دین پرداخت [هرچند در اصول دین می توان به یقین اخلاقی رسید و در فروع و جزئیات نیز می توان کاملاً از عقل بهره بُرد] و نه باید با اخذ دین، عقل را کنار گذاشت. زیرا حوزه ی عقل حقیقت است و حوزه ی دین، تعبّد. (اسپینوزا، 1397: 383 الی397)

این فیلسوف هلندی در بخش الهیِ کتاب، تعاریف متفاوتی نسبت به تعاریف فقیهان دینی از نبوّت و وحی و معجزه می دهد و بر آن است که فرایض دینی برای استقرار قوانین بوده است و لذا در هر دوره و زمانی واجب نبوده و هر فردی مکلّف به انجام آن نیست: از روز روشن تر است که فرایض هیچ ارتباطی با سعادت ندارند، و آنکه فرایض عهد عتیق و شریعت موسی به چیزی جز مملکت عبریان و لاجَرم جز به منافع مادی مربوط نمی شدند... (همان: 209-210) شریعت تنها برای آنانی نازل شده است که از عـقل و تـعالیم طبیعی بهره ای نداشته اند. (همان: 148)
اسپینوزا با نفی عصمت انبیاء (همان: 140) و موجوداتی چون ملائکه و شیطان و دیوان، و ذکر این نکته که اگر پیامبران در کلام خویش از این واژگان استفاده کرده اند برای آن است که با هر قومی باید تنها به زبان و پندارهای آنان سخن گفت، (همان: 153) می نویسد: نبوّت هرگز انبیاء را عالم تر نساخت و به سبب جهل آنان بر برخی از امور، نباید در امور فلسفی و طبیعی به سراغ آنان رفت. (همان: 137-151) اطلاع داشتن پیامبران از همه ی امور بسیار حیرت آور است و این ادّعای مفسّران برخلاف صراحت برخی از آیه های کتاب مقدّس است. (همان: 137)

نبوّت نه به ذهنی کامل و استدلالی استوار، بلکه به قوّه ی تخیّلی شاداب نیاز دارد... انبیاء در مقایسه با دیگران از ذهن کامل تری برخوردار نبوده اند، بلکه این قوّه ی مخیّله ایشان بود که از دیگران شاداب تر بود. (همان: 112-124-125)
بندیکت اسپینوزا چیزی به نام معجزه را نیز نپذیرفته (همان: 220 الی222) و معتقد است که حادثه ای در طبیعت اتفاق نمی افتد که مخالف قوانین هستی باشد: معجزه چه مغایر با طبیعت و چه فراز آن، امری مهمل است. لاجَرم تنها چیزی که می توانیم در کتاب مقدّس از معجزه بفهمیم این است که پدیده ای است در طبیعت که از فهم انسان فراتر می رود یا فکر می شود که فراتر رفته است. (همان: 228)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash