میناوش
467 subscribers
5 photos
1 video
4 files
800 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘تفسیرهای زندگی

📝ویل و آریل دورانت

کتاب «تفسیرهای زندگی»، اثری است که به معرّفی برخی از مشهورترین نویسندگان جهان پرداخته و زندگی و آثار آنان را مورد بررسی قرار داده است. ویل دورانت به‌سبب عشقی که به ادبیات داشته است این کتاب را با مشارکت همسر خود در هشتادوچهار سالگی و پس از نیم قرن فعالیّت در فلسفه و تاریخ نوشته است (دورانت، ۱۳۶۹: ۹).
    
سامرست موام بااین‌که ازدواج کرده بود و تا پایان عمر کوشید تا رجحانی را که برای مردهای جوان نسبت به زن‌ها قائل بود پنهان کند، ولی همجنس‌گرایی او برای نزدیکانش آشکار بود. موآم به برادرزاده‌اش گفته بود: مردم تایلند بسیار معقول هستند. آن‌ها همجنس‌گرایی را کاملاً عادی می‌دانند و آن را پذیرفته‌اند. من اعتقاد دارم که مردم سرانجام روزی خواهند فهمید کسانی هم وجود دارند که همجنس‌گرا به‌ دنیا می‌آیند (همان: ۱۸۳).
    
مارسل پروست هم پسرانی جوان از طبقات پایین اجتماع را به اتاق خود می‌بُرد و نیاز جنسیش را برآورده می‌کرد. چنان‌که یادداشت‌ها و شاهکار او نیز به رنج و وحشت جوانی همجنس‌گرا دلالت دارد که تلاش می‌کند وضع خود و ماجراهایی را که از سر می‌گذراند بر پدر و مادر و دوستان معمولی‌اش پنهان سازد (همان: ۱۹۷-۱۹۹).
    
آندره ژید هم بااین‌که با دخترعموی خود ازدواج کرد، با او همبستر نشد و به همجنس‌گرایی تن داد. او در سال ۱۹۲۴ درحالی‌که تقریباً پنجاه‌وپنج ساله بود با انتشار کتاب «کوریدون» صراحتاً و به شکلی عریان به دفاع از همجنس‌گرایی پرداخت و کوریدون را برجسته‌ترین کتاب خود انگاشت (همان: ۲۳۸). ژید در دفتر خاطرات محرمانۀ خود می‌نویسد:
    
من به کسی می‌گویم بچه‌باز که عاشق پسرهای جوان باشد و به کسی می‌گویم همجنس‌گرا که به مردان بالغ گرایـش دارد. بچه‌بازها که مـن هم یکی از آنان هستم، بسیار نادرند، ولی همجنس‌گراها بسیار بیشتر از آنند که من در ابتدا فکر می‌کردم (همان: ۲۳۳).

منبع:

_ دورانت، ویل و آریل، ۱۳۶۹، تفسیرهای زندگی، ترجمه ابراهیم مشعری، تهران، نیلوفر. 
https://t.iss.one/Minavash
📘مقالات شمس

📝شمس تبریزی

گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز، گفتم: تفسیر ما چنان است که می‌دانید: نی از محمد و نی از خدا. این من نیز منکر می‌شود مرا... چنانکه آن خطاط سه گون خط نبشتی، یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیر او؛ آن منم (شمس تبریزی، ۱۳۹۱: ۲۷۲). روان انبیا در آرزوی آن است کاشکی در زمان او بودیمی، تا در صحبت او بودیمی، و سخن او بشنیدیمی. اکنون شما باری ضایع مکنید، و بدین نظر منگرید، بدان نظر بنگرید که روان انبیا می‌نگرد: بدریغ و حسرت (همان: ۱۰۵).
    
کتاب «مقالاتِ شمس تبریزی» مجموعه سخنان شمس‌الدین محمد تبریزی در قونیه است که پس از آشنایی او با مولوی صورت گرفته است. اثری که شمس گردآورندۀ آن نبود و پس از مدّتی به همّت مریدان وی جمع‌آوری گردید و به ‌شکل یادداشت‌هایی مفصّل انتشار یافت (همان: ذیل «پیشگفتار مصحح» ۱۸).                                     
آنچه از مجموع مقالات شمس تبریزی به دست می‌آید، شریعتمداری، نقد فیلسوفان و شطحیاتی صوفیانه از جانب شمس تبریزی است. شمس پس از تمجیدات متعدد از ابوبکر و عُمَر (همان: ۶۹۵) و یاد کردن از خلیفۀ دوم با عنوان امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه که خدا او را به سبب متابعت از محمّد عزیز کرد (همان: ۲۰۹-۲۳۲)، متذکّر می‌شود:
    
منصور را هنوز روح تمام جمال ننموده بود، و اگرنه أنا الحق چگونه گوید؟ حق کجا و أنا کجا (همان: ۲۸۰)؟ خیام در شعر گفته است که کسی به سِر عشق نرسید و آن کسی که رسید سرگردان است... او سرگردان بود، باری بر فلک می‌نهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی می‌کند و انکار می‌کند، باری اثبات می‌کند، باری «اگر» می‌گوید. سخن‌هایی درهم و بی‌اندازه و تاریک می‌گوید. مؤمن سرگردان نیست (همان: ۳۰۱).                                                                                                                             
شمس تبریزی در ادامه پس از ستایش از احمد غزالی و محمد غزالی (همان: ۳۲۰)، در نفی چلّه‌نشینی و بزرگ شمردن سماع می‌گوید:
    
هرچه از او [شیخ احمد غزالی] از این ریاضت‌های آشکار نقل کنند همه دروغ است. او از این چلّه‌ها هیچ ننشست که این بدعت است در دین محمد. هرگز محمد چلّه ننشست. آن در قصۀ موسی است؛ و اذ واعدنا موسی برخوان. این کوران نمی‌بینند که موسی با آن عظمت، رب اجعلنی من امة محمد می‌زند (۳۲۳). حاصل، این احمد غزالی در دفع آن حجاب می‌کوشید. او را آوازی آمد، یا در دل او الهامی آمد، که این حجاب تو پیش خواجۀ سَنگان حل شود. برخاست و برفت. همان روز که در رفت خواجه را سماعی بود. در آن سماع آن مشکل حل شد (همان: ۳۲۴).                                                                                                                            
شمس با وجود مخالفت با افکار فخر رازی، در کلماتی رکیک در هجو سیف زنگانی اذعان می‌کند: سیف زنگانی او چه باشد که فخر رازی را بد گوید؟ که او از کون تیزی دهد همچو او صد هست شوند و نیست شوند. من در آن گورِ او و دهانِ او حدث کنم. همشهری من؟ چه همشهری! خاک بر سرش (همان: ۶۴۱)! چنان‌که جدای از همۀ مهر و صفایی که برای پسر مولوی، سلطان ولد، قائل بود او را سه وصیّت می‌کند: یکی دروغ نگویی، دوم گیاه [حشیش] می‌خورد... اما نخوری. سوم با یاران اختلاط کم کنی. اما دروغ بترین گناهست (همان: ۱۰۲). و در جایی دیگر گله می‌کند که بها [سلطان ولد] دروغ زیاد می‌گوید و حال آن‌که پیش من از حشیش و دروغ توبه کرده بود (همان: ۷۲۷). 
    
این عارف و صوفی تبریزی معتقد است عقل تا درگاه ره می‌برد، اما اندرون خانه ره نمی‌برد (همان: ۱۸۰). و ضمن کوچک شمردن دختر پیامبر اسلام: «فاطمه رضی‌الله عنها عارفه نبود، زاهده بود پیوسته از پیغمبر حکایت دوزخ پرسیدی (همان: ۱۴۲)»، در سخنانی سخیف زنان را موظّف به سکوت کردن و در کنج خانه نشستن دانسته و می‌گوید:
    
اگر فاطمه یا عایشه شیخی کردندی، من از رسول علیه‌السلام بی‌اعتقاد شدمی. الا نکردند. اگر خدا تعالی زنی را در بگشاید، همچنان خاموش و مستور بود. زن را همان پسِ کار و دوکِ خود (همان: ۱۵۷-۱۵۸-۶۶۸)! رسول الله می‌فرماید که با ایشان مشورت کنید هرچه گویند ضدّ آن بکنید (همان: ۲۸۷).

منبع:                      

_ شمس تبریزی، شمس‌الدین محمد، ۱۳۹۱، مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
گوستاو فلوبر (۱۸۸۰-۱۸۲۱) در بیمارستان روآنِ فرانسه که پدرش سرجرّاح آن‌جا بود به دنیا آمد و در رفاه و آرامش پرورش یافت. (دیویس، ۱۳۷۲: ۸) نخستین رمان درخور توجّه فلوبر که آن را در بیست سالگی نوشت رمان «نوامبر» است که گویی شرح نخستین تجربه‌ی جنسی فلوبرِ هفده ساله با زنِ سی و پنج ساله‌ای شوهردار است. (همان: ۱۰-۱۱)

فلوبر که خود را از علاقه‌مندان به مارکی دو ساد می‌دانست، (همان: ۱۵) همواره احساسی شخصی و خصوصی نسبت به خاورمیانه داشت و مجذوب جنبه‌های غیرعادی، کثیف، عجیب و شهوانی خاورمیانه بود. چنان‌که در یادداشت‌های خود نیز به فحشا و کثافت‌کاری‌های جنسی‌اش [در مصر] اشاره کرده و اذعان می‌کند که شب‌ها را با روسپیان به صبح می‌رساندم و روزها را با لواط در حمام‌های عمومی شب می‌کردم. (همان: ۲۷-۲۸)

این نویسنده‌ی نامدار فرانسوی که مبتلا به صرع بود، (همان: ۱۰) رمان‌های مختلفی نوشت که از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به «وسوسه‌ی آنتونیوس قدیس» ، «سالامبو» ، «تربیت عاطفی» ، «بووار و پکوشه» و رمان جنجال برانگیز «مادام بوواری» اشاره کرد.

و اما فلوبرِ دلبسته به شرق برای آن‌که آماده‌ی نگارش کتاب «وسوسه‌ی آنتونیوس قدیس» شود دست به مطالعات وسیعی در متون مقدّس بودایی، هندویی، اسلامی و کونفوسیوسی زد و به خواندن اشعار عربی، هندی، ژاپنی و فارسی روی آورد. او این کتاب را در سال ۱۸۴۹ به پایان رساند و سپس در سال ۱۸۷۴ متن خلاصه و اصلاح شده‌ی آن را منتشر کرد. (همان: ۲۲ الی۲۵)

در این رمان که از لحاظ شکل ظاهر شبیه رمان نبوده و فاقد طرح و پیرنگ است، زندگی، آگاهی، مذهب و ضرورت اخلاق مورد حمله قرار می‌گیرد. (همان: ۶۵-۶۶) و نبرد میان انسان و شـیطان و جدال بـین خیر و شر و مواجه شدن با دل‌نگرانی‌های وجدانی و اخلاقی در آن سبب شده است تا بی‌شباهت به فاوستِ گوته نباشد. هرچند فاوست روح خود را به شیطان می‌فروشد و آنتونیوس قدیس با تمام پستی و بلندی‌ها سرانجام به ایمان رهنمون می‌شود.

شخصیّت اصلی این داستان خواندنی، آنتونیوس، مرد زاهدی است که به قصد عزلت‌نشینی به یکی از مناطق مصر باستان می‌رود و در آن‌جا شیطان بر وی ظاهر می‌شود تا با وسوسه او را از دین خارج کند. این وسوسه‌ها گاهی در قالب ریاست، شهرت، قدرت، قتل‌عام و گاهی به شکل علم‌اندوزی، عشرت‌طلبی، شهوت‌رانی و پول‌پرستی نمود می‌یابد.

آنتونیوس به ریاضت‌های بی‌شماری چون بیداری، روزه‌داری و مناجات با خدا مشغول است. و در این مسیر با رفتن به خلسه و طی‌الارض کردن به مکان‌های گوناگون خود را هم‌کلام و همنشین با انواع خدایان و شخصیّت‌های بزرگ ملل مختلف می‌بیند و در معرض توهّمات و وسوسه‌های متعدّدی قرار می‌گیرد. او با انزجار از تفاسیر غنوسی و مطالب فلسفی، قدم در راه کشف و شهود می‌گذارد و در برابر این پرسش قرار می‌گیرد که آیا باید به آنچه اعتقاد دارد و هر آنچه می‌بیند و حس می‌کند التزام داشته باشد؟ و یا آن‌که شاید تمام آنچه را می‌بیند و خیر و شر می‌نامد وهمی بیش نیست و حقیقتی ندارد؟ (فلوبر، ۱۳۸۵: ۲۶-۱۳۲-۱۳۳)

بیچاره من! آیا این روزگار سرانجام به سر خواهد رسید؟ مرگ بهتر از این زندگی است! دیگر نمی‌توانم! بس است! بس است... از آن‌جایی که من در بی‌شمار حیات‌هایی چرخیده‌ام... می‌خواهم سر آخر در ژرف‌ترین مکان مطلق، یعنی در عدم بیاسایم. (همان: ۳۱-۱۳۲-۱۳۳)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

اما در ادامه نسبت به عدم مردّد شده و به جاودانگی اعتقاد پیدا می‌کند؛ چراکه می‌پندارد مرگ توهّمی بیش نیست که تداوم پیوسته‌ی حیات را نهان می‌کند. پس به نوعی نهیلیسم و وحدت وجود می‌رسد. آنتونیوس به آرامی می‌گوید: پس ماده می‌تواند جزیی از خدا باشد! شیطان: چرا نباشد! مگر می‌توانی دریابی نهایتش را؟

انگاشتن چیزی ورای او به منزله‌ی انگاشتن خدایی فراتر از خداست، وجودی برتر از وجود! پس او یگانه وجود است و یکتا جوهر... مسائل تنها به واسطه‌ی ذهنت بر تو آشکار می‌شود. ذهن، همچون آیینه‌ای کاو اشیا را دگرگون می‌کند؛ و هیچ ابزاری هم برای اطمینان از صحّت و سقم آن را در اختیار نداری. هیچ‌گاه قادر نخواهی بود تا گیتی را در تمامی وسعتش دریابی؛ به همین سبب نیز نمی‌توانی انگاره‌ای از دلیلش یا مفهومی صحیح از آفریدگار را در ذهن مجسّم کنی؛ حتی نمی‌توانی به درستی درک کنی که گیتی بی‌انتهاست. چراکه باید ابتدا از لایتناهی مطلق درک صحیحی داشته باشی!
شکل مطلق ممکن است از اشتباهی که در حواست رخ می‌دهد ناشی شود و جوهر مطلق نیز تصوّری زاییده‌ی خیالت باشد. مگر آن‌که جهان جریانی پیوسته از چیزها باشد و ظواهر، برعکس، حقیقی‌ترین حقایق و توهّم نیز یگانه واقعیّت. اما آیا مطمئنّی که می‌بینی؟ آیا اطمینان داری که زنده‌ای؟ شاید اصلاً هیچ چیز وجود نداشته باشد! (همان: ۲۳۶-۲۳۷-۲۳۹-۲۵۰)
و در پایان داستان، مرد زاهد را مکاشفه‌ای دست می‌دهد و در آن زمان با آمدن عیسی که نویدبخش رهایی آنتونیوس است، همه‌ی موجودات هستی را یکی می‌بیند و هذیان‌وار می‌گوید: وای که چه خوشبختم! چه خوشبختم! من زایش زندگی را دیدم و آغاز جنبش را. خون در رگ‌هایم چنان می‌تپد که هر آن ممکن است آن را از هم بدرد. دوست دارم پرواز کنم، شنا کنم، پارس کنم، نعیر بکشم، نعره بزنم... سرانجام روز از راه می‌رسد؛ و چون پرده‌ای که از روی حرمی کنار زده می‌شود، ابرهای طلایی رنگ، با شکندهایی درشت، از چهره‌ی آسمان رخت برمی‌بندند. آن میان و در وسط صـفحه‌ی خورشید، چهره‌ی عـیسی مسیح در درخشش است. آنتونیوس بر خود صلیب می‌کشد و مناجات را از سر می‌گیرد. (همان: ۲۶۴ الی۲۶۶)
فلوبر، گوستاو (۱۳۸۵). وسوسه‌ی آنتونیوس قدیس، ترجمه کتایون شهپرراد و آذین حسین‌زاده، تهران: قطره.

دیویس، لنارد جی (۱۳۷۲). گوستاو فلوبر، ترجمه مینو مشیری، تهران: نشر نشانه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتابِ «اعجاز قرآن: تحلیل آماری حروف مقطعه» نتایجِ بررسی های کامپیوتری و پژوهش های چهار ساله ی دکتر رَشاد خلیفه پیرامون قرآن است که در سال 1973 میلادی به چاپ رسید. رشاد خلیفه بر آن اعتقاد است که قرآن معجزه است و اعجاز قرآن تنها به نثر ادبیِ آن محدود نمی شود و رویه ای همه جانبه چـون اعجاز ریاضی و اعجاز علمی نیز دارد. (خلیفه، 1365: 7)

بخش عمده ی تحقیقات این نویسنده ی متولّدِ مصر (1935) که مدرک دکترای خود را از آمریکا در رشته ی بیوشیمیِ گیاهی دریافت کرده است، حروف مقطعه می باشد. (همان: 53) حروفِ چهارده گانه ی ابتداییِ بیست و نه سوره از صد و چهارده سوره ی قرآن که به ظاهر هیچ معنایی نداشته و دامنه ی آن از یک (مانند ص) تا پنج (مانند کهیعص) حرف است. (همان: 29)

از نظرِ خلیفه، الفبای عربی با احتساب «همزه» و «الف» به صورت دو حرف، از بیست و نه حرف به وجود آمده است و در قرآن هم بیست و نه سوره وجود دارد که با حرف مقطعه شروع می شود. از طرفی دیگر چنان چه تعداد حروف الفبا را نصف کرده و اعشارِ عددِ حاصل را حذف کنیم، عدد چهارده حاصل می گردد که تعداد حروف مقطعه را نشان می دهد. (همان: 36) و یا به عنوان نمونه سوره ای که «ق» نام دارد، بالاترین درصدِ تعداد حرفِ «ق» را در میان سوره ها داراست. (همان: 105) و تنها سوره ای که به مانند سوره ی «ق» شامل پنجاه و هفت حرفِ «ق» می باشد، سوره ی «شوری» است. که اگر تعدادِ پنجاه و هفت حرفِ «ق» این دو سوره را جمع کنیم، حاصل برابرِ صد و چهارده می شود که معادل تعداد کلّ سوره های قرآنی است. و این حقیقتِ مهم نشان دهنده ی این است که قرآن کلامِ لایتغیّر خداوند است. (همان: 108)

این مدّعیِ کاشفِ کدهایِ ریاضیِ قرآن با تمام حروف دیگر مقطعه نیز رفتاری به مانند حرفِ «ق» داشته و در پایان می نویسد: چون اعجازِ ریاضیِ قرآن اثبات شد و از نظر ریاضی ثابت گردید که قرآن از جانب خداست، اکنون با اطمینان قلبی می توان اظهار داشت که عیسی مسیح واقعاً مردگان را زنده می کرد و موسی واقعاً با عصای خود دریا را شکافت. (همان: 271)

رشاد خلیفه علاوه بر حروف مقطعه، چنان که عباس یزدانی در مقاله ی مختصر و ارزشمندِ «اعجاز عددی و نظم ریاضی قرآن» آورده است، با خواندن آیه ی «سی» از سوره ی «مدثر» که «عَلَیها تِسعَةَ عَشَر» است تمامی آیات و کلمات قرآن را مضربی از عدد 19 معرفی نمود و آن را معجزه ای از سوی خداوند دانست: تمام کلماتِ «بسم الله الرحمن الرحیم» مضربی از عدد 19 می باشد. کلمه ی «بسم» در کلّ قرآن 114 مرتبه، «الله» 2698 مرتبه، «رحمن» 57 مرتبه و «رحیم» 114 مرتبه آمده است.

و یا کورش جم نشان نیز با انجام برخی از محاسبات ریاضی بدین نتیجه رسید که قرآن بنابر زوجیت و فردیتِ عددی، معجزه محسوب می شود. بدین شکل که مجموع آیات قرآن 6236 و مجموع شماره ی سوره ها 6555 می باشد که یکی زوج و دیگری فرد است. حال اگر 114 عددی را که از مجموعِ شماره ی سوره ها و تعدادِ آیات به دست آمده است را بررسی کنیم، 57 سوره زوج و 57 سوره فرد می باشد که در صورت جمع 57 سوره ی زوج به تـعدادِ آیات کل قرآن یعنی 6236 و در صورت جمع 57 سوره ی فرد به تعدادِ مجموع شماره سوره های کلّ قرآن یعنی 6555 می رسیم که این معجزه ای بزرگ است. (یزدانی، 1375: 62 الی84)

در پاسخ به رشاد خلیفه و دیگر رهروانِ او باید گفت: آمارهای ذکر شده در قسمت های متعددی صحیح نبوده و این نویسندگان تحقیقات خویش را در مواردِ بسیاری استثناء زده اند و حال آن که تخصیص خوردن بیش از اندازه سبب خدشه و بطلان قاعده می شود. و یا در عبارتِ «اتل متل توتوله» حرفِ «ت» چهار بار به تعداد چهار فصلِ سال و حرفِ «ل» سه مرتبه به تعداد ماههای هر فصل تکرار شده است که حاصل ضرب آن دو عدد، دوازده به تعداد ماه های سال و حاصل جمع آن، هفت به تعداد روزهای هفته است. پس آیا در این صورت «اتل متل توتوله» معجزه بوده و باید به آن ایمان آورد؟!

رشاد خلیفه که در آمریکا سکونت داشت در سال 1990 گویی به اتّهام دعویِ نبوّت به دست مسلمانی از یک گروه افراطیِ پاکستانی با بیست و نه ضربه ی چاقو در مسجدِ شهرِ توسان در آریزونای آمریکا به قتل رسید.
خلیفه، رشاد (1365). اعجاز قرآن: تحلیل آماری حروف مقطعه، ترجمه محمدتقی آیت اللهی، شیراز: دانشگاه شیراز.

یزدانی، عباس (1375). اعجاز عددی و نظم ریاضی قرآن، کیهان اندیشه، شماره 67.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ناپسند بودن تجوید

📝سید مصطفی خمینی

گذشته از این‌که بسیاری از فقیهان و مراجع مشهور شیعه رعایت قواعد تجوید را لازم و واجب نشمرده‌اند (خمینی و دیگر مراجع، ۱۳۸۶: ۱/ ۸۱۰)، برخی ازجمله سید مصطفی خمینی پرداختن به تجوید را عملی قبیح و ناپسند شمرده و اذعان داشته است که تجوید از لوازم گذراندن زندگی و از اسباب نزدیک شدن به پادشاهان و فرمانروایان بوده است (خمینی، ۱۳۷۶: ۱/ ۴۳۰).

منابع:

_ خمینی، سید روح‌الله و دیگر مراجع، ۱۳۸۶، توضیح‌المسائل مراجع، قم، دفتر انتشارات اسلامی.

_ خمینی، سید مصطفی، ۱۳۷۶، تفسیرالقرآن‌الکریم، تهران، مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
https://t.iss.one/Minavash
📘اگزیستانسیالیست و اصالت بشر

📝ژان پل سارتر

ژان پل سارتر در کتاب مختصر «اگزیستانسیالیست و اصالت بشر»، اگزیستانسیالیست‌ها را به دو گروه اگزیستانسیالیست‌های مسیحی مانند کی‌یِرکِگور (پدر اگزیستانسیالیست) و اگزیستانسیالیست‌های منکر وجودِ خدا مانند هایدگر و خودش تقسیم کرده است (سارتر، ۱۳۶۱: ۲۰) و در ادامه اگزیستانسیالیست را مکتب اصالت بشر و تقدّم وجود بر ماهیّت می‌شمرد و معتقد است که اگزیستانسیالیست فلسفۀ خوش‌بینی، آزادی و مبارزه با جبر است (همان: ۳۶-۵۲).

منبع:

_ سارتر، ژان پل، ۱۳۶۱، اگزیستانسیالیست و اصالت بشر، ترجمه مصطفی رحیمی، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/Minavash
ارسطو در کتاب «سیاست» که در هشت فصل تنظیم شده است، از اموری مانند تدبیر منزل، بهترین حکومت‌های موجود، طبقه‌بندی حکومت‌ها، کمال مطلوب مردم و حکومت‌ها، انقلاب‌ها و راه جلوگیری از آن‌ها و آموزش و پرورش سخن می‌گوید.

او ضمن نقد نظام اشتراکی مورد نظر افلاطون، (ارسطو، 1364: 41) حکومت دموکراسی را هم نادرست شمرده (همان: 157) و معتقد است که هر جامعه‌ای بنابر شرایط خویش شایسته‌ی یکی از سه نوع حکومت پادشاهی، آریستوکراسی و یا جمهوری است. (همان: 153)

ارسطو در صفحات نخستین این کتاب که درباره‌ی خانواده و بندگی و مالکیّت است، بندگان را در حکم ابزار و نوعی وسایل کار می‌خوانَد که نه تنها خدمتگذار مالکان خود هستند بلکه تماماً از آن صاحبان خویش بوده و جزء دارایی آن‌ها محسوب می‌شوند. یعنی همان‌طور که روان بر تَن و خرَد بر هوس و انسان بر حیوان درّنده حکومت می‌کند و برابری آن‌ها زیانمند است، آدمیزادگان نیز به همان اندازه با یکدیگر تفاوت دارند. (همان: 7 الی11)

این فیلسوف مشهور یونانی در ادامه خاموشی را زیور زن دانسته (همان: 37) و اذعان می‌کند که رابطه‌ی زن با مرد نیز به مانند رابطه‌ی برده و ارباب یا رابطه‌ی زیردست با فرمانروا است. (همان: 11) چنان‌که در فصل هفتم متذکّر شده است که باید قانونی برای منع پرورش کودکان ناقص‌العضو وضع کرد و موجبات مرگ ایشان را فراهم نمود. (همان: 323)

با آن‌که برخی با خواندن این‌گونه سخنان گوشزد می‌کنند که اندیشه‌های گذشتگان را باید نسبت به زمان آنان داوری کرد، اما به نظر این توجیه کافی نبوده و نمی‌توان آن را به سادگی قبول کرد؛ چرا که خود ارسطو در این‌جا اقرار نموده است که برخی بندگی و بردگی را برخلاف طبیعت دانسته‌اند و از آن‌رو که بندگی بر پایه‌ی زور استوار است، حکم به ناروایی آن داده‌اند. (همان: 7) هرچند به زعم منِ ارسطو به حکم قوانین طبیعت، برخی از آدمیان آزاده و گروهی دیگر بنده‌اند و بندگی بر ایشان هم سودمند است و هم روا. (همان: 12)

ارسطو (1364). سیاست، ترجمه حمید عنایت، تهران: امیرکبیر، کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
بسیار واژه ی «امّی» را شنیده ایم و همواره آن را به معنای کسی که توان خواندن و نوشتن ندارد فرض کرده ایم! پیامبر اسلام، محمد بن عبدالله را نیز پیوسته پیامبر امّی نامیده اند و به واسطه ی آن از تکریم علم غیر اکتسابی او سخن گفته اند.

آیه ی 48 سوره ی عنکبوت دلیل اطمینان بسیاری از مفسران بر بی سوادی پیامبر است. «وَ ما کُنتَ تَتلوا مِن قَبلِه مِن کتاب وَ لا تَخُطُّوهُ بِیَمینِکَ اِذاً لَارتابَ المُبطِلون» و پیامبر تو نمی خواندی قبل از قرآن کتابی را و نمی نوشتی کتابی را تا آن که باطل اندیشان بدان شک بورزند.

اما در ترجمه ی آیه ی فوق باید بدین نکته توجه کنیم که بنابر برخی از تفاسیر، این آیه عطف بر آیه ی 5 سوره ی فرقان است. «وَ قالُوا اَساطیرَ الاَوَّلین اکتَتَبَها فَهِیَ تُملی عَلَیهِ بُکرَةً وَ اَصیلا» و گفتند قرآن اسطوره های گذشتگان است که محمد آن ها را نوشته و صبح و شام [آخرِ روز] بر او املا می شود... و پیامبر تو نمی خواندی قبل از قرآن کتابی را برای آن که باطل اندیشان بدان شک نورزند.

حال با توجه به این آیه متوجه می شویم که منظور آیه ی 48 سوره ی عنکبوت نفی سواد پیامبر نیست بلکه منظور این است که پیامبر اسلام قبل از خواندن قرآن به خواندن و نوشتن کتاب های اسطوره ای مبادرت نورزیده و از این پس نیز چنین نخواهد کرد. و در این مسیر از مخالفانِ بی سواد خواندنِ محمد می توان به خیام، فیض کاشانی و گوبینو اشاره نمود.

عمر خیام در «نوروزنامه» می آورد: هرچند اجتماع مردم برآنند که مصطفی علیه السلام امّی بود و آن معجزه ی او بود، لیکن آنچه نویسندگان قوت بر نوشتن و دانستن آن داشتند، او بهتر از همه داشت و بـعضی از عـلما برآنند که او بر دانستن خط نادان نبود و ایزد تـعالی او را گفت «وَ لا تَخُطُّوهُ بِیَمینِک» و سپس فرمان نوشتن را به او داد. (خیام، 1385: 45)
محمدمحسن فیض کاشانی نیز در «تفسیر الصافی» می نویسد: مقصود از پیامبر امّی، پیامبر مکه است و امّی منسوب به مکه است و نه آن که پیامبر سواد خواندن و نوشتن نداشت. [چنان که در فرهنگ های مرجع عربی مانند تاج العروس و لسان العرب واژه ی اُم به معانی مختلفی از جمله مادر، اصل، امّت عرب و مکه استعمال شده است.] و امام جواد فرمودند: کسانی که پیامبر را بی سواد نامیدند، دروغگو بوده و خدا آنها را لعن کرده است. (فیض کاشانی، 1316: ذیل «سوره ی اعراف، آیه ی 157؛ سوره ی جمعه، آیه ی2»)
و کنت دو گوبینو در کتابِ «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» بر آن اعتقاد است که: پیغمبر بهتر آن دانست که خود را اُمّی معرفی کند تا بتواند برساند که او لیاقت ابتکار چنین صور عالیه که در کتاب او دیده می شود ندارد و به اندازه ای در فقر استعداد و هوش خود مبالغه می کند که به دفعات عدیده تکرار می نماید که تنها خداوند قادر است که چنین شاهکاری را که او ارائه می دهد به وجود آورد. (گوبینو، بی‌تا: 39-40)
خیام، عمر (1385). نوروزنامه، به تصحیح مجتبی مینوی، تهران: اساطیر.
فیض کاشانی، محمدمحسن (1316). تفسیر الصافی، تهران: بی‌نا.
گوبینو، کنت دو (بی‌تا). مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی، ترجمه م . ف، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘نفی بهشت و جهنم

📝طوسی – طباطبایی – حسن‌زاده

روی قبر محمدحسین طباطبایی، مشهور به علامه طباطبایی، جمله‌ای عجیب و درخور تأمل نوشته شده است:
    
«المُرتقی الی جنة‌ الذات: بالا برده شده به‌سوی بهشت ذاتی».
    
اگر بخواهیم جملۀ بالا را به صورت ساده توضیح دهیم، باید بگوییم که بهشت فیزیکی وجود ندارد و بهشت صرفاً ادراکی است. به عبارت ساده‌تر یعنی بهشت و جهنمی که عامۀ مسلمانان از آن سخن می‌گویند وجود ندارد. چنان‌که خواجه نصیرالدین طوسی و آیت‌الله حسن‌زاده آملی هم در کتاب «آغاز و انجام»، آخرت را مبرّای از زمان و مکان دانسته و می‌نویسند:
    
آنچه در ظاهر از بهشت و جهنم و آخرت به مردم می‌گویند به سبب درک نکردن مطلب توسط آن‌هاست و لذا بلسان قومه با آنان رفتار می‌شود (طوسی، ۱۳۷۴: ۲۲-۱۱۴-۱۱۵).

منبع:

_ طوسی، نصیرالدین، ۱۳۷۴، آغاز و انجام، شرح حسن حسن‌زاده آملی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
از مشهورترین آثار امیرهوشنگ ابتهاج مشهور به سایه (متولّد 1306 در رشت) می توان به مجموعه اشعارِ کلاسیک او با عنوان «سیاه مشق» و همچنین کتاب «تاسیان» که دفتری از اشعارِ نو وی است اشاره کرد. «سیاه مشق» که یکی از زیباترین دفترهای شعر سایه و گویی چکیده ی همه ی غزلیات اوست، در دهه ی چهل در چهار جلد به چاپ رسید و سپس با تجدید نظر وی و توسّط نشر کارنامه در یک جلد منتشر شد.
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشـتِ پُر مـلال ما پـرنـده پَر نمی زند
یکی ز شـب گرفـتـگان چـراغ بر نمی کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نـشـسته ام در انـتـظارِ این غـبارِ بی سوار دریغ کز شـبی چنین سپیده سر نمی زند گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم یـکی صـلای آشـنا بـه رهـگـذر نمی زند
(ابتهاج، 1378: ذیل «در کوچه سار شب» 79-80، دی ماه 1337)
مـژده بـده، مـژده بـده، یار پـسنـدیـد مـرا سایه ی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا جانِ دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم یار پـسنـدیـده مـنم، یار پـسنـدیـد مرا کـعبه منم، قـبله منم، سـوی من آرید نماز کان صـنمِ قـبله نما خم شد و بوسید مرا پرتوِ دیـدارِ خـوشش تافـته در دیده ی من آیـنه در آیـنه شـد: دیـدمـش و دید مرا
آینه خـورشـید شـود پـیـشِ رخِ روشـنِ او تابِ نـظر خـواه و بـبـین کاینه تابید مرا هر سَحر از کاخِ کَرم چـون که فرو می نگرم بانـگِ لک الحمد رسد از مَه و ناهـید مرا
(همان: ذیل «آینه در آینه» 105-106، شهریور 1352)
ای عاشقان، ای عـاشقان پیمانه ها پُر خـون کنید
وز خونِ دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید
آمد یکی آتـش سوار، بیرون جـهـید از این حصار
تا بر دمد خـورشیدِ نو شب را ز خود بیرون کنید
دیوانه چـون طـغیان کند زنـجیر و زنـدان بشکند
از زلفِ لـیـلی حـلقه ای در گـردنِ مجنون کنید
زین تـخت و تاجِ سرنگون تا کی رود سیلابِ خون
این تـخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید
(همان: ذیل «حصار» 128-129، خرداد 1357)

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غـمگساری
نه بـه انـتـظارِ یـاری، نه ز یـار انـتـظاری غـم اگـر بـه کـوه گــویـم بــگـریـزد و بـریـزد
که دگـر بدین گـرانی نـتوان کـشید باری هـمه عـمر چـشم بـودم کـه مگـر گـلی بـخندد دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری سَحرم کـشیده خنجر که چـرا شبت نکُشته ست
تو بکُش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری سـرِ بـی پـنـاهِ پـیـری بـه کـنـار گـیر و بـگـذر که به غـیرِ مـرگ دیـگر نگشایدت کناری
(همان: «زنده وار» 142-143، آذر 1358)
ابتهاج، امیرهوشنگ (1378). سیاه مشق، تهران: کارنامه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
عبدالله بن مُقَفَّع یکی از نویسندگان و مترجمان بزرگ ایرانی است که اطلاعات اندکی از او به ما رسیده است. از مهم‌ترین کتاب‌های نوشته شده درباره‌ی ابن مقفع می‌توان به کتاب هفتاد و پنج صفحه‌ای «شرح حال عبدالله بن مقفع» اثر عباس اقبال آشتیانی که در سال 1306 در برلین به چاپ رسید و همچنین کتاب «شرح حال و آثار ابن مقفع» نوشته‌ی عباسعلی عظیمی اشاره کرد.

کتاب «شرح حال و آثار ابن مقفع» که رساله‌ی تحصیلی جناب عظیمی بوده و در سال 1355 انتشار یافته است، گویی کماکان بهترین و کامل‌ترین اثر نگاشته شده درباره‌ی ابن مقفع است. هرچند به نظر می‌رسد که در عصر حاضر پژوهشی نو درباره‌ی ابن مقفع لازم است تا شاید بخش عمده‌ای از اندیشه‌ها و زندگی او که تا کنون روشن نشده است، آشکار گردد.

عبدالله بن مقفع که نام فارسی او را روزبه خوانده‌اند، (عظیمی، 1355: 67) در حوالی شیراز در قریه‌ی «گور» که امروز به «فیروزآباد» معروف است، زاده شد. (همان: 66) برخی از جمله فاخوری، عبداللطیف حمزه و سلیم الجندی تاریخ ولادت او را سال 106 هجری برشمرده‌اند، اما تاریخ تولّد او به طور دقیق معلوم نیست و سال کشته شدنش را نیز 142 و 143 و 145 هجری ضبط کرده‌اند. (همان: 69)

در وجه تسمیه‌ی نام ابن مقفع نوشته‌اند که پدرش از اهالی دیوان و خراج بود و چون در ضبط اموال و نگهداری خراج چندان توجّهی نکرده بود، مورد خشم و غضب حاکم وقت که گویی حجاج بن یوسف ثقفی بود، واقع شد و در اثر صدمات وارده دستش شکسته و کج شد و بدان سبب در میان مردم عرب به مُقَفَّع معروف گردید و عبدالله پسرش نیز به ابن مقفع شهرت یافت. (همان: 68-69)

ابن مقفع به همراه پدر خود به بـصـره مسافرت کرد و در آنجا زبان و ادب عربی را به خوبی آموخت تا جایی که بسیاری از بزرگان و شعرای عرب مانند ابوتمام طائی، ابن ندیم، ابن طیفور، جاحظ، ابن خَلّکان و ابن خلدون او را ادیب و استاد بلاغت شمرده‌اند. (همان: 73-133) و شاید [چنان‌که عباس اقبال آشتیانی متذکّر شده است] بتوان وی را اولین کسی دانست که فنّ منطق را در اسلام رواج داده است. (همان: 230)

از ترجمه‌های ابن مقفع که از پهلوی به عربی صورت گرفته است می‌توان به «کلیله و دمنه»، «خداینامه یا سیرالملوک» و «نامه تَنسَر» اشاره کرد. (همان: 162-174-179) هرچند خداینامه و نامه تنسر مفقود شده‌اند و تنها کلیله و دمنه و ترجمه‌ی فارسی نامه تنسر باقی مانده است. (همان: 165-174-175)

البته ناگفته نماند که برخی بر آن اعتقادند که متن اصلی کلیله و دمنه فاقد همه‌ی باب‌های ترجمه شده‌ی آن می‌باشد مانند باب «برزویه» که در ترجمه‌ی کلیله و دمنه به آن اضافه شده است. لذا بعضی چون کِریستِن سِن این باب را به مترجم نخستین این اثر یعنی برزویه طبیب و بعضی چون نولدِکه، ابوریحان بیرونی و عباس اقبال آشتیانی آن را به ابن مقفع نسبت داده‌اند. (همان: 256 الی260)

تألیفات ابن مقفع را می‌توان «الادب الکبیر»، «الادب الصغیر»، «الادب الوجیز للولد الصغیر»، «الدرة الیتیمیة» و «رسالة الصحابة» شمرد. (همان: 180-218-219) کتاب ادب الکبیر و ادب الصغیر حاوی نکات و موعظه‌های اخلاقی است. (همان: 194-195) و رساله‌ی الصحابه یا اصحاب سلطان هم درباره‌ی آیین زمامداری و خلافت عباسی است. (همان: 219)

ترجمه‌ی عربی و اصلی ادب الوجیز از بین رفته است، اما چنان‌که جناب عباس اقبال آشتیانی متذکّر شده ترجمه‌ی فارسی این اثر موجود می‌باشد که گویی به قلم خواجه نصیرالدین طوسی است. (همان: 203) همچنین کتاب یتیمه یا دره یتیمه که شامل مطالب منقوله و رسائل دینی بوده و برخی به اشتباه آن را با ادب الکبیر یکی دانسته‌اند و از حیث بلاغت و فصاحت هم در نزد ادبا و بزرگان عرب مورد ضرب‌المثل واقع شده است، از دیگر آثار عبدالله بن مقفع است که در عصر حاضر تنها قسمتی از آن باقی مانده است. (همان: 216 الی218)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

دکتر عباسعلی عظیمی در «شرح حال و آثار ابن مقفع» که بخش‌هایی از آن نیز زائد به نظر می‌رسد، اذعان می‌کند که ابن مقفع نویسنده‌ای موحّد بوده است که پس از آن‌که به خدمت دولت عباسی درآمد، دین سابق خود مانویت را رها کرد و مسلمان شد. (همان: 9-76-78) اما به سبب اغراض سیاسی مورد اتّهام قرار گرفت و بیشتر مورّخان گفته‌اند که تظاهر به اسلام داشته است. (همان: 9-78) و برخی از جمله جاحظ او را به خوردن شراب و زندقه بودن متّهم کرده‌اند. (همان: 91-92-97) چنان‌که ابوریحان بیرونی نیز در کتاب «تحقیق ما للهند» در دو موضع وی را مانوی و زندیق می‌شمرد. (همان: 96)

در شعوبی بودن ابن مقفع نیز اختلاف نظر وجود دارد. چنان‌که عباس اقبال آشتیانی بر آن باور است که او با تمام ایمانی که به مذهب اسلام داشته، چندان از آیین قدیم خود دست نکشیده است. چرا که ابن مقفع یکی از شعوبیه است که از یک طرف هر وقت مجال پیدا می‌کند تعلّق خاطر خود را به آثار گذشته‌ی ایران ظاهر می‌سازد و از طرفی دیگر تعداد زیادی از کتب و آداب و تاریخ ایران عهد ساسانی را از پهلوی به عربی ترجمه کرده و فضایل و علوّ نسب قوم خویش را از این طریق گوشزد تازی‌زبانان نموده است و مقداری از کتب ادبی و تاریخ قدیم ایران را از دستبرد روزگار محفوظ داشته است. (همان: 122 الی124)

عبدالله بن مقفع همواره سُفیان بن معاویه را خوار و حقیر می‌شمرد تا آن‌که سفیان به فرمان منصور دوانیقی و به اتّهام زندیق بودن ابن مقفع قصد جانش کرد. (همان: 82-83) در مورد کیفیّت قتل او نیز روایات مختلفی نقل شده است: بعضی گفته‌اند که او را در چاه انداختند، برخی متذکّر شده‌اند که وی را در حمام کشته‌اند و عدّه‌ای نیز آورده‌اند که سفیان دستور به مثله کردن ابن مقفع داد و سپس او را به تنوری داغ انداخت. (همان: 85-87)

عظیمی، عباسعلی (1355). شرح حال و آثار ابن مقفع، تهران: فرخی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
صائب تبریزی در غزلِ سیصد و یکم از دیوانِ خود می آورد: (صائب تبریزی، 1365: ج 1، 155)
گفتگوی کفر و دین آخر به یکجا می کشد خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها

این بیتِ صائب ما را به یادِ «پلورالیسم» و به اعتباری دیگر واژه هایی نظیرِ «هرمنوتیک» ، «صراط های مستقیم» و «قرائت های دینی» می اندازد. چنان که عبدالکریم سروش در کتابِ «صراط های مستقیم» بر آن اعتقاد است گرچه این اندیشه لفظاً جدید می نماید، اما ریشه های بسیار در تاریخ فکر دارد (سروش، 1387: 2) و در ادامه می افزاید: نه تشیع، اسلامِ خالص و حقِ محض است و نه تسنن... نه همه ی مسلمانان در خداشناسی و پرستش شان عاری و بری از شرکند و نه همه ی مسیحیان درکِ دینی شان شرک آلوده است. دنیا را هویت های ناخالص پر کرده اند. و چنان نیست که یک سو حقِ صریحِ خالص نشسته باشد و سوی دیگر ناحقِ غلیظِ خالص. وقتی بدین امر اذعان کنیم هضم کثرت برای ما آسان تر و مطبوع تر می شود. (همان: 37)

البته باید دانست که این نظرِ دکتر سروش مبنی بر پذیرفتنِ اندیشه های مختلف، به معنای نسبیتِ حق و باطل و حق شمردن هر امری نیست. بلکه سخن از ناخالصی های موجود در هستی و عدم توانایی انسان ها در شناختِ مسیرِ ناب می باشد. (همان: 37)
مولوی نیز در یک جا به نحو بسیار شجاعانه و بی پروا اختلافِ سه مکتبِ اسلام، زرتشت و یهود را اختلافِ نظرگاه دانسته است و نه اختلاف حق و باطل. (همان: 13-14؛ مولوی، 1390: ذیل «دفتر سوم» 393)
از نظرگاه است ای مـغـز وجود اختلاف مـومـن و گـبر و جهود
از نظر گه گفتشان شد مختلف آن یکی دالش لقب داد این الف

و در کتابِ «ورقی چند از دیوان عماد خراسانی» می خوانیم: (خراسانی، 1349: 40)
پیش ما سوختگان مـسجد و مـیـخـانه یکیست
حرم و دیـر یکی سُبحَه و پیمانه یکیست
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست
هـر کـسـی قـصه ی شـوقـش بـزبـانـی گـویـد چون نکو می نگرم حاصل افسانه یکیست
صائب تبریزی (1365). دیوان صائب، به کوشش محمد قهرمان، تهران: شرکت علمی و فرهنگی.

سروش، عبدالکریم (1387). صراط های مستقیم، تهران: صراط.
مولوی، جلال الدین محمد (1390). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران: هرمس.

خراسانی، عماد (1349). ورقی چند از دیوان عماد خراسانی، تهران: کانون معرفت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
بدون آزادی انسان، دین معنایی ندارد. خواست و ارادۀ آزاد انسان شرط لازم بینش و دریافت دینی است. دین آن چیزی است که انسان را به حقیقت پیوند می‌زند. در حالی که متولیان دین، خود را میان آفریدگار و آفریده قرار داده‌اند و مخلوق را از تجربه عرفانی دین دور می‌کنند. آنان مثله‌کنندگان حقیقتند. (ناقد، 1390: 11)

کتاب «از دانش تا فرزانگی» شامل مقاله‌ها و مصاحبه‌های خسرو ناقد پیرامون فلسفه و ادبیات است. اثری که ناقد در آن ضمن نقد نیهیلیسم و نیست‌انگاری حاکم در جهان، (همان: 14) از مطالبی مانند مفهوم روشنفکری و نقش و جایگاه روشنفکران، سازگاری ناسازوار سنت و تجدد، گفتگو پیرامون لِشِک کولاکوفسکی، گفتگو پیرامون کارل پوپر، گفتگو پیرامون کتاب چرا جنگ؟، گفتگو پیرامون ادبیات معاصر آلمان و غوغای فوتبال، غربت فلسفه سخن می‌گوید.

اِستِفان هِسِل، دیپلمات و نویسنده و شاعرِ فرانسوی آلمانی‌تبار که از مدافعان حقوق بشر و یکی از اعضای هیئت تدوین‌کنندۀ «منشور جهانی حقوق بشر» است، در سال 2010 میلادی در 93 سالگی با انتشار کتابچه‌ای سی و چند صفحه‌ای با عنوان «برآشوبید» جوانان را به برآشفتن و ایستادگی در برابر جنگ‌طلبی و خشونت و فقر و بی‌عدالتی فرا می‌خواند.

هِسِل که پیش‌تر از خط قرمز اغلب جوامع غربی گذشته و مردم فرانسه را به تحریم کالاهای اسرائیلی دعوت کرده بود، در این کتاب مختصر خود که به «مانیفست ایستادگی مدنی» می‌ماند، به نقد ناهنجارهای موجود در جهان می‌پردازد و خواهان دموکراسی و آزادی‌های شناخته شده در منشور جهانی حقوق بشر است. او حق آزادی عقیده، نقد قدرت‌ سیاسی، قدرت‌های اقتصادی، قدرت‌های رسانه‌ای و نافرمانی مدنیِ عاری از خشونت را از پایه‌های اصلی حقوق بشر می‌داند.
(همان: 23 الی26)

کارل پوپر معتقد بود که لفاظی، حرف‌های پیچیده و بی‌سر و ته زدن و دشوار وانمود کردن بدیهیات، سنتی است به جا مانده از هگل که هایدگر آن را ادامه و گسترش داد. این سبک بعدها به شیوۀ بیان اغلب متفکران «مکتب فرانکفورت» تبدیل شد و به گوشه و کنار جهان سرایت کرد. (همان: 34) او هگل را - هایدگر که جای خود دارد – از لحاظ فلسفی کاملاً بی‌محتوا و ملال‌آور می‌داند و آنان را ملت‌پرستان افراطی خطاب می‌کند و با زبان و گفتار خود به انتقاد از هایدگر پرداخته و او را هگل‌گرایی می‌نامید که در ضمن نازی هم بود.
(همان: 134)

آرتور شوپنهاور هم یکی دیگر از مخالفان چنین شیوۀ نگارش بود و آن را «نوعی بیماری» تلقی می‌کرد که به گوش بسیاری فرهیخته می‌آید. با این همه، آنچه برای گفتن دارند دقیقاً هیچ است. (همان: 33)

در سال‌های اخیر در ایران هم می‌بینیم که پس از احمد فردید، بار دیگر بازار تحسین از مارتین هایدگر و ستایش از آثار او گرم شده است و متأسفانه این شیوۀ نگارش نکوهیده و مذموم در میان بخشی از روشنفکران ایرانی گسترش بسیاری دارد؛ تا جایی که اگر کسی مطلب و منظور خود را روشن و ساده بیان کند، هگل‌وار و با تکبر می‌گویند: «اندیشه‌اش هنوز شکل نگرفته و دایرۀ واژگانی او بسیار کوچک است.» هراس این دسته از روشنفکران یا شبه روشنفکران بیش‌تر از آن است که مبادا از اهمیت و ارزشی که خود برای خود تراشیده‌اند، اندکی کاسته شود. بدین سبب مطالبی را که می‌توان خیلی روشن و واضح در یک صفحه نوشت، با جملاتی پیچیده ولی بی‌معنا و توخالی، در چند و چندین صفحه می‌آورند، به این امید واهی که از این طریق سخنانشان مهم و جذاب جلوه خواهد کرد. (همان: 35)

و چه بسا که برخی در این دام گرفتار می‌آیند و بهت‌زده به ابهت این سخنان آفرین می‌گویند! هرچند پوپر چنین شیوۀ نگارش و سخن گفتن را «آلودگی کلام» می‌خواند و در جایی می‌نویسد: من معتقدم هر کس قادر نیست ساده و واضح سخن بگوید، بهتر است که سکوت کند یا همچنان به آموختن ادامه دهد تا قادر باشد سخنانش را روشن بیان کند. (همان: 36)

خسرو ناقد در ادامه اذعان می‌کند که هگل جنگ را پدیده‌ای «ضروری و عقلانی» می‌دانست و معتقد بود که جنگ از بی‌جنبشی و فروماندن ملت‌ها پیشگیری می‌کند و حافظ سلامت اخلاقی آن‌هاست! لذا پس از مرگ استاد خود، ایمانوئل کانت، از آرمان صلح پایدار کانت فاصله گرفت و مبلغ جنگ شد. (همان: 155)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی آخر:

چنان‌که ژان پل سارتر نیز در پیشگفتاری بر کتاب «نفرینیان خاک» اثر فرانتس فانون که در ایران به «دوزخیان روی زمین» شهرت دارد، در ستایش از خشونت می‌نویسد: کشتن یک اروپایی با گلوله مانند این است که با یک تیر دو نشان بزنیم که در این صورت یک انسان مرده و یک انسان آزاد به جا می‌ماند. و از راه خشم دیوانه‌وار است که نفرینیان خاک می‌توانند انسان شوند. (همان: 116)

از دیگر نکات ذکر شده در این کتاب که نویسنده‌ی آن به منابع آن‌ها اشاره نکرده است، تحصیلات نویسندگان و حمایت و مخالفت آنان از فوتبال است. خسرو ناقد معتقد است که بسیاری را در عرصۀ ادبیات معاصر جهان می‌توان نام برد که تحصیلات دانشگاهی نداشتند، اما شنیدن این‌که برخی مانند گِرهارد هاوپتمان، توماس مان و گونتِر گِراس حتی دیپلم دبیرستان هم نداشتند، اندکی شگفت‌آور است. (همان: 173)

و یا این سخن آلبر کامو اندکی شگفت می‌نماید، آن‌جا که می‌گوید: من همین اندک اصول اخلاق را که می‌شناسم از عرصۀ فوتبال و صحنۀ تئاتر آموخته‌ام که برای من دانشگاه‌هایی واقعی باقی خواهند ماند. (همان: 202) و حال آن‌که جورج اورول بر آن اعتقاد بود که فوتبال با نفرت، حسادت، خودنمایی و بی‌توجهی به همه قواعد و مقررات پیوند خورده است. (همان: 195) و خورخه لوئیس بورخسِ آرژانتینی هم از فوتبال انزجار داشت و فوتبال را بزرگ‌ترین جنایت انگلستان می‌نامید و بر آن باور بود که فوتبال با مردانگی و جربزه نسبتی ندارد و محبوبیت فوتبال در میان توده‌ها به این جهت است که تودۀ مردم حماقت را دوست می‌دارند. (همان: 195-205)

ناقد، خسرو (1390). از دانش تا فرزانگی: گفتارها و گفتگوهایی پیرامون فلسفه و ادبیات، تهران: ققنوس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر سعید پورعظیمی در مقاله‌ی خواندنی «جدال شاعرِ ملی و مَلِک‌الشعرا» متذکّر شده است که می‌توان گفت سراسر عمر عارف قزوینی به جدال با خویش و دیگران گذشت، و یکی از آن کسان که خصومت‌های عارف و او به دیر انجامید مَلِک‌الشعرا، محمدتقی بهار بود. مجادلات آن دو هم انگیزه‌های شخصی داشت و هم از اختلافات در سلوک و مواضع سیاسی مایه می‌گرفت. از جمله مخالفت بهار با سید ضیاءالدین طباطبایی و کابینه‌ی او که عارف از بُن دندان خواهانش بود و پس از خروج سید ضیاء از ایران با تصنیف «ای دست حق پشت و پناهت بازآ» خواستار بازگشت او به کشور شد، یا دوستی بهار با سید حسن مدرس و وثوق‌الدوله و قوام‌السلطنه که عارف از آن‌ها متنفر بود. (پورعظیمی، 1401: 124-134)

عارف قزوینی طی یک مثنوی که آن را در روزنامه‌ی شفق سرخ به چاپ رساند، بهار را که گاه شعرهایی در هجو و مخالفت با او می‌سرود و او و میرزاده عشقی را در گروه شاعرانِ عوام جای می‌داد، (همان: 124) خبیث‌طینت، وجدان‌کُش، خرِ عاریت‌پوش، سیه‌کاسه، دامن‌آلوده، فرومایه، حقه‌باز، ناپاک، ناجنس، چاپلوس، دموکراتِ پستِ دله، بی‌آبرو، اسباب قتل میرزاده عشقی، عقیده‌فروش، موش کور، خفاش، شعر فروش، بی‌پدر و مادر، حرامزاده، منفعت‌طلب، خائن، دیوانه و دزد و غارتگر نثر و نظم خواند (همان: 142) و به مانند احمد کسروی وی را به دزدیدن دیوان بهار شیروانی متهم کرد. (همان: 146-148)

البته ناگفته نماند که عارف قزوینی و ملک‌الشعرای بهار ابتدا دو دوست صمیمی بودند و تصانیف مشترکی نیز مانند تصنیف «تاج‌گذاری» را - به مناسبت نخستین سالگرد تاج‌گذاری احمدشاه - سرودند. هرچند در ادامه عارف این قبیل تصنیف‌های مشترک را که تعداد آن‌ برای ما نامعلوم و نامشخّص است، تصنیف‌هایی «حرامزاده» خواند و از قبول این تصانیف به نام خود سر باز زد و در باب تصنیف یاد شده نوشت: با اینکه اغلب مردم این تصنیف را از من می‌دانند، من آن را در جزو تصنیف‌های خود ننوشتم. (همان: 124-126)

از دیگر نکات مهمّ ذکر شده در مقاله‌ی «جدال شاعرِ ملی و مَلِک‌الشعرا» اشاره به ترجیع تصنیفی است که شاعر آن نامشخّص می‌باشد. درباره‌ی ترجیعِ «چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ، سر کین داری ای چرخ، نه دین داری نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ» که هم در معروف‌ترین تصنیف عارف قزوینی یعنی «از خون جوانان وطن لاله دمیده» و هم در تصنیف ملک‌الشعرای بهار با نام «دردا که ندیدیم وصالِ رخِ دلدار» آمده است، می‌توان احتمال داد که این ترجیع نیز نتیجه‌ی روزهای همکاری دو شاعر بوده است یا سروده‌ی عارف بوده و ملک‌الشعرای بهار در تصنیف خود از آن استفاده کرده است و یا عارف قزوینی در تصنیف خویش از این سروده‌ی بهار بهره برده است. (همان: 126-127)

چنان‌که برخی از تصنیف‌های ملک‌الشعرای بهار را نیز به اشتباه به عارف قزوینی نسبت داده‌اند. بهار در زمان حیات عارف در 22 مهر سال 1307 شمسی در روزنامه‌ی ایران اذعان کرده است: از عموم خوانندگان محترم تمنا دارم از خواندن تصانیفِ موسیقی قدیم و جدید اینجانب در صفحات گرامافون بدون اجازۀ کتبی و گرفتن صورت صحیح بی‌غلط خودداری کنند... و برای استحضار ذیلاً صورتی از آن جمله ذکر می‌شود که اشتباه و غفلتی روی ندهد: بهار دلکش، باد صبا بر گل گذر کن، ای شهنشه، ای شکسته دل، نهاده کشور دل باز رو به ویرانی، گر رقیب آید، ایران هنگام کار، ز من نگارم، پرده ز رخ برافکن، سرود پهلوی، عروس گل، مرغ سحر و غیره. (همان: 131-132)

این نوشته‌ی بهار دو نکته را ثابت می‌کند: نخست این‌که تصنیف «باد صبا بر گل گذر کن» که در دیوان عارف آمده از عارف قزوینی نیست و به درستی در دیوان ملک‌الشعرای بهار ذکر شده است. و دوم این‌که تصنیف «بهار دلکش» که محمدرضا شجریان آن را در آلبومِ عشق داند به نام عارف خواند، از بهار است و مهرداد بهار برخلاف چاپ سال‌های 1336 و 1344 و 1354 آن را در سال 1368 در دیوان پدرش به طبع رساند. (همان: 127-132) تصنیفی که دیوان بهار بندهای پنجم و ششمِ ذکر شده در دیوان عارف را ندارد و لذا این دو بند، سروده‌ی عارف و یا شخص دیگری است. (همان: 132-133)

پورعظیمی، سعید (1401). جدال شاعر ملی و ملک‌الشعرا، بخارا، مرداد و شهریور، شماره 151.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نیکی و بدی که در نهاد بـشر است
شادی و غمی که در قضا و قدَر است
با چرخ مکن حواله کانـدر ره عـقل
چرخ از تو هـزار بار بـیـچاره تر است
(خیام، 1372: 83)

جبر و اختیار یکی از مهم‌ترین و در عین حال یکی از دشوارترین موضوعات مطرح شده در طول تاریخ بوده است. در این میان بسیاری مانند عموم شیعیان جبر و اختیار را در کنار یکدیگر و همراه با هم پذیرفته‌اند و بر آن عقیده‌اند که نباید به نفی هیچ‌کدام از این دو مقوله پرداخت؛ چرا که «لاجبر و لاتفویض بل امر بین‌الامرین.»

برخی نیز معتقدند که انسان موجودی کاملاً مختار است و جبر و اختیار تنها در برابر اعمال او معنی می‌دهد. لذا اگر فردی اشکال کند که انسان در کشوری که زاده می‌شود و یا در رنگ پوست خود هیچ اختیاری ندارد، در پاسخ به او می‌گوییم که چنین است، اما این امر سبب نقض اختیار از انسان نمی‌شود؛ چرا که ولادت در حیطه‌ی اعمال انسان نیست. پس اگر یک انسان معلول، قهرمان دو نشود مقصّر خود اوست.

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغـر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طـرح نـو دراندازیم (حافظ، 1381: ذیل «غزل393» 460)

ایـن کـه فــردا ایـن کـنـم یـا آن کـنـم
ایـن دلــیــل اخــتـیـار اسـت ای صــنـم
(مولوی، 1390: 856)

و بعضی هم مانند خیام به تأیید جبر و نبود اختیار حکم داده‌اند. (هدایت، 1342: 32-78) چنان‌که صادق هدایت در نامه‌ای به دوست خود حسن شهیدنورائی می‌نویسد: مکتب فاتالیسم [تقدیرگرایی] که اخیراً به آن سرسپرده‌اید از همه‌ی سیستم‌های دیگر عاقلانه‌تر به نظر می‌آید. اقلاً این تسلیت را به آدم می‌دهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.

در کف خرس خر کونپاره‌ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای
(هدایت، 1379: 100)

سعدی که از او به عنوان فردی کاملاً جبرگرا یاد شده است، با تأسّی به قضا و قَدَر هر گونه تلاشی را فاقد اختیار می‌شمرَد. (دشتی، 1356: 259)

جـــهـــد رزق ار کــنـی وگــر نـــکـنـی
بــــرســانــد خــــدای عـــــزّوجــــل
ور روی در دهـــان شـــیــر و پــلــنــگ
نــخـورنــدت مــــگــر بــه روز اجــــل
(سعدی، 1385: ذیل «گلستان، باب هشتم» 290)

پیدا بوَد که بـنـده به کـوشـش کـجـا رسـد
بـالای هـر سَـری قــلـمـی رفـتـه از قـضـا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بـی‌بـصـر بـوَد که کُـند تـکـیه بر عـصا
تا روز اوّلـت چـه نـبـشـتـه سـت بـر جـبین
زیرا کـه در ازل سُـــعـَدایـنـد و اشـــقـیـا
(همان: ذیل «قصیده 1» 943)

حافظ نیز که در اغلب اوقات سخت قَدَری است، (جمالزاده، 1379: 65) هر نوع اختیاری را از انسان سلب کرده و جبر را امری غیرقابل انکار می‌خوانَد. (دشتی، 1380: 302)

چـگـونه شاد شـود انـدرون غـمـگـینم؟
بـه اخـتـیار، کـه از اخـتـیار بـیـرون اسـت
(حافظ، 1381: ذیل «غزل86» 153)

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایـره‌ی قـسـمـت، اوضاع چنین باشد
(همان: ذیل «غزل234» 301)

گـنـاه اگـر چه نـبـود اخـتـیـار مـا حافظ
تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است
(همان: ذیل «غزل40» 107)

مولوی هم طی داستانی از زبان پیامبر اسلام، ابن ملجم را قاتل علی بن ابی طالب معرّفی می‌کند و ابن ملجم با شنیدن این سخن به نزد علی رفته و از او می‌خواهد که وی را قبل از وقوع چنین عملی از صحنه‌ی روزگار محو کند؛ چرا که او علی را دوست دارد و با رضایت کامل خواهان مرگ زودتر و عدم وقوع چنین حادثه‌ای می‌باشد. اما علی چنین اتفاقی را خواست خدا و جبری می‌شمرَد که هیچ‌گونه فراری از آن نیست و در واقع قاتل او نیز آلتی در دست خداوند است. لذا ابن ملجم را بی‌گناه دانسته و به او می‌گوید که هیچ غمی نداشته باش که شفیع تو در آخرت، خود من خواهم بود.

آلـت حـقّـی تـو فـاعـل دسـتِ حـق
چون زنم بر آلت حـق طعن و دَق
یـک سـرِ مـو از تـو نـتـوانـد بُــریـد
چون قلم بر تو چنان خطی کشید
لـیک بـی‌غـم شـو شـفـیـعِ تـو مـنم
خـواجـه‌ی روحم نـه مملوک تنم
(مولوی، 1390: 169 الی173)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

عین‌القضات همدانی قائل به عذر شیطان و مقصّر نبودن او در برابر نافرمانی از خدا است و با طرح پرسشی هدفمند می‌نویسد: راه نمودن محمد، مجاز می‌دان؛ و گمراه کردن ابلیس، همچنین مجاز می‌دان. «یُضّلُ مَن یَشاءُ و یَهدی مَن یَشاءُ» حقیقت می‌دان. گیرم که خلق را اضلال، ابلیس کُنَد، ابلیس را بدین صفت که آفرید؟ مگر موسی از بهر این گفت: «اِن هِیَ اِلّا فِتنَتُکَ تُضِلُّ بِها مَن تَشاءُ وَ تَهدی مَن تَشاء» دریغا گناه، خود همه از اوست کسی را چه گناه باشد؟!
همه رنج من از بلغاریانست که مادامم همی باید کشیدن گنه بلغاریانرا نیز هم نیست بگویم گر تو بـتوانی شـنیدن خدایا این بلا و فتنه از تست ولیکن کس نمی یارد خجیدن
(عین‌القضات همدانی، 1373: 188-189)
ولتر در کتاب «فرهنگ فلسفی» می‌آورد: برخی مردم که ازین حقیقت مسلّم [جبر] بیم دارند، نیمی از آن را قبول می‌کنند... این دسته می‌گویند در جهان حوادثی هست که جبراً اتفاق می‌افتد، و حوادث دیگر اختیاریست. خیلی مضحک است... اگر درین امر به دقت نظر کنیم خواهیم دید که مخالف بودن با سرنوشت ابلهانه است. اما سرنوشت بسیاری از مردم هم اینست که در همه‌ی امور تعقّل ناصواب کنند، سرنوشت دسته‌ی دیگر این‌که اصلاً تعقّل نکنند و سرنوشت دسته‌ی سوم این‌که تعقّل کنندگان را بیازارند.

هستند اشخاصی که به شما می‌گویند: تسلیم حکمت جبر و تفویض مشوید وگرنه همه چیز را اجتناب‌ناپذیر و مسلّم خواهید یافت، دیگر دست به هیچ کاری نخواهید زد، گرفتار رکود و لاقیدی خواهید شد، توانگری و افتخارات و نام و نشان را به چیزی نخواهید شمرد و دنبال هیچ کاری نخواهید رفت و خویشتن را نالایق و ناتوان خواهید پنداشت...

آقایان، اصلاً مترسید. ما همیشه دربند هوی و هوس‌ها و عقاید باطل خود گرفتار خواهیم ماند. زیرا سرنوشت ما این است که همواره پای بند آن‌ها باشیم. همه می‌دانیم که کسب لیاقت و استعداد از اختیار ما خارجست، هم‌چنان که داشتن زلف زیبا و دست دلفریب نیز در اختیار ما نیست... من به حکم اجبار میل دارم که این مطالب را بنویسم، و تو هم میل داری که مرا در آنچه می‌نویسم بی‌حق معرفی کنی. ما هر دو سفیه و سبک‌مغز و بازیچه‌ی دست تقدیریم. (ولتر، 1337: 117 الی119)
همچنین بحث است تا حشرِ بشر در میانِ جبری و اهلِ قدَر
(مولوی، 1390: 864)
محمدعلی جمالزاده هم در داستان «درویش مومیایی» می‌نویسد: در این عالم هر چه می‌شود و هر چه پیش می‌آید از سنگی که می‌افتد و آبی که جاری می‌شود و شکمی که گرسنه می‌شود و تمام اینها بر حسب قوانین ازلی است که شاید هیچ‌وقت تغییر نپذیرد... در این صورت مسلّم است که اختیاری باقی نمی‌ماند و هر کس از اختیار حرف بزند یا مردم را مسخره کرده یا می‌خواهد خودش را گول بزند... اگر این را آزادی و اختیار می‌خوانید که لایق ریشتان! من شخصاً همیشه زبان حالم این بوده و هست که:
در میان هفت دریا تخته بندم کرده‌ای باز می‌گویی که دامن تر مکن هشیار باش
(جمالزاده، 1379: 131)

و باروخ اسپینوزا نیز اعمال افراد را جبری خواند و مدّت‌ها پیش از فروید استدلال کرد که این احساس ما که خود را موجوداتی مختار می‌دانیم خیال و فریبی بیش نیست و از آن‌جا ناشی می‌شود که اکثر اوقات از علل واقعی کارهایمان آگاهی نداریم. (مَگی، 1394: 93-94)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

چنان‌که میچیو کاکو اذعان داشته است که «اینشتین و نیوتن» هم هر دو به مفهومی به نام جبر معتقد بودند و از نظر آن دو مفهومِ اختیار به این معنی که ما سلطان سرنوشت خود هستیم، خیالی باطل بود. اینشتین آشکارا موقعیت خود را به این صورت بیان کرده است: من جبرگرایی هستم که وادار شدم به گونه‌ای رفتار کنم که انگار اختیار وجود دارد، زیرا اگر می‌خواهم در جامعه‌ای متمدن زندگی کنم باید رفتاری مسئولانه داشته باشم. می‌دانم که از نظر فلسفی یک قاتل مسئول جرائم خود نیست، اما ترجیح می‌دهم با او چای ننوشم. فعالیت‌های من به وسیله نیروهای مختلفی که هیچ کنترلی بر روی آن‌ها ندارم تعیین شده است...
هر کس با روش خود این حقیقت را بیان می‌کند که انسان آزاد نیست... همه چیز از قبل تعیین شده است... انسان‌ها، سبزیجات یا گرد و غبار کیهانی، همه تا زمانی نامعلوم با نوای نوازنده‌ای ناپیدا که از دور می‌خواند، خواهند رقصید. (کاکو، 1389: 194-195)

نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره‌ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(اعتصامی، 1381: 148)
البته جدای از آنچه گذشت، نظر دیگری نیز در رابطه با جبر و اختیار مطرح شده است. در این رأی جبر و اختیار از دیدگاه وحدتِ وجود مورد بررسی قرار گرفته و انسان بسان موجودی خیالی پنداشته شده است که اساساً حقیقتی ندارد که بتوان جبر و اختیار را به او نسبت داد و یا چنین صفتی را از او سلب کرد.

عبدالله جوادی آملی در کتاب «فلسفه الهی از منظر امام رضا» می‌آورد: تنها وجودی که برای انسان می‌توان لحاظ کرد، یک وجود مجازی است به گونه‌ای که اسناد وجود به انسان در حقیقت اسناد وجود به چیزی است که صاحب اصلی آن نیست. مثل نسبت دادن جریان آب به ناودان که گفته می‌شود ناودان جاری شد با آن‌که جریان حقیقی از آب است. پس اگر درباره‌ی موجودی که هیچ بهره‌ای از حقیقت وجود ندارد گفته می‌شود این موجود نه مجبور است و نه مختار، در حقیقت این مطلب، سالبه به انتفاع موضوع است؛ زیرا حقیقتاً انسانی وجود ندارد که بخواهیم جبر یا تفویض را از وی سلب کنیم. (127)
منابع و مآخذ:

خیام، عمر (1372). رباعیات خیام، به اهتمام محمدعلی فروغی و قاسم غنی، تهران: عارف.

حافظ، شمس‌الدین (1381). دیوان حافظ، به تصحیح محمد قدسی، به کوشش حسن ذوالفقاری و ابوالفضل علی‌محمدی، تهران: چشمه.

مولوی، جلال‌الدین محمد (1390). مثنوی معنوی، تصحیح رینولد ا . نیکلسون، تهران: هرمس.
هدایت، صادق (1342). ترانه‌های خیام، تهران: امیرکبیر.

هدایت، صادق (1379). هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس: کتاب چشم انداز.

دشتی، علی (1356). قلمرو سعدی، تهران: امیرکبیر.

سعدی، مصلح‌الدین (1385). کلیات سعدی، به تصحیح محمدعلی فروغی، تهران: هرمس.

جمالزاده، محمدعلی (1379). آشنایی با حافظ، تهران: سخن.

دشتی، علی (1380). نقشی از حافظ، تهران: اساطیر.

عین القضات همدانی (1373). تمهیدات، با مقدمه و تصحیح عَفیف عُسَیران، تهران: منوچهری.

ولتر (1337). منتخب فرهنگ فلسفی، ترجمه نصرالله فلسفی، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.

جمالزاده، محمدعلی (1379). تلخ و شیرین، تهران: سخن.

مگی، براین (1394). سرگذشت فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، تهران: نی.

کاکو، میچیو (1389). جهان‌های موازی، ترجمه علی هادیان و سارا ایزدیار، تهران: مازیار.

اعتصامی، پروین (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی، تهران: قطره.

جوادی آملی، عبدالله (1383). فلسفه الهی از منظر امام رضا، ترجمه زینب کربلایی، قم: اسراء.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash