میناوش
466 subscribers
5 photos
1 video
4 files
801 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

و اما یکی از رساله¬های مختصر و فلسفی عمر خیام «فی الکون و التکلیف» نام دارد. خیام در پاره¬ای از این مقاله می¬نویسد: اگر بپرسند علت وجود خدا چه بوده؟ یعنی از چرایی آن بپرسند، در جواب وی می¬گوییم: چون ذات وی واجب الوجود است، لمیّت ندارد. و از این¬جا یک مسئله¬ی بسیار¬دشوار منشعب شده که از مشکل¬ترین مسائل در این موضوع است و آن مسئله، تفاوت موجودات در درجه¬ی شرافت می¬باشد.

بدان در این مسئله بسیاری دچار حیرت شده¬اند تا آنجا که فرزانه و خردمندی را نتوان یافت که در این باب با تحیّر دست به گریبان نباشد و شاید من و معلّم من افضل المتأخرین شیخ الرئیس بوعلی سینا [برخی ابوعلی سینا را استاد غیر¬مستقیم و با واسطه¬ی خیام می¬دانند] بیشتر در این مسئله دقت نظر کردیم. و در نتیجه¬ی بحث به جایی رسیده¬ایم که نفوس خود را قانع کرده¬ایم و این قناعت یا به واسطه¬ی ضعف نفس ما بوده است که به چیز رکیکِ باطل که ظاهری آراسته دارد قانع شده¬ایم و یا به واسطه¬ی قوّت کلام در نفس خویش می¬باشد که ما را به اقناع وادار کرده است. (خیام، 1377: 338)
حال با توجه به آنچه گذشت، شاید در بهترین حالت بتوانیم حکیم عمر خیام نیشابوری را فردی هیچ¬انگار، پوچ¬گرا، جبر¬اندیش و در عین حال لاادری معرّفی کنیم.
قـومی مـتـفکـرند انـدر ره دیـن قـومی بـه گـمان فـتاده در راه یـقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی کای بی خبران راه نه آن است و نه این
(خیام، 1372: 106)

منابع و مآخذ:

خیام، عمر (1372). رباعیات خیام، به اهتمام محمدعلی فروغی و قاسم غنی، تهران: عارف.

پسوآ، فرناندو (1399). دلواپسی، ترجمه جاهد جهانشاهی، تهران: نگاه.

هیچنز، کریستوفر (بی¬تا). خدا بزرگ نیست، ترجمه بهمنیار، بی¬جا: بی¬نا.

ژید، آندره (1334). مائده¬های زمینی و مائده¬های تازه، ترجمه حسن هنرمندی، تهران: امیرکبیر.

دازای، اوسامو (1399). نه آدمی، ترجمه مرتضی صانع، بی¬جا: بی¬نا.

هدایت، صادق (1342). ترانه¬های خیام، تهران: امیرکبیر.

عظیمی، میلاد و طَیّه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.

نظامی عروضی، احمد (بی¬تا). چهار مقاله، به تصحیح محمد قزوینی، تهران: ارمغان.
جمالزاده، محمد¬علی (بی¬تا). معصومه¬ی شیرازی، بی¬جا: بی¬نا.

شاملو، احمد (1354). حافظ شیراز، تهران: مروارید.

خیام، مسعود (1375). زار بر سر سبزه یا خیام و ترانه¬ها، بی¬جا: بی¬نا.

زرین¬کوب، عبدالحسین (1355). با کاروان حُلّه، تهران: جاویدان.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). چند نکته در شعر حافظ، بخارا، شماره 109.

موحد، محمدعلی (1375). شمس تبریزی، تهران: طرح نو.

عطار، فریدالدین (1388). الهی نامه، به تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: سخن.

شمس تبریزی، شمس¬الدین محمد (1391). مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمد¬علی موحد، تهران: خوارزمی.

کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون ادبیات، بی¬جا: بی¬نا.
محیط¬طباطبایی، محمد (1370). خیامی یا خیام، تهران: ققنوس.

خیام، عمر (1385). نوروزنامه، به تصحیح و مقدمه مجتبی مینوی، تهران: اساطیر.

خیام، عمر (1377). دانشنامه¬ی خیامی، به کوشش رحیم رضازاده¬ملک، تهران: علم و هنر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
برخی از عالمان شیعه درباره¬ی سند زیارت عاشورا اشکال کرده اند به شکلی که گفته شده است آیت الله محمد¬هادی معرفت در مقاله¬ای با عنوان «نکاتی قابل توجه درباره¬ی زیارت عاشورا» با آن که اصل این زیارت را پذیرفته است، اما عبارت «اللّهُمَّ خُصَّ أَنتَ أَوَّلَ ظالمٍ بِاللَّعنِ مِنّی وَ ابدَأ بِهِ ثُمَّ الثانِیَ وَ الثالِثَ وَ الرابِع» که در زیارت عاشورای متداول آمده است را از لعن هایی می¬شمرَد که در قرون اخیر به زیارت عاشورا اضافه شده است. چرا که این لعن در کتاب «کامل الزیارات» ابن قولویه قمی که قدیمی¬ترین سند و مرجع زیارت عاشورا است و همچنین در نسخه های متقدّم «مصباح المتهجّد» شیخ طوسی ذکر نشده است. (ابن قولویه، 1417: 332)

و اما از کتاب ¬های خواندنی و پُر¬اهمیّتی که در این باره نگاشته شده است، می¬توان به کتاب «زیارة عاشوراء فی المیزان» اشاره کرد. اثری پژوهشی که شیخ حسین الراضی در سال 2008 میلادی به انتشار آن پرداخت. آیت الله الراضی که از محصّلین حوزه های علمیه قم و نجف بوده و از شاگردان آیت الله سید ابوالقاسم خویی و آیت الله سید محمد¬باقر صدر به شمار می¬رود، در این کتاب خود ضمن بررسی نسخه های متعدّد خطّیِ کتاب مصباح المتهجّد، با صراحت کامل اذعان می¬کند که در نسخه های متأخّرِ مصباح المتهجّد و طبیعتاً زیارت عاشورای متداول که وام ¬دار این نسخه ها است، تحریف و دستکاری صورت گرفته و چهار لعن معروف به آن اضافه شده است.
(الراضی، 2008: 107-108-143-144)

این روحانی شیعیِ برجسته¬ی عربستانی در قسمتی دیگر از این کتاب مفصّل خود به بررسی راویان زیارت عاشورا پرداخته و در نهایت در گفتاری شاذّ و شجاعانه برخلاف نظر علمای شیعه اعتراف می¬کند که سند زیارت عاشورا ضعیف است. (همان: 6381)

اندیشه¬ای که امیرحسین ترکاشوند نیز با آن هم¬نظر بوده و معتقد است که اصل زیارت عاشورا به سبب لعن¬های متعدّدی که در آن مشاهده می¬شود، مجعول است. چرا که لعنت کردن همه¬ی بنی امیّه توسط امام محمدباقر (وَ لَعَنَ اللهُ بَنی اُمَیّة قاطِبَة) منطقی نبوده و تمام افراد این خاندان فاسد نیستند که سزوار لعن ابدی باشند! (ترکاشوند، 1389: 14-27)
چنان‌که لعن کردن سه خلیفه و کینه داشتن نسبت به آن‌ها نیز تمسخرآمیز بوده و امام محمد‌باقر با اُمّ فَروَه، نتیجه¬ی ابوبکر (از طرف پدر و مادر) ازدواج کرد و حاصل آن وصلت، ولادت امام جعفر¬صادق، امام ششم شیعیان است. (همان: ۳۵ الی۳۷)

ابن قولویه، جعفر بن محمد (1417ق). کامل الزیارات، قم: مؤسسة النشر الاسلامی.

الراضی، حسین (2008). زیارة عاشوراء فی المیزان، بیروت: دارالمحجة البیضاء.

ترکاشوند، امیر¬حسین (1389). نفی کینه ورزی های مذهبی، تلگرام: کانال بازنگری.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘فی حقیقة العشق

📝شهاب‌الدین سهروردی

عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی                                                               
عشق داند که در این دایره سرگردانند
    
کتاب فارسی «فی حقیقة العشق» یا «مونس‌العشّاق» اثر شیخِ اشراق، شهاب‌الدین سهروردی، رساله‌ای خواندنی و مختصر دربارۀ عشق است که نه‌تنها یکی از نمونه‌های اعلای زبان و ادب فارسی به‌شمار می‌رود، شامل پاره‌ای از آراء فلسفی سهروردی است.
    
چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسن‌اند... و وصول به حُسن ممکن نشود الّا به‌واسطۀ عشق و عشق هر کسی را به خود راه ندهد... و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بُوَد، حُزن را که وکیل در است بفرستد تا خانه پاک کند (سهروردی، ۱۳۸۷: ۱۲). محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند...   و عشق خاص‌تر از محبت است، زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همۀ محبت عشق نباشد (همان: ۱۳).    
                                                                                             
عشق را از عَشَقه گرفته‌اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُنِ درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، سپس سَر بَرآرَد و خود را در درخت می‌پیچد و همچنان می‌رود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کُنَد که نم در میان درخت نمانَد، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می‌رسد به تاراج می‌برد تا آنگاه که درخت خشک شود (همان: ۱۴-۱۵).             

ای عاقلان در عاشقی دیوانه می‌باید شدن                                          
من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیده‌ام                    

منبع:

_ سهروردی، شهاب‌الدین، ۱۳۸۷، فی حقیقة العشق یا مونس‌العشاق، به کوشش حسین مفید، تهران، مولی.
https://t.iss.one/Minavash
دکتر جلال ستاری که یکی از مترجمان و نویسندگان و اسطوره‌شناسان نامدار ایرانی است، در قسمتی از کتاب «در بی‌دولتی فرهنگ» اشاره‌ی مختصری به سرانه‌ی مطالعه در ایرانِ دوران پهلوی و جمهوری اسلامی کرده و می‌نویسد: روزنامه اطلاعات در مورخ ۱۴ بهمن‌ماه ۱۳۵۳ گزارش کرد هر ایرانی در طول یک سال به طور متوسّط فقط ۲۰ تا ۳۰ ثانیه از وقت خود را به مطالعه‌ی کتاب می‌گذراند... چنان‌که بر اساس آمارهای موجود در سال ۱۳۷۲ سرانه‌ی مطالعه‌ی سالیانه در ایران، ۱۶ دقیقه برای هر نفر است. یعنی هر ایرانی در روز تنها ۳ ثانیه زمان برای مطالعه صرف می‌کند. (ستاری، ۱۳۷۹: ۱۵۴-۱۵۶)

ستاری، جلال (۱۳۷۹). در بی‌دولتی فرهنگ، تهران: نشر مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘فیه مافیه

📝مولانا

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی علاوه بر «مثنوی معنوی» و «دیوان شمس»، دارای سه اثر منثور به نام‌های «مکتوبات»، «مجالس سبعه» و «فیه مافیه» است. کتاب «فیه مافیه» شامل یادداشت‌هایی از سخنان مولوی است که توسط پیروان او گردآوری شده و در لغت به‌معنای "در آن است آنچه در آن است" می‌باشد.                                                                                    
بدیع‌الزمان فروزانفر در مقدمۀ این کتاب می‌نویسد:
    
گمان می‌رود که این اسم مقتبس است از قطعه‌یی که در فتوحات مکیه تألیف محیی‌الدین عربی ذکر شده و آن قطعه این است (مولوی، ۱۳۸۵: ۱۳):                                                                                                                    
کـتاب فیه مافیه 
بـدیـع  فی معانیه   
اذا عاینتَ مافیه 
رأیتَ الدُرُّ یحویه   
      
در پاره‌ای از کتاب «فیه مافیه» از زبان مولانا می‌خوانیم:
    
مرا خویی است که نخواهم هیچ دلی از من آزرده شود... آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من می‌آیند از بیم آن‌که ملول نشوند شعری می‌گویم تا به آن مشغول شوند و اگرنه من از کجا، شعر از کجا! والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست. همچنانک یکی دست در شکمبه که کرده است و آن را می‌شوراند برای اشتهای مهمان. چون اشتهای مهمان به شکمبه است، مرا لازم شد. آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا می‌باید و چه کالا را خریدارند، آن خَرَد و آن فروشد، اگرچه دون‌تر متاع‌ها باشد (همان: ۸۹).

منبع:                                                                           
_ مولوی، جلال‌الدین محمد، ۱۳۸۵، فیه مافیه، به تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران، نگاه.
https://t.iss.one/Minavash
زوار وقتی از حرم خارج می¬شود مثل کودکی که تازه از مادر زاییده شده، از گناه به کلّی پاک است. مردک خجالت نمی¬کشید و می¬گفت: هر زواری که زیارت خود را به انجام رسانیده اگر در خود گناهی فرض کند در صحّت نسبت خود شک کند... یعنی ولدالزناست. (کسروی، بی¬تا: ذیل «حاجی¬های انباردار چه دینی دارند» 5)

سید احمد کسروی، نویسنده، پژوهشگر، حقوق¬دان و مورّخ نامدار ایرانی در سال 1269 در شهر تبریز دیده به جهان گشود و در اسفندماه 1324 پس از نجات یافتن از ترور و سوء قصد نافرجام نواب صفوی که در چند ماه قبل صورت گرفته بود، این بار توسّط دوستان و گروه او موسوم به فدائیان اسلام و به وسیله¬ی اسلحه و ضربات چاقو در دادگستری تهران کشته شد. (جعفریان، 1382: 105)

احمد کسروی در پاره¬ای از کتاب «زندگانی من» که به منزله¬ی اتوبیوگرافی اوست، ضمن اشاره به درس خواندن پدرش در حوزه¬ی علمیه و روی¬گردانی وی از این مسیر و پرداختن به بازرگانی، (کسروی، بی¬تا: ذیل «زندگانی من» 12) از خواسته¬ی پدر خود مبنی بر پوشیدن لباس روحانیّت توسّط او [احمد] سخن گفته (همان: 19) و می¬نویسد: من خود به شیوه¬ی ملایان رفتار نمی¬کردم. عمامه سترگِ شُل و وِل به سر نمی¬گزاردم، کفش¬های زرد یا سبز به پا نمی¬کردم، شلوار سفید نمی¬پوشیدم، ریش فرو نمی¬هلیدم... این¬ها به جای خود که چون چشمهایم ناتوان گردیده بود با دستور پزشک آیینک (عینک) به چشم می¬زدم، و این عینک زدن دلیل دیگری به فرنگی¬مآبی من شمرده می¬شد، این¬ها با عدالت که شرط پـیش¬نمازی و ملایی بود نمی¬ساخت...

و من خشنود می¬بودم که دیر یا زود آن طوق از گردنم باز شود. این است تا توانستم خود را از کارهای ملایی به کنار می¬گرفتم. تنها به بزم¬های عقد [برای خواندن عقد] رفته از کارهای دیگر خودداری می¬نمودم. یک سال و نیم بدین سان گذشت... در این یک سال و نیم کاری که کردم قرآن را از بَر گردانیدم. این کار مرا واداشت که زمانی به معنی قرآن بپردازم. و این پرداختن به معنی آنها خود داستانی گردید و نخست تکانی که در اندیشه¬ها و باورهای من پدید آمد از این راه بود. (همان: 35-36)

کسروی فردی مخالف مذاهب بود، اما گویی با ادیان و خصوصاً اسلام سرِ جنگ نداشت و از آیین جدیدی با عنوان دینِ پاک حمایت می¬کرد. چنان¬که «در پیرامون اسلام» می¬آورد: دین والاترین اندیشه¬هاست. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون اسلام» 5) ما می¬گوییم دین برای مردم است ولی آنان این را نپذیرفته مردم را برای دین می¬شمارند. (همان: 16) نخست باید دانست اسلام دوتاست: یک اسلامی که آن پاک مردِ عرب بنیان نهاد و تا قرن¬ها برپا می¬بود و دیگری اسلامی که امروز هست و به¬رنگ¬های گوناگونی از سنّی و شیعی و اسماعیلی و علی¬اللهی و شیخی و مانند اینها نمودار گردیده. (همان: 4) سخن از اسلام امروزی است. این اسلام نام، این دستگاهی که با دست ملایان می-گردد نه تنها سودی نمی¬دارد، زیانهای بزرگی نیز می¬رساند و مایه بدبختی می¬باشد. (همان: 7)

کتاب مسلمانان پر است از داستان¬های نتوانستی که به نام پاک مردِ اسلام نوشته¬اند: ماه را دو نیم گردانیده، به آسمان برای دیدار خدا رفته و از میان انگشتان چشمه روان گردانیده... در قرآن دیده می¬شود که از پیغمبر هر زمان معجزه خواسته¬اند ناتوانی نموده و آشکارا گفته من نمی¬توانم، پس چگونه شما می¬گویید معجزه نشان داد؟! (همان: 8) وهابیان از روی¬آوردن به قرآن به نتیجه نیکی رسیده¬اند و خود در میان مسلمانان بهترین گروه می¬باشند. (همان: 33)

احمد کسروی در کتاب «شیعیگری» نیز بر آن اعتقاد است که مردم معنی دین را نمی¬دانند و آن را یک چیز بی¬ارجی وا ¬می¬نمایند. ولی ما دین را به یک معنای بسیار والایی می-شناسیم. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیعیگری» 42) و در «وَرجاوَند بنیاد» اذعان می¬کند که عقل و خرَد داشتن به معنی بی¬نیاز بودن انسان¬ها از دین نیست چرا که دین آموزگار خرَد است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «ورجاوند بنیاد» 54) و در نهایت در کتاب «در پیرامون رمان» می¬نویسد: چرا ایرانیان به اسلام ننازند که در آغاز پیدایش اسلام با همه¬ی آن خونریزیها با عرب، چون پی به حقیقت آن دین خدایی بردند پاکدلانه به پیروی آن برخواستند و صد گونه فداکاری درباره¬ی آن دین نمودند. (کسروی، بی¬تا: «در پیرامون رمان» 19)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

البته نباید فراموش کرد که احترام کسروی به دین منافی دشمنی او با خرافات دینی نمی¬باشد. لذا در آثار متعدّدی از جمله دو داستان کوتاه و خواندنی «حاجی¬های انباردار چه دینی دارند» و «عطسه به صبر چه ربط دارد» به نقد و ردّ آداب و رسوم خرافی مردم ایران پرداخته و در قسمتی از داستان «عطسه به صبر چه ربط دارد» می¬آورد: دو فرسخ که می¬روند در جلو یک قهوه¬خانه می¬ایستد که به اتومبیل آب ریزند. پس از آب ریختن که می¬خواهد حرکت کند یکی از مسافرها عطسه می¬کند. مسافرها همه می¬گویند: صبر آمد! صبر آمد!
مسافرتهرانی: آقا چرا نمی¬روی؟!
شوفر: شما می¬خواهید حکم خدا را گوش نکنیم؟! مسافر تهرانی: حکم خدا کدام است؟!
شوفر: پس این صبر که آمد حکم خدا نیست؟!
مسافر تهرانی: چه می¬گویی آقا! خدا کجا گفته که هر وقت یکی عطسه کرد بدانید که من حکم می¬کنم صبر کنید و نروید؟! این خبر را از طرف خدا که آورده است؟!
شاگرد شوفر: پس اینها در قرآن نیست؟!
مسافر تهرانی: آفرین بر شما! آفرین بر آن ملایانی که شما را تربیت کرده¬اند.
مدیر دبستان: آقا این¬ها در مذهب ماست. ما که نمی-توانیم از عقیده¬ی خود دست برداریم. خواهش می¬کنم به مذهب ما، به علمای ما توهین نکنید! (کسروی، بی¬تا: ذیل ««عطسه به صبر چه ربط دارد» 2-3)

و اما جنبه¬ی تاریخ¬دانی کسروی از جمله مواردی است که تقریباً دوست و دشمن به آن اعتراف کرده و همگی لب به ستایش از آن بسته¬اند. لذا احمد کسروی را با آن¬که شاید نتوان به عنوان نخستین فردی معرّفی نمود که در نسبِ خاندان صفوی تردید کرده است، اما گویی اوّلین مورّخی است که پیرامون این موضوع به تحقیق و پژوهشی مستقل دست زده و در کتاب مختصر و مهمّ «شیخ صفی و تبارش» به رمز گشایی از این تبار پرداخته است.

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقاله¬ی «نقشِ ایدئولوژیکِ نسخه بَدل¬ها» به تصرّفات دولت صفوی در نسخه¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّازِ اردبیلی اشاره کرده و می¬نویسد: امروز برای ارباب تاریخ تقریباً امری بدیهی است که صفویان دارای تبار سیادت نبوده¬اند و به روزگاری که ایدئولوژی تشیّع را مرکب مناسبی برای مقاصد سیاسی خویش تشخیص داده¬اند، کوشیده¬اند تا نسب خویش را به امان شیعه پیوند دهند... مورّخ بزرگ قرن ما، سید احمد کسروی با نبوغ تاریخ شناسانه¬ی خویش از رهگذر مقابله¬ی نسخه بدل¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّاز این نکته را کشف کرد و در کتاب دوران ساز خویش به نام «شیخ صفی و تبارش» ثابت کرد که چگونه منافع ایدئولوژیک دولت صفوی، کاتبان نسخه¬های صفوة الصفا را به دست بُردن در این متن واداشته است. (شفیعی کدکنی، 1383: 98-99)

کسروی در این¬باره در پاره¬ای از کتاب شیخ صفی و تبارش می¬آورد: از پیش از زمان پادشاهی صفویان در کتاب ابن بزّاز دست¬بُردهای فراوان می¬کرده¬اند و هر چه را که در آن کتاب با سیّد بودن شیخ [صفی¬الدّین اردبیلی جدّ خاندان صفوی] و سنّی نبودن او نسازنده می¬یافته¬اند از میان بر¬می¬داشته¬اند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیخ صفی و تبارش» 14)

احمد کسروی در ادامه از راه مقایسه¬ی نسخه¬های قدیمیِ صفوة الصفا با نسخه¬هایی که مورد تصرّف هواداران حکومت صفوی بوده است به کشف این نکات رسیده است که: 1-شیخ صفی¬الدّین، سیّد نبوده و نبیرگان او سیّد شده¬اند. 2-شیخ صفی¬الدین¬ سنّی می¬بوده و نبیره¬ی او، شاه اسماعیل، شیعیِ سنّی¬کُش درآمده است. 3-شیخ صفی¬الدین فارس زبان می¬بوده و بازماندگان او تُرکی را پذیرفته¬اند. (همان: 5)

کسروی در کتاب «تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان» ضمن اقرار به عدم اطلاعات کافی از میرزا کوچک¬خان جنگلی و جنبش جنگل و همچنین تحسین و ستایش او به سبب نبرد با بیگانگان می¬نویسد: جنگلیان برای دشمنی با انگلیسان با آلمان و عثمان [و در گام بعدی با روسیه] بستگی پیدا کرده بودند و سرکردگان اتریشی در میان خود می¬داشتند... این می¬رساند که مردان کوتاه¬بین و ساده¬ای هستند و از دور¬اندیشی و شناختن سود و زیان کشور بی¬بهره می¬باشند. (کسروی، 1357: ج 2، 812 الی814)

و یا در «تاریخ مشروطه¬ی ایران» در رابطه با شیخ فضل الله نوری اذعان می¬کند که شیخ فضل الله به درخواست دو سیدِ طباطبایی و بهبهانی سوگند خورد که دیگر دشمنی با مجلس و مشروطه نکند و نوشته¬ای هم نوشته به دست طباطبایی سپرد. اما باز از راه خود برنگشت. علمای سه گانه¬ی نجف: آخوند خراسانی، میرزا حسین تهرانی و شیخ عبدالله مازندرانی تلگراف فرستادند که همراهی با مخالفین اساس مشروطیت هر که باشد محاربه با امام عصر است... و نوری چون مخلّ به آسایـش و مفسد است تصرّفش در امور، حرام است. (کسروی، 1356: 373-528-615)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

از احمد کسروی همچنین به عنوان اولین پژوهشگری یاد می¬شود که با نوشتن کتاب مختصر «آذری یا زبان باستان آذربایجان» در سال 1304 مردم آذربایجان را ایرانی خوانده و فارس بودن آنان را به اثبات رسانده است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «آذری یا زبان باستان آذربایجان» 10 الی22)

چنان¬که در «شیعیگری» ضمن اشاره به جنگ جهانی اول و قحطی بی¬سابقه در سال 1297 شمسی در ایران می¬آورد: در سال 1336 [قمری] که جنگ جهانگیر در میان می¬بود و گرانی نیز پیش آمد و می¬توان گفت بیش از سه یک مردم را نابود گردانید، در آن سال من در تبریز می¬بودم و آشکاره می¬دیدم که بیشتر توانگران دست بینوایان نمی-گرفتند، خویشان و همسایگانشان که از گرسنگی می¬مُردند پروا نمی¬داشتند و مردگان که از بی¬کفنی بر روی زمین می¬ماندند به روی خود نمی¬آوردند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیعیگری» 44)

دکتر شفیعی کدکنی با آن¬که کسروی را نابغه¬ی زبان¬شناسی و تاریخ معرفی می¬کند، آثار او پیرامون ادبیات و شاعران را خنده¬آور، عجیب و دور از شأن چنین نویسنده¬ای می¬شمرَد و در کتاب «زبان شعر در نثر صوفیه» می¬آورد: سید احمد کسروی مورّخِ بزرگ و زبان¬شناس عظیم¬الشأن ایران کسی که جانش را بر سرِ عقایدش نهاد ولی موجی را که در تاریخ فرهنگی و اجتماعی ایران به وجود آورد هیچ کس نمی¬تواند نادیده بگیرد، عامل اصلی عقب ماندگی جوامع اسلامی را عرفان و تصوّف می¬پندارد. من نیز با او درین نکته موافقم که یکی از علل و شاید هم تنها علّت در عقب ماندگی جوامع اسلامی، تصوّف است؛ اما بمانند کسروی نمی¬خواهم این علّت بدبختی را با دشنام و ستیزه¬جویی از میان بردارم، زیرا برای من بمانند روز روشن است که عرفان و تصوّف با مخالفت¬هایی از نـوع مخالفت کسروی هرگز از میان برداشته نـخواهد شد. (شفیعی کدکنی، 1392: 18-19)

احمد کسروی اندیشمندی بزرگ و در عین حال نویسنده¬ای سطحی¬نگر و متعصّب بود! او را متفکّری شجاع می¬نامیم، چرا که به هیچ عنوان با عقل و خرَد سرِ ستیز نداشت و در آثار خود پیوسته از اندیشه و تفکّر سخن می¬گفت. هرچند عقل را مساوی با فلسفه نمی¬پنداشت و اذعان داشته است: فلسفه و تصوّف سبب گرفتاری شرق شده است. چنگیز و هولاکو و تیمور با شرق آن نکرده¬اند که این¬ها کرده است. امروز بت¬پرستی-هایی که باید بر انداخت این¬ها و مانندهای این¬هاست. از افلاطون و ارسطو گرفته تا ملاصدرا و هزاران کسانی که آن را دنبال کرده¬اند، همه رنج بیهوده برده¬اند و جز گزند سودی از کوشش¬های آن¬ها برنخاسته است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون فلسفه» 97)
و از او به عنوان نویسنده-ای متعصّب و جزم¬اندیش یاد می¬کنیم، چرا که معتقد بود که باید اکثر کتاب¬های شعر، رمان و فلسفه را در آتش سوزاند، و از این رو با شاگردان خود در مراسمی نمادین به سوزاندن این نوع کتاب¬ها اقدام می¬کرد. کسروی در «در پیرامون ادبیات» می¬نویسد: سعدی خودش می¬گوید که به شاهد پسری عشق می¬ورزیده و سَری و سِری می¬داشته سپس از او رنجیده شده و دامن در¬کشیده. آن پسر سفر کرده که عاشقان دیگری پیدا کند. سعدی پشیمان و پریشان گردیده، پس از زمانی آن پسر بازگشته و چون موی به رویش دمیده بود سعدی به او رو نداده و زبان به ریش¬خندها باز کرده... این نمونه¬ای از عشق سعدی است. او نامردانه با پسران عشق ورزد و نازشان کشد تا به دامشان اندازد. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون ادبیات» 70) پس چه بی¬شرمست کسی که بگوید عشق سعدی بازیچه هوی و هوس نیست. عشق پاک و عشق از مخلوق به خالق است... ای کاش یک مغولی سعدی را کشته بودی که آوازش بریده شدی و این همه سخنان ناپاک از خود به یادگار نگزاردی. (همان: 71)
سخنان خیام خام و بسیار بی¬خردانه است. (همان: 31) مولوی نشسته و مفت¬خورده و سخنان مفت گفته. (همان: 44) حافظ از همه¬ی بد¬آموزان بدتر است و بیشتری از بدی-های شاعران را از یاوه¬گویی، مفت¬خواری، گزافه¬گویی، ستایشگری، چاپلوسی، بچه¬بازی و باده¬گساری دارا می¬بوده. (همان: 46) یکی از کتاب¬های سراپا زیان، دیوان حافظ است. حافظِ روسیاه تنها به آن بس نکرده که عمر هدر سازد و زندگانی با بیهوده¬گویی بسر برد، یک رشته بدآموزی¬های زهرناک [خراباتیگری، جبریگری، صوفیگری] را نیز در سخنان خود گنجانیده که میلیون¬ها کسان را نیز همچون خود پوچ مغز و آلوده گرداند. اینست تا میتوان باید به نابودی این دیوانِ – دیوانه¬ی یاوه¬گویِ چرند¬گو - کوشید. (کسروی، بی¬تا: ذیل «حافظ چه می¬گوید» 5-24)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
👍1
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

و در کتاب «در پیرامون رمان» می¬آورد: من رمان را کار بیهوده می¬دانم و نوشتن و خواندن آن را جز تباه ساختن عمر نمی¬شمارم. من افسوس دارم که بیهوده کاری¬های غرب به این آسانی در شرق رواج می¬یابد و در اندک زمانی به همه جا می¬رسد. اروپا هرچه می¬گوید بگوید و هرچه می¬کند بکند. برای نیک و بد هر چیز باید سود و زیان آن را در ترازوی خرَد سنجید و از رمان ما جز زیان نتیجه¬ی دیگری سراغ نداریم. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون رمان» 1)

یکی از رمان¬نویسان معروف آناتول فرانس است. این مرد چه اندرزهایی به جهانیان دارد؟ آیا جز سرسام و یاوه¬بافی از سراسر کتاب¬های او چیزی به دست می¬آید؟! (همان: 4) شاید روزی برسد که کسانی به رمان سوزی برخیزند که هر کجا کتاب رمانی به دست آورند بی¬درنگ آن را خوراک آتش سازند. من این پیش¬بینی را می¬کنم و خود چشم به راه چنان روزی هستم. نزد من رمان امروز در حکم تعزیه¬خوانی دیروز است. چرا که هر دو کار بیهوده و بی¬خردانه است. (همان: 20)
با توجه به آنچه گذشت، شاهرخ مسکوب، احمد کسروی را پیامبرِ لجوجی می¬خوانَد که آدم از ساده¬لوحی او دلش می¬گیرد. (مسکوب، 1379: ج 2، 437) سعید نفیسی نیز او را به سگی تشبیه کرده و می¬آورد: سید احمد کجروی خدابیامرز سه چهارتا زن جور واجور هم از سه چهار نژاد و زبان مختلف گرفت و آخر آتشش فرو ننشست و زیر دست آن¬ها هم توسری خور شد. این بود که دیگر چاره¬ای جزین نداشت که پر و پاچه¬ی حافظ و تالستوی و آناتول فرانس و هر کس که در دنیا اسمش به خوبی برده می¬شد بگیرد و حتی دین تازه بیاورد. (نفیسی، 1344: 289-290) و در نهایت ملک¬الشعرای بهار هم در اشعار خود به هجو کسروی پرداخت و وی را انسانی خام، کوته¬فکر و نادان شمرد: (بهار، 1387: 1153)
کــسـروی تـا رانـد در کـشـور سـمـنـد پـارسی گشت مشکل فـکرت مشکل پسند پارسی فــکـرت کـوتـاه و ذوق نـاقـص¬اش را کـی سـزد
وسـعـت مـیـدان و آهـنگ بـلند پارسی
طوطی شـکـر شـکـن بر بـست لـب کـز ناگـهـان تاختند این خرمگس¬ها سـوی قند پارسی
پس چه شد این احمدک زان خـطه¬ی مینو نشان
احـمـداگـو شـد به گـفتار چـرند پارسی

منابع و مآخذ:

کسروی، احمد (بی¬تا). حاجی¬های انباردار چه دینی دارند، بی¬جا: بی¬نا.

جعفریان، رسول (1382). جریان¬ها و سازمان¬های مذهبی سیاسی ایران، تهران: خانه کتاب.

کسروی، احمد (بی¬تا). زندگانی من، بی¬جا: بی¬نا.

کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون اسلام، بی¬جا: بی¬نا.

کسروی، احمد (بی¬تا). شیعیگری، بی¬جا: بی¬نا.

کسروی، احمد (بی¬تا). ورجاوند بنیاد، بی¬جا: بی¬نا.

کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون رمان، بی¬جا: بی¬نا.

کسروی، احمد (بی¬تا). عطسه به صبر چه ربط دارد، بی¬جا: بی¬نا.

شفیعی کدکنی، محمد¬رضا (1383). نقش ایدئولوژیک نسخه بدل¬ها، بهارستان، سال پنجم، دفتر 9و10.

کسروی، احمد (بی¬تا). شیخ صفی و تبارش، بی¬جا: بی¬نا.

کسروی، احمد (1357). تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان، تهران: امیرکبیر.

کسروی، احمد (1356). تاریخ مشروطه¬ی ایران، تهران: امیرکبیر.

کسروی، احمد (بی¬تا). آذری یا زبان باستان آذربایجان، بی¬جا: بی¬نا.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). زبان شعر در نثر صوفیّه، تهران: سخن.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون فلسفه، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون ادبیات، بی¬جا: بی¬نا.

کسروی، احمد (بی¬تا). حافظ چه می¬گوید، بی¬جا: بی¬نا.

مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.

نفیسی، سعید (1344). نیمه راه بهشت، تهران: گوهرخای و امیرکبیر.

بهار، محمد¬تقی (1387). دیوان اشعار ملک¬الشعرای بهار، تهران: نگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
👍1
📘لولیتا

📝ولادیمیر ناباکوف

رمان «لولیتا»، پرآوازه‌ترین و گویی سرآمد آثار ولادیمیر ناباکوف (۱۸۹۹-۱۹۷۷) است که با نثری شورانگیز، سوزناک و نیشدار، به‌عنوان یکی از برجسته‌ترین و جنجال‌برانگیزترین رمان‌های قرن بیستم به‌شمار می‌رود. لولیتا داستانی چندلایه از عشق سوزان و رابطۀ جنسیِ فردی مُسن با دختربچۀ ناتنی خود است. راویت زنای با محارم که برخی آن را شوم، گناه‌آلود و پورنوگرافی محض معرّفی کرده‌اند.                                                            
رمان لولیتا، که ظاهراً به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده است، ابتدا توسط ذبیح‌الله منصوری به فارسی ترجمه شد اما از آنجا که ترجمه‌های منصوری اقتباسی بوده و در حال حاضر نیز امکان انتشار بدون سانسور چنین اثری در ایران فراهم نیست، اکرم پدرام‌نیا، مترجم و پزشک ساکن در کانادا، آن را به فارسی ترجمه کرد و با همکاری نشر زریاب در افغانستان به چاپ رساند.                                                                                                     
و اما در نخستین سطر از این رمان می‌خوانیم:
         
لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا (ناباکوف، ۱۳۹۳: ۱۹).                                                                
منبع:

_ ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۹۳، لولیتا، ترجمه اکرم پدرام‌نیا، افغانستان، زریاب. 
https://t.iss.one/Minavash
کتاب مختصر «فیلسوف دیوانه » نشان دهنده ی نگرشی نو و تفسیری از جنون فیلسوفانه ی حسین پناهی است. دکتر نصرالله حکمت معتقد است پناهی مصداق مجنونِ عاقل یا عاقلِ مجنون نبود، بلکه او خیلی بیشتر از آن بود. یعنی او یک متفکر و فیلسوف بود که دیوانه می نمود. (حکمت، 1390: 15)
هنر بزرگ عقلا این است که می توانند جمله بسازند؛ با این تفاوت که عقلای کوچه و خیابان جملات زندگی روزمره را می سازند و معیشت خود را سر و سامان می دهند و زنده می مانند اما فرزانگان و فیلسوفان دردمندانه جملات عمیق و ریشه دار می سازند و بدین گونه درد زنده بودن را با این جملات تسکین می دهند و می توانند زندگی کنند. اما دیوانگان و مجانین، هیچ گاه نمی توانند جمله بسازند و همواره فقط با کلمات زندگی می کنند و کلمه می گویند و با کلمه نفس می کشند. دنیای دیوانگان، دنیای کلمات است. (همان: 29)
همه‌ی «من و نازی» را که زیر و رو کنی، یک جمله ی درست درمان نمی توانی پیدا کنی. فقط یک مشت کلماتند که بر روی هم انباشته شده اند اما کلمات دیوانه ای که فیلسوف است یا فیلسوفی که دیوانه است. (همان: 29-30)
حکمت، نصرالله (1390). فیلسوف دیوانه، تهران: الهام.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ماهی سیاه کوچولو

📝صمد بهرنگی

«دردِ من حصار برکه نیست، دردِ من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است.»                                  
    
در فضای مجازی جملۀ فوق به افراد بسیاری ازجمله صمد بهرنگی، محمد مصدق، علی شریعتی، گاندی و حتی کورش نسبت داده شده است و حال آن‌که گویندۀ آن مشخص نیست. این عبارت ما را به یاد کتاب «ماهی سیاه کوچولو» می‌اندازد. کتابی ادبی که هرچند در ظاهر برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده است، اما گویی تبلیغی درجهت انقلاب و اندیشه‌های چپ‌گرایی است.       
                                                                                                       
همسایه گفت: کوچولو ببینم تو از کی تا حالا عالِم و فیلسوف شده‌ای و ما را خبر نکرده‌ای؟                                          
    
ماهی کوچولو گفت: خانم، من نمی‌دانم شما عالِم و فیلسوف به چه می‌گویید. من فقط از این گردش‌ها خسته شده‌ام و نمی‌خواهم به این گردش‌های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده‌ام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بسته‌ام که بودم (بهرنگی، بی‌تا: ۹).  
                                                      
منبع:

_ بهرنگی، صمد، بی‌تا، ماهی سیاه کوچولو، تبریز، احیاء.
https://t.iss.one/Minavash
📘ملکوت

📝بهرام صادقی

در ساعت یازده شب چهارشنبۀ آن هفته جن در آقای مودّت حلول کرد (صادقی، ۱۳۷۹: ۵).    
                                                                       
کتاب «ملکوت» اثر نویسندۀ مشهور نجف‌آبادی، بهرام صادقی (۱۳۱۵-۱۳۶۳)، رمانی سمبولیک است که در جهت پوچی، سرگشتگی و تنهایی انسان به نگارش درآمده است. این کتاب، که برخی آن را در کنار بوف کور قرار داده‌اند، یکی از ماندگارترین و مرموزترین داستان‌های ایرانی است که توسّط نویسنده و پزشکی از خانواده‌ای بهایی به تصویر کشیده شده است.                                                                                                                
بهرام صادقی، که مجموعه داستان‌هایی کوتاه با نام «سنگر و قمقمه‌های خالی» نیز به یادگار گذاشته است، در کتاب ملکوت داستانی هیجان‌انگیز را روایت می‌کند که در آن پزشکی نهیلیست‌‌مشرب بسیاری از بیماران خود را، که طالب عمر طولانی و افزایش میل جنسی هستند، بکام مرگ می‌کشاند. از دیگر شخصیت‌های این داستان خواندنی می‌توان به آقای مودت و سه نفر از دوستانش اشاره کرد. چنان‌که با  بیمار شدن مودّت، دوستانِ او می‌پندارند که جن در وی حلول کرده است. لذا مودت را پیش دکتر حاتم می‌برند. پزشکی که خواننده را ضمن آگاه ساختن از قتل‌های سریالی خود، با فردی آشنا می‌کند که بسیاری از اعضای بدن خود را قطع کرده است.                                                                                                             
منبع:

_ صادقی، بهرام، ۱۳۷۹، ملکوت، تهران، کتاب زمان.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘مرقد آقا

📝نیما یوشیج

یکی از اهالی روستای نوکلایۀ لاهیجان در داستان زیبای «مرقدِ آقا»، که روایتی از حماقت همیشگی مردم و استحمار آنان توسّط عالمان دینی است، خواب می‌بیند و مژدۀ وصال می‌گیرد؛ لذا در جادّه چماقی کُنُس (تکه چوبی از درخت ازگیل) پیدا کرده بسیارخوشحال می‌شود و طوری رفتار می‌کند که کسی از وجود چماق مطّلع نشود. او به مسافرت می‌رود و مردم ده از چماق باخبر می‌شوند. وقتی به روستا باز می‌گردد از حماقت مردم و سوءاستفادۀ ملای ده در تقدیس پاره‌ای چوب تعجّب می‌کند و از خود می‌پرسد: آیا سایر چیزها که احترام آن‌ها را به تو دستور داده‌اند این‌طور متبرّک نشده‌اند؟
    
آخوند روستا با دیدن شک و تردیدی که در عقاید ستار ایجاد شده است، او را ملحد و مرتد می‌خواند و مردم ده هم وی را به قتل می‌رسانند و چماقِ کُنُس را، که همگی آن را آقا می‌خواندند، دفن می‌کنند و قبرِ چماق معروف به مرقدِ آقا می‌شود.      
    
نوکلایه‌ای‌ها زرنگی کرده [چماق را] فوراً دخیل در حاجات خود قرار دادند. یقین دانستند که آن نخ و پشم‌ها که ستّار به آن پاره‌چوب بسته بود عمل دست غیبی بوده است و عقیدۀ عجیبی دربارۀ آن چماق کُنُس پیدا کردند (نیمایوشیج: ۱۳۴۹: ۳۷-۳۸). قربانی‌ها کردند، خواب‌ها دیدند، مرثیه‌ها خواندند و بسیاری از شب‌های جمعه را مثل ارواح در آنجا مخفی شده، شمع روشن کردند و به تضرّع و گریه پرداختند (همان: ۴۱-۴۲). پس از آن ملاهایی که در این خصوص علاقه داشتند، مطلب را مثل شعرا و نویسندگان آب و تاب داده، برای این‌که بیشتر در مردم تأثیر داشته باشد به لباس دیگر وارد می‌کردند (همان: ۴۲).
    
ملارجبعلی در اثبات کرامات و حقّانیّت آن چماق کُنُس، دلائلی از کتب طوسی و کُلینی به میان آورده بود... یک‌شب دزدی به‌خانه او آمده، در اثنای خارج شدن پای آن دزد به درگاه چسبید. در و دزد هر دو به زمین افتادند. اهل خانه بیدار شدند، به کمک سگ‌ها آن بیچاره را دستگیر کردند. دیدند سرش شکسته است، خون می‌آید. فردا شهرت دادند آن بزرگوار منزوی در جنگل، یعنی آن چماق ازگیل یا کُنُس، شبانه به ده آمده، دزد را دید و بسزای خود رسانید (همان: ۴۳-۴۴).

منبع:                                                                        
_ یوشیج، نیما، ۱۳۴۹، مرقد آقا، تهران، مرجان.  
https://t.iss.one/Minavash
👍1
من شک ندارم که تمدّن اروپا بالاترین خدمت را به آدمیزادگانِ امروز کرده است و روش کارِ علمی اروپاییان جهان را دگرگونه کرده است... و من شک ندارم که تا این هراس-زدگی [نسبت به اروپا] را از خود دور نکنیم هرگز رشدی را که لازم است نخواهیم داشت. (نفیسی، 1384: 185)

کتاب مطوّل و 802 صفحه¬ای «به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی، سیاسی و جوانی» اثری گردآوری شده از خاطرات و یادداشت¬های سعید نفیسی در حدود سال¬های 1334 تا 1340 است که در آن به نکات مثبت و منفی بسیاری از ادیبان و سیاستمداران ایران اشاره شده است.

سعید نفیسی (1345-1274) که اجداد پدری¬اش کرمانی و تا یازده پشت همه پزشک بوده¬اند و خود نیز متولّد تهران و تحصیل کرده¬ی سویس و فرانسه بوده است، (همان: 24 الی27) در این مقالات خواندنی و تکرار شده¬ی خود به ستایش و تمجید افرادی از جمله ادیب الممالک فراهانی، علی دشتی، حسن پیرنیا، محمد¬علی فروغی، دکتر سعید¬ خان کردستانی، عبدالحسین هژیر، سرلشگر حاجی¬علی رزم¬آرا، عبدالحسین تیمورتاش، اشرف¬الدین رشتی مشهور به نسیم شمال، ایرج میرزا، رشید یاسمی، عباس اقبال آشتیانی، علی¬اکبر دهخدا، نیما یوشیج و محمد قزوینی پرداخته و استعداد و قدرت هوش آنان را ستوده است.

نفیسی درباره¬ی حسن پیرنیا (مشیرالدوله) اذعان می¬کند که من به جرأت می¬توان بگویم که در میانِ مردان نامیِ این کشور که در زمان ما می¬زیستند او را بزرگ¬تر از همه دیدم. در بیش از شانزده سال در عرصه¬ی سیاست، 25 بار وزیر و 4 بار نخست-وزیر شد و نیک¬نام¬تر از وی کسی نزیست. زبان فرانسه و روسی را در کمال خوبی می¬دانست و در بزرگی انگلیسی را پیش خود یاد گرفته بود و چون در نوشتن تاریخ «ایران باستان» که شاهکار مسلّم و یکی از مهم¬ترین کتاب¬های زبان فارسی است، به خواندن برخی از کتاب¬های آلمانی احتیاج پیدا کرد، در آستان پیری آلمانی یاد می¬گرفت تا خود مستقیماً از آن کتاب¬ها بهره¬مند شود. در این مدّت بیش از ده سال تا دم مرگ که هر چند روز یک¬بار دو سه ساعت با او بودم، منصف¬تر و مؤدّب¬تر از او در میان مردان سیاست این کشور ندیدم. من راستی به خود می¬بالم و فخر می¬کنم که با چنین مردی محشور بوده¬ام. (همان: 45 الی48)

عارف قزوینی برای معاش خود یگانه راهی که در پیش داشت این بود که روضه بخواند. اما طبیعت وی را برای این کار به جهان نیاورده بود... میان کاسبی و آزادگی فرسنگ¬ها راه است و چگونه کسی که طایرِ تیز پرواز اندیشه¬اش همیشه در فرازگاه آسمان سیر می¬کند می¬تواند تا به جایی فرود آید که به پسند مردم سخنی بگوید و از نادانی مردم بهره¬مند شود؟ (همان: 113-114)

هرچند در ادامه یگانه وسیله¬ی معاش عارف این بود که گاه گاهی، هر سال دو سه بار کنسرت می¬داد و در کنسرت دُنبکی را روی زانو می¬گذاشت و غزل و تصنیف خود را با همان صدای نیم دانگِ معروف می¬خواند. (همان: 115) در این تردیدی ندارم که عارف در موسیقی و آهنگ¬سازی به مراتب بزرگ¬تر از سرایندگی و شاعری بود. شعر وی در ضمن آن¬که گاهی افکار بلند در آن هست کاملاً مطابق قواعد فصاحتِ زبان فارسی که بزرگان شعر ما گذاشته¬اند نیست. (همان: 240)

این مردِ مجرّد، (همان: 114) عبوس، (همان: 241) بدبین، (همان: 243) و به شدّت انتقاد ناپذیر (همان: 234-235) چنان¬که خود بارها گفته است تا آن اندازه از مردم گریزان و بیزار شده بود که با سه سگ انس گرفته بود و نام یکی را «ژیان» گذاشته و پس از مرگ او حتی تصنیفی برایش ساخته بود. (همان: 242) او پی در پی سیگار می-کشید و از شما چه پنهان، یک گیلاس کوچک یا یک استکان از مایعی تند و سفید در حلق می¬ریخت و سیگاری مزه¬ی آن می¬کرد. (همان: 235)

سعید نفیسی در ادامه ضمن شمردن اعضای گروه سبعه که عبارتند از علی¬اکبر دهخدا، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، مجتبی مینوی، نصرالله فلسفی، عبدالحسین هژیر و خود او، روایت می¬کند که هر هفته در خانه¬ی آقای دهخدا جمع می¬شدیم و به مسائل ادبی می¬پرداختیم. پیرمردی که سال¬ها خدمت مرحوم دهخدا را می¬کرد نوشیدنی و مزه می¬آورد و برخی با دهخدا هم پیاله می¬شدند. سازگارتر از همه¬ی ما در این کار مرحوم اقبال بود و پس از او مرحوم یاسمی و دیگران گاه گاهی به ندرت لب تر می-کردند. من در سراسر زندگی لذّتی و تحریکی و اندک تغییر حالی از این مایعات نبرده¬ام و چون اثری از آن ندیده¬ام تا توانسته¬ام امساک و خودداری کرده¬ام و چون معده¬ی بسیار حساس و نامساعدی برای این کار دارم این را توفیقی از طبیعت برای خود می¬دانم. (همان: 390-391)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

در تسلّط علامه قزوینی در تاریخ و ادب و مخصوصاً صرف و نحو زبان عرب و اشعار بزرگان زبان تازی چیزی نمی¬نویسم، زیرا که آثار وی بهترین معرّف احاطه¬ی کامل او در این رشته¬ها بود. بیشتر مطالبی را که در کتاب¬ها خوانده بود در ذهن داشت و کمتر خطا می¬کرد... و دقّتی که او داشت من از دیگری ندیده¬ام... این جزو طبیعت او بود که بسیار زود مشتعل و بر¬افروخته می¬شد و همان تعصّبی را که در نیک¬خواهی داشت در بدبینی نیز به کار می¬برد به همین جهت گاهی که چیزی نادرست خوانده در حاشیه¬ی کتاب و گاهی هم مجله و روزنامه با بیان بسیار زنـنده¬ی تـند و گاهی هم ناسزاهای رکیک آن خطا را متذکّر شده است. (همان: 151 الی153)

مرحوم محمد¬علی فروغی از همان زمانی که هر دو جوانی طلبه بودند با او دوست شده بود و بالاترین دوستی¬ها در میانشان بود. وقتی که به تهران برگشت و هنوز کتاب-های خود را از پاریس نیاورده بود سوزان دخترش که درس می¬خواند محتاج به یک فرهنگ فرانسه¬ی لاروس شده بود و مرحوم فروغی آن کتاب را به سوزان امانت داده بود. بعد از شهریور که مرحوم فروغی سفیر کبیر ایران در امریکا شد و عاقبت به آنجا نرفت روزی که وسایل رفتن خود را تهیه می¬دید برای وداع به منزل او آمد و من پیش او بودم که وارد شد. پس از مدّتی گفتگو از این در و آن در ناگهان مرحوم فروغی گفت: راستی آن لاروسی را که به مادموازل سوزان داده بودم بفرمایید بیاورند من می-خواهم پیش از رفتن کتاب¬های خود را جمع کنم و درِ کتابخانه¬ام را ببندم.

من از این مطالبه¬ی کتاب چند تومانی که کسی به دختر دوست سی چهل ساله¬ی خود داده است تعجّب کردم. مرحوم قزوینی بسیار بر¬افروخته شد. چنان¬که عادت وی بود با کمال عجله از اتاق بیرون رفت و اندکی بعد کتاب را آورد و روی میزی در مقابل مرحوم فروغی برد به شدّت انداخت و تا فروغی در آنجا بود دیگر با وی سخن نگفت. ناچار فروغی برخاست و رفت و من دیدم چگونه رشته¬ی دوستیِ چندین ساله¬شان در حضور من از هم گسست. از آن روز تا دو سال دیگر که مرحوم قزوینی زنده بود [قزوینی شش و سال و نیم بعد از فروغی از دنیا رفت] همیشه درباره¬ی مرحوم فروغی بیانی داشت که به کلّی مغایر و حتی برعکس آن چیزی بود که پیش از آن درباره¬ی وی می¬گفت. همین افراط و تفریط نیز در قلم او دیده می¬شود. همه جا در بد و خوب مبالغه را به جایی رسانده است که باعث تعجّب است. (همان: 152-153)

نفیسی در ادامه احمد کسروی را مردی عالم، هنرمند، بسیار بی¬باک و بی¬پروا معرّفی می¬کند که در زمان آشنایی با او جوانی تقریباً سی ساله بوده است که فارسی را به لهجه¬ی مخصوص آذربایجان و بسیار شمرده حرف می¬زده، عمامه¬ی سیاه بر سر داشته، لباده و قبای بلند می¬پوشیده و عبای سیاهی بر آن می¬افکنده است. (همان: 183-184)

چنان¬که مرد افراطی و مستبد به رأی بود و در زندگی خصوصی خود هم به همین اندازه تند می¬رفت. پس از سال¬ها دوستیِ بسیار نزدیک و معاشرت منظّم که که تقریباً هفته¬ای یک روز به دیدن من می¬آمد و در جمع ما می¬نشست، به سبب آن¬که یک بار کتاب مورد نظر او را در اختیار نداشتم و به کسی امانت داده بودم دیگر به اجتماع ما نیامد. روزی در خیابان به او برخوردم، گله کردم که چرا دیگر به خانه¬ی ما نمی¬آید؟ با کمال خشونت گفت: من تنها برای کتاب¬هایتان به خانه¬تان می¬آمدم حالا دیگر بیایم چه کنم؟ (همان: 186)

کسروی کم کم پای مبالغه را بالا گذاشت. در فارسی نویسی کار را به جایی رساند که زبانی می¬نوشت که کسی نمی¬فهمید و چیزهایی می¬ساخت که مطابق موازین علمی زبان فارسی نبود. از طرفی دیگر آنچه درباره¬ی سعدی و حافظ و تصوّف و دین شیعه گفت نه تنها به نفع ایران نبود بلکه صریحاً می¬گویم مغرضانه بود. بالاتر از همه به کسانی پرخاش کرد که اصلاً درباره¬ی آنها اطلاع نداشت. تولستوی و آناتول فرانس را نخوانده بود و بدیشان خرده¬های نادرست می¬گرفت. این کارهای او بیشتر از این حیث مرا ناراحت می¬کرد که وی محقّق بسیار باسواد کتاب¬خوانده¬ی ورزیده¬ای بود. من هرگاه به این¬جاها می¬رسید دلم می¬سوخت که مردی با جلالتِ قدر و آن درجه از دانش و بینش که دانشمندی به تمام معنیِ این کلمه بود، چرا باید بدین سان مبالغه و افراط کند. (همان: 187 الی189)

نفیسی، سعید (1384). به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی و سیاسی و جوانی، به کوشش علیرضا اعتصام، تهران: نشر مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘تفسیرهای زندگی

📝ویل و آریل دورانت

کتاب «تفسیرهای زندگی»، اثری است که به معرّفی برخی از مشهورترین نویسندگان جهان پرداخته و زندگی و آثار آنان را مورد بررسی قرار داده است. ویل دورانت به‌سبب عشقی که به ادبیات داشته است این کتاب را با مشارکت همسر خود در هشتادوچهار سالگی و پس از نیم قرن فعالیّت در فلسفه و تاریخ نوشته است (دورانت، ۱۳۶۹: ۹).
    
سامرست موام بااین‌که ازدواج کرده بود و تا پایان عمر کوشید تا رجحانی را که برای مردهای جوان نسبت به زن‌ها قائل بود پنهان کند، ولی همجنس‌گرایی او برای نزدیکانش آشکار بود. موآم به برادرزاده‌اش گفته بود: مردم تایلند بسیار معقول هستند. آن‌ها همجنس‌گرایی را کاملاً عادی می‌دانند و آن را پذیرفته‌اند. من اعتقاد دارم که مردم سرانجام روزی خواهند فهمید کسانی هم وجود دارند که همجنس‌گرا به‌ دنیا می‌آیند (همان: ۱۸۳).
    
مارسل پروست هم پسرانی جوان از طبقات پایین اجتماع را به اتاق خود می‌بُرد و نیاز جنسیش را برآورده می‌کرد. چنان‌که یادداشت‌ها و شاهکار او نیز به رنج و وحشت جوانی همجنس‌گرا دلالت دارد که تلاش می‌کند وضع خود و ماجراهایی را که از سر می‌گذراند بر پدر و مادر و دوستان معمولی‌اش پنهان سازد (همان: ۱۹۷-۱۹۹).
    
آندره ژید هم بااین‌که با دخترعموی خود ازدواج کرد، با او همبستر نشد و به همجنس‌گرایی تن داد. او در سال ۱۹۲۴ درحالی‌که تقریباً پنجاه‌وپنج ساله بود با انتشار کتاب «کوریدون» صراحتاً و به شکلی عریان به دفاع از همجنس‌گرایی پرداخت و کوریدون را برجسته‌ترین کتاب خود انگاشت (همان: ۲۳۸). ژید در دفتر خاطرات محرمانۀ خود می‌نویسد:
    
من به کسی می‌گویم بچه‌باز که عاشق پسرهای جوان باشد و به کسی می‌گویم همجنس‌گرا که به مردان بالغ گرایـش دارد. بچه‌بازها که مـن هم یکی از آنان هستم، بسیار نادرند، ولی همجنس‌گراها بسیار بیشتر از آنند که من در ابتدا فکر می‌کردم (همان: ۲۳۳).

منبع:

_ دورانت، ویل و آریل، ۱۳۶۹، تفسیرهای زندگی، ترجمه ابراهیم مشعری، تهران، نیلوفر. 
https://t.iss.one/Minavash
📘مقالات شمس

📝شمس تبریزی

گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز، گفتم: تفسیر ما چنان است که می‌دانید: نی از محمد و نی از خدا. این من نیز منکر می‌شود مرا... چنانکه آن خطاط سه گون خط نبشتی، یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیر او؛ آن منم (شمس تبریزی، ۱۳۹۱: ۲۷۲). روان انبیا در آرزوی آن است کاشکی در زمان او بودیمی، تا در صحبت او بودیمی، و سخن او بشنیدیمی. اکنون شما باری ضایع مکنید، و بدین نظر منگرید، بدان نظر بنگرید که روان انبیا می‌نگرد: بدریغ و حسرت (همان: ۱۰۵).
    
کتاب «مقالاتِ شمس تبریزی» مجموعه سخنان شمس‌الدین محمد تبریزی در قونیه است که پس از آشنایی او با مولوی صورت گرفته است. اثری که شمس گردآورندۀ آن نبود و پس از مدّتی به همّت مریدان وی جمع‌آوری گردید و به ‌شکل یادداشت‌هایی مفصّل انتشار یافت (همان: ذیل «پیشگفتار مصحح» ۱۸).                                     
آنچه از مجموع مقالات شمس تبریزی به دست می‌آید، شریعتمداری، نقد فیلسوفان و شطحیاتی صوفیانه از جانب شمس تبریزی است. شمس پس از تمجیدات متعدد از ابوبکر و عُمَر (همان: ۶۹۵) و یاد کردن از خلیفۀ دوم با عنوان امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه که خدا او را به سبب متابعت از محمّد عزیز کرد (همان: ۲۰۹-۲۳۲)، متذکّر می‌شود:
    
منصور را هنوز روح تمام جمال ننموده بود، و اگرنه أنا الحق چگونه گوید؟ حق کجا و أنا کجا (همان: ۲۸۰)؟ خیام در شعر گفته است که کسی به سِر عشق نرسید و آن کسی که رسید سرگردان است... او سرگردان بود، باری بر فلک می‌نهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی می‌کند و انکار می‌کند، باری اثبات می‌کند، باری «اگر» می‌گوید. سخن‌هایی درهم و بی‌اندازه و تاریک می‌گوید. مؤمن سرگردان نیست (همان: ۳۰۱).                                                                                                                             
شمس تبریزی در ادامه پس از ستایش از احمد غزالی و محمد غزالی (همان: ۳۲۰)، در نفی چلّه‌نشینی و بزرگ شمردن سماع می‌گوید:
    
هرچه از او [شیخ احمد غزالی] از این ریاضت‌های آشکار نقل کنند همه دروغ است. او از این چلّه‌ها هیچ ننشست که این بدعت است در دین محمد. هرگز محمد چلّه ننشست. آن در قصۀ موسی است؛ و اذ واعدنا موسی برخوان. این کوران نمی‌بینند که موسی با آن عظمت، رب اجعلنی من امة محمد می‌زند (۳۲۳). حاصل، این احمد غزالی در دفع آن حجاب می‌کوشید. او را آوازی آمد، یا در دل او الهامی آمد، که این حجاب تو پیش خواجۀ سَنگان حل شود. برخاست و برفت. همان روز که در رفت خواجه را سماعی بود. در آن سماع آن مشکل حل شد (همان: ۳۲۴).                                                                                                                            
شمس با وجود مخالفت با افکار فخر رازی، در کلماتی رکیک در هجو سیف زنگانی اذعان می‌کند: سیف زنگانی او چه باشد که فخر رازی را بد گوید؟ که او از کون تیزی دهد همچو او صد هست شوند و نیست شوند. من در آن گورِ او و دهانِ او حدث کنم. همشهری من؟ چه همشهری! خاک بر سرش (همان: ۶۴۱)! چنان‌که جدای از همۀ مهر و صفایی که برای پسر مولوی، سلطان ولد، قائل بود او را سه وصیّت می‌کند: یکی دروغ نگویی، دوم گیاه [حشیش] می‌خورد... اما نخوری. سوم با یاران اختلاط کم کنی. اما دروغ بترین گناهست (همان: ۱۰۲). و در جایی دیگر گله می‌کند که بها [سلطان ولد] دروغ زیاد می‌گوید و حال آن‌که پیش من از حشیش و دروغ توبه کرده بود (همان: ۷۲۷). 
    
این عارف و صوفی تبریزی معتقد است عقل تا درگاه ره می‌برد، اما اندرون خانه ره نمی‌برد (همان: ۱۸۰). و ضمن کوچک شمردن دختر پیامبر اسلام: «فاطمه رضی‌الله عنها عارفه نبود، زاهده بود پیوسته از پیغمبر حکایت دوزخ پرسیدی (همان: ۱۴۲)»، در سخنانی سخیف زنان را موظّف به سکوت کردن و در کنج خانه نشستن دانسته و می‌گوید:
    
اگر فاطمه یا عایشه شیخی کردندی، من از رسول علیه‌السلام بی‌اعتقاد شدمی. الا نکردند. اگر خدا تعالی زنی را در بگشاید، همچنان خاموش و مستور بود. زن را همان پسِ کار و دوکِ خود (همان: ۱۵۷-۱۵۸-۶۶۸)! رسول الله می‌فرماید که با ایشان مشورت کنید هرچه گویند ضدّ آن بکنید (همان: ۲۸۷).

منبع:                      

_ شمس تبریزی، شمس‌الدین محمد، ۱۳۹۱، مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
گوستاو فلوبر (۱۸۸۰-۱۸۲۱) در بیمارستان روآنِ فرانسه که پدرش سرجرّاح آن‌جا بود به دنیا آمد و در رفاه و آرامش پرورش یافت. (دیویس، ۱۳۷۲: ۸) نخستین رمان درخور توجّه فلوبر که آن را در بیست سالگی نوشت رمان «نوامبر» است که گویی شرح نخستین تجربه‌ی جنسی فلوبرِ هفده ساله با زنِ سی و پنج ساله‌ای شوهردار است. (همان: ۱۰-۱۱)

فلوبر که خود را از علاقه‌مندان به مارکی دو ساد می‌دانست، (همان: ۱۵) همواره احساسی شخصی و خصوصی نسبت به خاورمیانه داشت و مجذوب جنبه‌های غیرعادی، کثیف، عجیب و شهوانی خاورمیانه بود. چنان‌که در یادداشت‌های خود نیز به فحشا و کثافت‌کاری‌های جنسی‌اش [در مصر] اشاره کرده و اذعان می‌کند که شب‌ها را با روسپیان به صبح می‌رساندم و روزها را با لواط در حمام‌های عمومی شب می‌کردم. (همان: ۲۷-۲۸)

این نویسنده‌ی نامدار فرانسوی که مبتلا به صرع بود، (همان: ۱۰) رمان‌های مختلفی نوشت که از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به «وسوسه‌ی آنتونیوس قدیس» ، «سالامبو» ، «تربیت عاطفی» ، «بووار و پکوشه» و رمان جنجال برانگیز «مادام بوواری» اشاره کرد.

و اما فلوبرِ دلبسته به شرق برای آن‌که آماده‌ی نگارش کتاب «وسوسه‌ی آنتونیوس قدیس» شود دست به مطالعات وسیعی در متون مقدّس بودایی، هندویی، اسلامی و کونفوسیوسی زد و به خواندن اشعار عربی، هندی، ژاپنی و فارسی روی آورد. او این کتاب را در سال ۱۸۴۹ به پایان رساند و سپس در سال ۱۸۷۴ متن خلاصه و اصلاح شده‌ی آن را منتشر کرد. (همان: ۲۲ الی۲۵)

در این رمان که از لحاظ شکل ظاهر شبیه رمان نبوده و فاقد طرح و پیرنگ است، زندگی، آگاهی، مذهب و ضرورت اخلاق مورد حمله قرار می‌گیرد. (همان: ۶۵-۶۶) و نبرد میان انسان و شـیطان و جدال بـین خیر و شر و مواجه شدن با دل‌نگرانی‌های وجدانی و اخلاقی در آن سبب شده است تا بی‌شباهت به فاوستِ گوته نباشد. هرچند فاوست روح خود را به شیطان می‌فروشد و آنتونیوس قدیس با تمام پستی و بلندی‌ها سرانجام به ایمان رهنمون می‌شود.

شخصیّت اصلی این داستان خواندنی، آنتونیوس، مرد زاهدی است که به قصد عزلت‌نشینی به یکی از مناطق مصر باستان می‌رود و در آن‌جا شیطان بر وی ظاهر می‌شود تا با وسوسه او را از دین خارج کند. این وسوسه‌ها گاهی در قالب ریاست، شهرت، قدرت، قتل‌عام و گاهی به شکل علم‌اندوزی، عشرت‌طلبی، شهوت‌رانی و پول‌پرستی نمود می‌یابد.

آنتونیوس به ریاضت‌های بی‌شماری چون بیداری، روزه‌داری و مناجات با خدا مشغول است. و در این مسیر با رفتن به خلسه و طی‌الارض کردن به مکان‌های گوناگون خود را هم‌کلام و همنشین با انواع خدایان و شخصیّت‌های بزرگ ملل مختلف می‌بیند و در معرض توهّمات و وسوسه‌های متعدّدی قرار می‌گیرد. او با انزجار از تفاسیر غنوسی و مطالب فلسفی، قدم در راه کشف و شهود می‌گذارد و در برابر این پرسش قرار می‌گیرد که آیا باید به آنچه اعتقاد دارد و هر آنچه می‌بیند و حس می‌کند التزام داشته باشد؟ و یا آن‌که شاید تمام آنچه را می‌بیند و خیر و شر می‌نامد وهمی بیش نیست و حقیقتی ندارد؟ (فلوبر، ۱۳۸۵: ۲۶-۱۳۲-۱۳۳)

بیچاره من! آیا این روزگار سرانجام به سر خواهد رسید؟ مرگ بهتر از این زندگی است! دیگر نمی‌توانم! بس است! بس است... از آن‌جایی که من در بی‌شمار حیات‌هایی چرخیده‌ام... می‌خواهم سر آخر در ژرف‌ترین مکان مطلق، یعنی در عدم بیاسایم. (همان: ۳۱-۱۳۲-۱۳۳)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

اما در ادامه نسبت به عدم مردّد شده و به جاودانگی اعتقاد پیدا می‌کند؛ چراکه می‌پندارد مرگ توهّمی بیش نیست که تداوم پیوسته‌ی حیات را نهان می‌کند. پس به نوعی نهیلیسم و وحدت وجود می‌رسد. آنتونیوس به آرامی می‌گوید: پس ماده می‌تواند جزیی از خدا باشد! شیطان: چرا نباشد! مگر می‌توانی دریابی نهایتش را؟

انگاشتن چیزی ورای او به منزله‌ی انگاشتن خدایی فراتر از خداست، وجودی برتر از وجود! پس او یگانه وجود است و یکتا جوهر... مسائل تنها به واسطه‌ی ذهنت بر تو آشکار می‌شود. ذهن، همچون آیینه‌ای کاو اشیا را دگرگون می‌کند؛ و هیچ ابزاری هم برای اطمینان از صحّت و سقم آن را در اختیار نداری. هیچ‌گاه قادر نخواهی بود تا گیتی را در تمامی وسعتش دریابی؛ به همین سبب نیز نمی‌توانی انگاره‌ای از دلیلش یا مفهومی صحیح از آفریدگار را در ذهن مجسّم کنی؛ حتی نمی‌توانی به درستی درک کنی که گیتی بی‌انتهاست. چراکه باید ابتدا از لایتناهی مطلق درک صحیحی داشته باشی!
شکل مطلق ممکن است از اشتباهی که در حواست رخ می‌دهد ناشی شود و جوهر مطلق نیز تصوّری زاییده‌ی خیالت باشد. مگر آن‌که جهان جریانی پیوسته از چیزها باشد و ظواهر، برعکس، حقیقی‌ترین حقایق و توهّم نیز یگانه واقعیّت. اما آیا مطمئنّی که می‌بینی؟ آیا اطمینان داری که زنده‌ای؟ شاید اصلاً هیچ چیز وجود نداشته باشد! (همان: ۲۳۶-۲۳۷-۲۳۹-۲۵۰)
و در پایان داستان، مرد زاهد را مکاشفه‌ای دست می‌دهد و در آن زمان با آمدن عیسی که نویدبخش رهایی آنتونیوس است، همه‌ی موجودات هستی را یکی می‌بیند و هذیان‌وار می‌گوید: وای که چه خوشبختم! چه خوشبختم! من زایش زندگی را دیدم و آغاز جنبش را. خون در رگ‌هایم چنان می‌تپد که هر آن ممکن است آن را از هم بدرد. دوست دارم پرواز کنم، شنا کنم، پارس کنم، نعیر بکشم، نعره بزنم... سرانجام روز از راه می‌رسد؛ و چون پرده‌ای که از روی حرمی کنار زده می‌شود، ابرهای طلایی رنگ، با شکندهایی درشت، از چهره‌ی آسمان رخت برمی‌بندند. آن میان و در وسط صـفحه‌ی خورشید، چهره‌ی عـیسی مسیح در درخشش است. آنتونیوس بر خود صلیب می‌کشد و مناجات را از سر می‌گیرد. (همان: ۲۶۴ الی۲۶۶)
فلوبر، گوستاو (۱۳۸۵). وسوسه‌ی آنتونیوس قدیس، ترجمه کتایون شهپرراد و آذین حسین‌زاده، تهران: قطره.

دیویس، لنارد جی (۱۳۷۲). گوستاو فلوبر، ترجمه مینو مشیری، تهران: نشر نشانه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash